-
تعداد ارسال ها
82 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
تمامی مطالب نوشته شده توسط سایان
-
درخواست کاور برای رمان جادوی احساس | غزال گرائیلی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما گل @QAZAL- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما- 5 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور رمان رز وحشی | shirin_s عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای shirin_s ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم عزیزم در اسرع وقت- 5 پاسخ
-
- 1
-
-
در خواست کاور برای رمان چرخه دنیا | banoo.z کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای bano.z ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
@pen lady خدمت شما- 15 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور برای رمان النا و سایههای بیپایان | ماها کیازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای pen lady ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
چشم گلم -
- جادوی دهم- به دودِ به هوا رفته نگاه کرد. آبرو و تمام زحماتش، رسما به هوا رفت. دیگ خالی بود و دود سیاه، به معجون مد نظرش تبدیل نشده بود. خانم پاتریشیا که ناامید تر از همیشه بود، نفسش رو به بیرون فوت کرد و گفت: - بسیار خب... همون لحظه، آینه ی جیبی در دست آدریان شکست؛ مثل انفجار! تکههاش به اطراف پرتاب شد و صدای جیغ و وحشت بچهها به هوا رفت. آدریان سرش رو کنار کشید، اما روی گونه و دستی که آینه رو گرفته بود، خراش پیدا کردن و خون دستش، سر خورد و یک قطره، دقیقا وسط دیگ فرود اومد. *** چند ساعت بعد از کلاس، همه چیز کاملاً عادی بهنظر میرسید. تینا و کریستوفر که آب از سرشون عبور کرده بود، دوباره برخورد های عادی و دوستانهشون رو با آدریان ادامه میدادن. زنگِ ناهار که خورد، شاگردها کم کم به سالن غذاخوری وارد میشدن. صدای قاشق و خنده و شوخی پیچیده بود. تینا هنوز داشت به آدریان گیر میداد که: - واقعاً از لاستیک استفاده کردی؟ خب حالا چی شد؟ هیچی که نشد! فقط دستت زخم شد. و آدریان با همون خونسردی نگاهی به باند پیچیده شده دور دستش کرد وگفت: - چون درست انجامش دادم. شاید از بیرون چیزی معلوم نیست، ولی تو ساختار مولکولی شیء اتفاق افتاده. همه خندیدن. حتی استاد پاتریشیا که داشت از کنار میز رد میشد، لبخند زد. هوا گرم و بوی نون تازه از آشپزخونه میاومد. عادیتر از این نمیشد. بعد از ظهر، وقتی بچهها به آخرین کلاس میرفتن و راهرو ها از همیشه خلوت تر شده بود، هنوز هیچ نشونهای نبود. فقط یه چیزی خیلی ریز، شاید بیاهمیت... تینا قبل از کلاس، موقع شستن صورتش تو آینه دید تصویرش برای لحظهای مکث کرد. فقط یه لحظه، انگار آیینه نفسش گرفت. ولی او خسته بود. اهمیت نداد. دستش رو با دستگاه خشک کن، خشک کرد و از سرویس بهداشتی خارج شد.
-
-جادوی نهم- بچه های کلاس همگی تینا و کریستوفر رو تشویق کردن. آدریان در دلش میگفت: - از اینکه منو ول کردین و دوتایی گروه شدین، پشیمون میشید. مطمئن بود که بهترین کار عملی رو ارائه میده. طبق لیست، خانم پاتریشیا نام آدریان رو خوند. با اعتماد به نفس، سینهاش رو جلو داد و از پشت میز بلند شد. دیگ سنگی و ابزار و وسایلش رو جمع کرد و جای تینا و کریستوفر رو در بالای کلاس گرفت. خانم پاتریشیا با تردید به برگ بو، قطعهای از لاستیک ماشین و آینه ی کوچک زنانهی در دست آدریان نگاه کرد. قطعا آدریان آینهی جیبی مادرش رو بدون اجازه، برای انجام کار عملی به کلاس آورده بود. میز خودش رو آماده کرد؛ دیگ مسی وسط، برگِ بوها چیده شده در کنار و قطعه لاستیک. آه، همون تکه لاستیکِ فرسوده که دیروز از تهِ سطل بازیافتِ کارلوس برداشته بود.. یک جور غرورِ خام و امیدِ بیپشتوانه تو چشمهاش بود، مثل کسی که میخواد از کوهِ بلند با اسکیت پایین بره. تینا خم شد و کنار گوش کریستوفر گفت: - جدی؟ لاستیک؟ آدریان، اینو واسه چی آوردی؟ آدریان، صحبت تینارو شنید. با لبخندی که غرورش رو بیشتر نشون میداد جواب داد: - میخوام نشون بدم جادو فقط شعر و باد نیست. گاهی یه چیز زمینی، جای پای قدرتمندی میتونه داشته باشه. آدریان اول برگها رو با چاقوی تیزِ جادویی خرد کرد؛ نه خردی که پودر بشه، فقط طوری که عطرش آزاد بشه. هر کدوم رو روی لبهٔ دیگ گذاشت، بعد قطعه لاستیک رو با انبرِ فلزی گرفت و زیرِ شعلهٔ کنترلشده نگه داشت. دودِ سیاهی ازش بلند شد. نه طوری که کسی رو بسوزونه؛ فقط دودی که بوی لنت ترمز ماشین و آسفالت داغ و آهن میداد. دود رو با چوب دستی، به سمت دیگ کوچکِ مسی هدایت کرد. با هنر نمایی، دود رو چرخاند و توی دیگ ثابت نگهش داشت. خانم پاتریشیا، با چشمهایی منتظر و شگفت زده، به کار آدریان که برای اولین بار به خرابکاری منتهی نشده بود، نگاه کرد. خیلی دوست داشت این دانشآموز سربه هوا و نادانش، یک کار درست انجام بده. آدریان آینه جیبی رو مقابلِ خودش گرفت. جوری که بازتابی از چهرهاش، روی دود ها میتابید. سطحِ آینه کمی موج برداشت، مثل آبِ ظرفی که توش یک سنگ ریزه پرتاب شده باشه. نوبتِ ورد رسید. متن رو که تمام شب سعی در حفظ کردنش داشت، با صدای محکمِ بچهگانه خواند: - مِیرْتاِلِه وِشِرُوم! باز کن آینه و بگذار حقیقت بیرون بیاید. اما آدریان، آنجایی که باید «مِیرْتاِلِه» را میخواند، بهخاطر هیجان و لرزشِ زبانش «مِرتایلِه» گفت؛ فقط یک حرکتِ جزئی توی تلفظ؛ مثل کسی که اشتباهی کلید را نیمدور بچرخاند. در همون لحظه، چیزی در دیگ فرق کرد. دودِ سیاه که به مایع تبدیل شده بود، از لرزش و چرخش ایستاد؛ بعد مثلِ آبی ک بهسوی آینه کشیده شده باشه، بالا پرید و در هوا دوباره به بخار و دود تبدیل شد و به دیگ برنگشت. آینهٔ جیبی لرزید، تصویرِ آدریان یک لحظه کش آمد، اما سریع به حالت قبلیاش برگشت. طوری که آدریان اصلا متوجه این تغییر سریع نشد. اما گوشهٔ چشمِ او دید که بازتابش، یک میلیثانیه دیرتر از خودش، پلک زد.
-
پارت سی و هشتم حدیثه به چت کردن ادامه داد و من برنج رو دم کردم. ظرفهارو شستم. برای خودم و حدیثه چای ریختم و با سینی پر از خوردنی، به پذیرایی رفتم. با ذوق ناشی از دیدن شکلات سنگیها، از حالت درازکش دراومد و نشست. چند دونه توی دهنش انداخت و با لذت گفت: - عاشق شکلاتم. لبخندی زدم و به جای شکلات، کمی انجیر خشک برداشتم. - تو رژیم نبودی حدیث؟ ظرف شکلات سنگی رو جلوی خودش کشید و دونه دونه، توی دهنش گذاشت. - هستم؛ ولی درمقابل کاکائو نمیتونم مقاومت کنم. - بله. دیدم کل شیر کاکائوی پروتئینی منو تموم کردی. خندید و گوشیاش رو برداشت تا جواب پیامی که براش اومد رو بده. - ضعف من کاکائوئه. تو چرا نمیخوری خب؟ سرم رو بالا انداختم و گفتم: - خوشم نمیاد. بعدشم میدونی همیشه سعی میکنم رژیمو رعایت کنم. حین تایپ کردن پیامش، داشت لبخند میزد و جواب من رو داد: - تو که هرچی میخوری هم روز به روز داری لاغر تر میشی. یکهو نگاهم کرد و با چهرهای جدی گفت: - اصلا چرا انقدر داری لاغر میشی؟ مشکلی هست؟ پا روی پا انداختم. شونههام رو بالا دادم و گفتم: - نه والا؛ کم میخورم فقط. سرتاپام رو از نظر گذروند. - آزمایش دادی؟ - نیاز ندارم. - غلط کردی. چشمهام بزرگ شد و ناخواسته خندهام گرفت. - چته؟! گوشیاش رو کنارش پرتاب کرد. - تو چته؟ الان دارم دقت میکنم که خیلی لاغرتر شدی. چند کیلویی؟ کمی فکر کردم. چند روز پیش از بیکاری، توی کلینیک، قد و وزنم رو گرفتم. - پنجاه و دو شدم. قدمم گرفتم صد و شصت و هشت و نیم بودم. ابروهای پر و مشکی رنگش بالا پرید. - دو هفته ازت بی خبر بودم تو پنج کیلو کم کردی بی ریخت!
