رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. _ElhaM

    _ElhaM

    کاربر فعال


    • امتیاز

      54

    • تعداد ارسال ها

      358


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      265


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      401


  4. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      28


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/17/2025 در همه بخش ها

  1. سلام نویسنده‌های عزیزِ نودهشتیا به اولین فرخوان رسمی نودهشتیا خوش اومدین✨ 🍒توضیحات فراخوان🍒 1⃣ این فراخوان مخصوص رمان/داستان هست. دلنوشته به دلیل متفاوت بودن معیارهای سنجش، پذیرفته نمیشه 2⃣ مهلت شرکت در این فراخوان یک هفته هست، یعنی از تاریخ ۲۸ بهمن الی ۵ اسفندماه می‌تونید شرکت کنید 3⃣ برای شرکت در این مسابقه جذاب، کافیه پارت جدید رمان/داستانتون رو توی تاپیک ارسال کنید 4⃣ معیارهای انتخاب پارت برتر تحت این عناوین خواهد بود: صحنه‌سازی قوی، دیالوگ جذاب و توصیف‌های زنده. فرقی نداره به زبان محاوره می‌نویسید یا کتابی، مهم اینه به اون زبان پایبند باشید. لطفا پارت‌تون پیام داشته باشه و صرفا بیانی از اتفاقات روزمره نباشه. 🎁توصیحات هدیه🎁 ●بعد از بررسی پارت‌های ارسالی توسط تیم مدیریت نودهشتیا، پارت برتر انتخاب شده و به نویسنده‌ی شایسته اون پارت، هدیه تقدیم میشه🎉 ●هدیه نویسنده برگزیده ۵۰ امتیاز + یک جلد کتاب نفیس هست^^ انتخاب عنوانِ کتاب، برعهده نودهشتیاست و یک سورپرایز خواهد بود، اما قبلش با نویسنده برگزیده صحبت می‌کنیم تا سلیقه ایشون تو انتخاب هدیه‌شون ذکر بشه🎊 🔴دقت کنید‼️ ♡ پارتی که تو مسابقه شرکت میدید، باید جدید باشه و در طول ۲۸ بهمن تا ۵ اسفندماه نوشته شده باشه. پارت‌هایی که قبل از مسابقه نوشتید، نمی‌تونن شرکت کنن. ♡محدودیتی برای تعداد پارت‌های ارسالی هرفرد وجود نداره؛ فقط باید اون پارت‌ها به تازگی در تاپیک رمانتون بارگزاری شده باشه، قبل از مسابقه ننوشته باشید ♡اگر سوالی براتون پیش اومد و نیاز به راهنمایی بیشتر داشتید، در نمایه یا خصوصی بنده پیام بذارید. اسرع وقت پاسخگو خواهم بود❤️ °•○●مدیریت نودهشتیا: @nastaran
    3 امتیاز
  2. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    2 امتیاز
  3. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    2 امتیاز
  4. سرعتم را بیشتر می‌کنم به طرف خانه ماری. باید باهم حرف بزنیم و برای جشن موفقیتِ دوتایی‌مان هماهنگ کنیم. به چراغ زرد می‌رسم و منتظر می‌مانم طلایی شود. به طرف راستم نگاه می‌کنم با یک ماشین بوگاتی که یک آقا پسر مو سیخ‌سیخی از آن‌هایی که گویا دچار برق گرفتگی شدید شده هست و موهایش به این شکل در آمده، مواجه می‌شوم که با لبخند نگاهم می‌کند. متین لبخند می‌زنم و رویم را برمی‌گردانم چشمم به چراغ طلایی می‌افتد. ذوق زده پایم را می‌گذارم روی گاز. خیابان‌‌های آیشلند جان می‌دهند برای مسابقه رالی! آن‌قدر که من عاشق خطرم و اوج همیشه خطر کردنم رالی خیابانی‌ است که از دیدگاه خودم دهن اژدها است. هربار هم لامبورگینی مشکی‌ام فکش پایین می‌آید ولی مگر من بیخیال می‌شوم؟ همان‌طور که به علاقه شدیدم به تنها هیجان و خطر زندگی‌ام فکر می‌کردم دوباره شماره ماریان را گرفتم. بازهم بدون پاسخ. آخر این دختر امروز کجاست؟ فکری در ذهنم جرقه می‌زند. شاید تریسی از او خبر داشته باشد؛ بلافاصله فکرم را عملی می‌کنم و با تریسی تماس می‌گیرم. یک دقیقه پشت خط منتظر ماندم و بعد فقط بوق‌های پی‌در‌پی و بی پاسخ، ثمره‌اش بود. امروز آن دو مخ گچی می‌خواهند مرا با جواب ندادن دیوانه کنند. نکند قبل من باخبر شدند کتابم چاپ می‌شود و می‌خواهند برایم جشن بگیرند و سورپرایزم کنند؟ با این فکر، لبخند عمیقی صورتم را می‌پوشاند. در همین حین، گوشی‌ام می‌لرزد و صدایش بلند می‌شود. به صفحه گوشی خیره می‌شوم. شماره و عکس تریسی روی صفحه گوشی‌ام خودنمایی می‌کنند. مغزم می‌گفت حالا من جواب ندهم تا بفهمند رئیس کی هست! قربانت شوم مغز، چه دیالوگ کلیشه‌ای گفتی آخه دلقک! سرخوشانه تماس را متصل کردم و گوشی را نگه‌داشتم دم گوشم و منتظر بودم صدای همیشه شادابش در گوشم بپیچد تا من هم چندتا لیچار بارش کنم که صدای پر از بغضش مهمانِ گوشم شد: - الو مولی! درحالی‌که از مغزم می‌گذشت: «احتمالا با بغض و گریه می‌خواهند مرا بکشانند جایی و برایم جشن بگیرند» گفتم: - جانم تریسی؟ یک‌آن بغضش تبدیل به گریه شد و من متعجب از صدای گریه دردناکش، نگران پرسیدم: - هی تریس! خوبی؟ چی‌شده؟ صدایی از آن سمت خط نمی‌آمد به‌جز صدای گریه‌اش. هرچه صدایش می‌زدم به‌جای این‌که جواب مرا بدهد مُدام گریه می‌کرد. خدای من! چی به سرش آمده بود مگر؟ فرمان را لحظه‌ای رها کردم و کلافه دستم را لای موهایم بردم و غریدم: - تریسی، یا قطع کن و گریه کن، یا با من حـرف بزن! صدای هق‌هقش بلند شد. - مولی بیا، بیمارستان... . یک لحظه وحشت تمام وجودم را گرفت. نکند برایش اتفاقی افتاده و یا نکند برای خانواده‌ام اتفاقی افتاده هست؟
