رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Paradise

    Paradise

    عضو ویژه


    • امتیاز

      92

    • تعداد ارسال ها

      594


  2. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      77

    • تعداد ارسال ها

      386


  3. بربری

    بربری

    پلیس انجمن


    • امتیاز

      70

    • تعداد ارسال ها

      662


  4. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      31

    • تعداد ارسال ها

      327


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/21/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: آلپاکای سرخ نام نویسنده: زهراعاشقی ژانر رمان: عاشقانه،جنایی،مافیایی،طنز خلاصه رمان: وقتی دنیا زیر پای «امیلی» فرو می‌ریزد، یک تصمیم کافی است تا زندگی‌اش به جهنم یا بهشت تبدیل شود. در میان یک دنیای آشفته، جایی که همه چیز به نظر دروغ است، یک مرد با غروری زخم‌ خورده و زنی با گذشته‌ای تاریک به هم گره می‌خورند. اما آیا این عشق می‌تواند نجات‌بخش باشد یا به سقوطی بی‌پایان ختم می‌شود؟ "در این دنیای پر از تردید، مرز میان حقیقت و دروغ کجاست؟" ویراستار: @marzii79 https://forum.98ia.net/topic/423-معرفی-و-نقد-رمان-آلپاکای-سرخ-زهراعاشقی-کاربر-انجمن-نودهشتیا/
    5 امتیاز
  2. رمان قسم میخورم ژانر: عاشقانه نویسنده مرضیه کریمی خلاصه:روزگار بی رحم تر از آن است که می‌شناسی! در این روزها همه با اسم عشق جلو آمده و بعد از نفع بردن کنار می‌کشند و فراموش می‌کنند گذشته را! اما من در این لحظه قسم میخورم در روزگاری که عشق را نمی‌شناسند عاشقانه دوستت داشته باشم.
    5 امتیاز
  3. پارت اول رقص کنان لباس عروسی که تازه تموم کرده بودم رو تن مانکن کردم و بهش خیره شدم. این لباس عروس رو خیلی خاص طراحی و دوخته بودم و به هرکسی هم نشون نمی‌دادم. مطمئن بودم هرکس بخواد باید کلی هزینه بابتش بده. واسه همین اتاقش از بقیه لباس های کارگاه جدا بود و قصد داشتم به مشتری نشون بدم که میدونم ارزشش رو داره و بابتش هزینه دلخواه رو میده. با کلی وسواس دامنش رو مرتب کردم و از اتاقش خارج شدم که نگار جلوم سبز شد و با هیجان گفت: - آخ جونمی جون! بگو چی شده؟! با بهت و گیج از رفتارش پرسیدم: - چی شده؟ همینطور که دستم رو می‌کشید و به سمت دفتر می‌برد گفت: - امروز یه گروه فیلمبرداری اومده بود اینجا.. اینبار تعجب کردم و با اشتیاق بیشتری بهش گوش دادم: - خب؟! نگار که دید من ذوق دارم گفت: - شیرینی می‌خواما! با ذوق گفتم: - حالا تو بگو. نگار ادامه داد: - اومده بودن کارگاه. مدل لباس‌هایی که دوخته بودی رو نگاه کردن. پیج رو هم چک کردن و گفتن می‌خوان برای ۵ سال باهامون قرار داد ببندن. با ذوق نگار رو بوس کردم و گفتم: - اگه قرارداد بسته بشه حتما یه شیرینی پیش من داری. نگار هم خوشحال و خندان اومد بغلم. از تصور اینکه یه روزی بخوام برای گروه فیلمبرداری لباس بدوزم خوشحالم می‌کرد.
    5 امتیاز
  4. مقدمه: چشم در چشم خیره به یکدیگر خیره شده و هم قسم شدیم که تا ابد و یک روز عاشقانه برای بودن در کنار هم جنگیده و تلاش کنیم و امروز من برای آن تلاش ها خودمان را تحسین کرده و ایستاده کف میزنم.
    5 امتیاز
  5. نام اثر: واکنش شاذ نویسنده : کهکشان ژانر: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: در میان هیاهوی یک اجتماع بسته، تصمیمی شکل می‌گیرد که آرامش ظاهری را به چالش می‌کشد. خطوطی از عشق، اجبار و مقاومت در سکوتی سنگین ترسیم می‌شود، اما هیچ‌چیز آن‌گونه که به نظر می‌رسد نیست. لحظه‌ای کوتاه اما سرنوشت‌ساز، همه چیز را دگرگون می‌کند. در این میان، حقیقتی پنهان و سرکشی بی‌صدا در انتظار پرده‌برداری است. پ.ن: به معنای واکنش و عکس‌العمل نادر و کمیاب
    4 امتیاز
  6. پارت پنجاه و پنجم مهیار با دوستش پیمان رفت که کیک رو بیاره، همون لحظه ثنا و ستایش اومدن پیشم و ثنا با تشویق گفت: ـ پیترپن ترکوند امشب! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره واقعا، چقدر صداش خوبه! ولی من همین‌جوری تو خودم بودم و داشتم به حرف‌های مهیار فکر می‌کردم. یکهو ستایش زد به پشتم که از فکر درومدم و گفت: ـ الو کجایی دختر؟ با گیجی گفتم: ـ چی میگی؟ ثنا خندید و بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دوستم از عشق زیادی داره بیهوش میشه. خندیدم و گفتم: ـ یهو دیدین بعد مهسا، نوبت من شد. ثنا با خوشحالی گفت: ـ چی؟ چی داری میگی؟ وای خدایا! بغلم کرد و که مهسا هم اومد پیشم نشست و دستش رو گذاشت زیر چونه اش و با مسخره بازی با حلقه‌اش پز‌ می‌داد و گفت: ـ خب دوستان من رفتم خونه بخت. ستایش خندید و گفت: ـ فکر کنم قراره با هم برین. بعدشم به من اشاره کرد، مهسا با شادی گفت: ـ وای، آخجون احسان بهم گفته بود پیترپن یک برنامه‌هایی داره، پس بالاخره تصمیمشو گرفت! با خوشحالی گفتم: ـ آره بالاخره. بعد ثنا رفت تو فکر و گفت: ـ چقدر عجیبه نه؟ با تعجب گفتم: ـ چی؟ ـ اینکه این جزیره چقدر برای شما دوتا خوش یمن بود. کی فکرش و می‌کرد یک سفر سه روزه منجر به اتفاقاتی بشه که دو تا از دوستام راهی خونه بخت بشن؟ لبخند رضایت بخشی زدم و گفتم: ـ آره واقعا! @marzii79
    4 امتیاز
  7. #پارت_یک رایان روی زمین زانو زده بود؛ دست‌هایش را روی صورتش گذاشته بود و نفس‌های بریده‌اش به‌وضوح شنیده می‌شد. نور کم‌رمق اتاق زیرزمینی سایه‌ای لرزان از او روی دیوار انداخته بود. صدای زمخت و بی‌رحمانه‌ی مردی که روبه‌رویش ایستاده بود، در فضای سنگین اتاق پیچید: «یا کاری که گفتم انجام میدی، یا اون دختر از اینجا زنده بیرون نمیره.» رایان سرش را بلند کرد. چشمانش پر از وحشتی بود که هرگز به کسی نشان نمی‌داد. - «به من وقت بده... فقط کمی وقت!» مرد پوزخندی زد. از زیر لباسش تفنگی بیرون کشید، آن را محکم روی میز کوبید و گفت: «وقت؟ تو وقت زیادی داشتی پسر! حالا فقط یه شانس داری. محموله‌ی عتیقه‌جات رو به من می‌دی، وگرنه خب، خودت بهتر از هر کسی می‌دونی چی می‌شه.» رایان دستانش را مشت کرد. ذهنش پر از تصاویر مبهم شد؛ امیلی با دستان بسته، چهره‌ی رنگ‌پریده‌اش که با نگاه سردی به او خیره شده بود، و آخرین جمله‌ای که گفته بود: - «چرا من؟ چرا به تو اعتماد کردم؟» رایان به‌آرامی زمزمه کرد: - «من کاری که گفتی رو می‌کنم؛ ولی اگر حتی یه تار مو از سرش کم بشه، قسم می‌خورم که خودم...» صدای مرد حرفش را قطع کرد: - «آروم باش! کسی که تهدید می‌کنه، باید قدرتش رو هم داشته باشه.» نور اتاق کمی بیشتر شد و سایه‌های بیشتری روی دیوار افتاد. انگار کسی پشت پرده در حرکت بود. رایان به‌سرعت به سمت صدا برگشت، اما چیزی ندید جز تاریکی عمیقی که به نظر می‌رسید هر لحظه او را می‌بلعد. تصویر اتاق در مهی از ترس محو شد. رایان ناگهان به زمان حال برگشت. نفس‌هایش سنگین بود و دستانش می‌لرزید. چشمانش روی سایه‌ای در گوشه‌ی اتاق خیره ماند، اما چیزی نبود؛ فقط گذشته‌ای که مثل خنجری در ذهنش فرو می‌رفت. •|یک سال قبل|• کلاه سوئیشرتش را پایین کشید، دستکش‌های کهنه‌اش را پوشید و وارد انبار بزرگ شرکت شد. صدای دستگاه‌های بسته‌بندی و فریاد کارگران در فضا پیچیده بود. رایحه‌ی چوب تازه و گرد و غبار در هوا سنگینی می‌کرد. نفس عمیقی کشید و خودش را آماده کرد. سرپرست، مردی سنگین‌وزن با شکمی بزرگ و موهایی کم‌پشت، او را از دور دید و فریاد زد: - «امیلی! بیا این پالت‌ها رو سریع‌تر جابه‌جا کن.» امیلی سری تکان داد و به سمت ردیف جعبه‌های چوبی که تا سقف روی هم چیده شده بودند، رفت. دستی روی کمرش کشید و زیر ل*ب غر زد: - «باشه، باشه. صبور باش رئیس!» هر بار که جعبه‌ها را بلند می‌کرد، شانه‌هایش تیر می‌کشید. حس می‌کرد ستون فقراتش هر لحظه