رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

سایان

گرافیست
  • تعداد ارسال ها

    71
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط سایان

  1. سلام قشنگم. میگم امکانش هست برای رمانم خودم جلدش رو طراحی کنم؟

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      سلام قشنگ من

      تونستن که می‌تونی، فقط لطفا بعد از ۲۰ پارت توی تاپیک رمانت قرارش بده، نه زودتر که بچه‌ها دلخور نشن

    2. سایان

      سایان

      مرسی عزیزم. رمانم الان حدود ۳۰ یا ۴۰ پارت شده

    3. هانیه پروین

      هانیه پروین

      عه^^ واجب شد ببینم جلد قشنگتو

  2. -جادوی ششم- *** - آدریان! صدای کاترینا، مادر آدریان به سختی از طبقه‌ی پایین به گوش‌های سنگین آدریان می‌رسید. میون خواب و بیداری، صدای ناواضح مادرش رو خوب می‌شنید! درواقع حق ناشنیده گرفتن صدای مادرش رو حتی موقع خواب هم نداشت. صدای مادرش که غر میزد، نزدیک تر شد که سریع، چشم هاش رو باز کرد و درجا نشست. همون لحظه، درب اتاق باز شد و مادرش، دست به سینه، در چهارچوب در ایستاد. - آدریان، بیدار شدی بالاخره؟ بازم دیشب دیر خوابیدی. آدریان نگاهی به ساعت رومیزی‌اش انداخت. دیروقت به خونه برگشته بود و حالا، ساعت ۶ صبح باید بیدار میشد و به مدرسه می‌رفت. کاترینا بشکنی زد و حواس آدریان رو به خودش جمع کرد. - کجایی پسر؟ بلند شو که از سرویس مدرسه جا نمونی. سرویس مدرسه برای آدریان مثل یک کابوس بود. سرش رو خاروند و رضایت داد که از تخت بیرون بیاد. دست و صورتش رو شست؛ مسواک زد؛ طبق عادت با همون دست های خیسش، موهاش رو حالت داد و از پله‌های مارپیچ خونه، پایین رفت. دقیقا روبه روی پله‌ها، آشپزخونه‌ قرار داشت. از همون فاصله، اجاق گاز دیده میشد که کفگیر چوبی مادرش، به صورت خودکار پنکیک‌هارو برمی‌گردونه و جاروی چوبی کوچکشون، کف آشپزخونه رو جارو می‌کنه. همین که پاهاش رو روی سرامیک‌های براق آشپزخونه گذاشت، جارو از حرکت ایستاد و انگار با چشم‌های نامرئی‌اش، داشت طلبکارانه به دمپایی‌هاش نگاه می‌کرد. آدریان ابرویی بالا انداخت و گفت: - متاسفم سورن، باید صبحونه بخورم. جارو، کمی دسته‌اش خم شد. ناامید و خسته از دست آدریان، به کارش ادامه داد. آدریان می‌خواست مثل پدرش، کارلوس، بشقاب رو با یک اشاره، از توی کابینت در بیاره. کمی تمرکز کرد و با اشاره به یک بشقاب، بشقاب مثل یک پرنده از جای خودش بیرون اومد و به سمت آدریان، با شتابی غیر قابل کنترل، پرواز کرد. آدریان که از شتاب بیش از حد دستپاچه شد، می خواست متوقفش کنه؛ اما بدتر باعث شتاب گرفتنش شد و بشقاب به سمت صورتش پرتاب شد. سریع روی دو زانو خم شد و بشقاب از بالای سرش رد شد به دیوار برخورد کرد. صدای بلند شکسته شدن بشقاب چینی و زیبای کاترینا، باعث ترس خود آدریان، جارو و کفگیر شد. جوری که باعث شد نیمی از پنکیک‌ها روی سرامیک‌ها بیوفتن و جارو، تعادل خودش رو از دست بده و برخورد دسته‌ی چوبی‌اش با سرامیک‌ها، صدای بدی بده.