    1 امتیاز
  5. دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لب‌های خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده ‌بود و دلش نمی‌خواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا می‌زد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده ‌بود. - من می‌خوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً می‌تونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته‌ بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریه‌هایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم می‌ذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهره‌ی خونسردش را اخم محوی گرفته‌ بود، دست روی شانه‌ی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این ‌روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این‌ صورته که من به شما کمک می‌کنم. سامان که به‌نظر کمی آرام‌تر شده‌ بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظه‌ای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم می‌خورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظه‌ای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشاره‌اش لاک‌های باقی‌مانده‌ی روی انگشت شستش را خراش داد. این‌کار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شده‌بود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت می‌شد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظه‌ای مات و مبهوت خیره‌اش ماند؛ انگار که باور حرف‌هایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی این‌کار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کرده‌بود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو می‌کنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهره‌اش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد می‌کشید، اما چه کسی او را درک می‌کرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر می‌گرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟!
    1 امتیاز
  6. چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمی‌شد، نمی‌خواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که می‌بست در اتاق سامان باز شد. لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کت‌وشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون می‌آمد دوخت. چشمان قهوه‌ایِ روشنش با موهای قهوه‌ایِ‌ تیره‌اش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهره‌اش را کامل کرده‌ بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگی‌اش ایستاده‌ بود و چهره‌ی این مرد ناشناس را کنکاش می‌کرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به ‌سمتش قدم برداشت و نگاه اخم‌آلود سامان چهره‌ی سربه‌زیر و شرمنده‌اش را نشانه رفت. روبه‌رویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - به‌به پری‌خانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ می‌دانست که عصبانیت سامان به این زودی‌ها قرار نیست فروکش کند. سامان اشاره‌ای به مرد جوانی که کنارش ایستاده ‌بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پرونده‌ی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلی‌جان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده ‌بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده‌ بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته ‌بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوش‌فرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیم‌نگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده‌ بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامان‌جان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پرونده‌ی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه‌ داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همین‌جا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد‌. - حرفت رو بزن. نفسش را پوف‌مانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لب‌هایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی‌ که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیش‌رویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینه‌اش باز کرد و نفسش را با کلافگی‌ که در چهره‌اش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب.