ممکن است بشکند، اما چیزی نمی‌گفت. عادت کرده بود. این کار برایش مثل نفس کشیدن شده بود؛ سخت، ولی ضروری. یکی از کارگران جوان که هم‌سن خودش بود، به او نزدیک شد و گفت: - «هی، امروز اینجا خیلی شلوغه. می‌خوای یه سری از جعبه‌ها رو من جابه‌جا کنم؟» امیلی لبخندی خسته زد و جواب داد: - «مرسی، ولی خودم انجام می‌دم. تو هنوز زیادی تازه‌کاری، پشتت نابود می‌شه.» پسر جوان چیزی نگفت و دور شد. امیلی جعبه‌ی دیگری را بلند کرد و به گوشه‌ی انبار برد. عرق سردی از شقیقه‌هایش می‌چکید و پاهایش زیر بار سنگین فشار می‌آوردند. چند بار حس کرد مچ پایش درد گرفته، اما به روی خودش نیاورد. - «فقط چند ساعت دیگه، فقط چند ساعت دیگه...» این جمله را مثل وردی زیر ل*ب تکرار می‌کرد. وسط کار، وقتی دیگر نفسش بالا نمی‌آمد، به گوشه‌ی انبار رفت و روی جعبه‌ای نشست. دست‌هایش را روی زانوهایش گذاشت و سرش را پایین انداخت. صدای فریاد سرپرست همچنان در گوشش زنگ می‌زد. «می‌تونم از همین الان بمیرم ولی نه الان!» در همین فکرها بود که یکی از همکارانش، زنی میانسال و خوش‌برخورد، نزدیک شد و یک بطری آب به او داد: - «بیا دخترجون، اگه می‌خوای زنده بمونی یه چیزی بخور. نمی‌خوای که وسط کار بیفتی، نه؟» امیلی آب را گرفت و گفت: - «ممنونم، کامری.» کامری لبخندی زد و گفت: - «اگه نصف انرژی که تو داری رو داشتم، الان مدیر بودم، نه کارگر.» امیلی بدون اینکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید تکان داد. سرانجام عقربه‌های ساعت روی پنج ایستاد. امیلی دست‌هایش را به دیوار تکیه داد و ایستاد تا کمرش از خمیدگی صاف شود. با هر قدم، پاهایش بیشتر حس می‌کردند زیر فشار خالی می‌شوند. به اتاق استراحت رفت، لباس‌هایش را عوض کرد و از انبار بیرون آمد. هوای بیرون سرد شده بود، اما باد خنکی که به صورتش می‌خورد، یک نوع آرامش زودگذر می‌آورد. با خودش گفت: - «باشگاه. بعدش کافه. شاید آخر شب فرصت کنم یه چیزی بخورم.» هندزفری‌اش را در گوشش گذاشت و شروع به قدم زدن کرد. زندگی‌اش همین بود؛ کاری که همیشه حس می‌کرد ته ندارد.
    4 امتیاز
  8. پارت پنجاه و چهارم مهیار زیر گوشم گفت: ـ ایشالا قسمت ما! با خنده گفتم: ـ تو هنوز راه طولانی روبروت داری. با تعجب گفت: ـ چرا؟! نگاهش کردم و گفتم: ـ قبلا بهت گفتم دیگه... خونواده ما کمی سنتی هستن. فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری، دخترشون رو بهت بدن. با صدای بلند خندید و گفت: ـ منظورت موهامه؟ من‌ هم همراهش خندیدم و گفتم: ـ آره، یک‌جورایی. دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: ـ چشم. من به خاطر تو هر کاری می‌کنم، می‌خوای فردا کچل کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ بی مزه! حالا یه جوری میگه، انگار می‌خواد بیاد خواستگاریم. با مرموزی، لبخند ریزی زد و گفت: ـ از کجا می‌دونی نمی‌خوام بیام؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ شوخی جالبی بود! بدون خنده گفت: ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم. با تنه پته گفتم: ـ ولی... ولی تو چه جوری می‌خوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا... وسط حرفم پرید و مصمم گفت: ـ گفته بودم که من به خاطر تو هر کاری می‌کنم. می‌خوام عوض بشم عسل، حق با تو بود. دیگه نمی‌خوام از اتفاقات گذشته فرار کنم. به چشم‌هاش نگاه کردم، الان دیگه می‌تونستم به حرف‌هاش اعتماد کنم. دیگه اون لرزش صدا و دزدیدن چشم‌هاش از من، وحود نداشت. مصمم بودن از چهره‌اش دیده می‌شد. با ذوق بهش گفتم: ـ خیلی خوشحالم کردی! اون هم هیجان زده گفت: ـ حالا خوشحال‌تر هم میشی... صبر کن! الان تازه اولشه. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم، خدا رو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب، علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگی من‌ هم بود.
    4 امتیاز
  9. بسم الله الرحمن الرحیم رمان ملکه اسواتنی نویسنده آتناملازاده خلاصه: من ترنج، یک مترجم ساده ایرانی. خیلی ساده و یکدفعه ای دل یک ولیعهد رو می‌برم. دل یک ولیعهد که با همه ولیعهدهای دنیا فرق می‌کنه. یک شاهزاده سیاه پوست من رو به سرزمینی می‌بره که تا حالا اسمش هم نشنیدم و من رو وارث جهانی می‌کنه که تصورش هم نمی‌کردم. مقدمه: اِسواتینی که پیشتر با نام سوازیلند خوانده می‌شد، یک کشور آفریقایب محصور در خشکی. پادشاه کشور مسواتی سوم بوده است. مسواتی سوم فعالیت احزاب سیاسی را ممنوع اعلام کرد، او ۱۰ نماینده از ۶۵ نمایندهٔ پارلمان را انتخاب می‌کرد، همچنین انتصاب نخست‌وزیر نیز وظیفهٔ او بود. مسواتی هرگونه قوانینی را که کوچک‌ترین اختیاری را از او سلب می‌نمود، وتو می‌کرد، او در اسواتینی یک نظام دیکتاتوری مطلق بنا نهاد. ۸۳ درصد مردم اسواتینی پیرو دین مسیحی هستند. ۱۵ درصد مردم پیرو آئین‌های سنتی و قبیله‌ای، ۱ درصد مسلمان، نیم درصد بهایی ۰٫۲ درصد هندو هستند
    3 امتیاز
  10. پارت پنجاه و ششم همین لحظه کیک رو آوردن و با تشویق همه آدمایی که اونجا بودن، احسان و مهسا کیک رو برش زدن. بعدشم تقریبا تا ساعت دو ما اونجا با همدیگه حرف زدیم و آهنگ خوندیم و خوش گذروندیم. سه روز بعد هم روز تحویل کارهای ما بود و استاد غفاری اومده بود تا گزارش نهایی رو بنویسه. خیلی از کارها و طرح هایی که رو ماکت ها زده بودیم تعریف کرد و گفت انتظار یه همچین کار خوبی و از بچه‌های ترم اولی نداشته. اون روز قرار شد که برای خودمون یه جشن کوچیک بگیریم که تونستیم از پس یه همچین کار سختی بربیایم، من واقعا امید داشتم که احتمال رتبه آوردنمون خیلی زیاده. اون شب همه خونه ما جمع شدن و دور هم یه شام خداحافظی خوردیم. بعد شام، مهیار با حالت اطمینان بهم گفت: ـ یم هفته بهم وقت بده، قول میدم بهت همه چیز همون‌جوری میشه که تو می‌خوای. با خوشحالی گفتم: ـ واقعا؟ با خوشحالی از ذوق من گفت: ـ آره مطمئن باش، بهت زنگ می‌زنم حتما! با هیجان گفتم: ـ یعنی بعد نه سال می‌خوای برگردی رشت؟ سرش رو با حالت تایید تکون داد و گفت: ـ آره عزیزم. از شادی بغض کردم و گفتم: ـ خیلی خوشحالم واقعا، راستشو بخوای هیچوقت فکر نمی‌کردم که تصمیمت عوض بشه. لپم رو کشید و گفت: ـ عشق با آدم کارای غیر قابل انتظار می‌کنه دیگه عسل خانم! از تعریفاتش کلی کیف می‌کردم. دلم براش تنگ می‌شد اما رو قولش حساب کرده بودم. فردای اون روز ما هممون همراه استاد غفاری برگشتیم رشت. احسان به خونوادش خبر داده بود و اونا هم از قبل مهسا رو دیده بودن و خیلی هم از عروسشون خوششون اومده بود. قرار شده بود آخر این ماه بیان رشت خواستگاری مهسا، من هم تو این یه هفته‌ای که مهیار ازم وقت کرده بود تصمیم گرفتم این موضوع رو با مادرم درمیون بزارم. مامانم اول کمی بابت ظاهر و تیپش مخالفت کرد و گفت که اصلا به خونوادمون نمی‌خوره اما وقتی که براش توضیح دادم که چقدر آدم خوب و مهربونیه و برام ارزش و احترام زیادی قائله، نظرش عوض شد. شرطش این بود که اون‌هم باید یک دور می‌دیدتش تا مطمئن می‌شد منو واقعا دوست داره و بعدش این قضیه رو با بابام در میون بزاره اما یک هفته شد و اصلا ازش خبری نشد، حتی بهم زنگ هم نزد. کمی دلشوره گرفته بودم آخه هیچوقت زیر قولش نمی‌زد یعنی بازم پشیمون شده بود؟ اون روز با مهسا تو راه دانشگاه بودیم که مهسا با کنجکاوی ازم پرسید: ـ عسل خبری از مهیار نشد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه، بهم گفت که زنگ می‌زنه ولی نزد. مهسا سعی کرد بهم امیدواری بده و گفت: ـ خب بد به دلت راه نده، شاید کارهاش هنوز جفت و جور نشده. ـ احسان ازش خبری نداره؟ مهسا گفت: ـ والا احسان که الان یک هفته‌ است رفته شیراز پیش خونوادش، فکرنکنم. آب دهنم رو قورت دادم و با استرس زیر لب گفتم: ـ امیدوارم بعد اون همه حرفش، پشیمون نشده باشه.
