-
تعداد ارسال ها
314 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
18 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط زری گل
-
درخواست انتشار داستان واکنش شاذ | تکمیل شده در نودهشتیا
زری گل پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست ویراستاری
لینک رمان: نویسنده: @Kahkeshan جلد ✓ ویراستاری: ✓ قالب سایت: https://biaupload.com/do.php?filename=org-dba2941658a51.pdf -
#پارت_ششم با صدای《دینگ》در آسانسور باز شد، جاوید رو به سمت در خونه بردم که متوجه برگه ای شدم که برای پیک گذاشته بودم. پشتش برام نوشته بود:《خدا جفتتون رو شفا بده!》 برگه رو تو دستم جمع کردم؛ مردم اعصاب ندارن دست خودشون هم نیست که! کلید انداختم و در رو باز کردم، جاوید رو سریع به اتاقش بردم و روی تخت ولوش کردم. دستی به کمرم زدم و گفتم: - من که گفتم خیری برای من نداری تو، بیا کمرم گرفته! همونطور دست به کمر نگاهی به اتاقش انداختم. اتاق جاوید کوچیک ترین اتاق خونه بود؛ اون از جاهای بزرگ به شدت نفرت داره و همیشه عاشق نقلی بودن مکان ها است. دکور اتاق سفید- طوسی بود، همیشه این اتاق باعث میشد دلم بگیره. اتاق کوچیک، رنگ روبه تیره و مهم تر از اون پرده؛ تنگی نفس میگیرم و واقعا نمیتونم این محیط هارو تحمل کنم. به سمت پنجره قدم برداشتم و پرده رو کنار زدم، نمای پشت پنجره این اتاق، تنها جایی بود که من دوست داشتم، قشنگ شهر زیر پات بود و برج میلاد از بین اون همه نور، عجیب ستودنی میشد. لبخندی به زیبایی ظاهر این شهر زدم و خواستم از اتاق خارج بشم که حرف شهیاد تو سرم اکو شد. - جاوید حالش خوب بود ولی نمیدونم چه پیامی براش اومد که عصبی شد و... یعنی چی بوده که جاوید رو عصبی کرده؟ به من چه! وجدان: کلاس نزار، من که میدونم تو دلت چخبره برو ببین چی بوده! خوشم میاد ازت سریع میگیری چی میگم و چی میخوام. خم شدم و یواش دستم رو نزدیک جیبش بردم و گوشی رو بیرون کشیدم و از اتاق خارج شدم. همونجا کنار اتاق ایستادم و مشغول شدم. اِ رمز داره! وجدان: وای چقدر عجیب، خب دختر معلومه که داره! چشمهام رو بستم و فشاری بهشون دادم که گوشی تو دستم لرزید. به صفحه گوشی چشم دوختم، پیامی از بابک اومده بود. بابک یکی از دوستهای جاوید بود که نه من ازش خوشم میاومد نه اون از من! - جاوید پای یک بچه در میونه خنگ بازی در نیار! چشمهام با خوندن پیام چهارتا شد؛ پای بچه؟! بچهها چه ربطی میتونن به جاوید داشته باشن؟! اصلا بچه کجا، جاوید کجا؟! آها نه من پیام رو بد متوجه شدم فکر کنم منظورش این هستش که آره جاوید بچه نباش و... وجدان: جانا! باشه، فقط خواستم خودم رو قانع کنم. نفسم رو بیرون دادم و سعی کردم رمز رو باز کنم ولی دریغ از یک نور امید! برگشتم به اتاقش و گوشی رو روی عسلی کنار تخت گذاشتم. نگاهی بهش انداختم و دستم رو به حالت《 خاک》 در آوردم و از اتاق خارج شدم. یعنی واقعا منظور بابک از اون بچه، بچه جاوید بوده؟ اصلا به من ربطی نداره ها ولی یعنی من عمه شدم؟! وای جاوید خدا سوسکت کنه شبم رو نابود کردی هیچ، گیجم هم کردی. روی مبل راحتی ولو شدم. اگه اون چیزی که تو ذهنم هست باشه، مامان چه برخوردی نشون میده؟! صحنه های تو ذهنم نقش بست. مامان: وای جاویدم، شیر مردم پدر شدنت مبارک باشه! نه اصلا این رو نمیگه، یعنی مامان بیاد تولد یکهویی نوهاش رو که معلوم نیست مامانش کیه تبریک بگه؟ هرگز! مامان: این چه غلطی بود کردی؟ تا کی باید گند کاریهای تورو پوشش بدم؟ چجوری باید سرم رو جلو پدربزرگت بلند کنم، هان؟! یا خدا اگه اینطور باشه که مرگ جاوید قطعی و امضا شده است. نه این هم نمیشه مامان هرچی باشه دیگه اونجوری نیست که مرگ پسرش رو بخواد. مامان: بچه؟ هوم باش. آره، خودشه قطعا مامان هیچی از خودش نشون نمیده و خیلی راحت از این موضوع رد میشه. وجدان: واقعا فکر میکنی مامانت انقدر بیخیال باشه؟ اون هم در برابر آبروش؟!