    1 امتیاز
  7. دستانش را میان هم پیچاند و زبانش را روی لب‌های خشکش کشید. ترس از مخالفت سامان، در زدن حرفش مرددش کرده ‌بود و دلش نمی‌خواست سامان جلوی امیرعلی واکنش تندی نشان دهد. آب دهانش را قورت داد. باید دلش را به دریا می‌زد، برای ترس و لرز و مردد شدن که نیامده ‌بود. - من می‌خوام حقیقت رو بگم؛ حقیقتی که مطمئناً می‌تونه به آقای احتشام کمک کنه. سامان که اخم گیجی به صورتش نشسته‌ بود، گفت: - چه حقیقتی؟ ریه‌هایش را از هوای خفه و سنگین سالن پر کرد. - بهتون میگم، اما قبلش یه شرط دارم. با این حرفش سامان ناگهان از جای پرید و فریاد زد: - شرط داری؟ از وقتی پات رو توی این خونه گذاشتی جز شر برامون چیزی نداشتی؛ پدرم رو توی دردسر انداختی، حالا شرط هم می‌ذاری؟! امیرعلی که حالا جای چهره‌ی خونسردش را اخم محوی گرفته‌ بود، دست روی شانه‌ی سامان گذاشت و گفت: - آروم باش سامان. رو سمت او کرد و ادامه داد: - بگین، چه شرطی دارین؟ دستش را با حرص مشت کرد. دقیقاً هم انتظار همین رفتار را از سامان عصبیِ این ‌روزها داشت. - شرطم اینه که تحت هر شرایطی مراقب برادرم باشین و نذارین بهش آسیبی برسه؛ فقط در این‌ صورته که من به شما کمک می‌کنم. سامان که به‌نظر کمی آرام‌تر شده‌ بود، سر تکان داد و گفت: - باشه، مراقبشیم خیالت راحت. با لبخند محوی سر تکان داد. - نه، اینجوری نه. سامان با حرص غرید: - پس چجوری؟! به چشمان خشمگین سامان خیره شد و گفت: - به جون پدرتون قسم بخورین که مواظبش هستین. سامان با حرص لب روی هم فشرد و خواست حرفی بزند که امیرعلی هشداردهنده صدایش زد و باعث شد لحظه‌ای سکوت کند. - خیله خب، به جون پدرم قسم می‌خورم که مواظب برادرت باشم؛ خوبه؟ آرام سر تکان داد. - ممنون. لحظه‌ای سکوت کرد و چشم بست و عمیق نفس کشید تا آرام باشد. انگشتانش را میان هم پیچاند و با انگشت اشاره‌اش لاک‌های باقی‌مانده‌ی روی انگشت شستش را خراش داد. این‌کار جدیداً برایش مثل یک تیک عصبی شده‌بود و باعث پرت شدن حواسش از اضطرابی که داشت می‌شد. - راستش من... من اون مدارک رو برداشتم و تحویلشون دادم به یه آقایی به اسم داوودی. سامان لحظه‌ای مات و مبهوت خیره‌اش ماند؛ انگار که باور حرف‌هایش برای او سخت بود. - چطور تونستی؟! چطور تونستی این‌کار رو با ما بکنی لعنتی؟! پدر من بهت اعتماد کرده‌بود. دِ آخه مگه تو نگفتی که دختر پدر منی؟! کدوم دختری با پدرش این کاری رو می‌کنه که تو کردی؟! دستی به صورتش کشید و چهره‌اش از فریاد سامان در هم رفت. حق داشت که فریاد بزند؛ شاید اگر خود او هم جای سامان بود فریاد می‌کشید، اما چه کسی او را درک می‌کرد؟! چه کسی شرایط او را در نظر می‌گرفت؟! خنده تلخی کرد و بغض گلویش را فشرد. بغض کرد و صدایش لرزید و او هم مثل سامان فریاد کشید: - شما فکر کردین من خیلی از این وضعیت خوشحالم؟! فکر کردین به خواست خودم این کار رو کردم؟!