    3 امتیاز
  11. مقدمه: در میان پستو‌های پیچ و تاب سنت و رسوم تبارش، دلش پرواز به سوی آزادی می‌خواست تا هوای نفسش را از زمزمه‌های عاشقانه مملو کند و از هم بدرد زنجیرهای تقدیری که از اجبار و الزامات اجتماع بر اراده‌اش سایه انداخته بودند و میان خطوط موازی عشق و فشار کشمکش‌ها به سوی خواسته‌ی قلبی‌اش خطوط را بشکند و برای رسیدن به عشق سرود دیگری سر دهد.
    3 امتیاز
  12. #پارت_دوم امیلی با قدم‌هایی آهسته و سنگین در خیابان‌های شلوغ شهر حرکت می‌کرد. صدای موسیقی در گوش‌هایش پیچید، اما افکارش فراتر از ملودی‌ها درگیر بودند. چراغ‌های خیابان، با نورهای زرد و سفیدشان، سایه‌هایی طولانی از او روی پیاده‌رو می‌انداختند. چندبار نگاهش به ویترین مغازه‌ها افتاد، اما چیزی توجهش را جلب نکرد. هوای سرد شب مثل پتویی از یخ روی شانه‌هایش نشسته بود. گاهی دستانش را در جیب فرو می‌برد تا از سرمای باد در امان باشد. فکری مبهم در ذهنش چرخ می‌زد، شبیه باری که هرچند وقت یک‌بار سنگین‌تر می‌شد: - «چقدر می‌تونم ادامه بدم؟ این راه هیچ پایانی نداره.» از کنار گروهی از جوانان رد شد که در گوشه‌ی خیابان مشغول شوخی و خنده بودند. برای لحظه‌ای ایستاد و به آنها خیره شد؛ تا حالا حتی یک بار هم در زندگیش واقعا خوش‌گذرانی نکرده بود! سردی هوا مجبورش کرد دوباره به حرکت بیفتد. مقصدش باشگاه بود، تنها جایی که می‌توانست خودش را فراموش کند. نفس عمیقی کشید، هندزفری را تنظیم کرد و به خودش گفت: - «فقط باید تمرکز کنم. چند ساعت دیگه، شاید کمی سبک‌تر بشم.» همین‌طور که به تقاطع خیابان رسید، نور نئون‌های آبی و قرمز باشگاه در میان تاریکی به چشمش آمد. سرعت قدم‌هایش بیشتر شد؛ انگار این فانوس دریایی، او را از دریای بی‌پایان اضطراب نجات می‌داد. امیلی با نفس‌های بریده به در شیشه‌ای باشگاه رسید. چراغ‌های نئون آبی و قرمز، ساختمان را در تاریکی شب شبیه به فانوس دریایی کرده بودند. سردی هوا گونه‌هایش را می‌سوزاند و بخار نفس‌هایش در هوا پیچ‌وتاب می‌خورد. برخلاف بسیاری از روزها، امروز انرژی‌اش ته نکشیده بود. حتی تماس‌های تهدیدآمیز طلبکارها هم محدود به دو مورد شده بود، که در زندگی شلوغ و گره‌خورده‌اش، به‌نوعی حکم یک روز خوش را داشت. با وارد شدن به باشگاه، صدای موسیقی کوبنده و هیاهوی دستگاه‌های ورزشی گوش‌هایش را پر کرد. بوی عرق و اسپری‌های خنک‌کننده با تهویه مطبوع ترکیب شده و فضایی شلوغ اما سرزنده ساخته بود. اینجا تنها جایی بود که امیلی می‌توانست نفس بکشد، دور از آشفتگی زندگی‌اش. بی‌توجه به اطراف، مستقیم به سمت دفتر آنتونی حرکت کرد. عادت همیشگی‌اش بود که بدون در زدن وارد شود، و این بار هم همین کار را کرد. با لحنی بلند و پرانرژی گفت: - «حدس بزن چه افتخاری نصیبت شده، آنتونی ولار! باحال‌ترین دوستت اومده دیدنت!» سرش را بالا آورد تا آنتونی را ببیند، اما پاهایش میخکوب شدند. فضای اتاق با همیشه فرق داشت. مردی با کت‌وشلوار شیک و جذبه‌ای سنگین روی صندلی روبه‌روی آنتونی نشسته بود. اطرافش، بادیگاردهایی با لباس‌های مشکی و اخم‌های سرد ایستاده بودند. نگاه قهوه‌ای عمیق مرد، مثل شعله‌ای کهنه و مطمئن، به او دوخته شد. آنتونی از پشت میز، با خونسردی همیشگی و همان لحن شوخ، لبخند زد و گفت: - «خوش اومدی، امیلی. ولی الان نه مهمون دارم ببخشید‌!» امیلی که حس می‌کرد لبخندش در نیمه‌راه خشک شده، سعی کرد خونسرد باشد. نگاهش را سریع از مرد غریبه دزدید و با لحنی رسمی گفت: - «معذرت می‌خوام، نمی‌دونستم جلسه دارید.» امیلی در حالی که قدم‌هایش را تندتر می‌کرد، به‌سرعت از دفتر آنتونی دور شد. حس عجیبی در قلبش سنگینی می‌کرد؛ ترکیبی از کنجکاوی و اضطراب. نگاه آن مرد غریبه هنوز در ذهنش حک شده بود، نگاهی که انگار او را می‌شناخت یا چیزی درباره‌اش می‌دانست. از میان جمعیت شلوغ باشگاه عبور کرد و سعی کرد به خودش مسلط شود. گوشه‌ی سالن، چند نفر مشغول تمرین بودند و صدای برخورد مشت‌ها با کیسه‌های بوکس در فضا طنین می‌انداخت. انگار همه‌چیز طبق روال بود، اما امیلی نمی‌توانست آن حس سنگین را از خود دور کند. هنوز سرش پر از پرسش بود که به سمت رختکن رفت. سوئیشرت و شلوار کتانش را درآورد و لباس ورزشی مخصوصش را پوشید: تی‌شرت مشکی با لوگوی باشگاه و شلواری چسبان که حرکت را برایش راحت می‌کرد. موهایش را سریع جمع کرد و نگاهی کوتاه به آینه انداخت. اما تصویر آن مرد از ذهنش پاک نمی‌شد. به سالن که برگشت، فضا پرشورتر از قبل بود. نورهای رنگی روی کف سالن بازی می‌کردند و مردم دور رینگ ازدحام کرده بودند. صدای هیجان‌زده جمعیت نشان می‌داد که چیزی بزرگ در راه است. امیلی نگاهش به رینگ افتاد و مایک را دید؛ شاگردش که داشت خودش را گرم می‌کرد. صورتش کمی عصبی به نظر می‌رسید، اما وقتی امیلی نزدیک شد، لبخندی اجباری تحویلش داد. - «آماده‌ام، مربی. فقط نمی‌دونم چرا یه کم استرس دارم.» امیلی دستی روی شانه‌اش گذاشت و با اطمینان گفت: - «گوش کن، استرس طبیعیه. تو آماده‌ای. تمریناتت عالی بودن و تو می‌دونی که از پسش برمیای. فقط روی حرکاتت تمرکز کن. بقیه چیزا رو بذار کنار.» صدای آنتونی از پشت سرشان بلند شد: -«دقیقاً همین و گوش کن، پسر. مربیت حرف بیخود نمی‌زنه.» امیلی برگشت و آنتونی را دید که با لبخند همیشگی‌اش نزدیک می‌شد. اما کنار او، آن مرد جذبه‌دار هم حضور داشت. هنوز همان نگاه سنگین را داشت، نگاهی که انگار می‌خواست هر حرکت امیلی را تجزیه‌وتحلیل کند. امیلی ل*بش را به دندان گرفت و نگاهش را برگرداند. زنگ آغاز مسابقه زده شد و جمعیت با هیجان شروع به تشویق کردند. مایک با تمام توان وارد میدان شد. امیلی کنار رینگ ایستاده بود، فریاد می‌زد و راهنمایی می‌کرد. اما آن نگاه، حضور آن مرد، هنوز روی پوستش حس می‌شد. مایک خوب شروع کرد، اما ضربه‌ای سنگین به شانه‌اش خورد و تعادلش را از دست داد. امیلی فوراً داد زد: - «تعادل، مثل تمرین! یادت نره.» - «تو می‌تونی. برو جلو...» نگاهش برای لحظه‌ای به سمت آن مردی که در اتاق آنتونی دیده بود، برگشت. همچنان بی‌حرکت ایستاده بود، اما این بار گوشه ل*بش کمی بالا رفته بود؛ انگار چیزی که دیده بود، راضی‌اش کرده باشد.
    3 امتیاز
  13. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    3 امتیاز
  14. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    3 امتیاز
  15. پارت یازده بعد از کلاس بیرون رفتم تا باربد رو پیدا کردم. باربد دو سال از خودم بزرگ‌تر بود و جز خوشتیپ‌ترین پسرهایی که دیدم شناخته میشد که توی همین مراسم‌ها باهم آشنا شدیم. به ایستگاه اتوبوس که باهم قرار گذاشته بودیم رفتم من رو که دید از راه دور لبخند زد. من هم با لبخند جوابش رو دادم. بهم رسیدیم و دست دادیم. - دیر که نکردم؟ - نه، به موقع اومدی. همون موقع اتوبوس خط ما رسید. - او پس خیلی به موقع اومدم. فردی که برای کنفرانس اومده بود یک دکتر موفق بود. مشغول گوش کردن صحبت بود که یک خانم رو بلند کرد و ازش پرسید: - دوست داری دکتر بشی؟ - من کلی کار دارم. باید بچه‌داری کنم. خانه‌داری. همسرم هم که هست. خانم دکتر با آرامش گفت: - می‌فهمم خانه‌داری و خانواده داری و اینکار خیلی سخت و ارزشمندی هست اما می‌خوام یک سوال ازت بپرسم. اگه دوست داشتی دکتر بشی چه رشته‌ای رو انتخاب می‌کردی؟ - دامپزشکی. اما چطور میشه؟ - کنکور شرکت کن و بیا دانشگاه. انگار زن از این پیشنهاد بدش نیومد اما هنوز در شگفت بود. - یعنی فکر می‌کنی بشه؟ - من میگم می‌تونی. واقعا برنامه خوبی بود. بعد با باربد کافه رفتیم و اون که باستان‌شناس بود از سفرهای اخیر باستانیش می‌گفت و من طوری که انگار دوست دارم گوش می‌کردم. بعد من رو سوار کرد و به سمت خونه برد. داشتم به آهنگ گوش می‌دادم اما احساس کردم یکم سرعت ماشین پایین هست. - باربد! - جان باربد! - یک آهنگ بذار و یکجور برون که ماشین پرواز کنه. ای لامصُو! بیا بنیش! باشِد مُخوام حرف بزنم…●♪♫ شیتم نکن، جانِ ننت!●♪♫ دارم اَ غم، دق مُکَنم…! دارم اَ غم، دق مُکُنم…!●♪♫ اون پسرگه کی یِده؟! چند وقتیه دنبالته…●♪♫ بری مَه، فیلم بازی نکُو!●♪♫ همه میگن، رفیقته! همه میگن، رفیقته!●♪♫ میگن، خیلی دوستش داری… شبا براش، خواو نداری!●♪♫ میگن، خیلی عاشقدَه… از صُو تا شُو دنبالده!●♪♫ خداتَه شکر! حرفی بزن…●♪♫ امشُو خونت، پای خودته!●♪♫ ای لامصُو! چیزی بگو! صبرم دیه سر آمده…●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ به او بچه قرتی بگو، امشُو مُخوام مَس بکنم…●♪♫ امشُو میرم محله شان… یه شری بر پا مُکُنم… امشُو قیامت مُکُنم!●♪♫ گاز می‌داد و من هم شیشه رو پایین کشیده بودم و می‌خوندم. هر چی مُخُوا بشه، بشه…●♪♫ بری مه دیه، آخرشه!●♪♫ بگو که مَه فلانیم…●♪♫ همه میگن، روانیم! همه میگن، روانیم!●♪♫ ای شهر داره، یه طاق وسان… امشُو می گیرمش، نشان!●♪♫ جانِ مولا، مَه قاطی ام!●♪♫ زده سرِم! ای آسمان!●♪♫ خونی، بشه گردنمان… خونی، بشه گردنمان…●♪♫ کسی نیاد، دور وُ وَرِم!●♪♫ گیسِ ننم، زده سرم!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── محسن لرستانی بچه قرتی وسط این عشق و حال یکدفعه متوجه شدم ماشین بدجور چرخید و فهمیدم کنترلش از دستش در رفته. جیغ کشیدم: - باربد! اما اون نتونست کاری کنه و ماشین به پهلو با درخت برخورد کرد و بعد شروع کرد دور خودش چرخ زدن و به تابلو ایستی خورد و به داخل کوچه پرتاب شد. یک راه طولانی مستقیم و بدون برخوربا دیوار طی کرد و بعد ایستاد. هر دو نفس نفس می‌زدیم. ترسیده بودیم و حتی نمی‌تونستیم دقت کنیم که آیا سالم هستیم یا نه. آهنگ هنوز می‌خوند. شیشه جلوی من شکسته بود و اربک جلوی باربد باز شده بود. من خشکم زده بود و نفس نفس میزدم. باربد در سمت خودش رو باز کرد و خودش رو پایین انداخت. با بیرون رفتن اون من نگاهم رو گرفتم و به بقیه ماشین دوختم. سمت عقب صندلی راننده کلا مچاله شده بود. درب من باز شد و باربد بود.
    3 امتیاز
  16. کوهنوردی دوست وفادار یا پول
    2 امتیاز
  17. شب شنا یا کوهنوردی؟
    2 امتیاز
  18. بنفش قشنگه رو ببین💜
    2 امتیاز
  19. 2 امتیاز
  20. رنگشو خدااااااا😍😍😍
    2 امتیاز
  21. بربری سبز هم قسمت بوده ببینم مبارکت
    2 امتیاز
  22. فک کنم عاشق فاطمه ت شدم لعنتی خیلی خوبه😂
    2 امتیاز
  23. ممنونم بابت لایکا🫀
    2 امتیاز
  24. سلام عزیزم خسته نباشی میخواستم برای پلیس شدن درخواست بدم
    2 امتیاز
  25. ورودت‌ به تیم ویراستار ها رو تبریک میگم عزیزم موفق باشی🩷
    2 امتیاز
  26. نام‌ اثر: طلوع ازلی ژانر: عاشقانه نویسنده: کهکشان خلاصه: دختری که در میان سایه‌های قدرت و عشق سردرگم است، در جستجوی راهی برای رهایی از تقدیر خود می‌افتد؛ گذشته‌ای تاریک و آینده‌ای مبهم، او را به تقاطع‌هایی می‌رساند که هیچ‌کدامش را نمی‌تواند از انتخاب کند. در دل بحران‌ها و خیانت‌ها آنچه که می‌جویی، گاه نه آزادی، که شاید دوباره زاده شدن است. در این مسیر، آیا می‌تواند طلوعی از دل خاکستر بیابد یا فقط در پی جهانی گم‌شده خواهد بود؟ https://forum.98ia.net/topic/347-رمان-طلوع-ازلی-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
    2 امتیاز
  27. - گفتم نه، یعنی نه! رو اعصاب من یورتمه نرو. صدایش مثل پتکی بر سرم فرود آمد. دوباره بغض کردم. این بار حرفی نزدم. بدون خداحافظی از خانه بیرون زدم، پا تند کردم تا به خیاطی برسم. جایی که تا شب سوزنک زدن، دست‌هایم را مشغول نگه می‌داشت و شاید فکرم را هم کمی آرام‌تر می‌کرد. همیشه همین‌طور است. همیشه باید با پیرزن‌های روستا بروم حمام، بنشینم و غیبت‌های بی‌پایانشان را بشنوم. از دخترها، از پسرها، از زندگی‌هایی که هیچ ربطی به من ندارند. چرا نمی‌گذارد مثل بقیه‌ی دخترها باشم؟ چرا باید همه چیز برای من فرق داشته باشد؟ قدم‌هایم روی خاک نرم کوچه بی‌هوا تندتر شد. شیطانی در گوشم زمزمه کرد: - یک بار بدون اجازه برو. فقط یک بار. شاید بفهمد نمی‌شود همیشه زندانیت کرد. اما همین‌که یاد کتک‌های احتمالی‌اش افتادم، همان شیطان هم ساکت شد. حواسم نبود. در افکار خودم غرق شده بودم که یک‌دفعه با سر رفتم توی در خیاطی. صدای برخورد سرم با چوب کهنه‌ی در، انگار صدای شکستن غرورم بود. جیغی کشیدم که کوچه‌ی باریک را پر کرد. اشک‌هایم بی‌اختیار سرازیر شد. با حرص، لگدی به در کوبیدم. در ناله‌ای کرد، اما پای خودم انگار بیشتر آسیب دید. درد مثل خاری در جانم فرو رفت و من همان‌جا، روی خاک نشستم و گریه‌ام را رها کردم. صدای باز شدن در آمد. زهرا، دختر مریم خیاط، با عجله بیرون پرید. چهره‌اش نگران بود. وقتی مرا دید، خودش را به من رساند و پرسید: - چی شده، دختر؟ دزد دنبالت کرده؟! بیشتر گریه کردم و چیزی نگفتم. زهرا کنارم زانو زد و با چشمانی که میان تعجب و خنده گیر کرده بود، گفت: - ای بابا، حالا چرا گریه می‌کنی؟! میان اشک‌هایم، با بغضی که انگار صدایم را خفه می‌کرد، گفتم: - این درِ ذلیل‌شده پام رو له کرد. به ننه‌ات بگو یه نازک‌ترش رو بذاره خب! زهرا یک لحظه مکث کرد. بعد، انگار که جوک سال را شنیده باشد، با صدای بلند شروع به خندیدن کرد. قهقهه‌اش در کوچه پیچید و مرا بیشتر حرصی کرد. - خدا نکشتت دختر، مُردم از خنده! مگه درِ نازکم داریم؟! سرم را بالا آوردم و با چهره‌ای که هنوز از بغض خیس بود، گفتم: - چه می‌دونم خب، شاید داشته باشیم. زهرا، هنوز خندان، دستش را به طرفم دراز کرد و گفت: - پاشو دختر، بلند شو که بریم تو. خیلی کار هست، تا شب باید تموم کنیم. دستم را گرفت و با هم بلند شدیم. وارد خیاطی شدیم. بوی پارچه و نخ تازه در هوا پیچیده بود. مریم نبود؛ حتماً رفته بود شهر تا جنس بیاورد. چند دختر دیگر از روستا هم آنجا بودند، همه مشغول کار. زهرا کنارم نشست و زیر لب گفت: - دختر، تو آدم نمی‌شی. و من با لبخندی که به سختی از اشک‌هایم عبور کرده بود، به کار مشغول شدم.
    2 امتیاز
  28. چی می‌تونستم پیدا کنم بریزم تو این شکم خالی؟ آشپزخانه با آن فضای کوچک و قفسه‌های نیمه‌خالی‌اش، مثل همیشه ناامیدکننده بود. تنها چیزی که یافتم، چند تکه نان خشک بود، گوشه‌ی قفسه چیده شده، انگار خودشان هم از این‌که قرار است خورده شوند خجالت می‌کشیدند. با اکراه، نانی برداشتم و بیرون آمدم. نفسی سنگین کشیدم و با حرص، همان‌طور که پایم را محکم روی زمین می‌کوبیدم، با صدای بلند گفتم: - اینجا که کوفتم پیدا نمی‌شه! حالا چی‌کار کنم...؟ هنوز کلماتم در هوا معلق بود که صدای زنگارگرفته‌ی لولای در حیاط بلند شد. سرم را چرخاندم. ننه بود، قابلمه ‌به‌دست، که با قدم‌هایی آرام وارد حیاط شد. چشمم که به قابلمه افتاد، انگار یک لحظه تمام گرسنگی‌ام را فراموش کردم. قابلمه در دستان ننه مثل گنجی درخشان بود. دویدم سمتش و قابلمه را از دستش گرفتم. با اشتیاق گفتم: - چی آوردی، ننه؟! اما ننه، به جای جواب، اخمی کرد و با صدایی که انگار لبه‌ی تیز شمشیر داشت، گفت: - دختره‌ی چشم‌سفید، کو سلامت؟! لبخندم کمرنگ شد و سرم را پایین انداختم. - ببخشید خب، حالا سلام! ولی گشنمه، از صبح هیچی نخوردم! ننه سری تکان داد و قابلمه را کمی جلوتر گرفت. - بیا، اعظم برات آش فرستاده. چشم‌هایم برق زد. قابلمه را گرفتم و با خوشحالی گفتم: - دستش درد نکنه! اگه اون به فکرم باشه، تو که اصلاً انگار نه انگار یه دختر داری. حرفم که تمام شد، ننه همان‌طورکه روسری‌اش را عقب می‌کشید، نگاهی تند به من انداخت. - فاطمه، زبونت دراز شده، جمعش کن تا خودم کوتاهش نکردم! لب‌هایم را با بغض گزیدم. پاهایم سنگین شد و با خشم، پایی به زمین کوبیدم. «همیشه همین‌طوره... هیچ‌وقت نمی‌فهمه چی می‌گم.» به آشپزخانه برگشتم. قابلمه را باز کردم و بخار معطر آش، برای لحظه‌ای تمام خشمم را شست. دست به کار شدم و با ولع، آش خوشمزه‌ی اعظم را خوردم. بعد، بشقاب و قاشق را شستم و به اتاق رفتم. ننه مثل همیشه تکیه داده به پشتی، بافتنی‌اش را در سکوت جلو می‌برد. به آرامی کنارش نشستم و نگاهش کردم. کمی مکث کردم تا جرأت پیدا کنم. بعد، با صدایی آرام و خجالتی گفتم: - ننه؟ چشمانش از روی بافتنی لحظه‌ای به من لغزید. - چیه؟ لب‌هایم را تر کردم و گفتم: - می‌شه من فردا با دخترا برم حموم؟ ننه کارش را متوقف کرد. چشمانش را تنگ کرد و به صورتم خیره شد. - نه، لازم نکرده. با خودم میری. احساس کردم تمام ذوقم فرو ریخت. اخم‌هایم در هم رفت و با صدایی که از بغض و حرص پر بود، گفتم: - برای چی نمی‌ذاری برم؟! همه‌ی دخترای روستا میرن! ننه با لحنی بی‌اعتنا شانه‌ای بالا انداخت و گفت: - همه میرن؟ خب همه دختر من نیستن!
