رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/31/2025 در همه بخش ها

  1. ☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم.💢 🔴رمان های برتر از نظر کیفیت و قلم به چند دسته تقسیم می شوند، در صورتی که اثر شما دارای صلاحیت باشد به یکی از تالار های زیر منتقل می شود. 1.نخبگان برگزیده: رمان هایی که از همه نظر قوی و جدید هستند. شامل ایده ناب، قلم قوی، پیرنگ مشخص و جذابیت موضوع. 2.مورد تایید مدیران: رمان های تایید شده از نظر مدیران نودهشتیا که به نسبت سایر رمان های درحال تایپ برتری دارند و لایق دیده شدن بیشتر هستند. 3.مورد پسند کاربران: رمان هایی که بیشترین میزان بازدید و واکنش را از سوی کاربران نودهشتیا دریافت کرده اند و البته که از نظر ارکان نوشتاری یک رمان مناسب هستند. همه رمان ها زیر نظر بررسی مدیریت هستند و اگر رمانی به تالار برتر منتقل شد، لینک تاپیک جهت اطلاع رسانی کاربران و نویسنده توسط مدیر مربوطه که انتقال را انجام داده است در این تاپیک اعلام می گردد. با تشکر
    1 امتیاز
  2. عنوان: دروازه لورال ژانر: فانتزی، معمایی نویسنده: سارابهار «یاارحم الراحمین» خلاصه: مولی بعد از چاپ کتابش درگیر ماجراهایی می‌شود که در باورش هم نمی‌گنجند. ماجراهایی مبنی بر واقعی شدن تک‌تک قتل‌های زنجیره‌ای کتاب چاپ شده‌اش و ورود موجوداتی تاریک به زندگی‌اش، موجوداتی که کمترین چیزی‌که از مولی می‌گیرند ثانیه‌ای خوابِ راحت است. ولی آیا همه چیز فقط به کتابش ربط دارد... .
    1 امتیاز
  3. درود، اثر شما بررسی شد. اثر شما شرایط انتقال به یکی از سه تالار برتر رو ندارد. لطفا پس از ویرایش و نقد اثر، مجدد درخواست بدید.
    1 امتیاز
  4. سی و ششم وقتی که دیدمش یه لحظه حس کردم قلبم یه مدلی می‌زنه. انگار نفسم بالا نمیومد. یکم سرفه کردم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ نه خواهش میکنم. پیش میاد. آدم خوش خنده و مهربونی بنظر می‌رسید. تقریبا سی اینا نشون میداد. یهو گفت: ـ الان میرم کلید رو میارم. رفت در خونش رو باز کرد تا کلید و بیاره. پانته‌آ یهو زد به بازوم و گفت: ـ پسره رو با چشمات نخور. سعی کردم خونسرد باشم و بنابراین با چشم غره‌ای بهش گفتم: ـ برو بابا. پانته‌آ با مرموزی آروم زیر گوشم گفت: ـ نکنه که چشمات گرفتتش؟ خیلی بهش زل زدی. حواسم بهت بود. همین لحظه یوسف اومد بیرون و با لبخند کلید رو داد سمت من گفت: ـ شما به من زنگ زده بودین، درسته؟ با لبخند گفتم: ـ بله. بعد رو به پانته‌آ پرسید: ـ شما خوهرزاده‌‌ی حسامید؟ پانته‌آ هم با خوشرویی گفت: ـ بله خوشبختم از آشنایی با شما. یوسف هم با مهربونی گفت: ـ منم همین‌طور. حسام گفته بود که بچها تو کار انیمیشن و هنرن. منم کارم موزیکه.شاید یکم سر و صدا اذیتتون کنه. من با یکم ناز گفتم: ـ اشکالی نداره.
