-
تعداد ارسال ها
66 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5
تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲
-
نیلرام مشتاق سرش را تکان داد، پناه آب دهانش را ترسیده قورت داد و گفت: - میشه یه چیزی بگم؟ هر دو سریع باهم مخالفت کردند و نگذاشتند پناه بهانههای چرتوپرتش را برای تغییر فیلم شروع کند. آرزو سینی شربت آبلیمو را آورد و روی میز جلوی مبل گذاشت. پناه نیز آمد و ظرف توتفرنگی را کنار شربتها نهاد. تمام چراغها را که خاموش کردند، آرزو صدای تلویزیون را بالا برد. هر سه به همدیگر چسبیدند. نیلرام در وسط، آرزو چپ او و پناه طرف راستش قرار داشت. فیلم که شروع به پخش شدن کرد، دیگر هیچ کدامشان تکان نخوردند. در صحنههای ترسناک فیلم، گاهی احساس میکردم حتی نفس هم نمیکشیدند. البته گاهی آنقدر جیغ میزدند که نگران بودم نکند کسی در خانه را به نشانهی اعتراض بزند. به هر حال همسایهها این موقع شب در خواب بودند. زیرا ساعت دو صبح را نشان میداد. یک ساعت و چهل دقیقه زمان برد تا فیلم تمام شود. ساعت که سه و چهل دقیقه را نشان داد، اذان صبح به گوش رسید. آرزو که واقعا فشار زیادی را از ترس و وحشت تحمل کرده بود، نامتعادل برخاست و دستهای لرزانش را به طرف شربتی که اصلا حواسش از آن پرت شده بود، دراز کرد. کمی خورد تا سوزش گلویش بخاطر جیغهای ممتد بهتر شود. پناه سرش را به پشتی مبل تکیه داد و خسته گفت: - لعنت بهت با این فیلم پیدا کردنت. آرزو قهقهای زد و گفت: - با اینکه خودمم مثل سگ ترسیدم، ولی ارزش دیدن داشت. خدایی خیلی خوب بود. نیلرام لبخند کمرنگی زد و آهسته گفت: - فقط آخرش جالب بود. البته که او اصلا حواسش به داستان فیلم نبود. هنگام فیلم دیدن مدام حواسش پرت شده بود. به چیزهای زیادی فکر کرد به خیلی چیزها و آخرش با جیغهای ممتد بچهها به لحظهی حال بازگشت. پناه خسته گفت: - بیاین دیگه بریم بخوابیم نزدیکه چهاره. هر سه سری تکان دادند که نیلرام به حرف آمد: - شماها برین منم یکم دیگه میام. پناه و آرزو همدیگر را دیدند و شانهای بالا انداختند، شاید گاهی باید تنها باشید تا خوشحال شوید. هر دو رفتند و نیلرام در سالن آن خانهی تاریک تنها ماند. چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید. خانوادهاش حتی زنگ هم نزده بودند. نه مادرش، نه پدرش. انگار برایشان بود و نبود نیلرام تفاوتی نداشت. غمگین آه کشید و اشکهایش سقوط کردند. خیلی خودش را کنترل کرده بود تا در طول فیلم گریه نکند. که اوقات شاد دوستهایش را خر*اب نکند. برای همین تنهایی گاهی آرامشبخشتر بود. گاهی تنها بودن تسکین دهندهتر از بودن چندین نفر در کنارت بود. ده دقیقه بعد، وقتی با گریه آرامتر شده بود از جایش برخاست و به اتاق رفت. تخت دو نفرهی پناه تنها یک جای خالی دیگر داشت. آنهم درست در گوشهی چپ تخت. به آن سمت رفت و آرام روی تخت دراز کشید. دستش را زیر سرش نهاد و به سقف خیره شد. سقفی که خودشان با شب رنگ، شکلهای هندسی بر رویش کشیده بودند و الان داشت برق میزد. آهی کشید و چشمهایش را بست. کمکم به جهان خواب سفر کرد و همهچیز را به فراموشی سپرد.