تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/05/2025 در همه بخش ها
-
در رابطه با فعل و فاعل و متن میان دیالوگ ها توضیحی که برای زهرا نوشتم رو بخون کامل متوجه میشی و اما بیشتر شدن توصیف رمان: برای نوشتن رمان پیش از هرچیزی لازمه که بتونی تصویر رمانت رو به مخاطب انتقال بدی جوری که بتونه بعد از خوندن متن رمان رو توی ذهنش تصور کنه. کار سختی نیست اصلا، ساده ترش اینه باید متنت قابل تصویرسازی ذهنی برای خواننده باشه. حالا چطور اینکارو انجام بدی؟ لازمه حین نوشتن رمان، از توصیفات مختلفی توی متن استفاده کنی و همه چیز رو برای مخاطب ساده و شفاف کنی. مثلا: توصیف احساسات میتونه بهترین پل ارتباطی بین مخاطب و رمان باشه، اینجور که حس لحظه ای کاراکتر در موقعیت های مختلف رو بنویسی. مثلا اگر مخاطب موقع ورود به خونه احساس راحتی میکنه، بهتره اینو بگی. یا از شنیدن فلان حرف عصبی میشه. یا با دیدن فلان تصویر حالش بد میشه و استرس میگیره یا مثلا درد شدیدی رو موقع بریدن دستش تجربه میکنه. چطوری؟ یه متن بدون توصیف احساسات: - دیگه نمیخوام ببینمت. پشتش را کرد و سمت خروجی راهی شد. اما شکل درست و احساس دار متن این میشه: - دیگه نمیخوام ببینمت. قلبش از شنیدن این حرف فشرده شد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه تنفسی اش را بست. هیچ وقت فکرش را نمیکرد این حرف را از معشوقش بشنود. چه بی رحمانه ارزش حضورش را، خاطراتشان را و عشقش را در هم شکسته بود. در مقابل آن حجم از بی احساسی، حرف به زبانش نمی آمد. سکوت را ترجیح دد و پشت به او، سمت خروجی راهی شد. شاید سکوت سنگین ترین جواب بود. متوجه توصیف احساسات شدی؟ اما علاوه بر احساسات گاهی اوقات لازمه مکان هم بنویسی. یعنی مکان هایی ک شخصیتت میره مشخص باشه مخصوصا مکان های مهم، اما مکان های بی اهمیت هم در حد یه تصویر ذهنی به مخاطب اطلاعات بده. مثلا: وارد داروخانه شد و یک بسته استامینوفن خرید. کامل ترش میشه: وارد داروخانه شد. برق تیز سرامیک های سفیدش(مکان) سردردش را تشدید میکرد(احساس). قدم هایش را سمت کانتر سفید رنگ با جداره شیشه ای کشید و خیره به پسری(توصیف اشخاص حاضر) که سرد نگاهش میکرد(شخصیت پردازی برای کاراکتر فرعی) سلام کرد. - سلام. یه بسته استامینوفن 100 میخواستم.(دادن جزییات) مرد سلامش را آرام پاسخ داد و از سبد زیر پایش یک بسته قرص خارج کرد. نور محیط داشت حالش را بهم میزد و دعا دعا میکرد زودتر آنجا را ترک کند و... لازمه شخصیت پردازی کنی. یعنی برای هر کاراکتر رمانت یه شخصیت در نظر بگیر، مثلا فلان شخصیت همه بیخیاله، یا یکی که زود عصبانی میشه یا یکی که شخصبت آروم و متینی داره. لازمه همه اینا رو توی متن نشون بدی مثلا: رضا ادم بدی بود. درستش: رضا بی توجه به زجر کشیدن گربه ای که با ماشین به او زده بود، پدال گاز را تا ته فشرد و باری دیگر استخوان های آن حیوانی را زیر تایر ها له کرد. (اینجا داریم نشون میدیم بدی رو و به مرور توی متن کل رمان باید حفظ بشه این شخصیت) اگر جایی متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم برات2 امتیاز
-
عشقم لطفا ایراد هر رمان رو براشون بصورت کلی مشخص کن که در صورت لزوم مثل مورد رمان زهرا توضیحات تکمیلی برای ویرایش رو من اعلام کنم.2 امتیاز
-
دیالوگ ها تا زمانی که مشخص باشه از کدوم کاراکتره و قابل درک باشه گفتگو برای مخاطب لزوم به استفاده از منولوگ نداره. اصولا تا سه دیالوگ میتونه پشت سرهم بیاد و درصورتی که دیالوگ ها بیشتره صرفا همین که توی منولوگ مشخص کنید از زبون کدوم کاراکتر دیالوگ بعدی میاد کفایت میکنه، لزوما نیاز به توصیف نیست. گاهی میتونه به شکل: فلانی گفت: _ فلانی سرش را خارش داد و گفت: _ فلانی نفس عمیقی کشید، نیم نگاهی به طراف انداخت و گفت: _ فلانی دست در جیب کتش برد و درحالی که اسکانس های آبی خشک را لمس میکرد، لبخندش را مهار کرد و گفت: همونطور که مشخصه از لفظ ساده گفت تا اضافه شدن توصیفات، فضا سازی و شخصیت پردازی، منولوگ بین دیالوگ ها میتونه متغیر باشه و این بسته به سبک رمان و قلم نویسنده ست. اما برای تصویر سازی قوی تر مخاطب میتونید از احساسات و توصیفات قبل دیالوگ استفاده کنید اما در گفتگو های ساده که محتوای خاصی نداره اصلا نیاز به توصیفات و پیچیدگی نیست. مثلا برای احوال پرسی یا دیالوگ های روتین که به خودی خود برای مخاطب کلیشست وقتی بیای توصیفات و منولوگ های سنگین اضافه کنی بیشتر برای مخاطب خسته کنندست. اما به عکس در مواردی که یه گفتگوی حساس عاشقانه، یه موقعیت جدی یا حتی صحنه های اکشن و جنایی و موقعیت های احساسی شدید مثل خشم یا درموندگی نوشته میشه، بهتره مثلا در مکالمه بین دو شخصی که دعوا میکنن به جای این مورد: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم - صبر کن، اینکارو نکن! حرف میزنیم. - من حرفی با تو ندارم، گفتم جلو نیا! از این مورد استفاده بشه هم کیفیت قلم نویسنده رو بالاتر میبره هم در نظر خواننده جذاب تر و به یاد موندنی تر میشه: لبه پشت بام ایستاده بود. فاصله اش تا سقوط بند به یک قدم بود. صدای گرفته از گره اش را به سرحد فریاد رساند: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم. وحشت در دل آریان بیدار شد. دست هایش را به نشان التماس باز کرد و با نهایت ترس سعی کرد دخترک مقابلش را آرام کند: - صبر کن. اینکارو نکن! حرف میزنیم. پوزخند غمناکی به لبان دخترک نشست. برای حرف زدن دیر بود... یک قدم جلو آمده آریان را با نیم قدم دیگر به سمت عقب جبران کرد. یک تکان ریز کافی بود تا از آن ساختمان ده طبقه سقوط کند - من حرفی با تو ندارم. گفتم جلو نیا! تفاوت این دو دیالوگ رو مقایسه کن خودت متوجه میشی که چه جاهایی نیاز به توصیف هست و چه جاهایی نوشتن منولوگ اضافست. درمورد دیگه، جا به جایی فعل و فاعل، گاهی اوقات تعقیر جای فعل میتونه زیبایی جمله رو زیباتر کنه. البته که در مواردی هم حذف فعل داریم اما اصول جمله بندی نثر ساده فارسی اینجوریه ( نهاد، فاعل، فعل) فعل همیشه جمله رو به پایان میرسونه اما این به این معنی نیست که حتما توی رمان نویسی باید فعل اخر بیاد، شاید نویسنده صلاح دید جملش اونجور قشنگ تره، فقط، تاکید میکنم در مواردی که درک معنایی جمله دچار مشکل بشه عوض شدن جای فعل و فاعل مشکل داره مثلا: بست در رو. جمله اشتباه نیست اما وقتی به شکل (در رو بست) بیاد صد در صد مفهوم رو بهتر میرسونه. یا مثلا آمد پایین رو به روی او. _ این جمله میتونه به شکل های ( پایین آمد. رو به روی او! (اینجا فعل آمد از پایان رو به او به غریبه لفظی حذف میشه. چون به خودی خود منظور رو میرسونه و مشابه فعل وجود داره) گاهی فعل خودش نقش یه جمله مستقل رو داره و استقاده از اون توی جمله طولانی بصورت مجزا نمیتونه معنی این باشه که جای فعل و فاعل عوض شده. مثل: نمیتوانست! آمال آرزو هایش در هم شکسته بود. (نمیتوانست اول یه جمله مستقل شمرده میشه و این متن شامل دو جمله هست) بصورت خلاصه در 90 درصد موارد استقاده از فعل پایان جمله صحیح تره و درک مطلب رو بالاتر میبره. اگه توضیحات من با رمانت مغایرت داره یه دور خودت بخون اصلاح کن من ادامه رمان رو وقت نکردم هنوز بخونم، اگر لازم میدونی ویرایش کنی بعد من بررسی کنم یا الان چک کنم, @Teimouri.Z2 امتیاز