-
پارت سی و هفتم هوا هنوز سرد نبود؛ اما تا مغز استخونم لرز داشتم. از پنجرهی پذیرایی بیرون رو نگاه میکردم؛ آسمون گرفته، ولی زنده بود. همونقدر که من بعد از مدتها حس زنده بودن میکردم. حدیثه از کرج برگشته بود و انگار با خودش یه مشت انرژی و حرف و خنده آورده بود. هنوز درست وسایلش رو باز نکرده بود و توی یخچال خونهام رو سرک میکشید. انگار دنبال خوردنی بود. از همونجا با مانتوی نیمهدرآورده گفت: ـ من حس میکنم باید یه مهمونی بگیریم. یه چیزی در حد ترکوندن روح خستهمون. از پشت میز بهش خیره شدم و گفتم: ـ تو هنوز لباسات رو هم در نیاوردی، داری برای مهمونی نقشه میکشی؟ خندید. ـ آره، چون اگه الان نگم، فردا دوباره هر دومون میریم سر کار و هفتهی بعد میفهمیم عمرمون تموم شده. حرفش تلخ بود اما واقعیت داشت. خندیدم. ـ خب کی بیاد؟ دوباره بچههای همیشگی؟ با بطری شیر کاکائو از آشپزخونه بیرون اومد و گفت: - اشکان میخواست طبق روال قبلی مهمونی بگیره. بچهها هستن، یادگار میاد، یکم آدم میبینیم دلمون باز میشه. تک خندهای کردم و روم رو ازش گرفتم. - انگار آدم ندیدیم. هرروز دارم با هزارتا آدم سروکله میزنم زن! کنارم ایستاد. - فدا سرت. مهمونی کیف میده. به ساعتی نرسیده، توی گروه اشکان رو اجبار کرد که مهمونی رو هرچه زودتر ترتیب بده. انگار مه از قبل هم هماهنگ شده بود، چون حدیثه پیام اشکان رو بلند خوند: - میگه آخر هفته داره هماهنگ میکنه. بچههای دانشکده هم هستن. برای خودم سری تکون دادم. اول از همه برنامه رو توی ذهنم چک کردم که مبادا شیفت باشم. دردسری هم داشتم برای این شیفت ها! تموم زندگیم حول شیفت، کلینیک و دانشگاه می چرخه و بر اساس شیفت ها باید زندگیم رو تنظیم کنم. - چه بدبختیای گیر کردم...
-
-جادوی هشتم- سرویس جادویی مدرسه یه کالسکهی نیمهشفاف بود که با دو اسب شبحی کشیده میشد. آدریان همیشه دیر میرسید و امروز هم، طبق عادت همیشگیاش، در آخرین لحظه از در بیرون دوید. اسبها چشم چرخوندن و با خشم شیهه کشیدن. کالسکهچی پیر با ریش خاکستری، پوزخند زد و گفت: – دوباره دیر کردی؟ فکر کنم روحت بیشتر از جسمت خستهست، پسر. آدریان با نفسنفس گفت: – از مدرسه یا از زندگی؟ – از هر دوتا. تینا، از پنجرهی کالسکه سرش رو بیرون آورد و با لحنی خشک، اما تهدیدآمیز گفت: – زود باش پارکر! اگه باعث شی امروز هم دیر برسیم، من خودم طلسمت میکنم که تا آخر عمرت به عنوان یک قورباغه زندگی کنی. آدریان در دلش گفت: – بهتر از اینه که دوباره معجون شادی درست کنم. کریستوفر از ته کالسکه گفت: – اگه دوباره یه ورد اشتباه بخونی، من خودم تبدیل به قورباغهات میکنم. آدریان سوار شد، نفس عمیقی کشید و آروم گفت: – چه روز قشنگی برای فاجعهی جدید... اسبها به هوا بلند شدن و کالسکه با صدایی مثل روشن کردن فشفشه، از روی جادهی ابری رد شد. درحالیکه تینا غر میزد و کریستوفر سعی میکرد از آدریان فاصله بگیره و شیر کاکائوش رو بخوره، آدریان با بیخیالی و ذهنی مشوش، از پنجره به مسیری که سریع ازش گذر میکردن خیره شد.
-
-جادوی هفتم- کاترینا با شنیدن صدای شکستن بشقاب، فریاد زد: – آدریااان پارکر! لحنش مثل ترکیب غرش شیر و جیغ جادوگرها بود. آدریان جا خورد، جارو با ترس و خستگی ناشی از تمیزکاری، گوشهی دیوار خزید و کفگیر از شدت استرس، خودش رو به در قابلمه کوبید. کاترینا با موهای بافتهی بلند و ردپای بخار طلایی پشت سرش، از راه پله پایین اومد. نگاهش افتاد به تکههای بشقاب روی زمین و آدریان، که مثل مجسمهای وسط آشپزخونه خشکش زده بود. – بهت گفتم، اون بشقاب چینیها یادگاری مادربزرگت هستن، فقط برای مهمونا! آدریان زیر لب گفت: – خب پس تقصیر من نیست که امروز صبح مهمون نداشتیم. کاترینا پلک زد. سکوت. بعد با چشمان عسلی براقش نگاهی به آدریان انداخت؛ آهی کشید و گفت: – خدا به من صبر بده... آدریان، هرچقدر هم توی جادوگری شکست بخوری، مطمئنم توی خرابکاری نخبهای. با یه اشاره، پنکیکها دوباره خودشون رو ترمیم کردن، جارو نفس راحتی کشید و تکه های بشقاب، منسجم شدن و به شکل اول برگشتن. کاترینا لبخندی با رضایت به مرتب شدن اوضاع زد: – حالا بخور و برو مدرسه. اگه از سرویس جا بمونی، خودت میدونی چی میشه. آدریان لبخند مصنوعی زد و زیر لب گفت: – بله قربان، شکنجهی روحی و جسمی توسط سرویس جادویی مادرم. وقتی اولین لقمهی پنکیک رو گذاشت دهنش، طعمش مثل همیشه عالی بود. فقط نمیدونست اون طعم دارچین از پنکیکه یا از ترسِ خشم مادرش.