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو اینبار به حرف آمد. - نیلرام شاید حجاب داشته باشه، اما این کارها ربطی به حجاب نداره خب. خیلیها رو دیدم که اصلا حجاب ندارن، یه عالمه آرایش ولی هیچ کاری نمیکنن، برای خودشون زندگی میکنن. خیلی ها هم هستن با روبند از خونه بیرون میرن، فقط باید بیای بیبینی چه ها کردن. پناه شانهاش را بالا انداخت و بلند شد. به طرف آشپزخانه قدم برداشت و گفت: - میدونم. اما نیلرام هیچ اعتقادی به خدا نداره، موندم گناه نمیکنه بحر چه! آرزو به خنده افتاد اما نیلرام فحشی زیر ل*ب به پناه داد. فریاد زد: - فقط نمیخوام مثل بقیه ازم به عنوان مبل استفاده بشه! هر ماه یکی باید روم بشینه و بره! آروز آب دهانش را به سختی قورت داد، نگاه پناه در آنطرف اُپن آشپزخانه صد در صد زنگ خطری برای یک دعوا بود! پس سریع از جایش برخاست و کنترل تلویزیون را برداشت. کنترل به دست میان نگاه خشمگین آندو ایستاد و گفت: - بسه دیگه، گفتوگوی دخترونه به شما دو تا نیومده، امشب رو قرار بود لذ*ت ببریم نه دعوا کنیم. پناه خشمگین نگاه از موهای آرزو گرفت و آب پارچ را درون لیوان ریخت. زیر ل*ب گفت: - خودش عین آدم حرف نمیزنه! نیلرام به وضوح صدایش را شنید، ل*ب گزید و پاسخ داد: - اول تو عقایدم رو مسخره کردی! آرزو کلافه میان آندو بیشتر وول خورد تا تلویزیون را به گوشیاش وصل کند. باید هر چه سریعتر فیلم را پخش میکرد تا آندو خفه شوند. پناه شکلکی از پشت آرزو برای نیلرام در آورد که نیلرام را عصبانیتر کرد. رویش را از وی گرفت و فحشی داد. هرچند که پناه با شنیدن آن فحش به خنده افتاد، برایش جالب بود با آنکه نیلرام خدا را قبول نداشت، اما هیچکدام از فحشهایش بدتر از بیشعور و دیوانهی بوزینه نبود! صدای دوبلهی سجین یک که در خانهی مسکوت پخش شد، هر دو نگاهشان را به تلویزیون دادند. پناه مستاصل گفت: - ترسناکه؟ آرزو متعجب به او خیره ماند. نیلرام با تمسخر پاسخ داد: - نه کمدیه. این صدای ترسناک هم برای خندست! پناه بیمزهای نثارش کرد و گفت: - بذارین اول توتفرنگی بیارم، بعدش دیگه بلند نمیشم. آرزو سرش را تکان داد و رفت تا شربت درست کند. همانطور که شربت را آماده میکرد گفت: - نظرهاش رو خوندم واقعا وحشتناکه، خیلیها میگفتن از مجموعه احضار هم ترسناکتره. نیلرام ابرویش را بالا انداخت، او احضار را دیده بود. اما ترسی نداشت پس کنجکاو پرسید: - حتی از مجموعه توطئهآمیز؟ آرزو سرش را تکان داد، لیوانها را پر کرد و گفت: - میگفتن بخاطر نزدیک بودن عقاید ترکیه با ایران، بین فیلمهای جادو و طلسم ترسناکترینه.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل دوم زهرا خانم مادر پناه، همانطور که پایش را درون کفش زنانهاش میکرد، کلید را روی جاکفشی گذاشت، نگاه مطمئنش را به دخترها انداخت و گفت: - نگران بودم پناه تنهایی یه گندی بزنه، اما با حضور شما دو تا خیالم راحته. نیلرام با یک لبخند ملیح پاسخش را داد، آرزو خندهرو گفت: - خیالتون تخت. دستش را روی شانهی پناه نهاد و لاتی ادامه داد: - خودوم حواسوم بهشون هه! آقا بهزاد همسر زهرا خانم خندید دست همسرش را گرفت، به طرف در کشید و گفت: - ولشون کن، بیا بریم دیر شد. دخترا مواظب خودتون باشین. فقط خونه رو سالم نگه دارین. هر سه خندیدند و دستی برای زهرا و بهزاد تکان دادند. با بسته شدن در، پناه نفس آسودهای بیرون داد و روی مبل راحتی خانه که رنگ خاکستریاش حس خوبی داشت، ولو شد. نیلرام نیز کنارش نشست و سرش را به پشتی مبل تیکه داد. آرزو به طرف تلویزیون رفت و آن را روشن کرد. ذوقزده گوشی را از جیب مانتویش بیرون آورد و گفت: - خبخب بریم که داشته باشیم، اولین فیلم ترسناک از مجموعهی سجین! نیلرام خنثی به شادی آرزو خیره ماند، پناه اما مردد آب دهانش را قورت داد و نگران پرسید: - خب... مطمئنی؟ امشب نمیخواین فقط حرفهای دخترونه بزنیم؟ آرزو خندید و گوشی را درون جیبش فرو کرد، کنار پناه جای گرفت و دستش را محکم فشرد. - خیالت تخت، هرچیزی به موقع خودش. اول حرف میزنیم، بعد فیلم میبینیم. خواب توی مرحلهی آخره. نیلرام نفس عمیقی بیرون داد، خوب بود. حداقل کامل حواسش از زندگی پرت میشد. پناه موافقت کرد و آرزو خطاب به نیلرام پرسید: - میدونم خیلی ناگهانیه. اما... خب چرا ازدواج نمیکنی؟ اینطوری دیگه یکی رو داری که همدمت باشه. نیلرام کمی از این سوال واقعا بیجا تعجب کرد. پناه اما منتظر بود پاسخش را بشنود مشخص بود که سوال خودش نیز همین است. نیلرام دستی به شالش کشید و آن را کَند و روی زمین انداخت، غمگین گفت: - ازدواج کنم که بدبختتر از اینی که هستم بشم؟ چند ساله مادر و پدرم دعوا دارن، فک و فامیل حرف در آوردن، خواستگار خوبی نمیاد. پناه پوزخندی زد و با تمسخر گفت: - مسخرست، بلند شو برو خودت پیدا کن. هنوز به خواستگاری سنتی پایبندی؟ آرزو کمی فکر کرد، داشت در مغزش حرفها را تجزیه و تحلیل میکرد. نیلرام اخمآلود پاسخ داد: - دوست ندارم وارد را*بطههای دوستانهی جنسی بشم. اونا فقط بخاطر چیز دیگهای باهامون دوست میشن. اهل این کارها نیستم. آرزو خندید، سرش را تکان داد و موهای دم اسبیاش را باز کرد. پناه زیر ل*ب غر زد: - تو هم ما رو کشتی با این حجاب و عقایدت. موندم چطور باهات دوستم.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
نیلرام با چشمهای لرزانش مردد به هر دو نگاه کرد. انگار حرفی برای گفتن داشت اما نمیدانست بگوید یا خیر، هرچند آخر بعد از دقایقی بالاخره دهان باز کرد: - راستش بچهها من... نمیخوام برم خونه. پناه و آرزو هر دو به او خیره شدند، نیلرام شرمنده به زمین چشم دوخت و بغضآلود گفت: - حوصلهی دعواهاشون رو ندارم. من... میشه پیش یکی از شماها باشم؟ فقط امشب. پناه خوشحال سرش را تکان داد و بیخیال گشتن داخل کیفش شد، نیلرام را در آغو*ش کشید و ذوقزده گفت: - وای دختر عالیه امشب یه دورهمی دخترونهی خفن داریم. سریع سرش را چرخاند و نگاهش را به آرزو داد، پرسید: - توهم میای دیگه؟! نگاهش به آرزو فهماند که باید قبول کند. پناه با چشمهایش فریاد میزد که بگو بله! زیرا نیلرام به ما نیاز دارد. خوشبختانه آرزو خنگ نبود و سریع متوجه شد. سرش را تکان داد و موافقت کرد. بنابراین هر سه کیف پناه را روی زمین خالی کردند تا سوییچ پراید را پیدا کنند. سوییچ را درست ما بین پارچه میانی تو زیب اصلی کیف پیدا کردند. آرزو کلافه ایستاد و حق به جانب گفت: - بد نیست کیف پارت رو بندازی آشغالی و یکی نو بخری! نیلرام نیز به نشانهی موافقت سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - یه لحظه قلبم اومد توی دهنم، ترسیدم واقعا سوییچ رو گم کرده باشی! پناه قهقههای زد و همانطور که به طرف در راننده قدم برمیداشت پاسخ داد: - نگران نباشین سوییچ یدکش هنوز هست نهایت اون رو میگفتم برام بیارن. آرزو و نیلرام سر تاسفی برایش تکان دادند و هر دو سوار شدند تا راهی خانهی پناه شوند. امشب شب طولانیای در انتظارشان بود. یک شب دخترانه و شاید، یک شب جادویی. نیلرام ماشین را دور زد تا جلو بنشیند که نگاهش به همان دختر و پسری افتاد که قبلا در هنگام دوچرخه سواری دیده بود، هر دو خندان دستدردست همدیگر میآمدند. نیلرام غمگین نگاه از آنها گرفت و سوار شد، نمیخواست لحظهبهلحظه بدبختی و تنهاییاش را به رُخ خودش بکشد. باید افکارش را برای امشب آزاد میگذاشت.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