-
سلام! نثر محاورهس، نیازی نیست سختگیری توی فعل و فاعل بشه. پارتهای اول زیاد بینشون توصیف نیست باقی درست شدن.2 امتیاز
-
نویسنده: سحر تقیزاده نام اثر: جان جانان ژانر: تراژدی| عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی میگذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحیپر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقتفرسا شدهایم. < جآنجآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که میدونی من حالم خوبه!بیخودی مشتمشت قرص میریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، میخندم، غذا میخورم دیگه چی میخوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم میکنن؛ بعد وقتی میپرسم چرا؟! میگن تو دیوونهای، من یه پرندهی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میرهها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیرهی جونم رو ذره_ ذره میگیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننهات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشمهام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه میپرسم، از آدمهایی که اینجا هستنها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زندهم یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا اینهایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم میخندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم میزد؟! میدونی دکتر، تو جان جانان رو نمیشناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پلههای چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگولهی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو میشناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم میبارید شهر خیلی قشنگ تر دیده میشد، انگار هرچی بدی و تیرهگی توی دل مردم بود رو میشست و میبرد. اون روز بارون اونقدری بیرحمانه بود که حس میکردم الان از ضربههای محکمِ برخورد قطرهها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچههای دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس میکرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمیتونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد روبهروم نشست، دستش رو اروم گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس میکردم کم مونده از قفسهی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کردکه بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشمهاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لبهاش خندون باشه، چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه میکرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر میکنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من میدانم که به کجای قلبت شلیک کردهام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقیزاده '1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
من چه باشم چه نباشم! کار دنیا لنگ نیست من بمانم یا نمانم... هیچ کس دلتنگت نیست🖤1 امتیاز
-
روزی میرسه که خاک؛قدر بارونو میدونه ولی اون روز دیگه بارون نمیباره، میگیری که؟🙂🖤1 امتیاز
-
میخندی اما خودت میدونی چقد غم داری دورت شلوغه اما خودت میدونی چقد تنهایی..!1 امتیاز
-
ی روز پایان همه چی میرسه! عشقو عاشقی رفاقت و دوستی حتی احترامو ادب .. دوست داشتنی ها به پایان میرسه...! همه چی بی ارزش میشه:)1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
دوست عزیز، در صورتی که توصیفات رمانتون رو بیشتر کردید، بین دیالوگ ها مونولوگ قرار گرفت و رمان کمتر دیالوگ محور شد، همچنین جملات روان تر شد و فعل در اخر جمله قرار گرفت و علائم نگارشی رعایت شد اطلاع بدید تا مجدد اثرتون بررسی بشه.1 امتیاز
-
درسته، اگر حداقل توصیفاتی یا جملاتی بین دیالوگ ها اضافه کنن به تالار مورد علاقه کاربران منتقل میکنم. ولی برای تالار مدیران حتما باید فعل ها درست بشن.1 امتیاز
-
پارت بیست و سه کنیزان خوشنود گشتند. - اربابمان را آزاد میکنند؟ به راستی از قتل یا اسارت آنان گذشتند؟! - آری گذشتند. یکی ازکنیزان با تبسمی گفت: - به راستی که پدر شما سرشار از مهربانی است و انگاری خدایش نیز از راستی و مهربانی سر چشمه میگیرد. زینب لبخندی زد، پدرش حق داشت؛ خدای یکتا نیز حق داشت، نیکی است که دیگران را جذب خود میکند حتی اگر فاصلهتان از مکه تا یثرب باشد، مشغول شدند. هرچه باارزش پیدا میکردند بر روی هم میانداختند، با هجوم مردان عرب به خانهاش بیشتر جواهراتش به یغما رفت و مقدار کمی که در جایی پنهان کرده بود مانده بود. کنیزان نیز جواهرات با ارزش خود رو آوردند اما همچنان کم بود. - اینان را کفاف فدیه یک انسان نیست. - خانم، شما تمام جواهراتتان را نگذاشتهاید. کنیز را نگریست. نظر وی را گردنبدی بود که خدیجه هنگام ازدواجشان بر گردنش انداخت. - آن را مادرم.... سر خود را پایین انداخت و کمی اندیشه کرد و سپس به سوی مشعل آویزان به دیوار رفت. هنگامی که شنیده بود ابوالعاص اسیر شده است چند تکه از جواهراتش که برایش عزیز بود پنهان ساخته بود اما دیگر آن را در جعبه گذاشت که در یغمای خانهاش متوجه نشوند که جواهراتش را پنهان ساخته، رسم اعراب را خوب میدانست، خیلی خوب اموال مسلمانان مهاجرت کرده به یثرب را به چنگ آورده بودند، گردنبد را در مقابل نگاه خود گرفت، در چنگ فشردش و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیهها را میبرد. *** محمد در حال بررسی فدیهها بود که ناگاه گردنبد آشنایی حواسش را به خود جمع کرد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت. همان اول به یاد آورده بود مگر میتوانست آن را فراموش کند؟ مگر میتوانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند؟ مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با آن بزک دوزک فراموش کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد. کمی بعد حجم چشمهای زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطرات دیگر... مسلمانانی که اطراف او بودند با تعجب به غصهاش نگریستند. یکیشان گفت: - شما را چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟! پیامبر خدا رویش را برگرداند تا اشک چشمانش آنان را آزار نده. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی رسولشان آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکیشان گفت: - این گردنبد را میشناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است. دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند، دیگری آرام گفت: - و زینب آن را برای آزادی شوی خود فرستاد. غم نه تنها در نگاه محمد بلکه در چشمان همه نونو میزد دیگری گفت: - یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان. پیامبر خدا به مرد جوان خیره شد. فردی دیگر گفت: - راست میگوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او میبخشیم. رسول خدا اشکش را زدود و گفت: - این را شما میگویید، باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضر هستند از حق خود بگذرند؟ تمامی مسلمانان رضایت دادند. پیامبر گفتند: - ابولعاص را پیش من بیاورید. سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفر به سوی خانهای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشودند. قرشیان با باز شدن در از جای پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند شب را با وحشت از انتقام به صبح میرساندند. مردی پرسید: - چه شد؟ آیا ما را آزاد خواهند کرد؟ نگهبان به ابولعاص نگاه کرد. - ابولعاص به همراه ما بیا! بعد رو به مرد سوال کنند کرد: - آری فدیهها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد. بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد. - پس چرا نمیآیی؟ ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمیخواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر میکرد آیا زینب نیز فدیهای برای او فرستاده است یا نه؟ اما اگر فرستاده یا نفرستاده بود چرا او را تنها خواستند؟ نکند حق با دیگران بود و محمد میخواست از اون انتقام بگیرد! اگر بخواهد چنین کند کمکهای خود در محاصره شعب را یادآوری خواهد کرد. بالاخره به جایی رسید که پدر همسرش در آنجا بود. با دیدار او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان کند. محمدی که در قریش هیچکس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ میزدند، محمدی که در مکه حتی جانش در امان نبود، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته و افرادش در دور و برش بودند که در نزدیکترین فاصله علی دیده میشد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود. ابولعاص گمان میبرد محمد میخواهد تقاص دور کردن فرزندش را از او بگیرد و این را حق او میدانست و مرگ را به خود نزدیک میدید. حال در سه قدمی محمد ایستاده با رنگی پریده و موهایی آشفته منتظر فرمان مرگش بود. - آیا میتوانی حدس بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟ - برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من؟ پیامبر لبخند کمرنگ خود را پرنگتر کرد. - پس خود را لایق مجازات میدانی. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟ - کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمیکند. رسول خدا خندید. - عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی. دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به آنها نگاه میکرد. اینبار علی به سخن آمد: - وای بر تو و تفکرت ابولعاص، همسرت فدیههایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفتهاند تا داماد پیامبرشان را به همراه فدیههای دختر ایشان به شهر خود بازگردانند. ابولعاص با تعجب به علی نگاه کرد مگر میشد؟! محمد ادامه سخن پسر عمویش را گرفت: - در مقابل این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی. ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت. - قولی بدهم؟ چه قولی؟! - هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا اگه خود خواهان است به پیش دیگر مسلمانان بیاید. ابوالعاص آرامش خود را از دست داد. نبود زینب او را ویران میکرد. - خیر من هیچگاه چنین نمیکنم، او همسر من است و من صاحب او. یکی از افرادی که اطراف پیامبر ایستاده بود گفت: - ای دیوانه، پیامبر خدا به تو رحم کرده است، تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفتهای و از پدر دور ساختی، در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ادا میآیی؟ ابولعاص به او نگریست. - من گفتم چنین نمیکنم. پیامبر نگاهشان را از وی گرفت و فرمود: - به او فرصت تفکر دهید، حال او را ببرید. مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگرداند. هنگامی که در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساندنش و در را بست. آنان به سویش دویدن یکی شان گفت: - آه ابولعاص، آیا تو خوب هستی؟ نگران بودیم تو را بکشند! - چه شد؟ به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟! - آیا شکنجه ات دادهاند؟! ابولعاص با نگاهی به بیاحساس رویش را از آنان گرفت اما ادامه دادند: - نکند علی برای تو واسطه شده است؟! - ابولعاص دیوانهمان کردهای؟ بگو ببینم چه شده؟! ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد سپس در میان بهت و حیرت آنان به سمت دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقهای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند. - ای دیوانه چه کردی؟! - تو عقل خود را از دست دادی؟ میخواهی برای آن کافر جان خود را از دست بدهی؟ - ابولعاص اگر با فدیهها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند تو را خواهند کشت! این سخن ناگهان او را تکان داد. راست میگوید! او را خواهند کشت. یا شاید او را غلام خود کند. او ابولعاص ثروتمند و تاجر بزرگ غلامی کند. دیگر زینب را هم نمیتوانست ببیند. وای اگر او اینجا بماند زینب چه خواهد شد؟! دیگر اسیران هنوز او را شماتت میکردند: - راست میگویند ابولعاص تو را مثله_ مثله خواهند کرد. ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را بازگرداند و با این کار به آنان فهماند که دیگر نمیخواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند، با بالا آمدن خورشید به دنبالشان آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود احساس کرد، پس به سویش بازگشت. مرد پرسید: - خب ابولعاص فکرهایت را کردی؟ ابولعاص رویش را برگرداند مرد با خشم لبهایش را بر روی هم فشرد. اسیران را به سوی پیامبر بردند. علی همچون دیگر زمانها در کنار پیامبر ایستاده بود. یکی از اصحاب به خواندن نام کسانی که آزاد میگشتن مشغول شد. به آخرین نام که رسید مکثی کرد و طومار را پایین آورد و به ابولعاص نگاه کرد. رسول خدا نیز نگاه خود را به ابولعاص دوخت. - ای ابولعاص، چه میخواهی بکنی؟ ابولعاص با صدایی زمزمهوار گفت: - شرط شما را خواهم پذیرفت. مسلمین لبخند زدند و مرد نام او را نیز خواند. کاروان اسیران به سوی مکه رهسپار شدند. راهی طولانی که افکار آزار دهند برای ابوالعاص زمان را کندتر میکرد. او کم میگفت کم میخندید و بسیار غمگین بود. نگاهش از خاکهایی که بر زیر پاهای شترش کوبیده میشد یا آفتابی که در حال غروب بود فراتر نمیرفت. بعد از روزها مکه از دور پیدا شد. دیگران با خوشحالی شتران را به آن سو راندند و ابولعاص را در میان صدای خنده خود و گرد و غبار برخاست از حرکت شتران تنها گذاشتند. مدتی در همان جا ایستاد. اما مگر میشد تا آخر ماند و نرفت؟ آرام شتر خود را به سوی مکه راند. نمیتوانست بر زیر حرفش بزند و زینب را نفرستند؟ خیر، یک عرب هیچگاه سخن خود را زیر پای نمیاندازد، اصلا زینب را نگاه دارد، مگه مردم مکه بعد از این شکست تحقیرآمیز میگذارند او زندگی کند؟ برای انتقام از پدر خواهند کشتش. آه، او باید زینب را میفرستاد، به خود آمد وارد شهر شد، در اول شهر زینب را دیدن که چشم به راه او ایستاده بود، زینب نیز با دیدن همسر به آن سوی دوید، ابولعاص شتر خود را نگاه داشت و نگاه به نگاه زینب دوخت. - تو را در میان آزادگان ندیدم، ترسیدم و سراغ تو را گرفتم گفتند داری میآیی، تا اینجا آمدم تا تو را زودتر ببینم.1 امتیاز
-
پارت شونزده اگه بگم اون دختر از زیباترین آدمهایی بود که توی زندگیم دیدم دروغ نگفتم. البته دوستم هم حسابی تزیین و مشتری پسندش کرده بود *توجه کنید لحن و نگاه بد ترنج از بیانگر شخصیت بیشعور خودش هست و قصد دارم شخصیت اون رو نشون بدم نه نویسنده* یک دختر ظریف با قوس کمر و برنز، چشمهای درشت سبز، مژههای بلند، لبهاس خیلی کوچیک، بینی کشیده، موهای بلند کاراملی که از روی یک شونهش انداخته بود. یک تاپ یک آستین آبی کاربنی با شلوار جذب مشکی پوشیده بود و آرایش هم نکرده بود. به بابا نگاه کردم و به معنی کامل کلمه بنظرم اومد که دهنش آب افتاده. حالا باید خودم رو خوبه نشون میدادم. به سمت دختر رفت. - ماشاالله! ماشاالله خدا چی آفریده! با یک دست بغلش کردم و بوسیدمش و سریع ازش جدا شدم. کنارش ایستادم و به بابا نگاه کردم. - تا حالا دختر به این خوشگلی دیده بودی؟ من که حسودیم شد والا! دختر با خجالت سرش رو پایین انداخت. به دوستم نگاه کردم و ازش پرسیدم: - اسم این خوشگل بانو چی بود؟ - دُره. - معنیش چیه؟ خود دختر به حرف اومد و در حالی که سرش پایین بود گفت: - یعنی مروارید. اسم همسر امام رضا هم هست. مادر امام جواد. - به به چه اسم مبارکی! بعد نگاهی به بابا و دختره کردم و گفتم: - شیدا جون میای اون چیزی که ازت خواستم رو بدی؟ بلند شد و باهم به اتاقش رفتیم و در رو پشت سرمون بستیم. روی تخت نشست و من هم لباسهام رو در آوردم و همون جا نشستم. - همونطور که گفتی خوشگله. - خیلی هم خجالتی هست. بزور لباسهایی که بهش دادم رو تنش کرد. - خجالتی خوبه، دختر پاچه دریده بدرد ما نمیخوره. در حالی که خودش رو باد میزد گفت: - میخوای چیکارش کنی؟ - همین روزها صیغهشون میکنم بعد دو هفته برن مسافرت و دور دور تا منم به کارهام برسم. ابرو بالا انداخت. - چه کاری داری؟ نیشخند زدم. - بماند. من کارها داشتم. بابا و زنش که رفتن شغلم رو از سر گرفتم اما حالا برنامه دیگهای داشتم. - سواد! - بله؟ برام سخت بود اما باید بهش میگفتم: - تو اینجا راحتی؟ - هیچکس توی سرزمین غریب راحت نیست. - منظورم چیز دیگهای هست. کنجکاو شد. - چی؟ از خجالت سرخ شده بودم اما میخواستم بگم: - چیز... از لحاظ.. همین که... زن... زن نیست. یعنی نمیذارن با زنی باشی. چند ثانیه متعجب نگاهم کرد بعد قهقهای زد که محافظ نگاهش به ما جلب شد و من احساس خطر کردم. - هیس! چته؟ - اوه دختر! هیچ فکر نمیکردم این حرف رو از زبون یک دختر ایرانی بشنوم.1 امتیاز
-
پارت پونزده اون شب باربد با خیال راحت کنار من خوابید اما حال من اصلا خوب نبود. وقتی نگاهش میکردم دوست داشتم عق بزنم. دیگه درد پام رو هم احساس نمیکردم. همون شبونه اسنپ گرفتم و با اینکه به سختی پیدا شد اما یواشکی طوری که هیچکس متوجه نشه بیرون رفتم. تا خونه هیچی نمیفهمیدم. وارد خونه هم شدم بابا متوجه نشد. به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و با بیچارگی به رو به رو خیره شدم. من چیکار کرده بودم؟ گوشیم رو برداشتم و به باربد پیام دادم: * دیگه هیچوقت نمیخوام ببینمت. و واقعا هم اون دیگه سراغ من رو نگرفت. چند روز آینده حالم خیلی بد بود و بابا و سواد هم متوجه شده بودن. بابا فکر میکرد وقتی با دوستم بودم تصادف بدی کردم و از وحشت اون شرایط و سعی داشت بیشتر باهام وقت بگذرونه تا آروم بشم. حالم که بهتر شد خواستم نقشهم برای بابا رو ادامه بدم. - بابا، الهام بر نمیگرده. شما که نباید به پاش بسوزی. شما سنی داری و خدایی نکرده بلایی سرت میاد. - تو میگی چیکار کنم بابا؟ و این حرفش نشون میداد که یکم عقب اومده بود. من به ازدواج مجدد تشویقش کردم. - خودم برات یک خانم همسن و سال خودت پیدا میکنم. دیدم که یکم بهم ریخت و با چونهش ور رفت و بعد گفت: - باشه دربارهش صحبت میکنیم. توی چند روز آتی بهش فشار آوردم تا آخر سر حرف دلش رو زد: - راستش بابا من خانمی همسن و سال خودم نمیخوام. با الهام که بودم، با جوون بودن عادتم شده. حقا که پدر خودمه! با اینکه دوست نداشتم براش زن جوون بگیرم که دوباره بچهدار بشه اما برای اینکه زودتر قائله رو بخوابونم و از خطر الهام راحت بشم با کمک دوستهام دنبال کسی گشتم که با شرایط پدرم بتونه کنار بیاد. آخر سر یک دختر هفده ساله پیدا کردم که از این غربتها بود اما خیلی خوشگل بود. هم پدرم و هم دختر داشتن با دمشون گردو میشکستن. بابا که براش شرایط دختر مهم نبود و فقط جوونی و خوشگلی مهم بود حتی به من گفت: - تیپش رو خوب میکنیم جلوی اقوام و دوستها میگیم از روستا گرفتیمش و از مادر و پدرش دوره. من خودم دختر رو ندیده بودم و معرفی یکی از دوستهام بود. ماهم جز عکس ازش چیزی ندیده بودیم و حالا نمیدونستیم چطور به بابا نشونش بدیم. از دوستم پرسیدم: - مادر و پدر داره؟ - مادر داره. جفتشون گدایی میکردن. - بهش بگو خودش میتونه به خانوادهش سر بزنه اما ما کاری به اونها نداریم. یک پولی هم میدم بهش برس و خونه خودت بیارش. من و بابام هم میام میبینمش. قبول کرد. وقتی دیدنش میخواستیم بریم بابا از شب قبلش مدام با خودش شعر میخوند و به خودش میرسید. حموم رفت و ریشهاش رو مرتب کرد و کت و شلواری که برای مراسم دولتی گرفته بودیم رو پوشید و کلی عطر زد. من هم تیپ خوبی زدم و با بابا رفتیم. بابا پرسید: - بهتر نیست براش هدیه بگیریم؟ - فکر خوبیه! بعد از کلی گشتن یک ساعت زنانه قشنگ براش گرفتیم. توی دلم گفتم: این دختر تا حالا از اینها انداخته؟ و پوزخند زدم. به خونه دوستم رفتیم. حتی منم کمی کنجکاو و هیجانزده بودم. در رو باز کرد و داخل رفتیم. خودش و شوهرش به استقبالمون اومدن و ما رو داخل بردن. یک دختر بلند شد و باعث شد مدت چند دقیقه در سکوت نگاهش کنیم.1 امتیاز
-
پارت شصت و چهارم از ذوق کردنش خوشحال شدم و گفتم: ـ قربونت برم من. با ناز گفت: ـ چطور بودم؟ تو دلم برای این لحن حرف زدنش غش و ضعف میکردم اما سعی کردم خودم رو بزنم به بیخیالی و گفتم: ـ برای جلسه اول عالی بود. حالا اگه بازم خواستی با خوشحالی پرید وسط حرفم و گفت: ـ آره خیلی دلم میخواد بازم ادامه بدم. خندیدم و گفتم: ـ باشه پس دوباره فردا باهم تمرین میکنیم. از جاش بلند شد و گفت: ـ باشه حتما. دستتم درد نکنه، خسته نباشی. داشتم بدرقهاش میکردم که دیدم دوباره زنگ خونم زده شد و رو به باران گفتم: ـ احتمالا مرتضی است. در رو باز کردم دیدم ماهتیسا و نسرین ( خواهرم ) اومدن. ماهتیسا بغلم کرد و تا باران رو دید با خوشحالی گفت: ـ باران هم که اینجاست. باران بغلش کرد و گفت: ـ چقدر دلم برات تنگ شده بود ماهتیسا. ماهتیسا موهاش رو زد کنار و گفت: ـ نقاشیم کجائه؟ باران دستاش رو بوسید و گفت: ـ خونهی ماست. گذاشتم که هر وقت اومدی بیای کاملش کنی. ماهتیسا با شادی دستاش رو گرفت و گفت: ـ پس بریم. نسرین که کفشاش رو درآورده بود، اومد سمت در و رو به ماهتیسا گفت: ـ مامان تازه اومدی خونه دایی. بزار یکم بشه. ولی ماهتیسا لج کرد و میخواست با باران بره خونشون.1 امتیاز
-
پارت شصت و سوم با یکم ناراحتی گفت: ـ حتما اتفاق بدی رو تجربه کردی ولی خب بهرحال آدم همیشه باید یسری چیزا رو بپذیره و با دید مثبت به زندگیش ادامه بده. لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ کاش به همین راحتیا بود باران. اومد کنار من نشست و با مهربونی که تو چشماش موج میزد، گفت: ـ تو خودت نباید اجازه بدی سختیهای زندگی بهت غلبه کنن. وقتی به چشمهاش نگاه میکردم، امید میدیدم، زندگی میدیدم. قلبم تندتر از قبل میزد، خیلی دلم میخواست زمان همون لحظه وایسته تا چند ساعت به چشمهاش خیره شم. انگار روحم تو وجودش گیر کرده بود اما نه نمیشد. نباید اجازه بدم این دختر هم تو دلم جا باز کنه. واقعا من تحمل یه ضربه دیگه رو ندارم. بی مقدمه از کنارش بلندشدم و گفتم: ـ خب شروع کنیم. از حرکتم جا خورد ولی بازم لبخند زد و گفت: ـ یکم استرس دارم. اگه یاد نگیرم چی؟ بهش انگیزه دادم و گفتم: ـ یاد میگیری. نگران نباش. خب چوبا رو بگیر دستت. وقتی بار اول مترونوم رو زدم با همدیگه میزنیم تا دستت عادت کنه. نگاه کن. دو میزان رو آی هت میزنی، یه میزان روی راید و به همین ترتیب یه میزان یه میزان رو تام یک و دو و سه. شروع کنیم. با راست چپ راست چپ. یک و دو و. خیلی عمیق داشت بهم گوش میداد. باهاش شروع کردم به درامز زدن. موهاش بوی گل یاسمین میداد. خدایا من چطور میتونم این دختر رو از ذهنم بیرون کنم؟ همش وقتی نگام میکرد، سعی میکردم نگاهم رو ازش بدزدم. طاقت اینو نداشتم تو چشماش نگاه کنم. تقریبا یک ساعت باهاش کار کردم و یکم دستش راه افتاد و با شادی گفت: ـ خیلی باحال بود. پر از هیجان. ممنونم ازت یوسف.1 امتیاز
-
پنجتا کتاب نوشتم و توی همشون به قلم روونم اشاره کردن. اولین کسی بودی که میگی قلم روون نیست. تعجبم از اینه که تویی که داری رمان رو دنبال میکنی چرا یه نقد کوچیک نکردی؟😉😂1 امتیاز
-
آرنجش را روی زانوهایش گذاشته و پیشانی داغش را به دست سردش تکیه داده بود. فکرش درگیر احتشام بود. یک ساعتی میشد که اورژانس آمده و او را به بیمارستان برده بود. سامان هم به همراهش رفته بود و به طلعت گفته بود، که زنگ خواهد زد و او هنوز همانجا روی پلهها نشسته و همچنان از احتشام بیخبر بود. - دخترم؟ سر بلند کرد و چشمان سرخ و خیسش را به طلعتی که بالای سرش ایستاده بود دوخت. - پاشو دخترم؛ پاشو برو یکم استراحت کن. آرام پلک بست و آب دهانش را از گلوی دردناک از فشار بغضش پایین فرستاد. طلعت که تعللش را دید دست دور بازویش انداخت و بلندش کرد و کمکش کرد تا پلهها را بالا برود. زانوهایش سست بود و اگر طلعت کمکش نمیکرد خودش توان بالا رفتن از پلهها را نداشت. آنقدر بیحال و بیجان بود که احساس میکرد اگر طلعت رهایش کند، او هم مثل احتشام همانجا از حال خواهد رفت. جلوی در اتاق که رسیدند طلعت بازویش را رها کرد و گفت: - خب دیگه برو تو اتاقت استراحت کن. لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. با آن حس نگرانی و دلشورهای که تمام وجودش را گرفته بود، نمیتوانست حتی لحظهای چشم روی هم بگذارد. پیش از آنکه طلعت برود، لرزان و بغضآلود ل*ب زد: - آقای احتشام؟ انگار همان دو کلمه کافی بود تا طلعت حس و حالش را بفهمد. طلعت به سمتش آمد و دستان سردش را میان دستان تپلش گرفت و درحالی که پشت دستش را نوازش میکرد، گفت: - نگران نباش، آقا سامان که گفت زنگ میزنه؛ توکلت به خدا باشه، ایشالا که اتفاقی نمیوفته. چانه و ل*بهایش از بغض لرزید. - من نمیخواستم اینجوری بشه! طلعت دستش را روی گونه او گذاشت و با انگشت شستش قطره اشکی را که از چشمش پایین چکید، پاک کرد. - میدونم دخترم؛ میدونم. طلعت در اتاقش را باز کرد و درحالی که دست پشتش میگذاشت تا او را به داخل اتاق بفرستد، گفت: - برو یکم استراحت کن؛ رنگ به صورتت نمونده. وارد اتاق که شد، طلعت شب بخیری گفت و در را بست. کشانکشان خودش را به تخت رساند و ل*ب تخت کنار پرهامی که به آرامی خوابیده بود، نشست. سرش درد داشت و چشمانش از اشکهای ریخته و نریختهاش به سوزش آمده بود. آرنجهایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را میان دستانش گرفت. چشمانش را محکم روی هم فشرد و از روی شالی که به سر داشت به موهایش چنگ زد. در دلش آرزو میکرد که اتفاقی برای احتشام نیفتد. خواستهاش انتقام از او نبود و دلش به ناراحتی و عذاب او راضی نبود. دستی به صورتش کشید و به پرهام نگاه کرد. اگر جان برادرش وسط نبود، حتی آن مدارک را هم به داوودی تحویل نمیداد. نفسش را تکهتکه بیرون داد و با کشیدن شال از سرش و کندن گیره از موهایش روی تخت دراز کشید. گرچه که از نگرانی و اضطراب خواب به چشمانش نمیآمد، اما چشم روی هم گذاشت تا اندکی از سوزش چشمانش و دردسرش کم شود.1 امتیاز