-
-جادوی ششم- *** - آدریان! صدای کاترینا، مادر آدریان به سختی از طبقهی پایین به گوشهای سنگین آدریان میرسید. میون خواب و بیداری، صدای ناواضح مادرش رو خوب میشنید! درواقع حق ناشنیده گرفتن صدای مادرش رو حتی موقع خواب هم نداشت. صدای مادرش که غر میزد، نزدیک تر شد که سریع، چشم هاش رو باز کرد و درجا نشست. همون لحظه، درب اتاق باز شد و مادرش، دست به سینه، در چهارچوب در ایستاد. - آدریان، بیدار شدی بالاخره؟ بازم دیشب دیر خوابیدی. آدریان نگاهی به ساعت رومیزیاش انداخت. دیروقت به خونه برگشته بود و حالا، ساعت ۶ صبح باید بیدار میشد و به مدرسه میرفت. کاترینا بشکنی زد و حواس آدریان رو به خودش جمع کرد. - کجایی پسر؟ بلند شو که از سرویس مدرسه جا نمونی. سرویس مدرسه برای آدریان مثل یک کابوس بود. سرش رو خاروند و رضایت داد که از تخت بیرون بیاد. دست و صورتش رو شست؛ مسواک زد؛ طبق عادت با همون دست های خیسش، موهاش رو حالت داد و از پلههای مارپیچ خونه، پایین رفت. دقیقا روبه روی پلهها، آشپزخونه قرار داشت. از همون فاصله، اجاق گاز دیده میشد که کفگیر چوبی مادرش، به صورت خودکار پنکیکهارو برمیگردونه و جاروی چوبی کوچکشون، کف آشپزخونه رو جارو میکنه. همین که پاهاش رو روی سرامیکهای براق آشپزخونه گذاشت، جارو از حرکت ایستاد و انگار با چشمهای نامرئیاش، داشت طلبکارانه به دمپاییهاش نگاه میکرد. آدریان ابرویی بالا انداخت و گفت: - متاسفم سورن، باید صبحونه بخورم. جارو، کمی دستهاش خم شد. ناامید و خسته از دست آدریان، به کارش ادامه داد. آدریان میخواست مثل پدرش، کارلوس، بشقاب رو با یک اشاره، از توی کابینت در بیاره. کمی تمرکز کرد و با اشاره به یک بشقاب، بشقاب مثل یک پرنده از جای خودش بیرون اومد و به سمت آدریان، با شتابی غیر قابل کنترل، پرواز کرد. آدریان که از شتاب بیش از حد دستپاچه شد، می خواست متوقفش کنه؛ اما بدتر باعث شتاب گرفتنش شد و بشقاب به سمت صورتش پرتاب شد. سریع روی دو زانو خم شد و بشقاب از بالای سرش رد شد به دیوار برخورد کرد. صدای بلند شکسته شدن بشقاب چینی و زیبای کاترینا، باعث ترس خود آدریان، جارو و کفگیر شد. جوری که باعث شد نیمی از پنکیکها روی سرامیکها بیوفتن و جارو، تعادل خودش رو از دست بده و برخورد دستهی چوبیاش با سرامیکها، صدای بدی بده.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست کاور رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید گلم- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست کاور رمان سایههای نیمهجان | عسل عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایان پاسخی برای عسل ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید عزیزم @عسل- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی پنجم- تینا به سمت آدریان برگشت و او اصلا دلش نمیخواست کتکی مثل گریگوری بخوره! تینا در یک قدمی آدریان ایستاد. قدش کمی، تنها کمی از آدریان بلندتر بود و همین، بیشتر به تینا احساس قدرت میداد. دست بالا آورد که آدریان چشم بست؛ میترسید یکی زیر گوشش بخوابونه. اما تینا یقهی آدریان رو مرتب کرد و با لحن آرومی گفت: - یکبار دیگه، فقط یک بار دیگه بخوای با ما کار کنی، یا مارو توی دردسر بندازی، بلایی سرت میارم که درد گریگوری پیشش مثل یک جوک باشه. فهمیدی پسر خوب؟ آدریان بزاقش رو فروخورد و پلک زد. تینا با چشمهای جمع شده نگاهش کرد. توی سکوت به هم خیره بودن که صدای بلند زنگ و بعد فریاد آقای چانگ، باعث شد شانههای هرسه از جا بپره و بترسن. - هی، باید برید سرکلاساتون! آهای جیمز، دم اون گربه ی بدبخت رو رها کن. گبی، اون طلسم وارونگی رو تمومش کن و بذار همکلاسیت بیاد رو زمین! خانم یویو! بچههارو از تو باغچه جمع کن! *** معلم، خانم پاتریشیا پیِرس، درحال تدریس اصول فنون جادوگری بود. درسی به شدت خسته کننده که تنها قسمت جذابش، کارهای عملیاش بود که اونهم آدریان هربار درش گند به بار می آورد. مشغول بازی با مداد سبز رنگش بود و به این فکر میکرد حالا که همگروهی نداره، باید خودش دست به کار بشه و یکی از بهترین معجونهارو درست کنه. چراکه با ترکیب طلسمها و ورد های متفاوت، یاد گرفته بودن معجون بسازن. کلاس تموم شد. بچهها وسایلهارو جمع کردن و باید کم کم به خونه برمیگشتن. آدریان که وسط افکارش خوابش برده بود، با ضربهای به سرش با درد از خواب پرید و اطراف رو نگاه کرد. با دیدن گریگوری و دار و دستهاش که با خنده نگاهش میکردن، اخمی کرد و جای دردناک سرش رو خاروند. - چته؟ گریگوری با خنده، پیشونی آدریان رو به عقب هول داد و گفت: - دست و پا چلفتی! و همراه سه دوست قد بلند و قلدرش، خندید. آدریان اخمی کرد و بی توجه به آزار هاشون، مشغول جمع کردن کتابهاش شد. گریگوری، به سمت در خروجی کلاس رفت؛ اما از متلکهاش، چیزی کم نشد. - شنیدم طبق معمول گند زدی پارکر! واقعا احمقی. و با خنده هایی بلند، از کلاس خارج شدن. تنها کسی که توی کلاس مونده بود، آدریان بود. غم بزرگی توی دلش نشست. انگار گریگوری، مستقیم قلبش رو توی مشت گرفته بود و فشار میداد. نمیخواست مثل بچه ها گریه کنه. پس با فشردن لبهاش به هم و اخم شدید، وسایلهاش رو جمع کرد و به سمت کتابخانه مدرسه، راه افتاد.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی چهارم- آدریان دست خیسش رو میون موهاش کشید تا مثل صورتش، تمیزش کنه. تینا، طلبکار و دست به سینه و کریستوفر با شانههایی افتاده، منتظر به او نگاه میکردن. آدریان خوب که مطمئن شد موهاش به هم ریخته و البته تمیز هم شده، به سمت دو همکلاسیاش برگشت و با فکری که در لحظه توی سرش جرقه حورده بود، گفت: - من یه ایدهی جدید دارم... صحبتش تموم نشد که تینا، تکیه از دیوار سرویس بهداشتی پسرانه گرفت و با قدمهای بلند به سمت آدریان رفت. آدریان شوکه شده چند قدم به عقب رفت. تینا، دختر به شدت ترسناکی بود! وقتی با اون چشمهای آبی روشنش به کسی خیره میشد، انگار به عمق روح طرف مقابلش نفوذ میکرد! آدریان که به دیوار پشتش چسبید، یکهو درب یکی از اتاقکها باز شد و صدای کشیده شدن سیفون اومد. خروج یکی از پسرهای کلاسشون از اتاقک و قرار گرفتنش بین تینا و آدریان، باعث توقف تینا شد. پسر، گریگوری تامس، نگاهش بین هرسه نفر داخل دستشویی چرخید و روی تینا متوقف شد. - واو؛ تینا! فکر نمیکنی جایی که ایستادی یکم نامناسب باشه؟ تینا دودی از کلهاش بلند شد و لگدی به سمت گریگوری پرتاب کرد. - دهنت رو ببند بی مصرف! گریگوری با ترس عقب کشید؛ اما تینا نه! دوباره به سمتش حمله ور شد که آدریان و کریستوفر، به نیت میانجیگری، خواستن جلو بیان؛ اما با ضربه ی عمیق و شدید تینا به دردناک ترین قسمت گریگوری، هردو با وحشتی بیشتر، به جای خودشون برگشتن. گریگوری نفسش حبس و صداش توی گلو خفه شد و زانو زد. تینا دست به کمر نگاهش کرد و گفت: - بار آخرت بود با من حرف میزنی. حالا گورتو گم کن! گریگوری از پایین، با صورتی که شبیه گوجه فرنگی پلاسیده شده بود، به تینا نگاه کرد. تینا که نگاه خیرهاش رو دید، ناگهانی سمتش خم شد. - چته؟! گریگوری که انتظار حذکت ناگهانی تینا رو نداشت، بدون توجه به دردش و دستهای نشستهاش، از دستشویی پسرانه پابه فرار گذاشت.