  3. -جادوی پنجم- تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمی‌خواست کتکی مثل گریگوری بخوره! تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت می‌داد. دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ می‌ترسید یکی زیر گوشش بخوابونه. اما تینا یقه‌ی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت: - یک‌بار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟ آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد. تینا با چشم‌های جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانه‌های هرسه از جا بپره و بترسن. - هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچه‌هارو از تو باغچه جمع کن! *** معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملی‌اش بود که اون‌هم آدریان هربار درش گند به بار می آورد. مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر می‌کرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجون‌هارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسم‌ها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. کلاس تموم شد. بچه‌ها وسایل‌هارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربه‌ای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. با دیدن گریگوری و دار و دسته‌اش که با خنده نگاهش می‌کردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند. - چته؟ گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت: - دست و پا چلفتی! و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید‌. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتاب‌هاش شد. گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلک‌هاش، چیزی کم نشد. - شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی. و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن. تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار می‌داد. نمی‌خواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لب‌هاش به هم و اخم شدید، وسایل‌هاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.
  4. -جادوی چهارم- آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانه‌هایی افتاده، منتظر به او نگاه می‌کردن. آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسی‌اش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت: - من یه ایده‌ی جدید دارم... صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدم‌های بلند به سمت آدریان رفت. آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشم‌های آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ می‌کرد! آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقک‌ها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد. خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد. - واو؛ تینا! فکر نمی‌کنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟ تینا دودی از کله‌اش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد. - دهنت رو ببند بی مصرف! گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن. گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت: - بار آخرت بود با من حرف می‌زنی. حالا گورتو گم کن! گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد. تینا که نگاه خیره‌اش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد. - چته؟! گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دست‌های نشسته‌اش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.
  5. -جادوی سوم- تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی می‌گفتن. تینا: - کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمی‌شدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم. کریستوفر: - امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟! مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچه‌ها به جز آدریان، جمع مدیر شد. آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجره‌اش زد: - همگی برید سر کلاساتون! با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچه‌ها پراکنده شدن و شونه‌های خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید. آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد. - شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟ خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچه‌ها نقل مکان کرد. آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچه‌ها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن. - باز چه گندی زدین؟ تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد. - آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن. تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد‌. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کاره‌ی مدرسه‌ست. فقط می‌دونست توی همه ی کارها فضولی می‌کنه و به همه ی بچه ها گیر میده. کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت: - جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمی‌دونستم آدریان می‌خواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش می‌کنم مارو توبیخ نکنید. تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید. - هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی. کریستوفر که نزدیک بود گریه‌اش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت. مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد. سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقه‌ی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت: - مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟! هردو دانش‌آموز همزمان گفتن: - شربت فرح‌بخشی با ورد شادی. خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود! مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید: - قربان، ما باعث دردسر شدیم؟ مدیر نگاهی به چشم‌های دریایی دخترک کرد و پاسخ داد: - حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره. به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید. جرقه ای روی موهای خاکستر نشسته‌ی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشم‌های تیره‌ شده‌اش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.
  6. -جادوی دوم- آقای چانگ، مردی آسیایی با چشم‌های بادومی و ریزش، درحال مطالعه‌ی مجله‌ی مورد علاقه‌اش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبی‌های جادویی بود. پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرح‌های شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینی‌اش، از زندگی لذت می‌برد. صدای خنده‌هایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمی‌شنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید. - آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه! مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جوراب‌هاش، سریعا می‌خواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد. خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانش‌آموز پرواز کرد. تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دست‌های آدریان، روی زمین دراز کشیدن. کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانش‌آموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد. آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد: - همتونو توبیخ میکنم، وااایت! وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربه‌ی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقه‌های گیجی بالای سرش چشمک میزدن. خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید. - خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم. مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد: - کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو. خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم. خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافه‌های ترسیده و پریشون اون سه دانش‌آموز دم در و دانش‌آموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانه‌هاش افتاد و نالید: - بازم فاجعه!
  7. -جادوی اول- صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطه‌ی بیرونی رو لرزوند! تمام دانش‌آموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درخت‌های صنوبر به آسمون می‌رفت و یکهو یک نفر جیغی کشید: - تو بازم گند زدی! جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا می‌کرد. آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت. ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خراب‌کاری‌اش خیره شده بود. تینا و کریستوفر، از پشت بوته‌ها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد: - خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خراب‌کاری می‌شید! بیاید بیرون ببینم. تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوته‌های شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمن‌ها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهره‌ی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه. خانم یویو دست‌های چروکیده‌اش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود. - باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ. *** آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدم‌های بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی می‌دویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود. وقتی از میون راهرو‌های مدرسه عبور می‌کردن، نگاه و خنده‌های بچه‌ها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر می‌کرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.
