تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/26/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: از خِطه مارها ژانر: فانتزی، معمایی نویسنده: الهام احمدی خلاصه:در دنیایی که سایهها و نورها در هم میآمیزند، مابین تجلی دو دنیای متضاد…پدیدهای نادر و بدیع، گسست بندهای چارچوب و تنگنا را و برگزید معبری مجهولالهویه و توأم با مخاطره را در پی واقعهطلبی.اما در گریز از مرزها و تنگناها، آیا هر گسستی ما را به رهایی میبرد یا صرفاً آغوش دیگری از اسارت است؟ شاید واقعیت در شکاف میان دو جهان نهفته باشد، جایی که نه نور غالب است و نه تاریکی.5 امتیاز
-
عنوان: تقاطع اضداد ژانر: تخیلی عاشقانه نویسنده: الهام احمدی خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهرهاش شکوفا میشود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را میخواند. خانهای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه میبیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.5 امتیاز
-
ژانر : عاشقانه، اجتماعی مقدمه: من شانس این را داشتم که هر روز در لبخند تو عشق را ببینم، در هر کلمهی تو عشق را بشنوم و هر روز عشق را در نگاهت ببینم. خلاصه داستان: داستان در ارتباط با دختری بیست و سه ساله به نام باران که بعد از تموم شدن دانشگاهش در رشت، برای پیدا کردن کار وارد تهران میشه. باران که تو یه خانواده تقریبا متعصبی بزرگ شده بود و این شرایط زندگیش رو دوست نداشت، تمام تلاشش این بود که یه روز بتونه به بزرگترین آرزوش برسه و از ایران مهاجرت کنه اما؛ با ورودش به خونه ی جدید توی تهران با همسایهی جدیدش که یه پسره به اسم یوسفه آشنا میشه و تمام آرزوهاش عوض میشه و ....4 امتیاز
-
با سلام و عرض خسته نباشید. علاقمندان جهت یادگیری و فعالیت در قسمت سایت اصلی نودهشتیا، لطفا زیر همین تاپیک اعلام حضور کنند. شرایط: 1. داشتن لپ تاپ یا کامپیوتر 2. نظم و ترتیب 3. توانایی فعالیت در یک ساعت مشخص از روز به صورت روزانه. با تشکر مدیریت نوشتیا4 امتیاز
-
پارت ۱۳ و گفت: _ این داره چی میگه رستمی ها؟ در دم، اشک های رستمی، خشک شد و با تته پته گفت: _ هیچی خانم، بخدا هیچی نبوده داره الکی میگه نگاهی به گل های بنفشی که در صورت رستمی، کاشته بودم کردم و گفتم: _ چرا باید دروغ بگم؟ مگه این خوابگاه دوربین نداره، خبچک کنین! هاشمی نگاه بهت الود دیگری به من و رستمی، که رنگش عین گچ دیوار شده بود، کرد و با خشم رو به من گفت: _ من میرم دوربین هارو چک کنم، وای به حالت اگه دروغ گفته باشی. سرم را تکان دادم و به انگشت اشاره ای که به نشانه تهدید، رو به من گرفته بود، نگاه کردم و گفتم: _ باشه خانم فقط من خیلی گشنمه، میشه تا وقتی شما چک میکنین غذا بخورم؟ حنانه میدونه، فشارم افتاده بود، از دیشب چیزی نخوردم. سری تکان داد و یکی دیگر از بچه های سال هشتمی، به اسم بهاره را صدا زد و مسئولیت غذا را به او سپرد. بشقاب تمیز دیگری برداشتم و تا جایی که بشقاب جا داشت، درونش برنج چپاندم و از دیگ دیگر، تکه ای مرغ، کنارش گذاشتم، از مخلفات خبری نبود. از جلوی چشم های بهت زدهی بقیه، رد شدم و روی میز هشت نشستم. بقیه تازه به خودشان امدند و دوباره روی صف، به سمت دیگ ها رفتند. تند تند، شروع کردم به غذا خوردن که یک دفعه غذا در گلویم گیر کرد و به سرفه افتادم، کسی چند ضربه به پشتم زد و وقتی که حالم جا امد، لیوانی اب جلویم گرفت.اب را لا جرعه سر کشیدم و به صندلی کنارم که فاطمه جلو کشید و رویش نشست نگاه کردم.کم کم، بقیه دخترهاهم امدند و سر میز نشستند. دوباره مشغول خوردن شدم، اما اینبار اهسته تر میخوردم. سرم پایین بود و داشتم فکر میکردم، هم اتاقی هایم الان دارند چه فکری راجبم میکنند؟ هرچند که انها، زیاد از من خوششان نمی امد! سکوت اسفناکی بود، انگار کسی جرعت حرف زدن نداشت. صدای قاشق ها، که به بشقاب های استیل میخورد، دیگر زیادی گوش خراش شده بود. سرفه ای کردم و سرم را بالاگرفتم، نگاه همه جور روی من زوم بود، انگار ادم معروفی دیده اند! غذای تو دهنم را قورت دادم و گفتم: _ چیه! چرا منو نگاه میکنین؟ سارا چشم هایشرا از رویم برداشت و در حالی که قاشقش را، پر از برنج میکرد گفت: _ هرچند که زیاد ازت خوشم نمیاد، ولی از کار امروزت حسابی خوشم اومد، حساب رستمی رو کف دستش گذاشتی. الناز که کنارم نشسته بود نگاهی به بقیه انداخت و با ذوق گفت: _ وای، انگار داشتم فیلم اکشن میدیدم! دستش را مشت کرد و به حالت زدن، به ان دستش کوبید و ادامه داد: _ یه جوری میزدیش که گفتم الانه بمیره.3 امتیاز
-
پارت پنجم دوباره گفتم: ـ واسه همین میگم خوشبحالت دیگه، حالا من فقط چون این موضوع رو مطرح کردم، تنبیه شدم و یک مدت نباید از خونه بیرون میرفتم! پانتهآ نفس عمیقی کشید و گفت: ـ چی بگم والا؟ دیگه خانواده از این سن به بعد که درست نمیشن، ما باید خومون رو وقف بدیم. با ناراحتی و کمی عصبانیت رو بهش گفتم: ـ بابا قراره یبار زندگی کنم، چرا نباید کاری که دوست دارم رو انجام بدم؟ این همیشه رویای من بوده و هست. پانتهآ زد به پشتم و گفت: ـ نگران نباش، من دلم روشنه باران، میریم شاید دیدی دست استاد فرخ نژاد هم سبک بود و اونجا بخت دوتامون هم باز شد! با صدای بلند خندیدم و گفتم: ـ تو این وضعیت به چه چیزهایی فکر میکنی؟ پانتهآ با حالت شاکی گفت: ـ بخدا، چهار سال تو دانشگاه که هیچ کاری نکردیم، تو که کلا هیچی، من هم که تهش فقط کراش بود و بعدش به جایی هم بند نشد. خندیدم و گفتم: ـ از دست تو، بیا بریم من زو برسون خونه تا مامانم نیومده. انگشت اشارش رو با تهدید گرفت سمتم و گفت: ـ بحث رو عوض نکن، خدایی چرا تابحال با هیچ پسری دوست نشدی باران؟ مثلا اون پسره عرفان که اینقدر تو کفت بود و اینقدر بهش بی محلی کردی آخر سر یارو دیگه ناامید شد.3 امتیاز
-
پارت چهارم همین لحظه گوشیم زنگ خورد؛ صفحه گوشی رو نگاه کردم و دیدم پانتهآ است. - سلام باران خوشگله، میبینم که از حصر خونگی درومدی. خندم و گرفت و گفتم: ـ دیوانه, بابام دو روزه با همکاراش رفته جزیره کیش, مامانم هم که هست مدرسه، من هم فرصت و غنیمت شمردم امروز بیام و مدارک روبگیرم. تو کجایی؟! ـ سرت رو بچرخونی من رو میبینی. سمت راست رو نگاه کردم، دیدم داره میدوئه میاد سمتم، بغلش کردم و گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود. چیشد بالاخره؟ هنوز بابات راضی نشد؟! با ناراحتی گفتم: ـ نه میشناسیش که مرغش یک پا داره. تنها امیدم فعلا عمو فرشاد و آقاجونمن، احتمالا فردا که بابا برمیگرده، شب شام میان خونمون موضوع رو دوباره میگن. زد به پشتم و گفت: ـ خب پس ناراحت نباش، بنظر من که میشه و منو تو میریم به سمت تهران! با امیدواری از ته دل گفتم: ـ امیدوارم، بیا فعلا بریم مدارک رو بگیریم از کتابخونه! بعدش دوتاییمون رفتیم سمت کتابخونه و مدارک کارشناسیمون رو گرفتیم، وقتی داشتیم برمیگشتیم به پانتهآ با ناچاری گفتم: ـ خوش به حالت! با تعجب پرسیدم: ـ چرا؟ ـ خیلی خوبه که خونوادت پشتتن و همون اول قبول کردن. پانتهآ گفت: ـ حالا اینقدرهم که راحت نبود، بابای من هم اولش خیلی راضی نبود که قراره تنهایی یه مدت برم تهران زندگی کنم اما، وقتی راجب فرخ نژاد پرس و جو کرد و فهمید خیلی آدم خفنیه، دید واقعا باید این فرصت رو غنیمت شمرد!3 امتیاز
-
پارت سوم یعنی من خیلی خوش شانس بودم که با اون همه سخت گیری و دقتش، کسی که براش هفده حکم بیست رو داشت، بهم پیشنهاد کار داده بود، دست رو دست نذاشتم و به عمو فرشادم زنگ زدم، کلا خانواده پدری من چون من و مارال تنها دخترای خونوادهی غفارمنش بودیم؛ خیلی دوسمون داشتن. اصولا وقتی چیزی ازشون میخواستیم نه نمیآوردن و بابامم رو حرف آقاجون و عمو فرشاد حرفی نمیزد، عمو فرشاد برخلاف بابا تقریبا ذهن بازتری داشت و خیلی با نرمی و مهربونی با مسائل برخورد میکرد و همیشه برای کار و زندگی دو تا پسرش ارزش قائل بود. عرشیا پسر بزرگش که شش سال پیش بورس تحصیلی شد و رفت کانادا و بیشتر اوقات که باهم تصویری صحبت میکنیم بهم میگه یه روز برات دعوتنامه میفرستم که تو هم بیای، منم همیشه در جوابش پوزخند میزنم و میگم با این خونوادهای که من دارم حتما ولی ته دلم امیدوارم که واقعا یه روز بشه. خلاصه که وقتی موضوع رو به عمو فرشاد گفتم، طبق معمول بهم گفت که آروم باشم و موضوع به آقاجون میگه و یه شب میان خونمون که با پدرم صحبت کنن و تمام سعیش رو میکنه که بابا رو راضی کنه. استاد فرخ نژاد تو گروهی که باهاش توی تلگرام داشتیم به من و پانتهآ گفت که مدارکمون رو از دانشگاه بگیریم، امکانش هست اونجا لازممون بشه، من هم هفته پیش درخواست دادم و امروز از دانشگاه باهام تماس گرفتن که مدارک آماده شده و میتونم بیام ببرمش.3 امتیاز
-
پارت اول کارمند دانشگاه پرسید: ـ خانم غفار منش؟ گفتم: ـ منم. بهم اشاره کرد رو صندلی بشینم و گفت: ـ بفرمایید اینجا، مدارک و تو سایت دانشگاه پر کردین؟! نشستم و گفتم: ـ بله، هفته پیش درخواست داده بودم. همینطور که توی کامپیوتر جستجو میکرد، گفت: ـ کد رهگیریتون رو لطفا برام بخونید. گوشیم رو باز کردم و گفتم: ـ دویست و شش... معاون دانشکده کمث دیگه تو سیستم گشت و بعد از چند دقیقه رو بهم گفت: ـ خانم باران غفارمنش، فارغ التحصیل رشته انیمیشن و عروسک گردانی درسته؟ ـ بله. ورقهای داد سمتم و گفت: ـ خب این قسمتم امضا کنید. مدارکتون فرستاده شده بخش تحصیلات تکمیلی، میتونید از اونجا تحویل بگیرید امضا کردم و دادم دستش و گفتم: ـ خیلی ممنونم! بلند شدم و کولهام رو گذاشتم رو دوشم و رفتم سمت کتابخونه مرکزی دانشگاه. اوایل دی ماه بود و هوا خیلی سرد شده بود، شال گردنم رو دور صورتم بستم که بیشتر از این سردم نشه. همینجور که راه میرفتم به آسمون نگاه کردم و یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم از کجا معلوم؟! شاید یک روزی خانوادهام راضی بشن و شرایط اوکی بشه و بتونم مهاجرت کنم، از این همه محدودیت واقعا خسته شده بودم، از این شرایط اجتماعی و خانوادگی که توش بودم و این ارزش قائل نبودن خانوادم برای زندگی و کارم واقعا بیزار بودم، خب بزارید از اول خودمو معرفی کنم. اسم من بارانه و توی خونواده چهار نفره زندگی میکنم، یک خواهر دارم به اسم مارال که امسال پشت کنکوریه، از خانوادمم بگم که تو یه خونوادهی تقریبا متعصبی زندگی میکنم اما متاسفانه از بچگی من و مارال کلا خیلی اهل یسری چیزها نبودیم، مثلا طرز لباس پوشیدنمون، اعتقاداتمون خیلی باهاشون فرق داشت و متاسفانه همیشه هم مورد سرزنش جفتشون خصوصا پدرم قرار میگیرفتیم حالا مارال تقریبا کوتاه میاومد ولی من اصلا!3 امتیاز
