رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر فعال


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      403


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      265


  3. فاطمه بهار

    فاطمه بهار

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      19


  4. _ElhaM

    _ElhaM

    کاربر فعال


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      358


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/07/2025 در همه بخش ها

  1. صدای بن در گوشم می‌پیچد و باعث می‌شود لحظه‌ای از افکارم فاصله بگیرم. - الآن این یعنی چی؟ کول با انگشت‌های دست‌های عضلانی‌اش، که رگ‌هایشان نمایان بودند و صدای جاری بودن خون در آن‌ها گوش‌هایم را نوازش می‌کرد و گلویم را خشک، گردنش را خاراند و گفت: - اِل باید بگه. به او خیره شدم تا چیزی بگویم؛ اما قبل از آن‌که دهان باز کنم کول خطاب به هافمن گفت: - دکتر! میشه تنهامون بذارین؟ هافمن چشمی گفت و از آن‌جا دور شد. کول رو کرد سمت من و گفت: - خب آندریا، می‌شنویم. اعصابم به قدری متشنج بود که گویا واژه‌هایم درهم تنیده بودند. نمی‌دانستم چطور اصل مطلب را بیان کنم، پس بی‌توجه به آن‌که آن‌ها می‌فهمند یا نه، دهان باز کردم و گفتم: - چیزی که دنیاتون رو در برگرفته یه طلسمه. یه طلسم قوی و انگار این برنامه از قبل تعیین شده که... . کول حرفم را می‌بُرد و می‌پرسد: - یعنی چی که از قبل تعیین شده؟ منظورت چیه و چه‌طور به این نتیجه رسیدی؟ خیره در چشمان رنگ‌جنگلش می‌گویم: - ببین نمی‌دونم دشمن کیه و چی می‌خواد؛ اما هرکسی که هست و هرچی که می‌خواد، مشکلش تو و دنیای انسانی‌تون نیستین. لحظه‌ای مکث کردم که این‌بار بن عجولانه پرسید: - پس مشکلش کیه؟ زبانم را روی دندان‌های نیش خون‌آشامی‌ام کشیدم و گفتم: - نمی‌دونم ولی انگار مشکلش منم. بن و کول هم‌زمان پرسیدند: - یعنی چی؟ سرم را طوری که افکار درهم برهم مغزم تکان بخورند به این‌طرف و آن‌طرف تکان دادم و در جوابشان گفتم: - باید برگردم شلیت‌لند. کول بی آن‌که فکر کند، بلافاصله با حالت و لحنی عصبی مرا خطاب قرار داد: - یعنی چی که باید برگردی به دنیای خودت؟ آندریا، تو قرار بود کمکمون کنی. نفسم را درون شش‌هایم جمع کردم و گفتم: - برای همین هم لازمه برم. قبل از آن‌که چیزی بگوید، نفسم را با حرص بیرون دادم. وقتی برای توضیح بیشتر نداشتم. دست‌هایم را بالا بردم و با حرکت جادویی انگشتانم، پورتالی برای عبور باز کردم و بی‌هیچ مکثی داخلش پریدم. سیاهیِ پورتال مرا به زمین زد و روی زمین جنگل شوم با ضرب و شدت افتادم. در همین حین صدای فریاد کسی را شنیدم. چشم چرخاندم که ببینم کیست. با دیدنش غریدم: - آدمی‌زاد احمق! برای چی دنبالم اومدی؟ کول هریسون مانند کودکی سرکش، به دنبال من وارد پورتال شده بود. عصبانیتم را که دید درحالی‌که خاک سیاهِ زمین جنگل شوم را از کت و شلوار مارکش می‌تکاند، گفت: - تو برای نجات من و مردمم در تلاشی، اون‌وقت من چه‌طور تنهات بذارم؟ چیزی نگفتم و به راه افتادم. او هم به دنبالم آمد و پرسید: - داریم کجا میریم؟ لحظه‌ای ایستادم، به طرفش برگشتم و گفتم: - لازم نیست باهام بیایی، جدی میگم برگرد کول. من بعد از رسیدن به جواب، دوباره میام تریلند.
    2 امتیاز
  2. به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچک‌ترین موجودات در تغییر بزرگ‌ترین سرنوشت‌ها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد می‌کند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را می‌رباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمی‌خیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا می‌کند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها می‌گذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سال‌ها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش می‌یابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه می‌کند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر می‌گشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی می‌شود یا راهی را ادامه می‌دهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگ‌ها آغاز می‌شود، با شهامت زنده می‌ماند، و با امیدی پایان می‌یابد که هرگز نمی‌میرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمی‌کنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم می‌تواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.
    1 امتیاز
  3. به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش می‌رفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی می‌کرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی می‌شد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی می‌کرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده می‌آمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش می‌گرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی‌ گذاشت... در این وحله عطرِ گس ‌پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک می‌کرد.
    1 امتیاز
  4. 1 امتیاز
  5. سلام وقت بخیر درخواست انتقال به تالار نخبگان دارم از خلاصه تا متن رمان رو ویرایش کردم
    1 امتیاز
  6. پارت پنجم -کدام مهم‌تر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس می‌کنیم؟! پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهته ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونه‌ای طراحی شده که تداعی‌گر تعادل، درون‌گرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمت‌های آن می‌شد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیف‌اند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده‌ بودند. سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گره‌ها، در اسطوره‌شناسی نورس، نشانه‌ای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشته‌ای بودند که هرگز به‌طور کامل از بین نمی‌رود. این نماد همچنین دارای حاشیه‌هایی بود که تداعی‌کننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده‌ بود. فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت: - بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟ مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت: - تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود. شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود! بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد. نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد: - توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعه‌ای از خاطرات گذشته بلکه از انتخاب‌ها و تصمیم‌های حال و آینده نیز تشکیل می‌شود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخاب‌هایش و به آنچه که در لحظه انتخاب می‌کند، تبدیل می‌شود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظه‌ای باشند، همچنان بخش جدایی‌ناپذیر از هویت فردی‌ است.