    1 امتیاز
  8. چمدان و وسایلش را داخل اتاق گذاشت و بیرون آمد. تا عاقبتش در این خانه مشخص نمی‌شد، نمی‌خواست چمدانش را باز کند و وسایلش را بچیند. در اتاقش را که می‌بست در اتاق سامان باز شد. لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را به مرد جوانِ لاغر اندام و کت‌وشلوارپوشی که از اتاق سامان بیرون می‌آمد دوخت. چشمان قهوه‌ایِ روشنش با موهای قهوه‌ایِ‌ تیره‌اش هارمونی زیبایی داشت و پوستی که بدون ریش و سفید بود، جذابیت چهره‌اش را کامل کرده‌ بود. پوزخندی به حال خودش زد. در این وضعیتِ بلاتکلیف زندگی‌اش ایستاده‌ بود و چهره‌ی این مرد ناشناس را کنکاش می‌کرد. با بیرون آمدن سامان از اتاق به ‌سمتش قدم برداشت و نگاه اخم‌آلود سامان چهره‌ی سربه‌زیر و شرمنده‌اش را نشانه رفت. روبه‌رویشان که ایستاد با صدایی آرام سلام کرد و سامان پوزخند زد و مرد ناشناس با کنجکاوی نگاهش کرد. - به‌به پری‌خانوم! خوش تشریف آوردین. لب زیر دندان گرفت و چیزی نگفت؛ می‌دانست که عصبانیت سامان به این زودی‌ها قرار نیست فروکش کند. سامان اشاره‌ای به مرد جوانی که کنارش ایستاده ‌بود، کرد و با لحنی که همچنان پرحرص و تمسخرآمیز بود ادامه داد: - بذارین به هم معرفیتون کنم؛ ایشون آقای امیرعلی تقوی هستن، وکیل پایه یک دادگستری که وکالت بابا رو توی این پرونده‌ی قاچاق به عهده گرفتن. امیرعلی‌جان ایشون هم همون پریزاد خانومی هستن که برات تعریفش رو کرده ‌بودم. اخم در هم کشید. سامان از او با این مرد حرف زده‌ بود؟ پوزخند محوی زد. لابد گفته ‌بود که او همان دزد مدارک پدرش است. - خوشبختم خانوم. نگاهش را از چشمان مرد و ابروهای شمشیری و خوش‌فرمش گرفت و آرام سر تکان داد. - میشه با هم صحبت کنیم. سامان دست به سینه زد و یکی از ابروهایش را بالا انداخت و پرسید: - در چه مورد؟! نیم‌نگاهی سمت مرد امیرعلی نام انداخت. انتظار داشت جلوی او حرفش را بزند؟ مرد که انگار معنی نگاه او را درک کرده‌ بود، دستش را برای دست دادن به سامان جلو برد و در همان حال گفت: - خب دیگه من برم، سامان‌جان اگه اتفاقی افتاد یا چیز جدیدی درباره پرونده‌ی پدرت فهمیدی من رو هم در جریان بذار. منتظر رفتن امیرعلی بود که سامان با نهایت بدجنسی دست او را نگه‌ داشت و گفت: - کجا؟ و رو به اویِ متعجب کرد و ادامه داد: - من و تو حرف خصوصی با هم نداریم؛ هر حرفی داری همین‌جا بزن. ناامیدانه نالید: - اما... ! سامان جدی و پراخم نگاهش کرد‌. - حرفت رو بزن. نفسش را پوف‌مانند بیرون داد. انگار سامان قرار نبود کمی با او راه بیاید. زبانش را روی لب‌هایش کشید و با خودش فکر کرد، پشت در اتاق سامان، درست جایی‌ که آن اتاق کودک لعنتی و پردردسر پیش‌رویش بود، اصلاً جای مناسبی برای صحبت کردن نبود. - میشه حدأقل بریم و یه جایی بشینیم و بعد حرف بزنیم؟ سامان دست از دور سینه‌اش باز کرد و نفسش را با کلافگی‌ که در چهره‌اش هم مشهود بود بیرون داد و گفت: - خیله خب.
    1 امتیاز
  9. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  10. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  11. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  12. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  13. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  14. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  15. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  16. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  17. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  18. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  19. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  20. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  21. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  22. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  23. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  24. https://forum.98ia.net/topic/553-📌فرخوان-پارت-برتر-هفته-انجمن-نودهشتیا/#comment-5587
    1 امتیاز
  25. سروش لشگری با نام هنری هیچ کس از نخستین خوانندگان رپ فارسی و از پیشگامان «رپ خیابانی» در ایران است و شهرت او جهانیست. از او به عنوان پدر رپ فارسی یاد شده است.