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی سوم- تینا و کریستوفر با ترس به همدیگه نگاه کردن. هرکدوم توی ذهنشون یک چیزی میگفتن. تینا: - کاش هیچوقت خام حرفای آدریان نمیشدم. اگه خلاص بشم دیگه اسمشو هم نمیارم. کریستوفر: - امیدوارم مدیر مارو همراه آدریان توبیخ نکنه. گناه من چی بود که بخاطر کار گروهی باهاش همراه شدم آخه؟! مدیر چانگ گلویی صاف کرد و حواس بچهها به جز آدریان، جمع مدیر شد. آقای چانگ دهن باز کرد که حرفی بزنه اما با دیدن باقی دانش آموزان مدرسه که از راهرو کاملا به اتاق مشرف بودن، فریادی از انتهای حنجرهاش زد: - همگی برید سر کلاساتون! با فریاد لرزه افکن آقای چانگ، اون هم با اون صدای نخراشیده و بلندش، تمام بچهها پراکنده شدن و شونههای خانم یویو، تینا و کریستوفر بالا پرید. آقای چانگ با یک بشکن، در اتاق رو بست. گلویی صاف کرد و باز دهن باز کرد که حرفی بزنه؛ ولی یکهو متوجه خانم یویو شد و به قامت ریز نقشش نگاه کرد. - شما نمی خواید سر جاتون بایستید خانم یویو؟ خانم یویو به خودش اومد و سریع از پشت میز، به پیش بچهها نقل مکان کرد. آقای چانگ دوباره گلویی صاف کرد که اینبار بچهها مطمئن شدن باید غزل خداحافظی رو بخونن. - باز چه گندی زدین؟ تینا به این فکر کرد که باید اول خودش توضیح بده تا خانم یویو، حیثیتشون رو به باد نده. اما خانم یویو از تیناهم زودتر اقدام به جواب دادن کرد. - آقای آدریان پارکر به همراه این دونفر بازهم باعث خرابکاری شدن. تینا با نفرت به خانم یویو نگاه کرد. هیچوقت نفهمید خانم یویو دقیقا چه کارهی مدرسهست. فقط میدونست توی همه ی کارها فضولی میکنه و به همه ی بچه ها گیر میده. کریستوفر خیلی ناگهانی، آدریان رو رها کرد و به سمت مدیر قدمی رفت و با التماس گفت: - جناب چانگ، باور کنین فقط برای کار کلاسی بود. من نمیدونستم آدریان میخواد چیکار کنه، فقط گفت پنهون شید و بعدش یک وردی رو خوند که فکر کنم اشتباه کرده. خواهش میکنم مارو توبیخ نکنید. تینا که مجبور بود تمام وزن آدریان رو تحمل کنه، به سختی میون صحبت سریع کریستوفر پرید. - هی کریس، بهتره بیای آدریان رو نگه داری و کمتر حرف بزنی. کریستوفر که نزدیک بود گریهاش بگیره، برگشت و دوباره زیر بغل آدریان رو گرفت. مدیر اخمی کرد و کمی خم شد تا صورت آدریان رو ببینه. وقتی ناموفق بود، از پشت میز بیرون اومد و نزدیکش شد. سر آدریان رو بالا آورد و با دیدن حدقهی مشکی و بی روح آدریان، ترسیده و متعجب گفت: - مسیح! شما قرار بود برای کلاس چه چیزی آماده کنید؟! هردو دانشآموز همزمان گفتن: - شربت فرحبخشی با ورد شادی. خانم یویو و مدیر به هم نگاهی انداختن. انگار طلسم آدریان برعکس عمل کرده بود! مدیر میون دو چشمش رو با دوانگشت کمی فشرد. تینا با ترس و کمی شَک، پرسید: - قربان، ما باعث دردسر شدیم؟ مدیر نگاهی به چشمهای دریایی دخترک کرد و پاسخ داد: - حضور آدریان در مدرسه، خودش دردسره. به آدریان نگاه کرد و برای برطرف کردن طلسم معکوس شده، که باعث خشک شدن آدریان شده بود، وردی زیر لب خوند و محکم، جلوی صورت آدریان کف دو دستش رو به هم کوبید. جرقه ای روی موهای خاکستر نشستهی آدریان زده شد و با لرزشی توی بدنش، یکهو صاف ایستاد و چشمهای تیره شدهاش، دوباره به رنگ سبز-عسلی خودش برگشت.