    1 امتیاز
  7. پارت هفتاد و ششم المیرا یهو با تعجب رو به پانته‌آ گفت: ـ مگه جدا شده؟ پانته‌آ سرش رو به نشونه‌ی تایید تکون داد و المیرا گفت: ـ خب پس دیگه واقعا قیدش رو بزن باران. چون اصولا اینایی که جدا می‌شن بعدش خیلی سخت وارد رابطه می‌شن. من پسرعموم همین‌جوری بود. بیست و شش سالگی جدا شد، الان که چهل و هشت سالشه دیگه تن به رابطه و ازدواج و این داستانا نداد. با ناراحتی از این موضوع گفتم: ـ خب آخه چرا؟ مگه همه آدما مثل همن؟ المیرا با کلافگی بهم نگاهی کرد و گفت: ـ نه عزیزم همه آدما مثل هم نیستن ولی اینجور آدما بابت ضربه‌ای که از شریک زندگیشون می‌خورن، دیدشون به زندگی عوض میشه و بنظرم به نوبه خودشون حق هم دارن. بنظرم خیلی کار خوبی کرد که بهت این قضیه رو گفت. باعث شد چشمات بیشتر باز شه. الان که تکلیفت مشخص شد، راحت‌تر فراموشش میکنی. تو دلم گفتم کاش به همین راحتی که تو میگی باشه. پانته‌آ که تا اون لحظه ساکت بود گفت: - آخه مشکل اینجاست آقا یوسف چراغ سبز هم زیاد نشون میده. بنظر من که اینم باران رو دوست داره ولی خب بقول تو جلوی خودش رو میگیره. المیرا گفت: - باران دیگه از اینجا به بعد نباید توجه کنه چون اگه بیشتر وابسته بشه از اونطرفم دل کندن سخت تر میشه. حالم دیگه داشت از این حرفا بهم می‌خورد. به اندازه کافی سرم بابت امروز درد گرفته بود. یه هوفی کردم و گفتم: ـ بچها یکم شیشه رو بکشین پایین من دارم خفه میشم.
    1 امتیاز
  8. پارت هفتاد و پنجم المیرا بهم از تو آینه جلو نگاهی کرد و گفت: ـ بابا آدمای بهتر میان سر راهت. اینقدر سخت نگیر، این پسره رو که من ندیدم ولی اینجوری که شما راجبش گفتین، همون بهتر که نشد. تو هم بهرحال اخلاق خانوادت رو می‌دونی. یجورایی حقم داره باران. تفاوت سنیتونم خیلی زیاده دیگه. با یه اوفی گفتم: ـ المیرا لطفا حرفای خود یوسف رو برای من تکرار نکن. به اندازه کافی تو ذهنم مونده حرفاش. چه ده سال چه بیست سال خوشم اومده و نمی‌تونم کاری کنم اگه دست خودم بود قلب خودم رو خفه می‌کردم که اینجوری نشه اما دست خودم نبود. پانته‌آ خندید و گفت: ـ حالا همین خانوم پارسال من رو یه استاد دانشگاه تو رشت کراش زده بودم می‌خواستم مخش رو بزنم میگفت طرف همسن باباته. یهو در عین ناراحتی، از حرفش خندم گرفت و گفتم: ـ اینا واقعا یکی نیست پانته‌آ. برگشت سمتم و با حالت شاکی گفت: ـ چرا یکیه دیگه. اگه بحث سن مهم نبود من شاید اون موقع یه حرکتی می‌زدم، باران خانوم نذاشت. من و المیرا باهم خندیدیم و المیرا گفت: ـ خب حالا. تو مرتضی رو داری. نمیخواد به اون یارو فکر کنی. پانته‌آ خندید و گفت: ـ آره فداش بشم. مرتضی واقعا خیلی خوبه و شوخه ولی جدیدا آب زیر کاه شده. اینقدر بابت رفتار یوسف ازش پرسیدم نگفت بهم که قبلا جدا شده.
    1 امتیاز
  9. پارت هفتاد و چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد. صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم یوسفه. پانته‌آ گفت: ـ که البته با این وضعیت، بعید میدونم که بتونی. اشکام رو پاک کردم و از رو تخت بلند شدم و گفتم: ـ آماده شیم.‌ باید بریم تمرین. بهم نگاهی کرد و با نگرانی پرسید: ـ مطمئنی که می‌تونی بیای؟ به استاد میگم که حالت خوب نیست. همون‌جوری که وسایل رو داشتم می‌ذاشتم تو نایلونم، گفتم: ـ نه اتفاقا باید خودم رو با کارم سرگرم کنم. پانته‌آ گفت: ـ باشه پس هرجور خودت میدونی. نمی‌خوای تلفنت رو جواب بدی؟ گوشی رو سایلنت کردم و گفتم: ـ الان نه. یوسف پشت سر هم زنگ می‌زد اما اصلا توجهی نکردم. با حرفاش دلم رو خیلی شکوند. احساساتم رو بی جواب گذاشت. حالا دیگه دلم نمی‌خواست چیزی بشنوم. آماده شدیم تا المیرا بیاد دنبالمون. سعی می‌کردم نشون ندم که واقعا چقدر از درون داغون شدم. تا یه ماهه پیش، اصلا کسایی که عاشق شده بودن رو درک نمی‌کردم ، تازه الان دارم میفهمم که خیلی سخته و دلم می‌خواد قلبم ذو بکنم و از جاش دربیارم.تو این مدت چون خونه المیرا یکم نزدیک به خونه ما بود میومد دنبالمون و باهم می‌رفتیم و تو این حین از حرکات و حرفای من کامل متوجه شده بود که عاشق همسایمون شدم. همین‌جور که رو صندلی عقب ماشین تکیه داده بودم و به بیرون نگاه می‌کردم، المیرا صدای ضبط ماشین رو کم کرد و گفت: ـ باران تو مطمئنی می‌تونی با این وضعیت تمرین کنی؟ خیلی آروم اشک گوشه چشمم رو پاک کردم و بدون اینکه برگردم گفتم: ـ آره. پانته‌آ گفت: ـ باران میخوای به مرتضی بگم بهش بگه آخر هفته اکران تئاتر نیاد؟ با چشم غره گفتم: ـ نه بابا. بهرحال تئاتر نباشه.، جاهای دیگه که باهاش رو در رو میشم. مثل اینکه یادت رفته دارم باهاش تو یه ساختمون زندگی میکنم. دارم سعی می‌کنم کنار بیام. نگران نباشید.
    1 امتیاز
  10. عزیزم برای درخواست ناظر باید ۱۰ پارت آپلود کرده باشید منظورم اون بود.
