-
تعداد ارسال ها
66 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
5
تمامی مطالب نوشته شده توسط سادات.۸۲
-
هر سه دختر گیج و وحشتزده به حرفهای مهیار گوش دادند. شاید چون میدانستند قویتر از شهبانو است قصد کلکل کردن با او را نداشتند. شاید چون قیافهی جدی و اخمآلودش گویای بیاعصاب بودنش بود. با خیس کردن دستهایشان، میهار دست دیگرش را جلو برد و از آنها خواست دستش را بگیرند. هر سه دست روی دست مهیار که بالای شکم شهبانو بود، نهادند. در لحظهای دیگر، مهیار دستش را سریع عقب کشید و جدی گفت: - ریوند داخل است؛ او را پیدا کنید. و ناگهان با شهبانو که در آغوشش غرش شده بود، ناپدید گشت. فصل نهم ریوند درون سالن پشت میز کارش مشغول بود که در باز شد و سه دختر آشنا وارد عمارت شدند. از پشت میز برخاست و متعجب جلو آمد. با لبخند گفت: - شهبانو چه زود شما را بازگرداند. گمان میکردم تا پاسی از شب بیرون با... هنگامی که متوجهی چهرهی وحشتزده و نگران آن سه دختر شد بیخیال ادامهی حرفش گشت و نگران پرسید: - چه شده است؟ شهبانو را نمیبینم. بحر کاری شما را رها کرد؟ نیلرام خیره به ریوند اولین نفری بود که توانست حرف بزند. - اون... اون با مهیار رفت. ط... طبابت خانه. آرزو بهتزده دستهای خونیناش را بالا آورد و به ریوند نشان داد. لب زد: - یه... یه دیو سفید بزرگ ب... بهمون حمله کرد. ریوند تا نام دیو و رنگ سفیدش را شنید متوجهی همهچیز شد. اخم غلیظی روی ابروانش نشست و خشمگین گفت: - مجدد گزارش ندادهاند! بسیارخب بیاید و بنشینید. آنها را به نشستن روی مبلهای سنتی چرمی دعوت کرد که روبهروی میزش ظاهر شده بودند. سه دختر آنقدر شوکه بودند که دیگر با ظاهر شدن مبلها حیرت نکردند. روی مبل که نشستند، ریوند بشکن دیگری زد و سه چای نبات جلویشان پیدا شد، معلق در هوا. آرزو اولین نفری بود که چای را گرفت و سعی کرد آن را بنوشد، اما داغ بود. نیلرام مردد آن را در هوا گرفت و پناه با تاخیر چای را قبول کرد. ریوند جلویشان به میز تیکه داد. دست در جیب شلوارش فرو کرد و پرسید: - وضعیت شهبانو وخیم است؟ نیلرام به رفتار و حرکات ریوند توجه کرد. چرا مستاصل نبود؟ چرا مضطرب نبود؟ چرا آنقدر خونسرد رفتار میکند؟ آرزو جرعهی دیگری نوشید و لب زد: - قفسهی سینهش خونریزی داشت. من... نتونستم کمکی بکنم. ریوند سرش را راضی تکان داد و تکیهاش را از میز گرفت. به پشت میزش رفت و مجدد روی صندلی نشست. در سکوت مشغول کاری شد که پیش از آمدن آنها داشت انجامش میداد. نیلرام با این واکنش او ابرویش را بالا انداخت و خشمگین به حرف آمد: - چرا نمیری دنبال خواهرت؟ اون زخمی شده ممکن بود بمیره! ریوند نگاهی به نیلرام انداخت. لبخند گرمی زد و مجدد نگاهش را به جلویش داد، گفت: - خودت داری میگویی ممکن بود بمیرد. بنابراین دیگر نمیمیرد. نه زمانی که مهیار او را نزد طبیب برده است. صفحهای از کتاب روبهرویش را ورق زد و عینک گردش را به چشم زد، انگار یادش رفته بود. ادامه داد: - البته که اگر عنصر خواهرم چوب نبود به حتم نگرانش میبودم. اما چوب قابلیت ترمیم دارد. پس جای نگرانی نیست. نیلرام خواست مجدد اعتراض کند که لحظهای بعد متوجهی منظور ریوند شد. بله درختان رشد میکردند. ترمیم میشدند. برای همان آنقدر نگران نبود! آهی کشید و جرعهای دیگر از چایش نوشید. خیره به بخار چای زمزمه کرد: - اما باز هم خواهرت بود.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد و چیزی نگفت. پس برای همان آنقدر قوی بود! نگران سرش را پایین آورد و به سینهی شهبانو چشم دوخت، بوی خون در دماغش پیچیده است اما اینکه زخم بند نمیآمد واقعا نشانهی خوبی نیست. زمزمه کرد: - چطور باید خون رو بند بیارم؟ من... بلد نیستم. شهبانو با لبهای خشکیدهاش خندید و به سختی سخن گفت: - لباس که بیاید، ما به طبابتخانه میرویم. چیزی برای نگرانی وجود ندارد. سپس سرش را سمت مهیار چرخاند و با درد گفت: - مهیار، ریوند را فرابخوان. باید با مهمانهایش باشد. تنهایی در اینجا خطر داد. مهیار سرش را تکان داد و شانههای بزرگ و پهنش لرزیدند. - خود آنها را به عمارت ریوند میبرم. شهبانو به سرفه افتاد، بعد از ده صرفهی پیاپی خسته پرسید: - چگونه؟ آبی در اینجا نیست ما... مهیار دستش را به طرف یک جوب دراز کرد و گفت: - شاید حواست پرت بوده است که جوب به این طویلی را ندیدهای شهبانو! شهبانو دیگر چیزی نگفت. درد داشت در تمام بدنش پخش میشد و دیگر تسکین جادو فایدهای نداشت؛ زیرا جادو بخاطر زخمها و خونریزی زیادش داشت توانش را از دست میداد. چشمهایش را به آرامی بست و زیر فشار درد، لب زد: - شاید. آرزو نگران سرش را بالا آورد و خطاب به مهیار گفت: - از هوش رفت! مهیار خواست بچرخد اما پناه سریع جیغ کشید: - برنگرد! مهیار دستی بر پیشانی عرق کردهاش کشید و مجدد طلانقش را فراخواند. چرا آنقدر دیر کرده بود؟ کمی مضطرب به حرف آمد: - نبض میتوانید بگیرید؟ باید به من بگویید وضعیت قلبش چگونه است. نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. آرزو سرش را به چپ و راست تکان داد، مستاصل با صدای لرزان گفت: - نه. نه بلد نیستیم. مهیار آهی کشید و آمد که بازگردد اما صدایی آشنا در گوشش پیچید. طلانقش رسیده بود. آشوزوشت سفید و طلایی بر روی شانهی مهیار نشست. اندازهی متسوطی داشت همچون یک عقاب میمانست. پارچهای بر منقارش بود که مهیار آن را ربود و با چشم بسته روی اندام شهبانو انداخت. سپس دست شهبانو را گرفت و خطاب به آن سه نفر گفت: - دستهایتان را خیس کنید و بیایید. سریع باشید زیرا زمان میگذرد و ما غافل میشویم.
- 56 پاسخ
-
- 1
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
دیو از روی شهبانو برداشته و به سمت دیوارها پرتاب گشت. ثانیهای طول کشید تا همه بفهمند چه شد؛ تا شهبانو بفهمد نباید جادوی درخت را اجرا کند. جادو تا کف دستش بالا آمده بود، میدرخشید اما به درون بدنش بازگشت. شهبانو، او مردی را دید که بالای سرش ایستاده و نگران به او خیره است. تنها به صورتش، نه به اندام غیر پوشیدهاش. مهیار، نگران در چشمهای نقرهای رنگ شهبانو خیره شد و لب زد: - خداوندا شکرت. شهبانو اینبار گریهاش شدت گرفت. نه از خجالت بلکه از زنده ماندن. آنقدر ترسیده بود که دیگر نمیدانست باید اولویتش چه باشد! سه دختر پنهان شده با نجات شهبانو به سمتش دویدند. نیلرام میلرزید اما دلیل نمیشد نگران شهبانو نباشد. پناه بیشتر از همه وحشت کرده بود اما به سختی خود را به بالای سر شهبانو رساند. آرزو شانههای شهبانو را گرفت و بلندش کرد. نیمخیز او را به خود تکیه داد و با گریه گفت: - باورم نمیشه اگر... اگر اون نرسیده بود واقعا د... داشتی میمردی! وای خدایا شکرت شهبانو خوبی؟ من... من... گریه به او اجازه نداد تا بیشتر حرف بزند. آن سه دختر تا به حال همچین صحنههایی را به چشم ندیده بودند. پس عجیب نبود که آنقدر شوکه شوند. مهیار با دیدن وضعیت نامناسب شهبانو چرخید و پشت به آنها کرد تا معذب نشود. سپس کمی صبر کرد تا همه از شوک بیرون بیایند. پناه بر زمین سوقط کرد و کنار پای نیلرام افتاد. پاهایش دیگر از شوک توان نگه داری او را نداشتند. نیلرام شانههای پناه را در آغوش گرفت و باهمدیگر گریستند. شهبانو از صدای آنها لبخند سردی بر روی لبهایش نهاد. زمزمه کرد: - خوبم... برای من هم اولینبار بود. نگاهش را به مهیار داد و لب زد: - مهیار، در وقت رسیدهای... شانس بوده است یا چه. مهیار مردی با چشمهای زمردی، در حالی که به دیوار عمارت روبهرویش خیره بود گفت: - خواست خداوند بود که توانستم به موقع برسم. نقرهفام مرا تا اینجا راهنمایی کرد. شهبانو به معنای متوجه شدن؛ سرش را تکان داد که جیغی آشنا از آسمان به گوش رسید. آشوزوشت زیبایش به سرعت کنار شهبانو فرود آمد و جیغجیغکنان احوالش را جویا شد. شهبانو هنوز هم بدنش در شوک بود و از درد کرخت بود، اما به سختی دستش را بالا آورد و سر جغد را نوازش کرد. لب زد: - کمکهایت همیشه با ارزش هستند. شهبانو خسته بیشتر خود را به آرزو تکیه داد. لب زد: - قفسهی سینهام درد بسیاری دارد. به لطف جادوست که شیون نمیکنم. انگار شکسته است. مهیار سرش را تکان داد و در نهایت خونسردی گفت: - به محض آنکه طلانقش لباسی برایت بیاورد، تو را نزد طبیب خواهم برد. شهبانو سکوت کرد که آرزو نگران به جسد دیو خیره شد. آن دیو با یک ضربه مرده بود؟ خیره به سینهی دیو دید که بله دیگر نفس نمیکشد! مستاصل ب مهیار چشم دوخت، اگر آنقدر قدرت داشت... پس این مرد باید خیلی از شهبانو قویتر باشد. شهبانو وقتی نگاه خیرهی آرزو را روی مهیار دید، آب دهانش را به سختی قورت داد و لب زد: - او مهیار است. دوست صمیمی ریوند و من. او جزو جادوگران محافظ شوش است.
- 56 پاسخ
-
- 1
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
نیلرام و پناه هر دو رفته بودند و آرزو بود که حیران میان یک جاده ایستاده بود. شهبانو متوجهی حضورش شد اما کاری از دستش بر نیامد. جادویی از کف دستش احضار کرد؛ جادو با شتابی بسیار به سمت دیو روانه شد و به صورتش برخورد کرد. نعرهی عصبانی دیو و هجومش به سمت شهبانو آنقدر سریع بود که آرزو هنوز نمیفهمید باید فرار کند وگرنه کشته میشود! پناه از پشت دیوارهای آن سمت جاده صدایش زد. جیغهای پناه آرزو را ناگهان به خود آورد. انگار که آب یخ رویش پاشیده باشند. - فرار کن آرزو فرار کن! آرزو نفهمید چگونه اما دید که پاهایش دارند به عقب میدوند. سرش را چرخاند و دید لحظه به لحظه دارد از شهبانو دورتر میشود. آنقدر دوید تا آنکه وقتی صدای هیاهوی نبرد دیگر به گوشش نرسید از حرکت ایستاد. شهبانو باری دیگر جادو را روانهی پاهای گاو مانند دیو سپید کرد، ضربههایش قوی بودند اما متقابلا دیو هم هربار عصبانیتر از قبل هجوم میآورد. اگر یک لحظه غفلت میکرد کارش تمام بود. عرق از سر و رویش میچکید. خسته شده بود، شاید دو دقیقه از شروع نبرد گذشته بود اما انگار سالها داشت مبارزه میکرد. شهبانو باری دیگر از هجوم آن دیو رد شد و جادوی چوب را فراخواند. اینبار به جای روانه کردن خود جادو، چوب عظیمی در دستش ظاهر شد. با آن همچون شمشیر به سمت دیو هجوم آورد. آنقدر سریع اهریمن را میزد که خود دیو دیگر وقتی برای هجوم پیدا نمیکرد. فقط مدام سعی داشت ضربههای شهبانو را خنثی کند. طولی نکشید که شهبانو خستهتر از قبل، صد اَرَش آنطرفتر متوقف شد. دیو فرصت را غنیمت شمرد، آنقدر سریع به سمت شهبانو هجوم برد و دستهایش را بر سینهی دخترک زد که شهبانو نتوانست کاری انجام بدهد. با ضربهی شدیدی بر زمین سقوط کرد و دیو رویش خیمه زد. دندانهای دیو درست جلوی صورتش بودند، آنقدر نزدیک که بوی خونی که شاید چندی پیش خورده بود به مشامش رسید. تهوع و درد شدیدی در دلش ایجاد شد، پنجههای دیو بزرگ بودند و بدتر از آن، هیکل عظیمی بود که روی شهبانو افتاده بود. دیو نعره کشید، صدایش به قدری بلند بود که گوشهای شهبانو سوت کشیدند. چشمهایش را سریع بست، نخواست صحنههای آخر عمرش را ببیند. تا به حال اینچنین به دست یک دیو اسیر نشده بود. ضربان قلبش شدیدا بالا رفته است. دیو سرش را جلو آورد، پنجهاش را بالا برد و با خوشحالی به سینهی شهبانو کوبید. ناخنهایش باعث شد لباسهای شهبانو پاره شوند و بدنش نمایان گردد. شهبانو اشک ریزان همانطور که چشمهایش هنوز بسته بود فریاد زد: - چشمهاتون رو ببندین، لطفا! سه دختر که شاهد صحنه بودند؛ حیران، شوکه و وحشتزده متوجهی منظور شهبانو نشدند. نتوانستند چشم بسته و صحنهی حادثه را نگاه نکنند. یعنی چه؟ واقعا قرار بود خورده شود؟ آنهم جلوی چشمشان؟ نیلرام بهتزده دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود. چشمهای پناه انگار هر آن ممکن بود از حدقه بیرون بزنند. آرزو، او تکان نمیخورد و هیچ واکنشی نداشت. تنها با دهانی باز، ابروانی بالا پریده و چشمهایی متورم، شاهد صحنه بود. دیو سپید خندان زبانش را بر گونهی عرق کرده و زخمی شهبانو کشید. طعم خون، شوری آن دیو را به شور آورد. خونی که از قفسهی سینهاش جریان پیدا کرده بود نیز باعث شد دیو بدون کنترل سینهاش را با آن زبان زبرش لیس بزند. شهبانو با لمس آن زبان زبر بر سینهاش به حقحق افتاد. بدنش میلرزید، دیگر نمیتوانست این شرم را تحمل کند. به هقهق افتاد و دست آزادش را به زیر گلوی دیو نهاد. با درد در ذهنش یک درخت تصور کرد، میخواست درختی پدید آورد تا هم خودش و هم دیو را درجا بکشد. این کارش خودکشی بود! اشکهایش همانطور که از گونهاش میچکیدند، چشم باز کرد و به دیو خیره شد. چهرهی خندان دیو، احساس تجاوز را در او تشدید کرد. جادو را که در دستش به جریان در آورد، سر چرخاند و به آرزو خیره شد. در دیدرسش بود. لب زد: - چشمهایت را ببند...
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
هر سه دختر همچون شترمرغ گردن دراز کردند تا درختی بیابند. نه چیزی نبود! تا چشم کار میکرد عمارتهای خشتوگلی با آن بادگیرهای عظیمشان بودند. آرزو که خبر نبود درخت را به شهبانو داد، مهربانوی زیبا سر تاسفی تکان داد و خشمگین لب زد: - پس برای همان است که شخصی در ظهر درون شهر پر نمیزند، حداقل باید به سرا خبر میدادند تا اینچنین غافلگیر نشویم! شهبانو سریع اطراف را بررسی کرد، خوشبختانه دیو دیگری نبود پس در محاصره قرار نداشتند. دستش را مصممتر به سمت دیو سپید گرفت و فریاد زد: - اهریمن بازگرد زیرا جادوی من به تو رحمی نخواهد کرد! همه ترسان به دیو خیره بودند، به جز شهبانو که بیشتر برای حفظ جان آنسه نفر نگران بود. دیو سپید با آن دندانهای کثیف و یالهای بزرگش، پاهای گاو مانندش را جلوتر آورد و نعره کشید. انگار ترسی از جادو نداشت! البته که او نیز میفهمید شهبانو ضعیفتر از خودش است. احمق که نبود! شهبانو قدمی ناخواسته با جلو آمدن دیو به عقب برداشت و به سینهی آرزو برخورد کرد. چشمهایش بخاطر خیره شدن به دیو میسوختند. با صدای مستاصل زمزمه کرد: - تا سه میشمارم. هر گاه به عدد سه رسیدم نیلرام به راست، پناه به چپ و آرزو به عقب فرار کنید. متوجه گشتید؟ آرزو سریع بازوی شهبانو را به چنگ گرفت، مردد زبان باز کرد: - نه خطرناکه نباید تنها بمونی! شهبانو که بخاطر فشار زیاد عصبانی شده بود سریع دستش را از چنگال آرزو بیرون کشید و محکمتر گفت: - همان که گفتم، با عدد سه فرار خواهید کرد! سپس چیزی را سریع زیر لب زمزمه کرد، انگار کسی را فرا میخواند. آرزو وقتی گوشش را نزدیکتر برد، توانست صدایش را بشنود. - ایمرغ بهمن، به کجا سفر کردهای؟ فوری نزد من بیا که در چنگ اهریمنی سپید گرفتار شدهایم. آرزو نگران پرسید: - از دست یه جفد چه کاری بر میاد؟ شهبانو محلی به او نداد؛ افکارش درگیر تر از آن بود که اکنون به سوالات سادهی یک مهمان جواب بدهد. پس خیره به دیو شمارش را شروع کرد. یک، نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره شدند. منتظر بودند ببینند او قصد فرار دارد یا نه، زیرا پناه که به حتم آماده بود تا با رسیدن به عدد سه پاهایش را حرکت بدهد. نیلرام نیز همین قصد را با شنیدن عدد دو و نعرهی دیو داشت. دو، آرزو کمی از شهبانو فاصله گرفت، نگاهش مستقیم به شال زیبای شهبانو بود، اگر برود و او کشته شود... اگر برود و او... فریاد سه گفتن شهبانو و حجوماش به طرف دیو، ناگهان آرزو را به خود آورد.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل هشتم با اتمام زمان استراحت، شهبانو پیشنهاد داد تا برای دیدن عمارتهای خشت و گلی یزت، به درون شهر بروند. یزت برخلاف شوش هیاهوی کمتری را در خود جای داده بود. با آنکه جزو شهرهای پر تردد پارسه بود اما در ظهر عجیب سوت و کور بود و شاید این بیگمان از یک دلیل خبر میداد. شهبانو همانطور که مشغول قدم زدن در جادههای خاکی بود، گفت: - امشب جشن سپندار است. بیتردید مردم برای همان ظهر امروز را زودتر به خانه رفتهاند. نیلرام و پناه دوشادوش همدیگر میآمدند و آرزو بود که عقبتر میآمد زیرا داشت دقیق همهچیز را بررسی کرده و به یاد میسپرد. با رسیدن به یک پیچ، شهبانو مسیرش را به راست تغییر داد و گفت: - برای شب لباسی در نظر دارید؟ سرعتش را کمتر کرد و نگاهی به لباسهای مدرن آن سه انداخت. آرزو که با شنیدن عنوان یک جشن سروپا گوش بود سریع به حرف آمد: - البته، با این لباسها که نمیتوانیم به جشن برویم! گفتی نام جشن چه بود؟ شهبانو لبخند پهنی روی لب نشاند و گفت: - شما را به بهترین پارچه فروشی شهر خواهم برد. سپندار، روز پنجم ماه سپندارمذ را جشن سپندار گویند. آرزو سرش را متفکر تکان داد، همانطور که به شهبانو نزدیک میشد و بادگیر عمارت بالای سرشان را بررسی میکرد گفت: - مهرگان و تیرگان را میشناسم. کم و بیش هنوز در آینده برگذار میشوند. شهبانو که انگار انتظار این یکی را نداشت، به وجد آمد و مشتاق پرسید: - به راستی؟ آذرگان و امردادگان و دیگر ها چه؟ آرزو غمگین سرش را پایین آورد و به شوق درون چهرهی شهبانو خیر شد. سرش را به پچ و راست تکان داد و گفت: - دیگر نه، متاسفانه مهرگان و تیرگان نیز دارن فراموش میشوند. آنهم نه به دلیل هماهنگی روز و ماه بلکه به دلیل داستانهای شاهنامه هنوز پابرجا هستند. شهبانو غمگین روی برگرداند و مجدد به مسیرش ادامه داد. پناه و نیلرام متوجهی گفتوگوی آندو نشدند و خب برایشان انگار مهم هم نبود. آرزو بیحوصلهتر از قبل دنبال آن سه و عقبتر از همه راه افتاد. همانطور که حواسش بحر عمارتهای خشتوگلی باشکوه بود، ناگهان صدایی بسیار ترسناک، خرناسی به بلندی موتور یک هواپیما، در پشت سرش به گوش رسید. آنقدر وحشت کرد که تنها توانست رویش را بازگردانده و عقب را ببیند. هیولایی سفید رنگ، با دندانهای فراوان و گوشهای گاو مانند به او نگاه میکرد. نه، در واقع به آنها نگاه میکرد. شهبانو سریع از کنار آرزو گذشت و جلویش ایستاد. کف یک دستش را به طرف دیو و دیگری را به طرف مهمانان گرفت. آرزو رفتارهای شهبانو را بررسی کرد، ترسیده بود اما دستوپایش را گم نکرده است. پناه جیغ بلندی کشید و پشت نیلرام پناه گرفت، صدای وحشتزدهاش در آن سکوت خوفناک شهر طنینانداز شد: - یه... دیو! آرزو آب دهانش را وحشتزده قورت داد، گمان میکرد پارسه سرزمین رویاهاست اما چرا یادش رفته بود هر رویایی کابوسی دارد؟ نگران لباس شهبانو را کشید و لب زد: - ب... باید چی کار کنیم؟ شهبانو نگران به آرزو چشم دوخت، نمیتوانست با آن دیو مقابله کند و متاسفانه این را تنها خودش میدانست! با تردید گفت: - آن دیو سپید است. متاسفانه از روی اندام و قدش مشخص است که سن زیادی دارد. شاید نتوانم با آن مقابله کنم! آرزو مجدد آب دهانش را به سختی قورت داد، نیلرام و پناه نیز وضعیت بهتری نسبت به او نداشتند. شهبانو مستاصل لب زد: - درختی این نزدیکی میبینید؟ باید آنپیما کنیم.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
پناه سرش را راضی تکان داد. برایش جالب شده بود، اما نیلرام هنوز هم خنثی مانده است. آرزو به حرف آمد: - یعنی جادوگر عنصر آتش نمیتونه آنپیمایی کنه؟ شهبانو سرش را به نشانهی بله تکان داد و دستش را به طرف شهر دراز کرد. بلند گفت: - به یزت خوش آمدید. اینجا شهر بادگیر و غذاهای لذیذ است. آرزو خیره به یزت، سکوت کرد و دیگر منتظر پاسخ سوالش نماند. نیلرام و پناه کنارش ایستادند. پناه حیرتزده گفت: - واقعا بادیگرهای یزد خودمون رو داره! نیلرام زمزمه کرد: - و غذاهای شیراز خودمون؟ شهبانو مجدد حرکت کرد و همانطور که سمت شهر و یک مکان جدید میرفت گفت: - شما را به یک اشکنه و آشماست دعوت میکنم. البته که اگر کوفتهی نخودچی دوست داشته باشید آنهم موجود است. یک مهمانخانه آنطرف است. منظورش از مهمانخانه همان رستوران بود. نیلرام همانطور که از کنار مردم زیادی میگذشتند، توجهاش به یک دختر بچه جلب شد. داشت روی زمین حروفی به زبان میخی میکشید. علامت هایی همچون یک ستون و دو کوه، شهبانو که نگاه خیرهی او را دید، توضیح داد: - آنها حروف جادو هستند. کودکان علاقهی زیادی به یادگیری سریعتر آنها دارند برای همان روی زمینها تمرین میکنند. نیلرام تنها سرش را تکان داد که شهبانو زیاد خوشش نیامد. در نهایت به مهمانخانه که همان نزدیکی بود رسیدند و مشغول استراحت و غذا خوردن شدند. شهبانو شدیدا با آرزو ارتباط گرفته بود اما پناه و نیلرام، در واقع خودشان هنوز نمیخواستند با او همراه شوند. پس چه کاری از دستش بر میآمد... .
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
شهبانو منتظر به آندو نفر خیره شد و پاسخ داد: - برای طی کردن سریعتر مسیر، اینجا پارسه سرزمین جادوست. آیا آنقدر زود این را فراموش کردهاید؟ نیلرام و پناه هر دو مردد همدیگر را بررسی کردند و بعد دستهایشان را روی درخت نهادند. شهبانو لبخند زد و گفت: - میدانید گاهی وقتی به آینده، به زمان شما فکر میکنم، برایم عجیب است جادو نباشد. انگار ممکن است بدون جادو جان بدهم. گویی همچون هوا برای تنفس است. نیلرام پوزخند زد، پناه سکوت کرد و آرزو با بغض گفت: - در واقع میخواهم تا ابد اینجا بمانم. جهان با جادو زیباتر است. شهبانو راضی سرش را تکان داد و یکهو دستش را برداشت. خونسرد به هر سه خیره شد و گفت: - بسیارخب، به یزت خوش آمدید. میتوانید دستهایتان را بردارید. با این حرفش هر سه شوکه اطراف را بررسی کردند. راست میگفت، دیگر در آن شهر زیبا با عمارتهای ترکیبی مدرن سنتی نبودند. اکنون در حاشیهی یک شهر دیگر قرار داشتند. دشتهای سرسبز گندم را میدیدند که کشاورزان در آنها مشغول کشتوکار بودند. نیلرام گیج به درخت نارون نگاهی انداخت، تغییر زیادی کرده بود، آن درخت نارون در شوش بسیار بزرگ بود اما این درخت، انگار تنها دو سال سن داشت. پناه گیج گفت: - چطور؟ من... هیچی نفهمیدم! آرزو جیغ بلندی کشید، شاداب گفت: - تلهپورت! وای! عالی بود حتی تهوع هم بهم دست نداد! وای خدا چطوری اینطوری میشه شهبانو؟ توی رمانها همیشه میگن تلهپورت پر از توهم و تودههای گرد و مارپیچ و چِمیدونم سرگیجه ایناست. یا انگار داری از ارتفاع میوفتی و از اینحرفها. شهبانو دستش را صمیمانه پشت کمر آرزو نهاد و او را به طرف مسیری هدایت کرد. آندو نیز دنبالشان راه افتادند. شهبانو خندان گفت: - ما به آن، آنپیما میگوییم. یعنی در آنی جای دیگری هستیم. آرزو شاداب سرش را راضی تکان داد. - در واقع در آینده آن را طیالارض یا تلهپورت مینامند. همان معنا را دارد. شهبانو سرش را به نشانهی فهمیدن تکان داد که پناه مجدد از پشت سرشان به حرف آمد: - چطور... این اتفاق میافتد؟ چرا با یک درخت؟ تا به حال در داستانها اینچیز را ندیده بودم. همیشه دست هم رو میگرفتن و بعد چشمهاشون رو میبستن. شهبانو سرش را چرخاند و راضی از سوالهای به جای پناه، پاسخ داد: - اینجا اینچنین نیست. پارسه به جادو، محبت خداوند پارس وصل است. برای همان طبق عناصر خودمان میتوانیم از آنپیما استفاده کنیم. جادوگرهای ضعیفتر نمیتوانند این کار را بکنند و البته که محدویت دارد. بهطور مثال بیشتر از پانصد هزار اَرَش را نمیتوانیم با آن برویم. یزت تا شوش حدود دویست هزار اَرَش است. التبه این برای جادوگران چندین ساله یا جادوگر عنصر باور فرق میکند. آرزو سریعتر از آنکه شهبانو بتواند نفسی تازه کند گفت: - طبق چیزی که خواندهام اَرَش واحد اندازهگیری طول در ایران باستان بوده است. پس اگر هر اَرَش معادل صد و چهار سانتیمتر باشد به قولی ما اکنون در کمتر از چند ثانیه دویست و هشت کیلومتر را طی کردهایم! یک مسیر دو ساعته را دو ثانیه طی کردیم، وای! نیلرام و پناه هر دو با ابروان بالا رفته به حسابوکتابی که آرزو آن را سریع انجام داده بود فکر کردند، درست میگفت؟ چطور ممکن بود؟ شهبانو مفتخر گفت: - حسابت واقعا عالی است. اابته این آنپیما بسته به نوع عنصر سرعت کم و زیادی دارد. من عنصر چوب را دارم و از بین همه، سرعت دوم را دارد. البته که خاک اول است. آرزو گیج خواست سوالی بپرسد که پناه زودتر به حرف آمد: - چرا؟ مگه به چی وابستس؟ جادو محدودیت نداره، البته به ما که اینجوری گفتن! پناه داشت بیشتر از پیش به پارسه واکنش نشان میداد و به راستی که جای خوشحالی دارد. انگار داشت کمکم با شرایط کنار میآمد. کنجکاویاش که این را میگفت. شهبانو پاسخ داد: - راستش هرچیزی محدودیتی دارد. اما جادو محدود نیست، بلکه کسی که از آن استفاده میکند محدود است. من نمیتوانم زمان زیادی از جادوی بینهایت استفاده کنم زیرا بدنم خسته میشود. برای همان بسته به عنصر جادویی و توانایی جسم میتوان از جادو استفاده کرد. آنپیمایی بسته به عنصر عمل میکند. ما اکنون به کمک ریشهی درختان مسیر زیاد را پیمودیم زیرا عنصر من چوب است. افراد عنصر خاک سریعتر عمل میکنند زیرا خاک پیوسته همهجا است اما تعداد درختان در مکانی کم و در مکانی زیاد است. به کمک ریشهها ما پیمایش میکنیم زیرا همهجا پراکندهاند.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
شهبانو غمگین سرش را تکان داد و مغموم لب زد: - اهریمنهای زیادی هستند. هرچند جای شما در شوش امن است، زیرا در اینجا جادوگان بسیاری در حال نگهبانی هستند. نیلرام که اکنون کنجکاو شده بود پرسید: - تو هم جادوگری؟ شهبانو سرش را تکان داد که آرزو سریع پرسید: - میتوانم حیوان جادویت را ببینم؟ ققنوس ریوند مرا واقعا متحیر کرد. پناه و نیلرام هر دو با اخم آرزو را دیدند. چرا اینچنین حرف میزد؟ شهبانو که از یادگیری آرزو خوشحال شده بود سریع گفت: - لحجهی ما را به زیبایی میگویی. بله البته. آه ای مرغ بهمن به کجا رفتهای؟ همه در سکوت اطراف را دیدند. شهبانو نیز خنثی نشسته بود و به تخت خیره بود. قرار نبود دستش را دراز کند یا مثلا کاری کند که حیوان احضار شود؟ هر سه گیج بودند که ناگهان صدای جالبی به گوش رسید. صدای جیغ ناز و محکم و سپس جغدی به اندازهی یک برهی بزرگ، از آسمان به طرف تخت حجوم آورد. با دقتی فراوان روی نردهی تخت نشست و با سرش به شهبانو تعظیم کرد. آرزو با دیدن جغد سفید نقرهای، جوشش هیجان را در تکتک سلولهایش احساس کرد. دستش را جلو برد تا او را نوازش کند که شهبانو سریع مانعش شد. با نگرانی گفت: - اوه دوست عزیز او از لمس خوشش نمیآید. اگر مانع شما نشده بودم، اکنون دستی نداشتید! آرزو از صراحت کلام شهبانو ترسید، آیا واقعا همانقدر خطرناک بود؟ دستش را میخورد؟ گوشتخوار است مگر؟ آرزو سوالش را مطرح کرد و شهبانو، کاملا معمولی انگار که اصلا چیز عجیبی نیست سرش را تکان داد. پیشخدمت چای آورد، عطری عالی از چای ایرانی. لیوانهای مینا کاری شده که جلویشان قرار گرفت، آرزو اولین لیوان را برداشت و بالا آورد. با حیرت گفت: - مینا کاری اونم چندین قرن قبل از زمان ما... باورش سخته. شهبانو راضی خندید و چایش را برداشت، آن را با لذت بویید و گفت: - موجودات جادویی خیلی خطرناک هستند. شما را همچون دشمن خود میبیند جز صاحبش را. بدون اجازهی صاحب شما برای او همچون اهریمن میمانید. البته نقرهفام کلا اخلاق خوبی ندارد. او نوازش را ترجیح نمیدهد حتی گاهی من هم هنگامی که او را نوازش میکنم آسیب میبینم. آرزو متفکر سرش را تکان داد که پناه آهسته گفت: - اون... آشوزویشنته؟ شهبانو اول سکوت کرد و به پناه خیره ماند، بالاخره داشت با اینجا کنار میآمد؟ پلک زد و گفت: - بله، در واقع آشوزوشت درست است. او ناخن میخورد و اهریمن شکار میکند. پناه فقط سرش را تکان داد و دیگر چیزی نپرسید. شهبانو توجهاش را به نیلرام داد. حواسش جای دیگری بود، داشت اطراف را میدید. انگار در مورد مسائل جادو کمتر کنجکاو بود. با گذشت چندین دقیقه، وقتی همه در افکار خودشان غرق بودند شهبانو لیوان چایش را درون سینی میناکاری شده که خیلی زیبا بود گذاشت. از روی تخت پایین آمد و دامنش را تکاند تا چروکش بیرون رود. با لبخندی کاملا واقعی گفت: - بسیارخب، ریوند به من گفت خواستهاید به یزت بروید. درست است؟ آرزو سریعتر از آنکه دو دوستش بتوانند واکنش نشان دهند سرش را تکان داد. شهبانو بلندتر خندید و گفت: - بسیارخب، برخیزید به یزت راهی میشویم. هر سه از روی تخت پایین آمدند و به دنبال شهبانو از آن عمارت زیبا خارج شدند. شهبانو به طرف اولین درخت که یک نارون بزرگ بود رفت. هر سه دنبالش رفتند اما شدیدا کنجکاو بودند بدانند چرا به یک درخت توجه خاصی نشان داده است. با رسیدن به درخت، شهبانو دستش را روی کندهی درخت نهاد و به آنها روی کرد. با اعتماد به نفس عجیبی گفت: - دوستهای عزیز، دستهایتان را روی درخت بگذارید. آرزو گیج دستش را روی درخت گذاشت اما پرسید: - برای چی؟