-
چشمانش را روی هم فشرد و بلندتر از قبل گفت: - من دزد نیستم! سامان در صورتش فریاد کشید: - اگه دزد نیستی پس کی هستی؟ چرا اومدی توی این خونه؟ چرا رفتی سراغ اون اتاق؟! لبهای لرزانش را روی هم فشرد و به احتشامی که هنوز هم با اخم به او و سامان خیره بود نگاه کرد. - من... من... دختر شمام. احتشام گیج و سردرگم نگاهش کرد و سامان با حرص مچ دستش را رها کرد و درحالی که روبهرویش ایستاده و به مردمکهای لرزان و چشمان پر از اشکش خیره شده بود، گفت: - چرند نگو! سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - چرند نیست. سامان بلندتر فریاد کشید: - چرنده! بابای من دختری نداره. دندانهایش را با حرص روی هم سابید. سکوت احتشام برایش دردآورتر از انکار موجودیتاش توسط سامان بود. آنقدر دردناک که مجبورش کند، حقیقت را بر سر همهشان فریاد بزند. - حرفهای من چرند نیست، من دختر آقای احتشامم. سر سمت احتشامی که مات و مبهوت مانده بود گرداند و با درد و بغض ادامه داد: - من دختر شمام، دختر پریماه فرجامیام؛ دختر همون زنی که با وجود بارداریش طلاقش دادین و از خونهتون بیرونش انداختین! آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و ادامه داد: - من دختریام که هیچوقت نخواستین ببینیدش؛ دختری که هیچوقت دنبالش نگشتین. سنگینی نگاه متحیر طلعت، عنایت و سامان را بر روی خودش حس میکرد، اما نگاهش را از احتشامی که مات و مبهوت مانده و برای گفتن حرفی لبهایش را باز و بسته میکرد، نمیگرفت. بالاخره پس از چند لحظه احتشام لرزان و با لکنت گفت: - ا... امکان نداره! قطره اشکی از چشمش بر روی گونهاش چکید و تلاشی برای پاک کردنش، نکرد. - چرا امکان نداره؟ انتظار نداشتین بعد از اینهمه مدت بتونم پیداتون کنم؟ احتشام دست به نردهها گرفت و چند پلهی دیگر هم پایین آمد. رنگ صورتش آنچنان پریدهبود که حس میکرد، هرآن ممکن است از حال برود. - چ... چطور، چطور همچین چیزی ممکنه؟! لبخند تلخ و لرزانی زد و قطرات دیگر اشک هم از چشمانش سرازیر شد. درد داشت؛ اینکه احتشام پس از اینهمه مدت هم از دیدنش خوشحال نبود و اینکه حرفهایش را باور نمیکرد، بیش از چیزی که فکرش را میکرد، درد داشت! از پس چشمان تار از اشکش دید که احتشام ایستاد و دست بر روی قفسه سینهاش گذاشت. پشت دست مشت شدهاش را روی چشمان خیس از اشکش کشید تا دیدش را واضح کند. سر که بالا گرفت احتشام را افتاده بر روی پلهها دید. دلش از وحشت لرزید، اما دست و پایش را انگار قفل زده بودند، که نمیتوانست از جایش تکان بخورد. سامان به سمت احتشام دوید و دست زیر سر احتشام گذاشت و او هنوز سرجایش خشکش زده بود. - بابا! بابا خوبی؟ بابا چت شد؟ طلعت زنگ بزن به اورژانس. بابا... به احتشام بیحالی که رنگش پریده بود، نگاه کرد و باز هم اشکش چکید.1 امتیاز
-
سامان سر بهسمت صورتش خم کرد و با حرص غرید: - کی واسه ارضای کنجکاویش در قفل شده رو با سنجاق باز میکنه؟! چهره سامان بیش از پیش در هم شد. انگار که در ذهنش داشت افکاری که اصلا برایش خوشایند نبود، را مرور میکرد. - ببینم اصلاً تو کی هستی؟! با چه هدفی اومدی توی این خونه؟! صدایش از ترس و وحشت لرزید. - م... من... من کاری نکردم! سامان مچ دستش را گرفت و او را سمت راه پلهها کشاند. - حالا معلوم میشه کاری کردی یا نه! با چشمان گشاد شده از بهت و وحشت به سامانی که دستش را گرفته و او را از پلهها پایین میکشید و با فریاد نام طلعت را میخواند نگاه کرد. - طلعت! طلعت بیا زنگ بزن به پلیس! همه چیز آنقدر سریع و پشت هم اتفاق میافتاد که ذهنش توان پردازش اتفاقات دور و اطرافش را نداشت. طلعت که با فریاد سامان از خواب پریده بود، همراه با عنایت از خانه سرایداری آنطرف حیاط به سمت عمارت دویدند. سعی میکرد مچ دستش را از میان پنجه قوی سامان بیرون بکشد، اما موفق نمیشد. - سامان اینجا چهخبره؟! سامان با شنیدن صدای احتشام میان پلهها ایستاد و سرش را به سمت بالای راهپلهها، جاییکه احتشام کنار نردههای چوبیِ طبقه بالا ایستاده بود، گرداند. همان لحظه در باز شد و طلعت و عنایت نفسنفسزنان وارد عمارت شدند و تمام چراغهای عمارت را روشن کردند. طلعت با نگرانی گفت: - چیشده پسرم؟! عنایت هم پشتبند حرف همسرش پرسید: - چیشده آقا سامان؟ دزد اومده؟ فشار دست سامان مچ ظریفش را دردناک کرده بود. باز هم تقلا کرد مچ دستش را آزاد کند، اما نمیتوانست. صدای پوزخند تمسخرآمیز سامان را شنید. - خیلی وقته دزد اومده، منتها خبر نداشتیم! قدمی به سامانی که صورتش از عصبانیت به سرخی میزد، نزدیک شد و آرام نالید: - آقا سامان! احتشام با بهت پرسید: - چی داری میگی سامان؟! دزد کجا بود؟! سامان باز هم نگاهش را به احتشام دوخت. - دزد همینجا بوده بابا، درست ب*غل گوش خودتون. با بغض لبش را به دندان گرفت. انتظار این آبروریزی را از سامان نداشت. احتشام چند پله را پایین آمد و در همان حال پرسید: - چی داری میگی سامان؟! سامان مچ دست او را کشید و مجبورش کرد که کنارش بایستد. - دزد ایشونه بابا، دزد این خانومه! اخمهای احتشام در هم رفت و قلب او از حرف سامان فشرده شد. - هیچ معلوم هست چی داری میگی؟! سامان سر تکان داد: - بله، دارم میگم این خانوم دزده. پر بغض و لرزان ل*ب زد: - من دزد نیستم! سامان نگاه خشمگینش را به چشمان او دوخت و با حرص گفت: - اگه دزد نیستی پس چجوری قفل اون اتاق رو باز کردی؟ اگه دزد نیستی توی اون اتاق چیکار داشتی؟ احتشام با حرص غرید: - بس کن سامان!1 امتیاز
-