  8. من سایان عضو گروه جادوگران هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم❤️
  9. نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد ساده، فقط یه کلمه‌ی اشتباه و همه‌چیز از هم پاشید! آدریان فقط دنبال اثبات خودش بود؛ اما حالا دنیایی که می‌شناخت، دیگه همون نیست. چیزی از پشت آینه‌ها رد شد؛ چیزی که قرار نبود هیچ‌وقت اونجا باشه. نسخه‌های تاریکی، آروم و بی‌صدا میان و تو دنیا قدم می‌زنن، مثل سایه‌هایی که هر لحظه می‌تونن اونها رو ببلعند.
  10. شب‌های جنگل، مه‌آلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزه‌ی گرگ‌ها را شبیه ناله‌ی ارواح می‌پیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئ‌ای براق و خیره کننده چشم‌هایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش می‌پیچید و روحش را می‌فشرد. سال‌ها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانی‌اش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی می‌درخشید. با هر قدم، زمزمه‌ای در باد شنیده می‌شد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا می‌دانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت می‌تپید. به آسمان تیره نگاه کرد. می‌دانست صدایش را می‌شنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعله‌ای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایه‌ی زنی با موهای بلند و چشم‌های تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را می‌شکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعله‌های سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگ‌هایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خنده‌های شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را می‌بازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کم‌کم شفاف می‌شدند. عرق سردی روی پیشانی‌اش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمی‌اش پیچید: «نفرین‌ها را نمی‌شکنی، مگر با پذیرش.» چشم‌هایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعله‌ها لحظه‌ای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمی‌توانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستاره‌های سپید، نفرینت پایان می‌یابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگ‌ها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها ناله‌ای باقی مانده بود و نفس‌های هراسان و خسته‌ی کالدر. کالدر نفس‌زنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذره‌ذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستاره‌ها آرام‌تر از همیشه بر فراز قبرستان می‌درخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.
  11. پارت سی و ششم بوی قهوه‌ی تازه‌دم و کیک شکلاتی، فضای میز رو پر کرده بود. ذره‌ای از قهوه‌ام نوشیدم و از طعم بی نظیرش، چشمام رو بستم. با صدای دخترها، متوجهشون شدم. دیانا داشت با باران سر اینکه کدوم رژ لب بیشتر به پوست من میاد بحث می‌کردن. - من میگم نود خیلی به فریا میاد. خیلی شیک و ملیح. باران سر تکون داد و گفت: - نه نه! فریا صورتیِ کالباسی بزنه، محشر میشه. خندیدم. - شماها چرا بیشتر از خود من حرص می‌خورید واسه ظاهر من؟ هردو برگشتن به طرف من و قبل از اینکه چیزی بگن، بهروز از اون‌طرف گفت: - چون اونا هیچ‌وقت از خرید و آرایش سیر نمی‌شن، خواهرم! همه خندیدن. نیما سرشو آورد نزدیک‌تر و گفت: - به نظر من همینجوری خوبه. لازم نیست تغییر کنی. یه لحظه نگاهش کردم. حرفش کوتاه بود؛ ولی عجیب بهم حس خوبی داد. باران با شیطنت، دوباره دستش رو زیر چونه اش گذاشت و گفت: - وای وای! نیما هم نظر داد! بچه‌ها تو تاریخ ثبت کنید؛ این خودش یه معجزه‌ست. اشکان از شدت خنده داشت خفه می‌شد. - فردا تیتر روزنامه‌ها اینه، «نیما حرف زد!». باران قاشقشو پرت کرد سمت اشکان. - بسه دیگه! حالا یبار این بچه حرف زد. ببینم می‌تونین منصرفش کنین؟ و باز همه زدن زیر خنده.
  12. پارت سی و پنجم کامران همون‌طور تکیه داده بود و با نگاه سنگینش نگام می‌کرد. یهو گفت: - عجیبه... آدم با یه دست شکسته هم می‌تونه انقدر خونسرد باشه؟ سرمو به طرفش برگردوندم. - مگه باید گریه و زاری کنم؟! اشکان پرید وسط: - ای بابا کامران! گیر دادی به دختره؟ بذار نفس بکشه خب! باران چشم غره‌ای به کامران رفت. - تو همیشه باید یه جوری حرف بزنی که انگار داری بازجویی می‌کنی. کامران شونه بالا انداخت. - خب آدم باید واقع‌بین باشه. اگه زمین خوردی و دستت آسیب دیده، یعنی بی‌احتیاطی کردی. همین. دیانا دستمو فشرد. - ولش کن عزیزم. کامران هرچی میگه از دهنش در میره. تو خوبی، همین مهمه. لبخند زدم. - نگران نباشین، واقعا چیزی نیست. یه مدت باید مواظب باشم. اشکان لیوان شیک تمشکش رو بالا گرفت و مثل همیشه با انرژی، گفت: - پس به سلامتیِ مواظبت کردن! همه خندیدن و لیوان‌ها رو بهم زدیم. حتی کامران. هرچند با اون نگاه سردش!
  13. پارت سی و چهارم بالاخره بعد انتظاری، سفارش‌هامون رو آوردن. با لذت به لاته آرت طرح قو نگاه کردم. خیلی معتاد قهوه بودم! باران لیوان قهوه‌اشو بلند کرد و گفت: ـ بچه‌ها، به سلامتی اینکه بالاخره فریا تصمیم گرفت از لاک تنهاییش دربیاد و بیاد پیش ما. اشکان همون‌طور که دست دور شونه‌ی نیما انداخت، بلند گفت: ـ آره بخدا! دیگه داشتیم به حضورش شک می‌کردیم. یه‌جوری غیب می‌شه انگار سلبریتیه! همه زدن زیر خنده. خودمم خنده‌ام گرفت. - بابا مگه چی شده؟ شلوغی کارام بود‌. والا من هنوز سلبریتی نشدم. دیانا سرش رو به دستش تکیه داد. - تو اگه بخوای بشی، همین الان می‌شی. فقط کافیه یه‌کم بیشتر به خودت برسی. مثلا همین موهات... باید یه تغییر اساسی بدی. با چشمکی، جمله‌اش رو تموم کرد. لبمو گزیدم. هنوز به رنگ کردن فکر نکرده بودم؛ ولی می‌دونستم دیر یا زود اتفاق میفته. - فعلا بذار همینجوری بمونه، آخه با این دست نصفه نیمه، چه تغییر اساسی‌ای کنم؟ اشکان زد روی میز: - خب بدو بچه‌ها یه لیست بدیم دستش، همه کاراشو ما انجام می‌دیم، اون فقط بشینه! نیما فقط لبخند نصفه‌ای زد و روبه اشکان گفت: - چه انرژی‌ای داری تو پسر! خودش بخواد، میره هرکاری دوست داره انجام میده. باران خندید و با انگشت به من اشاره کرد: – ببین دختر، نیما که یه کلمه از دهنش نمیاد بیرون، همینم واسه تو گفت، قدر بدون! من و دیانا باهم زدیم زیر خنده. با خنده به نیما که سمت چپم نشسته بود نگاه کردم. اون هم داشت من رو نگاه می‌کرد؛ با یک لبخند خیلی کمرنگ. - قربون آدم حق گو!