    1 امتیاز
  26. چی شنیدی؟ فدائی (با همراهی هیچ‌کس) ۱۳۹۱ چرا بدی؟ زدبازی (سهراب اِم جِی. مهراد هیدن) با همکاری هیچ‌کس ۱۳۹۱ جوون و خام (با همراهی قاف. کول جی رپ و ریویل) ۱۳۹۱ عاشقم ۱۳۹۱ من اگه تو نباشی ۱۳۹۱ اون مثل داداشم بود ۱۳۹۰ تیریپ ما (با همراهی ریویل) ۱۳۹۰ بجنگ مثلِ ۱۳۹۰
    1 امتیاز
  27. تک آهنگ های هیچ‌کس: دستاشو مشت کرده ۱۳۹۸ گریه داره ۱۳۹۵ تف ۱۳۹۴ فیروز ۱۳۹۳ بنگ ۱۳۹۲ موی پریشون ۱۳۹۲
    1 امتیاز
  28. آلبوم های هیچ‌کس: جنگل آسفالت (1385) انجام وظیفه (1389) خلافکار (1392) مجاز (1393)
    1 امتیاز
  29. هیچ‌کس و ریویل چندین ترانه را با هم اجرا کردند که ترانهٔ «تیریپ ما» با نماهنگ سیاه‌وسفیدی که شامل صحنه‌هایی از قلیانکشی و رقص قمه در خیابان‌های تهران بود در اینترنت معروف شد.
    1 امتیاز
  30. بعد از آشنایی با هیچ‌کس از سبک کارش خیلی خوشم امد و اولین‌بار در میدان ونک با هم قرار گذاشتیم. با هم قرار گذاشتیم که با هم آهنگ رپ بخونیم که توش موسیقی سنتی هم باشه. با همکاری چندین نوازنده سازهای ایرانی اومدیم این کارو انجام دادیم و ویدئوهاش رو خودمون فیلمبرداری کردیم.
    1 امتیاز
  31. اولین موزیک ویدئوی رپ فارسی : مهرک گلستان، خواننده رپ مقیم لندن ملقب به ریویل، از طریق اینترنت و با واسطه خواننده رپی به نام دیو، با هیچ‌کس آشنا شد و در سفر خود به تهران با او دیدار کرد. ریویل در این باره گفته‌است
    1 امتیاز
  32. هیچ‌کس آلبوم زیرزمینی جنگل آسفالت را در سال ۱۳۸۵ با آهنگسازی مهدیار آقاجانی منتشر کرد. انتشار این آلبوم که حال و هوایی خیابانی داشت و موضوع ترانه‌های آن مشکلات اجتماعی ایران بود، نام هیچ‌کس را بیش از پیش بر سر زبان‌ها انداخت و او را به موفق‌ترین خواننده رپ ایران تبدیل کرد. تک‌آهنگ یه مشت سرباز شهرت جهانی را برای هیچ‌کس به ارمغان آورد، در ویدئو این آهنگ پیشرو، علی قاف، بهرام، ریویل، مهدیار آقاجانی و… به صورت افتخاری حضور دارند.
    1 امتیاز
  33. هیچ‌کس در تولید و نشر آثار هنرمندان زیرزمینی نقش مهمی را ایفا کرد و همین کارها باعث شد که لقب پدر خوانده به او بدهند و در پی آن دیاکو و رضا پیشرو آهنگی به نام پدر خوانده را منتشر کرده و به هیچ‌کس تقدیم کردند.
    1 امتیاز
  34. این اثر جز اولین ترک‌های رپ فارسی به یاد می‌آید که یه نوع سبک جدید بود در زمانی که آهنگساز و امکاناتی نبود که رپرهای ایرانی برای تولید آثار خود از آن استفاده کنند.
    1 امتیاز
  35. هیچ‌کس در ابتدا کارش را با بازخوانی ترانه‌های انگلیسی آغاز کرد، اما با استقبال چندانی مواجه نشد. هیچ‌کس به همراه سالومه ام‌سی آهنگ چشمارومن از 2pac در سال ۸۲ بازخوانی کردند و این اثر شروعی تازه در موسیقی زیرزمینی داشت و به دنبال این کار خوانندگان زیادی به طرف رپ فارسی کشیده شدند.