    1 امتیاز
  5. (۴) سودابه خاتون با دیدن سیمین گوشه‌ی لب‌های باریک و صورتی رنگش، به‌سمت پایین متمایل شد و ناگهان اشک از چشم‌های مشکی رنگش سرازیر گشت. احوال سیمین دگرگون شده‌بود و دیگر خبری از آن شور و شعف دقایقی قبل نبود. سیمین با دیدن اشک مادر متعجب شد. می‌خواست دلیل این اشک‌ها را بپرسد؛ اما چیزی راه گلویش را سد کرده و مانع میشد. بغضش را فرو برد و دست‌هایش را بر روی بازوان مادر گذاشت. نوازش‌وار، بازوان تپل مادرش را لمس کرد. زبانش یارای چرخیدن نمی‌کرد و ذهنش کلمات را نمی‌یافت که دلیل این رفتار‌ها را بپرسد. درست در همین لحظه بود که خواهر سیمین از پشت ساختمان در حالی‌ که سبدی پر از لباس در دست داشت به کنارشان رسید. به نظر برای جمع کردن لباس‌های خشک‌شده رفته بود و در جریان هیچ‌کدام از اتفاقات نبود. نورگل با دیدن سیمین سرمستانه خندید، سبد‌ها را بر روی زمین گذاشت و بی‌توجه به صورت ماتم‌زده‌ی سه عضو دیگر خانواده سفت سیمین را در آغوش کشید و گفت: ‌- تولدت مبارک خواهر خوشگلم! شنی... . می‌خواست بگوید شنیدم باز غیب شدی که با دیدن قیافه‌ی سیمین حرفش را خورد. نگاهش را بر روی صورت تک‌تک اعضای خانواده چرخاند و سپس گفت: ‌- اینجا چه خبره؟ کسی مرده؟ مرادپاشا که تاکنون نظار‌ه‌گر بود لبخندی بر روی لب‌هایش که از زیر تارهای سبیلش به سختی دیده میشد، نشست و همسر و دخترانش را به داخل خانه دعوت کرد. سیمین بالاخره به خود آمد، ته قلبش می‌دانست خبری مهم خواهد شنید؛ حتی فکرش به ازدواج هم رفته‌بود. می‌ترسید شبیه دختر همسایه مجبورش کنند که با پیرمرد تاجری ازدواج کند اما خودش جواب این سوال را از پیش می‌دانست. امکان نداشت پدرش او را به پول بفروشد؛ چه خواستگارانی که به علت سخت‌گیری پدر رد نشده‌ بودند! سیمین بالاخره توانست اختیار ذهنش را در دست بگیرد، زبانش هم پس از چند دقیقه‌ای که قفل بود بالاخره باز شد. تنها سوال ذهنش این‌بود که دلیل اتفاقات نامتعارف دقایق قبل چیست؟ نگاهش را به صورت آفتاب سوخته و تپل مادرش دوخت و پرسید: ‌- کسی نیست توضیح بده اینجا چه خبره؟ مادر اون گریه برای چی بود؟ سودابه خاتون پشت دست‌های تپل و گوشتی‌اش را بر روی صورتش کشید، اشک‌هایش را پاک کرد و سیمین را بر روی صندلی چوبی میان اتاق نشاند و گفت: ‌- بشین، بعد از شام برات توضیح میدم. موافق بود. بهتر بود کمی بر خود مسلط شود، خوبی ماجرا آنجایی بود که کسی نگفت اتفاق خاصی نیست؛ یا مثلاً بگویند نگرانت شده‌بودیم و از این قبیل سخنان که بیشتر آزارش می‌داد. اولین بارش نبود که برای دیدن دومان می‌رفت و می‌دانست برای چند ساعت دوری این رفتارها غیرطبیعی است. با سردرگمی و هیجان پایش بر روی زمین ضرب گرفت و دست‌هایش ناخودآگاه روی سینه قفل شد. سیمین می‌دانست خبر مهمی در راه است و سعی داشت بر افکارش مسلط باشد. کسی سخن نمی‌گفت. همه به جز نورگل که برای آوردن سبد لباس‌ها رفته بود، پشت میز نشسته بودند و مادر در حال ریختن غذا درون کاسه‌های سفالی بود. سیمین هم در سکوت به در و دیوار ساده‌ی خانه چشم دوخته بود که در هر گوشه‌اش خاطره‌های تلخ و شیرین داشت. دیوارهای سفیدرنگ خانه را نگاه کرد که هر سال مجبور به تعمیرش بودند؛ هیچ‌وقت دوران کودکی از