    1 امتیاز
  11. پارت هفتاد و سوم پانته‌آ با تعجب پرسید: ـ یعنی چی؟ پتو رو از تنم زدم کنار و گفتم: ـ یعنی همین که شنیدی. دیگه چیزی نمی‌تونه بین منو یوسف باشه. پانته‌آ از کنار تخت بلند شد و با تعجب بیشتر از قبل پرسید: ـ خب چرا؟ نگاش کردم و با ناراحتی گفتم: ـ چونکه من سنم کمه و ممکنه ازش خسته شم، چونکه قبلا جدا شده، نمی‌تونه به من اعتماد کنه و منو تو زندگیش راه بده. پانته‌آ چشماش گردتر شد و با همون حالت پرسید: ـ جدا شده؟ اشکام که مجال نمیدادن و سرازیر می‌شدم و پاک کردم و گفتم: ـ آره. پانته‌آ من چجوری وقتی جلوی چشممه فراموشش کنم؟ پانته یه آهی کشید و گفت: ـ والا نمیدونم چی بگم! شاید اینجوری بهتر باشه باران. نگاش کردم که ادامه داد: ـ اینجوری نگام نکن، جدی میگم. خب به این فکر کن اگه این قضیه جدی می‌شد تو چجوری می‌خواستی به خانوادت بگی؟ اره درسته اولش من بهت کلی جو دادم ولی فک نمی‌کردم قبلا ازدواج کرده باشه. یه پسر سی و پنج ساله‌ای که قبلا جدا شده. بنظرت پدرت نسبت به یه همچین قضیه‌ای چه واکنشی نشون میده؟ ماها این قضیه برامون مسئله ای نیست. میگیم گذشته‌ی طرفه ولی خانواده‌ها نسبت به همچین چیزایی خیلی سخت می‌گیرن. رو تخت نشستم و با حالت غمگینی گفتم: ـ نمیدونم پانته‌آ. ولی پیش خودم فکر کردم منو یوسف دوست داشتنمون باعث میشه به همه مشکلات غلبه کنیم اما خب اینجور که معلومه فقط من دوسش داشتم، یعنی کاملا یه طرفه بوده. پانته‌آ بغلم کرد و گفت: ـ پس دلیل سرد بودنش بعضی وقتهاش همین قضیه بوده. چه مارمولکی بوده این مرتضی. منم هرچی ازش پرسیدم بهم چیزی نگفت. بدون توجه به حرفش گفتم: ـ بنظرت می‌تونم فراموشش کنم؟ دستی به سرم کشید و گفت: ـ سخته ولی ایشالا که میتونی.
    1 امتیاز
  12. پارت هفتاد و دوم از رو تخت بلند شدم و داشتم می‌رفتم که آستین لباسم رو گرفت و گفت: ـ باران ازت خواهش می‌کنم اینجوری نکن. بخدا برای منم خیلی سخته. همون‌جور که گریه می‌کردم لبخند تلخی زدم و مچم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ باشه. دیگه کاری نمی‌کنم، شما بزرگتری امیدوارم منو ببخشی. قرص هم گذاشتم رو اپن آشپزخونت. یادت نره هر هشت ساعت بخوری. اینو گفتم و از اتاقش اومدم بیرون و هرچی که صدام کرد بهش توجهی نکردم. با هق هق رفتم داخل خونه و در اتاقم رو بستم و سوالای پانته‌آ رو هم بی جواب گذاشتم. تو این یه ماه کلی بهش عادت کرده بودم. حالا چجوری باید با خودم تمرین کنم دیگه نبینمش یا باهاش کمتر حرف بزنم؟کاشکی هیچوقت وارد این ساختمون نمی‌شدم، کاش هیچوقت نمی‌دیدمش. همون‌جور که گریه می‌کردم خوابم برد. نمی‌دونم چقدر خوابیدم که با صدای پانته‌آ از خواب بیدار شدم. ـ باران. نمیخوای بیدار شی؟ بلند شدم و با خمیازه گفتم: ـ وای خواب موندم؟ پانته‌آ با نگرانی گفت: ـ نه بابا تا تمرین هنوز مونده. بگو چی‌شده؟ با اون قیافه اومدی تو خونه. کاش واقعا همش یه کابوس بود و وقتی بیدار میشدم تموم میشد. با بغض یاد حرفای یوسف افتادم و گفتم: ـ هیچی دیگه تموم شد.
    1 امتیاز
  13. پارت هفتاد و یکم یوسف همونجور که نگام می‌کرد ادامه دادم و گفتم: ـ اینکه بدون اینکه چیزی بهم بگی خودت رو ازم دور میکنی. یوسف انگار انتظار نداشت این‌قدر واضح از احساساتم باهاش صحبت کنم. یکم تو جاش جابجا شد و با تنه پته گفت: ـ باران..من...امم من... دوباره عصبانیت از حرکاتش بهم غلبه کرد و گفتم: ـ یوسف چرا ما نمی‌تونیم اسمی بزاریم رو چیزی که داریم تجربه می‌کنیم؟ من واقعا کجای زندگی توام؟ یه روز با من خوبی یه روز سردی. اصلا نمی‌تونم بفهممت. لبخند تلخی بهم زد و گفت: ـ عزیز من یه چیزایی هست که تو نمی‌دونی. با تعجب بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خب پس بهم بگو تا بدونم. چرا چیزی به من نمیگی؟ بهم با لبخند نگاهی کرد و اشک تو چشماش حلقه زد. قرار بود چیز بدی بگه. حس می‌کردم. بالاخره بعد چند ثانیه سکوت رو شکست و گفت: ـ باران نمیشه. من نمی‌تونم، نمی‌تونم واقعا کسی رو تو زندگیم راه بدم چون که من قبلا جدا شدم. یهو انگار یه کاسه آب سرد رو روی سرم خالی کردن. انتظارش رو نداشتم ولی کم کم متوجه با فاصله رفتار کردنش با خودم شدم چون واقعا یه اتفاق تلخ رو تجربه کرده بود و طبیعتا نمی‌تونست برای ادامه زندگیش به من اعتماد کنه. سرفه‌ای کرد و گفت: ـ من انتظارش رو نداشتم که بعد از این اتفاق تلخ که زندگیمدرو زیر و رو کرد دوباره بتونم یکی رو اینقدر دوست داشته باشم اما شد. تو اومدی. از همون اولین روزی که دیدمت مدام توی ذهنمی اما نمی‌تونم ، نمیتونم اعتماد کنم. تو سنت کمه، ممکنه تو آینده خیلی چیزای دیگه رو دلت بخواد تجربه کنی؛ یا از من خیلی سریع خسته بشی. به همسن و سالای خودت نگاه کن. اشک از چشمام سرازیر شد. واقعا فکر می‌کرد من از عشق چیزی نمی‌فهمم؟ یا چون سنم کمه ممکنه دلم تنوع بخواد؟! بعد یک ماه هنوز من رو نشناخته بود؟ حرفاش برام خیلی سنگین بود. درسته طلاق گرفته بود و اینم یه مانع دیگه بود که نباید باهاش ادامه می‌دادم اما دوسش داشتم. نمی‌تونستم ازش بگذرم ولی اینکه اون اینقدر راحت ازم گذشت واقعا غرورم رو جریحه دار کرد. داشت اشکام رو پاک می‌کرد که دستاش رو پس زدم و با عصبانیت گفتم: ـ پس چون بچه‌ام نمی‌تونم کسی رو دوست داشته باشم؟ اینطوریه آره؟ دستاش رو گرفت جلوی صورتش و گفت: ـ باران تو خودت میدونی من منظورم. همینجور که گریه می‌کردم پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ یا چون تو طلاق رو تجربه کردی، پس همه‌ی دخترا عین همن؟ باشه آقا یوسف، این‌بارم هرچی که شما بگی.
