رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Khakestar

مدیر ارشد
  • تعداد ارسال ها

    242
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    7
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Khakestar

  1. پارت دوم: در دل تاریکی لارا در اتاقش نشسته بود و نگاهش به تصویر قدیمی‌ای که روی میز قرار داشت، دوخته شده بود. تصویر خودش و مارکو، زمانی که هنوز به هم علاقه داشتند و به آینده‌ای روشن و بدون ترس نگاه می‌کردند،‌ حالا این تصویر، برای او چیزی جز یادآوری تلخی از گذشته‌ای که هرگز باز نخواهد گشت، نبود. از وقتی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، او را وادار کرده بود تا از مارکو طلاق بگیرد، همه‌چیز تغییر کرده بود؛ رابطه‌ای که زمانی از آن لذت می‌برد، حالا به یک کابوس تبدیل شده بود. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد روزی بیاید که مجبور باشد به خاطر برادرش از عشقش بگذرد و خود را در دنیای شومِ کشت‌وکشتار مافیا غرق کند. اما هیچ راهی برای فرار از این شرایط وجود نداشت؛ برادرش، آنتونیو، برای نجات جانش در دستان کسانی بود که هیچ‌چیز جز خون و قدرت برایشان ارزش نداشت. فرناندو به او گفته بود: «اگه می‌خوای برادر عزیزت زنده بمونه، باید به مردی از دنیای مافیا وصل شی. لارا، این انتخاب نیست، اجبارِ زندگی توئه.» این جمله به نظر لارا همچون حکم اعدامی برای زندگی‌اش بود. چرا باید در دنیایی پر از دروغ، فساد و خیانت زندگی می‌کرد؟ چرا باید قربانی می‌شد برای نجات کسی که او را به این وضعیت کشانده بود؟ تصمیم به ازدواج با قاضی آنتونیو روسی، مردی که همگان از او به‌عنوان یک دیوِ جلاد یاد می‌کردند، همان‌طور که فرناندو می‌خواست، تنها راهی بود که برای نجات آنتونیو در نظر گرفته شده بود. در دل شب، وقتی صدای قطرات باران روی پنجره می‌خورد و سکوتِ وهم‌انگیزِ اتاق را می‌شکست، لارا بار دیگر به این فکر می‌کرد که آیا این راه، بهترین انتخاب برای اوست؟ آنتونیو روسی، قاضی‌ای که در دنیای زیرزمینیِ ایتالیا به یکی از قدرت‌های اصلی تبدیل شده بود، از همان ابتدا هیچ‌گونه علاقه‌ای به لارا نشان نداده بود. برای او، این ازدواج بیش از هر چیزی یک معامله بود؛ وسیله‌ای برای تقویت جایگاهش در دنیای مافیا. لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست خود را به او نزدیک کند، حتی اگر مجبور بود. روزها و شب‌ها گذشتند و لارا خود را در میانه‌ی یک بازی بزرگ می‌دید که هیچ‌چیزی از آن نمی‌فهمید. او در کنار آنتونیو به دنیای مافیا پا گذاشته بود، دنیایی که پر از تهدیدات و خونریزی بود،‌اما‌هنوز احساس می‌کرد هیچ‌کدام از این اتفاقات به او تعلق ندارند، اما وقتی به چشمان آنتونیو نگاه می‌کرد، می‌دید که او جز یک مردِ سرد و بی‌احساس، چیزی نیست؛ حتی در نگاهش هیچ‌گونه علایق انسانی دیده نمی‌شد. اما وقتی لارا در یک شبِ تاریک و ساکت به خانه برگشت، متوجه شد که تغییراتی در زندگی‌اش در حال رخ دادن هستند. او به‌سرعت وارد اتاق خوابش شد و شروع به جست‌وجو در میان کاغذهای قدیمی و نامه‌ها کرد. در این میان، دستش به نامه‌ای رسید که بدون نام و تاریخ بود؛ نامه‌ای که در آن، تمام اطلاعاتی که نیاز داشت، به‌راحتی در اختیارش قرار داشت. وقتی لارا نامه را خواند، قلبش از جایش به بیرون جهید. در آن نامه، جزئیاتی از خیانتِ شوهر سابقش، مارکو، و ارتباط او با پدر ناتنی‌اش ذکر شده بود. این اطلاعات به‌وضوح نشان می‌داد که مارکو نه‌تنها به او خیانت کرده بود، بلکه در این خیانت، به نوعی با فرناندو نیز همکاری داشت. لارا دستش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی کشید، او نمی‌توانست باور کند که مارکو، مردی که زمانی به او قول داده بود هیچ‌وقت ترکش نکند، حالا دست به چنین خیانتی زده است. این خیانت، برای لارا همچون ضربه‌ای سهمگین بود که نمی‌توانست به‌راحتی از آن عبور کند. او نمی‌دانست باید چه کند. احساس می‌کرد که همه‌چیز در حال فروپاشی است؛ اما چیزی در دلش به او می‌گفت که باید به این خیانت پاسخ دهد، هیچ‌چیز نمی‌توانست او را متوقف کند. تصمیم گرفت به کسانی که او را به این وضعیت کشانده بودند، ضربه‌ای سنگین بزند. در همان شب، لارا تصمیم گرفت به دنبال راهی باشد که بتواند از این دنیای تاریک خلاص شود. اما برای این کار، به چیزی بیشتر از یک راه‌حل نیاز داشت. او باید از کسانی که به او خیانت کرده بودند، انتقام می‌گرفت. انتقامی خونین از کسانی که او را به این دنیای پر از دروغ و فساد کشانده بودند.
  2. پارت اول: آغاز تاریکی لارا قدم‌هایش را در کوچه‌های خلوت و خیس از باران شهر گذاشت؛‌ شب در ایتالیای ظالم، مانند سایه‌ای سنگین بر سرش افتاده بود، و تنها صدای جیرجیر چراغ‌های خیابانی که به زحمت روشن بودند، سکوت را می‌شکست. تمام خیابان‌های اطراف خانه‌اش در غرب شهر، پر از ردی از مرگ و فساد بودند، اما این بار چیزی در دل لارا از همیشه سنگین‌تر بود. چشم‌هایش از خشم و نارضایتی می‌درخشیدند و در هر قدم، حس می‌کرد که هیچ چیزی نمی‌تواند او را از تصمیمی که باید بگیرد منصرف کند؛ از زمانی که پدر ناتنی‌اش، فرناندو، تصمیم گرفته بود برای نجات جان برادرش، او را وادار به طلاق دادن شوهرش کند، زندگی‌اش تبدیل به جهنم شده بود. زندگی‌ای که تا پیش از این، یک خوشبختی محض بود، حالا به کابوسی مداوم تبدیل شده بود. به یاد می‌آورد که چگونه فرناندو به او گفته بود: «تو باید از شوهر بی‌ارزش‌ات جدا بشی، لارا. تنها راه نجات برادرت همینه البته اگه نمی‌خوای کشته بشه.» این جمله برای او همچون زخم تازه‌ای بود که نمی‌توانست درمان کند؛‌ اما او به خوبی می‌دانست که این زخم برای همیشه همراهش خواهد ماند. لارا از همان ابتدا در برابر سلطه‌ای که دیگران می‌خواستند بر زندگی‌اش اعمال کنند، ایستاده بود. اما این بار، دیگر نمی‌توانست در برابر تهدیدات فرناندو مقاومت کند، او باید شوهرش را رها می‌کرد تا جان برادرش نجات یابد؛ در دلش احساس می‌کرد که چیزی در حال فروپاشی است، اما هنوز امیدی وجود داشت که شاید راهی برای بازگشت به زندگی‌اش پیدا کند. فرناندو برایش مردی از دنیای مافیا را معرفی کرده بود؛ مردی که به گفته او قدرت زیادی در دنیای زیرزمینی داشت، قاضی آنتونیو روسی، مردی با سابقه‌ای تاریک و وحشتناک، که برای لارا همچون یک سایه بزرگ بود. به گفته فرناندو، این ازدواج می‌توانست به نفع او باشد؛ لارا هیچ‌وقت نتوانسته بود این مرد را قبول کند، او به راحتی نمی‌توانست به دنیای تاریک مافیا و دسیسه‌هایش وارد شود. اما حالا باید از این دنیای شوم بهره می‌برد تا برادرش را نجات دهد. این احساس را داشت که در تمام مدت، مانند یک مهره در بازی بزرگ‌تری است که هیچ‌وقت در آن نقشی نداشته است. تصمیمات پدر ناتنی‌اش و انتظاراتش از او، همیشه در پی یک هدف بزرگ‌تر بوده است؛قدرت بیشتر، سلطه بیشتر. اما لارا این بار هیچ چیزی را نمی‌خواست جز آزادی و زندگی‌اش؛ شب‌ها وقتی به خانه‌اش می‌رفت، خالی از هر گونه شادی و امید بود. او با هر قدمی که به سوی خانه می‌برد، احساس می‌کرد که چیزی در درونش می‌میرد، اما هیچ‌کدام از این احساسات نمی‌توانستند او را متوقف کنند. در عین حال، چیزی در درونش هم می‌گفت که او هرگز نمی‌تواند به سادگی از این دنیای تاریک بیرون بیاید. آن شب، در حالی که در اتاقش تنها نشسته بود، دستش را روی کاغذ طلاقی که فرناندو برایش آماده کرده بود گذاشت. چشمانش از خشم پر شده بود. چرا باید این همه رنج و درد را تحمل می‌کرد؟ چرا باید جان برادرش را با تهدیدات این دنیای آلوده به مافیا نجات می‌داد؟ اما هنگامی که لارا به روزهایی که با شوهرش، مارکو، گذرانده بود فکر می‌کرد، قلبش فشرده می‌شد. او کسی بود که به او قول داده بود همیشه در کنار هم بمانند، اما حالا در خیانتش فرو رفته بود، لارا هیچ‌وقت نمی‌توانست این خیانت را فراموش کند. یادش می‌آمد که چگونه مارکو در یک شب بارانی به او گفته بود: «من هیچ‌وقت تو را تنها ت نمی‌ذارم، و تا ابد حتی لحظه مرگ هم کنارت هستم لارا! » اما حالا، در این لحظه، با دانستن حقیقت تلخ خیانتش، دیگر هیچ چیزی برایش اهمیت نداشت؛ حتی طلاقش از مارکو. او دیگر نمی‌توانست به کسی که به او خیانت کرده بود، اعتماد کند. در دل شب، لارا تصمیمش را گرفت. این تصمیم نه فقط برای نجات برادرش، بلکه برای خودِ او بود. او نمی‌توانست همچنان در دنیای خیانت‌ها و دسیسه‌ها زندگی کند، باید از این دنیای تاریک بیرون می‌آمد.