خاطرش نمی‌رفت که دیواره‌ها را با دفتر نقاشی اشتباه می‌گرفتند و همراه نورگل، دیواره‌ها را با ذغال نقاشی می‌کردند. خیره به مادرش بود که همیشه نورگل را به جای او تنبیه می‌کرد. مادر از درون قابلمه‌ی نقره‌ای رنگ فلزی که از تمیزی برق میزد، خوراک‌های لوبیا را درون کاسه‌های سفالی می‌کشید و دانه‌دانه بر روی میز غذاخوری می‌گذاشت. در همین حین سیمین هم نگران آن دامن پرچین قرمز رنگ مادرش بود که بسیار به اجاق نفتی زنگ‌زده‌ و کهنه نزدیک بود. می‌ترسید گرمای اجاق دامن پارچه‌ای را بسوزاند. تا خواست لب باز کند و به او هشدار بدهد، سودابه از اجاق فاصله گرفت. سیمین به وضوح در خاطرش بود. زمانی که پدر این اجاق‌نفتی قرمزرنگ را خرید، هشت سال بیشتر نداشت. با شنیدن بوی خوراک‌های معروف مادرش ضعف کرد و بیشتر در خود فرو‌رفت. صدای سوت بخاری‌نفتی که حاصل از سوختنش بود بر پریشانی سیمین خط می‌انداخت. اخم غلیظی بر پیشانی خوش تراشش که مرز گرد و زیبایی در محل رویش موهایش داشت، نشست و به نورگلی چشم دوخت که از کنار ستون چوبی گرد وسط اتاق عبور کرد و درست بر روی صندلی چوبی ساده‌، کنار او جای گرفت. خاطرات شیطنت‌های کودکی‌اش که هر بار منجر به مصدوم شدن و برخوردش به آن ستون میشد، در ذهنش تکرار شد. به نظرش همیشه جالب می‌آمد که مادرش اکثر اوقات نورگل را مقصر اتفاقات می‌دانست. آه بلندی از ته دل کشید، خودش نیز نمی‌دانست دلیل بغضش چیست. از نگاه‌های گریزان پدر و مادرش، حرف‌های پدر و اشک ناگهانی مادرش حس خوبی دریافت نکرده بود و دلش گواه بد می‌داد. می‌خواست هرطور که شده جلوی اشک ریختن خود را بگیرد؛ پس نگاهش را بالا برد. سقف تیرچه‌پوش خانه را نگاه کرد و به یاد روزهای بارانی افتاد که مجبور بودند پارچ و کاسه در قسمت‌هایی از خانه بگذارند که چکه می‌کرد. کاسه‌ی سفالی قهوه‌ای رنگ خوراک را که مادر برحسب عادت اول به او می‌داد را گرفت و مشغول سرد کردن آن شد. باد صدای جرجر لولای درب‌های قهوه‌ای رنگ اتاق‌هایی را که در سمت راست خانه، درست کنار هم قرار داشتند را بلند کرد. از زمانی که به خاطر می‌آورد اتاق مشترکش با نورگل همان درب چوبی قهوه‌ای رنگ را داشت که جرجر لولاهایش پس از هربار باز و بسته کردن در کل خانه می‌پیچید. اولین قاشق را که به سمت دهانش برد نگاهش به قالیچه‌ی گرد و قرمز رنگی که بر زمین و زیر میز‌غذاخوری پهن بود افتاد. نور مشعل‌های پشت پنجره از پشت شیشه‌های رنگی، رد نور‌های سبز و قرمزی روی فرش ایجاد کرده بود که سیمین با دیدنش بی‌اختیار بغض کرد. بغض و غذا را باهم فرو برد، نمی‌دانست چرا خاطرات را مرور می‌کند. حس‌هایش هیچ‌وقت به او دروغ نمی‌گفتند، درست شبیه زمانی که برای اولین بار دومان را دید. آن روز هم اضطراب داشت؛ حتی خواب آن پسر چشم و ابرو مشکی را از قبل دیده‌بود و گویی می‌دانست اتفاق مهمی در شرف وقوع است. یا سال پیش که پای مادرش بر روی برف‌ها سرخورد و باعث شکستن استخوان پایش شد. آن روز هم این حس عجیب را داشت و قسمت آزاردهنده‌ی ماجرا این بی‌خبری قبلش بود؛ چون سیمین اطمینان داشت که اتفاقی خواهد افتاد و این انتظار عذاب‌آور بود. تنها چیزی که می‌دانست این بود که باید به خود دلگرمی بدهد و منتظر یک اتفاق خوب باشد.