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی دوم- آقای چانگ، مردی آسیایی با چشمهای بادومی و ریزش، درحال مطالعهی مجلهی مورد علاقهاش، پخت کیک و شیرینی و تولید آبنبات چوبیهای جادویی بود. پاهای تپلش که پوشیده از جچراب صورتی با طرحهای شلوغ بود رو روی میزش انداخته بود و حین لیسیدن آبنبات چوبی دارچینیاش، از زندگی لذت میبرد. صدای خندههایی که از بیرون اتاق می اومد رو نمیشنید و غرق در خواندن دستور پخت جدید پای آلبالو بود که در اتاق محکم باز شد و قبل از حضور هرکسی، صدای جیغ خانم یویو توی اتاق پیچید. - آقای چانگ باید تکلیف جناب پارکر مشخص بشه! مدیر چانگ که از ترس دیده شدن جورابهاش، سریعا میخواست پاهاش رو پایین بیاره، تعادلش رو از دست داد و به زمین افتاد. صدای زمین خوردنش انقدر زیاد بود که جیغ های خانم یویو خفه شد و اتاق لرزید و کاسکوی آقای چانگ، با ترس دور اتاق به پرواز دراومد. خانم یویو که بیشتر از هر چیزی از اون کاسکو وحشت داشت، با ترس و جیغ بلندی روی زمین خوابید. کاسکو از بالای سرش رد شد و به سمت سه دانشآموز پرواز کرد. تینا و کریستوفر هم با دیدن حمله ی کاسکو، جیغ و فریادی کشیدن و مثل خانم یویو با کشیدن دستهای آدریان، روی زمین دراز کشیدن. کاسکوی سفید رنگ که خودش هم وحشت زده بود، نتونست فرود خوبی توی راهرو داشته باشه و با خوردن به سر یکی از دانشآموزان قد بلند، دور خودش چرخی زد و به دیوار خورد. آقای چانگ که از زیر میز شاهد این اتفاقات بود، فریادی زد: - همتونو توبیخ میکنم، وااایت! وایت، کاسکوی سفید آقای چانگ، صدای صاحبش رو شنید اما حیوان بیچاره بخاطر ضربهی شدید کله ی کچلش به دیوار، گیج میزد و جرقههای گیجی بالای سرش چشمک میزدن. خانم یویو سریع از زمین بلند شد و له سمت میز مدیر چانگ دوید. - خدای بزرگ! آقای چانگ بذارید کمکتون کنم. مدیر چانگ که حالا نه تنها جورابش دیده میشد، بلکه بخاطر بالا رفتن پاچه شلوارش، زیر شلواری آبی با طرح کیک و آبنباتش دیده میشد، خشمگین دست خانم یویو رو پس زد و داد زد: - کاش بفهمی که بدون در زدن داخل نیای خانم یویو. خودش به سختی هیکل تپل و درشتش رو جمع و جور کرد و بلند شد. با اخم به خانم یویویی که ترسیده و مضطرب بود نگاه کرد و گفت: - چه مشکلی پیش اومد؟ اسم آقای پارکر رو شنیدم. خانم یویو دهن باز کرد تا چغولی آدریان پارکر رو بکنه که خود آقای چانگ چرخید و با دیدن قیافههای ترسیده و پریشون اون سه دانشآموز دم در و دانشآموزایی که بخاطر سروصدا، توی راهرو جمع شده بودن، شانههاش افتاد و نالید: - بازم فاجعه!
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
-جادوی اول- صدای انفجاری مهیب، تمام مدرسه و محوطهی بیرونی رو لرزوند! تمام دانشآموزان توی محوطه، به سمت صدا چرخیدن. دودی از پشت درختهای صنوبر به آسمون میرفت و یکهو یک نفر جیغی کشید: - تو بازم گند زدی! جیغ، متعلق به خانم یویو بود. زنی میانسال و بد اخلاق که همیشه پشت سر آدریان ظاهر میشد و او رو دعوا میکرد. آدریان، پسرک ۱۶ ساله که با صورت روی زمین افتاده بود، خودش رو به سختی از روی زمین بلند کرد و شوکه، به دیگ منفجر شده خیره شد. اونقدری شوکه بود که قدرت جواب پس دادن به غرها و دعواهای خانم یویو رو نداشت. ذهنش خالی از فکر شده بود و فقط با نگاهی تاریک، به خرابکاریاش خیره شده بود. تینا و کریستوفر، از پشت بوتهها بیرون اومدن. خانم یویو با دیدن اون دونفر، با صدای تیز و ظریفش جیغ زد: - خدا لعنتتون کنه! همیشه باعث خرابکاری میشید! بیاید بیرون ببینم. تینا و کریستوفر با شرم و ترس، از میون بوتههای شمشاد بیرون اومدن و پا روی خاکسترهای روی چمنها گذاشتن. نگاه کریستوفر به چهرهی پریشون آدریان افتاد. تمام صورتش پر از دوده و خاکستر بود و موهای بورش روی هوا پراکنده بودن؛ نامرتب تر از همیشه. خانم یویو دستهای چروکیدهاش رو توی هوا تکون داد، انگار به مرض سکته کردن رسیده بود. - باورم نمیشه تونسته باشین با چوب مشک و عنبر، این فاجعه رو درست کنید. همین حالا باید بریم پیش مدیر چانگ. *** آدریان، داغان تر از چیزی بود که خودش بتونه حرکت کنه. تینا و کریستوفر زیربغل های آدریان رو گرفته بودن و پشت سر قدمهای بلند و سریع خانم یویو، تقریباً به سختی میدویدن. چرا که آدریان تمام قدرت حرکت و تکلم خودش رو از دست داده بود. وقتی از میون راهروهای مدرسه عبور میکردن، نگاه و خندههای بچهها، باعث میشه تینا ذره ذره از شرم آب بشه و کریستوفر به این فکر میکرد که مبادا سوفی، دختر مورد علاقش اون رو کنار آدریان ببینه.