در طول مسیر دیگر کسی زیاد حرف نزد البته بیربط به تمرکز سست پناه نبود. تاکید داشت در هنگام رانندگی با او و با همدیگر حرف نزنند مبادا حواسش پرت شود و به لیست تصادفات ماشین عزیزش، عنوانی اضافه گردد. سابقهی خوبی در این باب نداشت، آنکه چطور هنوز ماشین داشت خب باید خدا را شکر میکرد. بیست دقیقهی بعد وارد پارک شدند و دوچرخه کرایه کردند. پناه شلوارش را بالاتر کشید تا راحت سوار دوچرخه شود، پرانرژی گفت: - یه ساعت باید ورزش کنیم نبینم وسطش غر بزنین که خونتون حلاله. نیلرام خندید و آرزو شانهاش را بالا انداخت. هر دو میدانستند عاقبت چه میشود. نیلرام سوار دوچرخه آبی رنگش شد و در حالی که شالش را درست میکرد، پاسخ داد: - یهو جوگیر نشی بگی حالا تند! آرزو سرش را تکان داد و قبل از آنکه سوار شود شروع به گرم کردن عضلاتش کرد. معتقد بود بدون نرمش اولیه، ورزش هیچ فایدهای برای بدن ندارد. اول باید بدنش را آماده میکرد. با کمی تکان خوردن و انجام حرکات کششی، سوار دوچرخه شد و هر سه راه افتادند. مسیر دوچرخه سواری پارک، واقعا بزرگ بود. به خصوص فضای سبز اطرافش باعث شده بود به عنوان مکانی آرامشبخش شناخته شود. برای همین افراد زیادی در پارک بودند. عدهای بر روی چمنها نشسته و با هم گفتوگو میکردند. صدای خندههایشان در پاک که طنین میانداخت، روانم را شاد میکرد. عدهای نیز دوچرخه سواری میکردند، گاهی دوستهایشان با اسکیت همراهیشان میکردند. مردم در این پارک شاد بودند. خبری از افراد معتاد و دیگرانی که کارهای نیکی نمیکنند، نیست. اینجا پاک است درست مثل قلب یک نوزاد. آرزو همانطور که سعی داشت نفسهایش را هماهنگ و آرام نگه دارد، رکاب زد و گفت: - پناه یادت باشه اون مقاله در مورد هنر موسیقی قرن دوازدهم رو برات بفرستم. ببین چطوره میخوام برای کارفرما ارسال کنم. آرزو نویسندگی مقالات را انجام میداد، شاید اغراق نباشد اگر بگویم یک چهارم مقالات سایتی که برای آن کار میکند را خودش نوشته است. علاقه همیشه محرکی برای پیشرفت است. پناه نفس زنان پاسخ داد: - با... شه. نیلرام به خنده افتاد اما حرفی نزد، آرزو نیز خندید و با تمسخر گفت: - قرار نیست که جا بزنی و غرغر کنی؟ پناه همانطور که سعی داشت کم نیاورد و ناگهان ترمز را فشار ندهد، سرش را به چپ و راست تکان داد و جوابی به آرزو و نگاه تمسخرآمیزش نداد. نیلرام همانطور که رکاب میزد، نگاهش به دختر و پسری در کنار یک درخت صنوبر افتاد. دختر در کنار پسر نشسته بود و غمگین با او حرف میزد. پسر نیز با نهایت احترام و مهربانی، دستش را گرفته بود و به حرفهایش با یک لبخند ملیح گوش میداد. آهی کشید. تنها سه ثانیه این صحنه را دیده بود ولی چقدر عمیق با آن ارتباط گرفت. چقدر دلش همچین کسی را میخواست. یک همدم، یک همراه همیشگی. دوستهایش بودند اما آنها زندگیهای خودشان را داشتند. دردهای خودشان را تحمل میکردند. آهی کشید و ل*ب گزید. باید تمرکز کرد، دردها برای لحظات دردناک و شادیها برای لحظات شاد. این تعادل حقیقی است. دو ساعت بعد، وقتی یک ساعتش را به ورزش و یک ساعتش را به استراحت بعد از ورزش اختصاص دادند، پناه احضار شد تا به خانه برود زیرا مادر و پدرش برای کاری به شهرستان میرفتند و او باید خانه را تحویل میگرفت تا مواظب سگ و قناریها باشد. پناه گوشی را در دستش چرخاند و همانطور که سوییچ پرایدش را در آن بلبشوی درون کیف دستیش پیدا میکرد گفت: - یکی بهم بگه چرا باید کاتر توی کیفم باشه؟ نیلرام خاک فرضی روی کتش را تکاند و همانطور که به پراید تکیه میداد گفت: - هر دفعه همین رو میگی. آرزو نیز سرش را به نشانهی موافقت تکان داد.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
تماس که قطع شد خودش را مجبور نکرد تا جوابی به پناه بدهد. همیشه نمیگذاشت موقع خداحافظی از آن تعارفات مسخره را بیان کند. خب این خوب بود ولی گاهی حرفی باقی میماند که مجبور میشد دوباره از اول تماس بگیرد. از روی زمین بلند شد؛ صدای مادر و پدرش نسبتا آرامتر شده بود اما گلایههای پدرش، خب هرگز قرار نبود او سریع آرام بگیرد. غمگین و بیحوصله به سمت کمد دیواری رفت و مشغول پوشیدن لباسهایش شد. یک مانتوی سبز کت مانند تا بالای زانو همراه با شال مشکی برداشت. شلوار دم پای مشکی را هم که پوشید به سمت چوب لباسی پشت در اتاقش قدم برداشت. کیف دستی مشکی سفیدش را بر شانه انداخت و نفس عمیقی کشید. آرایشی چیزی نیاز نداشت، در واقع اعتقادی به این مسخرهبازیها نداشت. در را گشود و سعی کرد بدون توجه به مادر و پدر تازه آرام گرفتهاش، به سمت در خانه برود. همیشه حسرت داشتن یک حیاط و داشتن حیوان خانگی بر دلش مانده بود. آن ساختمان ده طبقه در پایین شهر واقعا چیزی نبود که هرکسی بخواهد در آن زندگی کند. در را که گشود؛ صدای مادرش آرام به گوش رسید: - مواظب خودت باش. نیلرام سرش را چرخاند و با آن چشمهای بیروح به مادر گریاناش نگاه کرد. مردمکهای سیاهش میلرزیدند اما او عسل نگاهش را از مادر غمیگن و دردکشیده گرفت. پدرش روی مبل نشسته بود اما زرهای برایش اهمیت نداشت او کجا میرود گاهی فکر میکرد اگر خبر مرگش را به او بدهند همینطور خنثی میماند. کفش اسپرت سفیدش را پوشید و زمزمه کرد: - برات مهمه؟ مادرش سکوت کرد و پاسخی نداد البته که نیلرام هم منتظر نشد تا پاسخی بشنود. شالش را درست کرد و از پلهها پایین رفت. گاهی دیگر حوصلهی آسانسور را هم ندارد. ترجیح میدهد پلهها را تپتپ کنان پایین رود تا آنکه دقایقی بیشتر جلوی مادرش صبر کند و آن نگاه مزخرف مغمومش را تحمل کند. او معتقد بود اگر مادرش از این وضعیت ناراضی است تا حالا دیگر طلاق میگرفت. اما انگار اینطور نیست. صدای بوقهای ممتد خبر رسیدن پناه را داد. سریعتر از پلهها پایین رفت و نفس زنان در ساختمان شماره دوازده را باز کرد. در مشکی رنگ سنگین را آرام بست و با رویی خسته به پناه لبخند زد. او واقعا پناه قلب بیپناهش بود. بر روی صندلی شاگرد نشست و کولر را به سمت خودش تنظیم کرد. پناه دنده را جابهجا کرد و ماشین به حرکت در آمد. همانطور که میرفت تا آرزو را بردارد، دوست دیگرشان را، پرسید: - خب باز دعوا سر چی بود؟ نیلرام پوزخند زد و خسته سرش را به صندلی تکیه داد. چشمهایش را بست و ل*ب زد: - مثل همیشه، اینبار یکم رکتر بود. بخاطر حجابش گیر داد. پناه سر تاسفی تکان داد و همانطور که سرعت را بیشتر میکرد و دنده را به سه تغییر میداد، به حرف آمد: - چی بگم؛ درسته که معتقدم هرکسی اعتقاد خودش رو داره، اما مادرت دیگه خیلی داره جلوی این مرد کوتاه میاد. خب اگر موضوع اینه و نمیخواد طلاق بگیره که حجاب رو بذاره کنار اگر هم براش مهمه که طلاق بگیره بره دنبال زندگیش. نیلرام پوزخند زد، وقتی به این حرف فکر میکرد خندهاش میگرفت دست خودش نبود. مادرش حتی به آن حرفهای نامناسب جواب نمیداد تا مبادا کسی صدای دعوایشان را بفهمد، آنوقت پناه چه میگفت؟ طلاق؟ بیحجابی؟ برایش یک شوخی محض بود. با رسیدن به خیابان بعدی که همان نزدیکی بود؛ آرزو شاداب سوار ماشین شد و پر انرژی به میان دو صندلی جلو خزید. با ذوق گفت: - پناه خبرهای جدید رو شنیدی؟ تئوری جهانهای موازی همین ده دقیقه پیش تایید شده! قراره چند تا محقق شروع به آزمایش کردنش بکنن! وای خدا باورتون میشه؟ زمانی این تئوری فقط توهم آدمهای اسکیزوفرنی بود. الان به اثبات رسیده واقعا علم داره به کجا میره؟! نیلرام و پناه هر دو با اتمام حرفش، ساکت به جلو خیره ماندند. پناه ماشین را به حرکت در آورد و نیلرام گفت: - میشه تمومش کنی؟ این توهماتت در مورد تخیل و جهانهای فانتزی و موازی رو میگم. دارم کمکم نگرانت میشم آرزو. پناه سرش را به نشانه موافقت تکان داد، دنده را به چهار تغییر داد و جدی گفت: - در واقع از بس رمان تخیلی و فانتزی خونده اینطوری شده. اوه اون سریال های فانتزی و چرت و پرت و دیگه نگم. فکر کنم تاثیر بیشتری داشتن. آه دوست عزیزم قبلا دیوونه بودی الان متوهم هم شدی! نیلرام قهقههای زد، سریع به پناه نگاه کرد و گفت: - میدونی؟ یهو فردا میاد میگه دستم رو میبینید؟ پوف! الان دیگه نمی بینید این جادوهه باورتون میشه؟ اَدا در آوردن نیلرام باعث شد پناه و آرزو هر دو به خنده بیافتند. خوشبختانه آرزو دختر با جنبهای بود و با این تمسخرها ناراحت نمیشد. پس خونسرد به پشتی صندلی تکیه داد و مفتخر گفت: - امیدوارم اون روز برسه، وای چقدر خوب میشه اگر جادو واقعی باشه. میدونین این تئوری هم در حال بررسیه ولی از اونجایی که هر دو تون مشتاق به نظر نمیرسین، نمیگم. نیلرام و پناه هر دو نفس آسودهای کشیدند و بابت لطف آرزو، از وی تشکر کردند.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل اول (راوی) دوباره دعوا، درست مثل همیشه. سعید فریاد کشان لگدی به کوسن جلوی پایش که بر روی زمین افتاده بود زد و نعره کشید: - یکم به خودت برس زن، همش خودت رو زیر اون چادر کوفتی پنهون کردی. منم دل دارم منم آدمم میخوام زنی که کنارم راه میره دلبر باشه. چیه خودت رو زیر صد تا جُل پنهون کردی؟ مگه قراره بخورنت؟ ها؟ مگه یه نگاه مردا قراره بهت آسیب بزنه؟ بدبخت من بخاطر خودت میگم! همانطور که دور سالن خانهی کوچکشان راه میرفت، دستهایش را تکان میداد و صدا در گلو انداخته بود. - آدم کسرشأنش میشه بگه تو زنشی، خب یکم به خودت برس، اونهمه پول بیصاحاب رو خرج نذریهات نکن، برو چهار تا چرتوپرت آرایشی بخر بلکه آدم رغبت کنه بهت چشم بندازه. همش تعذیه و تغذیهی مردم کوچه بازار یکم به فکر زندگیت باش زن! مریم دختر رضا فاتح، همسر اول سعید سبحانی در سکوت کنار ستون مرکزی خانه ایستاده بود و داشت غمزده به حرفهای خجالتآور شوهرش، به کلماتی که از دهانش بیرحمانه خارج میشد گوش میداد. صدها، شاید هم هزاران حرفهای ناگفته داشت که بگوید، بگوید و فریاد بزند که تمام اهل محل بفهمند اما او... مریم دختر آقا رضا بود. کسی که در محلهی خودشان، در قاسمآباد روی حرف پدرش قسم میخوردند. نه او نمیتوانست آبروریزی کند. پس سرش را مغموم به ستون کنارش تکیه داد و ل*بهایش را گزید. با بغض آب دهانش را قورت داد و تنها گوش داد. قلبش میلرزید اما حرفی نمیزد. چیزی نمیگفت. میدانستم که او میشنود. دخترش را میگویم. نیلرام سبحانی نوهی آقا رضا و حاج علی سبحانی بود که چشمهای عسلیاش را از پدر بزرگ پدریاش به ارث برده بود. عسل نگاهش را از پدر بیغیرتش گرفت و به مادرش داد که ترسیده بود و چیزی نمیگفت. از هر دویشان متنفر بود. نه آن تنفری که در نگاه اول به نظر میرسد بلکه متنفر بود که در هنگام دعوا، بهم دیگر رحم نمیکردند. آنها عاشق همدیگر بودند، البته اینطور که به کلام میگفتند. اما وقتی دعوا شروع میشد، پدرش کلمات به شدت منفیای رها میکرد و مادرش نمیدانم، شاید مشتاقانه و شاید به اجبار آنها را در گوش و ذهن و روانش میپذیرفت. نیلرام آب دهانش را قورت داد، خیلی سعی داشت خودش را به میان دعوا نیاندازد. که با پدرش درگیر نشود زیرا دعوا هایشان هرگز تمامی نداشت و مادرش قبلا گفته بود نمیخواهد را*بطهی نیلرام با پدرش، خر*ابتر از اینی که هست شود. پس بغضش را به سختی فرو خورد و از روی مبل برخاست و به طرف اتاقش رفت. قبل از شروع دعوا داشت تلویزیون نگاه میکرد. انیمهی دفترچه مرگ در حال پخش بود و ترجیح میداد آن را ببیند زیرا از شخصیت اصلی که دچار بیماری روانی بود، خوشش میآمد. اما وقتی پدرش وارد شد و دعوای مسخره را بخاطر حجاب مادرش به راه انداخت، بیخیال آن شد. وارد اتاق که شد در را بست، نسبتا صدای بلندی داشت اما سر و صدای آندو آرام نگرفت. حتی بیشتر شدت گرفت زیرا پدرش اعتراض کرده بود که این یک بیاحترامی به بزرگ خانواده است. البته که اصلا برای نیلرام اهمیتی نداشت. به در تکیه داد و روی زمین سرد اتاقش نشست. رنگ سفید و قهوهای وسایل اتاقش، به خوبی خبر از افکار ناامید و شخصیت بیحوصلهاش میداد. نیلرام شخصیت جالبی داشت، گاهی آنقدر پر انرژی بود که همچون رنگ سفید میتوانست شادابی را به همه هدیه بدهد و گاهی... آنقدر ناامید و سرد و تیره میشد که همه را در عمق چالهی افکارش میکشاند، به تباهی محض. پاهای برهنهاش که زمین سرد را لم*س کردند، لرزی بر اندامش افتاد اما سردی زمین آرامش نسبی به او داد. نگاهش را به پنجرهی اتاقش داد. ظهر بود، گرمای هوا این روزها کاهش یافته بود اما حس عجیبی داشت. همزمان میخواست بیرون برود و از هوا لذ*ت ببرد و در همان لحظه سعی داشت از این وضعیت مزخرف دعوای خانوادگی، سرش را زیر بالشت برده و فریاد سر بدهد. اما این افکار مزخرف و درهم و متضاد خوشبختانه زیاد طول نکشید. زیرا دوستش پناه همان لحظه باعث شد موبایلش شروع به لرزیدن کند. نگاه مشتاق و خوشحالش را به شماره داد، با حس نسبتا خوبی نام پناه را زمزمه کرد و انگشت شستش را بر روی دایرهی سبز رنگ روی صفحه کشید. تماس برقرار شد و صدای شاد و پر انرژی پناه در پشت خط، درون اتاق ساکت پیچید. - نیلرام هیچی مثل یه دورهمی دخترونه درست وسط ظهر جمعه نمیچسبه! بگو که پایهای! نیلرام آهی از سر آسودگی کشید، چقدر خوشحال بود که حداقل دوستی همفکر با خودش داشت. لبخند گرمی زد و برای خودش سری تکان داد. انگار که پناه میدید. با ل*بهای لرزان گفت: - برام فرقی نداره، فقط... نمیخوام الان توی خونه باشم. صدای فریاد پدرش و شکستن شیشه، با سکوت او همراه شد و این به گوشهای حساس پناه رسید. مکث پناه تنها لحظهای گذاشت اتاق در سکوت حزنانگیز فرو رود و بعد صدایش غمگین به گوش رسید. - دوباره؟ آه دختر مطمئنم که توی زندگی قبلیت یه کار خوبی کردی که خدا من رو بهت داده تا از مصیبتها بیرونت بکشم. نیلرام با شنیدن نام خدا اخم کرد اما پناه فرصتی برای بهانهها و گلایههایش نداد و در ادامه گفت: - آماده شو تا دو دقیقه دیگه در خونتونم. توی خیابون نزدیکتون دارم میام زود باش. نیلرام نفس آسودهای بیرون داد، ترسید پناه ده دقیقه طول بکش برسد و خب خوشحال بود که نزدیکتر بود. تنها دو دقیقهی دیگر باید تحمل میکرد و بعد، آرامش مطلق در انتظارش بود. با دوستهایش همیشه راحتتر بود؛ خب حداقل اکثر اوقات که اینطور به نظر میرسید.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه میتونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیهی زیاد رمان رو شروع میکنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارتها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اونجا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکانها و نقشهی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
- 56 پاسخ
-
- 1
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: نیلرام دختر داستان ما شاید از خوش شانسی اش بود که پدرش دو همسر داشت. جنگ و دعوا میان دو خانواده آنقدر حال روحی او را خر*اب کرده بود که دیگر هرگز به وجودیت خدا باور نداشت. تا آنکه پارسه او را انتخاب کرد. شاید گاهی باید جادو به شما روی بیاندازد تا باورش کنید. شاید خدا خواست که با پارسه آشنا شود. سرزمینی در دل ایران باستان، سرزمینی که نیاکان ما در آن زندگی کرده بودند.
- 56 پاسخ
-
- 5
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
رمان عاشقانه رمان تینار | هانیه پروین کاربر انجمن نودهشتیا
سادات.۸۲ پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|- 8 پاسخ
-
- 2
-
- رمان اجتماعی
- رمان جدید
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا| ویرایش شده هم اکنون توسط سادات.
- 1 پاسخ
-
- رمان عاشقانه
- رمان اجتماعی
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با آپ کردن 30 پارت از رمان می توانید در این تاپیک درخواست نقد بدهید. ارکان بررسی نقد: عنوان خلاصه و مقدمه ژانر شروع رمان پیرنگ قلم توصیفات نسبت مونولوگ و دیالوگ سیر داستان زمان تحویل نقد 20 روز است. لطفا صبوری کنید. برای درخواست لطفا لینک اثر را در این تاپیک ارسال کنید. با تشکر
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با اتمام اثر خود لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید تا کار های ویراستاری و فایل شدن آن انجام شود. با تشکر ویرایش شده هم اکنون توسط سادات.
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 با اتمام اثر خود لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید تا کار های ویراستاری و فایل شدن آن انجام شود. با تشکر
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 تایپ رمان در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما تقاضا می کنیم آن ها را رعایت فرمایید. در غیر این صورت مجبور هستیم آثار شما را حذف یا محدود کنیم. از نوشتن صحنه های مسهجن، شیطان پرستی، تبلیغ ادیان و هر چیزی که موجب می شود خلاف قوانین کشور باشد بپرهیزید. در غیر این صورت با شما برخورد خواهد شد. برای نوشتن رمان ابتدا تاپیک رمان را در تالار مربوطه زده و پس از ارسال پست تایید توسط مدیر پارت گذاری را شروع کنید. برای زدن تاپیک لطفا عنوان رمان، خلاصه، ژانر و نام نویسنده را درج کنید. برای نگارش رمان لطفا از اسامی مستعار استفاده نفرمایید. حتما در هنگام ایجاد تاپیک برچسب برای رمان بزنید. کمک می کند تا بازدید بیشتری بگیرد. لطفا پارت ها را بلند بنویسید. نرمال یک پارت در سیستم 60 خط و در گوشی 40 خط است. با گذشت از 30 پارت، می توانید برای اثر خود درخواست نقد بدهید. پس از نقد نیز می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر بدهید. لطفا با اتمام اثر حتما در تاپیک مربوطه درخواست بدهید تا مدیران به آن رسیدگی کنند. با تشکر
-
- 1
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 🔴تایپ داستان کوتاه در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما خواهشمند هستیم آن ها را رعایت فرمایید. 1. آثاری که کپی از داستان های دیگر باشند بدون اطلاع به نویسنده حذف خواهند شد. 2. آثار شما باید حتما بیشتر از ده پارت بلند باشند در غیر این صورت شامل داستان کوتاه نمی شوند و منتشر نخواهند شد. 3. لطفا از نوشتن صحنه های باز، اشاره مستقیم به ادیان مختلف و دیگر ممنوعات در کشور، خودداری فرمایید. 4. پس از نوشتن هشت پارت از داستان می توانید درخواست جلد و نقد بدهید. 5. ناظر به داستان تعلق نمی گیرد. 6. در صورت اتمام اثر، در تاپیک اتمام اثار اعلام فرمایید. با تشکر