    1 امتیاز
  6. (۳) خودش هم نمی‌دانست؛ اما مطمئن بود دقایق زیادی در پشت آن درخت پیر در خود فرو رفته‌است. به قدری زیاد که وقتی بالاخره جرأت بیرون آمدن از پشت درخت را پیدا کرد دیگر دومان را داخل محوطه‌ی اردوگاه ندید و فقط چند مرد در حال روشن کردن مشعل‌ها بودند. آتش بزرگی میان اردوگاه در حال سوختن بود و تنی از سربازان مشغول کباب کردن گوشت تازه شکار شده‌ای بر روی آن بودند. با دیدن مشعل‌ها محکم به گونه‌اش کوبید و به خاطر آورد چیزی تا غروب نمانده و باید به خانه بازگردد. تا همین لحظه هم بسیار دیر کرده‌بود و اطمینان داشت مادرش را بسیار عصبانی کرده‌است. دیگر به دویدن اکتفا نمی‌کرد و در حال پرواز بود؛ حتی توجهی به درد مچ پایش نداشت و فقط می‌دوید. در دلش اعتراف کرده‌بود که جدا از مجازات مادر، ترس وجودش را می‌لرزاند. دختر زیبا و کم سن‌وسالی چون او در آن ساعت از شب، وسط جنگل یا خوراک گرگ‌ها میشد یا گیر راهزنان جنگل می‌افتاد که حتی جرأت نمی‌کرد به بخش دوم فکر کند. بدنش لرزش غریبی گرفت که تا خروج از جنگل و ورود به داخل شهر ادامه داشت. مردم با تعجب در حال نگاه کردن به او بودند و با دیدنش پچ‌پچ کنان از کنارش می‌گذشتند. سیمین با سر و روی گلی، قدم از قدم برمی‌داشت و هنوز فکرش درگیر دومان بود. توجهی به گِل صورت و لباس‌هایش نداشت و سرخوشانه به سمت خانه می‌رفت که با صدای پر‌اضطراب پدرش که از پشت سرش آمد، از حرکت ایستاد. ‌- سیمین! خوبی دخترم؟! چطور خودتو به این وضع درآوردی؟ سیمین با به‌خاطر آوردن اوضاعش یکه خورد؛ اما خودش را نباخت و جوابی که از قبل آماده کرده‌بود را در ذهنش مرور کرد. با طلب بخشش به خاطر دروغ‌هایش به سمت پدرش برگشت و صورتش را کمی درهم کرد. خود را در آغوش پدرش رها ساخت و گفت: -دنبال قارچ می‌گشتم که پام پیچ‌خورد و افتادم. مرادبیگ لبخند مهربانی به روی دخترکش زده و او را محکم‌تر از پیش به آغوش کشید. وقتی مرادبیگ برای کمک زیربغل سیمین را گرفت، عرق شرم دروغی که گفته بود تیره‌ی کمر سیمین را دربرگرفت. دلش می‌خواست زمین دهان بگشاید و تمام هیکلش را ببلعد که این‌گونه باعث نگرانی پدر و مادرش شده است. پشت نرده‌های کوتاه چوبی و قهوه‌ای رنگی که با شلختگی دورتادور خانه کشیده شده‌بود، ایستادند و مرادبیگ در ورودی را هل داد. با ورود به حیاط، سیمین پایش را بر روی سنگ‌های ریز و سفیدرنگی گذاشت که سرتاسر حیاط را پوشانده‌بود. چشمش به مشعل‌های روشن بر روی دیوار خشت‌وگلی خانه خورد که درست کنار پنجره‌های چوبی قرار داشت. از ترس مادرش به آه و ناله‌اش افزود و پایش را بیشتر روی سنگ‌های ریز و درشت محوطه کشید. می‌دانست با صدای برخورد سنگ‌ها مادر زودتر متوجه آمدنشان می‌شود. نگاهش را به درب چوبی ورودی خانه که در گوشه‌ی سمت چپ خیاط قرار داشت، دوخت. می‌دانست هر لحظه امکان بیرون آمدن مادرش هست و باید پیازداغ ماجرا را بیشتر کند. با این کار دل مادرش به رحم آمده و کمتر سرش غر می‌زد. در کمال تعجب مسیر محوطه تا درب ورودی خانه طی شد؛ اما سودابه خاتون حتی جلوی درب هم نیامد. سیمین با نگرانی چشمش را به نیمرخ پدرش دوخت و همان‌طور که به محاسن بلند و جوگندمی او خیره بود پرسید: ‌- مادر کجاست؟ انگار خونه نیست. مرادبیگ لبخند مهربانی زد، با تأسف، سرش را برای قطع ناگهانی درد سیمین تکان داد و گفت: ‌- نترس دخترم، مادرت داخل خونه‌ست. برو سر و صورتتو بشور که مادرت نگران نشه. سیمین شبیه کسانی که دستش رو شده‌باشد دستور پدر را اطاعت کرد. دستش را درون حوض آبی‌رنگ کوچکی که درست کنار خانه بود فرو برد، سردی آب وجودش را لرزاند و به سختی مشغول تمیز کردن صورتش شد. پس از اتمام کارش به سمت در ورودی خانه برگشت و مرادبیگ را دید که درست پشت در خانه منتظر او بود. سیمین با دیدن پدرش لبخند عریضی بر روی صورتش نشست و با قدردانی نگاهش کرد. گمان می‌کرد مرادبیگ نمی‌خواهد او به تنهایی با مادر روبه‌رو شود. به کنار پدرش که رسید گفت: ‌- چرا نرفتین داخل؟ برید تو، اینجا سرده. و دستگیره‌ی در قهوه‌ای رنگ خانه را در دست فشرد. هنوز در را نگشوده‌بود که دست پدر بر روی دستش نشست و با تردید به دخترکش چشم دوخت. گویی برای گفتن چیزی تردید داشت و این سیمین را نگران می‌کرد. با نگرانی‌ای که کم‌کم درون صورتش هویدا میشد به چشم‌های قهوه‌ای رنگ پدرش که تارهای بلند یکی‌درمیان سفید ابرویش تا نزدیکی مژه‌هایش آمده بودند، خیره ماند. چند ثانیه گذشته‌بود که مرادبیگ دستانش را بر دو سمت سر سیمین گذاشت، بوسه‌ای بر پیشانی‌اش نشاند و با تن صدای همیشه آرامش گفت: ‌- جان پدر، نور چشمم، امشب شب خیلی مهمیه. فقط خواستم بگم اطمینان داشته باش امشب هر اتفاقی که بیفته، علاقه‌ی من نسبت به تو دخترم نه تنها کم نمیشه بلکه صد برابر بیشتر و قوی‌تر میشه. سیمین در بهت فرو رفته بود و حرف نمی‌زد، حس خوبی از صحبت‌های پدرش نگرفته‌بود و با سردرگمی به او خیره بود. مرادبیگ کلاه پارچه‌ای مشکی رنگی که شبیه پارچه‌های پیچ‌خورده دور کلاه‌ پیچیده شده‌بود را از سرش برداشت و کلاه را زیر بغلش گرفت. سیمین با بازشدن در خانه مستأصل چشم از پدر گرفت و به مادرش که در قاب درب ایستاده‌بود نگاه‌ کرد. سودابه خاتون که اصلیت آریایی داشت نگاه مهربانش را به دخترش دوخت. دستش را بر روی روسری قواره کوچک که دستک‌های مشکی رنگش را از پشت گردن، بر روی شانه‌اش آویزان کرده بود کشید. سیمین لبخند سودابه خاتون را که دید فهمید ماجرا جدی است. انتظار نداشت که به جای تشر و غرغر، لبخند نصیبش شود و این نگرانش می‌کرد. دیگر مطمئن بود که یک جای کار می‌لنگد.
    1 امتیاز
  7. پارت سی و پنجم ماهتیسا با حالت خواهش گفت: ـ میشه پایین موهای منم با مدادرنگی آبیش کنی؟ پانته‌آ که داشت ریسه می‌رفت از خنده گفت: ـ خب حالا بیا و درستش کن. پانته‌آ رو به ماهتیسا با لحن بچگانه گفت: ـ شما که موهات خیلی نازه. باز باید بزرگتر بشی. بعدا اگه خواستی بیا پیش باران موهات رو با مدادرنگی آبی کنه. موهای چتریش رو داد کنار و گفت: ـ باشه. ماهتیسا هم مثل ما رو پله نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. پانته‌آ که همین‌جور به موهاش دست می‌کشید رو به من با کلافگی گفت: ـ فک کنم تا شب ما اینجا علافیم. این حرفش تموم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه پسر خیلی خوشتیپ با یه پیراهن سفید و شلوار مشکی اومد بیرون و دستشم یه طبل سبز رنگ بود. منو پانته‌آ بلند شدیم و ماهتیسا هم دوید رفت سمتش و گفت: ـ دایی. یوسف طبلش رو گذاشت کنار در خونش و اومد سمت ما و نفس نفس زنان با کمی خجالت گفت: ـ من واقعا شرمندم. تصادف شده بود. خیلی ترافیک بود.
    1 امتیاز
  8. پارت سی و چهارم مادربزرگش گفت: ـ پس خاله‌ها رو اذیت نکن دخترم. همین‌طور که تو بغلم بود گفت: ـ چشم. بعد مادربزرگش با ما خداحافظی کرد و رفت. پانته‌آ با خنده گفت: ـ با همه‌ی اعضای خونواده آقا یوسف آشنا شدیم جز خودش. خندم گرفت. رو به ماهتیسا گفتم: ـ چه دختر نازی. چه موهای بلند و خوشگلی داری. با ناز گفت: ـ مرسی. از تو کوله پشتی‌ام مداد رنگی و ورقه آچار رو درآوردم که یهو به جاکلیدی تن کوله پشتیم دست زد و با ذوق گفت: ـ این عروسک ریوئه خندیدم و گفتم: ـ دوسش داری؟ همون‌جور که با ذوق نگام می‌کرد، گفت: ـ آره خیلی. درش آوردم و گفتم: ـ پس باشه ماله تو. پرید بغلم کرد و گفت: ـ مرسیی. راستی اسمت چیه؟ گفتم: ـ باران. به موهام دست کشید و گفت: ـ چقدر اسمت قشنگه. بوسش کردم و همین‌جور که موهام رو از پشت دست می‌زد یهو گفت: ـ ریو همرنگ موهای توئه. منو پانته‌آ کلی خندیدیم و گفتم: ـ آره آبیه.