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل هفتم به راه افتاد و آن سه به دنبالش همچون مورچه آمدند. ده دقیقه بعد به یک عمارت زیبا با معماری سنتی آبی فیرزوهای رسیدند. داخل عمارت نیز پر بود از درختهای کاج که همگی سر به فلک کشیده بودند. با رسیدن به عمارت، آرزو با دقت نوشتهی میخی روی تابلوی سر درش را خواند. - چایخانهی پروینبانو؟ پناه همچنان ناراضی به آن عمارت خیره بود ک شهبانو مفتخر گفت: - اینجا برای دختر خالهام پروینبانوست. او عاشق موسیقی و چای است برای همان هنگامی که آیندگان به اینجا آمدند و حرفهایی از تاریح جلوتر از ما و پیشین خودشان گفتند، پروینبانو ایدهی یک چای خانه به ذهنش رسید. او عاشق جادوی موسیقی است. به طرف در رفت و از آنها دعوت کرد تا وارد شوند. سه دختر محتاط وارد چای خانه شدند، از سنگفرشهای زیبای کف عمارت تا دیوارهای آجری و فیروزهای رنگ آن توجهشان را شدیدا جلب کرد. نورهای درخشان و شکوهمند، شمعدانهای زیبای آویزدار جواهر نشان، حوضهای درون حیاط و ماهیهای قرمز درونش، همهوهمه حتی تختهای سنتی با طرح مربع مادر بسیار زیبا بودند. شهبانو آنها را به نشستن بر روی یک تخت دعوت کرد. آرزو با ذوق دستش را روی پارچهی تخت کشید و گفت: - ترمهی اصیل ایرانی! پناه کلافه لب گزید و روی اولینترمه نشست. نرم و گرم... نیلرام نیز کنار پناه جای گرفت. دقیق که به طرحهای دور تخت توجه کرد، دید شکلهای هندسی به شکل واقعا جادویی هماهنگ و نرم هستند. انگار با جادو کار شده بودند، البته که کار دست یک نجار نبود. شهبانو برای همه چای درخواست کرد و سپس روبهروی آندو نشست. آرزو میان بقیه جای گرفت و با ذوق گفت: - وای حال و هوای دورهی قاجار رو داره. شهبانو راضی سرش را تکان داد و مجدد به حرف آمد: - بله دوستی از همان دوره به اینجا آمد. آه چقدر با پروینبانو دوستی صمیمی شده بود. افسوس که آخرش باید میرفت. نیلرام پس از مدتها به حرف آمد. با احتیاط پرسید: - ریوند... اینجا دقیقا چی کار میکنه؟ شهبانو از سوال ناگهانی نیلرام کمی شوکه شد اما بخاطر آنکه بلاخره به حرف آمده بود، خوشحال شد. شاید داشت کمکم دفاعش را زمین میگذاشت. پس لبخند بر لب پاسخ داد: - او جادوگر محقق است. علاقهی زیادی به کشف کاراییهای جادو دارد. برای همین خود داوطلبانه روی جادو کار میکند. آرزو سرش را تکان داد و گفت: - بله، ریوند گفت داره روی تئوری دنیاهای موازی کار میکنه! شهبانو سرش را تکان داد و دامنش را سروسامان داد. گفت: - بله. همچنین روی سنگهای زینتی و عقب راندن همیشگی اهریمن او حسابی مشغول است. پناه با شنیدن نام اهریمن، به خود لرزید و پس از مدتها به حرف آمد: - اینجا اهریمن هم هست؟ انسانها رو میکشن؟
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آهی کشید و مجدد سکوتی سنگین میانشان حکمفرما شد. شهبانو لبخند گرمی بر لب نشاند. مجدد به حرف آمد: - خانوادهات دوری تو را حس نمیکنند. جادو کاری میکند تا آنها گمان کنند تو هنوز آنجایی. پس... نگرانشان نباش. از بودن در اینجا لذت ببر. پناه سرش را بالا آورد و بیحوصله به شهبانو نگاه کرد. زمزمهگویان گفت: - موضوع این نیست، بلکه چیزی اینجا نیست که بخوام بهش توجه کنم. جادو جالبه شاید، اما نه برای من. نگاهش را به اطراف شهر داد. به مردمی که داشتند کارشان را میکردند، به زنهایی که از بازاز خرید میکردند، به کودکان و پیرمرد هایی که تختهنرد بازی میکردند. آه کشید و گفت: - اینجا هیچچیز عادی نیست! فقط... فقط میخوام برگردم. شهبانو متعجب لب زد: - چه چیز اینجا برایت عادی نیست؟ تو که هنوز جادو را ندیدی! پناه خسته و کلافه اخم کرد، نگاهش را به شهبانو داد و عصبانی گفت: - میشه ولم کنی؟ شهبانو که از این نوع رفتار زیاد هم شوکه نشد، سرش را آهسته تکان داد و برخاست. از پناه فاصله گرفت و به طرف آرزو رفت. وقتی نیلرام شهبانو را کنار آرزو دید که با او گرم گرفته و حرف میزند، از کنار آن گلدان چوبی عبور کرد و به طرف پناه قدم برداشت. پناه که حضور نیلرام را از عطرش احساس کرد خشمگین گفت: - تو هم میخوای دلداریم بدی؟ نیلرام در سکوت کنار پناه نشست. خیره به مردم زمزمه کرد: - نه. نگاهش به آن کودکانی افتاد که داشتند با توپ بازی میکردند. مدتی بعد ادامه داد: - ببین توپ بازی، یا همون فوتبال هم اینجاست. شاید قرنها سال به عقب برگشتیم ولی چیزهایی از زمان ما اینجا هم هست. به خصوص ساختمون هاشون! پناه کلافه سرش را چرخاند و به کودکان خیره شد. باز هم عصبانی به حرف آمد: - خب که چی؟ مگه نگفتی یه خوابه؟ چرا بیدار نمیشیم؟ نیلرام سرش را به نشانهی موافقت تکان داد. - هنوز هم میگم. فقط این خواب شاید کمی واقعیتر باشه. میدونی که جادو... هرگز واقعی نیست. پناه نفسی از سر آسودگی کشید و خیره به اسبی که از جلویش میگذشت گفت: - خداروشکر که میبینم یکیمون فقط عقلش رو از دست داده. آرزو انگار دیوونه شده! هرچی اون پسره گفت باور کرد! نیلرام در سکوت سرش را تکان داد. آن ققنوس... آنهم شعبده بازی بود؟ افکارش را خنثی کرد. او جادو را دیده بود، دید که چگونه جادو برایش صبحانه آماده کرد اما باز هم انکارش میکند! شهبانو و آرزو خندان به سمت آنها آمدند. آرزو با رسیدن به دوستهایش ذوقزده دستش را جلو آورد و گفت: - ببینید! درون دستش یک آویز گل نیلوفر آبی بود. با شادی آویز را جلوی چشم آندو تکانتکان داد و گفت: - نیلوفر آبی، سنبل پارسه! وای خیلی طبیعی و قشنگه محاله توی آینده کسی بتونه همچین چیزی درست کنه! جادو شگفتانگیزه! نیلرام و پناه هر دو خنثی به او خیره ماندند تا آنکه شهبانو گفت: - همراهم بیایید. باید چایخانه را به شما نشان بدهم. مکانی بسیار مفرح و زیبا.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
شهبانو صمیمی جلو آمد، خیلی پر انرژی و بدون تعارف هر سهی آنها را در آغوش کشید و با روبوسی ورودشان را رسمی تبریک گفت. خب این در پارسه یک رسم بود اما آنها که نمیدانستند، برای همان اندکی، شاید کمی بیشتر شوکه شده بودند و با دهانی بازمانده شاهد کار های شهبانو بودند. شهبانو آخرین بوسهی آبدارش را نثار پناه کرد و قدمی به عقب آمد. خوشحال و سرحال گفت: - بسیاربسیار مشتاق هستم تا شما را برای دیدن پارسه همراهی کنم. نیلرام گیج و سرگردان سرش را تکان داد، آرزو اما طولی نکشید که با شهبانو راحتتر از قبل کنار آمد، زیرا جلو رفت و خوشحال گفت: - شهبانو، بیصبرانه منتظرم تا گردش رو شروع کنیم! شهبانو خندان سرش را تکان داد و نگاهی به آندو دختر انداخت. پناه درهم بود و چیزی نمیگفت. نیلرام نیز در سکوت تنها مشاهده میکرد. شهبانو ناگهان معذب شد وقتی آنقدر گرم برخورد کرد و آنها هنوز سرد هستند، نیمنگاهی به ریوند انداخت. هرچند وقتی که برادرش نامحسوس سرش را تکان داد و اشاره کرد تا کارش را انجام بدهد، فهمید ایندو دختر از آنهایی هستند که با آمدن به سرزمین جادو هنوز کنار نیامدهاند. برخلاف آرزو البته! شهبانو دامن زیبای صورتی رنگش را تکاند؛ البته که خاکی رویش نبود صرفا برای اینکه معذب نباشد. شال روی سرش که به زیبایی با آن پیشانیبندهای جواهر نشان بسته بود را درست کرد، البته که آنهم بهمریخته نبود. سپس دستش را به طرف در عمارت دراز کرد و گفت: - همراهم بیایید. پارسه چیزهای زیادی برای نشان دادن دارد. تا پاسی از شب طول خواهد کشید. آرزو شاد و شنگول دنبالش راه افتاد، پناه بیحوصله دستش توسط آرزو کشیده شد و آخرین نفر نیلرام، قبل از رفتن نگاهی به ریوند انداخت. نگاهشان که درهم گره خورد، لب گزید و نگاه از او دزدید. سریع به راه افتاد و پشت سر بقیه از در عمارت خارج شد. ریوند کمی مردد به در خیره ماند سپس در نهایت شانهای بالا انداخت و مشغول کار خود شد. فصل ششم شهبانو همانطور که در مسیر سنگفرش شدهی جادهی میان شهر عبور میکرد، اول گذاشت هر سه هرچیزی که باید را ببینند. از عمارتهای بزرگ و زیبا گرفته، تا درختهایی که انگار قرنها قدمت داشتند. درختهای کاج و سپیداری که در میان خانهها، در میان استخرها و در میان سقفها روییده بودند و مثل یک کوه سایه انداخته بودند. اما هنوز هم زیبایی آفتابی که بر روی جادهی سنگفرش شده افتاده بود، شوش را رویاییتر از قبل میکرد. با رسیدن به یک نجاری که همه در پارسه صاحبش را به خوبی میشناختند، از حرکت ایستاد. جلوی نجاری دستش را به سمت اولین دکوری دراز کرد و گفت: - استاد مهربان داریوش را به شما معرفی میکنم. بهترین نجار در شوش و شاید در پارسه هستند. آرزو کنجکاو به داخل مغازه نگاه کرد. انواع مجسمهی حیوانات، نمونههای کوچک از خانههای بسیار زیبا که پر از جزئیات بود، حتی گلهایی چوبی که اگر رنگ داشتند به حتم با واقعیاش مو نمیزدند. آرزو مشتاق وارد مغازه شد تا چیزهای دیگر را ببیند اما توجه شهبانو به رفتار پناه جلب گشت. غمزده به طرف یک صندلی که کنار جاده قرار داشت رفت و روی آن نشست. بیرمغ سرش را پایین انداخت و به سنگفرشها خیره شد. نیلرام را بررسی کرد، رفتارش کاملا معمولی، خنثی و بدون هیچ علامتی بود. اصلا نمیتوانست بفهمد آیا این دختر راضی است یا خیر، چه برداشتی میتوان کرد؟ به طرف پناه قدم برداشت و کنارش نشست. نیمنگاهی به صورت پناه، او را متوجهی حال خرابش کرد. آهسته گفت: - وقتی به جادو مسلط بشوی میتوانی برگردی. این را میدانی؟ پناه با مکثی طولانی پاسخ داد: - ریوند بهم گفت.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