    2 امتیاز
  29. بازارچه‌ی روستا در گرگ‌ومیش عصر، پر از صدا و بوهای آشنا بود؛ بوی تند سبزی‌های تازه، عطر نان داغ و صدای چانه زدن زنان با فروشنده‌ها. سایه‌ها کشیده‌تر شده بودند، اما من، سرم را پایین انداخته و قدم‌هایم را تندتر می‌کردم. نمی‌خواستم چشمم به قاسم بیفتد. «نکند دوباره نامه‌ای توی راهم بیندازد؟» این فکر مثل باری سنگین روی ذهنم سنگینی می‌کرد. هنوز طعم تلخ چند روز پیش در جانم مانده بود؛ وقتی اقدس فضول، زبانش را به حرف چرخاند و کار را به ننه رساند: - چشم‌های دخترت سفید شده، داره با پسرای روستا نامه‌بازی می‌کنه! ننه هم که همیشه گوشش به حرف مردم بدهکار بود، دست به چوب شد و تا جایی که توان داشت، پوست سفید بدنم را نوازش کرد. جای کبودی‌ها هنوز می‌سوخت، انگار زخم‌هایی کهنه روی پوستم جا خوش کرده باشند. وقتی به خانه رسیدم، کلید را با عجله در قفل انداختم. در آهنی قرمز که پاینش به شدت زنگ زده بود مثل همیشه لج کرد؛ باید با شانه‌ام فشار می‌دادم تا راضی به باز شدن شود. در را آرام با دستم هل دادم که از لوله‌های زنگ زده‌اش صدای قیژی به گوش خورد، حیاط کوچک خانه، با همان سادگی دلنشینش، به استقبالم آمد. مثل هر روز چشم چرخاندم و حیاط خانه را با لذت نگاه کردم. حیاط‌ خانه زمینی از خاک نرم، با چند سنگِ پَرت که از جایشان کنده شده بودند، زیر نور کمرنگ آفتاب برق می‌زد. گوشه‌ای از حیاط، درخت انجیری قدیمی سر به آسمان کشیده بود؛ شاخه‌هایش پر از برگ‌های سبز تیره که انگار می‌خواستند سایه‌ای بر سر تمام دنیا بیندازند. زیر سایه‌اش، گلدانی شکسته که حالا لانه‌ی چند مورچه بود، جا خوش کرده بود. کنار دیوار کاهگلی، کوزه‌ی آبی کهنه‌ای ایستاده بود، با دهانه‌ای ترک‌خورده که انگار داستان سال‌های دور را زمزمه می‌کرد. دیوارها، با رنگی که دیگر فقط نامی از سفیدی داشت، زخم‌هایی از گذر زمان بر خود داشتند؛ جایی ترک خورده، جایی رنگ‌پریده. بوی نم، خاک و برگ‌های خیس، فضای حیاط را پر کرده بود، عطری که برای من یادآور تمام کودکی‌ام بود. در این میان چشمم به ملوس، گربه‌ی سفید کوچکم، کنار یک آفتاب‌گیر قدیمی افتاد که در حال چرت زدن بود. با دیدنش آب‌های صورتی گوشتیم به لبخندی باز شد و آرام با صدای نازک دخترانه‌ام نام را صدا زدم. - ملوس! وقتی صدایم را شنید، با چشم‌هایی سبز خواب‌آلودش و کششی تنبلانه، به سمتم آمد. او را در آغوش گرفتم و به تنه‌ی زبر درخت تکیه دادم. برگ‌های درخت بالا سر با هر نسیم آرامی که می‌وزید، خش‌خش می‌کردند؛ صدایی که مثل لالاییِ طبیعت در گوشم زمزمه می‌شد. وقتی از بازی با ملوس فارغ شدم، وارد خانه شدم. چشمانم را دور تا اتاق دوازده‌متری که حکم همه‌چیز را داشت چرخاندم. سقف چوبی ترق‌ترق بالای سرم صدا می‌داد، هر بار که باد می‌آمد، می‌لرزید و صدایی عجیب ایجاد می‌کرد. کنار دیوار، یک طاقچه‌ی کوچک بود که رویش قرآنِ مادربزرگ و چند قاب عکس کهنه جا گرفته بودند. کف خانه با حصیر پوشیده شده بود و گوشه‌ای، یک تکه فرش قدیمی پهن شده بود. صدای قار‌و‌قور شکمم باعث شد رهم را به سمت آشپزخانه که کنار سالن بود کج کنم، آشپزخانه کوچک‌تر از آن بود که بتوانی در آن راحت بایستی؛ فقط یک اجاق زغالی داشت و چند قابلمه‌ی زنگ‌زده. گوشه‌ی آشپزخانه، یک قفسۀ چوبی بود که نان خشک و کاسه‌ها در آن جا خوش کرده بودند. سکوت خانه مثل همیشه سنگین بود، مثل جعبه‌ای بسته که صدای هیچ‌ک.س در آن نمی‌پیچید، جز نفس‌های من و خاطرات گذشته. این خانه، انگار زندانی بود، اما با دیوارهایی که به جای آهن، از خاطره ساخته شده بودند.
    2 امتیاز
  30. گل رز سفر یا مهاجرت؟
    2 امتیاز
  31. چه‌اش بود؟! هیچ چیزش؛ فقط تمام حقایق زندگی‌اش رو شده‌بود! فقط در یک لحظه تمام احساسات و تفکراتش نابود شده‌ بود! دست بی‌جان ملکتاج که روی دستش نشست نگاهش را سمت او کشاند، پیرزن به طرز عجیبی نگاهش می‌کرد. لبخند محوی زد. پیرزن لجباز نگرانش شده‌ بود؟! یک نگرانی مثل تمام مادربزرگ‌ها؟! مثل مادربزرگ رزی که چشمان بی‌فروغش همیشه نگران بود؟! لبخند روی لبش ماسید. میان این خانواده چه جایگاهی داشت؟! این‌که ملکتاج مادربزرگش بود، احتشام پدرش و سامان برادرش چیزی را عوض می‌کرد؟! - چی‌کار می‌کنی؟ میای؟ سر سمت طلعت برگرداند. طلعت ادامه داد: - واسه خاطر پرهام هم که شده بیا پایین، بچه چند دقیقه‌اس منتظره تا بیای با هم ناهار بخورین. همچنان سرش پایین بود و خیره به بشقاب غذای دست نخورده‌اش نگاه می‌کرد. سنگینی نگاه سامان و احتشام را بر روی خودش حس می‌کرد، اما نگاهشان نمی‌کرد. رفتارشان کمی سرسنگین بود؛ انگار که هنوز از رفتار شب قبلش ناراحت بودند. فکر کرد، اگر حقیقت را می‌فهمیدند حق را به او می‌دادند؟! اصلاً حرفش را باور می‌کردند؟! سر که بالا گرفت نگاهش به احتشام خورد. سرش پایین بود و غرق فکر به‌نظر می‌رسید. ناخودآگاه پوزخندی روی لبش نشست، این مرد چند شخصیت داشت؟! کدام رویش را باید باور می‌کرد؟! مردی که به همسرش خیانت می‌کرد و همسر باردارش را از خانه‌اش بیرون می‌انداخت را باید باور می‌کرد، یا مرد مهربانی را که آن شب نگرانش شده‌ بود؟!
    2 امتیاز
  32. سرش را روی سر پسرک گذاشت و چندین بار بوسیدش. مادرش بدقولی کرده بود؟! شاید دنیا زیر قولش به مادرش زده بود! یا شاید هم احتشام! مثلاً اگر احتشام مادرش را رها نمی‌کرد، مادرش از غصه و کار سخت بیمار نمی‌شد. یا اگر هم بیمار می‌شد، لااقل از بی‌پولی نمی‌مرد! چشمانش را روی هم فشرد. قطرات اشک از روی گونه‌هایش می‌ریخت و میان موهای پرهام گم می‌شد. لبش را به دندانش گرفت. اگر احتشام کمی مرد بود؛ اگر او و مادرش را رها نمی‌کرد، اگر دنبال هوا و هوسش نمی‌رفت، مادرش نمی‌مرد! او برای پول خدمتکار و دزد نمی‌شد! وضعیت زندگی‌اش این نمی‌شد! محکم‌تر پسرک را به خودش فشرد. با مرور حرف‌های قادر حس نفرت در دلش می‌نشست! نفرتی عمیق از احتشام، از مردی که پدرش بود. از مردی که روزی همسر مادرش بود. از نامردی که او و مادرش را به حال خودشان رها کرده‌ بود! از نامردی که آن روزها به مادرش خیانت کرده ‌بود! *** - بعد از ظهر سرد و مرطوبی است که هوا رو به تاریکی می‌رود. در یک لحظه پی بردم که این محل پرگرد و غباری که با علف‌های هرز پوشیده‌ شده جایی جز قبرستان نیست؛ جایی که پدر و مادر و پنج برادر کوچکم در آنجا به خاک سپرده شده‌بودند. محل بی‌سکنه‌ کنار قبرستان باتلاق و کمی پایین‌تر، رودخانه دورتر از آن، جایی که باد از آن سو می‌وزید دریا واقع شده‌بود. پسر کوچکی که مدتی طولانی در آنجا وحشت‌زده به اطراف می‌نگریست و گریه می‌کرد پیپ بود. ناگهان از لابلای قبرها فریاد وحشتناکی را شنیدم... . با صدای باز شدن در کتابش را بست و نگاهش را به طلعت که میان چارچوب ایستاده ‌بود دوخت. - پاشو بیا پایین ناهار بخور. سر تکان داد و گفت: - میل ندارم ممنون. طلعت اخم درهم کشید. - چی چی رو میل ندارم؟ صبحانه هم که نخوردی، چته تو این چند روز؟