    1 امتیاز
  9. پارت سی و سوم رفتن و زنگ در رو زدن. من گفتم: ـ ببخشید خانوم خانومه برگشت سمتم و گفتم: ـ خونه نیستن. یه خانوم تقربیا بامزه‌ای بود. با لبخند رو به ما گفت: ـ شما جدیدا اومدین؟ ندیده بودمتون تابحال. پانته‌آ رو بهش گفت: ـ من خواهرزاده‌ی حسامم. اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم. خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده. گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه.اش می‌شد رو آورده بود تا پیش دایی یوسفش بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونه‌ایم. بعد رو به نوه‌اش گفت: ـ ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد. من باید برم مسجد دیر میشه. ماهتیسا که همین‌جور دست مادربزرگش رو محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچه‌ها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم. لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت: ـ مدادرنگی هم داری؟ موهای چتریش رو زدم کنار و با مهربونیت گفتم: ـ آره عزیزم. با شادی دست مادربزرگش رو ول کرد و اومد تو بغلم و گفت: ـ باشه بریم پس نقاشی بکشیم.
    1 امتیاز
  10. پارت سی و دوم با تعجب گفت: ـ بله بفرمایید؟ بجا نیوردم. گفتم: ـ ببخشید ما دنبال کلید اومده بودیم. آقا حسام مثل اینکه کلید واحدشو به شما داده بود. یهو انگار شناخته باشه گفت: ـ آها شما خواهرزاده‌ی حسامی؟ پانته‌آ؟ حسام گفته بود امروز میاین ولی نگفته بود اینقدر زود می‌رسین. یکم خندیدم و گفتم: ـ نه من رفیق پانته‌آم. بله اومدیم. شما کی می‌رسین؟ با کمی شرمندگی گفت: ـ شرمنده بخدا. من اومدم ساز فروشی یه کار کوچیک داشتم. یه یه ربع دیگه می‌رسم خونه. بازم ببخشید که معطل شدید. گفتم: ـ نه خواهش می‌کنم. منتظریم. بعد اینکه قطع کردم، پانته‌آ اومد سمتم و گفت: ـ کجاعه؟ گفتم: ـ گفت ساز فروشیه یه ربع دیگه میرسه. پانته‌آ خندید و گفت: ـ اوو مثل اینکه اینم هنرمنده. خندیدم و گفتم: ـ منو با تو اشتباه گرفته بود. بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد. پانته‌آ اوفی کرد و گفت: ـ بیا رو پله بشینیم. ما که اینقدر تو راه بودیم، یه ربع هم روش. رفتم پیشش و گفتم: ـ آره دقیقا یه پنج دقیقه نشسته بودیم رو پله. دیدیم که در آسانسور باز شد یه خانوم تقریبا مسنی با چادر رفته بود جلوی در خونه یوسف و همراشم یه دختر کوچولوی سه چهار ساله بود.