  3. نام‌اثر: خون‌بهای وفاداری نام نگارنده: سحر تقی‌زاده ژانر: تراژدی|معمایی مقدمه:در دنیای تاریک و پر از فساد و مرگ، لارا با انتخابی سخت روبه‌رو است؛ باید بین عشق و جدایی یکی را برگزید. پدر ناتنی‌اش برای نجات جان برادر کوچکش او را وادار می‌کند تا از شوهرش طلاق بگیرد و با یکی از مردان قدرتمند مافیا و قاضی ایتالیا ازدواج کند. لارا، که هیچ‌گاه اجازه نداده بود کسی بر زندگی‌اش تسلط پیدا کند، حالا در برابر تصمیماتی سرنوشت‌ساز قرار می‌گیرد. اما وقتی خیانت شوهر سابقش را کشف می‌کند، همه چیز تغییر می‌کند و او تصمیم می‌گیرد تا با خشونت و نفرت انتقام خود را بگیرد. خلاصه داستان: لارا، دختری به اجبار پدر ناتنی‌اش از شوهرش طلاق می‌گیرد تا جان برادرش را نجات دهد. در حالی که درگیر مسائل خانوادگی و تهدیدات مافیا است،لارا مجبور می‌شود وارد دنیای خطرناک مافیا شود و به مردی که پدر ناتنی‌اش او را برای ازدواج به او معرفی کرده، نزدیک شود. اما وقتی لارا در یک روز مرگبار خیانت شوهر سابقش را با پدر ناتنی‌اش کشف می‌کند، تصمیم می‌گیرد با کینه و انتقام، هر سه نفر را از میان بردارد. در یک شب خونین، لارا نه تنها مرد مافیا را به قتل می‌رساند، بلکه شوهر سابق و پدر ناتنی‌اش را نیز در کشتاری هولناک از پای درمی‌آورد.
  4. قسمت چهاردم: از میان درب ترک خورده‌ی پادگان با نفس‌نفس بیرون زدم. پایم روی خاک سرد شبانه سست می‌لغزید و هر قدمی که برمی‌داشتم، صدای خش‌خش زمین خشک به گوش می‌رسید. آتش پادگان، همچنان در دل شب زبانه می‌کشید و شعله‌های سرخ و نارنجی، مانند موجودات خشمگین در دل تاریکی به حرکت درآمده بودند. هوا سرد بود و بادی سرد از سمت کوهستان‌ها می‌وزید که گرد و غبار خاکستر را به صورتم می‌زد. درختان خشکیده‌ی اطراف، به شکل سایه‌هایی کشیده بر زمین سرد ایستاده بودند و در دل شب، به نظر می‌رسید که تمامی جهان به سکوتی مرگبار فرو رفته است. انفجارهای پی‌در‌پی که هنوز از پشت سرمان می‌آمد، گاهی تمام فضای اطراف را پر می‌کرد. دود سیاه، به آسمان بلند شده و ستارگان محو شده بودند. در آن تاریکی،تنها صدای نفس‌هایم را می‌شنیدم. نفسی عمیق کشیدم و باد سرد را به درون ریه‌هایم میهمان کردم. احساس می‌کردم که چیزی سنگین در گلویم خشکیده است. شاید هم یک احساس گنگ که نمی‌توانستم کاملاً درک کنم. "این جنگ تموم نمی‌شه." این جمله مانند وزوزی در ذهنم پیچید. در لحظه‌ای کوتاه، مکث کردم و به عقب نگاه کر کردم. پادگان، هنوز در آتش می‌سوخت. گاهی شعله‌هایی به آسمان پرتاب می‌شدند و در میان دودی که به سرعت در حال گسترش بود، انگار همه‌چیز به فراموشی سپرده می‌شد. تکه‌هایی از فلزات سوخته به اطراف پرتاب می‌شدند، بوی سوختن اجسام و خاک، همچنان در فضا موج می‌زد. هنوز هم در گوشه کناری از دلم می‌دانستم که کاری که کرده‌ام ، پایان کار نیست. این تنها یک حرکت بود برای آغاز چیزی دیگر. سرهات، که چند قدم از او عقب‌تر از من مثل همیشه می‌کرد، لحظه‌ای ایستاد و نگاهش را به نگاهم دوخت. در دل شب، سایه‌اش کم‌رنگ‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. - همراز، نمی‌تونی اینطور راحت فرار کنی. هنوزهم باید با واقعیت روبه‌رو بشی. نوح، اون زنده است. شاید هنوز به چیزهایی فکر کنه که ما نمی‌فهمیم. با فکر کردن به سخنان او سرم را تکان دادم، نفسم را به بیرون فرستادم و به جلو نگاه کردم. - نوح، دشمن من شده. شاید هنوز یه چیزی از اون مرد باقی مونده باشه، اما باید ازش جدا بشم. هر چیزی که بین ما بوده، تموم شده. جنگ من با اون، دیگه تمومی نداره تا وقتی یکی از ماها پا به قبر نذاشته‌. سرهات لحظه‌ای سکوت کرد و سپس نزدیک‌تر شد. - دشمن جدید چی؟ اون مردی که کشتی، شاید برای نوح هم تهدیدی بوده. چشمانم را ریز کردم و با ریز بینی به حرکات مضطرب وار او چشم دوختم. - این دیگه مهم نیست. دشمن من، مرده. نوح نمی‌تونه چیزی از گذشته رو برگردونه. اون هم به یک نقطه برگشته که دیگه نمی‌شه ازش برگرده. لحظه‌ای دیگر، سکوت همه‌چیز را فرا گرفت. تنها صدای وزش باد و خرخر شعله‌های آتش از دور دست، گوشمان را پر می‌کرد. چیزی در دلم می‌گفت که تصمیم‌هایم درست بوده است، اما هنوز هم نمی‌توانستم به طور کامل از گذشته‌اش رهایی یابم. چطور می‌توانستم نوح را از دست بدهم؟ حتی اگر دشمنم شده بود، هنوز هم حس‌هایی نسبت به او داشتم که نمی‌توانستم آن را نادیده بگیرم. - مطمئنی می‌خواهی اینطور ادامه بدی؟ این آخرین باریه که می‌تونی برگردی و فکر کنی که هنوز چیزی می‌تونه درست بشه. نگاهی به او انداختم، اما هیچ جوابی نداشتم که به او بدهم. فقط به راهمان ادامه دادیم. در دل شب و زیر آسمانی پر از دود، تنها می‌دانستم که باید از این مسیر عبور کنیم. نه برای خودم و نه برای نوح هیچ راه برگشتی وجود نداشت. به ناگاه صدای قدم‌هایی تند از پشت سرم به گوش رسید. در همان لحظه‌ای که چرخیدم، سایه‌ای را در دل تاریکی تشخیص دادم. چهره‌ای آشنا، که انتظارش را نداشتم. نوح، ایستاده بود. چشمانش هنوز از درد و خستگی می‌درخشید و لب‌هایش که هنوز خونین بودند، در سکوت حرف می‌زدند. مکقی‌کرد و با فریادی ادامه داد: - همراز... هیچ وقت فراموش نکردم، که چی شد. اما این جنگ، جنگ من نبود. این جنگ تو بود. نگاهم را به نوح دوختم. چیزی در دلم می‌خواست نزدیک بروم و دستم را روی شانه او بگذارم. اما این فقط یک حس خیالی بود. در دلم تصمیمش واضح بود. نوح با صدای ضعیفی ادامه داد. "ولی تو هنوز می‌تونی