    1 امتیاز
  14. 1 امتیاز
  15. با رفتن طلعت و پرهام به آشپزخانه سامان که تا آن لحظه‌ اخم‌آلود و خیره نگاهش می‌کرد، چند قدم جلوتر آمد و روبه‌رویش ایستاد. حالا و از آن فاصله‌ی کم می‌توانست به خوبی رگ‌های خونی چشمانش و فشرده‌شدن آرواره‌هایش بر روی هم را ببیند. آب دهانش را با ترس قورت داد. هیچ نمی‌دانست این مرد عصبانی پیش رویش تا لحظاتی دیگر چه خواهد کرد و از واکنش اویی که می‌دانست جانش برای پدرش در می‌رود، هراس داشت. - تو چی‌کار کردی با ما؟ چی‌کار کردی؟! ناخودآگاه قدمی رو به عقب برداشت. این لحن آرام و زمزمه‌وار هیچ تناسبی با آن ابروهای در هم گره‌خورده نداشت. سامان درحالی که سرش را با تأسف تکان‌تکان می‌داد، دوباره پرسید: - چی‌کار کردی با زندگی ما؟! خواست قدم دیگری به عقب برود که با فریاد سامان سر جایش میخکوب شد‌. - چرا این‌کار رو کردی؟! از صدای فریاد سامان طلعت از آشپزخانه بیرون دوید و وحشت‌زده به سامان خیره‌ شد‌. - آروم باش سامان‌جان! سامان نگاه کوتاهی سمت طلعت انداخت و با دوباره دوختنِ نگاهش به او با تحکم گفت: - شما برو طلعت جان؛ من و این خانوم یه خورده حسابایی با هم داریم. طلعت نمی‌توانست روی حرف سامانی که می‌دانست در این چند ساعت فشار روحیِ زیادی را متحمل شده حرفی بزند، بنابراین رفتن را به ماندن ترجیح داد و به آشپزخانه برگشت. با رفتن او سامان دست به سینه زد و سوالش را دوباره تکرار کرد. دهانش را چندین بار باز و بسته کرد و با لکنت گفت: - م... من کاری نکردم... تقصیر... تقصیر شما بود که مجبور شدم همه چیز رو بگم. اخم‌های سامان بیش از پیش در هم گره خورد. - واسه من آسمون ریسمون نباف‌. دوباره فریاد کشید: - چرا اون مدارک لعنتی رو برداشتی؟! با آمدن نام مدارک دسته‌ی چمدان از دستش رها شد و صدای افتادنش سکوتی که پس از فریاد سامان ایجاد شده‌ بود را شکست. چشمان گشاد شده از وحشتش را به سامانی که صورتش از فرط عصبانیت به کبودی می‌زد دوخت. از کجا ماجرای برداشتن مدارک را فهمیده‌ بود؟! چطور چنین چیزی را فهمیده‌ بود؟! - م... من... من نمی‌فهمم شما چی می‌گین؛ اصلاً نمی‌فهمم از چی حرف می‌زنین. سامان دندان روی هم سابید. حرص و عصبانیت در چهره‌اش مشهود بود، اما با این‌حال سعی می‌کرد آن پوزخند تمسخرآمیز را روی لب‌هایش حفظ کند. - نمی‌فهمی؟ جالبه! با حرص فریاد کشید: - دِ آخه به‌خاطر همین مدارک لعنتی شرکت ما رو پلمپ کردن؛ برای پدرم حکمِ بازداشت صادر کردن. می‌فهمی یعنی چی؟ یعنی همین که از بیمارستان مرخص بشه یک راست باید بره زندان! چشمانش سیاهی رفت؛ دست به نرده‌ی پله‌ها گرفت تا سقوط نکند. احتشام قرار بود به زندان بیفتد؟! برای مدارکی که او برداشته‌ بود؟! برای آن مدارک لعنتی باید می‌رفت زندان؟!