    2 امتیاز
  33. در را پشت سرش بهم کوبید و همانجا تکیه داده به در سر خورد و نشست‌. سر دردناکش را میان دستانش گرفت و چشمانش را روی هم فشرد. حرف‌های قادر، رفتار‌های احتشام، نگرانی‌های سامان همه و همه در سرش می‌چرخید. دو دستش را روی صورتش گذاشت و نفسش را لرزان بیرون داد. میل زیادی به گریه کردن داشت! به شکستن بغضی که راه نفسش را بسته ‌بود! - اومدی؟ چشمان خسته‌ و پر از اشکش را باز کرد و در تاریکی فضای اتاق که کمی با نور ماهی که از لابلای پرده‌ی حریر اتاق می‌تابید روشن شده‌ بود به پرهام نگاه کرد. پرهام روی تخت نشسته و با چشمانی خمار و خواب‌آلود نگاهش می‌کرد. برایش آغو*ش باز کرد و با سر اشاره کرد که به آغوشش برود. شاید این آغو*ش کوچک منبع آرامشش می‌شد؛ شاید! آرامشی که این روزها بزرگ‌ترین گمشده زندگی‌اش بود. به چهره‌ی زیبای پسرک خیره شد. چشمان سبز رنگش، ابروهای کمانی کم پشتش و صورت گرد و سفیدش او را به یاد مادرش می‌انداخت. همانقدر زیبا بود و شاید همانقدر هم مهربان! پسرک را در آغوشش بالا کشید و پرسید: - چرا نخوابیدی تو؟ پسرک سر بلند کرد و نگاهش کرد. - منتظر تو بودم؛ طلعت جون ترسیده‌ بود، فکر می‌کرد دیگه نمیای؛ ولی من بهش گفتم که میای؛ گفتم آبجی پری مثل مامان زیر قولش نمی‌زنه، گفتم که برمی‌گردی؛ ولی حرفم رو باور نکرد!
    2 امتیاز
  34. نباید هم ماندن در آنجا برایش خوشایند می‌بود! با ورودش به سالن، احتشام، طلعت و سامان را دید که با دیدنش از جای برخاسته و سمتش می‌آمدند. سر پایین انداخت، نمی‌خواست نگاهش به احتشام بیفتد! - معلوم هست کجایی تا این وقت شب؟! سر بلند کرد. نگاهش به نگاه خشمگین و پر از سوال سامان گره خورد. نگرانش شده بود؟! دلش لرزید، ل*ب گزید و سر پایین انداخت. نباید دلش می‌لرزید؛ نباید دست و پا گم می‌کرد. این مرد پسر احتشام بود. این مرد... این مرد برادرش بود. از این فکر لرزی به تنش نشست! کم مانده بود از افکار لعنتی‌اش بالا بیاورد! - کجا بودی تا این وقت شب خانوم؟! نگرانت شدیم! پوزخندی از حرف احتشام به لبش نشست. نگرانش شده ‌بود؟! نگران اویی که برایش فقط یک غریبه بود! پس چرا نگران همسرش نشده بود؟! چرا نگران فرزندی که رهایش کرده بود نشده بود؟! حالا دیگر نگرانی‌اش بی‌فایده بود. - ای بابا چرا چیزی نمیگی دخترجان؟! نصفه عمرمون کردی که! سر بلند کرد و به طلعت نگاه کرد. جواب اویی را که تمام این چند وقته مثل یک مادر بی هیچ توقعی به او محبت کرده ‌بود را نمی‌توانست ندهد. لبخند بی‌جانی زد و گفت: - ببخشید، جایی کار داشتم یکم طول کشید. از میانشان رد شد و سمت راه پله‌ها رفت. - باید بهمون خبر می‌دادی، همه‌مون رو نگران کردی. آهسته برگشت و این‌بار به چشمان علیرضا احتشام خیره شد. دلش می‌خواست می‌توانست تمام نفرتش را بر سر او فریاد بزند! دلش می‌خواست تمام زجر و دردی که در تمام این سال‌ها تحمل کرده‌ بود را به چشمش بکشاند. تا او هم ذره‌ای از آن‌همه درد و عذاب را حس کند! دستش را مشت کرد، آنقدر محکم که دستش به لرزش افتاد! - نیازی نیست نگران باشید آقای احتشام، هر بلایی هم سر یه غریبه مثل من بیاد مطمئن باشید هیچ مشکلی واسه زندگی شما پیش نمیاره. پشت به نگاه متعجبشان کرد و سمت اتاقش به راه افتاد. مطمئناً احتشام را ناراحت کرده ‌بود، اما حالش بهتر نشده ‌بود! حتی ذره‌ای هم از ‌آن حس بدش کم نشده ‌بود! آنقدر پر بود که این رنجاندن‌ها و ناراحتی‌های احتشام خالی‌اش نکند. فکر کرد حالا اگر می‌توانست احتشام را با دستان خودش بکشد هم از آن‌همه درد و عذاب خلاص نمی‌شد!
    2 امتیاز
  35. پارت ۶ آرتین همینطور که چایی‌اش رو بر می‌داشت گفت: - می‌ذاشتی ناهار از گلوت می‌رفت پایین بعد چایی می‌خوردی؟ همینطور که لیوان مخصوصا رو بر می‌داشتم گفتم: - دوس دارم روی تو بالا بیارم. آرتین هم یا حالت چندش نگاهم کرد که ریحانه گفت: - آخه تو چیکارش داری؟ چرا انقدر اذیت می‌کنی بنده خدا رو؟ آرتین هم در جوابش گفت: - آخه حال میده آوم حرص خواهرش رو در بیاره. حرص که می‌خوره قیافه اش باحال میشه. چایی به دست داشتم توی موبایلم چرخ می‌زدم و جواب راحیل رو می‌دادم که مامان صدام زد: - دلوین تو کی مطب نیستی؟! یه نگاه به تقویم گوشیم انداختم و گفتم: - اون هفته سه ‌شنبه و چهارشنبه بی کارم. مامان رو به آرتین گفت: - تو چی؟ آرتین چایی رو روی میز گذاشت و گفت: - من هر وقت امر کنین. چطور؟ مامان گفت: - می‌خوام یه سفر بریم. حوصله‌ام سر رفته. خندیدم و گفتم: - خب مادر من از اول هم همینو بگو. من با بیمارستان اوکی می‌کنم و پنج شنبه و جمعه هم نمیرم که بریم سفر. حالا کجا دوس داری بریم؟ مامان یکم فکر کرد و گفت: - شمال بریم. با آرتین و ریحانه دست‌‌هامون رو به هم کوبیدیم و گفتیم: - ایول.
    2 امتیاز
  36. پارت ۵ با سرو صدای توی خونه بیدار شدم. گیج و منگ بودم و حتی نمی‌تونستم چشم‌هام رو باز کنم ببینم ساعت چنده؟ یکم با دست‌هام چشم‌هام رو مالیدم خمیازه‌ای عمیق کشیدم؛ دست‌هام رو آروم به پتوی روی پام کوبیدم و با حالتی خواب‌آلود به ساعت نگاه کردم که از دو بعدازظهر گذشته بود. از روی تخت بلند شدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم؛ آبی به صورتم زدم و به سمت سر و صدا رفتم که ببینم چه خبره سر ظهری که با دیدن ریحانه و آرتین سلام بلند و بالایی کردم. ریحانه با دیدنم خندید و گفت: - سلام. چه خواهر شوهر ژولیده‌ای یه برس به موهات میزدی بچه‌ام از عمه اش نترسه! خندیدم و گفتم: - حوصله‌ام نکشید. بخدا هنوز تو چرتم. ریحانه از اتاقم برس رو آورد و گفت: - بیا بشین اینجا تا موهاتو ببافم. بی حرف به جایی که اشاره کرده بود نشستم تا کارش رو بکنه. ریحانه عاشق بافت مو و آرایشگری هست و تا قبل از بارداری به شدت پیگیر بود و درآمد خیلی خوبی هم داشت اما بعد از بارداری به خاطر شرایطش کارش رو کمتر کرده بود و فقط از دور سالنش رو چک می‌کرد. آرتین با حالت ناراحتی ساختگی گفت: - ای خواهرشوهر جلب! چرا از زنداداشت کار می‌کشی؟ ریحانه هم در جوابش گفت: - خودم دوس دارم براش ببافم. موهاش بلند و قشنگه. زبونم رو برای آرتین در آوردم که آرتین هم با کنترل کوبید تو سرم. یکم آخ ‌ اوخ کردم دیدم کسی بهم محل نمیده دیگه لوس بازی در نیاوردم. بعد از اینکه ریحانه بافت موهام رو تموم کرد خودم رو توی آیینه دیدم. خیلی قشنگ و زیبا شده بود. لپ‌های تپلی ریحانه رو بوسیدم و ازش تشکر کردم که مامان از توی آشپزخونه داد زد: - دلوین بیا ناهار بخورد. خندیدم و گفتم: - مامان این هوار زدن نداشت‌ها! اومدم. آرتین هم گفت: - عوض این حرفا برو ناهارتو کوفت کن. همینطور که ازکنار می‌گذشتم تا برم آشپزخونه با برس کوبیدم توی سرش که آخش به هوا رفت و ریحانه خنده‌ی کوتاهی کرد. من هم سر میز نشستم و از قیمه بادمجون که مامان برام ریخته بود خوردم و از مامان پرسیدم: - بابا کجاس؟ مامان همینطور که وسایل دستش رو جا به جا می‌کرد گفت: - امروز کلاس جبرانی برای دانشجو‌هاش گذاشته. یکم دیر میاد. با دهن پر اوهوم گفتم و در آخر هک دونم رو خوردم. ظرف‌هام رو جمع کردم و شستم و با ریختن یه سینی چایی همه رو دعوت به نشستن کردم.
    2 امتیاز
  37. مرسی از توضیحات جامع و کاملتون تلاشم رو میکنم که بهترش کنم😍
    2 امتیاز