-
لینک رمان: ویراستاری: تقسیم بشه لطفا و تو همین تاپیک تاریخ پایان زده بشه عزیزم @Paradise2 امتیاز
-
نام اثر: هجرت تعشق نویسنده: کهکشان ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: یک دختر، یک تصمیم، و سفری که مسیر زندگیاش را دگرگون میکند. در میان نغمهها و واژهها، صدایی آشنا او را به سوی تقدیری نامعلوم میخواند. سکوتی که پر از حرف است، نذری که در تاریکی بسته میشود، و دیداری که سرنوشت را به چالش میکشد. گاهی، راه حقیقت از میان دوراهیهای دشوار میگذرد... .2 امتیاز
-
قبل از اینکه من لب باز کنم و بپرسم مامان و زنعمو کجا هستن؟، نرگس زودتر سؤال مرا پرسید: - مامان و زنعمو کجان ؟ عمو از روی مبل بلند شد، درحالی که نگاهش به سمت آشپزخانه بود گفت: - آشپزخونه، الان میان شما برین کفشهاتون رو بپوشین. نرگس: آها باشه پس ما میریم. عمو تنها به سر تکان دادن اکتفا کرد. کتونیهایم را از روی جا کفشی برداشتم و روی پلهها نشستم بند کتونی مشکیرنگم را یکم شل کردم و پایم کردم بندش را بستم، کفش دیگرم را هم پایم کردم، نرگس هم کتونیهای کرمیرنگش را به پایش کردهبود. یادم آمد توپ برنداشتم؛ همینطور که به سمت پلههای زیرزمین میرفتم گفتم: - نرگس تو برو من میرم توپ رو بیارم. و پا تند کردم به سمت پلههای زیرزمین، پلههارو تی کردم و درب زنگزده رو باز کردم و داخل شدم، تاریک بود دستم را کشیدم بر روی دیوار که کلید برق را پیدا کنم، دستم به کلید خورد و فشارش دادم. همهجا روشن شد. زیرزمین پر بود از وسایل قدیمی و چند تا آکواریوم. وسایل را کنار زدم، توپ زیرشان بود، توپ را برداشتم و سپس پس لامپ را خاموش کردم و درب را بستم. درب حیاط باز بود حتماً رفتن بیرون بقیه. رفتم بیرون که سه تا ماشین پشت هم پارک کردهبودن. صدای ارشیا آمد که گفت: - سارا زود باش بیا سوارشو دیگه چقد باید علاف تو باشیم؟. دندانهایم را بهم فشردم که مبادا جلوی عمو و عمه اینا به ارشیا که از من بزرگتر بود بیاحترامی کنم. بدون پاسخ دادن به سؤالش درب عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم؛ یقیناً اگر جوابش را میدادم یک بیاحترامی هم میکردم. ارشیا رانندگی میکرد و آرش هم روی صندلی کنارش نشستهبود. من، ترلان و نرگس صندلی عقب نشستهبودیم ترلان وسط من و نرگس بود. صدای نرگس آمد گفت: - سارا توپ رو آوردی؟ آرش رویش را برگرداند طرفمان و گفت: - ببینم منظور این توپ من که نیست؟ آرش عاشق توپش بود. نرگس فرصت صحبت به من نداد و خودش زود گفت: - هوی یابو چند بار بگم «این» رو به درخت میگن؟ آرش: منم چند بار بگم کمی از درخت نداری؟. اینا باز شروع کردن بیحوصله از بحث همیشگی اینها، رویم را به سمت شیشه ماشین کردم. ارشیا ماشین را راه انداخت. ترلان خواهر کوچک نرگس که چهارده سالش بود گفت: - سرمون رفت بابا بسه ارشیا توام یه آهنگ بذار. ارشیا بدون جواب دادن یک آهنگ بیکلام گذاشت و سرعت ماشین را بالا برد.2 امتیاز
-
پس از تعویض لباسهایم، دوش گرفتم و سپس به آشپزخانه رفتم تا اگر کاری هست، انجام دهم. مامان داشت دستهایش را با پیشبند خشک میکرد. خطاب به او گفتم: مامان جان، اگه کاری هست بگین انجام بدم. مامان لبخندی زد و گفت: - نه دخترم، تموم شد. من میرم لباسهامو عوض کنم. باشهای گفتم و به اتاقم رفتم تا برای آخرین بار خودم را در آینه ببینم. درِ اتاق را باز کردم و وارد شدم. اتاقی که اگر کسی نمیدانست متعلق به یک دختر ۱۶ ساله است، قطعاً با خود فکر میکرد که این اتاق، اتاق یک دختر ۱۰ یا ۱۲ ساله است. توی آینه قدی گوشهی اتاق نگاهی به خودم انداختم؛ خوب بودم. یک مانتوی مشکی جلو باز که تا چند سانت بالای مچ پایم میرسید، به تن داشتم. زیر آن، یک تیشرت پوشیده بودم که داخل شلوار جین مامفیتام زده بودم. شالم هم مشکی و سفید بود و با مانتو و تیشرت ست شده بود. آرایش زیادی نکردم؛ فقط کمی کرم و مقداری رژلب زدم. صدای احوالپرسی از بیرون اتاق میآمد. به گمانم خانوادهی عمه یا عمو رسیده بودند. ذوقزده به سمت درِ اتاق رفتم و بازش کردم. هنوز از در بیرون نرفته بودم که یک نفر با شتاب وارد اتاق شد. برگشتم و نگاهش کردم؛ پشتش به من بود. اما وقتی برگشت و مرا دید، با خوشحالی بغلم کرد. پس از چند ثانیه، از آغوشم جدا شد و گفت: - سارا، دلم برات تنگ شده بود عزیزم! این صدا را خوب میشناختم. نرگس بود، عزیز دلم. از دیدنش بسیار خوشحال شدم؛ مدتها بود ندیده بودمش. خطاب به او گفتم: - دل منم برات تنگ شده بود، خوش اومدی. با خوشحالی جواب داد: - مرسی، چرا تنها اینجا بودی؟ خندیدم و گفتم: - نیومده باز شروع کردی به فضولی؟ امان از دست تو. حداقل بذار دو دقیقه از اومدنت بگذره! لبهایش را برچید و گفت: - یک، فضول عمهاته. دو، پنج دقیقه از اومدنم میگذره. و سه، خب... چیزی به ذهنم نمیرسه، سهاش رو بعداً میگم. خندهام گرفت. نرگس بمب انرژی است. با اینکه یک سال از من بزرگتر است، اما رفتارش او را کوچکتر نشان میدهد. با دست به شانهام کوبید و گفت: - کوفت! بسه دیگه. پاشو اون رژلب جیگری رنگت رو بده. به شوخی گفتم: - چرا بدم؟ مگه خودت رژلب نداری؟ من خوشم نمیاد کسی از وسایلم استفاده کنه! نرگس که میدانست شوخی میکنم، خودش به سمت میز آرایشم رفت، رژلب را برداشت و کشید به لبهایش. بعد گفت: - خب، من آمادهام. بریم دیگه. راستی، این آرش یابو کجاست؟ از وقتی اومدم ندیدمش. گفتم: - منم نمیدونم. منو رسوند، ولی خودش نیومد خونه. نرگس توی آینه شال قهوهای رنگش را مرتب کرد و گفت: - بله. پاشو بریم. با هم به پذیرایی رفتیم. همه آنجا بودند، بهجز مامانم و زنعمویم.2 امتیاز
-
(سارا) خورشید به میانه آسمان رسیده بود که زنگ آخر به صدا درآمد؛ صدای همهمه بچهها با صدای زنگ مخلوط شد. همانطور که کیفم را به دوش میکشیدم و از مدرسه خارج میشدم با دوستانم خداحافظی کردم. خسته بودم و گرسنه، از میان جمعیت دختران در حال خروج چشمم به پراید سفید رنگ آرش افتاد؛ از همان فاصله برایش دست تکان دادم و بهسمتش رفتم. نفس راحتی کشیدم که با این خستگی مجبور به پیادهروی تا خانه نبودم. آرش همانطور که موهای بلند و خوش حالت مشکی رنگش را از روی صورت کنار میزد، تکیه از ماشینش گرفت و با گفتن «چه عجب اومدی» رفت تا سوار ماشینش شود. بیحوصلگی از قیافه گندمگون و آن دماغ گوشتی افتادهاش نمایان بود. دستگیره در را که تازگیها گیر جدیدی پیدا کرده بود به سختی کشیدم و داخل ماشین نشستم. در را ناخواسته محکم بهم زدم که با صدای «هوی» آرش مواجهه شدم. ماشین را با سرعت به راه انداخت. آرش با آن ابروهای قیطانی اخم کرده، خیره خیابان پیش رویش بود. دکمه پایینبر شیشه را فشردم تا هوای تازه وارد ماشین شود. سعی کردم جو را تغییر بدهم و با گفتن: - حال و احوال داداش گلم چطوره؟ اما با پاسخ آرش که گفت: - ساکت! حوصله ندارم. ذوق و شوقم کور شد و ترجیه دادم تا رسیدن به خانه سکوت کنم و از منظره اطراف لذت ببرم. طولی نکشید که جلوی درب سهلت آهنین خانه متوقف شد و با دادن کلید خانه با آن جا سوئیچی چوبی که عکس آرش رویش حکاکی شده بود، از من خواست تا پیاده شوم. از بدخلقیاش حال من نیز گرفته شد، لحظه پیاده شدن در را آرام بستم تا از غرغر مجددش خودداری کنم. درب آهنین را با کلید گشودم؛ تابیدن مستقیم آفتاب باعث شد پلکهایم را نیمه بسته نگهدارم تا نورش کمتر چشمانم را آزار دهد. از میان حیاط مزاییک شدهمان دوان دوان گذشتم، چند پله آجرنما حیاط را بالا رفتم و جلو درب ورودی مقنعه را از سرم کشیدم تا هوا لابهلای موهایم جریان پیدا کند. درب چوبین ورودی کاملا باز بود، کفشهای ورزشی سفیدم را درآوردم و با صدای بلند سلام کردم و همانطور وارد شدم. بوی عطر قرمهسبزی در خانه پیچیده بود و به من یادآوری کرد که چقدر گرسنه هستم! جواب سلامم را مادر با روی خوش از میان آشپزخانه داد، دلم برای مهربانیاش قنچ رفت! از همان ورودی که آشپزخانه در دست چپش قرار داشت را پیچیدم و مادر تپل و سفیدم را که موهای بلندش را بافته و به پشتش آویزان کرده بود و در حال شستن میوههای داخل سینک بود را از پشت بغل کردم. مامان همانطور که شادمان میخندید گفت: - خستهنباشی دخترم، برو لباستو عوض کن بیا میخوایم با عمو و عمهات بریم پارک. تا مامان اسم پارک را آورد دلیل بدخلقی آرش را فهمیدم. زیاد معطل نکردم و با گفتن «چشم» از او فاصله گرفتم تا به اتاق بروم و لباسم را تعویض کنم. سالن پنجاه متری خانه را که با فرش یک دست پر شده بود را طی کردم تا به اتاق برسم. اولین اتاق نزدیک به آشپزخانه مال من بود، درب چوبی قهوهای رنگش را که با چند عروسک چسبی تزیین شده بود را گشودم و پا به اتاق سفید و صورتیام گذاشتم. پرده کنار زده شده بود و نور شدید آفتاب حسابی اتاق را روشن کرده بود. در را پشت سرم بستم تا وقتی لباسم را تعویض میکنم کسی بیحواس پا به اتاقم نگذارد. سرامیکهای تازه تمیز شده کف، حسابی میدرخشید. همانطور که شعر تازه حفظ کرده کتاب فارسی را زمزمه میکردم، بهسمت کمد رفتم و دانهدانه و مرتب لباسهایم را پس از درآوردن آویزان کردم.2 امتیاز
-
[شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میلههای قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال میزد. «آیا واقعاً دنیای انسانها اینقدر شگفتانگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش میچرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگلهای جادویی مارشیا به گشتوگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچهها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدمهایش را سریعتر کرد. در زیر سایههای درختان، او نور خورشید را که از لابهلای شاخ و برگها میتابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمیکرد که چهرههای انسانی چقدر شگفتانگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیکتر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار میدهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه میکرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر میگذاشت و به فضای باز و ناآشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه میکرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنینانداز میشد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینیاش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستانهایی دربارهی دنیای انسانها شنیده بود، داستانهایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیباییها را به چشم خود میدید. اما در کنار این زیباییها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه میشود؟ چطور میتواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا میتواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانیاش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد.2 امتیاز
-
مقدمه:در عمق تاریکترین نقاط [مارشیا] جایی که نور خورشید هرگز به آنجا نمیرسید و تنها سایههای سرما در آن رقص میکردند، دنیای شگفتانگیزی از جادوی مارها وجود داشت. این دنیای زیرزمینی با تالابهای جادویی، درختان افسانهای و موجودات مرموزی پر شده بود؛ که بیشتر از آنچه در سطح زمین بود، در آنجا زندگی میکردند. در این پادشاهی پر رمز و راز!2 امتیاز
-
در کوچههای خاموشِ باد، دختری با بادبادکی در دست، سرگردانِ بودن و شدن. تیلهها در خاک گم میشوند، خندهها در غبار میرقصند، و آینهای دوردست، چهرهای تازه را وعده میدهد. چادر شب روی حوض افتاده، ماه در آب شکسته است، و دختری در هیاهوی دل، نخ زرین سرنوشتش را میجوید.2 امتیاز
-
#پارت_هفتم راست میگی، امکان نداره این راحتی رو نشون بده؛ اصلا براش مهم نیست جاوید چیکار میکنه ولی آبروش جلو بابا بزرگ خیلی مهمه و همیشه سعی میکنه اون رو پایدار نگه داره. - جانا! پس گزینه دوم تایید میشه، مامان سر جاوید رو میزنه و تامام! - جانا! وای من هم از دستش راحت میشم و خلاصه تک فرزندی و... - جانا با توام! کوسن و برداشتم و محکم پرت کردم به جاویدی که تمام فازم رو پروند. - ها چته؟ هی جانا، جانا؟! متعجب بهم چشم دوخت. اِ این کی بیدار شد من نفهمیدم؟! - اِ جاوید تویی؟ بلند شدم و نزدیکش شدم. - داداشی دوست دخترت برات بمیره چی شده بودی تو؟! دیگه قشنگ چشمهاش داشت میزدن بیرون که آتیش گرسنگیم شعله ور شد. - د آخه کرفس تو چقدر میتونی وقت نشناس باشی؟ اَد باید وقتی برای پیتزام نقشه میکشیدم، با قارچ سوخاریها فانتزی میزدم و با سیب زمینیهای ترد روی ابرها سیر میکردم، غش کنی؟! بلند زد زیر خنده. اخم غلیظی بهش کردم و رفتم دوباره روی مبل نشستم البته به حالت دست به سی*ن*ه و پا روی پا و با چشمهایی که برای جاسوس خط و نشون میکشیدن. - حالا اخم نکن، یه چی درست میکنم میخوریم. چشمهام رو ریز کردم. - مگه بلدی؟! لبش رو کج کرد و با لحن مظلومی گفت: - حالا یک کاریش میکنیم. اخم رو از صورتم پاک کردم و پرسیدم: - تو کی رفتی حموم؟ مگه بیهوش نبودی؟! خمیازهای کشید و سری تکون داد. - همون لحظه که گوشی رو گذاشتی روی عسلی و رفتی بیدار شدم. کمر راست کردم و آب دهنم رو قورت دادم. - چی..چیزه. روبه روم، روی مبلی نشست و منتظر به من چشم دوخت. خودم رو جمع کردم و خونسردانه گفتم: - فقط خواستم بیدارت نکنه وگرنه خیلی وقته میدونم تو اون جعبه جادویی(گوشی) چی میگذره. تک خندهای کرد و سری به نشونه قانع شدن تکون داد. - اوکی تو راست میگی، پاشو بریم یک چی درست کنیم بخوریم! *** جاوید پشت به من مشغول درست کردن املت بود و من دست به سی*ن*ه پشت میز چیده شده، منتظرش بودم. خوابم میاومد و از یک طرف هم گرسنه بودم و بیتاب پیتزایی که تبدیل به املت شده بود. - ببین چی ساختم! به املتی که گذاشت جلوم چشم دوختم، آهی کشیدم و مشغول شدم. - ای بابا خب یک پیتزا بود دیگه. قاشق رو به حالت تهدید آمیز گرفتم جلوش که آب دهنش رو قورت داد و آروم گفت: - یک شب پیتزا مهمونت میکنم، خوبه؟! قاشق رو به سمت لبم بردم و لب هام رو جمع کردم. - اوم فکر بدی هم نیست، فقط من افتخار به هرکسی نمیدم. لبخندی زد و چیزی نگفت. خدایی خوشمزه بود، این خیار اگه خیارشور نشه یک چیز خوبی میشه. وجدان: هان؟! چی گفتم؟ ضرب المثل سنگینی ساختم، ایول! وجدان: سوس ماست، این رو قبلا یک بنده خدایی ساخته بوده منتهی یک گیجی مثل تو اومد گند زد بهش. اصلا هم شبیه اون نیست، خیار و خیار شور شبیه به... وجدان: بچه چیشد؟! بچه؟ لقمهای که درست کرده بودم از دستم افتاد؛ هان بچه! - ای تو روحت جاوید! جوری زدم روی میز که لقمه توی دهنش به گلوش پرید و شروع به سرفه کرد. با کف دست محکم زدم به پشتش که سریع آب خورد. - نفهم تو چرا یکهو جوگیر میشی؟! خم شدم سمتش و مرموز گفتم: - جوگیر میشم آره؟ این جو رو من از باد هوا نمیگیرم که، از تویه کرفس میگیرم.2 امتیاز
-
نام اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایههای قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود میافتد؛ گذشتهای تاریک و آیندهای مبهم، او را به تقاطعهایی میرساند که هیچکدامش را نمیتواند از انتخاب کند. در دل بحرانها و خیانتها آنچه که میجویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا میتواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گمشده خواهد بود؟ ویراستار:@marzii792 امتیاز
-
مهتاب، با گامهایی آرام اما سنگین، از چادر مادرش بیرون آمد. نسیم خنکی در هوا پیچیده بود و بوی دود آتشهای نیمهخاموش، با عطر نان و شیر تازه، درهم آمیخته بود. آسمان، سیاه و پرستاره، بالای سر ایل گسترده شده بود و صدای شبانهی جیرجیرکها، مانند موسیقیای خاموش و مداوم، فضا را پر میکرد. اما ذهن مهتاب آرام نبود. حرفهای مادرش دربارهی بیبی حلیمه در سرش میچرخید. «وقتی به شهر رفتی، بهتره پیش دایهات بمونی. بیبی حلیمه، زن داناییه. هنوز که هنوزه، با همهی ایلهای اطراف در ارتباطه، از خبرها باخبره. میتونه کمکت کنه.» مهتاب با دقت به حرفهای مادرش گوش داده بود. مادرش گفته بود که بیبی حلیمه زنی مهربان اما زیرک است. کسی که روزگاری در این ایل، همچون سایهای مراقب او بوده و حالا، در شهر، هنوز هم نفوذ و قدرتی دارد. مهتاب با خود فکر کرد: - پس قرار نیست در شهر غریب باشم. حداقل کسی هست که به او اطمینان داشته باشم. با این فکر، آرامتر شد و قدمهایش را در تاریکی شب به سمت بخشهای مختلف ایل کج کرد. نمیخواست به چادر خودش برود. احساس خستگی نمیکرد، اما ذهنش پر از افکار درهموبرهم بود. میان چادرها… از کنار چادرهای نگهبانها رد شد، جایی که مردان ایل، سر نیزههایشان را به دیوار چادر تکیه داده بودند و آرام در حال گفتگو بودند. بعضی از آنها نگاههای کوتاهی به او انداختند و بلند شدند، مهتاب دستی به معنای راحت باشید برایشان بلند کرد و از کنارشان گذشت. کمی جلوتر، صدای خندههای سرخوشانهی دختران ایل، در سکوت شب پیچید. مهتاب ناخودآگاه ایستاد. چند دختر جوان، کنار اسبها نشسته بودند. بعضی از آنها یالهای اسبها را شانه میزدند، بعضی گیسوان همدیگر را میبافتند و بعضی هم، درحالی که به آسمان نگاه میکردند، با هیجان حرف میزدند و میخندیدند. یکی از دخترها گفت: - ای کاش فردا اجازه بدن بریم کنار چشمه، دلم لک زده برای آبتنی! دیگری با شیطنت گفت: - اگه مهتاب خان بذاره! میدونی که زمستونا یاغیها برای ایلها کمین میکنن تا خرج زمستون رو با غارت از ایلها به دست بیارن، فکر نکنم مهتاب خان اجازه بده بریم لب چشمه خطرناکه! همه شرشان را تکان دادند، اما مهتاب در جای خودش خشک شد. (مهتاب خان.) نه( مهتاب)، نه آن دختری که روزگاری میانشان میخندید، بازی میکرد، موهایش را در آب چشمه میشست و یال اسبش را با دستان خودش شانه میزد. چقدر دور شده بود از این روزها… از همان شبی که پدرش فوت شد، انگار یک شبه تغییر کرد. دیگر دختران ایل، نه همبازیهایش، بلکه افراد تحت فرمانش شدند. زندگی برایش دیگر خنده و آزادی نداشت، بلکه پر بود از جنگیدن، تصمیمگیری، سیاست و مسئولیت. یک شبه، دخترِ ایل، به خانِ ایل تبدیل شد. آهی کشید. قدمی به عقب برداشت. نمیخواست آنها او را ببینند. نمیخواست نگاهشان را ببیند که حالا دیگر، نه با شیطنت و دوستی، بلکه با احترام و فاصله به او نگاه میکردند. سرش را پایین انداخت و بدون اینکه بیشتر بایستد، مسیرش را به سمت چادر خودش کج کرد.2 امتیاز
-
درود، دوست عزیز لطفا پارت هاتون رو تا زمانی که رمان تایید نشده نذارید. ذخیره دارید جایی؟ پاک می کنم بعد تایید دوباره بذارید.2 امتیاز
-
پارت دوم مثلا وقتی که من بجای اینکه حرف بابام و گوش بدم و دبیرستان ریاضی بخونم، علاقه خودم رو دنبال کردم و رفتم سراغ هنر، تو خونمون قیامت شد، بابام تا یه سال باهام حرف نمیزد، با اینکه ناراحت میشدم از اینکه چرا هیچوقت خانوادم پشتم نیستن اما بازم از علاقم دست نکشیدم و ادامه دادم، انیمیشن و بازی با عروسک های کوچیک تو تئاتر هایی که توی رشت برگزار میشد، جزو کارهای مورد علاقم و تفریحاتم بود. از ترم سوم دانشگاهم تو بخش تئاتر دانشکدمون و خوده آمفی تئاتر شهرداری، نمایش برای بچه ها اجرا میکردم و با اینکه علاوه بر درس کار هم میکردم اما نمراتم همیشه عالی بود چون تو کاری بودم که از صمیم قلبم بهش علاقه داشتم، وقتی معدل ترم آخرم ماه پیش اعلام شد، یه روز جمعه که خونه بودم دیدم استاد فرخ نژاد که جزو هیئت علمی دانشگاه تهران بود و ما ترم آخر فقط باهاش دو واحد درس داشتیم. بهم زنگ زد و گفت که قراره یه ساختمون سمت ولیعصر اجاره کنه و اونجا کارآگاه انیشمن سازی راه بندازه برای بچه های سه تا هشت سال تئاتر اجرا کنه و برای این کار هم به یه نیروهای کاربلد احتیاج داره و به دو نفر از بچهای دانگاه رشت این پیشنهاد رو داده بود. یکی به من و یکی به پانتهآ چون درسمون خیلی خوب بود. من واقعا خیلی دوست داشتم چون هم کار مورد علاقم بود و هم حقوقش خیلی خوب بود و میتونستم بالاخره مستقل شدن و تجربه کنم اما همونجور که حدس میزدم وقتی به خونوادم گفتم یکبار دیگه قیامت بپا شد. بابام با عصبانیت فقط میگفت دیگه حق نداری جایی بری، خیلی افسار گریخته شدی، زیادی آزاد گذاشتمت و کلی حرفهای دیگه، مامانم هم که طبق معمول رو حرف بابام حرفی نمیزد، تا یک هفته حق بیرون رفتن از خونه رو نداشتم. همش گریه میکردم و از خدا خواستم واقعا یک راهی جلوی پام بزاره چون کار کردن با استادی مثل فرخ نژاد چیزی بود که واقعا نصیب هر کسی نمیشد.2 امتیاز