- 10 پاسخ
-
- 2
-
-
-
درخواست جلد رمان وهمِ ماهوا | سارابهار کاربر نودهشتیا
سایان پاسخی برای سارابـهار ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بفرمایید گلم- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
-
من سایان عضو گروه جادوگران هاگوارتز کتاب جادویی خودم رو آغاز کردم❤️
-
نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد ساده، فقط یه کلمهی اشتباه و همهچیز از هم پاشید! آدریان فقط دنبال اثبات خودش بود؛ اما حالا دنیایی که میشناخت، دیگه همون نیست. چیزی از پشت آینهها رد شد؛ چیزی که قرار نبود هیچوقت اونجا باشه. نسخههای تاریکی، آروم و بیصدا میان و تو دنیا قدم میزنن، مثل سایههایی که هر لحظه میتونن اونها رو ببلعند.
- 10 پاسخ
-
- 3
-
-
شبهای جنگل، مهآلود بود. درختان کهنسال جنگل مثل هیولاهای سنگی در مه فرو رفته بودند و باد، صدای زوزهی گرگها را شبیه نالهی ارواح میپیچاند. کالدر، ردای سیاهش را روی شانه جمع کرد و قدم به قبرستان متروک گذاشت. وسط قبرستان، روی سنگی شکسته، و پر از غبار، شئای براق و خیره کننده چشمهایش را زد. - حلقه! نه، این فقط یک زیور نبود؛ لرز در استخوانش میپیچید و روحش را میفشرد. سالها پیش شنیده بود که همین حلقه بود که خاندانش را به خاک کشاند. پدربزرگش، نخستین قربانیاش بود؛ بعد پدرش… و حالا نوبت او بود که نگذارد دیگر کسی قربانی این نفرین قدیمی شود! چوبدستش را محکم در دست گرفت و با احتیاط جلو رفت. حلقه مثل چشم بیداری در تاریکی میدرخشید. با هر قدم، زمزمهای در باد شنیده میشد؛ صدای زنی که مینالید: «راز مرا میدانی؟» کالدر ایستاد. قلبش به شدت میتپید. به آسمان تیره نگاه کرد. میدانست صدایش را میشنود! فریاد زد: - سرینا، بانوی نفرین! بیرپن بیا ای ترسو! ناگهان شعلهای سیاه از حلقه جهید و سنگ قبرها را روشن کرد. سایهی زنی با موهای بلند و چشمهای تهی از نور در برابرش شکل گرفت. سرینا بود؛ بانوی نفرین! - من برای عشق سوختم، و حالا همه باید بسوزند. کالدر فریاد زد: - نه! من این چرخه را میشکنم. چوبدستش را بالا آورد و طلسمی تدافعی خواند؛ اما شعلههای سیاه به سمت او خزیدند، مثل مارانی گرسنه. دورش حلقه زدند و بازویش را گرفتند. دردی هولناک در رگهایش پیچید و از درد، دادش به هوا رفت. سرینا خندید؛ از همان خندههای شیطانی! - هرکس حلقه را لمس کند، بخشی از وجودش را میبازد! کالدر به دستش نگاه کرد؛ انگشتانش کمکم شفاف میشدند. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. با خودش فکر کرد: «باید راهی باشد… باید راز این حلقه را بفهمم.» در ذهنش صدای استاد قدیمیاش پیچید: «نفرینها را نمیشکنی، مگر با پذیرش.» چشمهایش را بست. زیر لب گفت: - راز من، ترس من است. من دیگر فرزند سایه نیستم. حلقه لرزید. شعلهها لحظهای خاموش شدند. سرینا جیغ کشید: - نه! نمیتوانی مرا انکار کنی! کالدر قدمی به جلو برداشت. چوبدستش را روی خاک کوبید و فریاد زد: - به نام ستارههای سپید، نفرینت پایان مییابد! نور سفید آسمان را شکافت و روی حلقه ریخت. سنگها ترک خوردند و قبرستان در لرز فرو رفت. صدای شکست چیزی در فضا پیچید؛ حلقه بر زمین افتاد و به خاکستر بدل شد. سرینا ناپدید شد، تنها نالهای باقی مانده بود و نفسهای هراسان و خستهی کالدر. کالدر نفسزنان روی زانو افتاد. آرام دستش را نگریست. ذرهذره درحال نابودی بود و چیزی از دست راستش باقی نمانده بود. او نفرین را شکست، اما بهایی داد. باد آرام گرفته بود. ستارهها آرامتر از همیشه بر فراز قبرستان میدرخشیدند و اکنون، آغازِ پایان کالدر بود! کالدر زیر لب زمزمه کرد: - هر طلسمی بهایی دارد… و این، رازِ جادوست.
- 13 پاسخ
-
- 2
-
-