سامان نگاه متعجب و سردرگمش را ابتدا به او و بعد به در اتاقی که روبهرویش ایستاده بودند، دوخت و انگار متوجه باز بودن لای در شد که متعجب با خودش زمزمه کرد: - این در چرا بازه؟! سعی کرد جای ترس کمی بیتفاوت بهنظر برسد. شانهای بالا انداخت و گفت: - نمیدونم. نگاه سامان از روی صورت او که با قطرات ریز و درشت عرق مرطوب شده بود، سر خورد و روی دستانش که مشت شده و آن سنجاق سر را میفشرد، ثابت ماند. - چی تو دستته؟ مشتش را محکمتر فشرد و تندتند سر تکان داد و گفت: - ه... هیچی! نگاه سامان بار دیگر صورت رنگپریدهاش را نشانه رفت. - پس چرا دستت رو اینطوری مشت کردی؟ دستش را آرام به کنار بدنش برد و با خندهای لرزان و مصنوعی که زیادی توی ذوق میزد گفت: - همینجوری. سامان موشکافانه خیرهاش شد و ابروهایش بیش از پیش در هم گره خورد. - مشتت رو باز کن. با بهت و حیرت ل*ب زد: - چی؟! سامان قاطعانهتر تکرار کرد: - گفتم مشتت رو باز کن. با وجود ضربان قلبی که با شدت در سرش میکوبید، سعی کرد آرام بماند. - ب... برای چی؟! سامان هم مثل خودش شانه بالا انداخت. - میخوام ببینم چی تو دستته که اینقدر محکم نگهش داشتی. خنده مات و مبهوتی کرد. - من چیزی تو دستم نی... . پیش از آنکه فرصت کند جوابش را بدهد، سامان دستش را گرفت و با فشار کمی، پنجهاش را باز کرد. نگاه مبهوت او به صورت سامان و نگاه سامان به سنجاق سر میان مشت او خیره شد. - ای... این برای چیه؟! دستش را از میان دستان گرم و بزرگ سامان بیرون کشید و تندتند سر تکان داد. - این فقط... فقط یه سنجاق سره. سامان متفکرانه و با تردید نگاهش کرد. پس از کمی مکث با پوزخندی که روی لبش نشسته بود گفت: - آفرین! کیفزنی، باز کردن قفل با سنجاق سر؛ دیگه چهکارهایی بلدی؟! با ترس قدمی رو به عقب برداشت. - ن... نه، ا... اشتباه میکنین! سامان بیتوجه به حرفش ادامه داد: - خدای من، من چقدر احمقم! چطور حرفهای تو رو باور کردم؟! با وحشت چشم بست. غلتیدن قطرات عرق را از روی پیشانیاش حس میکرد. - تو توی این اتاق چیکار داشتی؟ هان؟! دهانش را مثل ماهی دور از آب مانده چندبار باز و بسته کرد دیگر کتمان کردنش فایدهای نداشت. با لکنت جواب داد: - من... من فقط... فقط کنجکاو شده بودم. پوزخند عصبیِ روی ل*بهای سامان عمق گرفت. - نه؛ مثل اینکه تو جدی جدی من رو خر فرض کردی! باز هم ل*بهایش را بیهدف باز و بسته کرد. آنقدر ترسیده و مضطرب بود که چیزی برای گفتن به ذهنش نمیرسید و اگر هم میرسید زبانش برای گفتن یاری نمیکرد.1 امتیاز
-
پارت شصت و دوم موری با لبخند گفت: ـ آها شرمنده. همون. میگم منم دارم میرم اگه بخواین شما رو میرسونم. پانتهآ شالش رو گذاشت پشت گوشش و با لبخند گفت: ـ زحمتتون زیاد میشه. موری از خدا خواسته گفت: ـ نه بابا چه زحمتی. بعد رو به من سریع گفت: ـ یوسف جون سوییچ ماشینت رو بده. با خنده گفتم: ـ رو میزه برو بگیر. داشت میرفت با یه چشمک گفت: ـ جبران میکنم. رفت و در ذو بستم. رو به باران گفتم: ـ خیلی خوش اومدین. ببخشید خونه من یکم بهم ریخته است. خندید و چیزی نگفت. درامز تو اتاقم بود. راهنماییش کردم که بره تو اتاق و منتظر بشینه تا من سر آی هتا رو بزارم. یهو گفت: ـ چه تابلوی قشنگی. سرم رو بلند کردم و دیدم داره به تابلوی راهرو که عکس یه فلامینگو بود و زیرش نوشته شده بود: معجزه ها اتفاق می افتند، اشاره میکنه. گفتم: ـ آره. اون هدیه است از یه رفیق. با لبخند ازم پرسید: ـ خودت این جمله رو باور داری؟ همونجور که داشتم سر درامز رو میبستم، گفتم: ـ راستش خیلی کم. باورم رو نسبت به خیلی چیزا تو زندگیم از دست دادم.1 امتیاز
-
پارت شصت و یکم صبح با لگدای موری به زور چشمام رو باز کردم و با حالت شاکی گفتم: ـ چی میگی تو؟ موری اومد کنارم نشست و بلند گفت: ـ احمق پاشو دختره داره زنگ خونت رو میزنه. یهو از خواب پریدم. دستی به سر و صورتم کشیدم و بلند گفتم: ـ اومدم. سریع به موری گفتم: ـ موری پتو و بالشت رو از روی میز جمع کن. خودمم با دست موهام رو ردیف کردم و رفتم در رو باز کردم. این حجم از زیبایی رو نمیتونستم باور کنم. یه لباس بنفش تنش بود که زیباییش رو دوبرابر کرده بود. با دیدن قیافه من با خجالت گفت: ـ ببخشید بد موقع مزاحم شدم؟چون گفته بودی ساعت. سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نه بابا من یکم زیاد خوابیدم. ببخشید. بفرما داخل. همین لحظه دوستش پانتهآ از در خونشون اومد بیرون و بعد از احوالپرسی با من رو به باران گفت: ـ باران پس من دارم میرم. موری هم اومد دم در و بلند رفت بگه سلام اما با دیدن پانتهآ یهو خشکش زد. پانتهآ یه سلام سرسری باهاش کرد و باران هم داشت کفشاش رو درمیورد. موری که همینجور چشمش رو به پانتهآ بود زیر گوشم با شیطنت گفت: ـ نگفته بودی خواهرزادهی حسام هم اینقدر خوشگله. زدم تو پهلوش که خفه شه. تا در آسانسور باز شد موری گفت: ـ ببخشید پارمیدا خانوم. پانتهآ برگشت و با یه لبخند گفت: ـ پانتهآ.1 امتیاز
-
پارت شصتم موری با ناراحتی گفت: ـ بابا چقدر بدبینی. مگه همه مثل مرجانن؟؟اون که فقط دنبال پول بود. شاید این واقعا دختر خوبی باشه. بهش نگاهی کردم و با جدیت گفتم: ـ منم نمیتونم دوباره زندگیم رو بر پایه این شایدها بسازم. موری از رو مبل بلند شد و نفس عمیقی کشید و گفت: ـ پس دوباره باید تجربه کنی. با حالت کلافگی گفتم: ـ من حوصلهی ماجرای جدید ندارم موری. بده گوشی رو به من موری. موری رفت اونورتر وایستاد و گفت: ـ نمیدم. بعدش دوید و رفت داخل حموم و در رو از پشت قفل کرد. هر چقدر بهش گفتم در رو باز کن، گوش نکرد. مطمئن بودم داره خرابکاری میکنه که دیگه قابل جبران نیست. بعد سه دقیقه در رو باز کرد و اومد بیرون و بدون اینکه به من نگاه کنه گفت: ـ نوشتم که فردا ساعت ده میتونه بیاد. با عصبانیت زدم به پس گردنش و گفتم: ـ غلط کردی. اینبار موری با حالت طلبکارانه گفت: ـ آقا تو رو که من مثل کف دست خودم میشناسم. حالا مثلا میخوای منو رنگ کنی! خودت رو زدی به بیخیالی ولی خوشت میاد کاملا معلومه. رفتم رو میز بیلیارد نشستم و گفتم: ـ نباید اینجوری بشه دیگه موری. نمیخوام. پرید وسط حرفم و با خستگی گفت: ـ یوسف دوباره اون حرفا رو برام تکرار نکن. آره بعد مدتها موفق شدی، اگه بخوای وارد یه رابطه جدید بشی باید تو اینستا کمرنگ بشی و تمام اینها. خب چه اشکالی داره؟ قرار نیست که بخاطر یه تجربه بدت و کاری که داری تا ابد بخوای تنها بمونی. چیزی نگفتم. موری ادامه داد و گفت: ـ الانم با اجازت میخوام بخوابم. بنظرم تو هم بگیر بخواب، فردا همسایهات داره میاد، سرحال باشی. بالشت رو گذاشت پایین میز بیلیارد و رفت خوابید اما من بین دو راهی بدی گیر کرده بودم. نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم؟ چه تصمیمی باید بگیرم؟ نزدیکای صبح بود که خوابم برد.1 امتیاز
-
عزیزم لطفا رمانت رو سریع ویرایش کن و بین همه دیالوگ ها توصیف بذار. به هیچ وجه دیالوگ ها پشت سرهم نباشن. وگرنه ناچار هستم رمانت رو برگردونم به تایپ رمان1 امتیاز
-