-
صفحه اول رو خودم ویرایش میکنم صفحه دوم @Kahkeshan صفحه سوم @زری گل حداکثر ۱۲ بهمن لطفا تموم بشه2 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|2 امتیاز
-
*** (ده سال قبل) آلکن و فالین، دو بزرگ قبیلههای خونآشامها و لایکنتروپها کنار هم در غارِ زیرزمینیِ خونآشامان نشسته بودند، همهی اعضای دو قبیله مقابلشان زانو زده بودند و درحالِ گوش دادن به سخنانشان بودند. من ایستاده به دیوار غار تکیه داده بودم و تاریکی غار گویا که مرا بلعیده است، با اینکه میدانستند من آنجا هستم؛ اما تاریکی مانع میشد مرا ببینند. بعد از تنش و درگیریای که در جنگل، میان من و الهاندرو صورت گرفت و فقط بهدلیل حضورِ فالین پیر، خشمم را عقب راندم، به غیر از الهاندرو، بقیه باهم به اینجا آمدیم تا درمورد ورود آن شکارِ لعنتیام به سرزمین تاریک، صحبت شود. حرفهای آلکن و فالین در سرم نمیرود. یعنی چه که آن آدمیزاد طلسم شکن است؟ یک آدمیزاد از پسِ شکستن طلسمِ نفرینی سیصد ساله برمیآید؟ آن هم نفرینی که سیصد سال هر دو قبیله را در بند کشیده است. چرا آنان به این نکته توجه نمیکنند که او فقط یک آدمیزاد معمولیست و زمانی که ما با قدرتهایمان نتوانستیم این نفرین را بشکنیم پس چهطور یک انسانِ بیقدرت میتواند؟ انسانها که قدرتی ندارند مگر...مگر خونشان...نه! نمیتوانم این اجازه را بدهم. برای اطمینان از فکرم، صدایم را بالا بردم: - خونش طلسم رو میشکنه درسته؟ فالین پیر سرش را به علامت تأیید تکان داد. خونم به جوش آمد و تمامِ تلاشم این بود که کنترلم را از دست ندهم. آلکن پیر از روی تخته سنگی که درکنار فالین نشسته بود بلند شد. ایستاد و درحالیکه دستش را لای محاسن سفیدش میبرد رو به من کرد و گفت: - بله فرمانروا. اون انسان باید قربانی بشه. بیتوجه به جایگاهم فریاد کشیدم: - نـه! صدای همهمه همگان بلند شد. ومپایرها و لایکنتروپها همگی به تکاپو افتادند. آلکن به طرفی که بودم در تاریکی خیره شد و با لحنی که سرشار از حیرت بود پرسید: - فرمانروا! منظورتون چیه؟ منظورم مشخص بود، نمیخواستم آن انسان قربانی شود و برای این نخواستن، هزار و یک دلیل داشتم. ذهنم پر از سؤال بود درمورد چگونه وارد شدنش به دنیایی که قابل دیدن برای هیچ چشم بشری نیست و اول میخواستم به جواب سؤالهایم برسم و بعد کارِ لازم را انجام بدهم. صدای یکی از خونآشامها که دقیقاً حرف ذهن مرا به زبان آورد توجهام را جلب کرد: - اگه اون یه انسان معمولیه پس چهطور دنیای تاریک رو دیده و تونسته واردش بشه؟ سپس صدای یکی دیگر از خونآشامان و در پیِ آن صدای چند لایکنتروپ هم بلند شد که مجهولات ذهنشان را بیان میکردند. همهمه بیشتر شد و آلکن از همگان خواست ساکت بمانند.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
چشمانش را روی هم گذاشت. همیشه صحبت از آن روزها برایش سخت بود. - مادرم مریض بود و برای شیمیدرمانی و داروهاش پول میخواستم؛ به مردی که توی خونهاش کار میکردم گفتم اگه میتونه پول داروهای مادرم رو بهم قرض بده تا کمکم بهش پس بدم، ولی قبول نکرد و چند روز بعدش از ترس اینکه یه موقع بهخاطر بیپولی از خونهاش دزدی کنم اخراجم کرد. خنده تلخی کرد و اشک چشمش چکید. - بهش التماس کردم؛ حتی به پاش افتادم که اخراجم نکنه، اما قبول نکرد. با پشت دست به صورتش کشید و هق زد. احتشام مات و مبهوت از جایش برخاست و سمت میزش رفت. سرش را پایین انداخت و باز هم هق زد. یادآوری آن روزها داغ به دلش میگذاشت. دستی به صورتش کشید. خیال میکرد با سوزاندن احتشام دلش کمی خنک میشود، اما باز هم خود او بود که بیشتر از احتشام دلش با یادآوری آن روزها میسوخت. با لیوان آبی که جلوی صورتش قرار گرفت، سر بلند کرد. احتشام با نگرانی گفت: - یکم از این بخور. نگرانی در لحن و نگاهش باعث شد بیشتر بغض کند. لیوان را گرفت و جرعهای آب نوشید. حالا دیگر این نگرانیها به کارش نمیآمد. حالا دیگر برای اینکارها دیر بود. - من متأسفم، نمیخواستم ناراحتت کنم. دستی به صورتش کشید و خیسی اشک را از گونههایش پاک کرد. - نه شما حق داشتین که حقیقت رو بدونین؛ من اشتباه کردم، نباید دروغ میگفتم. احتشام با اینکه هنوز هم ردی از بهت و ناراحتی در چهرهاش نمایان بود، اما سعی کرد لبخند بزند. - اشکالی نداره من درکت میکنم، اما هنوز هم نمیفهمم چرا باید از چیزی که مقصرش تو نیستی خجالت بکشی و سعی کنی پنهونش کنی؟ لبش را به دندانش گرفت و رها کرد. نمیفهمید این منطقش وقتی که او و مادرش را رها میکرد کجا بود؟ دلش میخواست بگوید «اگر تو ما را رها نمیکردی، وضع زندگیمان طوری نمیشد که بخواهیم بابتش هر لحظه خجالت بکشیم.» اما سکوت کرد و مثل تمام این چند روز دهانش را بسته نگه داشت. احتشام دستمالی از جعبه روی میزش بیرون کشید و به دستش داد. - بگیر اشکات رو پاک کن. کجخندی زد. اصلاً به این مرد نمیآمد که روزی همسر باردارش را رها کرده باشد. از جایش برخاست. نمیدانست حالا تکلیفش چه میشود. کاش احتشام اخراجش میکرد تا بتواند بدون پنهانکاری راحت و آسوده برود. - ببخشید؟ احتشام که نگاهش کرد، ادامه داد: - الان من باید از اینجا برم؟ احتشام اخم محوی کرد. - برای چی باید بری؟ انگشتانش را میان هم پیچاند و با منومن گفت: - خب آخه... آخه به شما دروغ گفتم و... احتشام میان حرفش آمد. - این چه حرفیه میزنی دختر خوب؟ لحظهای سکوت کرد و آهی کشید.2 امتیاز
-
- من... من نمیفهمم شما از چی حرف میزنین. احتشام دستی میان موهای جوگندمیاش که همیشه رو به بالا بود و اینبار آشفته شده و مقداری از آن بر روی پیشانیاش ریخته بود کشید و گفت: - از دروغی که بهمون گفتی. میان حرفش با استیصال نالید: - اما من که دروغی نگفتم! احتشام با حرص فریاد کشید: - دروغی نگفتی؟! اگه دروغ نگفتی پس این چیه؟! با بهت به کارت ملیاش که در دست احتشام بود نگاه کرد. این کارت لعنتی دست او چه میکرد؟! مبهوت و گیج دستی به صورتش کشید. حالا دلیل حرفهای احتشام را فهمیده بود. از طرفی خیالش بابت لو نرفتنش راحت شده بود و از طرف دیگر نمیدانست چطور این دروغش را توجیه کند. - من... من! احتشام سر تکان داد و با حرص اما آرامتر از قبل گفت: - تو چی، هان؟! تو چی؟! نکنه بازم میخوای بگی که دروغ نگفتی و فامیلیت رحمانی نیست؟! سرش را تکانتکان داد. - نه، من فقط... . نفسش را با اضطراب بیرون داد. - من خیلی متأسفم، اما من... من برای این کارم دلیل داشتم. احتشام خنده آرام و تمسخرآمیزی کرد و گفت: - دلیل! چه دلیلی مثلاً؟! چشمانش را لحظهای روی هم گذاشت تا آرام شود. نمیخواست بهخاطر حرصش تمام آن چیزهایی که نباید میگفت را بگوید! - من بهتون دروغ گفتم چون... چون نمیخواستم که شما هم مثل بقیه به من بدبین بشین؛ چون نمیخواستم اینبار هم مثل دفعههای قبل کارم رو از دست بدم. میدید که نگاه احتشام چطور گیج و سردرگم میشود و در دلش به خودش بابت داستانی که سرهم کرده بود آفرین گفت. - دروغ گفتم چون نمیخواستم اخراج بشم. احتشام با گیجی سرش را تکانی داد و پرسید: - چی داری میگی؟! چرا باید اخراجت کنم؟! نفسش را لرزان بیرون داد. فکر به مشکلاتی که از سر گذرانده بود همیشه باعث بغضش میشد. - چون قبل از شما هم همه همین کار رو با من کردن؛ چون شما هم مطمئناً نمیخواید یه دختر فقیر که توی محلههای پایین شهر و کنار یه مشت آدم معتاد و مواد فروش بزرگ شده و پدرش رو کل شهر به اسم قادر قمارباز میشناسن رو توی خونهاتون استخدام کنید. احتشام مات و مبهوت ل*ب زد: - قادر قمارباز؟! پوزخند محوی زد و ادامه داد: - قبلاً هر جا که واسه کار میرفتم فقط کافی بود بفهمن ل*بِ خط زندگی میکنم، اونوقت به فکر اینکه یا دزدم یا معتاد استخدامم نمیکردن، بعضیهاشون هم وضع زندگیم رو که میدیدن فکر سوءاستفاده ازم میافتاد تو سرشون. سرش را پایین انداخت. بغضی به گلویش نشسته و نفسش را تنگ میکرد. - من مادرم رو بهخاطر همین اخراج شدن از کار و نداشتن پول از دست دادم؛ دلم نمیخواست بازم اخراج بشم و برای مخارج زندگی خودم و برادرم مجبور بشم دست به کارهایی بزنم که نمیخوام. باز هم با یاد مادرش اشک به چشمانش نیشتر زد و بغض گلویش را خراش داد و قبل از این برای درآوردن خرج داروهای مادرش و بعدها خرج برادرش و مواد قادر دست به خیلی کارهایی که نمیخواست زده بود. - همه بهخاطر چیزی که تقصیر من نبود اخراجم کردن، الان هم به شما حق میدم اگه بهخاطر دروغم اخراجم کنین. احتشام با بهت و ناباوری سر تکان داد. انگار هضم حرفهایی که شنیده بود برایش زیادی سخت بود. - آخه... آخه چرا اخراجت کردن؟! لبخند تلخی زد. بدش نمیآمد کمی از آنهمه زجری که در این سالها کشیده بود را به چشمان احتشام بکشد. - واسه اینکه من مثل اونها نبودم؛ واسه اینکه فقیر بودم و از نظر اونها فقر گناهه.2 امتیاز
-
پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همهچیز را میگرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاشهایش در یک چرخه تکراری گم میشدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازهای بر زنجیرههای بستهاش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمیاش فرو میبرد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفشهایش کهنهتر از آن بودند که در برابر سنگفرشهای خیابان مقاومت کنند. صدای خشخش برگهای خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش میآمد. تکرار بیوقفه. خشخش. خشخش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.2 امتیاز
-
مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کمکم رو به پایان است. بزرگان ایلها یکییکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمهی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینیهای مسی از جلوی مهمانان جمع میشد و خدمه، چراغهای نفتی را روشن میکردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاههایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمیتوانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج میزد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دستهایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت: - به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایلتون رو اینجا ببینیم. مهتاب سری تکان داد. - ممنون از مهماننوازیتون، احمدخان. احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد: - امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب. مهتاب با همان لبخند آرام اما حسابشده، پاسخ داد: - نه، امشب باید به ایل برگردم. احمدخان نگاهی معنیدار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد. - پس خدا پشتوپناهتون. مهتاب بیآنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشارهی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد. وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتشهای کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگهای گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل میپیچید و بوی نان تازهی پختهشده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم میکرد، با دیدنش لبخند زد. - اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین. مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظهای با نگاه مهربان اما جدیاش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا میکرد، پرسید: - چطور بود اونجا؟ مهتاب به آرامی جواب داد. - همونطور که باید. لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرکها از بیرون شنیده میشد. مهتاب بالاخره پرسید: - از برادرام خبر داری؟ خاتون چهرهاش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد. - مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج میبرن. مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد. - خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن. خاتون آهی کشید. - نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن. مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعلهی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - هفتهی دیگه عازم شهر میشم. خاتون با تعجب سرش را بلند کرد. - بالاخره تصمیم گرفتی بری؟ - باید برم. نمیتونم بذارم این مسائل همینطور بمونه. خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد. مهتاب ادامه داد: - وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما میسپارم. مشکلاتی که میتونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم. خاتون، که حالا نگاهش آرامتر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد. - تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده. مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر میچرخید.2 امتیاز
-
احمدخان دستانش را پشت کمر گره کرد و قدمی جلو آمد. نگاهش آرام اما نافذ بود. مهتاب دستهایش را روی کمربند گذاشت و بیآنکه پلک بزند، به او خیره شد. چندلحظهای سکوت حکمفرما شد، اما این سکوت چیزی از تنش پنهانی میانشان کم نمیکرد. احمدخان با لحنی شمرده گفت: - سیاست، خانم مهتاب، همیشه فقط اسبراندن نیست. گاهی باید بدون اسب هم جلو رفت… یا عقب نشست. زمزمههایی میان بزرگان ایلها پیچید. چندنفر آهسته با هم صحبت کردند، اما مهتاب حتی پلک هم نزد. او پوزخندی زد و دیگر چیزی نگفت. صدای جرینگجرینگ سکهها در سکوت مجلس پیچید. یکی از بزرگان ایلِ احمدخان، کیسهی سنگین طلا را بالا گرفت و با صدایی رسا گفت: - مطابق رسم، این پاداش تقدیم میشود به مهتاب خان، که امروز برتری خودش رو ثابت کرد. چشمها به مهتاب دوخته شد. او، که با چهرهای آرام اما مقتدر در جایگاه خود نشسته بود، حتی نگاهی به کیسهی طلا نینداخت. با لحنی سرد و بیتفاوت گفت: - نیازی به این نیست. زمزمهای در میان جمع بلند شد. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، اخمی کرد و قدمی جلو گذاشت. - خان مهتاب، رد کردن جایزهی رسمی، بیاحترامی به میزبان و سنتهای ایلیه. مهتاب نگاه نافذی به او انداخت. لحظهای در سکوت گذشت. سپس با حرکت سر، یکی از افرادش را صدا زد. - اینو بین نیازمندهای ایل پخش کنین. افرادش بیهیچ حرفی دستور را اجرا کردند. مردی که کیسهی طلا را در دست داشت، نگاهی به احمدخان انداخت. احمدخان لبخندی محو زد و با تکان دادن دست، او را از هر حرفی بازداشت. اینطور که به نظر میرسید، خان جوان ایل همسایه، تنها به دلیل غرور این مسابقه را نبرده بود… سیاست را هم خوب میدانست. مهتاب بیاعتنا به واکنشها، به جایگاه خود بازگشت. احمدخان دستی به ریشش کشید و گفت: - سفرهی ناهار را بچینید. خدمتکاران به سرعت مشغول شدند و ظرفهای پر از غذا را روی فرشهای گستردهشده در میدان قرار دادند. بوی کباب داغ، قوچ بریان شده و برنج معطر، فضا را پر کرد. مهمانان یکییکی به سفره نزدیک شدند و ناهار را آغاز کردند. در میان این هیاهو، یکی از خانهای ایل دیگر که مردی میانسال و جسور بود، نگاهی به مهتاب انداخت و با لحنی که انگار به عمد میخواست مجلس را به چالش بکشد، گفت: - مهتاب خان … شنیدیم به جرم خیانت، برادرات رو سخت مجازات کردی. سکوتی لحظهای مجلس را در بر گرفت. برخی با کنجکاوی گوش سپردند. چند نفر نگاههایشان را بین مهتاب و مرد رد و بدل کردند. مهتاب که مشغول برداشتن لقمهای بود، لحظهای مکث کرد. سپس، بدون اینکه اخم کند یا نشان دهد که از این سوال ناراحت شده، با لحنی خونسرد اما پرمعنا گفت: - فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه مسائل ایل من بشیر خان! مجلس ناگهان منفجر شد از خنده. برخی دست به زانو زدند و قهقهه زدند، برخی با نگاههای پرمعنی به خان جسور خیره شدند. مرد، که انتظار چنین پاسخ دندانشکنی را نداشت، لحظهای ساکت ماند، اما بعد سعی کرد با خندهای مصنوعی، خودش را از زیر بار حرف سنگین مهتاب بیرون بکشد. احمدخان لبخندی زد از داخل سینی مسی جام شربتش را برداشت و جرعهای نوشید.2 امتیاز
-
پارت دوم- مواجهه با تلنگر طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد: - مرخرف! تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود. با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید: - چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟ پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد. *** آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل میتابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردستها صدای مبهمی به گوش میرسید؛ شاید صدای پرندهای که به لانهاش بازمیگشت یا صدای بادی که میان شاخهها میپیچید. احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدتها آرامآرام آب میشد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد. فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند. مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی! خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غمانگیز میآمدند. قفسه کتابها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی مینوشت، پیدا کرد. دفترچهای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنهاش خاطرات فراموششدهای را زنده میکرد. ورقهای دفترچه را یکییکی ورق زد. میان یادداشتها و شعرهای نیمهتمامش، نوشتهای توجهش را جلب کرد: "کاش میشد گم شدن را یاد گرفت، آنقدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..." پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت: - یاد گرفتم. آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد. - فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم... دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت: - تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم. حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت: - بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟ نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود. به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد: - زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست! او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچکس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. اینبار دیگر نمیتوانست بیتفاوت بماند. فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگیاش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد.2 امتیاز
-
فاصلهی چندانی تا خط پایان نمانده بود. قلب مهتاب در سینهاش میکوبید، اما چهرهاش همچنان آرام و مصمم بود. بادسوار، با آخرین توانش، پیش میرفت و هر لحظه فاصلهی بیشتری با رقبا پیدا میکرد. در آخرین پیچ مسیر، صدای تشویقها بلندتر شد. نگاهها، فقط بر یک نفر ثابت مانده بود: خان مهتاب. چند نفس دیگر… و ناگهان سمهای بادسوار از خط پایان گذشتند. صدای شیپور پایان مسابقه، در میان هلهله و فریادهای شادمانی ایل طنین انداخت. مهتاب، بدون آنکه اثری از خستگی در چهرهاش باشد، افسار اسب را کشید و او را آرام کرد. دستانش را بالا برد و لحظهای به اطراف نگاه کرد. نگاهش به سمت ایل خودش افتاد که با افتخار نامش را فریاد میزدند. اما در میان جمعیت، کسانی بودند که سکوت کرده بودند. شیرزاد، که دوم شده بود، با اخمی سنگین به مهتاب چشم دوخته بود. احمدخان، که در کنار دیگر بزرگان نشسته بود، با دقت به او خیره شده بود. و آن مرد مرموز، که صورتش را با لبهی شال پوشانده بود، هنوز با دقت به حرکات مهتاب نگاه میکرد. مهتاب از اسب پایین آمد و بادسوار را نوازش کرد. هنوز نفسهای اسب داغ بود، اما غرورش از پیروزی، از نفسهایش هم داغتر بود. احمدخان از جایگاه بلندش برخاست. صدایش، با آن صلابت همیشگی، در میدان پیچید: - خان مهتاب، سوارکاری شما شایستهی تحسین بود. پدرتون، خدا بیامرز، همیشه از مهارت شما تعریف میکرد، اما امروز فهمیدم که حق داشت. مهتاب لبخند کمرنگی زد، اما در عمق نگاهش، احتیاط موج میزد. - لطف دارین احمدخان. من فقط حق ایل خودم رو گرفتم. لحظهای سکوت بینشان رد و بدل شد. احمدخان نگاهش را تیزتر کرد. - یه خان قوی، فقط توی تاختوتاز اسبها مهارت نداره… توی سیاست هم باید زرنگ باشه. مهتاب، با همان لبخند خونسرد، جواب داد: - پس باید دید که چه کسی در میدان سیاست، اسب بهتری میرونه… چند نفر از بزرگان با شنیدن این جمله، به هم نگاه کردند. احمدخان لبخند زد، اما در نگاهش چیزی خوانده نمیشد.2 امتیاز
-
صدای شیپور مسابقه، در میان دشت طنین انداخت. اسبها، همچون تیری که از چلهی کمان رها شده باشد، با شتاب از خط شروع گذشتند. گرد و خاکی که از سمهایشان برخاست، آسمان را تیره کرد. نفسهای تند سوارکاران، با هیجان و ضربان قلبشان در هم آمیخته بود. مهتاب، چابک و بیتردید، همراه با دیگر سوارکاران ایلش پیش میرفت. اسب سیاهش، که نامش "بادسوار" بود، همچون سایهای بیوزن بر زمین میلغزید. او از همان ابتدا، خود را میان پنج نفر اول جای داد. اما این کافی نبود. مسیر مسابقه، از دشت آغاز میشد و کمکم به سمت تپههای شرقی میرفت. خاک نرم، جای خود را به زمین سنگلاخی و ناهموار میداد. حالا دیگر، فقط سرعت کافی نبود؛ مهارت و تسلط بر اسب، برگ برندهی سوارکاران بود. در میان رقبا، یکی از سواران ایل احمدخان، که به شیرزاد مشهور بود، گام به گام با مهتاب پیش میرفت. او که مردی تنومند و کارآزموده بود، نگاهش را لحظهای از مهتاب برنمیداشت. گویی حضور او در میدان، باعث شده بود که انگیزهی بیشتری برای پیروزی داشته باشد. _ بانو مهتاب، اسبسواری در زمینهای نرم فرق داره با اینجا! مواظب باشین زمینگیر نشین! شیرزاد این را با صدایی بلند و لحنی کنایهآمیز گفت. مهتاب، نیمنگاهی به او انداخت و لبخندی زد. سپس کمی به جلو خم شد، پاشنهی چکمههایش را محکم به پهلوی اسبش فشرد و با حرکتی حسابشده، سرعتش را بیشتر کرد. بادسوار، همچون نامش، با شتابی باورنکردنی از میان سنگها عبور کرد. شیرزاد، برای لحظهای چشمانش از حیرت گرد شد. زمزمههایی از میان تماشاچیان به گوش میرسید: - دیدین؟ چطور اون پیچ رو رد کرد؟ - اون فقط یه خان نیست… یه سوارکاره بهتماممعناست! اما این پایان کار نبود. در بخش سخت مسیر، در میان تپههای شرقی، مهتاب باید از شیبی خطرناک عبور میکرد. درست همانجا بود که شیرزاد تصمیم گرفت بخت خود را امتحان کند. با یک حرکت، اسبش را کمی کج کرد تا مسیر مهتاب را ببندد. اما او مهتاب را دستکم گرفته بود. خان جوان ایل، بدون لحظهای تردید، به سمت چپ متمایل شد و درست در لحظهای که اسب شیرزاد قصد داشت راه را سد کند، مهتاب چالاکانه افسار را کشید و از مسیری ناهموار اما کوتاهتر، با جهشی بلند، از کنار او عبور کرد. تماشاگران از جا برخاستند. نفسها در سینه حبس شد و شیرزاد، حالا پشت سر مهتاب بود. فاصلهی چندانی تا خط پایان نمانده بود.2 امتیاز
-
آفتاب تیز پاییزی بر میدان مسابقه میتابید و نسیم ملایمی، گرد و غبار نرمی را از میان چمنزارهای خشک به هوا بلند میکرد. صف طویلی از اسبهای چابک و قدرتمند، با سوارکارانی ورزیده، در محوطهی مسابقه ایستاده بودند. هر ایل، بهترین سواران خود را آورده بود، چراکه این رقابت، چیزی فراتر از یک مسابقهی ساده بود؛ این میدان، صحنهی نمایش قدرت و غرور ایلها بود. مهتاب، از جایگاه خانها نظارهگر این رقابت بود. چشمانش با دقت سوارکاران را از نظر میگذراند، اما ذهنش، لحظهای از تحلیل شرایط و اتفاقات اطراف بازنمیایستاد. در کنار او، احمدخان با دقت خاصی رفتار مهتاب را زیر نظر داشت. - بانو مهتاب، اسبسواری فقط یک رقابت نیست، گاهی میتونه نشون بده که کی، واقعاً لایق رهبریه. مهتاب، بدون آنکه نگاهش را از میدان بردارد، با لحنی آرام اما برنده گفت: - پس امروز میفهمیم چه کسی واقعاً سوارکار خوبی برای این مسیر شده، و چه کسی فقط ادعاش رو داره. احمدخان، لبخندی زد، اما نگاهش همچنان متفکرانه بود. لحظاتی بعد، داور مسابقه که از بزرگان ایل احمدخان بود، در میان میدان ایستاد و با صدایی رسا گفت: - سوارکاران آماده باشید! هر ایل، چهار سوارکار در این رقابت خواهد داشت! مسیر، از میان تپههای شرقی عبور میکنه و به خط پایان در کنار رودخانه ختم میشه! قوانین رو میدونین؛ سرعت، مهارت و شجاعت، برنده رو مشخص میکنه! جمعیت با هیجان زمزمه کردند. سوارکاران، اسبهایشان را کمی جلوتر آوردند. مهتاب، بلند شد و شنلش را مرتب کرد. چکمههای بلند سوارکاریاش را محکم به زمین کوبید و گفت: - سوارکارای ایل من جلو بیان! سه مرد جوان، با غرور و احترام جلو آمدند. اما پیش از آنکه حرفی بزنند، ناگهان همه از حرکت ایستادند. مهتاب، خودش به سمت اسبش رفت. چشمان جمعیت از تعجب گرد شد. زمزمهها در میان مردم پیچید: - خانم مهتاب خودش میخواد مسابقه بده؟! - مگه یه خان، خودش وارد رقابت میشه؟! - این یعنی چی؟ یعنی بقیه سوارکارا رو قبول نداره؟ اما مهتاب بیاعتنا به این حرفها، سوار بر اسب سیاهش شد. با چشمانی نافذ، جمعیت را از نظر گذراند، سپس رو به داور کرد و با صدایی که در تمام میدان پیچید، گفت: - چهارمین سوار ایل من، خودم هستم. سکوتی مرگبار همه جا را فرا گرفت و در چشمان احمدخان، برقی از تحسین و شگفتی نشست.2 امتیاز
-
یک ماه از آن شب پرحادثه و نامهی مرموز گذشته بود. در این مدت، مهتاب با زیرکی و درایتش بسیاری از مسائل ایل را سامان داده بود و حالا وقت آن بود که در یک رویداد مهم شرکت کند. مسابقهی اسبسواری میان ایلها، فرصتی بود برای نمایش قدرت، مهارت و جایگاه خانها در میان قبایل مختلف. این مسابقه هر سال میان ایلهای بزرگ برگزار میشد و هر خان، با بهترین سوارکاران خود در آن شرکت میکرد. این بار، میزبان مسابقه ایل احمدخان بود؛ مردی که سالها در میان خانهای منطقه جایگاه خاصی داشت. اما حالا، همه نگاهها به مهتاب دوخته شده بود؛ خان جوانی که در مدتی کوتاه، قدرت و تدبیر خود را به رخ همگان کشیده بود. مهتاب، با اسب سیاه و قدرتمندش، وارد محل مسابقه شد. شنل بلندش در باد تکان میخورد و موهای شبگونش در زیر نور خورشید میدرخشید. سوارکاری با چنان صلابت و اقتدار که حتی قبل از رسیدن به میدان، همهی نگاهها را به خود خیره کرده بود. همین که قدم به میدان گذاشت، سکوتی سنگین بر جمعیت سایه انداخت. مردان و زنان ایلها، که تا آن لحظه مشغول گفتگو و آمادهسازی بودند، به یکباره از حرکت ایستادند و با احترامی آشکار، دست از کار کشیدند. سوارکاران، یکی پس از دیگری، سرهایشان را به نشانهی احترام پایین آوردند و بزرگان ایلها، با تحسینی پنهان در چشمانشان، نظارهگر این حضور مقتدر شدند. در میان این سکوت باشکوه، احمدخان که در صدر مجلس نشسته بود، به احترام بلند شد. صدایش با صلابت در میان جمع پیچید: - خان مهتاب، قدمتان بر دیدهی ما. مهتاب، با نگاهی نافذ و حرکتی آرام اما قدرتمند، اسبش را جلوتر برد و با صدایی رسا و محکم گفت: - سلام بر ایل احمدخان، بر مردان و زنان دلاور. لحن گرم اما فرمانروایانهاش، به قلب همه نفوذ کرد. زنان و مردان زمزمههایی از تحسین سر دادند. برخی از بزرگان ایلها، نگاههایشان را با هم ردوبدل کردند؛ چراکه چنین صلابتی را در یک خان جوان، بهندرت دیده بودند. او بدون ذرهای تردید، از اسبش پایین آمد، بیآنکه منتظر دعوتی باشد، به سمت بالای مجلس رفت و در کنار احمدخان، جایگاهی که مخصوص بزرگان و خانهای قدیمی بود، نشست. همهمهای در میان جمع پیچید. برخی با تعجب به یکدیگر نگاه کردند. عادت نداشتند که یک خان، بهخصوص یک خان جوان، بدون هیچ تعارفی چنین جایگاهی را برای خود برگزیند. اما هیچکس جرأت مخالفت نداشت. چراکه قدرت مهتاب را در چشمهایش میدیدند. احمدخان، که خود جوانی پخته و رشید بود و مردان زیادی را در میدانهای مختلف آزموده بود، لبخندی کمرنگ زد. او در دل، این جسارت و اعتمادبهنفس را تحسین میکرد. نگاهش را به مهتاب دوخت و گفت: - فکر میکردم امسال فقط شاهد رقابت اسبها باشیم، اما حالا میبینم که رقابت اصلی، میان خانهاست. مهتاب، بدون آنکه لبخندی بزند، مستقیم در چشمان او نگریست و آرام اما قاطع گفت: - همیشه بوده، فقط بعضیها دیر متوجه میشن. سکوتی سنگین بر فضا حکمفرما شد.2 امتیاز
-
مرد با آرامش پاسخ داد: - من از ایل بغل دستی اومدم. خبری مهم دارم. چه خبر تو خبری شده است امروز، بگو ببینم چه خبری آوردهای! - این نامه برای خان مهتاب است. نامهای از سوی خان ایل ماست. خبری در مورد تهدیدهایی که ممکن است در آینده ایل شما را تحت تأثیر قرار دهد. باید هرچه سریعتر به این موضوع رسیدگی کنید. مهتاب به آرامی دستش را به سمت نامه کشید و آن را از دست مرد گرفت. مرد به شدت مراقب حرکاتش بود و وقتی نامه در دستان مهتاب قرار گرفت، با صدای پایین و بیاحساس گفت: - خان، ما قصد داریم به شما کمک کنیم. تهدیدهایی از سوی ایلهای دیگر در پیش است و این نامه برای شماست. لطفاً این موضوع را جدی بگیرید. مهتاب نگاهی به مرد انداخت و در دل شب، صدای خندهای بلند از درون سینهاش برخاست. قهقههای که ناگهان از گلو بیرون آمد، قطعاً برای مرد ناخواسته و عجیب بود. - کمک؟! کمک؟! چخبر شده؟ همه به یکباره قصد کمک به ما دارند؟! چرا زمانی که پدرم زنده بود، کسی قصد کمک و خیرخواهی نداشت؟ چرا وقتی او در قدرت بود، هیچکسی حتی به فکر همکاری و پشتهمایستادن نبود؟! مهتاب، که از این مسأله به شدت برآشفته شده بود، نامه را در دست فشرد و در میان دود و مه شب، نگاهی طوفانی به مرد انداخت. او همچنان در دل خود عصبانیت و تردیدهای زیادی احساس میکرد. مرد، که از برخورد ناگهانی مهتاب غافلگیر شده بود، فقط سری تکان داد و بیصدا منتظر ماند. مهتاب از جایش بلند شد و با صدای محکم و سرد گفت: - باشه، من نامه رو میگیرم. اما اگر کسی دوباره بخواد از این ایل چیزی بخواد یا حتی وارد زمینهای ما بشه، جوابش با من خواهد بود. سپس بدون هیچ حرف اضافهای، به طرف چادرش برگشت. در این لحظه، مهتاب تمام احساسات و افکارش را جمع کرد. او از همان ابتدای حکمرانیاش متوجه شده بود که در این راه باید محکم و بیرحم باشد. افراد بیرونی هرگز در کارهای داخلی ایل دخالت نخواهند کرد و این تصمیم، بیتردید از آن لحظه به بعد توسط خود مهتاب و تیمش اتخاذ میشد. مهتاب وارد چادرش شد و نامه را روی میز چوبی خود انداخت. آتش هیزمها در گوشه چادر هنوز میسوزید و نور ضعیف آن، کمرنگ بر دیوار چادر میافتاد. مهتاب نشست و به نامه خیره شد. او میدانست که این فقط آغاز مشکلات بزرگتری است که باید به آنها رسیدگی کند. این ایل، دیگر قرار نبود آرام بگیرد. هر ثانیهاش پر از راز و چالشهای پنهانی بود که به زودی باید به حقیقت تبدیل میشدند.2 امتیاز
-
به نام آفریدگار قلم نام رمان: پرتقال کال نویسنده: نسترن اکبریان(n.a25) ژانر: فلسفی، عاشقانه خلاصه: همه چیز به روال پیش میرفت، یک زندگی روتین برایش سنگینی میکرد که طمع، چشمش را گرفت! آن چنان کورِ خواسته هایش شده بود که در این قرعه نداست چگونه ورق هایش را یکی پس از دیگری از دست داد! حال او مانده بود و تک حاکم بازی در مشتش! آخرین شانس بردِ حریف سیاه پوشش استفاده از تنها ورق دستش بود و شرط این بازی، قمار بر تمامِ جانش تلقی میشد! مقدمه: در ابتدایی ترین روز بهار، هنگامی که عطر غنچه های تازه شکفته شده فضا را پر کرده بود، نوشیدن یک فنجان چایِ ساده چه تراژدیِ تکراری را در یاد تلقی میکرد. آن چنانِ گذر روز خسته کننده میآمد که شاید فکرِ شروع یک بازی شاید برای اندکی حالِ کسل وارش را خوب و عطر روز مردگی را از مشامش میگرفت! شروع یک قرعه با رقیبی قَدر، ریسک بزرگی بود که او را در حسرت روزمرگی های معکوسش باقی گذاشت... در این وحله عطرِ گس پرتقال، تنها مُشوقی بود که کیف کور شده او را کوک میکرد.1 امتیاز
-
عزیزم باید منتظر پیام تایید میموندی بعد پارت میزاشتی1 امتیاز
-
سلام خوبین یه سوال داشتم ازتون برای رمان ویراستار هم باید درخواست بدیم مثل ناظر یا نه ویراستاری آخرش انجام میشه؟1 امتیاز
-
عزیزم داستانی ک تگ شدی رو لطفا تا ۱۲ بهمن تمومش کن. کمک خواستی بگو کمکت میکنم1 امتیاز
-
پارت بیست و دو - ای ابولعاص، بایست. ابولعاص به سوی زینب بازگشت از نگاه ناباور و نگرانش خواند که او همه چی را میداند. هنگامی که خواب بود از خانه بیرون آمد اما حال او را مقابل خود میدید. - هان؟ چه شده است دخت محمد؟ چرا مرا نگاه داشتی؟! زینب خود را به ابولعاص رساند و گوشه عبای او را گرفت. - چه میگویند ابولعاص؟ آیا تو به راستی به جنگ با پدر من میروی! صورت شووی را دید که از شرم به سرخی گراوید اما در لحن سخنش خلاف آن را شنید: - آری، راست میگویند تو که میدانستی من از اول نیز با پدرت و حرفهایش مشکل داشتهام، او خداوندگارهای ما را تحقیر میکند، دین پدرمان را قبول ندارد و کارهای ما را فقط از آن جهت که خود دوست نمیدارد از زبان خدای خود اشتباه میشمارد. او با همین لجبازیاش خاله مرا به کام مرگ فرستاد.چشمهای زینب همچون صورت ابولعاص سرخ بود. - ای پسر ربیع؟ مرا اینگونه دوست میداری؟! ابولعاص رک و بی پرده پاسخ داد: - تو را دوست دارم، اما پدرت نه! - این دوست داشتن است؟ ابولعاص دیگه پاسخی به زینب نداد و به سمت اسبش رفت. زینب دوباره عبایش رو گرفت. - ابولعاص! ابولعاص عبایش رو از دست زینب کشید و سوار شد و به سمت دیگران تاخت. خیمهها بر پا شد. عمیر بن وهب جمحی را فرستادند تا از وضع لشگر مسلمین و نفرات آنها اخباری به دست آورد و به اطلاع شان برساند. وی به سمت سپاه مسلمین تاخت و دورشان چرخید زد و بازگشت. - عدد اینان سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است ولی مهلت بدهید تا دور دیگری بزنم و ببینم آیا کمینی در پشت سر ندارند؟ دوباره رفت و بیشتر گشت سپس بازگشت گفت: - کمینی ندارند و کسی برای امداد پشت سرشان نیست ولی ای گروه قریش اینهایی که من دیدم شترانشان مرگ بر خود بار کرده اند، و حیوانات آب کش ایشان نیز(به جای آب) حامل مرگ نابودکننده ای هستند، مردمی هستند که پناهگاه و تکیه گاهشان فقط شمشیرشان می باشد، و به خدا سوگند چنانچه من دیدم اینها مردمانی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خودشان از شما بکشند، و در این صورت (اگر فرضا ما بر آنها پیروز شویم و همه آنها را بکشیم) با کشته شدن افرادی به عدد آنها از سپاه ما، دیگر زندگی برای ما چه لذتی دارد؟ اکنون خود دانید این شما و این میدان جنگ! قریشیان نگران بهم نگریستند باهم سخن گفتند: - او راست میگوید، چه کنیم؟! - ما همه اقوام هم هستیم، سیصد نفر از سپاهمان؟ - درمیانشان مبارزانی بسیار قدر هست. حکیم بن حزام گفت: - من به سوی عتبة بن ربیعة میروم تا با او سخن بگوییم. دوباره همه همه شد بعد موافقت کردند که برود. به سوی او رفت و گفت: - ای ابو ولید، تو بزرگ قریش و پیشوای آنانی، آیا میتوانی امروز کاری بکنی که برای همیشه نامت به نیکی بماند و مردم تو را بخوبی یاد کنند؟! مشکوک نگاهش کرد. - چه کنم؟ - مردم را به مکه برگردان و از این جنگ خونین جلوگیری کن، و خون بهای عمرو حضرمی *۱* .... را بپرداز و از انتقام صرف نظر کنیم. عتبة گفت: - آری من این کار را انجام میدهم، و تو گواه باش که من خونبهای او را به گردن گرفتم و خسارت مالی را هم که به او رسیده است میپردازم اکنون به سراغ ابوجهل۲ نیز برو زیرا تنها اوست که اختلاف ایجاد میکند و نمیگذارد مردم به مکه باز گردند. حکیم خوشحال به سمت دیگران رفت عتبة به میان سپاه قریش آمده روی سنگی ایستاد و با صدای بلند گفت: - ای گروه قریش، به خدا شما در جنگ با محمد و پیروانش کاری از پیش نخواهید برد و نفعی عایدتان نمیشود، زیرا بر فرض که بر آنها پیروز شوید و آنها را بکشید این کار موجب ناراحتی شما خواهد شد، (چون اینان اهل مکه و جزء قوم و قبیله شما هستند) و شما عموزادگان یا دایی زادگان یا یک تن از عشیره و فامیل خودتان را کشته اید و بعدها برای همیشه نمیتوانید در روی هم نگاه کنید، پس بیایید و به مکه برگردید و کار محمد را به سایر اعراب واگذارید، تا اگر بر او پیروز شدند که مقصود شما حاصل شده، و اگر او بر آنها فایق آمد به شما زیانی نرسیده است! وقتی به ابوجهل رسید او را دید که زره خود را از میان بارها در آورده است و آماده پوشاندن است به سوی او بازگشت. - ای حکیم، آماده نبرد با محمد شدهای؟! حکیم گفت که عتبة او را به سویش فرستاده و حرف های او را گفت: - «انتفخ سحره » عتبة ترسیده است، و با دیدن محمد و اصحاب او ریههایش باد کرد و وحشت او را گرفت، ما که هرگز بر نمیگردیم، این عتبة است که چون دید محمد و پیروانش لقمه ای بیش نیستند و پسرش نیز جزء لشگریان محمد است به فکر پسرش افتاده و از ترس کشته شدن او میخواهد ما را برگرداند؟!1 امتیاز
-
پشت در اتاق کار احتشام ایستاد. از شدت ترس و اضطراب دستانش به لرزش افتاده و احساس بدی سراسر وجودش را گرفته بود! دستانش را مشت کرد و تقهای به در اتاق زد. پیش از آنکه جوابی بشنود دستی به صورتش کشید. نمیخواست پریشان حالیاش در چهرهاش هویدا باشد. صدای بفرمایید گفتن احتشام را که شنید با تعلل در را گشود. هیچ دلش نمیخواست پس از اتفاقاتی که از سر گذرانده بود دوباره با او روبهرو شود، اما راهی هم برای کنسل کردن این دیدار اجباری نداشت. در اتاق را آرام پشت سرش بست و به احتشام که روی کاناپه نشسته و پا روی پا انداختهبود، نگاه کرد. با آن لباسهای راحتی، بدون عینک و با موهایی که کمی آشفته شده بودند ظاهر خودمانیتری پیدا کرده بود. - سلام. احتشام سر بلند کرد و عمیق نگاهش کرد. - سلام. انگشتانش را میان هم پیچاند و سر پایین انداخت. - ببخشید دیر شد، مجبور شدم کنار برادرم بمونم تا بخوابه. حرفی از احتشام نشنید. اخم درهم کشید و زیر چشمی به او که به میز پیش رویش خیره شده بود نگاه کرد. گفتهبود بیاید تا شاهد سکوتش باشد؟! نفسش را بیرون داد؛ دیگر داشت کلافه میشد! - طلعت خانوم گفتن با من کار دارین. احتشام آرام سر تکان داد و با دست به مبل روبهرویش اشاره زد. - بشین. اخمهایش همچنان درهم بود. رفتار احتشام عجیب و غریب شده بود یا او اینطور فکر میکرد؟! به آرامی قدم برداشت و روی مبل چرمی جای گرفت. احتشام همچنان غرق در فکر به میز خیره بود. کمی که دقت کرد متوجه چیزی میان دستانش شد. چیزی شبیه به کارت بانکی یا گواهینامه. زیاد کنجکاوی نکرد، چون دستان احتشام طوری آن کارت را در بر گرفته بود که تشخیصش برای او ممکن نبود. دستی به بلوز سرمهای رنگش کشید و کمربند ظریف لباسش که دنبالهاش تا روی ران پایش میرسید را مرتب کرد. به دنبال بهانهای بود تا به احتشامی که انگار روزه سکوت گرفته بود نگاه نکند؛ تا حالش بدتر نشود. کمی که گذشت سنگینی نگاه احتشام را بر روی خودش حس کرد، اما سرش را بالا نیاورد. این مرد امشب یک چیزیاش شده بود! - چرا به من دروغ گفتی؟! متعجب سر بلند کرد. منظورش به او بود؟! گیج سری تکان داد و پرسید: - با منین؟! پوزخند محوی روی ل*بهای احتشام نشست. تابحال این رفتار را از احتشامی که همیشه مبادی آداب بود ندیده بود و این به تعجبش دامن میزد! - مگه جز شما کسی دیگهای اینجا هست؟ سرش را بالا انداخت. - نه، ولی... . دست احتشام که بالا آمد حرفش را قطع کرد. احتشام جدی و با اخم نگاهش کرد و دوباره پرسید: - چرا به من دروغ گفتی؟! چند بار دهانش را برای جوابی باز و بسته کرد. نگاه جدی احتشام مطمئنش میکرد شوخی نمیکند، اما باز هم نمیفهمید از چه چیز صحبت میکند. - من... من دروغی نگفتم! احتشام سرش را به طرفین تکان داد. - چرا؛ گفتی... به همهی ما دروغ گفتی؛ همهمون رو بازی دادی. آب دهانش را با ترس قورت داد. احتشام از چه چیزی صحبت میکرد؟! یعنی از دزدیده شدن مدارکش خبردار شده بود؟! با این فکر نفسش در سینهاش حبس شد.1 امتیاز
-
<نخکش> به خودم آمدم و دیدم دیر شده بود، خودم را سنگ پای کسانی کرده بودم که حتی ارزش یک لحظه بد اوقاتی مرا نداشتند. دیر شده بود برای بازگشتن به منی که دیگر شوق چیزی را نداشت، به یاد دارم هنگامی که کودکی خردسال و بیگناهی بودیم، بیبی جان همیشه مارا در ایوان خانه کاهگلیاش میهمان میکرد و قشنگترین سخنان را به زبان میاورد که حال به این نتیجه رسیدهامکه منظور بیبی چه بوده است.. "میدونی روله جان، این آدم هایی که میبینی، هیچ کدامشان قرار نیست همیشه پیشت باشن ننه، سعی کن هیچ وقت به موندن کسی دل نبدی که ویرون میشی ننه، اگه بره انگار قلبت یه تکه پارچه کهنه شده که گیر میکنه به دکمه پیرهنش و با دور شدن اون از تو، کمکم قلبت نخکش میشه و به یک تار نخ میرسه که نمیدونی اون نخ رو خودت ببری یا بزاری همینجوری آخرین چیزی باشه که تورو به اون وصل میکنه..." حال میدانم که اگر اخرین تل نازک نخ را ببرم، نفس خودم را نیز همراه با آن نخ به خاک سردی خواهمبرد که حتی آمدنت نیز فایدهای برای زنده شدنمنخواهد داشت... اما این را نیز میدانم که اگر آن را نبُرَم، از درد فراق و دوری خودش کهنه و پوسیده و در آخر قطع خواهد شد. حال که نیز نمیدانم آن یک تکه نخ را ببرم یا نبرم، تمامی عکس های سیاه سفیدمان را آتش میزنم که هیچگاه هوس خیره شدن به چشمانتان و لبخند عمیقی که بر روی لبهایم نقش دارد بر سرم نزنم تا ویران تر از آن چیزی که هستم نشوم. تمامی خاطراتمان که گویی یککتاب پوسیده قدیمی ارزشمند هست را نابود خواهم کرد؛ زیرا که با هربار مرور ان کتاب، کلفت تر میشود، گویی که تمام احساس جهان در میان تکههای کاغذ و واژه ها مانده است. به راستی عکس و خاطراتمان را نیز وصل آن یک تکه نخ میکنم، ببرم نابود خواهد شد، نبرم نابود خواهم شد... _از دلدار به دلشکن تاریخ؟! *یک هزارمو چهارصد و سوم برج یازدهم روز پنجم یک بامداد*1 امتیاز
-
فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیکتیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بیحرکتی، بیانگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفههای سفید ایستاده بود، لبخند میزد و آیندهای روشن را در ذهن میپروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر میرسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گامهایش را پیش برد و از کنار پنجرهای که به باغ کوچک خانهاش مینگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچچیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظهها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگیای که هیچ ارتباطی با این روزهای بیمعنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!1 امتیاز
-
پارت بیست و یک ابولعاص با تعجب نگاهش کرد،میخواست بپرسد مرحم برای چه؟ ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود. پس راه خود را به سمت اتاقی که علی جوان در آنجا اقامت کرده بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جلوی علی که میخواست پیش پایش بلند شود گرفت، رو به روی او نشست و پرسید: - چه بلایی بر سر خود آوردهای؟ علی خندید. - آیا گمان میبری خود این بلا را بر سر خود آوردهام؟ ابولعاص همانطور که به کبودی و خون مردگیهای صورت و بازوان علی نگاه میانداخت گفت: - شنیدهام که چه شده، اما نشنیده بودم کتک خوردهای. علی دستی بر روی کبودی گونهاش کشید و گفت: - نگران او هستم، نکند که بلایی سرش بیاید؟! ابولعاص ناراحت گفت: - تو جوانی و او پیر، جان خود را به خطر انداختهای برای چه؟ علی گفت: - میخواهم پیدایش کنم، شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه بیرون رود. - احتمالش هست، اگه پیدایش کردی برایش غذا و اب ببر! - در امیدم که کس بر فرزندان و یاران او اسیب نرساند. و صورتش از خجالت سرخ شد. ابوالعاص نیز میدانست منظور او به کیست. ابولعاص زیر لب گفت: - من نیز همین امید را دارم! حق با علی بود محمد در غاری گیر افتاده بود و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی مخفیانه برایش غذا می برده اند. مدت کوتاهی زمان برد که محمد مکه را به مقص یثرب ترک کرد. ابوالعاص که مورد اعتماد بود از طریق علی درباره مقصد آنها اطلاع پیدا کرده بود و به گوش زینب رساند. زینب از آن روز خواب و خوراک نداشت. - چند روز دیگر میرسد؟ آیا میتواند خبری به ما برساند؟ آیا پیک او به سلامت خواهد رسید؟! بوالعاص نیز خوب نمیدانست چه میشود اما برای آرامش زینب میگفت: - او به یثرب که برسد در امان است، زیرا شنیدهام تعدادی از مردمان یثرب به گفته های عجیب او ایمان آوردند. و به حال آنان خندید. زینب نیز زمان خود را با خواهران می گذراند که درد هم را تسکین دهند. ام کلثوم میگفت: - من نگران فاطمه هستم، او کوچک است و بسیار وابسته به پدر. فاطمه که در گوشه اتاق ایستاده و از پنجره به حیاط مینگریست گفت: - من ترسی ندارم زیرا خداوند مراقب پیامبرش است، اما به راستی دلم برای پدرمان تنگ شده است. رقیه گفت: - خوشا به حال تو که در خانه همسر امنیت داری، از زمان رفتن پدر چندین بار افراد مکه به دیدارمان آمدند و تهدید و دشنام دادنمان! بعد از چندی خبر آمد که پدر به یثرب رسیده و در پیغام محرمانهش گفته که جایش امن است. حال زمانی بود که علی فرمان پیمبرش را اجرا کند. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت اماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت: - خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی میخواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ میروم با آنان وداع کنم. ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز برود گفت: - بسیار خب، من نیز با تو میآیم. هر دو به خانه محمد رفتند. امکلثوم و رقیه با اشک و سفارشات پی در پی فاطمه را به علی سپردند. زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند. فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد. مرکبها آماده گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود. علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلمت مکه گریخت. *** ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت. - به داخل خانه برو! زینب فریاد زد: - نمیروم، آنان برای بردن من و خواهرانم نزد پدرم آمدهاند، میخواهم با آنان بروم. قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت. زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود. - تو چه میگویی؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟! زینب که تا کنون صبوری کرده بود به حرف آمد: - مگر من برای تو اهمیتی داشتهام؟ به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، مورد تمسخر و توهین قرارش دادی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی میخواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟ مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟! - تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست میداری؟ - من خداوند یکتا را از پدرم نیز بیشتر دوست میدارم. او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم. حتی از فرزند در گذشتمان بیشتر دوست میدارم. من نمیخواهم تو رو ترک کنم اما فرمان اوست و من به آن فرمان عمل میکنم. هر دو به چشمهای هم خیره شده بودند. زینب با نوایی آرامتر گفت: - ابوالعاص، میخواهم با آنان بروم. یک لحظه ابولعاص دیوانهوار به زینب حمله کرد و سیلی در گوشش نواخت. زینب به در برخورد کرد، ابولعاص بازوی او را گرفت. - نمیگذارم بروی. بعد به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشتند. بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد. او را در اتاقی انداخت و در را بر رویش بست. سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت. ***1 امتیاز
-
پارت بیست او تمام راه را میگریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایهدار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود؛ خدیجه تنهایش گذاشت عمویش نیز؛ رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش میریختن، او را با سنگ میزدند و... ابوالعاص با مرگ خالهش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمیداد. **** کار از پچ_پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور میکردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنکوارانه اعتنا نمیکرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بیسابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنشآمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمیدانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که میداند میپرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بودهاند. ابولعاص وحشتزده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا میخندید؛ تمام دنیای علی، محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر میانداخت. - صبحگاه بجای محمد او را در بستر دیدهاند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاحهایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتادهاند و دوباره ترش رویی کردهاند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش آشفته بود. - به دیدار خواهرانم می روم. میخواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: - بسیار خب، من نیز به دیدار علی میروم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد، چند ضربه به در زد. - کیستی؟ - من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: - به دیدار علی آمدهام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا! هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین میکرد. فاطمه یکی از اتاقها را نشان داد. - آنجاست، برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم!1 امتیاز
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|1 امتیاز