همه از این حرفش متعجب شدند اما طولی نکشید که منظورش را فهمیدند، زیرا ثانیههای بعد ققنوسی زیبا از پنجرهها گذشت و روی دست ریوند نشست. ققنوس حرارت زیادی برای دخترها داشت بخاطر همان آنها مجبور شدند چندین قدم به عقب بروند تا نسوزند. ریوند دستی از سر محبت بر سر آن ققنوس زیبا کشید و گفت: - پر قرمز، لطفا آتش خود را مهار کن. میهمانانی اینجا ممکن است در خطر باشند. پرقرمز جیغ بلند و تیزی کشید و به یکباره آتشش مهار شد. همچون یک عقاب با پرهای قرمز میمانست. آن چشمهای شفاف و درخشانش واقعا مثال زدنی بود. آرزو که دیگر دست از پا نمیشناخت، جلو آمد و دستش را به طرف پر قرمز دراز کرد. ریوند چیزی نگفت و یعنی اجازه داده بود، پس پر قرمز سرش را خم کرد. یک نوازش روحبخش... آرزو که به سختی نفس میکشید، لب زد: - باورش خیلی سخته! ریوند با یک لبخند ملیح به او خیره ماند و کمی بعد گفت: - عملکرد جادو در پارسه اندکی قوانین دارد. کنترل جادو به یک تلنگر نیست. باید ملزوماتی همراهتان باشد اما علاوهبراین ضرورتی نیست. اما بدانید که شش عنصر در پارسه با جادو همراه هستند. آب، خاک، آتش، چوب، فلز و باور. دستش را به سمت یک چوب ایستاده دراز کرد و ققنوس فهمید باید برود و روی آن جایگاه مخصوص خودش بنشیند. آرزو همانطور که کنارش ایستاده بود پرسید: - پس باد چی؟ ریوند خم شد و پارچهی دیگری از زیر میزش بیرون آورد. آن را که پهن کرد شش دایرهی زیبا درون آن به تصویر کشیده شده بود. دستش را روی اولین نماد، یک دایرهی نقرهای رنگ گذاشت. گفت: - باد به کمک عنصر آب ایجاد میشود پس خودش قدرتی ندارد. این عنصر فلز است. لطفا حواستان را جمع کنید. دانستن و شناخت عناصر برای شما بسیار مهم است. این یکی، چوب است. نیلرام دقت بیشتری برای حفظ کردن عناصر به خرج داد. دایرهی عنصر چوب رنگ قهوهای داشت که خطوط درختها درونش برق میزد. عنصر بعدی را ریوند خاک معرفی کرد که همچون کویری در حال حرکت بود. آتش را همه میشناختند، همان دایرهای که قرمز و مواد مذاب در آن موج میزد. بعد از آن عنصر آب بود. امواج دریا درونش میرقصیدند و اما آخری، دایرهای از تمام رنگها که انگار دو باد درون آن میچرخیدند. رنگینکمانی زیبا با هالهای بسیار عجیب. ریوند آن را عنصر باور معرفی کرد. - عنصر باور قویترین عنصر جادوی پارسه است. محدود افرادی به آن دست پیدا کردهاند. شاید تنها دو نفر. هر سه گیج و حیران سرشان را تکان دادند. ریوند پارچه را بست و خواست چیز دیگری بگوید که دختری از در عمارت وارد شد. صدایش کل خانه را سریعتر از باد در برگرفت: - ریوند کجا هستی؟ ریوند... ریوند... اِ اینجا هستی! ریوند کلافه چشمهایش را چرخاند و گفت: - خواهر عزیزتر از جانم، شهبانو من همیشه اینجا هستم. شهبانو قهقه زد و با دیدن میهمانان ریوند، پرانرژی به حرف آمد: - دوست دارم نامت را بلند صدا بزنم زیرا آوای جالبی دارد. اوه دوستان جدید به پارسه خوش آمدید! ریوند مضطرب به پناه نگاهی انداخت، اما خوشبختانه واکنش بدی نداشت زیرا بیشتر از دیدن انرژی زیاد شهبانو شوکه شده بود تا آنکه بخواهد حواسش به جملهی حساسی که گفت باشد.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو با شادی وصفناپذیری پاسخ داد: - الان شوش پایتخت پارسه تقریبا مرکز گربه قرار داره. ریوند که دید پناه مجدد در آستانهی فروپاشی احساس است، ملایم گفت: - ما اکنون در پارسه شهری با عنوان یزت داریم که همان یزد و شیراز جدید است. عمارتهای خشتوگِلی آن یزد شما، همراه با غذا های شیرازی از اینجا به ارث رسیدهاند. مایل هستید آنها را ببینید؟ هر سه متعجب و کنجکاو سرشان را تکان دادند که ریوند راضی گفت: - بنابراین به دوست عزیزی که در راه است این را میگویم. این نقشهی پارسه است. همانطور که دوستتان گفت ایران آینده را درون آن میبینید. در پارسه جادو همهچیز را جلو میبرد. مردم اینجا همگی جادو دارند و از نعمت خداوند استفاده میکنند اما مهم است بدانید که همه جادوگر نیستند. آرزو کنجکاو پرسید: - همه جادو دارن؟ پس چطور جادوگر نیستن؟ ریوند راضی از سوال آرزو وزنش را روی پای دیگرش انداخت و گفت: - حتی میهمانانی که از آینده میآیند نیز شامل برکت جادو میشوند اما ملاک بر جادوگر بودن آنها نیست. تفاوت بارزی که جادوگرها با مردم معمولی دارند، کنترل بهتر جادو در حین انجام وظایف است. آرزو سرش را راضی از آن پاسخ تکان داد. پناه اما کلافه پرسید: - اصلا چرا الان اینجاییم؟ چطور باید برگردیم؟ ریوند با کمی تاخیر پاسخش را داد: - اندکی صبر کنید مهربانوی عزیز. جادو در تمام دورههای زمانی وجود داشته است اما گاهی تاریخ به گونهای پیش میرود که در یک قسمت زمانی جادو از بین میرود. در گذشتهی ما هنوز جادو وجود دارد اما در آیندهی شما جادو متوقف شده است. متاسفانه در آینده جادو لحظهبهلحظه به فراموشی سپرده میشود. باور مردمتان به جادو دارد از بین میرود. بنابراین مدتی است که از آینده افراد بیاعتقاد و خداناباور به اینجا آورده میشوند. جادو پذیرای باور شما است. به امید آنکه هرگز جادو فراموش نشود. آرزو نگران به میان حرف ریوند پرید: - داری میگی اگر فراموش بشه از بین میره؟ ریوند لبخند کمرنگی زد. سرش را به چپ و راست تکان داد و مصمم گفت: - خیر جادو منبع واضحی دارد، خداوند یکتا. اما با باور نداشتن جادو اهریمن است که قدرت میگیرد. جان دیگری به او داده میشود و اینچنین هرگز این نبرد خیر و شر پایانی نخواهد داشت. آرزومند هستیم که با باورپذیری آیندگان، این اهریمنان پایان ابدی یابند. سرش را پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار چیزهای زیادی در مورد اهریمن میدانست اما سعی کرد بحث را تغییر بدهد. مجدد لبخند روی لبهایش عمیق شد. - اما پارسه معجزهی دیگری نیز دارد. اینجا در پارسه ما حیوانات جادویی داریم. آشوزوشت به نظر من آشناترین موجود جادویی است اما برای شما ایرانیان آینده اینطور نیست. به گفتهی یک دوست عزیز مهتاب از اصفهان، شما سیمرغ را از شاهنامه و ققنوس را از داستان هِریپاتر بیشتر میشناسید. آرزو که انگار دیگر نفسش بالا نمیآمد، جیغ کشید و دوباره بلند و هیجانزده پرسید: - سیمرغ؟ اینجا سیمرغ هم دارین؟ وای هریپاتر ققنوس داشت، آره! وای خدا شیردال چی؟ اونم هست؟ ریوند بخاطر شادی آرزو قهقهای زد و پاسخ داد: - البته، اما شیردال و سیمرغ نسبت به حیوانات دیگر واقعا محدود و کمیاب هستند. آنها موجوداتی بزرگ و مقدس به حساب میآیند. اما آشوزوشت در اینجا فراوانترین است. به آن مرغبهمن نیز میگویند. آرزو ناگهان بشکنی زد و راضی و مغرور از هوش خود گفت: - درسته! مرغ بهمن همون جغدی هست که طبق داستانها ناخن میخوره و اهریمن رو میکشه! ریوند راضی از اطلاعات آرزو سرش را تکان داد و مرهبایی به او گفت. دستش را به طرف پنجره گرفت و گفت: - هر حیوان جادویی شرایطی برای ارتباط گرفتن با جادوگر خود دارد که بعدا آنها را میگویم. اما چطور است با پر قِرمز آشِنا شوید؟
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
سپس دستش را به طرف یک صندلی کوچک کنار آشپزخانه دراز کرد و تا نیلرام بنشیند. با نشستن نیلرام ناگهان چاقوها، بشقابها و هرچیزی که لازم بود برداشته شود تا یک غذای خوب بپزد، به حرکت در آمد. نیلرام با ابروهایی بالا رفته شاهد تمام اینها بود و چهرهاش را در خنثیترین حالتی که سعی داشت نگه دارد، منتظر ماند تا کارشان تمام شود. نمکدان و فلفلدان با پاشیدن آخرین ادویه، در سر جای خودشان نشستند و ریوند لبخند به لب گفت: - یک نیمروی عالی. نیلرام سرش را تکان داد و از جایش برخاست. بدون هیچ ذوق و شوقی گفت: - شعبدهبازیه جالبی بود. ولی جادو واقعی نیست. اینا هم حتما طلسمی چیزی بود. ریوند شوکه از این حرف نیلرام حتی نتوانست پاسخی بدهد. طلسم؟ چرا طلسم را قبول داشت اما جادوی ایرانی را نه؟ نیلرام خنثی از کنار ریوند گذشت و همانطور که بیرون میرفت گفت: - به نظرم با خوردنش ممکنه بمیرم. شایدم کنترل بشم؟ شایدم طلسم؟ تبدیل به یک دیو قورباغهای؟ ریوند بهتزده به رفتنش خیره شد. آن دختر ناگهان چرا آنقدر تغییر کرد؟ نیلرام بیحوصله از آشپزخانه بیرون آمد. دیگر حوصلهی دیدن چیزهای جدید را نداشت. اما از شانسش همان موقع آرزو و پناه از پلهها پایین آمدند. نیلرام ایستاد و چشمهای پناه که متورم شده بودند را از نظر گذراند. همانطور که حدس زده بود. آرزو با رسیدن به پایین پلهها زمزمه کرد: - توهم هستی، خداروشکر که واقعی بود! پناه خشمگین آرزو را کاووش کرد و گفت: - شما دو تا احمقین. نیلرام پاسخی نداد و آرزو شانهاش را بالا انداخت. خونسرد گفت: - تو اینطوری فکر کن. سپس خواست اطراف خانه را بگردد که ریوند از راه رسید. گیج هنوز هم نگاهش به نیلرام بود. آن تغییر ناگهانی خلقوخوی دخترک، عجیب فکرش را درگیر کرده بود. هرچند سعی کرد فعلا تمرکز کند. پس مجدد لبخند روی لبهایش نشست و گفت: - میهمانان عزیز، متاسفانه امروز نمیتوانم شما را برای گشتوگذار در شوش همراهی کنم. اما دوست عزیزی این مسئولیت را برعهده گرفته است. او دقایقی دیگر از کار روزانهاش باز میگردد و شما را برای دیدن شوش همراهی میکند. هر سه دختر تنها سرشان را تکان دادند که ریوند به طرف میز بزرگش در وسط سالن قدم برداشت. ادامه داد: - قبل از آن لطفا به نزد من بیایید. میتوانم جادو را برایتان بیشتر توضیح دهم. آنکه چرا اینک در اینجا به سر میبرید. سه دختر همزمان مشتاق شدند. حتی نیلرام. با نزدیک شدن به میز بزرگ ریوند، او پارچهای را روی میز پهن کرد. پارچهای از چرم، انگار پوست یک آهو یا گوزن بود. آرزو با دیدن محتویات آن پارچه جیغ بلندی کشید و با ذوق گفت: - این نقشهی پارسه است؟ وای خدا بچهها ببینید ایران درست مرکز این نقشه هست! نیلرام و پناه که بیشتر دقت کردند، گربهی نشستهی ایران آینده را درون پارسه دیدند. پناه بغض کرد و گفت: - ایران آینده مرکزش یزد و شیراز هستن، اما الان...
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل پنجم وقتی عقربهی آن ساعت جادویی که در میان هوا و زمین معلق بود، روی عدد نه متوقف شد موسیقیِ زیبایی در اتاق به گوش رسید. موسیقیای آرامشبخش و هنری که هر کسی را وادار به بیدار شدن میکرد تا به آن گوش فرا بدهد. نیلرام زودتر از همه با صدای موسیقی بیدار شد. گیج روی تخت نشست و اطراف را دید. پنجرهی بزرگ اتاق که همچون طاقهای پیوسته بود را دید و ناگهان آواری در قلبش فرو ریخت. خواب نبودند! لب گزید و مضطرب از روی تخت بلند شد. آرزو و پناه هنوز عمیقا در خواب غرق بودند. نیلرام با احتیاط اما اینبار دقیقتر اتاق را بررسی کرد. یک اتاق بزرگ که کف آن از سنگ مرمر پوشیده شده بود. دیوارهای داخلیاش با آجر سنتی ایرانی کار شده بودند و ترکیبی از آجر و کاهگل دیده میشد. کاهگلهای کار شده در دیوار ها و گچبریهای زیبا در حاشیههای آن. شیشههای براق و تمیز توجه نیلرام را بیشتر به خود جلب کرد. به طرف پنجره قدم برداشت و بیرون را دید، سرزمینی وسیع از... جادو؟ مردم مشغول رفتوآمد روزانهی خود بودند. اسبهایشان را تمیز میکردند، مرغهایشان را دان میدادند. کودکان در گوشهوکنار سایهی درختان نشسته و صبحانه میخوردند. قلبش از اینهمه آرامش لرزید. مجدد نیمنگاهی به دوستهایش انداخت. پناه وقتی بیدار شود و ببیند اینجا واقعی است به حتم فروپاشی عظیمی خواهد داشت. خب به نظر آرزو توان آن را دارد که او را آرام کند. پس به طرف در اتاق قدم برداشت و آهسته از اتاق بیرون آمد. مجدد نگاهش به گلهای نیلرفرآبی افتاد. زیبا و خوشبو. نردههای سنتی ایرانی را از نظر گذراند. خارج از آن ضرافت و انحنای عجیبش، آن شیشهرنگیهای زیبا واقعا باعث آرامش عجیبی در این عمارت بودند. نردهها انگار در هوا معلق هستند، زیرا پایهای چیزی نیست که آنها را نگه دارد. نیلرام که به پایین پلهها رسید، صدای تقوتوق چیزی به گوشش خورد. به دنبال صدا راه افتاد تا آنکه ریوند را در یک اتاق پشت راهپله دید. انگار آشپزخانه بود. فضای دلنشینی داشت، کاهگل و آجر و گچبریهای زیبای ایرانی مثل بتجقه. ریوند از دیدن نیلرام کمی شوکه شد اما همانطور که داشت با تنور سر و کله میزد گفت: - عذرمیخواهم داشتم برایتان نان میپختم. نان پخته شده را که از تنور بیرون آورد، نیلرام کنارش ایستاده بود. ابرویش را با دیدن آن نان جزغاله شده بالا انداخت و لب زد: - خب، ممنونم. ریوند شرمنده دستی پشت گردن عرق کردهاش کشید و گفت: - واقعا عذرمیخوام. نمیخواستم اینطوری بشه! مدتیست که برای کسی نون با دستهای خودم نپخته بودم. نیلرام سرش را تکان داد و با کمی تردید لب باز کرد. - میشه لطفا به لحجهی خودتون حرف بزنید؟ اینطوری یکم سخته که روی حرفهاتون تمرکز کنم. ریوند لبخند بسیار گرمی زد. از اینکه آندختر حرف دلش را بیان کرده بود خوشش آمد. سرش را تکان داد و دستی به طرف در آشپزخانه دراز کرد: - بنابراین شما را به سمت میز دعوت میکنم مهربانوی زیبا. جادو برایمان غذا میپزد. نیلرام کنجکاو حرکتی نکرد و مجدد پرسید: - جادو؟ میتونم ببینم؟ ریوند ابتدا سکوت کرد اما با تاخیر سرش را تکان داد و گفت: - البته.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
ریوند سرش را به نشانهی بله تکان داد. همان لحظه به یک خانهی بزرگ رسیدند. عمارتی با شکوه که تمام دیوارهایش پنجره بودند. یک عمارت سه طبقه که تمام حیاط جلویش پر از گلهای شاهپسند بود. ریوند آنها را به خانهی خوش ساخت دعوت کرد و گفت: - اینجا عمارت من است. لطفا بفرمایین. به پارسه... ناگهان سکوت کرد و دیگر چیزی نگفت. نیلرام و آرزو نفس آسودهای کشیدند و پناه اخمآلود به ریوند خیره شد. با وارد شدن به آن خانه، تجملاتی که انتظارش را داشتند در کار نبود. نیلرام بهتزده زمزمه کرد: - یه خونهی ایرانی! آن عمارت برخلاف ظاهر تخیلی و رویاییاش، اما داخلش همچون خانههای ایرانی دلنشین و گرم بود. یک سالن نسبتا بزرگ با یک فرش زرشکی اصل ایرانی در مرکز آن، یک میز کار بزرگ که به حتم آن برگهها و ریختوپاشهایش برای ریوند بود. در طرف راست سالن هم راه پلهی پیچ به طبقات بالا میرفت. ریوند جلوتر آمد و شرمده گفت: - عذرمیخواهم. اومدنتان ناگهانی بود برای همون نتوانستم اینجا را سامون دهم. نیلرام سرش را آهسته تکان داد. تازه داشت انگار برایش جالب میشد. آرزو مشتاق خانه را بررسی کرد که ریوند دوباره به حرف آمد: - امروز را استراحت کنید. پاسی از فرارسیدن شب نمانده است. فردا روز زیبایی در انتظار شما است. سپس دستش را به طرف راهپله دراز کرد و گفت: - از پلهها که بالا بروید، اولین اتاق برای هرسهی شما در نظر گرفته شده است. هر سه دختر سری تکان دادند و راه افتادند تا به اتاقشان بروند. آرزو همانطور که از پلههای چوبی بسیار زیبا بالا میرفت گفت: - اینا باید کار جادو باشه! محاله یه معمار حرفهای هم بتونه یه خونهی اینجوری بسازه. نیلرام موافق سرش را تکان داد زیرا آن انحناهای جزئی در پلهی چوبی محال بود کار دست یک انسان باشد. با رسیدن به اولین اتاق؛ پناه عصبانی وارد آن شد اما آرزو کنجکاو رفت تا جاهای دیگر خانه را ببیند. نیلرام ولی همانجا ایستاد و به نرده تکیه داد. در میان نردهها فضای خالی وجود داشت که گل و بوتههای زیادی از پایین به بالا روییده بودند. باغچههای کوچکی نیز کنار نردهها قرار داشت. به طوری که اکنون جلوی صورت نیلرام یک گل نیلوفر آبی روییده بود. عجیب نبود؟ نیلوفرآبی تنها در مرداب رشد میکرد اما اینجا که تنها خاک بود! منظرهی جلویش انگار در یک مانهوای کرهای جادویی بود نه در واقعیت. آرزو که بازگشت با ذوق گفت: - وای دختر اتاقاشون عالیه! من اتاق آخریه رو برمیدارم از همه باحالتره. سپس دست نیلرام را گرفت و گفت: - بیا بریم توی اتاق فکر کنم پناه داره سکته میکنه. تو چقدر آرومی! نیلرام چیزی نگفت و هر دو وارد اتاق شدند. آرزو درست گفته بود، پناه روی تخت داشت گریه میکرد و صدایش واضح به گوش میرسید. آرزو کنارش نشست و سعی کرد لحنش غمگین باشد. گفت: - دختر چرا گریه میکنی؟ ریوند گفت میتونیم برگردیم. نیلرام مسکوت در گوشهی دیگر تخت جای گرفت. ترجیح داد فقط شنونده باشد. پناه سرش را بالا گرفت، چشمهای اشکیاش را به آرزو دوخت و گفت: - نگفت کِی، نگفت! آرزو خندید و خونسرد پاسخ داد: - غمت نباشه فردا ازش میپرسیم. نیلرام اما اینبار به حرف آمد. بلند شد و کنار آرزو در سر تخت نشست. گفت: - شاید هنوز خواب باشه کسی چه میدونه. وقتی بخوابیم فردا صبح باز روی تخت خودمونیم. پناه با این نظریه بیشتر موافق بود پس سرش را تندتند تکان داد. آرزو اخم کرد میخواست باور کند اما چارهای نداشت. پس همراه با آن سه روی تخت دراز کشید و سعی کرد بخوابد. که به قول آنها به واقعیت باز گردد اما نه، امیدوار بود همهچیز واقعی باشد. پس وقتی چشمهایش کمکم گرم میشد، لب زد: - لطفا واقعی باش...
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو و پناه نیز کنجکاو به ریوند نگاه کردند. ریوند دستش را به طرف حوض دراز کرد و با آرامش عجیبی گفت: - در واقع این آب جادویی هست. برای ارتباط با روح جادو از آن استفاده مِشه. نیلرام ناگهان با شنیدن کلمهی "مِشه" شوکه شد. بهتزده زمزمه کرد: - چطور میتونه از لحجهی یزدی استفاده کنه؟! آرزو سرش را به سمت او کج کرد. انگار برای خودش نیز سوال بزرگی بود. ریوند که تعجب آندو را بخاطر لحجهاش دید، لبخند زد و ابهام را بر طرف کرد: - عذرخواهیه مرا قبول کنید. شما اولین کسانی نیستید که از آینده به پارسه اومدهاید. هر یک یا دو ماه افرادی از ایران آینده به پارسه میایند تا با جادو و قدرت خدای اون آشنا بشوند. شما منتخبهای این دوره هستید. به پارسه خوش آمدید. پناه که دیگر داشت صبرش تمام میشد، جیغ بلندی کشید و خشمگین خطاب به ریوند گت: - دیگه اون جملهی مضخرف رو نگو! خواهش میکنم! سپس صورت سُرخ شدهاش را با دستهایش پوشاند و بغضآلود گفت: - لطفا بذارین بیدارشم. نمیخوام اینجا باشم. من... من... ناگهان اشکهایش سقوط کردند و او شروع به خودزنی کرد. انتظار داشت اینچنین بیدار شود. اما ریوند نگاهی به آرزو انداخت و ملایم گفت: - لطفا مانع ایشان بشوین. فایدهای ندارد تنها خودشان آسیب میبینند. آرزو سرش را تکان داد و همراه با نیلرام سعی کردند پناه را آرام کنند. پناه شدیدا وابستهی مادر و پدرش بود برای همان باور آنکه به سرزمین دیگری رفته است، آنکه به گذشته سفر کرده است او را روانی میکرد. دستهای پناه که میان دستهای دوستهایش اسیر شدند، صورتش متورم و قرمز شده بود. ریوند اما خونسرد، انگار که اولینبارش نبود همچین واکنشی میدید، دستش را بطرف آن حوض پایهدار دراز کرد و گفت: - این برای ارتباط جادو است. اهالی شهر هرگاه مشکلی داشته باشند با روح جادو اینچنین ارتباط مِگیرن. دستشان را درون آب گذاشته و جادو را فرامیخونن. نیلرام و آرزو سرشان را تکان دادند اما پناه اصلا حوصله نداشت و بیرمغ در میان دستهای آندو گیر افتاده بود. ریوند مجدد به حرکت در امد؛ به سمت آنطرف جاده پیچید و گفت: - من جادوگر محقق هستم. وظیفه دارم تا زمانی که شما عزیزان در اینجا حضور دارین مراقبتان باشم. آرزو کنجکاو پرسید: - این نوع صحبت کردن شما ربطی به بقیه یا افرادی داره که به اینجا اومدن؟ ریوند نیمنگاهی به آرزو انداخت و سرش را تکان داد. مجدد به حرف آمد: - در واقع مهربانوی زیبا، ما اونها را میهمان میخوانیم. افرادی که چند ماهی در خانهی ما هستن و سپس به سرزمین خود باز میگردند. بنده اینچنین با شما صحبت میکنم تا بهتر متوجهی حرفهام بشوید. آرزو با اینحرف به خود لرزید، نه نمیخواست برود! نیلرام نیز نامحسوس چهرهاش تغییر کرد اما پناه شاد سرش را بالا آورد. پرتوی نور در مردمکهای عسلیاش مشخص بود. پرسید: - پس میتونم برگردم؟
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل چهارم آروز، نیلرام و پناه هر سه شوکه به آن پسر خوش استایل نگاه انداختند. او پسری با موهای مشکی بود که یک کت آبی رنگ با نوارهای طلایی که از یقه به پایین میآمدند را پوشیده بود. شلوار مشکیاش نیز باعث شده بود عضلهی پاهایش به خوبی نمایان باشند. نگاه پناه به عضلهی روی بازویش افتاد، آن آستینهای آبی، که خطوط ظریفی از نوارهای طلایی رویشان کار شده بود، باعث شده بودند تا او با شکوهتر به نظر برسد. نیلرام خیلی نامحسوس آب دهانش را قورت داد و از میان آندو زبان باز کرد: - شما کی باشی؟ پسر با حفظ همان لبخند گرم، به نیلرام که اولین نفر در نزدیکش بود نگاه کرد، با احترام پاسخ داد: - بانوی زیبا، اخلاقتان هم باید مثل خودتون زیبا باشد. عنوان من ریوندِ. ریوند بِلخی فرزند شاهان بِلخی و مهربانو مَهرُخ چشمآذر است. هر سه از حرفهایش گیج شده بودند. ریوند کمی بخاطر آن نگاههای متمسخر معذب شد اما با اعتماد به نفس بیشتری گفت: - به پارسه خوش آمدید. من جادوگر رَهنمای شما مهربانوان هستم. نیلرام بخاطر آن لحجهی عجیب ناخواسته به خنده افتاد. چرا اینچنین عجیب صحبت میکرد؟ گاهی عامیانه، گاهی ادبی و گاهی کشیدههای بیجا و حروف صداداری تاکیددار! آروز که دیگر کاملا باورش شده بود، با شوک از روی صندلی برخاست. آنقدر سریع که صندلی عقب افتاد و صدای بدی ایجاد کرد. مردم از حرکت ایستادند تا او را ببینند اما برای آرزو اهمیتی نداشت. زیرا که به طرف ریوند قدم برداشت، جلوی آن پسر خوشاندام و زیبا که ایستاد، زمزمه کرد: - شما باید عرب باشید. ریوند ابرویش را بالا انداخت و گیج، پاسخ داد: - مهربانوی زیبا، اینجا پارسه است و ما همگی از مردم پارسه هستیم. آروز بخاطر آن تنووع گویشی که در لحنش بود خندید و با آرامش خاطر عجیبی پرسید: - چی باعث شده اینچنین حرف بزنید؟ نوع گویش جالبی دارید. ریوند که بخاطر باشعوری آرزو احساس راحتی کرد، سرش را آهسته تکان داد و با لبخند گفت: - آشنایی با شما باعث افتخارم است. اگه اجازه بدید، در راه رسیدن به مقصد بهتون بگویم. آروز راضی سرش را تکان داد و نگاهی به دوستهایش انداخت. آندو هنوز گیج و بهتزده بودند اما وقتی ریوند و آروز به سمت شمال حرکت کردند، آنها ناچار دنبالشان رفتند. آرزو در کنار ریوند قدم برمیداشت؛ نیلرام و پناه نیز پشت سرشان میرفتند. به خوبی صحبتهای ریوند را میشنیدند و حقیقتا نمیدانستند هنوز خوابند یا بیدار؛ باورش سخت بود. آرزو مشتاق به تمام حرفهای ریوند گوش سپرد. ریوند همانطور که به سمت مقصد میرفت، دستش را به طرف خانهها دراز کرد و گفت: - اینجا شوش، پایتخت پارسه است. مردمِ اینجا از اهالیِ قبایلِ شمال، جنوب، شرق و غرب پارسهاند و برای همین تنوع طوایف در اینجا زیاده هست. آرزو سرش را راضی تکان داد، درست است، زیرا او در تاریخ خوانده بود که ایران در گذشته شامل قبایل زیادی بوده است که هم اکنون ما با عناوین کشورهای جدا آنها را میشناسیم. ریوند با رسیدن به یک پایهی سنگی که یک حوض کوچک رویش قرار داشت ایستاد. درون آن حوض اندکی آب تمیز قرار داشت. نیلرام کنجکاو پرسید: - وسط هوا و زمین چرا یه حوض پایهدار گذاشتن؟
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو یک لیوان دوغ برایش ریخت و آن را به دست پناه داد. با دقت واکنش آندو را بررسی کرد. انگار واقعا گرسنه بودند و با غذا خوردن داشتند سیر میشدند! جوجه را برداشت و آن را جلوی چشمهایش بررسی کرد. محتاط کمی از آن را گاز زد. طعم خوبی داشت. واقعی بود! آب دهانش را قورت داد، دوباره به اطراف چشم دوخت. واقعی بودند؟ در نهایت گیج از افکار درهم، شروع به خوردن جوجهها کرد و خود را به بیخیالی زد. زیرا گرسنگی دیگر داشت او را متوهم جلوه میداد. اول سیر شود، اگر از خواب بیدار نشد آنوقت نتیجه میگیرد که شاید اینجا واقعی باشد. به هر حال که نمیتوانست کاری انجام بدهد. ده دقیقه بعد، وقتی تمام غذاها را خوردند و شکمهایشان ورم کرد، به صندلیها تکیه دادند. نیلرام که به زور میتوانست حرف بزند گفت: - دستشویی دارم. چرا بیدار نمیشیم؟ خودم رو خیس نکنم! پناه متقابلا سرش را تکان داد و نگران گفت: - وای منم، احساس میکنم دارم میترکم! آرزو که دیگر باورش شده بود اینجا واقعی است، لبش را با زبان خیس کرد و گفت: - بچهها... چیزی به نظرتون عجیب نیست؟ پناه و نیلرام هر دو به همدیگر نگاه کردند. چه قرار بود عجیب باشد؟ آرزو کلافه دستی بر موهایش کشید و گفت: - احساس گرسنگی داریم. خسته میشیم. دستشویی داریم... اینجا انگار واقعیه! نیلرام و پناه هر دو به آرزو خیره ماندند. ده ثانیه بعد صدای قهقهی آندو تا کوچههای اطراف شنیده میشد. پناه بخاطر فشار خده آخرش به گریه افتاد، با تمسخر گفت: - بس کن آرزو خواهش میکنم. دیوونه شدی داری هذیون میگی! آخه چیه اینجا واقعیه؟ نیلرام بلندتر خندید و در میان خنده گفت: - عمارتهای درختیش واقعی به نظرت رسیده یا این پوشش و غذاهای خوشمزه؟ پناه دستش را در هوا تکان داد و در جواب گفت: - شایدم اون پرچمهاش و خط میخیش! آرزو کلافه دستش را محکم روی میز زد تا آندو را متوجهی جدی بودن موضوع کند. خشمگین گفت: - مسخره بازی بسه دارم جدی میگم. کِی تا حالا توی خواب احساس گرسنگی و تشنگی میکنین؟ کِی تا حالا غذا خوردن توی خواب سیرتون میکنه و بعد دستشوییتون میگیره؟ نیلرام و پناه در لحظه ساکت شدند. حالا که فکرش را میکنند... بله واقعا کِی شده است؟ پناه همیشه خواب غذا میدید اما هر چقدر میخورد سیر نمیشد. نیلرام نیز همیشه خواب میدید یک عالمه هیولا دنبالش میکنند و او دستشویی دارد. اما هرگز خوابی با همچین آرامشی ندیده بود. هر سه در سکوت به همدیگر خیره بودند که صدایی، آنها را شوکهتر از قبل کرد. پسری که اکنون کنارشان ایستاده بود با لبخند و نگاه نافذش گفت: - درود خداوند بر شما ایرانیان. به پارسه، سرزمین جادو خوش آمدید!
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو حواسش جای دیگری بود. پارسه... آه که اگر واقعی میبود. اگر اینجا به راستی وجود داشت. توهم زده است، خودش هم میداند که انتظار بیجایی داشت. به یکباره امید را از دست داده بود و برای همین سخت میشد بازگردد و دوباره روحیه بگیرد. کاش زودتر از این خواب بیدار میشد. آهی کشید که یک گارسون از آن پشتمشتها به سمتشان آمد. لباسهایش کاملا ایرانی بودند. سر تا پا سفید با چکمههای قهوهای چرمی و کمربندی همچون پهلوانان، آن کلاه نمدی هم ظاهر تپلویش را تکمیل میکرد. با لحن زیبایی گفت: - به پارسه خوش اومدین بانوان زیبا، چی میل دارید؟ نیلرام نگاهی اجمالی به آن انداخت و چیزی نگفت، پناه اما با ذوق گفت: - از اونجایی که رایگانه هر چیزی دارین برامون بیارین. گارسون لبخند گرمی زد و اطاعت کرد. با رفتن گارسون، نیلرام خطاب به پناه زمزمه کرد: - واقعا میخوای توی خواب غذا بخوری؟ مگه قبل خواب چیزی نخوردی؟ پناه دستی در هوا برایش تکان داد و بیخیال گفت: - مگه چندبار خواب میبینی که غذا رایگانه و اینقدر حس واقعی بودن داره؟ نیلرام شانهای بالا انداخت، خب منطقی بود. در نهایت هر سه منتظر ماندند تا غذا آماده شود. آرزو نیز همچنان در سکوت به اطراف نگاه میکرد. قلبش هنوز هم درد داشت، انگار چیزی در وجودش شکسته بود. ده دقیقه بعد، وقتی آنها واقعا دیگر گرسنه شده بودند، گارسون غذاها را آورد. هربار که گارسون میرفت و بازمیگشت و سینی مسی غذای جدید را روی میز چوبی میگذاشت، هر سه حتی آرزو به وجد میآمدند. این یک شوخی بود دیگر! ته دیگ زعفران، قرمه سبزی، جوجهی کباب شده، کباب گوسفندی، سالاد شیرازی و از همه مهمتر، دوغ گازدار آبعلی! پناه که دلش به قاروقور افتاده بود، سریع بشقاب رِزین کاری شدهاش را برداشت و برای خودش یک عالمه برنج کشید. با ذوق گفت: - فقط ذهنم میدونه چقدر هوس جوجه کرده بودم! وای! یک سیخ جوجه را برداشت و آن را درون بشقابش خالی کرد. نیلرام دو به شک به پناه خیره شد، وقتی پناه اولین قاشق غذایش را با ولع خورد فهمید که قرار نیست بمیرد یا هرچیز دیگری، پس او نیز یک کباب برداشت و با نان سنگک شروع به خوردن کرد. آرزو گیج به غذاها نگاه کرد، نه یک چیزی اینجا درست نیست! او... هرگز قرمهسبزی دوست نداشت! پس چرا در منو بود؟ اگر غذاها هم طبق ضمیرش بودند پس باید فسنجون و آبگوشت میبودند. نه، کباب و جوجه و قرمهسبزی را اصلا دوست نداشت! در لحظه مردمکهایش لرزیدند. یعنی خواب نبود؟ بوی غذا، خیلی واقعی به نظر میرسید. دستش را روی بخار برنج گرفت، داغ بود. اگر الان دستش را روی برنج میگذاشت یعنی میسوخت؟ در فکر بود که صدای پناه او را به خود آورد: - وای دختر یه لیوان از اون دوغ بده، دارم میترکم.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
نیلرام سکوت کرد، انگار مشکلی داشت زیرا چهرهاش از اضطراب رو به سرخی میرفت. نفسهای عمیقش گواه حال بدش را میداد. آرزو مچ دست آندو را محکم گرفت و با ذوق گفت: - بیاین دیگه! و آنها را بیمحابا به درون جمعیت شلوغ شهر عجیب کشاند. مردم راحت از کنارشان رفتوآمد میکردند. آن پوششهای زیبا، توجه آرزو را به خود جلب کرده بود. لباسهای کاملا ایرانی، پوششهای محلی و حتی ساری و هانبوکهای کرهای! این نشان میداد واقعا در گذشته تمام ملتها یکی بودهاند. الان در اینجا چینی و کرهای، هندی و پاکستانی نداریم. اینجا همه اهل پارسه هستند! آرزو ذوق زده به عمارتها نگاه کرد، عمارتهایی که با چوبهای جدید رنگی و آخرین مواد روز ساخته شده بودند. امدیاف و پُلیاستر! از همه مهمتر، چیزی که زیبایی عمارتها را بیشتر میکرد آن درختانی بود که با عمارت ادغام شده بودند. یکطرف درخت کاج در میان یک خانهی طوسی رنگ بالا رفته بود. در طرف دیگر، یک اقاقیای بزرگ، خانهی سبز یشمی را زیر سایهاش پناه داده بود. روبهروی آنها در اولین پیج جاده یک عمارت بزرگ به رنگ قرمز دیده میشد. نه رنگ اصلیاش نبود بلکه رنگ گلهای رزی بود که از آن بالا رفته بودند! اینجا... شهر رویاهاست! آرزو که دیگر داشت دستوپایش میلرزید، نگاهش را به سمت راست داد و تابلویی به زبان فارسی دید. جلوی تابلو ایستاد و گیج به آن نگاه کرد. اگر اینجا پارسه بود، از زبان میخی استفاده میشد. نوشتاری میخی و گفتوگوی سومری. پس اکنون زبان فارسی اینجا چه میگوید؟ دلش هوری پایین ریخت، نکند واقعا خواب است؟ سرش را برگرداند و به عمارتهای زیبا نگاه کرد. پُلیاستر، فولاد... حتی فایبرگلاس! درختهای هماهنگ با ساختمانها، آه بله شاید تنها یک خواب است. به حتم در تاریخ چیزی از پُلیاستر و فولاد، از عمارتهای شاهکار جادویی نخوانده بود. اما آن پرچمها... خب انگار همهوهمه از ضمیر خودش ترکیب شده بودند. آهی کشید و سرش را برگرداند. صدای نیلرام در کنار گوشش آوای اعصابخوردکنی برایش داشت. - اول غذا میل کنید، رایگان است! پناه قهقهای زد و گفت: - لعنتی این خصلت آرزو حتی اینجا هم هست! خسیس بودنت باعث شده توی خواب رایگان غذا بخوریم! خندههایش برای آرزو انگار بیپایان بودند. روی اعصابش خط میانداخت. او دوست داشت پارسه واقعی باشد. میخواست اینجا حقیقی باشد... آهی کشید و بیتوجه به آندو، روی اولین میز غذاخوری نشست. میزها مثل غذاخوریهای معمولی بودند. چوبی و رزین خورده که برق میزدند. نیلرام و پناه نیز روبهرویش نشستند و به اطراف نگاه کردند. پناه با ذوق گفت: - از اونجایی که رمان فانتزی میخونی و سریال تخیلی زیاد میبینی، تاریخ هم زیاد میخونی اینجا تشکیل شده. خب ترکیبی از اینسه واقعا جالب شده. نیلرام نیز سرش را تکان داد و گفت: - فقط برام جالبه که اون حجابشون از روی اجبار توی ذهنت بوده یا نه.
- 56 پاسخ
-
- 2
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
آرزو آب دهانش را قورت داد، پرچمهای آبی با نشان یک گاو بالدار بر دیوارها آویزان بودند... درفشا![1] آن پرچم به حتم نماد پارسیان باستان ایران زمین بود! عکسهای زیادی ازش دیده بود اما واقعیاش... چیز دیگری بود! آه که اگر اینجا واقعا همان پارسه باشد. اینجا گذشته است. آرزو حدس زد اینجا باید چندین هزار سال پیش از زمان زندگی آنها باشد. اینجا در واقع همان ایران است نه سرزمین خواب و پریان! گیج قدمی جلو نهاد، ضربان قلبش آنقدر تند میزد که حرفهای چرت و پرت آندو را نمیشنید. او واقعا به گذشته سفر کرده بود؟ این خواب نیست، نه نمیتواند باشد! با قدمهای متزلزل به طرف طاق ورودی رفت، هرچقدر نیلرام و پناه او را صدا زدند پاسخی نداد. آنها او را درک نمیکردند، عمیقا داشت به آنجا جذب میشد، به یک چیز بسیار عظیم جذب میشد که خودش هم نمیدانست چیست. با رسیدن به ورودی آن دروازهی بزرگ، آن طاق مربعی عظیم خشت و گلی، نوشتهای توجه اش را جلب کرد. یک تابلوی چوبی که بر روی آن نوشته بود: به پارسه خوش آمدید. نیلرام و پناه دنبالش آمده بودند و آن نوشته را دیدند. نیلرام کلافه گفت: - عجب خواب مزخرفی. پارسه دیگه کجاست؟ پناه سکوت کرد و توجهاش را به درون آن طاق معطوف کرد. مردم بدون توجه به آن سه نفر زندگی میکردند. پیر و جوان، زن و مرد همه مشغول کارهای روزانه بودند. کودکها نیز با تاس و تختهنرد بازی میکردند. کسی انگار آنها را نمیدید. نیلرام که دیگر داشت بهم میریخت و نمیتوانست این خواب مزخرف را بیشتر از این تحمل کند، خشمگین گفت: - ضمیرناخودآگاه کدومتون همچین جایی ساخته؟ تخته نرد؟ یکم نمیتونستین هیجانیتر فکر کنین؟ پناه نیمنگاهی به آروز انداخت، انگار میدانست همچین اتفاقات عجیبی فقط افکار آرزو را میطلبید. آرزو نفس عمیقی کشید و به روی خود نیاورد. هنوز زود بود حدسش را بیان کند. پس خندید و گفت: - بیاین بریم تو ببینیم چه خبره، دیگه باید بیدار بشیم زود باشین! جلوتر راه افتاد و آندو را مجبور کرد دنبالش بروند. با ورودشان به شهر، برخلاف انتظار مردم از حرکت ایستادند و به آن سه نفر نگاه کردند. پناه و نیلرام هر دو به آرزو چسبیدند. زمزمهی پناه به گوش رسید: - چ... چی شد؟ مگه ما رو میبینن؟ نیلرام بغض داشت، انگار چیزی در اینجا او را آزار میداد. نگران گفت: - حس... خوبی ندارم! آرزو ل*ب گزید و آهسته سرش را تکان داد. خواست حرفی بزند که در کمال تعجب، مردم دوباره به کار و بار خودشان رسیدند و دیگر به آنها توجهی نشان ندادند! هر سه متعجب شدند هرچند آرزو از نگاه کودکان فهمید که هنوز هم مرئی هستند، زیرا آنها زیرچشمی آن سه را کاووش میکردند. منتهی مردم برایشان مهم نبود! مگر میشود؟ به حتم اگر در زمان خودش کسی از گذشته یا آینده میآمد، با آن طرز پوشش خیلی کنجکاو میشد تا بفهمد از چه زمان و چه مکانی آمده است. پناه نفس عمیقی کشید و مضطرب گفت: - خب انگار دوباره نامرئی شدیم. [1] Derfsha
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
دستش را به طرف غرب دراز کرده بود. پناه گیج به او نگاه کرد و نیلرام متمسخر گفت: - که چی بشه؟ چهار صبح خوابیدیم. نهایتا باید دوازده بیدار بشیم. من که حوصله ندارم توی خواب راه برم. یهو از در خونه پناه اینا سر در میارم. پناه خسته اطراف را دید، دلهرهی عجیبی داشت. چرا اینجا حس خوبی به او نمیداد؟ برعکس آرزو به شدت ذوق داشت. میدانست اینجا سرزمین رویاهایش است. پس اصرار کرد و آندو را را وا داشت تا دنبالش بروند. همانطور که آندو را میکشید و به طرف جادهی خاکی میبرد، گفت: - گوش کنید، در هر حال که خوابیم کم پیش میاد بتونیم توی خواب باهم حرف بزنیم. بیاین اینجا نوشته به طرف پارسه. باید بریم یکم اطراف رو ببینیم. شاید شهرش از ضمیر ناخودآگاهتون شکل گرفته! نیلرام ابرویش را بالا انداخت و همانطور که کشیده میشد، پرسید: - پارسه؟ کجا خوندی؟ آرزو با ذوق پاسخ داد: - یه تابلو اونطرف بود، میخی نوشته. خب من زبان میخیم خوبه یادت نرفته که؟ فکر کنم این از ضمیر خودم بوده. پناه متمسخر خندید و پاسخ داد: - آره اون کلاسهای فشردهی مسخره برای تاریخ رو یادم نمیره. نیلرام نیز سرش را تکان داد و هر دو ناچار همراه آرزو راه رفتند تا به آن پارسهای که روی تابلوی چوبی بود، برسند. بیست دقیقه گذشت اما هنوز به جایی نرسیده بودند. نیلرام خسته به یک درخت انگور تکیه داد و گفت: - بسه دیگه نمیتونم، نمیدونستم توی خواب هم خسته میشم! پناه نیز موافق سرش را تکان داد و به داربست انگور دیگری تکیه داد. آرزو اما چیزی نگفت و گذاشت کمی استراحت کنند، زیرا خودش هم خسته شده بود. آیا این واقعا یک خواب بود؟ سکوت کرد و حدسش را به زبان نیاورد. فعلا برای تحلیل علنی زود بود. توجه بیشتری به انگورها کرد، آنها هرس شده بودند. به خوبی آبیاری شده و میوههای پرباری داشتند. نگاهش را به پایین داد، حتی جوب هم دارند! خب به حتم در یک خواب قرار نبود جزئیات از یک مکان جدید آنقدر زیاد باشد! آب دهانش را قورت داد و گفت: - زود باشین مطمئنم نزدیکیم. راه افتاد و به آنها مجال گِله کردن نداد. اگر درست حدس زده بود، اگر واقعا اینجا سرزمینی بود که پارسه نام داشت، باید این اطراف شهری وجود داشته باشد. باید جایی باشد وگرنه این انگورها الکی اینطوری نروییدهاند! مگر اینکه کار جادو... یا توهم ضمیر ناخودآگاه باشد! با رسیدن به یک دروازهی بزرگ از حرکت ایستاد. شوکه به دیوار های آن دروازهی بزرگ که از خشتوگل ساخته شده بود نگاه کرد. دروازه دو برج دیدهبانی داشت و یک طاق بزرگ به عنوان ورودی میانشان قرار داشت. بهتزده به آن خیره بود که نیلرام زمزمه کرد: - یه شهر؟ پناه جلوتر آمد و در سمت دیگر آرزو ایستاد. گیج پرسید: - و اون پرچمها چین؟
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)
-
فصل سوم با احساس صدای وزوز مگس، گوشش را مالش داد و به طرف دیگر تخت غلت زد. درد ناگهانیای که بر دماغ کشیدهاش وارد شد، درد طاقتفرسایی در خواب به وی تحمیل کرد. کلافه و دردناک سرش را بالا آورد و دماغش را مالید. آنقدر درد داشت که انگار به سنگ خورده بود. چشم بسته دستش را بر سر یکی از آندو احمق کوبید و با صدای بلندی گفت: - گمشو اونطرف، سرت چرا اینقدر سفته؟ مثل سنگ میمونه... سردی جسم، شوک بزرگی به او وارد کرد و باعث شد پلکهایش را تکان دهد. وحشتزده گمان کرد دوستش مرده است که سرد شده اما با دیدن یک سنگ بزرگ در جلوی چشمهایش، جیغ زد و کامل روی تخت نشست. داشت توهم میزد؟ جلویش را چمنزاری بزرگ پوشانده بود. آسمان آبی بالای سرش به حتم یک نقاشی بر روی سقف اتاقش نبود! پناه با دهان باز بالای سرش را میدید. آسمان آبی و آن ابرهای سفید گوله برفی که در آن میخندیدند. وضعیت جالبی داشت. مگس و پشهها هم او را رها نمیکردند. دستی در هوا تکان داد و خیره به اطراف دو انسان را کنارش دید. یکی آرزو و دیگری نیلرام. گیج و حیران دستی به پوست صورتشان زد. واقعی بودند! بهتزده به حرف آمد: - وای خدا اینجا چه خبره؟ هوی بلند شین خیر سرتون بلند شین! سر و صدای بلند پناه باعث شد آرزو وول بخورد و خسته نیمخیز شود. دستش را روی چمنهای زیرش نهاد و گفت: - چته سر صبحی؟ مادر و پدرت برگشتن؟ آخ که چه خواب چرتی دیدم. همش احساس میکردم مگس داره توی گوشم راه میره. پناه دستی بر صورتش کشید و نگران زمزمه کرد: - خب فکر کنم هنوز هم توی خوابی چون واقعا اینجا مگس زیاد داره. آرزو چشمهایش را بیشتر باز کرد تا منظور پناه را بفهمد و البته که وقتی چشمهایش به نور عادت کردند، خورشید و ابر و آسمان آبی را با آن چمنزار زیبا دید. جیغ زد و نشست، وحشتزده با آن چشمهای بزرگ پف کرده اطراف را میدید. نیلرام نیز بخاطر سر و صدای آندو بیدار شده بود. خمیازهای کشید و دستهایش را در هوا کش و قوس داد. دستش را که بر زمین نهاد، نرمی چمنها او را شوکه کرد. با بهت گفت: - پناه از کی تا حالا تختت جوونه میزنه؟ آرزو مستاصل زمزمه کرد: - از کی اتاقت به دشت تبدیل میشه؟ پناه بیخبر از همهجا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: - خب داریم خواب میبینیم. خیلی جالبه! هر دو سرشان را تکان دادند. پناه گمان میکرد آندو در خوابش هستند و آندو نیز هر کدام گمان میکردند خواب خودشان است و بقیه در خواب وی حضور دارند. کلا وضعیت پیچیدهای بود. آرزو از روی چمنها بلند شد و کمی اطراف را با دقت بررسی کرد. حالا که در خواب بود باید لذ*ت میبرد تا زمانی که بیدار شود. به طرف درختهای انگور که سراسر قسمتی از دشت را پوشانده بودند رفت. مسیری خاکی جلویش بود. ابرویش را بالا انداخت، انگار برای تردد بود. با ذوق به سمت آندو بازگشت و گفت: - فکر کنم باید به اون سمت بریم.
- 56 پاسخ
-
- 3
-
- رمان جادوی کهن
- رمان جادوی کهن جلد اول
- (و 14 مورد دیگر)