    1 امتیاز
  11. پارت سی و یکم با تعجب گفتم: ـ آقا یوسف کیه؟ پانته‌آ در روبرو رو نشون داد و گفت: ـ همین‌که الان جلوی در خونش وایسادی. گفتم: ـ آها. فک کنم نیستش. در رو باز نمیکنه. پانته‌آ با خستگی گفت: ـ ای بابا. هوف. پس بیا چمدونا رو بزاریم جلو در خونه، من به دایی زنگ بزنم شماره این طرف رو بگیرم و ببینم کی میرسه رفتم و چمدون رو گرفتم و گفتم: ـ باشه. با کمک هم چمدونا رو بردیم گذاشتیم جلو در خونه. پانته‌آ زنگ زد به داییش: ـ الو دایی. خوبم مرسی. ببین ما رسیدیم. آره فهمیدم به کی دادی کلیدارو ولی طرف خونه نیست. می‌تونی بهش زنگ بزنی ببینی کی میاد؟ آها. خیلی خب باشه بفرست. باشه خداحافظ. پرسیدم: ـ چیشد؟ وقتی قطع کرد، گفت: ـ هیچی. دایی گفت الان وسط یه کاریه نمی تونه براش زنگ بزنه. گفت شمارش رو میفرسته، ما خودمون بهش زنگ بزنیم. به گوشیش پیامی اومد و به صفحه‌ای گوشیش نگاهی کرد و گفت: ـ آها. بیا فرستاد . همین لحظه مادرش به گوشیش زنگ زد. پانته‌آ بهم گفت: ـ باران بیا تو شماره رو بگیر بهش زنگ بزن. من یه لحظه جواب مامانم رو بدم. شماره رو گرفتم و زنگ زدم بهش. بعد تقریبا دوتا بوق جواب داد: ـ بفرمایید با کمی خجالت گفتم: ـ سلام وقتتون بخیر. ببخشید آقا یوسف؟
    1 امتیاز
  12. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  13. لیموترش کوچک را از وسط دو نیم کرد و چند قطره از آبش را داخل ظرف سوپ ملکتاج چکاند. اینطور حداقل به سوپ بدون روغن و بدون نمک کمی طعم می‌داد، تا خوردنش برای پیرزن بیچاره راحت‌تر باشد. قاشق را از سوپ پر کرد و سمت ملکتاجی که با آن چشمان ریز و مشکی‌اش موشکافانه نگاهش می‌کرد گرفت. - حالتون خوبه خانوم‌بزرگ؟ قاشق را به دهان پیرزن گذاشت و با دستمال گوشه لبش را پاک کرد. قاشق دوم را هم پر کرد و پس از اندکی صبر داخل دهانش گذاشت. - باید هم حالتون خوب باشه، آخه آقا سامان اومده. قاشق را داخل ظرف رها کرد و با حسرتی که نمی‌توانست در نگاه و صدایش پنهانش کند، آرام و زمزمه‌وار گفت: - وقتی آقا سامان میاد همه خوشحالن؛ شما، آقای احتشام، حتی طلعت خانوم و آقا عنایت. صدایش لرزید. - همه آقا سامان رو دوست دارن، برعکس من که هیچکس از بودنم خوشحال نبود و همیشه بار اضافه‌ی زندگی دیگران بودم! برق اشک را در چشمان بی‌فروغ ملکتاج دید. سرش را پایین انداخت و نگاهش را به دستان لرزانش دوخت. انگار باز هم زیاده‌روی کرده‌ بود. سرفه‌ای کرد تا صدای بغض‌دارش را صاف کند و دوباره قاشق ملکتاج را پر کرد و سمت دهانش گرفت. - ببخشید، من این روزها یکم حالم خوش نیست؛ مدام دارم چرت‌و‌پرت میگم. ل*ب فرو بستنش را که دید، اخم در هم کشید. - چی‌شد؟ به همین زودی سیر شدین؟ پیرزن سر چرخاند و نگاهش را به سمت دیگری دوخت. رد نگاهش را که گرفت به دفترچه و خودنویس طلایی‌رنگ و زیبایی که روی عسلی کنار تخت بود رسید. متعجب پرسید: - قلم و کاغذ می‌خواین؟! پیرزن در تأیید حرفش سر تکان داد. سینی را روی تخت گذاشت و بلند شد. دفترچه و خودنویس را برداشت و دوباره سرجای قبلی‌اش یعنی لبه تخت نشست و قلم و کاغذ را به دست پیرزن داد. پیرزن با دستان لرزان و بی‌جانش چیزی نوشت و دفترچه را به سمتش هل داد. با تردید نگاهی به صورت پیرزن کرد و پرسید: - بخونمش؟ چشم روی هم گذاشتنش را که دید دفترچه را برداشت و نوشته‌اش که زیاد هم خوش‌خط نبود را خواند (متأسفم.)سرش را به طرفین تکان داد و لبخند تلخی زد. - شما چرا متأسف باشین؟ شما که عامل مشکلات من نبودین؛ اونی که باعث بدبختی و مشکلات منه الان عین خیالشم نیست که چه بلایی سر من اومده! چشمانش را روی هم فشرد و نفسش را با کلافگی بیرون داد. این حرف‌ها نتیجه‌ای جز بهم ریختن بیشتر روح و روانش نداشت‌. دوباره قاشقی از سوپ را پر کرد و سمت ملکتاج گرفت و گفت: - حالا ول کنید این حرف‌ها رو؛ بیاین غذاتون رو بخورین که اگه آقا سامان ببینه غذاتون رو کامل نخوردین حسابی ناراحت میشه. ظرف خالی غذا را داخل سینی گذاشت و با زدن لبخندی به روی ملکتاج از جایش برخاست. - خب حالا که غذاتون رو خوردین یکم بخوابین؛ میگن چرت بعد از ناهار خیلی میچسبه! خنده مصنوعی کرد و با برداشتن سینی سمت در رفت. این خنده‌های تلخ و مصنوعی برای پوشاندن دردش پیش این پیرزن که دردش را می‌دانست راهکار خوبی نبود، اما حداقل می‌توانست کمی از نگرانیِ نگاه مسکوتش بکاهد.