انتخاب کنی. این پایان نیست. چیزی که من و تو داشتیم، هنوز می‌تونه یه معنی داشته باشه." هیچ حرفی نزدم نگاهم به چهره‌ی نوح ثابت ماند، ولی چیزی در اعماق قلبم به او می‌گفت که راهی جز پیش رفتن ندارد. - برو نوح؛ گفتم که وعده من تو فقط روز مرگ یکی از نا دوتا خواهد بود! نوح لحظه‌ای مکث کرد، سپس به آرامی سرش را پایین انداخت. با دقت به او نگاه کردم، ولی فقط یک راه داشتم، راهی که از گذشته دور می‌شد و به چیزی غیرقابل برگشت می‌رسید. سرهات دستم را گرفت و با تکیه دادن به دستش تا خواستم قدمی بردارم تپش های قلبم شدید شد و نتوانستم نفس بکشم، دستم را به گلویم رساندم و دست سرهات را چنگ زدم‌ که سرهات برگشت و با دیدن من فریادی کشید. -اسپریت کو؟! لعنت بر حواسم که هیچ وقت جمع نبود، اسپری‌ام را فراموش کرده بودم که بردارم، دوباره‌ حس می‌کردم نفسی وارد ریه‌هایم نمی‌شود که همان لحظه بود عطری آشنا را حس کردم. نوح دستش را دراز کرد و اسپری را داخل دهانم گذاشت و پافی کرد، پاهایم از ضعفی که در برم گرفته بود شروع به لرزیدن کرده بود؛ دستم را به درختی که نزدیکمان بود رساندم و آرام روی زمین نشستم‌. سرهات که از خوب بودن من اطمینان حاصل کرد؛ اسپری را با عصبانیت از نوح گرفت و یقه پیراهن مشکی رنگش را داخل مشت دستانش گرفت و گفت: - توی عوضی دیگه هیچ وقت حقی نداری بخای نزدیک همراز بشی! حالا هم‌گورتو گم کن!
  5. قسمت سیزدهم: سکوتی سنگین بر پادگان حکمفرما بود، صدای ماشین‌ها و تجهیزات نظامی تنها از دور شنیده می‌شد، ولی در درون دل همراز، تنش‌ها و احساسات در حال جوشیدن بودند. نوح هنوز در چشمانش زنده بود، حتی اگر در ظاهر دشمن شده بود. دشمنی که روزگاری شریک زندگی‌اش بود، حالا تبدیل به تهدیدی خطرناک شده بود. و این پیچیده‌ترین قسمت داستان آن‌ها بود. همراز نمی‌توانست از افکارش خلاص شود. هرچند که احساساتش در جنگ و نبرد با نوح مخلوط شده بود، اما هنوز هم در اعماق دلش بخشی از آن عشق قدیمی باقی مانده بود. او همانطور که در کنار نوح خندیده بود، حالا باید در برابر او بایستد. و این تنها چیزی بود که همراز نمی‌توانست آن را بپذیرد. نوح، با آن چشمان تاریک و سرد که روزگاری همه‌چیز برای همراز بود، حالا در برابر او ایستاده بود، دشمنی بی‌رحم و خطرناک. اما چیزی در درون همراز می‌جوشید؛ این حس که حتی اگر نوح دشمن باشد، چیزی در دل او هنوز از آن مرد باقی مانده است. اما اینبار او باید انتخاب کند؛ دشمن یا عشق؟ سرهات که در کنار همراز ایستاده بود، نگاهش را از پنجره به سمت بیرون دوخت. ماشین‌های زرهی دشمن به سمت پادگان می‌آمدند، اما فکری که در ذهن همراز می‌گذشت، بیشتر از این تهدیدها او را درگیر کرده بود. "باید آماده باشیم، همراز." سرهات به آرامی گفت، ولی نگرانی در چشمانش به وضوح دیده می‌شد. همراز سرش را تکان داد و نگاهش را از درختان خشک شده و فضای خاکی دور کرد. -آماده‌ایم، اما به شیخ آل ثانی اعلام کنید که امشب بدجوری به پرو پاش می‌پیچم! نوح با آن چهره‌ی خسته و خون‌آلود، ایستاده بود، دست به سینه و نگاهش همچنان به من دوخته شده بود. تمام این مدت، نوح در ذهنم همیشه موجودی بود که می‌توانست در برابر همه‌ چیز مقاومت کند. او مردی بود که روزی برایش جان می‌دادم و می‌جنگیدم، ولی حالا... نوح با خستگی نگاهم کرد، لب‌هایش از شدت درد و خونریزی تکان می‌خوردند. "من... من هیچ وقت تو رو فراموش نکردم، همراز. هیچ وقت..." این کلمات باعث شد قلبم برای لحظه‌ای فرو بریزد. هنوز هم نوح در دلم جایی داشت، حتی اگر دشمن شده بود. او به سختی روی پای خود ایستاده بود، ولی هنوز هم چیزی در نگاهش بود که نشان می‌داد از درون می‌سوزد. نوح دوباره لب زد: "این جنگ از همون ابتدا برای من هم نبوده. درون من یه جنگ دیگه در جریان بوده. جنگی که حتی تو هم نمی‌دونستی." به نوح نزدیک‌تر شدم، هرچند که نمی‌دانستم آیا باید به او اعتماد کند یا نه. اما قلبم هنوز از آن عشق قدیمی پر بود. نوح با زحمت سرش را بلند کرد و با اندکی مکث با لحن آرامی زمزمه کرد. - به اینجا رسیدیم، همراز. هیچ راه برگشتی نیست. من این‌جوری زندگی کردم، با درد و بی‌رحمی. لحظه‌ای سکوت کرد، اما همین سکوت صدای جنگی که در دلم بود، را به وضوح به گوش می‌رساند. می‌دانستم که نوح هرچقدر هم که درد بکشد، دیگر آن مردی که او را می‌شناختم نخواهد بود. در همین لحظه، صدای قدم‌های سنگین و پرسرعت از دور به گوش رسید. درب اتاق به شدت باز شد و یک نفر دیگر وارد شد. این فرد، کسی نبود جز دشمن جدیدی که از طرف نوح آمده بود. "الان دیگه دیگه هیچ وقت نمی‌گذارم اینجا مثل گذشته بشه." صدای جدیدی در فضای اتاق پیچید. آن مرد، قد بلند و با چهره‌ای خشن وارد اتاق شد و نگاهش به سمت نوح دوخته شد. "نوح... من آماده‌ام برای تمام کردن این داستان." به سرعت بلند شدم. این دشمن، کسی بود که به نظر می‌رسید بر دشمنان گذشته‌امان تسلط کامل دارد. نوح دیگر نه تنها دشمنم بود، بلکه اکنون به چهره‌ای ترسناک تبدیل شده بود که هیچ‌کس نمی‌توانست جلوی او بایستد. دشمن جدید، دشمنی که شاید نوح تنها وسیله‌ای برای رسیدن به هدفش باشد. اسلحه‌ام را نشانه گرفتم و شلیک کردم! مرد حتی نوانست به عقب بازگردد و روی زمین افتاد، سرهات از راه مخفی خارج شد که رو به نوح گفتم: - وعده کشتن تو باشه اونجایی که یاشارم رو کشتی و تو بغل خودم جون داد، وعده مرگت همون روز! راستی پنج دقیقه وقت داری از اینحا برب چون قراره منفجر بشه به درود موسیو.
