#پارت_هجدهم
چشمهاش رو درشت کرد، نفسی کشیدم و ادامه دادم:
- جاوید رک و راست، رو راست، تمام راست بهم بگو قضیه بچه چیه؟!
گنگ ابروهاش رو بالا انداخت.
- کدوم بچه؟ جانا چی داری میگی؟!
سری تکون دادم و پوزخندی زدم، همون پیام رو براش تکرار کردم تا بفهمه حرف از کدوم بچه میزنم.
- همون بچهای که پاش در میونه و تو نباید خنگ بازی در بیاری.
چشمهاش به حالت اولیه برگشت و لیوان توی دستش رو روی میز گذاشت.
- خب ربطش به تو چیه؟!
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد:
- از کی تاحالا کار های من برات مهم شده؟!
پوزخندی زدم و بلند شدم.
- درسته، تو جایی تو زندگی من نداری که کارهات برام پشیزی اهمیت داشته باشن.
به سمتش خم شدم و ادامه دادم:
- هر غلطی که میخوای بکن، فقط دیگه اسم جانا رو به زبونت نیار!
دهن باز کرد اسمم رو بگه که انگشتم رو روی بینیم گذاشتم و 《هیس!》 گفتم. از آشپزخونه خارج شدم و به سمت اتاقم قدم برداشتم. همونطور که در اتاقم رو میبستم پوزخنده گوشه لبم هم بزرگ تر میشد.
- ته توی این ماجرا رو در نیارم، جانا نیستم.
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم. افسون مثل همیشه شیک کرده و سرحال شروع به گفتن دیالوگ های صبحگاهیش کرد.
- های مای دلبر، چطوری؟!
کوله پشتیم رو پرت کردم عقب ماشین و خواب آلود گفتم:
- خوابم میاد.
چشمهام و بستم که مشتی به بازوم زد که تو جام تکون خوردم.
- خوابت میاد؟ اینکه چیز جدیدی نیست رفیق، دخترجون حالیته امروز کلاس مهمی داریم؟!
هوفی کردم و مقنعهام رو جلوی چشمهام کشیدم تا فضا مثلا کمی تاریک بشه.
- افسون توروخدا دهن من رو وا نکن اول صبحی که آماده انفجارم!
مکثی کرد و بعد به سمت دانشگاه ماشین رو هدایت کرد. از اونجایی که فضولی نکردن افسون جزو محالات بود تو چراغ قرمز دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه.
- جانا اون بی صاحب رو بکش عقب، درست بشین و بگو چته؟ تو که میدونستی امروز کلی کار داریم چرا زود نخوابیدی؟!
سئوالاتش فشاری بودن روی کنترل بمب وجودم، بدون اینکه مقنعه رو بکشم عقب برگشتم سمتش و بدون دیدن صورتش شروع کردم.
- مگه اون بوزینه جاسوس برای من آرامش میزاره؟ آقا دیشب خوشی زده زیر دلش من رو خبر کرده، دِ آخه تو کی یاد خواهرت کردی؟ باید دقیق همون شبی که با خیال راحت پیتزام رو میخوردم و پروژهام رو تکمیل میکردم و بعدش خواب به خواب میرفتم یاد کنی هان؟!
این انفجار حرف، یکی از خصلت های بد من بود که بدون اینکه نفسی بکشم یک ریز حرف میزدم و گه گاهی اعتراف میکنم که...
وجدان: که چرت و پرت هم میگه.
- میدونی کجاش خرد شدم افسون؟ اونجایی که، اونجایی که...
وجدان: الهی، که گفت به تو ربطی نداره؟!
- اونجایی که جای پیتزا و قارچ سوخاری، املت تحویلم داد.
مقنعهام توسط دستهای افسون کمی بالا رفت، چهره متعجبش رو تونستم ببینم و بعد صدای مزخرف قهقههاش!
تو مسیر سعی داشت قانعم کنه که امروز زود تموم میشه و من با انرژی ترینم ولی تمام افکار من درگیر یک چیز بود، چیزی که باید ازش سردرمیاوردم و به خودم ثابتش میکردم.
بعداز پارک کردن ماشین به کلاسمون رفتیم و منتظر استاد شدیم. غرق در حل معمای تو ذهنم بودم و با خودکار روی میز آروم ضرب گرفته بودم.
- چطوری جانا؟!
با صدای کیارش که کنارم جای گرفته بود از فکر بیرون اومدم و بهش لبخند زدم.
- سلام کیا، تو کی اومدی که من نفهمیدم؟!
همونطور که گوشیش رو سایلنت میکرد جوابم رو داد:
- وقتی که شما تو عالم افکارت غرق بودی.
وقتی نگاهم تو کلاس چرخید تعجب کردم، وقتی ما اومدیم فقط پنج نفر تو کلاس بودن و الان کل کلاس پر شده بود؛ یعنی در این حد بیحواس شدم؟!
- حالا باز غرق نشو، استاد اومد!