  38. پارت نه دپرس و کمی کلافه شدم. راستش یکم ته دلم عذاب وجدان برای الهام داشتم. - اگه بودن هم به این مراسم دعوت نمیشدن چون فقط خانواده من می‌تونند بیان. بعد لبخند زدم. - بریم بابا؟ دم در یک نفر ایستاده بود. به ما گفت: - سویچ رو بدید ما ماشینتون رو توی پارکینگ می‌بریم. بابا سویچ رو داد و هر دو پیاده شدیم و به سمت تالار هتل رفتیم. وارد که شدیم استرس بهم دست داد. همه شیک و مرتب. چندین میز و صندلی گذاشته شده بود و چندین میز هم بدون صندلی گذاشته شده بود و روی همشون پذیرایی بود. یکی از خانم‌های هتل به سمتمون اومد. - خیلی خوش اومدید! می‌تونم کارت دعوتتون رو ببینم؟ - بله. کارت رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم. - بفرمایید به جایی ببرمتون تا لباس‌هاتون رو عوض کنید. همراهش به اتاقی که برای پرو آماده کرده بودن رفتم. کلی کمد بود. لباس‌هام رو توی یکی گذاشتم و درش رو قفل کرد و بجای کلید یک عدد تحویلم داد و رفت. من هم به جمع برگشتم. بابا پشت یک صندلی نشسته بود و معذب بود. به سمتش رفتم. متوجه اومدنم شد و بهم لبخند زد. کنارش نشستم. - چه مهمونی هست؟ - یعنی این‌ها همه آقازادن؟ - خیلی خانواده افراد سیاسی هم هستن. مراسم توی بهمن ماه سال هزار و چهارصد بود و اون موقع رییس جمهور آقتی رییسی بود. یکم بعد همهمه بین جمعیت افتاد و دیدم همه بلند شدن یا به سمتی رفتن. نگاه کردم. نشناختمش و از بابا پرسیدم: - اون کیه بابا؟ - نشناختی؟ زن رییس جمهور. خانم علم الهدی با عبای مشکی مجلسی داخل اومد و انقدر دورش شلوغ شد که دیگه ندیدیمش تا اینکه رفت و پشت میزی نشست. بقیه نشستن و ماهم نشستیم. اینبار بابا از من پرسید: - بنظرت همسر رهبر هم میاد؟ خندم گرفت. - خانم خجسته؟ نه اصلا. نگاهی به دور و بر انداختم و در حالی که یکم تردید داشتم گفتم: - نه بابا اون نمیاد. چیزی نگذشت که اعلام کردن. - مهمان عالی‌قدر ما داخل میان. همه دوباره بلند شدن. - این‌ها بابا این سواده. بابا هم به آسانسور هتل نگاه کرد. سواد در حالی که پشتش دوتا محافظ سیاه پوست و چهار نفر سپاهی ایستاده بودن وارد شد. کت و شلوار خاکستری پوشیده بود با پیراهن آبی روشن. جز دو سه نفر که انگار میزبان بودن کسی جلو نرفت اما اون با سر و کلمات فارسی دست و پا شکسته‌ای که دیروز یادش داده بودم به همه خوش آمد گفت. راهنمایی‌ش کردن پشت یک میز از قبل تایین شده نشست و مشغول صحبت شد. یکم بعد جشن حالت خودمانی‌تری گرفت. همه یا صحبت می‌کردن یا پذیرایی میشدن و یک گروه دف زن قشنگی هم آورده بودن. گروهی هم اینور و اونور می‌رفتن و ایستاده باهم صحبت می‌کردن. بیشتر از همه دور زن رییس جمهور شلوغ شده بود. رو برگردوندم دیدم دور میز سواد کسی نیست و اون هم داره پوست پرتقالی که خورده رو ریز ریز می‌کنه. به بابا گفتم: - من میرم دوری بزنم. با لبخند سر تکون داد. بلند شدم و به سمت سواد رفتم و سر راه از روی میزی دوتا شربت برداشتم. بهش که رسیدم یکی از شربت‌ها رو رو به روش گذاشتم. - سلام آقا سواد!
    2 امتیاز
  39. پارت شیش فردا دوباره برای تدریس سواد رفتم. قبل از اینکه سوار آسانسور بشم و بالا برم صدای افراد هتل رو می‌شنیدم که باهم صحبت می‌کنند. - آره از کشور خودش پرتش کردند بیرون. - الان چرا ایران این رو پناه داده؟ - چی بگم والا. کشور درست و حسابی که نداره. همسایه ماهم که نیست. ثروت و این‌ها هم که کشورش نداره. تصمیم گرفتم سوار نشم تا یکم اطلاعات پیدا کنم. - چند روز پیش براش چندتا دختر آورده بودن. همین سیاه پوست‌های همراه خودش آورده بودن. من به پلیس زنگ زدم. - آره دیدم فرداش از وزارت اومدن و باهاش صحبت کردن. - فکر کنم یکم تند صحبت کردن یا تهدیدش کردن آخه وقتی من غذاش رو بالا بردم کلافه بود. اوه چه کارهایی کرده این پسر! - خوب کردن. پرو پرو برگشته گفته حداقل برام یک صیغه بیارید. - خوب چی جوابش رو دادن؟ - این آقای عبدالهیان خیلی باغیرت، واقعا با جوابش کیف کردم. به بهانه جارو زدن اون راهرو دم در گوش ایستاده بودم. همه ترسیده به سرایدار نگاه کردن. - کارت خطرناک بود اگه متوجه میشدن چطور می‌خواستی ثابت کنی جاسوس نیستی؟ - نه نترس زیاد نموندم. خلاصه برگشت و بهش گفت من زنان زناکار ایرانی هم بازیچه شهوت مردها نمی‌کنم، اون هم چه برسه به یک مرد خارجی. همه خندیدن. - دلمون خنک شد! دیگه کافی بود سوار شدم و بالا رفتم. یک ساعت و نیم رو کامل با سواد درس کار کردم. هوش بالایی داشت و به سرعت یاد می‌گرفت. هیچ کدوم اشاره‌ای به اتفاقات افتاده نداشتیم و حالش بنظر من عادی بود. بعد از تموم شدن درس لوازمم رو جمع کردم و بلند شدم. - من بهتر برم. - یک... لحظه... بشین. به فارسی گفت. نشستم. فکر کردم می‌خواد درباره همون حرف‌هایی که پایین شنیدم صحبت کنه. - من... خواست... جبران کرد... جبران کرد. - چه چیزی رو؟ - همین.... یاد داد به من... توی دلم نفس عمیقی کشیدم که انگار بحث اون نیست. - نیازی نیست. من حقوق می‌گیرم. - دونست... اما من خود جبران کرد... فرهنگ، سنت. - آها یعنی منظورت اینه توی فرهنگ شما کسی که براتون کاری بکنه شما باید براش جبران کنید؟ سر تکون داد یعنی بله. - بذار من جبران کرد. خندم گرفت. - خوب... چطور می‌خوای برام جبران کنی؟ - تو پیانو بلد؟ تو پیانو دوست؟ - نه من پیانو بلد نیستم. علاقه دارم بلد نیستم. آخه پولش رو ندارم. با هیجان گفت: - من پیانو داشت. گفت برام خرید این‌ها. فردا آورد. تو دوست با من پیانو زد؟ - یعنی چی؟ - من به تو پیانو یاد داد. چشم‌هام از تعجب گرد شد و دوتا دست‌هام رو روی میز گذاشتم. - تو واقعا به من پیانو یاد میدی؟! سر تکون داد یعنی آره. چشم‌هام برق زد.
    2 امتیاز
  40. پارت دو بده مگه؟ لبخند زد. _ نه، خوبه! برو مراقب خودت باش. _ سویچ بابا رو میدی؟ سویچ رو بهم داد و رفتم. وقتی رسیدم مرد منتظرم بود. لبخند زدم و با احترام و به فرانسوی گفتم: _ درود جناب شاهزاده! با لبخند تشکر کرد و گفت: _ خوش آمدید! هر دو باهم جای وزیر رفتیم. _ جناب سواد توی هتل می مونند. دوتا بادیگارد و یک دست کمک هم دارن. کتاب هایی به شما داده میشه که با اون ها بهشون فارسی یاد بدید. یک برنامه تفریحی هم براشون بنویسید و برای من بیارید تا ببینم تایید میشه یا نه. چشم گفتم: _ الان چیکار کنم؟ _ برای دیدار با رییس جمهور می‌خوان برن شما هم به عنوان مترجم همراهشون برید. چشم دیگه ای گفتیم. با سواد بیرون رفتیم. ماشین دولتی جلومون ایستاد. سواد گفت: _ دو محافط من هستن. یکی شون پشت فرمون بود و یکی کنارش. من و اون با فاصله عقب نشستم. حرکت که کردیم گفت: _ اسم شما چیه؟ _ ترنج! _ معنیش چیه؟ _ یک نوع میوه. _ ها، می خوام ببینم چه میوه هست. _ نشونتون میدم. به هتل رسیدیم. _ من اینجا می مونم. _ من باید برگردم میشه بگین راننده تون برسونم؟ خودش و یکی از محافظ هاش پیاده شدن و راننده ش من رو رسوند اما گفتم سر کوچه پیاده م کنه چون نمی خواستم ماشین دولتی رو کسی ببینه. خونه ما پایین شهر بود و کوچه هاش باریک. تشکر کردم و به سمت در رنگی خونه رفتم. وارد که شدم یاور پسر الهام رو دیدم که داره توی حیاط بازی می کنه. _ کسی خونه هست؟ _ نه. سر تکون دادم و وارد شدم. الهام روی مبل دراز کشیده بود و رنگش پریده بود. _ ترنج میری برام میوه بگیری؟ الهام باردار بود و برای این سن بارداری سخت و خطرناک بود. از طرفی خودش نمی‌تونست خرید بره چون بابا اجازه بیرون رفتن رو بهش نمی داد. رفتم و خریدم و خودم شستم و براش بردم. _ خوبی؟ با بغض گفت: _ می‌خوایم بریم خونه آقای رضایی. متوجه شدم چرا حالش بد شده و غصه خوردم. اقای رضایی دوست بابا بود و یک دختر پر سن و سالی داشت که برای بابا خیلی عشوه می اومد. لباس هایی می پوشید که واقعا خجالت آمیز بود و عشوه و ادعاهایی می‌اومد که اعصاب ما رو خورد می کرد. الهام جرات نداشت چیزی به بابا بگه. _ بابا تو رو انتخاب کرده الهام به این چیزها فکر نکن. دستم رو گرفت و فشرد. لبخند زوری بهم زد اما معلوم بود خیلی نگران بود. شب با بابا رفت. خواستم بیدار بمونم تا اگه دیر اومد و حالش بد بود کمکش کنم اما خیلی دیر اومد و یاور خوابیده بود و من هم رفتم خوابیدم. فردا رفتم و کتاب های آموزش زبان فارسی رو گرفتم و بعد از شنیدن چند نصیحت دیگه به خونه برگشتم. دوباره یکم درباره کشورشون تحقیق کردم و فهمیدم فقط یک میلیون و خورده ای جمعیت داره. رفتم و مشغول مطالعه شدم. داشتم یک کتاب رو ترجمه می کردم که اولین کار ترجمه من میشد. در همون حال مشغول خوندن آهنگی شدم. کاش توو روم؛ یه کم حسِ خجالت داشتی! و از اولش؛ باهام صداقت داشتی… ●♪♫ چی شد؟ تا حرف از صداقت شد؛ یهو صدات قطع شد! ●♪♫ تو با من گرم بودی؛ دستات چرا سرد شد؟ ●♪♫ چند وقتیه که خدا رو شکر بهترم؛ ولی بازم نمیشه از تو بگذرم! ●♪♫ هنوزم قفلم روت! ●♪♫ هر چند که حضورت همه جا؛ فقط باعثِ اُفتم بود… ●♪♫ خدا می دونه که کجا الان پلاسی و ممکنه با هر آدمی؛ هر آن بلاسی! ●♪♫ ولی من چی؟ ●♪♫ یه خونه نشینم که ممکنه ساکت؛ مدت ها یه گوشه بشینم! ●♪♫ چرا؟ چون هنوز هستم؛ توو شوکِ کارت! ●♪♫ ولی خب تو؛ خدا رو شکر که حالت خوبه… ●♪♫ شعر و ملودی : آرمین زارعی بگو کنارش، مستی یا خوابی؟! ●♪♫ لباس براش چی پوشیدی؟ رسمی یا عادی؟ ●♪♫ بزار همه چیوُ من؛ رو راست بگم بهت ●♪♫ تو یه تیمی می خوای؛ که به هم پاس بدنت! ●♪♫ اینم بدون که دیگه برام مهم نیستی… ●♪♫ حالا برو با هر کی که می خوای؛ لاس بزن هی! ●♪♫ برو که هیچی بین ما نی اصلا؛ زندگیم با تو پاشید از هم…! ●♪♫ من به نبودِ تو؛ راضی هستم… ●♪♫ چون تو رفتی و گذاشتی خالی، دستم… ●♪♫ دیگه برو… ●♪♫ چون نمی خوام اصنشم! تو رو نباید حتی از اولشم به تو دل میباختم ●♪♫ چون دوس نداشتم؛ به دستِ تو یا کسای دیگه مسخره شم! ●♪♫  تو غرق خوشیو من از سرِ شب؛ اصلا خوابم نمی بره اصنشم… ●♪♫ انقدر قرص و دری وری با هم می خورم؛ که شاید استرسام کمتر بشن ●♪♫ چون خودم با یارو دیدمت! ●♪♫ به حرفات شک کنم؛ یا بو پیرهنت؟ که غرقِ عطر مردونس! ●♪♫ حیف که خوردم از تو، من رو دست… ●♪♫ پس برو گمشو! تف به ذاتت! ●♪♫ اینا همه کمبودِ عقده هاته… ●♪♫ جا زدی خوبیامو با بدی جواب دادی… میمردی، به همه پا ندی؟! ●♪♫ هنوزم اخلاقای بدتوُ باز داریشون؟ ●♪♫ کثافت کاریاتوُ؛ می کنی ماس مالیشون؟! ●♪♫ این یارو کیه؛ که همش بهت زنگ میزنه؟ ●♪♫ نکنه رابطه ی کاری داری؛ باز با ایشون؟! ●♪♫ تنظیم قطعه : مسعود جهانی خدایی بگو! یعنی انقده خجالت داشت؟ ●♪♫ حالا دوس پسرت؛ یه تایمی کسالت داشت… ●♪♫ ●♪♫ مگه چی کار کرده بود؛ که این مدلی این کارا رو کردی توی کثافت باش؟ ●♪♫ من هنوز همون آدمم… هنوزم تخسم… ●♪♫ واسه هر چیز الکی هم؛ بغضم نمیترکه ●♪♫ تو بودی دلیلِ افتم… پس دیگه از ما؛ بکش بیرون لطفا! ●♪♫ چون دیگه همه جوره تو رو تست کردم! تو این شرایطم؛ نبودتو حس کردم… بگو بینم خب تو الان کجایی؛ که از غم نبودت یه گوشه کز کردم؟
    2 امتیاز
  41. بسم الله الرحمن الرحیم پارت اول برای دیدنش ذوق داشتم. تا اون موقع یک سیاه پوست رو از نزدیک ندیده بودم. عاشق شغلم بودم! عاشق آشنایی با افرادی از فرهنگ‌های مختلف. سر کمدم رفتم تا لباس مورد علاقه م رو پیدا کنم. بابا ماهانه کلی پول بهم می‌داد تا برای خودم لباس‌های مختلف بخرم. مانتو پوست پیازی با شلوار دودی و شال مشکی رو برداشتم. آرایش کمرنگی کردم و بعد از عوض کردن لباس بیرون زدم. اسنپ گرفته بودم. اومد و سوار شدم. رو به روی وزارت خونه ایستاد. تشکر کردم و پیاده شدم و به اون سمت دویدم. کارت شناسایی م رو نشون دادم و داخل رفتم. من رو به اتاق وزیر بردن. با دیدن من بلند شد. تا حالا چندبار برای ترجمه اونجا اومده بودم. _ خوش آمدید خانم برادران! با لبخند گفتم: _ ممنون جناب وزیر! در خدمتم! با دست به مردی که روی مبل نشسته بود و با لبخند من رو نگاه می کرد اشاره کرد. _ جناب سعود هستن پسر پادشاه اسواتنی. با لبخند رو به مرد سر تکون دادم. با همون لبخند جوابم رو داد. مثل همه سیاه پوست هایی که توی فیلم ها دیده بودم بود. کت و شلوار زرشکی با پیراهن ذغالی پوشیده بود و کروات سفید_ زرشکی زده بود. _ باید یک چیزهایی رو همین اول درباره ایشون بدونید. به وزیر نگاه کردم. _ در خدمتم! _ ایشون به این کشور پناهنده شدن. امپراطورشون، یعنی پدرشون حال ناخوشی داره و بیست و چهارتا بچه داره بین طرفدارهای ایشون و برادرهاشون جنگه و ایشون به ایران برای حمایت گرفتن پناه آورده. تا وقتی که این کشور شما بهش فارسی و فرهنگ ایرانی یاد میدی و توی ایران دورش میدی. نگاهی به مرد کردم و گفتم: _ چشم! اون شب توی خونه کامل درباره پدر سعود تحقیق کردم. وی در سال ۱۹۸۶ در سن ۱۸ سال و ۶ روز به جای پدرش سوبهوسای دوم به تخت نشست. او تا سال ۲۰۰۶ جوانترین پادشاه جهان بود و تاکنون ۱۵ همسر دارد. وی یکی از آخرین پادشاهان مطلقه دنیاست که انتخاب نخست‌وزیر، اعضای کابینه و قوهٔ قضائیه بر عهده اوست. تخمین زده می‌شود که وی حدود ۶۴٫۵ میلیون یورو ثروت دارد که آن را مدیون اموال و دارایی‌های خود از جمله ۶۰٪ از خاک کشور سوازیلند می‌باشد. شاه مسواتی سوم ۱۳ کاخ، چندین ناوگان خودرو و یک جت شخصی به ارزش ۱۰٫۹ میلیون یورو دارد. مسواتی به دلیل زندگی تجملی و اختیار همسران متعدد در حالی‌که کشورش با فقر بسیار شدیدی روبروست با انتقادات زیادی در داخل و خارج کشور روبرو شده اما تودهٔ مردم سوازیلند به او علاقه داشته و معتقدند خدا او را به کشور و کشور را به او داده‌است. برآورد می‌شود ۲۶ درصد افراد ۱۵ تا ۴۹ ساله در این کشور به ویروس اچ‌آی‌وی مبتلا هستند و پادشاه راه حل ممنوعیت رابطه جنسی را پیشنهاد کرد. او ممنوعیت ۵ ساله رابطه جنسی تمام زنان و دختران زیر ۱۸ سال را صادر کرد. این رای به مذاق مردم خوش نیامد، چون خود مسواتی ۱۳ زن و دست کم ۲۳ فرزند داشت و همان سال با یک دختر ۱۷ ساله ازدواج کرد. این ممنوعیت عجیب و غریب یک سال بعد لغو شد. در مراسم پنجاهمین سالگرد استقلال کشورش اعلام کرد اسم کشورش را به «پادشاهی اسواتینی» تغییر داده‌است. او یکی از معدود پادشاهان جهان است که قدرت چنین تغییری را یک تنه دارد. فعالان حقوق بشری بارها رهبران این کشور را متهم کرده‌اند که احزاب سیاسی را محدود می‌کنند و علیه زنان رفتار تبعیض‌آمیز دارند. این کشور بالاترین نرخ ابتلا به بیماری ایدز را دارد. امید به زندگی برای مردان در این کشور ۵۴ سال است و برای زنان ۶۰ سال. سوازیلند تنها کشور آفریقایی است که پادشاهی مطلق دارد. پادشاه کنونی، پسر سوبهوسای دوم است، مردی که بیش از ۸۲ سال سلطنت کرد و ۱۲۵ زن داشت. مسواتی سوم در ۳۲ سال سلطنتش ۱۵ همسر برگزیده است. مسواتی سوم به «شیر» شهرت دارد. هم به دلیل همسران زیادی که اختیار می‌کند و علاقه‌ای که به لباس‌های سنتی دارد با تعجب نت رو خاموش کردم. عجب آدمی بود این! اگه اینطور خودش هم حتما زن زیاد داره. فردا می‌خواستم به دیدنش برم. با چیزهایی که درباره‌ش شنیده بودم ترجیح دادم زیاد تیپ نزنم پس تنها مانتو بلند یشمی رنگم رو با مغنه مشکی پوشیدم و بیرون رفتم. الهام زن بابام با دیدن من دست به کمر شد. _ کجا خانم؟ الهام سی و چهار سالش بود و فاصله سنیش با من کم بود. دو سال بود زن بابام شده بود و از ازدواج قبلیش یک پسر ده ساله داشت که با خودش زندگی میکرد. بابا شخصیت نرم رفتار و سرزنده ای داشت و چون الهام دختر یکی از دوست هاش بود باهاش ازدواج کرده بود. الهام هم به سرزندگی بابا بود و یک ازدواج ناموفق و چهار سال تنها زندگی کردن افسردش نکرده بود. با اینکه گاهی رفتارهای تندی هم داشت که وقت عصبانیت به چشم می‌خورد رفتارش با من هم عادی بود. _ سرکار! به تیپم اشاره کرد. _ خیر باشه هیچ وقت اینطور تیپ نمی‌زدی. خندیدم.
    2 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...