  6. قسمت دوازدهم: خون از صورتش چکه می‌کرد و می‌ریخت و هنوز هم نمی‌توانستم باور کنم که او در برابر من کم آورده است. آن نوح، آن مردی که روزی با من در کنار هم می‌خندیدیم، حالا به دشمنی تبدیل شده بود که می‌خواستم در برابرش بایستم اما در پس‌کوچه‌های قلبم نیز می‌دانستم با اسیب رساندن به او خودم هم نیز خواهم مرد. صدای قدم‌های سرهات نزدیک می‌شد، اما من به هیچ‌چیز جز نوح توجه نمی‌کردم. فقط به او نگاه می‌کردم. حتی در این شرایط، حتی وقتی خون از زخم‌هایش می‌ریخت و بدنش بی‌جان بود، هنوز هم چیزی در چشمانش بود که نشان می‌داد آن نوح هنوز در درونش زنده است. چشمانی که یک زمانی برای من همه‌چیز بود. اما در این نگاه چیزی دیگری هم بود. چیزی که فقط من می‌توانستم درک کنم. سرهات نزدیکم شد و دستش را روی شانه‌های سنگینم که بار زیادی را به دوش کشیده‌بودند، گذاشت. - تمومش کن، همراز. صدای خش‌داری که از میان لب‌های زخمی‌اش بیرون می‌آمد، مثل پتکی به سرم خورد. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچ‌وقت نمی‌توانم به کسی غیر از او فکر کنم چه برسد به ترک کردن او اما الان چه؟! او در اینجا روی زمین، با خون و درد و تعصبِ غرور بیش از حدش افتاده بود. از گوشه چشم به نوح نگاه کردم. اخ نوح لعنتی هنوز هم به جذابیت گذشته بود، آن چشمان سیاه رنگی که همانند تاریکی آسمان بود؛ آن نیشخند لعنتی‌اش که در شرایط بد روی لبانش جا خوش می‌کرد همه و همه از او یک مرد خشن و سنگ‌دلی می‌ساخت که تنها با من مدارا می‌کرد و مهربان بود. - چرا؟! صدایم لرزید، انگار که هر کلمه‌ای که از دهانم بیرون می‌آمد، قلبم را بیشتر و بیشتر می‌شکست. هر کلمه‌ای که روز‌ها و سال ها با خودم تکرارش کرده بودم و پاسخی نیافته بودم‌. نوح با زحمت به من نگاه کرد. خون از گوشه لب‌هایش چکه می‌کرد و چشمانش پر از درد و حسرت بود. نوح لعنتی در مقابل من کم آورده بود. - چون من هیچ‌وقت نتونستم تو رو فراموش کنم. هیچ‌وقت نتونستم ازت جدا بشم... حتی وقتی که از هم جدا شدیم، هنوز هم هر لحظه در کنار تو بودم، همراز. تو هیچ وقت اصل قضیه و واقعیت رو نفهمیدی و فقط من رو محکوم کردی! من هم از این حکم پیروی کردم و ازت تو دور شدم با اینکه می‌دونستم قطعا روحم می‌میره ولی جسمم زنده می‌مونه! لحظه‌ای سکوت کرد. در این لحظه، می‌توانستم درد و خشم را در تک‌تک کلماتی که به کار برد تشخیص دهم‌ قلبم فشرده شد. نوح از دردی که داشت حتم داشتم که هذیان می‌گوید. او روزی قسم خورده بود که با من زندگی کند. یادم آمد زمانی که به او گفته بودم هیچ چیز نمی‌تواند ما را از هم جدا کند. اما حالا... حالا او در برابر من ایستاده بود و می‌گفت که هر لحظه از زندگی‌اش فقط یک جنگ بود. جنگی که من از آن بی‌خبر بودم. "نوح..." صدایم از درد و بغض گرفته بود. من، همراز قوی هیچ وقت در برابر نوح سدی نداشتم؛ همیشه بی‌پناه بودم و تنها پناهگاهم یاشار و نوح بودند اما حالا؟! هم یاشار را از دست داده بودم هم شریک زندگی‌ام را، اشک‌هایم را با پشت دستم پاک کردم و قدمی نزدیک نوح شدم. - نوح! لعنت بهت، تو می‌دونستی من پناهگاهی جز تو و یاشار ندارم دوتاشم از دست من گرفتی! با چشمانش خیره دیوانه بازی‌هایم بود، اما قلبم، قلبم آنقدر در سینه‌ام بی‌قراری می‌کرد و تیر می‌کشید که به اسپری‌ آسمم نیاز داشتم اما الان جای کم آوردن نبود‌. دوباره قدمی برداشتم و به یک قدمی او رسیدم . - نوح! تو باعث شدس تبدیل بشم به کسی که بهت بتونم شلیک کنم؛ حتی فکر کنم مردی و تو ذهنم روزها و سال‌ها برای تو و یاشارم عزاداری کنم! نوح سرش را تکان داد، مثل کسی که می‌خواهد چیزی بگوید اما نمی‌تواند. لب‌هایش لرزید و با صدای آرامی که از اعماق دلش بیرون می‌آمد، گفت: " هم جدا شدیم، همراز. این فقط یه جنگ نبود... این جنگ درونم بود. جنگی که هیچ‌وقت نتونستم باهاش کنار بیام. هر روز، هر شب، با این درد زندگی کردم که تو دیگه کنارم نیستی." "نوح..." دیگر توان ایستادن نداشتم. اشک‌هایم به چشمانم جمع شده بود، اما نه، من نمی‌توانستم گریه کنم. اینجا جنگ بود. نوح به سختی از زمین بلند شد، همانطور که خون از زخم‌هایش می‌ریخت. اما همچنان چشمانش همان نگاه خالی و سرد را داشت. لب‌هایش از شدت درد می‌لرزید. او با دست خود زخم‌هایش را فشار می‌داد، مثل کسی که نمی‌خواهد حقیقت را بپذیرد، اما نمی‌تواند فرار کند. "هر چیزی که برام معنی داشت، از دست دادم. اون کار تو توی ساختمون لعتتی آخرین شلیک رابطمون بود." من هنوز به اسلحه‌ام فشار می‌آوردم. قلبم سنگین بود. فقط می‌خواستم این همه دردی که بین ما بود، تمام شود اما می‌دانستم که تا روزی که پا به قبر نگذارم تمام نمی‌شود . اما او در چشم‌های من نگاه کرد، و یک قطره اشک از گوشه چشمش چکید."ما از هم جدا شدیم، همراز. حتی اگر بخوام، نمی‌تونم برگردم. دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونم به عقب برگردم." سرهات از دور فریاد زد: "رئیس! این‌جا نیست وقت تصمیم‌گیری هست بجنب!" نوح سرش را پایین انداخت و آخرین کلماتش را گفت: "همراز... همیشه دوستت داشتم. همیشه." و این جمله، همان لحظه‌ای بود که تمام دنیای من فرو ریخت.