    1 امتیاز
  36. صامت و لیبل ۰۲۱ از اولین گروه های رپ فارسی است که او همراه با رضا پیشرو تاسیس کرده است. گروه ملتفت نیز گروهی است که او راه اندازی کرده و خود نیز سر پرست این گروه است. علی قاف، داریوش سرباز، فدایی و مهدیار اقاجانی از اعضای این گروه هستند.
    1 امتیاز
  37. سروش لشکری دلیل انتخاب نام هیچ‌کس را این گونه بیان کرده‌است: دلیل انتخاب اسم هیچ‌کس هم این بود که می‌خواستم یک تضادی ایجاد کنم با تأثیری که می‌خواهم بگذارم و حرف‌هایی که می‌زنیم. هیچ‌کس نماد هیچ چیز نیست و من این را دوست دارم.
    1 امتیاز
  38. هیچ کس متن ترانه‌هایش را خودش می‌سراید. ترانه‌های او آکنده از اصطلاحات و تکیه‌کلام است، و استفاده از ادبیات خیابانی و کوچه‌بازاری، موسیقی او را برای عامه قابل‌فهم و جذاب کرده‌است.
    1 امتیاز
  39. هیچ کس لشگری به خاطر صدای خشن و خاص خود مورد توجه همه ی علاقه مندان به موسیقی رپ است. هیچ کس از اواخر سال 88 به انگلستان رفت و در تورهای مختلفی در کشورهای مختلف شرکت کرد. او در خارج از کشور اهنگ های زیبایی از خود به یادگار گذاشت.
    1 امتیاز
  40. بیوگرافی هیچکس: سروش لشکری ملقب به هیچکس متولد ۱۷ اردیبهشت ۱۳۶۴ می باشد. هیچکس فرزند پسر یک خانواده ۵ نفری است. پدر او اصالتاً اهل همدان است، هیچکس تا ۲ سالگی در آلمان بزرگ‌ شد و پس از آن به ایران بازگشتند. او ساکن محله ونک تهران بود. هیچکس دانشجوی رشته زبان انگلیسی در دانشگاه آزاد اسلامی واحد گرمسار بوده، اما درس خود را نیمه‌کاره رها کرد ولی بر طبق گفته‌هایش در توئیتر هم اکنون مشغول تحصیل در رشته روانشناسی و جامعه‌شناسی است. هیچکس اکنون در لندن زندگی می‌کند.
    1 امتیاز
  41. همکاریهای مشترک: سالومه ام‌سی، مهدیار آقاجانی، ریویل، صامت، رضا پیشرو، یاس، ملتفت ، زدبازی ، قاف ، فدائی، داریوش ملتفت، رؤیا عرب، بیداد، کول جی رپ
    1 امتیاز
  42. چکیده ای از بیوگرافی سروش هیچکس: نام اصلی : سروش لشکری نام مستعار: هیچ‌کس تاریخ تولد: ١٩ اردیبهشت ۱۳۶۴ تهران ملیت: ایرانی حرفه: ترانه‌سرا و خواننده سبک‌(ها): رپ فارسی، هیپ‌هاپ
    1 امتیاز
  43. آلبوم‌های رضا پیشرو : واقعیت تلخ (۱۳۸۵) جهنم ساکت (۱۳۸۶) آغاز اینجاست (۱۳۸۹) دوران طلائی (۱۳۹۱) ریل (۱۳۹۶) آزاد (۱۳۹۸)
    1 امتیاز
  44. ♦ اولین نماهنگ رسمی وی در سال۱۳۹۱ با نام قبرستون هیپ هاپ که یکی از ترک های آلبوم دوران طلایی نیز بود با حضور هنرمندان مطرح رپ از جمله اعضای گروه تیک تاک و بهروز قائم و امید قدر ارائه شد. ♦ ویدئو کلیپی با نام ای کاش که یکی از ترک های آلبوم ( دوران طلایی ) بود
    1 امتیاز
  45. ویدیو کلیپ ‌های رضا پیشرو : از وی چندین ویدیو کلیپ با نام های: ♦ برو از پیش من (با همراهی حسین تهی و امیر تتلو و بهروز قائم) ♦ کلیپ نیلوفر (با همراهی میثم) ♦ کلیپ روز اول و پشت مه و معرفی (با همراهی امید قدر (برادر رضا) و هیچکس)
    1 امتیاز
  46. رضا پیشرو در تاریخ ۲ اسفند ۱۳۹۶ دستگیر شد و پس از دو هفته در ۱۷ اسفند همان سال از زندان آزاد شد و رضا ۳ ماه در زندان به دلیل خواندن آهنگ “واقعیت” در حبس بود. و در سال ۹۷ پس از صدور حکم دستگیری از طرف “دادگاه انقلاب اسلامی” به‌صورت قاچاقی از مرز ایران به ترکیه فرار کرد. او در آهنگ مرز دربارهٔ فرار خود از ایران توضیح داده است.