    1 امتیاز
  16. درحالی که در یک دستش چمدان، روی شانه‌اش کیف و کوله‌اش و در دست دیگرش دست کوچک پرهام بود؛ از پله‌ها پایین آمد. تصمیمش را گرفته ‌بود؛ می‌خواست تا قبل از آمدن سامان این عمارت را ترک کند. دیگر نمی‌خواست بماند؛ تا همین‌جا هم زیادی برای احتشام دردسر درست کرده‌ بود. با پایین آمدنشان از آخرین پله، طلعت که مشغول گردگیری میز و وسایل داخل سالن بود، دست از کارش کشید و به ‌سمتشان آمد. با نزدیک شدنش پرهام با همان گرفتگی و بغضی که در چهره‌اش هم نمایان بود گفت: - سلام طلعت‌جون. طلعت به رویش لبخندی زد. - سلام گل پسر. و رو به ‌سمت او کرد و پرسید: - کجا دارین میرین؟! سرش را پایین انداخت. گفتن این حقیقت باعث شرمش می‌شد‌. - من باعث شدم حال آقای احتشام بد بشه؛ فکر کنم بهتره وقتی مرخص میشن ما اینجا نباشیم. میریم خونه خودمون. طلعت اخم محوی کرد و با نگاهی به پرهام که با کنجکاوی نگاهشان می‌کرد، با صدایی آرام گفت: - یعنی چی اینجا نباشی بهتره؟ مگه ندیدی آقا سامان چی گفت؛ می‌خوای من رو با آقا سامان در بندازی؟ سرش را به نشانه نفی حرفش تکان داد. - نه، من فقط می‌خوام از اینجا برم؛ اصلاً از همون اول هم اومدن به من این خونه اشتباه بود. نفسش را کلافه بیرون داد و ادامه داد: - شما هم می‌تونین به آقا سامان بگین، که نتونستین جلوی من رو بگیرین‌. طلعت لب روی هم فشرد و دوباره نگاهی به چهره‌ی گرفته‌ی پرهام انداخت. - نمیشه که دخترم؛ بذار خود آقا سامان بیاد بعدش اگه خواستی برو. نچی از سر کلافگی گفت. - نمی‌تونم، آقا سامان که بیاد نمیذاره من برم؛ من نمی‌تونم اینجا بمونم، تو رو خدا یکم درکم کنین! طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - آخه من که... با باز شدن در ورودی خانه، حرف طلعت نیمه تمام ماند. با دیدن سامان که سنگین و آرام سمتشان قدم برمی‌داشت نفس کلافه‌ای کشید و کلافه‌تر بیرونش داد. مثلاً می‌خواست تا قبل از آمدن سامان برود و حالا او درست روبه‌رویش ایستاده و با چشمانی به خون نشسته و ابروهایی در هم گره خورده نگاهش می‌کرد. طلعت به‌سمت سامان چرخید و گفت: - سامان جان من... حرفش با بالا آمدن دست سامان ناتمام ماند. - الان نه طلعت؛ بعداً. به پرهامی که دست او را در دستش می‌فشرد و با خجالت به سامان نگاه می‌کرد، اشاره‌ای کرد و ادامه داد: - این بچه رو ببر بهش صبحانه بده؛ خودت هم کنارش بمون‌. طلعت سری تکان داد و دستش را سمت پرهام دراز کرد. - بیا گل پسر؛ بیا بریم بهت صبحانه بدم. پسرک سر بالا انداخت. - نمی‌خوام. به پرهام نگاهی انداخت. پسرک در حضور غریبه‌ها دور شدن از او را دوست نداشت و سامان پس از این ‌همه بودن در این عمارت همچنان برایش غریبه بود. دست پسرک را نرم فشرد و درحالی که کمی سمتش خم شده‌ بود کنار گوشش زمزمه کرد: - برو صبحانه بخور داداشی؛ منم بعدش میام پیشت، خب؟
    1 امتیاز
  17. - سلام طلعت‌جان. من خوبم؛ بابا هم خوبه نگران نباش. نفسش را با آسودگی بیرون داد. خوب بود که حالش خوب بود! - خدا رو صدهزار مرتبه شکر! پس چرا اینقدر دیر زنگ زدی؟ صدای تق‌تق چیزی شبیه به روشن کردن فندک را شنید و از ذهنش گذشت که مگر سامان هم سیگار می‌کشید؟! - دکترا گفتن بابا سکته رو رد کرده؛ منتظر بودم وضعیتش ثابت بشه تا بهتون زنگ بزنم. با شنیدن نام سکته رنگ از رخش پرید. طلعت با دست ضربه‌ای به گونه‌اش کوبید و گفت: - خدا مرگم بده! سامان نچی کرد. - طلعت جان گفتم که حالش خوبه، نگران نباش. نفسش را همراه با بغضش قورت داد. اگر اتفاقی برایش می‌افتاد، مطمئناً نمی‌توانست خودش را تا آخر عمرش ببخشد. - خب حالا کی مرخص میشن؟! سامان نفسش را سنگین و عمیق بیرون داد. - احتمالاً فردا. طلعت «وایی» گفت. - تو که گفتی حالشون خوبه! صدای سامان حالتی از کلافگی گرفت. - خوبه، ولی دکتر گفته برای احتیاط باید یکی دو روز بستری باشه. طلعت آهانی گفت و سامان با حالتی خشمگین پرسید: - اون دختره هنوز اونجاست؟! طلعت زیر چشمی نگاه مرددی سمت او انداخت. - آ... آره اینجاست. سامان هومی کشید. - پس حواست بهش باشه، جایی نره تا من برگردم. لبخند تلخی زد. احتمالاً می‌خواست بیاید و سوال پیچش کند و راست و دروغ حرف‌هایش را در بیاورد، اما او قصد ماندن نداشت. تا همین حالا هم اگر مانده ‌بود، فقط برای خبر گرفتن از حال احتشام بود و همین که هوا روشن می‌شد و پرهام از خواب بیدار می‌شد، برای همیشه از این خانه می‌رفت. می‌رفت و دیگر پایش را هم این اطراف نمی‌گذاشت. *** سویشرت و شلوار شش جیبی که از شب قبل به تن داشت را با مانتوی مشکی ساده و جین ذغالی‌اش عوض کرد. در آینه نگاهی به صورتش انداخت؛ برعکس همیشه قصد آرایش صورتش را نداشت و حتی رنگ پریده‌اش و تیرگی کمرنگ زیر چشمانش هم نمی‌توانست به این‌کار مجبورش کند. شال مشکی‌رنگش را به سر کشید و سمت پرهامی که همچنان خواب بود رفت و به آرامی صدایش زد. - پرهام جان؟ داداشی؟ پاشو قربونت برم؛ پاشو عزیزم صبح شده. پرهام چشمانش را گشود و گیج و خواب‌آلود به او نگاه کرد. لبخندی به چهره بانمکش زد و دستی به موهای آشفته شده‌اش کشید. - پاشو گل پسر، پاشو که می‌خوایم بریم خونه‌ی خودمون. پسرک روی تخت نشست و با دستان مشت شده‌اش، چشمان خمار از خوابش را مالش داد. کمی که خواب از سرش پرید با ناراحتی پرسید: - می‌خوایم از اینجا بریم؟ ناراحتی‌اش را که دید با کلافگی پوفی کشید. اگر از همان اول می‌دانست که با آمدنش به این خانه اینطور زندگی و روح روان خودش و برادرش بهم می‌ریزد هرگز پا به این خانه نمی‌گذاشت.