  7. قسمت یازدهم: صدای قدم‌های نوح حالا هر لحظه به گوش می‌رسید. در فاصله‌ای نه چندان دور، تک‌تک قدم‌هایش به دیوارهای سرد این پادگان توی گوشم می‌پیچید. در این لحظه دیگر هیچ‌چیز برای من جز سلامتی سرهات اهمیتی نداشت. نه برهان، نه نوح و نه حتی تردیدهایی که در دل داشتم. این جنگ، این درگیری، تنها یک نقطه پایان داشت: مقابله با نوح. صدای انفجار و شلیک‌ها همچنان از دور به گوش می‌رسید. این‌جا، جنگ واقعی آغاز شده بود. اسلحه‌ام را محکم‌تر در دست گرفتم و از کنار دیوار به سرعت حرکت کردم. سرهات در پشت سرم حرکت می‌کرد و در هر قدمی که برمی‌داشتم، در دل خودم می‌دانستم که در این لحظه، هیچ چیزی نمی‌تواند جلودار من باشد. به محض اینکه نگاه‌هایم به نوح افتاد، او را در فاصله‌ای در مقابل خود دیدم. او آرام و بی‌دغدغه قدم برمی‌داشت، اما چیزی در نگاهش بود که نشان می‌داد این بار قصدش متفاوت از همیشه است. این بار او با قصد کشتن آمده بود. " رئیس، حواست باشه!" صدای برهان به گوشم رسید، اما هیچ پاسخی ندادم. تمام تمرکزم روی نوح بود. نوح دستش را به سمت اسلحه‌اش برد و با سرعت آن را به سمت من گرفت. هنوز زمان کافی برای شلیک نداشتم. در همان لحظه که تیرش خطا رفت و از کنار سرم گذشت و به دیوار کنارم برخورد کرد. قلبم از شدت هیجان به شدت تندتر زد. مشکل اینجا بود می‌دانستم نوح نشانگیر ماهری هست و این خطا رفتن تیر او از قصد بود، او جرأت آسیب زدن به من را نداشت، به عشق سابقش حداقل... اسلحه‌ام را سریع به سمت او نشانه گرفتم. چشمانش را می‌دیدم که با دلتنگی و خشم و غرور خیره نگاهم است، تمام حس‌هایم را کشتم و شلیک کردم. اما نوح مانند سایه‌ای از کنار تیر من به سرعت جاخالی داد. هر کدام از ما با سرعت به سمت درختان و دیوارها پناه می‌بردیم. صدای تیراندازی‌ها از هر طرف به گوش می‌رسید. انگار این جنگ از هیچ‌کدام‌مان رها نمی‌شد. "همراز! فقز می‌خوام باهات حرف بزنم نزار وسی اسیبی ببینه دستور عقب کشی بده!" صدای نوح با لحن سرد و بی‌رحمش به گوش رسید. او با شجاعت و دقت شلیک می‌کرد. به هیچ‌چیز رحم نمی‌کرد. تیرهای نوح یکی پس از دیگری از کنار من عبور می‌کردند. شلیک‌هایی دقیق و حساب‌شده، انگار هر حرکت من را می‌دیده و به همین سرعت پاسخ می‌داد. "برهان! از سمت چپ بهش شلیک کن!" فریاد زدم و خودم به سمت دیگر دویدم. صدای انفجار به گوش رسید. برهان گلوله‌ای به سمت نوح شلیک کرده بود، اما او باز هم جاخالی داد. نوح در نهایت به سمت راست دوید و به سرعت در پشت یکی از دیوارهای پناه گرفت. نفس‌هایم سریع‌تر از قبل می‌زد. حالا میدان نبرد به دو قسمت تقسیم شده بود. من از یک سو، و نوح از سوی دیگر. هر کدام در تلاش بودیم تا قبل از دیگری شلیک کنیم. سرهات از گوشه‌ی دیگر دالان سر رسید. "رئیس، این دیگه بازی نیست! باید زودتر تصمیم بگیری!" چشمانم را بستم و "شلیک کن!" گفتم و از پناهگاه بیرون آمدم. اسلحه‌ام را با دقت به سمت نوح نشانه گرفتم و شلیک کردم. گلوله از کنار صورتش رد شد و دیوار پشت او را ترکاند. از گونه‌اش خون سرازیر شد و با سرازیر شدن همان خون شیره جان من هم سرازیر شد. صدای تیراندازی نوح دوباره در فضا پیچید، اما این بار او هدف‌گیری نکرد. انگار لحظه‌ای از عقب‌نشینی و دفاع عبور کرده بود. "نوح!" فریاد زدم، به سمت او دویدم. "این جنگ بی‌نتیجه است. تو هیچ وقت نمی‌تونی برنده بشی!" او به آرامی از پشت دیوار بیرون آمد. خون در چهره‌اش نمایان بود، اما چشمانش همچنان سرد و محاسباتی بود. در این لحظه هیچ چیزی جز انتقام در ذهنش نبود. او دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواستم متوقفش کنم. با صدایی که از خشم و دلتنگی می‌لرزید فریاد زدم: -چی از جونم می‌خوای لعنتی؟! مگه نگفتم از جونت سیر نشدی سد راهم نشو؟ مگه نگفتم اون دستت بره رو ماشه و بلرزه و درنگ کنی من دستم محکم تر نیشه و شلیک می‌کنم تا جونت رو با دستای خودم بگیرم؟! نوح با صدای خش‌دارش گفت، "فکر می‌کنی چرا؟ چون این پایان همه چیز خواهد بود. نه فقط برای من، بلکه برای همه شما." در همان لحظه، من و نوح دوباره درگیر درگیری شدیم. هر دو تیراندازی می‌کردیم، اما هیچ‌کدام از ما نمی‌خواست که شکست بخورد. او به سمت من شلیک کرد، ولی من با سرعت چرخیدم و از زاویه‌ای دیگر به او حمله کردم. در نهایت، یک شلیک به دستم برخورد کرد از عصبانیت فریادی زدم، تا سرهات خواست بیرون بیاید اسلحه‌ام را به طرفش گرفتم و نزاشتم‌، اسلحه‌اش از دستش افتاد. نوح، امان از نوح که دست راست خودش را با یک شلیک به مغزش کشت، زیرا که او به من آسیب رسانده بود.صدای برهان از پشت به گوش رسید. "رئیس، تمومش کن!" لحظه‌ای سکوت در فضا پیچید. نوح حالا روی زمین افتاده بود. خون از بدنش جاری شده بود، اما نگاهش هنوز هم بی‌رحم و سرد بود. در این لحظه، فهمیدم که این جنگ تمام نشده بود.
  8. قسمت دهم: با هر قدمی که برمی‌داشتم، انگار صدای آن در ته دل من پژواک می‌زد، صدایی که از دل آشوب‌ها و تنش‌های درونم بیرون می‌آمد. دستانم از عصبانیت هنوز می‌لرزیدند. مغزم هنوز درگیر تصویر نوح و نقشه‌هایش بود. او هیچ‌گاه نباید به اینجا می‌رسید. هیچ‌گاه نباید می‌توانست من را تهدید کند. اما حالا، زمانی که حقیقت را به چشم دیدم، حس می‌کردم که هیچ راه برگشتی ندارم. سرهات هنوز به دنبال من حرکت می‌کرد، با همان قدم‌های سنگین و در عین حال سنگینی در نگاهش بود حسش می‌کردم. او نیز در این دالان تنگ گرفتار شده بود. من از او خواسته بودم که کنار بماند، اما گاهی در سکوت، احساس می‌کردم که در حال تغییر است. چیزی در او شکسته بود. شاید این بازی برای او دیگر مثل قبل نبود. او که همیشه مثل سایه من بود، حالا خود را در سایه‌ای می‌دید که دیگر نمی‌توانست از آن بیرون بیاید. «رئیس! باید حرکت کنیم. اینجا خطرناک شده. نوح ممکنه همه‌چیز رو نابود کنه.» برهان، برهان! صدای اضطرابش به وضوح در میان لغزش‌های کلامش پیدا بود. گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به سرعت شماره‌گیری کردم. صدای برهان هنوز در گوشم می‌پیچید، اما هیچ چیزی غیر از سکوت از من بیرون نمی‌آمد. سکوتی سنگین که انگار تمام بار دنیا را بر دوش من گذاشته بود. می‌دانستم که باید حرکت کنم، باید کاری انجام دهم، اما نمی‌دانستم. فکر کردم که شاید این انتقام دیگر هدفی ندارد. شاید حتی خودم هم از این مسیر خسته شدم، اما نمی‌توانستم ایستاده باشم. نه، من هرگز نمی‌توانستم ایستاده باشم. «همراز!» صدای سرهات به گوشم رسید، کمی نزدیک‌تر از قبل. «هی، حواست کجاست؟» چشم‌هایم را بستم. نمی‌خواستم به او نگاه کنم. نمی‌خواستم حقیقت درونم را نشان دهم نمی‌خواستم که در چشمانم شکستنم و کم آوردنم را تماشا کند. حتی خودم هم نمی‌دانستم که هنوز در مسیر درست حرکت می‌کنم یا نه. مسیر انتقام، مسیر درد و غم و شاید هم‌ مرگ. چیزی