  14. با حس نوازش، دستی روی صورتم کشیدم و به سمت مخالف غلت زدم؛ با حس تکرار نوازش سریع چشم‌هام رو باز کردم و نیم خیز شدم، به پنجره‌ اتاقم چشم دوختم که باز شده بود و همین که نگاهم رو چرخوندم متوجه سایه ای درست گوشه‌ی اتاق شدم. حسش می‌کردم. اون اینجا بود! امواج جادوی سبز لعنتیش رو می‌تونستم ببینم. میون سایه ها خودش رو غرق کرده بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. به خودش جرأت ورود به حریم من رو داده بود و باید خوردش می‌کردم! دستش که بالا اومد، متوجه گویی از بخار سبز روی دستش شدم. می‌خواست جادوی من رو ازم بگیره! اما نمی‌دونست با کی طرفه: من! آرورا، ملکه‌ی سیاه! دستش رو به سمتش گرفتم و قبل از هر حرکت، جادوی سیاهم رو به سمتش پرتاب کردم. خودش رو به طرفی پرتاب کرد و باعث بهم ریختگی اتاق و ایجاد سروصدا شد. از جا پریدم و روی تخت ایستادم. ردای خواب مشکی رنگم، رو باد جابه‌جا کرد و چشم تو چشم تارا شدم. - می‌دونستم اینجایی آرورا! پوزخندی زدم. - همیشه اینجا بودم. به خودش مغرور بود که ملکه رو پیدا کرده؟ نه تارای عزیزم؛ نه جادوگر خوش‌خیالِ تازه کار! خودم تربیتت کردم؛ خودم هم از بین می‌برمت! مشتش که به سمتم اومد، جادو هم پرتاب شد. با سختی کنار زدم که باعث انفجار شدید اتاق و دود غلیظی شد. با یک بشکن، چوب‌دستی و جاروی پرنده‌ام به سمتم اومدن و با گرفتنشون، به پرواز دراومدم. میون آسمون تاریک اما پر ستاره، به تک کلبه‌ی چوبی وسط جنگل که حالا میون خاک و دود غرق بود نگاه کردم. صدای فریا تارا، به آسمون بلند شد و دیدم که خودش رو از خونه بیرون کشید. - تو و جادوی سیاهت رو از بین می‌برم آرورا! بلند خندیدم؛ قهقهه‌های از ته دلم، باعث پرواز کلاغ ها از میون درخت‌ها میشد و زوزه‌ی گرگ‌های نگهبانم رو بلند کرد. - من ملکه‌ی سیاهم، تارا! من! آرورا! مالک تمام جنگل‌های صنوبرم! من آرورام! صاحب جادوی سیاه! هیچکس نمی‌تونه با من رقابت کنه!
  15. پارت سی و سوم ماشین جلوی کافه‌ای که همیشه پاتوقمون بود ایستاد. از بیرون صدای موزیک ملایمی می‌اومد. باهم از ماشین پیاده شدیم و به سمت کافه رفتیم. از همون لحظه که وارد شدیم، نگاه چند جفت چشم به سمت من برگشت. آشنا بودن؛ همون اکیپی که مدت‌ها بود نتونسته بودم بخاطر مشغله‌ی زیاد، باهاشون وقت بگذرونم. اشکان اولین کسی بود که پرید وسط. با اون انرژی همیشگی و خنده‌ی پهنی که انگار هیچ‌وقت خاموش نمی‌شد: ـ وااای بالاخره دیدمت خانم غایب همیشگی! می‌دونی چند وقته باران میگه باید بیای؟! لبخند زدم. اشکان شبیه آدمایی بود که با خنده‌شون هر دیوار دفاعی رو ترک می‌دادن. پرحرف، پرانرژی؛ ولی نه آزاردهنده. کنار دستش نیما نشسته بود. برعکس اشکان، آروم و سنگین، نگاهش فقط یه لحظه روی من مکث کرد و بعد دوباره رفت سمت لیوانش. همون‌طور که باران گفته بود، همیشه تو خودش بود؛ بیشتر شنونده تا گوینده. با تکون سر، خیلی رسمی بهم سلام داد. باهم دست دادیم و جوابش رو دادم. کنار نیما، دیانا با اون ظاهر مرتب و استایل شیکش، طوری بلند شد که انگار مهمونی مخصوص منه. منو بغل کرد و بوی عطر گرون‌قیمتش پیچید. ـ خوش اومدی دختر! خیلی وقته ندیدمت، دلم برات یه ذره شده بود. فشردمش و گفتم: - منم خیلی دلتنگ بودم. سرم خیلی شلوغ بود گلم. با لیخند ازش جدا شدم. با اون چشم‌های خوش‌رنگ آسمونیش بهم نگاه کرد و بعد کنار رفت. - بیا کنار خودم بشین. دستم رو تو دست گرفت و کمی که به طرف صندلی رفتم، نفر آخر اکیپ رو دیدم... کامران. تکیه داده بود به صندلی، یه دستشو انداخته بود پشت مبل. نگاهش همون‌طور که انتظار داشتم، موشکافانه بود. انگار دنبال نقطه‌ضعف می‌گشت. بدون اینکه حتی تکون بخوره گفت: ـ دستت چی شده؟ نه سلامی، نه چیزی! یه لحظه خشکم زد. همه داشتن نگام می‌کردن. سریع دستم رو به خودم چسبوندم که کمتر توی دید باشه‌. از ضعف نشون دادن متنفر بودم! ـ چیزی نیست… خوردم زمین. اشکان دوباره وسط اومد و سعی کرد جو رو عوض کنه. ـ خب دیگه ولش کنید دختره تازه اومده، بذارید راحت باشه. بهروز کنارم نشست و گفت: ـ خب… حالا که همه جمعیم، بذارید امشب فقط خوش بگذره. نشستم بین‌شون. سوال ها و نگرانی دیانا و بقیه کمی شروع شد. درمورد اینکه چی شده؛ شکستگیه یا نه؛ الان خوبم یا نه؟ با بی‌خیالی و ظاهری که میگه «چیزی نیست» به همشون جواب دادم. واقعیت هم این بود که چیزی نبود. کمی مویه کرده بود که با وجود استخون‌های ظریف و بدن زودرنجم، معلوم بود اینجوری میشه. با لبخند همه رو از نگرانی درآوردم و بالاخره بحث از روی من به نقطه‌ی دیگه‌ای پرید. تو اون جمع شلوغ و پرهیاهو، باران هی چیزی می‌گفت که منو بخندونه، اشکان تیکه می‌انداخت، نیما ساکت بود و فقط نگاه می‌کرد، دیانا مدام خودش رو تو آینه‌ی کوچیک کیفش چک می‌کرد و کامران... هنوز نگاهش روی من سنگینی می‌کرد. خوش می‌گذشت. کنار دخترها و شوخی‌های شوهر عمه ای اشکان، واقعا خوش‌ می‌گذشت. شاید امشب قرار بود بعد مدت‌ها نفسی بکشم.
  16. پارت سی و دوم سوار که شدم، بوی همیشگی عطر باران پیچید تو ماشین. لبخند زد و به عقب چرخید و گفت: ـ بالاخره خانم افتخار دادن بیان با ما! بهروز هم یه نیم‌نگاه کرد تو آینه عقب، گفت: ـ وااای، چه خبره خانوم فریا؟ چشممون به جمالتون روشن شد! لبخندی از ته دل زدم. زن و شوهر بسایز دوست داشتنی اکیپمون بودن و به من کلی محبت داشتن. هنوز درست ننشسته بودم که باران یه‌دفعه چشمش افتاد به دستم. ـ وای فریا! این دستت چی شده؟ خودم ناخودآگاه دستم رو کشیدم سمتی که زیاد تو دید نباشه. ـ هیچی. چیز خاصی نیست. ولی دیر شده بود. بهروز هم حواسش سمت من جمع شد و حرکت نکرد. ـ صبر کن ببینم، این چرا باندپیچی شده؟ شکسته؟ یه جوری نگاشون کردم که معلوم باشه نمی‌خوام حرف بزنم؛ اما باران که ول‌کن نبود. دستم رو گرفت کشید سمت خودش. ـ خدای من! آتل بستی. چی شده فریا؟ نمی‌خواستم خیلی درجریان ریز جزئیات باشن. دلیلی نداشت از وجود شهاب با خبر بشن، نه؟ ـ سرکار از پله‌ افتادم زمین، همین. چیز مهمی نیست. بهروز سر تکون داد؛ چشماشون نگران بود. ـ ببین اگه کمکی چیزی از دست ما برمیاد، دریغ نکن فریا جان. لبخندم رو به بهروز عمیق تر شد. باران که دستم رو کمی نوازش می‌کرد، بالاخره رهام کرد و با صدایی آروم گفت: ـ چی شد افتادی تو؟ انقدر حواس پرت شدی؟ یه نفس بلند کشیدم و سعی کردم خونسرد باشم. ـ دنبال سوویچ ماشین بودم؛ نفهمیدم چی شد. ولی من خوبم، باور کنین. فقط یه کوچولو مویه کرده. صحبت دیگه‌ای درمورد دستم نشد. فقط بهروز از طرحش می‌گفت و باران از شیفت‌های بیمارستان خصوصی‌اش. وقتی همه ی اکیپ عضو کادر درمان باشن، نتیجه میشه همین که همیشه یا شیفتیم، یا بیمارستان کار داریم، یا مطبیم!
  17. پارت سی و یکم - فریا... صدای حدیثه لرزید. لحنش عوض شد. اون همه عصبانیت یه‌هو فروکش کرد و فقط نگرانی موند. - به‌خدا طاقت ندارم از دور فقط خبر بشنوم. چرا انقدر بی‌خیال شدی؟ چرا نمیگی چی شده؟ یه آه کشیدم و تکیه دادم به دیوار. دلم نمی‌خواست ضعف نشون بدم، مخصوصاً جلوی حدیثه؛ ولی اون همه چیزو از توی صدای من می‌فهمید. - دستم یه‌کم آسیب دیده. چیزی نیست. با آتل بستنش. فردا هم میرم کار. نگران نباش. - نگران نباش؟! همین؟! صدای نفس کشیدنش سنگین شد. - فریا تو واقعاً فکر می‌کنی میشه نگران نباشم؟! تو اون‌جا تنهایی، من این‌جام، سیا هم که درگیره کلا. تو می‌خوای خودتو قوی نشون بدی، باشه؛ ولی یه جا می‌شکنی. بغض گلو‌مو گرفت. لبم رو محکم گاز گرفتم. - حدیثه… نترس. من نمی‌شکنم. برای چند لحظه هر دومون ساکت شدیم. فقط صدای نفس‌هامون بود. بعد خودش نرم‌تر گفت: - تو هیچ‌وقت تنها نیستی خواهر کوچیکه. حتی اگه من نباشم کنارت، بدون قلبم پیشته. اشک بی‌صدا از گوشه‌ی چشمم سر خورد. خواستم بگم دلم برات پر می‌کشه؛ ولی نگفتم. فقط خندیدم. - باشه خانم مراقب. دیگه جواب پیام و زنگتو میدم. حالا آروم شدی؟ - نصفه‌نیمه! خنده‌ی کوتاهی کرد و ادامه داد: - ولی بدون، بهت اعتماد دارم. مراقب خودت باش. تماس که قطع شد، یه لبخند مونده بود روی صورتم. حتی اگه هزار بار دعوام کنه، دلم گرم میشه که هنوز کسی این وسط، حواسش به منه. به ساعت نگاه کردم؛ پنج و نیم بود. هنوز نیم ساعت مونده بود به شیش. باید به خودم می‌رسیدم و امشب خوش می‌گذروندم. لباس مرتب دور دور های شبانه پوشیدم. موهامو شونه زدم و رهاشون کردم. قطعا با یک دست نمی‌تونستم ببندمشون. آرایش ساده و سبکی انجام دادم. با یه دست کار کردن سخت بود؛ ولی دلم نمی‌خواست وقتی باران و بهروز می‌رسن، آشفته باشم. نگاهی تو آینه انداختم. خودمو دیدم؛ با موهای مجعد قشنگی که همیشه بوی شامپو می‌دادن؛ صورتی خسته ولی هنوز زنده و شاداب شده با میکاپ! با صدای زنگ گوشی و پیام باران که نوشته بود «پایینیم خوشگل بیا»، کیفمو برداشتم و پایین رفتم
  18. پارت سی‌ام بازهم صدای پیام گوشی بلند شد. با جرعت بیشتر، برش داشتم و پیام رو باز کردم. باران بود! - «خوبی خوشگله؟ امشب قراره با بچه ها بزنیم بیرون یه کیفی بکنیم. توام بیا خوش می‌گذره.» حدیثه نبود و قطعا خوش نمی‌گذشت. ولی قبول کردم. با سرعت تایپ کردم: -« علیک سلام باران خانم! خوبم تو چطوری؟ بخواین منم بیام باید بیاید دنبالما!» واقعا حوصله ی رانندگی نداشتم. درست چند ثانیه بعد، پیام باران اومد؛ همراه ایموجی‌های خنده. -« باااشه با بهروز میایم دنبالت. ساعت شیش آماده باشیا!». لبخندی زدم از این زن و شوهر مهربون و پایه! -«باشه خوشگلم. شما بیاید دنبالم؛ من از پنج آماده‌ام.» و یک ایموجی خنده و چشمک گذاشتم و پیامم رو براش فرستادم. بهتر بود یکم به خودم و کار‌های خونه برسم. هرچند با یک دست، کار کردن سخت بود. با یک دست درحال گردگیری بودم که گوشیم زنگ خورد. به سمتش رفتم و بالاخره جواب حدیثه‌ای که خودش رو کشته بود دادم. - جان؟ - جان و زهرمار کره الاغ! عقل نداری راحتی، مگه نه؟ کیف می‌کنی بدون مغز داری زندگی می‌کنیا! چشم‌هام گرد شد و ناخواسته خنده‌ام گرفت. چقدر طلبکار و عصبانی بود! - چی شده حدیث انقدر وحشی شدی باز؟ جیغش رو خفه کرد و با عصبانیتی که توی صداش لرزش ایجاد کرده بود گفت: - بیشعورِ نفهم، از دیشب دلم هزار راه رفت. گفتم این بچه جواب تلفن نمیده، پیامم نمیده، حتی جواب سیا رو هم نداده، تازه خبر رسیده مرخصی هم گرفته اونم بخاطر شکستگی دستش! معلوم هست کجایی؟ چت شده؟ لبم رو گزیدم که صدای خنده‌ام رو نشنوه؛ وگرنه از کرج خونه رو روی سرم خراب می‌کنه. - توضیح میدم... وسط حرفم پرید و بازهم منو به رگبار بست. - توضیح بخوره تو سرت! سکته کردم فریا! گفتم این بچه غریب و تک و تنها تو تهران، منم که نیستم، بلا ملا نکنه سرش اومده. دلم برای نگرانی پشت صداش رفت. نه تنها خواهر، بلکه مثل یک مادر تمام مدت هوای من رو داشت. اینکه انقدر بخاطر حال خودم باعث نگرانیش شدم، عذاب وجدان بدی توی دلم انداخت.
  19. پارت بیست و نهم *** صدای زنگ ساعت مثل همیشه سمج بود، اما این بار به‌جای غر زدن، سریع نشستم. دستم هنوز توی آتل تیر می‌کشید؛ ولی باید تا یک مدتی، درد رو هم بخشی از روزم حساب کنم. بساط قهوه رو به راه انداختم. منتظر به اسپرسو سازم نگاه کردم تا قهوه رو توی لیوان بریزه. همون حین، توی دلم گفتم: - فریا، امروزم زنده‌ای. همین کافیه. نگاهم چرخید سمت گوشی‌ای که هنوز روی مبل راحتی مونده بود. از دیشب هنوز روشن خاموش می‌شد. دلم می‌خواست بدونم چه پیام هایی دارم. فکر دونستنشون بهم اضطراب می‌داد؛ اما اضطرابم رو بلعیدم و سمتش نرفتم. گفتم: - هرچی باشه، اول من مهمم، نه پیام‌ها. قهوه خوردم. نیمروی بدون روغن ساده‌ای درست کردم و خوردم. هنوز ساعت ۸ بود. شیفت امروز عصر بودم و باید خبر می‌دادم که نمی‌تونم برم. باید مرخصی می‌گرفتم. با یک دست کار کردن خیلی سخت تر از چیزی بود که تصورش رو می‌کردم. نمی‌تونستم موهام رو جمع کنم؛ نمیشد راحت تخم مرغ رو بشکونم. اگه این دست ناقصم نبود انقدر حرص نمی‌خوردم. ناکام از اینکه نتونستم موهام رو با گیره جمع کنم، «اه» بلندی گفتم و رهاشون کردم. باید یک سر بیمارستان می‌رفتم. به همین نیت آماده شدم. باد خنکی می‌اومد. شالم رو دور گردنم جوری انداختم که کمتر موهام آشفته بشن و به مقصد بیمارستان، خونه رو ترک کردم. *** قاشق بعدی برنج رو توی دهنم گذاشتم و حین جویدنش، جواب ایمیل دکتر حمیدی، معاوت بیمارستان رو دادم. گوشی رو بالاخره برداشته بودم. ده‌ها پیام نخونده؛ یکی از حدیثه، چندتا از همکارا، چندتا هم تبلیغات. و اون اسم بی‌نام! جرعت دادم و پیامش رو باز کردم. نوشته بود: -«باشه. فقط بدون همیشه همین دور و برم.» نفسم سنگین شد. اما این بار نذاشتم دلم فرو بریزه. گوشی رو بستم. با خودم گفتم: - من باید یاد بگیرم حتی اگه سایه‌ی کسی دنبالمه، راه خودمو برم. همون‌جا نه؛ امت بعد تموم شدن غذا و جمع کردن ظروف، به اتاقم رفتم. دفترچه‌ی کوچیکم رو باز کردم و نوشتم: «باید قسط عقب‌افتاده رو تا هفته بعد جبران کنم. باید برای دستم فیزیوتراپی شروع کنم. باید بیشتر مطالعه کنم.» برگه‌ی سفید دفترچه پر شد، و من حس کردم بازهم دارم کنترل زندگیمو پس می‌گیرم.
  20. متوجهم چی میگید ولی قالب های قبلی انجمن رو دیگه نداریم. متفاوت از قبله عزیزم
×
×
  • اضافه کردن...