- 11 پاسخ
-
- 6
-
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
#پارت_پنجم ابرویی از تعجب بالا انداختم که لبخندش تبدیل به تک خنده شد. - یعنی همین امشب آشنا شدیم، بفرمایید! لبخند ملیحی زدم و سری تکون دادم. پشت سرش قدم برمیداشتم و به سنگینی نگاههایی که روم بود توجهی نمیکردم. - این هم از جاوید. کنار رفت و من با برادری که بیحال روی مبلی نشسته بود، مواجه شدم. هرچی که بود، برادرم بود. نگران کنارش نشستم. - جاوید، چت شده؟ ببین منم جانا! با چشمهایی که موج غم درش غوطه ور بود خیره چشم های نگرانم شد. - جانا من... حرفش رو خورد و دیگه ادامه نداد، جاوید رو تابه حال اینطوری ندیده بودم. بلند شدم و روبه شهیاد کردم. - میشه لط... نزاشت ادامه بدم و《حتما》ی گفت. بازوی جاوید رو گرفت و بلندش کرد. *** در ماشین رو بستم و روبه شهیاد کردم. - خیلی ازتون ممنونم هم بابت کمکی کردید هم از اینکه زنگ زدید. بازهم لبخند ملیحی تحویلم داد. - خواهش میکنم، جاوید حالش خوب بود ولی نمیدونم چه تماسی باهاش گرفته شد که بعد زیاده روی کرد و... سری به نشونه تاسف تکون دادم و گفتم: - اگه ماشین نیاوردید خوشحال میشم زحمت امشبتون رو جبران کنم. از تک خنده هایی که میزد که خوشم میاومد، نجیب و متین بودنش رو با رفتار هاش به رخ میکشید. - نه بابا چه زحمتی، ممنون خودم میرم. سریع در ماشین رو باز کردم، امکان نداشت بزارم بره. - لطفا سوار بشین! به قدری قاطع گفتم که تشکری کرد و سوار شد. لبخندی از روی رضایت زدم و خودم هم سوار شدم. جاوید پشت دراز کشیده بود و از سکوتش مشخص بود که خوابش برده. وقتی از شهیاد آدرس خواستم متوجه شدم که برای پایین های شهر هستند. تو ماشین سکوت حاکم بود که... - من همین جا پیاده میشم. مخالفت کردم. - هنوز مونده تا... بین حرفم گفت: - خیلی ممنون جانا خانم تا همین جا هم لطف کردید، راهی نیست دیگه نمیخوام با این حال جاوید به ترافیک بخورید. واقعا برام عجیبه، اولین باره که میبینم جاوید یک همچین دوستی داره؛ همینقدر متین و همینقدر محترم! ماشین رو کنار زدم و گفتم: - باشه، هرجور راحتید. بازهم به خاطر کمک امشبتون ممنونم. باز لبخند ملیحش رو تحویلم داد. - خواهش میکنم، از آشنایی با شما خوشوقت شدم. همچنینی گفتم و بعداز شب بخیری پیاده شد. نفسم رو بیرون دادم و پام روی پدال گاز فشردم. وقتی رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و پیاده شدم. - جانا دخترم! برگشتم و متوجه عمو غفور همیشه نگران شدم. - این هم از جاوید خان. در ماشین رو باز کردم که جاوید 《تاراپ》 افتاد کف پارکینگ. عمو غفور با چشم های درشت شده یک نگاه به جاوید بیحال کرد و یک نگاه به من خونسرد. - اِ جانا این چه کاریه دختر؟! چشم غره ای به جاوید چشم بسته رفتم. - من رو از کار و بار و شام انداخته، حقشه بزاریم همون تو ماشین، نه همون اینجا بمونه. عمو غفور سری از روی تاسف تکون داد و سعی کرد جاوید رو بلند کنه. - بیا کمک کن برادرت رو ببریم خونه، بیا! ای خدا آخه به من چه؟ من اگه بمیرم مگه این جاوید میفهمه که الان من دارم براش زحمت میکشم؟! با کمک عمو، جاوید رو تا دم آسانسور بردیم. - مرسی عمو جون. لبخندی زد و با چهره مهربونش گفت: - ببر اتاقش، نندازیش گوشه سالن ها! تک خنده ای کردم. - والا بد فکری هم نیست، این جاسوس رو سالن که نه، باید برد انداخت تو توالت، والا! به دیوونه بازی های من خندید و گفت: - خداروشکر نداخانم نیست و از این بیانات تو خبر نداره. با شنیدن اسم ندا(مادرم)، لبخندم محو شد. - فعلا که نداره، شب خوش. وارد آسانسور شدم، سنگینی جاوید رو کمی به گوشه آسانسور دادم تا بتونم یک نفسی بکشم. به ساعتم نگاهی کردم، هه ندا خانم الان درحال پز دادن هستش، وقتی برای بچه هاش نداره. به چهره جاوید چشم دوختم وای که این بشر چقدر تو خواب مظلومه، کاش تو بیداری هم همینطوری بودی داداش، نه خب چه کاریه همون خواب به خواب بری بهتره! وجدان: یک لحظه فقط یک لحظه فکرکردم احساساتت داره به کار میفته. وا پس این چیه؟ خب میگم بخوابه دیگه، تازه به نفعشه چون وقتی بیدار بشه با روی بد من مواجه میشه.
- 11 پاسخ
-
- 7
-
-
- رمان عاشقانه
- رمان جدید
-
(و 5 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
امشب از آسمان ديده تو
روي شعرم ستاره میبارد
✨🤍✨
در سكوت سپيد كاغذها
پنجههايم جرقه میکارد
#فروغ_فرخزاد