که در ابتدا به نظر شجاعانه می‌آمد، حالا به یک بیراهه بی‌پایان تبدیل شده بود. «برو جلو!» گفتم و سرم را به دیوار تکیه دادم. چشمانم را بستم و با دردی که در جانم رخنه کرده بود، زمزمه‌ای سر دادم: - هیچ چیزی نمی‌تونه من رو متوقف کنه. سرهات ساکت بود. هیچ جوابی نداد. انگار او هم درگیر تصمیمات من بود. در دلش چیزی تغییر کرده بود، چیزی که نمی‌توانست با من در میان بگذارد. شاید نمی‌خواست بیشتر از این در دنیای تاریک من غرق شود. شاید او هم دیگر به من اعتماد نداشت. و یا شاید هم می‌ترسید که من هم همانند یاشار زنده نمانم. در همین لحظه، در گوشیم دوباره پیامی آمد. برهان را جلوتر از خودمان به بیرون فرستاده بودم. «رئیس، خبر بدتر شد. نوح داره به سمت شما میاد. باید سریعتر از اینجا برید. اگه دیر کنید، ممکنه همه‌چیز از دست بره.» گوشی را در دستم فشردم و به برهان جواب دادم: «تمام نیروها رو آماده کنید. هرچی داریم باید به حرکت در بیاریم.» نفس عمیقی کشیدم و قدم برداشتم. این دالان، این فضای تاریک، انگار چیزی را در درونم می‌شکست. شاید این راهی که می‌روم هیچ‌وقت به پایان نمی‌رسد. شاید باید از این مسیر بازمی‌گشتم، اما این کار را نمی‌توانستم بکنم. این بازی، این مسیر تاریک، دیگر همه‌چیز من شده بود. وقتی در دل انتقام غرق می‌شوی، دیگر هیچ چیزی نمی‌تواند جلوی تو را بگیرد. سرهات از پشت سرم گفت: «مواظب باش. ما دیگه نمی‌تونیم مثل گذشته ادامه بدیم.» چشمانم را بستم. نمی‌خواستم پاسخ بدهم. شاید او درست می‌گفت، اما من هیچ راه دیگری نمی‌شناختم. این بازی، این مسیر پر از خون و آتش و مرگ، هیچ راه برگشتی نداشت. به جایی رسیدیم که باید از دالان بیرون می‌رفتیم. در مقابل درب پادگان، صدای رعد و برق به گوش می‌رسید. در ذهنم روز مرگ یاشار تداعی شد، آن روز هم همانند امروز باران شدید و بی‌رحمی در حال باریدن بود. من ایستادم و به آن در نگاه کردم. در دل این تاریکی، چیزی در درونم به شدت می‌لرزید. نه از ترس، بلکه از چیزی که خودم نمی‌توانستم آن را نام بگذارم. چیزی که حتی یک درصد مانده بود تا با تمام توانم یک گلوله را خالی مغز خسته‌ام کنم. «خواهر کوچیکه!» صدای سرهات شنیده شد. «همین جا رو ببین. اگه قرار باشه کسی از ما دو نفر جان سالم به در ببره، بدون اینکه به پشت سرت نگاه کنی‌ میری! تو امانت یاشاری خوشگلم.» چند لحظه سکوت کردیم. در دل این سکوت، صدای انفجاری از دور شنیده شد. شلیک‌ها شروع شده بود. نوح نزدیک بود. اما من هنوز درگیر آن لحظه بودم. درگیر تصمیماتم، درگیر انتقام، و درگیر خودم. «بذار برو.» گفتم. در این لحظه، سرهات بی حرفت دستانم را محکم گرفت و به سوی مقصد نهایی حرکت کردیم. می‌دانستم که هر قدمی که برمی‌داریم، ما را به جایی می‌برد که هیچ‌چیز قابل بازگشت نیست. نه برای من، نه برای او، و نه برای هیچ‌کس دیگر.
  9. قسمت نهم: دالان همچنان در سکوتی مرگبار غرق بود. صدای قدم‌هایمان که به کاشی‌های سرد برخورد می‌کردند، تنها چیزی بود که در آن محیط شنیده می‌شد. هوای دالان سنگین بود و هر نفس کشیدن مانند تلاش برای بلعیدن هوا در غار تنگ و تاریکی بود که هیچ جایی برای فرار نمی‌گذاشت. سرهات پیشتر از من قدم می‌زد، و من احساس می‌کردم که هیچ‌یک از ما حتی جرات نکرده‌ایم به هم نگاه کنیم. دلشوره‌ای عمیق در دل من خزیده بود؛ شاید ترس نبود، اما چیزی شبیه به وحشت از این که ممکن است دیگر نتوانم از این مسیر بازگردم در دلم رخنه کرده بود. گوشی بی‌سیم در دستم لرزید، صدای خش‌خش تکراری به گوشم رسید. این بار صدای برهان از آن سوی تماس شنیده می‌شد، کمی مبهم و پر از نگرانی: - رئیس، وضعیت خیلی بدتر از چیزی که فکر می‌کردیم. نوح آدم‌هاش رو فرستاده و انگار همه‌چی به هم ریخته. باید سریعتر از اینجا خارج بشید. در دل همان لحظه، تمام بدنم از خشم و نفرت سفت شد. نوح؟ او باید می‌دانست که هیچ‌کس نمی‌تواند با من بازی کند. چه جراتی داشت که من را در این وضعیت قرار دهد؟ احساس می‌کردم که دندان‌هایم از فشاری که به آن‌ها متحمل می‌کردم در حال شکسته شدن هستند، هر لحظه ممکن است طوفانی در درونم به راه بیفتد. چشمانم را به سقف سرد دالان دوختم. فکر کردم که شاید دیگر هیچ چیزی اهمیتی نداشته باشد. شاید تمام این مسیر، تمام این انتقام‌ها و کینه‌ها، جز یک بازی بی‌پایان نبود که هرگز به پایان نمی‌رسید. سرهات ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد، در حالی که چهره‌اش از همیشه سنگین‌تر بود. گویی او هم چیزی را در درونش می‌دید که دیگر نمی‌توانست به راحتی از آن چشم‌پوشی کند. می دانستم او هم دست کمی از من ندارد. او هم با مرگ یاشار مثل روحش مرد اما جسمش زنده ماند. سرش را به آرامی تکان داد، اما حرفی نزد. وقتی به نقطه‌ای رسیدیم که باید وارد اتاق می‌شدیم، صدای کشیده شدن پاهای کسی به گوش رسید. هراسی در قلبم لرزید. آن‌جا بود که دیدم، کسی در دالان به دنبالمان می‌آید. سریع خم شدم و خودم را پشت یکی از دیوارها پنهان کردم که سرهات به تقلید از من در گودال کوچکی در روبه‌رویم قرار گرفت.نمی‌دانستم که آیا برای درگیری دوباره آماده‌ام یاکه شاید فقط باید می‌رفتم... صدا نزدیک‌تر شد و لحظاتی بعد، چهره آشنای برهان، از دور نمایان شد. نگاهش پر از اضطراب و بی‌قراری بود. انگار که چیزی را گم کرده باشد. -رئیس، وضعیت خیلی خطرناک شده. باید همین حالا از اینجا خارج بشید. نوح داره همه‌چیز رو خراب می‌کنه! حرف‌های برهان به شدت در من اثر کرد. نگاه من ثابت به او دوخته شد، اما هیچ واکنشی نشان ندادم. انگار در این لحظه تمام عواطفم خشکیده بود. هیچ چیزی جز انتقام نمی‌توانست من را حرکت دهد. سکوتی سنگین بر فضا حاکم شد و بعد از چند ثانیه، با صدای آرام و جدی به برهان گفتم: - سریع بگو که پادگان یک رو خالی کنن به سمت پادگان سه برن! احتمال اینکه اینجارو منفجر کنم خیلی زیاده. چشمان برهان، در همان لحظه، گویی نوری از ترس در آن‌ها می‌درخشید. او همه‌چیز را می‌فهمید. هر کلمه‌ای که از من بیرون می‌آمد، برایش حکم فرمانی غیرقابل انکار داشت. ولی قلبم سنگین‌تر از همیشه شده بود. در دل این بازی پیچیده، دیگر هیچ جایی برای انسان بودنم باقی نمانده بود. حتی خودم را فراموش کرده بودم، اما یادم بود که فقط باید به پیش می‌رفتم. چون هیچ راهی برای بازگشت نداشتم. سرهات قدم به قدم نزدیک‌تر می‌شد. او که همیشه در کنارم بود، حالا گویی فاصله‌اش از من بیشتر از هر زمانی شده بود. -هی، خواهر کوچیکه... خودت هم دیگه نمی‌دونی که چی درونت می‌گذره. مراقب باش! نگاهش در دل تاریکی، پر از سوالاتی بود که شاید هیچ‌وقت جوابشان را پیدا نکند.یا شاید هم من جوابی نداشتم... آرام قدم برداشتم و گفتم: شاید من دیگه هیچ چیزی رو جز انتقامگ نتونم ببینم. اما چیزی که می‌دونم اینه که این بازی، این داستان، حالا حالاها تمام نخواهد شد.