    1 امتیاز
  47. - آخ‌جون! دوباره اومدیم پیش عمو علی و طلعت‌جون! لبخند تلخی به چهره‌ی شاد پسرک زد و نگاهش را به کوچه‌‌ی بن‌بستی که به آن عمارت منتهی می‌شد، دوخت. نمی‌دانست در انتهای این کوچه‌ی پر از خانه‌های ویلایی و درخت‌های چنار و اقاقیا؛ در آن عمارت بزرگ که زیبایی‌اش را برای او از دست داده ‌بود، چه چیزی انتظارش را می‌کشید، اما هرچه که بود بهتر از تحمل آن حس عذاب‌آور و دیوانه‌کننده بود. آرام و قدم‌زنان کوچه را طی کردند و روبه‌روی در بزرگ مشکی ‌رنگ ایستادند. دستش با تعلل به سمت زنگ روی دیوار رفت. دیگر نمی‌ترسید از آنچه که قرار بود برایش اتفاق بیفتد. زنگ را که فشرد در بی‌آنکه کسی از پشت آیفون حرفی بزند باز شد. دست پرهام را رها کرد و پشت سر پسرک که با دیدن عمارت هیجان‌زده شده و در باغ بنای دویدن گذاشته‌ بود، وارد عمارت شد. پرهام دوان‌دوان درحالی که صورتش از فرط دویدن و هیجان سرخ شده ‌بود، شروع به صدا زدن طلعت کرد. - طلعت‌جون؟ عمو علی؟ با لبخند محوی تنها نظاره‌گر ذوقش شد و در دل اعتراف کرد که خوشحالی‌اش برای او به یک دنیا می‌ارزد. پیش از آن‌که اقدامی برای باز کردن در ورودی خانه بکند، در باز شد و قامت کوتاه و کوچک طلعت میان چارچوب نمایان شد. پرهام با دیدن طلعت با شوق صدایش زد و طلعت با لبخند محوی خم شد و او را به آغوش کشید و موهایش را بوسید. - سلام پسرگلم، خوبی؟ پسرک «اوهومی» گفت و طلعت از جلوی در کنار رفت و راه را برای پرهامی که قصد ورود به خانه را داشت باز کرد. لبخند محوی به پرهام زد و سر که بلند کرد، نگاهش با نگاه به اشک نشسته طلعت تلاقی کرد. - بلاخره برگشتی؟ با شرمندگی سر به زیر انداخت. لعنت به او که همه را آزار داده‌ بود! لعنت به او که برای اطرافیانش جز ناراحتی و دردسر چیزی نداشت! - تو یهویی کجا گذاشتی رفتی آخه؟! نمیگی منِ پیرزن دق می‌کنم از نگرانی؟ لب روی هم فشرد. جوابی برای سوالاتش نداشت. سر بلند کرد و با بغض و لرزان پرسید: - آقا سامان هست؟ طلعت خودش را از سر راه او کنار کشید و گفت: - آره عزیزم، تو اتاقشه؛ داره با یکی از دوستاش حرف میزنه. سر تکان داد و چمدان به‌دست وارد عمارت شد. نیم‌نگاهی سمت طبقه بالا انداخت و پرسید: - کارشون خیلی طول می‌کشه؟ طلعت شانه‌ بالا انداخت. - نمی‌دونم، ولی خیلی وقته دارن صحبت می‌کنن. نگاهی به او که همچنان چمدان به‌دست وسط سالن ایستاده‌ بود انداخت و ادامه داد: - تو چرا اونجا وایسادی؟ خب برو چمدونت رو بذار تو اتاقت دیگه. با ناراحتی نالید: - آخه... طلعت میان حرفش آمد: - نترس من دست به اتاقت نزدم، یه حسی بهم می‌گفت که دوباره برمی‌گردی خواستم همونطوری باشه که قبل از رفتنت بود. سر پایین انداخت. عرق شرم بر پیشانی‌اش نشسته ‌بود‌ و خوب می‌دانست که در این خانه محبت‌هایی را دریافت می‌کرد که حقش نبود.