    1 امتیاز
  18. آرام و بی‌جان پله‌ها را پایین آمد. هنوز هم تمام خانه جز آشپزخانه‌یی که چراغش روشن بود، غرق در تاریکی بود. هنوز هوا روشن نشده و می‌توانست حدس بزند که مدت خوابیدنش به یک ساعت هم نرسیده ‌بود. با رسیدنش به آشپزخانه طلعت را دید که روی صندلی‌های میز ناهارخوری نشسته و غرق در فکر به گوشه‌ای خیره شده ‌بود. با قدم‌هایی آرام وارد آشپزخانه شد و طلعت با شنیدن صدای پایش سر بلند کرد و متعجب نگاهش کرد. - اِ پس چرا نخوابیدی؟! بی‌حوصله موهای ریخته در صورتش را پشت گوشش زد. - خوابم نبرد. صندلی را عقب کشید و روبه‌روی طلعت پشت میز نشست. - آقا سامان هنوز زنگ نزده؟! طلعت سر بالا انداخت. - نه ولی تو نگران نباش؛ عنایت رو فرستادم دنبالشون، اگه خدایی نکرده چیزی بشه بهمون خبر میده. سر پایین انداخت و چشمانش را بست. حتی فکر به این‌که اتفاق بدی برای احتشام افتاده ‌باشد هم دیوانه‌اش می‌کرد. دست طلعت که روی دستش نشست، سر بلند کرد و نگاهش را به او که با مهربانی نگاهش می‌کرد دوخت. - خوبی دخترم؟ سر تکان داد و سعی کرد مثل او لبخند بزند. - خوبم. طلعت با لبخند محوی نگاهش کرد. - دخترم، میگم... حرف‌هایی که زدی... نفسش را با کلافگی بیرون داد. انتظار شنیدن این سوال را داشت و خودش حرف نیمه تمام طلعت را تمام کرد. - حرف‌هام همش حقیقت بود؛ دلیلی نداشت همچین دروغی بگم. طلعت دستی به روسری سفید و گلدارش کشید و با تردید پرسید: - آخه چطور؟ پس خانوم... یعنی پریماه خانوم کجاست؟! با یادآوری مادرش نم اشک به چشمانش نشست. سر به زیر انداخت و آرام گفت: - مادرم فوت کرده. صدای هین ترسیده‌ی طلعت را شنید و سر بلند کرد. طلعت دستش را به گونه‌اش زد و با ناراحتی گفت: - ای وای، خدا مرگم بده! پس از چند لحظه‌ که به‌نظر می‌رسید به خودش مسلط شده ‌است، با تأسف زمزمه کرد: - خدا رحمتشون کنه. تنها سر تکان داد. نمی‌خواست حالا به زجرهایی که مادرش کشیده‌ بود، فکر کند. به آن اتفاقات که فکر می‌کرد، از احتشام متنفر می‌شد و حالا این را نمی‌خواست. با به صدا در آمدن زنگ تلفن خانه تمام افکارش از سرش پرید. برای لحظه‌ای گیج شد، اما همین که به خودش آمد از جایش پرید و پشت سر طلعت به‌سمت سالن قدم تند کرد. طلعت سمت میز کوچک گوشه‌ی سالن رفت و با برداشتن تلفن بی‌سیم برگشت و روی مبل نشست. او هم کنار دستش نشست و از طلعت خواست تا تلفن را روی بلندگو بگذارد تا او هم صدای سامان را بشنود‌. با وصل شدن تماس صدای آرام، اما بم و گرفته‌ی سامان در گوشی پیچید‌. - الو... . طلعت لب گزید و با نگرانی گفت: - سلام سامان جان، خوبی؟ حال آقا خوبه؟ چرا اینقدر دیر زنگ زدی ما که مردیم از نگرانی؟! صدای نفسی که سامان آه‌مانند بیرون داد را شنید و دلش گرفت.
    1 امتیاز
  19. فصل اول: تولد در روستای ناجنز روستای ناجنز، همچون گوهری سبز در دل کوه‌های آلپ، در هاله‌ای از مه و رطوبتِ همیشگی غوطه می‌خورد. خانه‌های چوبی با سقف‌های خزه‌گرفته، زیر بارانِ بی‌امان پاییز می‌درخشیدند. گویی هر قطره‌ی باران، رازی از گذشته‌های دور را بر الوارهای فرسوده حک می‌کرد. کلیسای سنگی با برجی بلند که نوکش در ابرها گم می‌شد، بر فراز تپه‌ها ایستاده بود و ناقوسش هر صبح، صدایی غمگین را در دره می‌پراکند؛ صدایی که به مردم یادآوری می‌کرد خدایان از بلندای آسمان، گناهانشان را می‌شمارند. شب یخبندان سال ۱۳۲۰ میلادی، بادهای تند از شکاف درختان بلوط زوزه می‌کشیدند. در کلبه‌ی کوچکی که دیوارهایش از خزه و گل پوشیده بود، ماریا، زنی با موهایی به رنگ طلای پاییز و چشمانی سبز چون برگ‌های جنگل، در حالی که نوزادش را در آغوش گرفته بود، آخرین نفسش را کشید. الکساندر، مردی با ریش‌های بورِ آشفته و دست‌هایی پینه‌بسته از سال‌ها هیزم‌شکنی، بر زانو افتاد و اشک‌هایش بر گونه‌های یخ‌زده‌ی همسرش جاری شد. او نام پسرش را «کریستوف» گذاشت؛ نامی که به زبانِ اجدادش به معنای «حامل نور» بود. الکساندر هرگز به کلیسا نمی‌رفت. در حالی که روستاییان سکه‌های نقره‌شان را برای خریدِ «بخشش» به کشیشان می‌سپردند، او هیزم‌ها را رایگان میان مردم پخش می‌کرد و به شکارچیان چگونگی تقسیم گوشت با بی‌پناهان را می‌آموخت. شب‌ها، کریستوف کوچک را در آغوش می‌گرفت، نامه‌های ماریا را خوانده و زیر لب زمزمه می‌کرد: «خداوند در مهربانیست، نه در سکه‌ها...». گویی می‌خواست این باور را از طریق گرمای تنش به فرزندش انتقال دهد.
    1 امتیاز
  20. 1 امتیاز
  21. مقدمه: در دل روستایی محصور در سایه‌های سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمه‌های دعا با صدای سکه‌ها درهم می‌آمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز می‌شود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش می‌کشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریده‌شدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیب‌های پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه می‌فروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانه‌ی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت می‌کند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم می‌کند تا زمانی که خود او، زخم‌خورده از تازیانه‌های نقره‌ای و زندان تاریکِ باورهای تحریف‌شده، به درکِ ژرفی از انسانیت می‌رسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هم‌اتاقی مسلمانی نمود می‌یابد که می‌گوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا می‌فشارد، بی‌آنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچ‌وخم، کریستوف می‌آموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موش‌های گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین می‌اندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...