  10. قسمت هشتم: هنوز خنده‌ام قطع نشده بود، ولی در دلم چیزی به شدت می‌لرزید. نمی‌دانم چطور می‌شود یک نفر در عین داشتن قدرت و اراده‌ای بی‌رحمانه، در دلش اینطور احساساتی و متناقض باشد. این دنیای من بود؛ دنیای پر از خون و آتش و باروت و مرگ، اما یک لحظه هم نمی‌توانستم از خودم بپرسیم که آیا درست است؟ آیا در راهی که می‌روم به چیزی جز ویرانی می‌رسم؟! سرهات به دقت نگاهم می‌کرد، انگار می‌خواست ببیند این بازی‌ها تا کجا ادامه پیدا می‌کند. اما او نمی‌دانست که اینجا دیگر برای من هیچ‌چیز جدی‌تر از لحظه‌ی انتقام نبود. در سکوت به اطراف نگاه کردم. شب در حال پایین آمدن بود و هوا سنگین‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. با حس کردن بودی بنزین نیشخندی روی لب‌هایم نقش بست، حتی خودم نیز شرورت چشمانم را می‌توانستم حدس بزنم به برسد به خیانتکار بیچاره. بدونه اینکه بخواهم به پشت سرم برگردم، دستم را دراز کردم و قاب نیمه بزرگ نفت را گرفتم؛ با خونسردی تمام سمت آن شخص منفور شده و تفت را به سر و رویش ریختم. اما او از الان مرده بود، ترسش را می‌توانستم از چشم‌هایش که دودو می‌زدند ببینم؛ عرق‌های ریز و درشتی در پیشانی‌اش نمایان بود اما آیا من پیشمان بودم؟ نه هرگز! تقلای بیشتری کرد و وقتی دید که هیچ راه فراری در صندلی که با طناب‌های زخیمی مبحوس شده بود نیست، به التماس کردن افتاد‌. - خاکستر؛ خواهش میکنم، من اشتباه کردم تو ببخش من... من تازه دو ماه هست نه پدر شدم، نزار بچم یتیم بمونه مادرش هم سر زایمان فوت کرد، محبورم کردن بچم دست اونا بود خواهش می‌کنم ازت لطفا! ناگهان حس و حال قدیم وجودم را فرا گرفت، همرازی که قطعا اگر در گذشته بود بی‌شک این خیانتکار را به خاطر این حرف‌هایش می‌بخشید اما الان؟! الان حتی دیگر چیزی به نام احساس در وجودش نمی‌توانست پبدا کند‌. فندک نقره‌ای کنده‌ کاری شده‌ام را از جیب‌م در اوردم و سیگار سنت لوئیسم را روشن کردم، پک عمیقی زدم و دود خالصش را میهمان ریه‌هایم کردم. از وصف لذت خاص آن عاجز بودم، دود را به بیرون فرستادم و چشمانم را به خیانتکار منفور که در حال گریستن بود دوختم. با بی‌رحمی تمام دستم را خم کردم و سیگار را روی شلوار او انداختم که صدای داد و فریاد او از عجز و دردی که وارد تنش شده بود و صدای جلز ولز سوختنِ تنش بلند شد. عقب گرد کردم و با گرفتن دست سرهات به سمت طبقه اول پادگان حرکت کردیم. صدای قدم‌هایمان تنها صدای شکسته‌ای بود که در این محیط خالی و تاریک پیچیده بود. وارد یک دالان تاریک و سرد شدیم، از دیوارهایی که بوی دود و فلز می‌دادند، عبور کردیم. سرهات لحظه‌ای مکث کرد و گفت: -خوبی همراز؟! خوب بودم؟ بد بودم؟ حتی خودم نیز نمی‌دانستم که در چه حال فروپاشی روانی قرار دارم، شانه‌هایم را به عنوان ' نمی‌دانم'بالا انداختم و به سمت جلو و پادگان حرکت کردیم. این دالان را خودم طراحی کرده بودم که هیچکسی جز نفرات گروه نتواند به اینجا دسترسی پیدا کند. راهی پر از تله‌های مرگ وار بسیار بود که حتی اگر کسی هم اینجارا پیدا می‌کرد نمی‌توانست زده بیرون بیاید. فکرم لحظه‌ای سمت بازی شب پرواز کرد، این بازی یک بار برای همیشه باید تمام می‌شد. نه تنها برای من، بلکه برای همه کسانی که در این بازی احمقانه به من خیانت کرده بودند. سرهات به دنبال من حرکت می‌کرد و در سکوت دستوری عمل می‌کرد. با این حال، احساس کردم که در او هم چیزی تغییر کرده است. شاید او هم در درونش به جایی رسیده که دیگر نمی‌تواند تنها به خاطر اطاعت از من، تا آخر در این مسیر بی‌پایان پیش برود. به محض رسیدن به نقطه‌ای که می‌خواستیم، از گوشی بی‌سیمم خش‌خشی آمد. با یک حرکت سریع، آن را از جیبم بیرون کشیدم. صدای برهان در آن طرف شنیده می‌شد. - رئیس، وضعیت تغییر کرده. نوح یکی از آدم‌هاش رو فرستاده که موقعیت شما رو ردیابی کنه. الان هم بیست کیلو میتری اینجا آدم‌ها گیرش انداختن نفسم حبس شد. چطور ممکن بود؟ آیا نوح هم از بازی من آگاه شده بود؟ دوباره گوشیم به صدا درآمد. این بار صدای آشنای اورهان از آن سوی بی‌سیم به گوشم رسید: - رئیس افراد گیرش انداختن لطفا سریعر از دالان بیرون بیایید به سنت زندان پادگان بردنش‌. لرزش دستانم از عصبانیت شروع شده بود و در این دالان تنگ کم‌کم دیگر سخت می‌توانستم نفس بکشم‌، چشمانم را باز و بسته کردم و تا خواستم مشتی به دیوار دالان بزنم سرهات مانعم شد،از بین دندان‌هایم گفتم: -هیچ وقت به کسی اعتماد نکن. به هیچ‌کس! سرهات نگاه کرد، چشمانش تاریک‌تر از قبل بود. او احتمالاً درک کرده بود که این لحظه توانایی فروپاشی را دارم‌.
  11. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  12. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  13. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  14. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  15. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته شد✨️✔️
  16. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  17. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  18. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  19. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  20. بررسی و پیگیری شده است؛ نویسنده عزیز در صورتی که مشکلی به وجود آمد در بخش خصوصی خود اعلام نمایید. تاپیک بسته خواهد شد✨️✔️
  21. درود وقت بخیر نویسنده عزیز لطفآ با بنده خصوصی بزنید
  22. جان جانان قسمت پنجم: اقا ولم کن؛ ولم کن... دکتر، دکتر... برید اون دکتر لامذهب رو بیارید بگید که همش دروغه، بیاد بگه جان جانان هیچ وقت بد نشد، بگه جان جانان توهم نبود، خواب نبود، واقعی بود... بیا دکتر، بیا جون مادرت راستش رو بگو، من که می‌دونم داری دروغ میگی که منو روانی کنی، که فقط مشت‌_ مشت قرص بریزی تو شکم وا‌مونده‌ی من که هر کی اومد از تو چیزی بپرسه مدرکی علیه من داشته باشی که ثابت کنی دیوونم، نه؟! بابا ولم کن، حتی شده برای یک بار تو منو درک کن دکتر! اون ضربه‌های روحی که جان جانان به من زد، حتی اگه بمیرمم‌ یادم‌ نمیره، ولی... ولی می‌دونی چیه؟! از خودم‌ متنفرم! می‌فهمی؟ متنفر! از خودم‌ متنفرم‌ که با هر کاری که کرد، بازم دوسش داشتم. از خودم‌ متنفرم‌ که اون هر بار بیشتر و بیشتر قلبم رو سوزوند و من، کاری از دستم برنمی‌اومد! از خودم‌ متنفرم که پیش همه خُردم‌ کرد، ولی منِ خر پیش همه بالا بردمش... اره، مشکل از منه، تو راست میگی دکتر! من دیوونم... دیوونه نبودما، دیوونم‌ کردن! ولی می‌دونی بیشتر از اینا از چی می‌سوزم؟! اینکه حتی اگه یک شب بمیرم و بردارن خاکم کنن، صدای قدم‌هاش رو که از ورودی قبرستون بشنوم، باز زنده بشم! از خودم بدم‌ میاد که پیش همه کسایی که گفتم بودم جان جانان دوسم داره، شرمندم کرد! که می‌گفتم جان جانان هیچ وقت ترکم نمی‌کنه هیچ وقت ولم نمی‌کنه؛ ولی چی شد؟! الان کجاست؟! اصلا من کجام؟! روحم کجاست؟! چرا آروم‌ نمی‌گیرم دکتر؟ چرا هرکاری می‌کنی و هرکاری خودم می‌کنم خوب نمیشم؟ ها؟ چرا؟! دِ آخه لعنتی مگه یه آدم چقد کشش داره؟‌ها؟ تو بگو دکتر تو که غریبه‌ای از شنیدن حرفام اشک تو چشات جمع میشه و با ترهم‌ نگاهم می‌کنی! حتی تویی ک دکتری دلت واسه من می‌سوزه، پس چرا دل بقیه نسوخت؟ چرا دل اون نسوخت؟ آخ اگه بدونی چقد خستمه دکتر، آخ اگه بدونی چقد بریدم که ولم‌ کنی همینجا رو کاشی‌های سرد این اتاق لعنتی جون میدم و میمیرم! دکتر یک چیزی میگم ولی نخند، خب؟! دلم حال و هوای جان جانان رو داره، دلم‌ تنگشه دکتر..‌. کاش همه پل‌های پشت سرش رو خراب نمی‌کرد. یا شاید هم من دیوونم و توهم می‌زنم‌ که جان جانان رفته و دوسم نداره؟ نه؟ ولی اگه نرفته، الان کجاست؟ چرا نمیاد منو از اینجا ببره؟ چرا نمیاد که به همتون ثابت شه توهم نمی‌زنم؟! مگه همیشه بهم نمی‌گفت دختر کوچولوم، عشقم، زندگیم، دورت بگردم؟ مگه همیشه بهم نمی‌گفت من بدون تو نمی‌تونم؟ من بدون تو میمیرم پس چرا الان خودش نیست؟ دکتر یک آهنگی بگم‌ برام‌ می‌زاری گوش بدمش؟! همون آهنگی که میگه: 'آخ جانا بعد صد سال اگر بر سر قبرم گذری ای شوق دیدار تو آید، ای کفن خود پاره کنم' ادامه دارد... فرستنده؟! <از دلدار به دلشکن> تاریخ؟! <هزار و سی و صد و سوم ماه بهمن سرد زمستانی روز هفدهم> زمان نگارش؟! <دو بامداد و هفده دقیقه نیمه شب> نگارنده؟! <سحر تقی‌زاده >
  23. دورد وقت بخیر نویسنده عزیز لطفا با بنده خصوصی بزنید
  24. نظرت در باره بی‌انضباط؟🥲

     

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      باید بخونم

    2. Khakestar

      Khakestar

      عه خب واکنش گذاشته بودی آخه 

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      اره ولی نخوندم 

  25. پارت هفتم: چقدر ذهنم خسته بود؛ به قدری داخل ذهنم کلماتی به هم ریخته شده بودند از شدت سکوتم، حس می‌کردم دچار جنونی شده‌ام که در دنیا دیده نشده است. چه باید می‌کردم؟ می‌توانستم امشب برنده بازی شوم؟ می‌توانستم مقابل نوح ضعفی نشان ندهم؟ می‌توانستم همه بچه‌ها را صحیح و سالم به خانه برگردانم؟ حتی خودم هم نمی‌دانستم چه خواهم کرد، به خودم که آمدم اندکی مانده بود وارد جاده مخفی پادگان ها بشوم، به سمت چپ چاده پیچیدم و وقتی یک کیلومتری جلو رفته بودم؛ اسلحه‌ام را از روی ساق پایم برداشتم و از شیشه بیرون گرفته به سمت آسمان شلیکی کردم. برای اعلام وضعیت بود، که بداند من وارد منطقه ندرانگتا شده‌ام، با رسیدن به دوراهی؛ اول به سمت پادگان یکم ماشین را هدایت کردم. وفتی به منطقه مورد نظر رسیدم؛ ماشین را خاموش کرده و با برداشتن آیپد و موبایل و اسلحه‌هایم از ماشین پیاده شدم. آپید را دست سرهات سپردم و خودم جلوتر راه افتادم که نگهبان با دیدنم دستپاچه از صندلی خود برخواست و ایستاد؛ تا کمر خم شد و خوش‌آمدگویی کرد که سرم را به نشانه حرف هایش بالا و پایین کردم‌. - برهان می‌دونی کجاست؟! سرش را به نشانه نه تکان داد و تا خواست بی‌سیم را بردارد و پیگیری کند دستم را به نشانه نیازی نیست بالا بردم و بی‌سیم خودم را از کمربند چرمم که آویزان کرده بودم جدا کردم و به سمت دهانم نزدیک کرده و پرسیدم: - از خاکستر به دلتا، تکرار می‌کنم از خاکستر به دلتا؛ کدوم منطقه قرار داری گزارش بده. اندکی صدای خش‌خشی آمد و سپس صدای نفس‌نفس زدن برهان همراه با اعلام وضعیت بلند شد. - از دلتا به خاکستر به گوشم رئیس؛ منطقه میم هستم مشکلی پیش اومده؟! سپس دوباره خش‌خشی از بی‌سیم بلند شد؛ از این خش‌خش متنفر بودم اما چاره‌ای نداشتم، وقتی وارد منطقه ندرانگتا می‌شدیم به دستور من هیچ کس حق استفاده از موبایل و هرگونه وسلیه‌ای که قابل هک و ردیابی بود را نداشت. دوباره ‌بی‌سیم را نزدیک دهانم نگه‌داشتم. - نه مشکلی نیست دلتا، برای بازرسی اومدم دارم میام منطقه. با 'اطاعت رئیس' که از برهان شنیدم؛ سرهات حلوتر از من راه افتاد و به سمت پشت ساختمان که منطقه میم بود راه افتاد. می‌دانستم که مشکلی پیش آمده، وگر‌نه برهان کسی نبود که بخواهد وارد منطقه میم شود که هر لحظه امکان داشت پایش را روی یک میم بگذارد و از زندگی‌اش خداحافظی کند. با نزدیک شدن به منطقه از دور برهان و یک نفر دیگر را که از شدت ظربه خوردن غرق خاک و خون شده بود نمایان شد. وقتی کنار برهان رسیدیم، برگشت و با دیدن من و سرهات دستش را روی سینه پهن مردانه‌اش گذاشت و سرش را خم کرد، نشانه احترام گذاشتن اینجا این مدلی بود. سرم را با نشانه سلام تکان دادم که سرهات پرسید: - چی‌شده که اینجایی پسر؟! برهان اخمی‌کرد و دوباره چشم‌هاش از شدت عصبانیت سرخ و پر‌ه های بینی‌اش از حرص و تنفش کش آمد. - خیانت کار رو به سزاش نشوندم؛ اومرم انداختمش منطقه میم که نتونه تکون بخوره . با شنیدن اسم خیانت ابرو‌هام در هم گره خورد و دست‌هام مشت شد، قلبم شروع به تپش شدید کرد، همیشه همین بود. وقتی چیزی از خیانت می‌دیدم به قدری اعصابم خرد می‌شد که نباید احدی نزدیکم می‌شد؛ نفس عمیقی کشیدم و چشمانم را محکم روی هم فشار دادم و باز کردم. حالا دوباره همان همراز بی احساس بودم، رو کردم سمت برهان که با اندکی ترس نظاره‌گر کار‌های جنون وار من بود و پرسیدم: - این عوضیِ خیانتکار چیکار کرده؟! برهان می‌دانست که نباید طفره برود و یا چیزی را از من مخفی کند؛ برای همین بدون مکث توضیح داد: - یه مدتی بود که مشکوک شده بودم بهش؛ امروز که بعد تمرین سرباز ها خواستم برگردم اتاقم استراحت کنم دیدم از اتاق تو زد بیرون و تو دستش یه فلشی بود، گرفتمش و بعد کتک زدن به حرف اومد و گفت که آدمه نوح هست! نوح، نوح! نوح لعنتی! نباید پا روی دمم می‌گذاشت؛ امشب نشون خواهم داد. سمت برهان نزدیک شدم و گفتم: - هرچی بمب داری وصل این عوضی کن! امشب یه جوری شده اورهان رو می‌فرستم اینجا که با خودش بیاره جایی که میگم، یکم ترقه بازی کنیم بد نیست. نیشخندی زد و با ' اطاعت رئیس' ازمون دور شد که کاری که خواستم رو انجام بده. سرهات با تنگ کردن چشمانش مشکوک نزدیکم شد، دستانش را داخل جیب شلوارش فرو برد و نزدیک گوشم شد و گفت: - می‌خوای شیطونی کنی جوجه؟! نیشخندی زدم و شروع کردم به قهقهه زدن! همین بود، آره من همراز؛ امشب قرار بود خونریزی نابی برای نوح برگذار کنم.
×
×
  • اضافه کردن...