    1 امتیاز
  48. موبایلش را میان پنجه‌اش می‌فشرد و با دست دیگرش موهای پرهامی که سر بر روی پایش گذاشته و خوابیده‌ بود، را نوازش می‌کرد. این بوق‌های آزاد و کش‌دار کلافه‌اش کرده‌ بود. بالاخره پس از چند دقیقه انتظار و یک تماس بی‌پاسخ تماس وصل شد و صدای خواب‌آلود سودی در گوشش ‌پیچید. - الو؟ نفسش را با کلافگی بیرون داد. آنقدر برای گرفتن جوابش عجله داشت که از یاد برده‌ بود، سودی عادت دارد تا نزدیکی ظهر بخوابد. - سلام، چی‌شد؟ تونستی از احتشام خبر بگیری؟ سودی با کلافگی غر زد: - اَه یه دقیقه امون بده! دستی به صورتش کشید و نفسش را بیرون داد. این‌که سودی بخواهد او را درک کند، محال به‌نظر می‌رسید. با عجز نالید: - بگو دیگه سودی! سودی پوفی کشید. می‌دانست که احتمالاً بدخوابی اوقاتش را تلخ کرده. - خیلی خب، رفتم پرس‌و‌جو کردم، ولی چیز زیادی دستگیرم نشد؛ فقط گفتن به‌خاطر واردات داروی قاچاق این آقای احتشام رو فعلاً انداختن بازداشتگاه. پلک بست و نفس عمیقی کشید. - دستت درد نکنه؛ الان خودم دارم میرم اونجا، احتمالاً بقیه چیزها رو هم می‌فهمم. سودی در گوشش فریاد کشید: - چی؟! لبش را گزید و از داخل آینه‌ی جلوی ماشین، نگاهش با نگاه مرد راننده تلاقی کرد. آنقدر صدای فریاد سودی بلند بود که بعید نبود به گوش مرد راننده هم رسیده ‌باشد. - چته سودی؟ گوشم کر شد! سودی با حرص ولی آرام‌تر از قبل گفت: - دیوونه شدی؟! داری میری اونجا چی‌کار؟! می‌خوای تو رو هم بندازن زندان؟! سر به سمت شیشه ماشین گرداند. خودش به تمام این چیزها فکر کرده‌بود و حتی پیِ زندان رفتن را هم به تنش مالیده ‌بود. - نمی‌تونم دست رو دست بذارم و ببینم داره میوفته زندان؛ به قول خودت اون پدرمه. سودی بغض‌آلود زمزمه کرد: - ولی اون پولداره، قدرت داره؛ تو زندان که نمی‌مونه بالاخره یه فکری برای خودش می‌کنه. چشم روی هم گذاشت و بغضش را قورت داد. - نمیشه سودی؛ من اون رو توی این دردسر انداختم، حالا خودمم باید درستش کنم. سودی نفس عمیقی کشید تا احساسات به غلیان درآمده‌اش را فرو بنشاند. - پس پرهام چی؟ اگه بیوفتی زندان اون چی میشه؟ نگاهش را به پرهامی که آرام خوابیده‌ بود دوخت. برای او هم فکرهایی کرده ‌بود. - فکر اون رو هم کردم، تو نگران نباش. سودی«هه» تمسخرآمیزی گفت. - معلومه فکر همه جا رو هم کردی؛ پس دیگه چرا به من زنگ زدی؟ لب‌هایش را روی هم فشرد و قطره اشکی از چشمانش چکید. در این وضعیت طاقت دلخوری او را دیگر نداشت. - سودی؟! سودی هم بغض کرده ‌بود. پس از خانواده‌اش و آن محمدِ بی‌معرفت تنها او و رزی آنقدری برایش مهم بودند، که از ناراحتی‌شان بغض و با گریه‌شان گریه کند. - جانم؟ آرام و بغض‌آلود لب زد: - ازم دلخور نباش. سودی با لحنی که هم شوخ بود و هم بغض‌آلود، گفت: - دلخور که نیستم؛ فقط دلم می‌خواست کنارم بودی تا با همون ماهیتابه قدیمیه که توش سوسیس‌بندری می‌پختیم، اینقدر می‌زدم تو سرت تا عقلت بیاد سرجاش! و بغض‌آلود خندید. او هم خندید و در میان خنده اشکش چکید.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...