    1 امتیاز
  14. نگاهش به رفت‌و‌آمد طلعت که میز ناهار را می‌چید خیره‌ بود و ذهنش درگیر حرف‌هایی که از او شنیده ‌بود. هنوز هم نمی‌توانست حرف‌هایشان را باور کند. هنوز هم نمی‌توانست بپذیرد که احتشام برای دختری که هیچ‌وقت نخواسته ‌بود، او را کنار خودش داشته ‌باشد دلتنگ می‌شد. دست کوچک پرهام روی دست مشت شده‌اش که روی میز بود نشست، دست از افکار بی سرو‌ته‌اش کشید و به پسرک که همچنان با ترس و نگرانی نگاهش می‌کرد، نگاه کرد. - آبجی، از این‌که من گفتم دوست ندارم از اینجا بریم ناراحتی؟ دستی به شقیقه‌ و چتری‌های بلندی که به‌خاطر عرق کردن به پیشانی‌اش چسبیده‌ بودند کشید و با وجود ذهن درگیر و حال خرابش سعی کرد لبخند بزند. نباید ذهن پسرک را درگیر مشکلات خودش می‌کرد؛ پرهام هنوز برای تحمل این نگرانی‌ها زیادی کوچک بود. - نه عزیزم. پسرک ل*ب برچید. - پس از چی ناراحتی؟ نفسش را فوت کرد و لبخند روی لبش لرزید. - از چیزی ناراحت نیستم عزیزم، فقط فکرم مشغوله. پسرک متعجب نگاهش کرد. - فکرت مشغوله یعنی چی؟! خنده آرامی کرد و پوست لطیف پشت دست پرهام را با انگشت شستش نوازش کرد. - یعنی دارم به یه چیزهایی فکر می‌کنم. پرهام پرسید: - به چی؟ ل*ب برجسته‌اش را به دندان گرفت و رها کرد. - به همه چی؛ به عمو علی، به مامان، به طلعت جون، به همه. پسرک نگاه کنجکاوش را در صورت او چرخی داد و پرسید: - به منم فکر می‌کنی؟ آب دهانش را همراه با بغضش قورت داد و سر تکان داد. - آره عزیزم، به تو هم فکر می‌کنم. همان لحظه طلعت وارد آشپزخانه شد و درحالی که ظرف سالاد را بر می‌داشت تا به سر میز ببرد رو به او و پرهام گفت: - بیاین ناهار بخورین. پرهام از پشت میز بلند شد، اما او همچنان پشت میز آشپزخانه نشسته ‌بود و قصد بلند شدن نداشت. پرهام که همراه با طلعت رفت، دست سردش را به صورت رنگ ‌پریده‌اش کشید. به این تنهایی نیاز داشت تا کمی افکارش را سروسامان دهد و فکری برای وضعیتی که داخل آن گیر افتاده ‌بود بکند. - وا تو چرا هنوز اینجا نشستی؟! سرش را به سمت طلعت که آنطرف اپن ایستاده‌بود چرخاند. - من اشتها ندارم. طلعت اخمی به ابروهای کم‌پشت و قهوه‌ای ‌رنگش انداخت و گفت: - ولی تو که صبحانه هم نخوردی! لبخند نیم‌بندی زد؛ فکرش آنقدر مشغول بود که دیگر جایی برای فکر کردن به گرسنگی‌اش نمانده‌ بود. جواب داد: - هر وقت گرسنه‌ام شد میام یه چیزی می‌خورم. طلعت آرام سر تکان داد. انگار متوجه حال خرابش شده‌ بود که اصرار نکرد. - باشه، هر طور راحتی. درحالی که از پشت میز بلند می‌شد گفت: - ممنون، من میرم غذای خانوم‌بزرگ رو بدم؛ شما حواستون به پرهام هست؟ طلعت سر تکان داد و گفت: - آره دخترم، حواسم بهش هست. سینی غذای ملکتاج را برداشت و با تشکر از طلعت به‌سمت اتاق پیرزن به راه افتاد.
    1 امتیاز
  15. درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا رمانتون رو به ده پارت برسونید بعد درخواست بدین باز
    1 امتیاز
  16. ایده‌ی رمان سیمین‌آی خیلی ناب و دوست داشتنیه و قلم قشنگتون خیلی ماهرانه صحنه و فضای داستان رو توی ذهنم چید با همین یک پارت پر از ذوق شدم🫠
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...