    1 امتیاز
  22. درِ خانه را باز کردم و وارد پذیرایی شدم، تنها بابا و عمویم نشسته بودند و خبری از بقیه نبود؛ آرام «سلام» کردم و رفتم به اتاق خودم؛ درب را هرچه هُل دادم باز نشد، انگار چیزی پشت درب بود که مانع می‌شد درب باز شود. کمی بعد صدای خواب‌آلود ارشیا آمد که می‌گفت: - آخ نکن با حرص گفتم: -تَن لشتو جمع کن! تو چیکار داری تو اتاق من؟ ارشیا که صدایش به خاطر خواب بم شده بود گفت: - خیر سرم اومدم بخوابم. - خوب چرا نرفتی اتاق خودت؟ ارشیا: من و آرش اومدیم این‌جا بخوابیم چون اتاق خودمون اِشغاله! اتاق من نرگس و ترلان، اتاق آرش هم عمو و زن‌عمو قراره بخوابن ـ پس منه فلک‌زده کجا بخوابم؟ ارشیا: من چه می‌دونم برو یه قبرستونی بخواب دیگه اَه. بدون حرفی رفتم اتاقِ خودم که نرگس روی زمین، تُشک انداخته‌بود و یک تُشک هم کنارش پهن بود. ترلان هم روی تخت خوابیده‌بود. روی تُشک دراز کشیدم و بعد کُلی فکر و خیال خوابم برد. صبح با صدایِ بقیه از خواب بیدار شدم. والله، من نمی‌دانم چرا این‌قدر بلند حرف می‌زنند. بلند شدم و تُشک را جمع کردم خبری از ترلان و نرگس نبود. همه داشتند صبحانه می‌خوردند، مامانم که مرا دید گفت: ـ سارا بیا صبحانه بخور ـ باشه، صورتم رو بشورم میام. رفتم تو سینک ظرفشویی صورتم را شستم و کنار مامان نشستم. بعد صبحانه هرچقدر مامان اصرار کرد که عمو اینا بمانن ولی قبول نکردند. فرصت نشد برم و سری به اون مار بزنم. عمو اینا رفتند، بعد از اینکه ظرف‌ها را شستم، به زیرزمین رفتم؛ ابتدا ملحفه‌ها را مرتب کردم، سپس آکواریوم را تمیز کردم و مار را داخلش گذاشتم. به طبقه‌ی بالا رفتم، اما جز عرشیا کسی در خانه نبود. رفتم آشپزخانه که صدای عرشیا آمد: ـ سارا گشنمه. ـ خودت مگه دست نداری؟ بیا درست کن بخور. سرم را چرخاندم و ارشیا را در چهارچوبِ در دیدم. هینی کشیدم که گفت: ـ کوفت. ـ چرا مثل روح میای؟‌ ارشیا: سارا گشنمه. ـ به من چه گراز. ارشیا: تو چی گفتی؟ آرام‌آرام به‌سمتِ در رفتم و گفتم: ـ گفتم گراز وحشی. و بعد فرار کردم به سمت حیاط‌. راهی جز رفتن به زیرزمین نداشتم پس فرار کردم به‌سمتِ زیرزمین رفتم و در را بستم. به‌خاطرِ دویدن، نفس‌نفس می‌زدم. سرم را چرخاندم که یک دختر را دیدم، موهای سفید و بلندی داشت یک ملحفه هم دورش بود انگار جز همان چیزی برای پوشاندن تن خود نداشت. - تو کی هستی؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ فقط زل زده بهم و تکانی نمی‌خورد، انگار خشک شده بود. صدایِ ارشیا می‌آمد که تهدیدم می‌کرد، اگر گیرم بیاورد چه بلایی به سرم می‌آورد. ـ لالی؟ چرا جواب نمیدی میگم تو خونه‌ی ما چیکار می‌کنی ؟ باز هم جوابی نداد. رویم را به‌سمتِ درِ زیرزمین چرخاندم که بازش کنم. شاید ارشیا بداند این دختر کیست؟ ارشیا: باکی حرف میزدی؟ به پشت سرم اشاره کردم و گفتم: ـ ببین این دخترو میشنا... . با دیدن جای خالی‌ آن دختر حرفم نصفه ماند. ارشیا با یکم اخم گفت: کدوم دختر؟! اینجا جز منو تو کسی نیست! ـ ارشیا همین الان اینجا یک دختر بود. ارشیا: خُل شدی بابا اینجا کسی نیست. بیا بریم گشنمه یک چیزی درست کن بخورم. ارشیا رفت. ولی من خوب زیرزمین را گشتم اما کسی نبود، فقط آن ملحفه همانجا افتاده بود. مطمئنم توهّم نزدم، اما آن دختر کی بود؟ چرا غیب شد؟ رفتم طبقه بالا و نیمرو درست کردم برای ارشیا. هرچه گفتم که من آن دختر را دیدم، باور نکرد و گفت: «حتماً توهّم زده‌ام.» دیگر اصرار نکردم. و دوباره به زیرزمین رفتم. چیزی دیدم که حتی فراتر از تصوراتم بود.
    1 امتیاز
  23. ولی با این حال باز هم از ترسوندنش منصرف نشدم. ظرف خوراکی رو آروم روی زمین گذاشتم، از پشت بهش نزدیک شدم، بی‌هوا بازوی دست چَپَم رو دور گردنش انداختم و سرم رو از بالا روی صورتش خم کردم و مثل هیولاهای توی فیلما زدم زیر خنده! کارن که چشم‌هاش رو باز کرده بود و هنوز به‌طور دقیق نمی‌دونست چه اتفاقی افتاده، صُمٌّ‌بُکم زُل زده بود به من! چند ثانیه بعد دست‌هاش رو جلوی صورتش گرفت، با فریاد از جا پرید، چند قدمی از من فاصله گرفت و بغلِ کمد دیواری ایستاد! من که از شدت خنده پخشِ زمین بودم، چشم‌هام رو باز کردم و با دیدن کارن که داشت دنبال چیزی می‌گشت که احتمالاً توی ملاجم بکوبه و هم‌زمان می‌غُرّید که: «می‌کُشمت!» پا به فرار گذاشتم. دورِ خونه دنبالم می‌کرد و فریاد می‌زد. وقتی دیدم دست‌بردار نیست و اوضاع داره خطرناک میشه، خودم رو تسلیم کردم و چند بار پشت سر هم گفتم: - غلط کردم داداش، غلط کردم. نامردی نکرد و حسابی از خجالتم در‌ اومد، و بعد با لحنی خشن‌تر از قبل گفت: - مطمئن باش این کارِتو تلافی می‌کنم فری! *** فیلم که تموم شد، ساعت تقریباً یک ربع به دوازده شب بود و کم‌کم تصمیم گرفتیم بخوابیم. اواخر تابستون بود ولی گرمای هوا ما رو وادار کرد توی همون پذیرایی کنار پنجره بخوابیم. دو تا بالشت و پتو از توی اتاق آوردم و با کارن روبه‌روی اتاق و کنار پنجره دراز کشیدیم. کارن عادت داشت شب‌هایی که با هم بودیم، همون‌جا توی رختخواب مسابقه بیست سوالی برگزار کنه و من باید دونه دونه سوالاتش رو جواب می‌دادم. در واقع جرأت جواب ندادن هم نداشتم! چند دقیقه‌ای گذشت. کم‌کم داشتم از سکوتش تعجب می‌کردم که همون لحظه بیست سؤالیش شروع شد: کارن: فِری تو چرا دیگه با خانواده‌ات زندگی نمی‌کنی؟ - یا خدا، باز شروع شد. کارن: کوفت! میگم جواب سوالمو بده. - چون نمی‌خوام سَرْ بارِشون باشم، دوست دارم یه باری از روی دوش‌شون بردارم. کارن نُچ‌نُچی کرد: کارن: الهی! نمی‌دونستم انقدر عاقل شدی. - پس چی؟ ۲۸ سالمه، نمی‌شه که سربارِ خانواده‌ام بمونم. با حالت تهاجمی به سمتم چرخید: کارن: منظورت اینه که من ۳۰ سالمه و هنوز با حاج خانم و حاج آقا زندگی می‌کنم، یعنی سربارشونم؟ تا خواستم دهن باز کنم و جواب‌شو بدم این‌بار با حالتی تهدیدآمیز گفت: کارن: آره؟ بگو تا همین‌جا دَخْلِتو بیارم! قبل از پایین اومدن فَکَّم، سریع گفتم: - نه داداش این چه حرفیه؟ من که می‌دونم تو به خاطر خودشون و این‌که بتونی بیشتر کنارشون باشی، مستقل نشدی؛ مامان بابای من که دو تا بچه غیر من هم دارن، حداقل من کم شم یه باری از روی دوش بنده‌های خدا برداشته می‌شه.
    1 امتیاز
  24. ماتم برده بود! مثل مجسّمه وسط دفتر ایستاده بودم و با دهن نیمه باز رفته بودم تو فکر که با صدای شرارت‌آمیز کارن به خودم اومدم: کارن: پشه نره اون تو حالا! خنده‌ام گرفت و به خودم اومدم: - ها؟ داشتم فکر می‌کردم اگه بقیه بفهمن، بی‌آبرو می‌شم! ببین قول می‌دی این موضوع بین خودم و خودت بمونه؟ کمی فکر کرد و بعد از چند ثانیه با تردید و البته شیطنتی که توی چشم‌هاش موج می‌زد، گفت: کارن: قول که نمی‌دم ولی اگه یه چایی باقلوا مهمونم کنی، سعی‌ام رو می‌کنم به کسی چیزی نگم. و بعد با لبخند ازم دور شد! توی دلم خدا رو شکر کردم که آبرو‌ریزیِ دیشبم رو همون‌جا جلوی همکارامون جار نزد؛ چون کلّاً علاقه‌ی خاصّی به این‌که از من آتو داشته باشه و ازش بر عَلیه‌ام استفاده کنه داشت! سمت میزم رفتم و روی صندلی نشستم. کم‌کم داشتم بی‌خیال داستان ترسناک می‌شدم، آخه دلم می‌خواست چیزی که می‌نویسم به حدّی ترسناک باشه که لرزه به تن مخاطبای مجله بندازه! و از این‌که نمی‌تونستم همچین چیزی خلق کنم، به شدّت ناامید شده بودم... . توی همین فکرها بودم که یه دفعه شیطان درونم بیدار شد و ازم خواست نقشه‌ای برای ترسوندن کارن بکشم. کمی فکر کردم و تصمیم گرفتم به خونه‌ام دعوتش کنم تا حین دیدن فیلم، نقشه‌ام رو اجرا کنم! از قبل، فیلم ترسناکی سراغ داشتم که شنیده بودم ممنوعه است و خرید و فروشش غیر قانونیه. خلاصه با صد جور فلک‌زدگی، به هر نحوی بود، برای ترسوندن کارن هم که شده گیرش آوردم و برای پنجشنبه شب، دعوتش کردم! این‌جوری با یه تیر، دو نشون می‌زدم. هم با دیدن فیلم برای نوشتن داستان ازش الهام می‌گرفتم، هم این‌که انتقامم رو از کارن پیشاپیش می‌گرفتم، چون مطمئن بودم یک روزی، یک جایی از خاطره‌ی احضار روح‌، برعلیه‌ام استفاده می‌کنه! *** ظهر روز پنجشنبه بود. روی مبل لَم داده بودم و داشتم توی گوشی‌م می‌چرخیدم که صدای زنگ در بلند شد! با توجه به صدا که پشتِ سرِ هم می‌اومد، حدس زدم کارنه. فقط کارن بود که وقتی انگشتش رو روی دکمه می‌ذاشت، ول کن نبود تا در رو براش باز کنم. خلاصه با خوشحالی در رو براش باز کردم و با چهره‌ی خندونش روبرو شدم. توی دستش یک جعبه‌ی کوچیک شیرینی بود. - سلام، زود تشریف آوردین. این چیه تو دستت! خندید. کارن: شیرکاکائو! نمی‌بینی، باقلواست دیگه... چطوری فِری؟ گفتم یه کم زودتر بیام تا روی داستانی که می‌خواستی بنویسی هم کار کنیم! کارن نویسنده‌ی خوبی بود. همیشه تو نوشتن داستان‌هام کمکم می‌کرد. ازش تشکر کردم، جعبه رو از دستش گرفتم و سمت آشپزخونه رفتم، کتری رو روی گاز گذاشتم و برگشتم و روبه‌روش نشستم.
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...