درود، دیالوگ ها همگی پشت سر هم هستن و هیچ توصیفی بینشون نیست. همچنین جملات مشکل دارن، فعل وسط جمله اومده نه اخر و این از روان بودن قلم جلوگیری کرده. لطفا درخواست نقد بدید و بعد از ویرایش مجدد درخواست بدید. اثر شما شرایط انتقال به تالار برتر رو ندارد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
<جان جانان> قسمت سوم: سلام دکتر، خوبی؟ خوشی؟ روبهراهی؟ من باز اومدم تو این اتاق بی درو پیکر و حوصله سر بر تو، خدایی چرا برنمیداری یه رنگو لعابی به این اتاق بدی؟! میدونی، اگه الان جان جانان اینجا بود این اتاق رو بهشت کرده بود. اون حتی با اومدنش تو زندگی من، بهشت ساخت چه برسه به یک اتاق چند متری. میدونی دکتر، جان جانان شبیه این آدمها نبود، دوست داشتنش شبیه این آدمها نبود؛ الان با خودت میگی مگه دوست داشتن آدما چه شکلیه که این حرف رو میگم، نه؟! بزار واست بگم... آدمای دیگه دوست داشتنشون الکیه، از روی هوس هست؛ ولی دوست داشتن جان جانان این شکلی نبود؛ اون مثل باباها مراقبم بود که چیزیم نشه، که اگه زمین خوردم کمکم کنه بلند بشم، اگه زخمی شدم، خودش زخمم رو باند پیچی کنه و مرهمی بشه روی دردهام، ولی... نمیدونم چرا ولی یه شب دلش با دلم بد شد، انگاری یه طوفانی به پا شد و حسودعا چشممون زدن. بهش خیلی گفتمها! گفتم نکن گفتم این آدمهایی که اسمشون رو گذاشتی رفیق و اینارو به من ترجیح دادی یه روزی یه جایی تو رو به گریه میندازن، اونوقت با خودت میگی اون بود این کارو نمیکرد، اون بود بغلم میکرد، درکم میکرد. ولی خب گوش نکرد، گفت من میخوام از آدمها دورش کنم، من هم کم_ کم چیزی نگفتم و گذاشتم خودش بفهمه؛ ولی خب، نفهمید... بهش گفتم یا اونهارو بزار کنار و دورشونو خط بکش یا میرم و اون رفتن من رو از گذشتن بقیه راحتتر دید! به خواستهاش احترام گذاشتم دکتر؛ با اینکه میدونستم بعد رفتنش دیگه هیچ وقت خوب نمیشم... با اینکه میدونستم نباشه غم دلم هیچ وقت تموم نمیشه؛ ولی رفتم، رفتم که ثابت کنم کسی که ترسید اون بود کسی که جا زد اون بود، که حتی من حاضر بودم جدا از عشق خودم؛ عشق بیشتری بزارم روی میز که فقط کنار هم دیگه باشیم. نگاهش نکن الان دوسم ندارهها، یادمه یه روزِ سرد پاییزی، که بارون شدیدی داشت میبارید؛ هوا رو کلا مه گرفته بود و بوی چوب و خاک بارون خورده همه جا رو فرا گرفته بود؛ دست تو دست هم داشتیم زیر بارون میرقصیدیم. اون هی غر میزد که من بدنم ضعیفه، مریض میشم؛ اما نمیتونستم از بودن باهاش، از عطر تنش، از گرمای دستاش، از اخمی که بابت نگرانی از سلامتی من بود بگذرم. اون شب من مریض شدم و چقدر جان جانان حرص میخورد؛ هی غر میزد و میگفت: «دِ آخه جوجه؛ مگه بهت نگفتم نریم زیر بارون خیس بشی مریض میشی، ها؟ اگه تو یه چیزیت بشه من میخوام چه خاکی توی سرم بریزم؟ چرا آدم نمیشی تو اخه، شبیه دختر بچههای کوچولویی هستی که باید عین باباها مراقبت باشم که کار دست خودت ندی دختر خوب!» اصلا دوست داشتن جان جانان خیلی خاص بود؛ دوست داشتن جان جانان وطنی بود برای منی که غربت زدگیم از دور پیدا بود. جان جانان تمام تار و پود من برای ادامه این زندگی بود دکتر؛ هنوز هم هست! فرستنده؟! < از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <یک هزار و سیصد و سوم برج یازدهم روز چهاردهم ساعت دو و بیست و دو دقیقه بامداد.> نگارنده؟! < سحر تقیزاده >1 امتیاز
-
<جآن جانان> قسمت دوم: دکتر، میدونی بعضی شبا که میای تو اتاقم؛ مثل همین امشب، از من میپرسی چرا نمیخوابی و از پنجره به آسمون تیره که چیزی جز تاریکی نصیبت نمیشه زل میزنی. خیلی حرفها دارم بگمها، ولی خب کلمهای برای بیانش پیدا نمیکنم... تو که دیگه غریبه نیستی، بعد شیش ماه شدی جزوی از ما، راستش رو بخوای بعضی وقتها زورم به غمی که تو دلم هست نمیرسه... یه شبهایی خیلی تیره و تاریکه، خیلی سنگینی میکنه روی قلبی که به هزاران قطعهی ریز تبدیل شده، ولی من میترسم بخوابم، اگه دلیلش رو هم بپرسی تنها چیزی که دارم بگم واست اینه که من میترسم بخوابم و توی خواب بمیرم و نتونم دیگه جان جانان رو ببینم. میدونی دکتر این غمدل هم دلیل های خاص خودش رو دارهها... مثلا مجبوری از چیز هایی که دوست داری دست بکشی و برای همیشه رهاشون کنی... مثل عروسک محبوب بچگیمون، که از بس دوسش داشتیم و روش حساس بودیم، حتی دست کسی نمیدادیمش که کثیف یا دستمالی نشه و فقط برای خودمون بمونه، اما وقتی بزرگ شدیم همون عروسک محبوب هم روی طاقچهی خاطرات قدیمی رفت. جان جانان هم شد یکی از این غم های بزرگ دلم، دکتر نبین دیوونهام، میگم، میخندم ولی خب همش رُل قویای که یاد گرفتم بازی کنم تا کسی غم چشامو نبینه... جانجانان با اینکه دوستم داشت ولی زخم کاریهای بدی رو روی روح و تنم حک میکرد، هیچ وقت نشد برای یک بار هم شده من رو نسبت به بقیه افراد و آشناهاش ترجیح بده، همیشه بقیه رو ترجیح داد. من هربار بخشیدمش دکتر، ولی با هربار بخششم، ذره_ ذره حسم کشته و نابود شد، ولی جان جانان متوجه نشدها! من همیشه سعی کردم بجنگم، چیزی که دوست دارم رو نگه دارم اما زورم به جنگیکه کسی جز من جنگنده نبود، نرسید... اره من دوستش داشتم، اتفاقا هنوزم دوسش دارم، میدونم هر حرفی بگه، حتی تظاهر کنه که بی من میتونه دروغه! دکتر من جان جانان رو میشناسم، اون بی من نمیتونه. دکتر میزاری برم ببینمش؟! دلم قد قلب کوچیک گنجشک، واسش تنگ شده، ولی باید برم لباس بخرمها، یهو برنداره بگه با لباس های بیریخت تیمارستان اومدی دیدنم بقیه دیدنت و حیثیتم رفت! باید برم خوشگل موشگل کنم، عطر همیشگی جان جانان رو از روی طاقچه بردارم بزنم به مچ دستام که تنم بوی تنش رو بده، اخه اون همیشه جفت دستامو میگیره و میبوسه... راستی دکتر، دیروز اون پرستار بداخلاقه هستا، اومد با زور بهم ارامبخش زد که جان جانان رو صدا نزنم انقد نگم: جان جانان و جهانم، بیا دیگه دلم برای دیدن صورت ماهت یه ذره شده، لامروت! یکمی رحم داشته باش این قلب بیمار و ضعیف من طاقت دوری از تورو نداره ها؟ بیا واس من ناز نکن که نازکِش خوبی نیستم، نه اینکه ناز قشنگ تورو نکشما، نه فقط بیا که حتی راضیام به یه نگاه از دور که آروم بگیرم' نه دکتر، نه نکن، نکن... باز این آرامبخش های لامصب رو روانه رَگ های من نکن، بزار تنها امیدی که واسه زندگی دارم یادم بمونه، بزار یادم بمونه جان جانان تنها کسیه که دوسم داره، که یادم بمونه عین بچهایام که اگه وسط شلوغی دستهامو ول کنه گم میشم و میمیرم! فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! یک هزار و چهار و صد و سوم روز سیزدهم ماه یازدهم زمستانی ساعت دو و بیست و چهار دقیقه بامداد. نگارنده؟! < سحر تقیزاده >1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز