رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

آتناملازاده

عضو ویژه
  • تعداد ارسال ها

    108
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    2
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده

  1. عزیزم برای اینکه رمانمون بررسی بشه که جز رمان های برگزیده هست کجا باید درخپلست بدیم؟ 

    1. nastaran

      nastaran

      تاپیکش هست توی تایپ رمان

  2. پارت بیست و چهار اشک در چشمان ابوالعاص حلقه زد. شتر خود را هیی کرد. شتر به سرعت شروع به دویدن کرد و نگاه زینب نیز باعث ایستادن آن نشد. مرد به خانه رسید. به داخل رفت. با دیدن داخل خانه بر سر در خشکش زد بسیاری از لوازم خانه در آن نبود و در نیز نیمه شکست و خدمتکاران دلمرده بودند. منتظر ماند تا زینب بیاید. هنگامی که رسید پرسید: - ای زینب؟ چه بر سر سرای ما آمده اس.. سخنش با نگاهش به صورت کبود زینب ناتمام ماند، با قدم‌های لرزان به سویش رفت. - تو را چه شده است؟! زینب دستش را بر روی گونه خود نهاد. - از هنگامی که آوازه شکست به گوششان رسید آزارهایی که پیش از این در طعنه و آب دهان انداختن‌ها خلاصه شده بود را با حمله به خانمان و سیلی بر صورت من تکمیل کردند. ابولعاص تکیه‌اش را به دیوار خانه داد و با چشم‌هایی که از شدت غم اشک را در خود جای داده بود به زینب نگریست، زینب نیز او را نگاه کرد. - من باز هم خوشحال هستم از آنکه مسلمانان پیروز گردیدند و شویم به سلامت به خانه بازگشت. جوابی از ابولعاص نشنید. هنگامی که او را هنوز رنجیده خاطر دید به سوی در خانه‌اش قدم برداشت. - به داخل بیا، می‌دانم که خسته، گرسنه و اندوه‌گین هستی. بیا تا برایت غذایی آماده کنم و پاهایت را در آب شست و شو دهم! صدای آرامش را شنید: - نمی‌خواهد. - چرا می‌خواهد. چهره خودت را ندیده‌ای. - زینب، می‌خواهم به تو سخنی بگویم. زینب ایستاد و بیرون آمد. بعد از لحظاتی مکث گفت: - اینجا می‌خواهی بگویی؟ به داخل بیا، خواهی گفت! - خیر در همین جا باید بگویم. سپس به سوی شترش رفت و صندوق را از روی آن برداشت. - این فدیه‌هایی‌ست که تو برای آزادی من فرستاده‌ای. زینب به سویش دوید. - خداوندا، پدر تمامی آنها را پس داد؟! - آری. زینب صندوق را برداشت و بازش کرد اول از هر چیزی گردنبد را برداشت و در آغوش کشید. ابولعاص ادامه داد: - در اضایش از من چیزی خواست. زینب با همان نگاه سرخوش به او نگریست. - چه خواستند؟ - آزادی تو را، از چنگال من. بهت تمام وجود زینب را گرفت. بعد از مدتی نسبتا طولانی مکث پرسید: - خب تو چه گفتی؟! ابولعاص نگاهش رو گرفت و به سمت خانه برگشت. - گفتم تو را آزاد خواهم گذاشت؛ فردا می‌توانی بروی. بعد به داخل خانه رفت و زینب را در احساس‌های چندگانه تنها گذاشت. شب هنگام زینب به داخل آمد. بغچه‌ای برای خود باز کرد و در مقابل نگاه ناامید همسرش لوازمش را در آن گذاشت. ابولعاص از جای خود برخاست. پاهایش ناتوان شده بود و قدم‌هایش را می‌لرزاند. به حیاط رفت و دستی بر سر شتر زینب کشید. - فردا تو او را از من دور خواهی کرد. بعد کناری نشست. دلش را نداشت تا به داخل خانه برود و آماده شدن زینب برای دوری از او را ببیند. بوی نان بلند شد. این آخرین شامی بود که می‌توانست با او بخورد. کنیزی سینی به دست داخل آمد و آن را در میان خانه گذاشت. زینب با قدم‌هایی آهسته به آن سمت آمد و نشست، ابولعاص هم چنین کرد. در سینی زیره، نان، شیر، کمی برنج که در آنجا نایاب بود و مرغ و میوه قرار داشت. - برای آمدنت دستور دادم بهترین‌ها در طعامت باشد. - جشن آمدنم را گرفته‌ای یا رفتنت را؟ زینب نگاهش را از او گرفت و پاسخ نداد. ابولعاص ران مرغی را برداشت و گاز زد. زینب نیز که اشتها نداشت کمی برنج برای خودش ریخت. مشغول خوردن که شدند ابولعاص به زینب نگریست. - می‌خواهم آخرین شبمان سر تو بر روی سینه‌ام باشد. زینب با تردید او را نگریست، نمی‌دانست باید به او بگوید که فرزندی در شکم دارد یا نه؟ - آنچه خواهم کرد که تو بخواهی. فردایش شتر زینب را آماده کردند و کجاوه بر رویش گذاشتند و آب و غذا و درهم بر آن گذاشتند. زینب و ابولعاص از خانه بیرون رفتند و روبه‌روی شتر ایستادند. ابولعاص به همسرش زل زده بود اما نگاه او به پایین بود. گفته بودم شادمانم؟ بشنو و باور مکن! گاه می ‌لغزد زبانم، بشنو و باور مکن! گفتی: «آیا در توانت هست از من بگذری؟» گفتم: «آری می‌توانم» بشنو و باور مکن! سجاد_سامانی هنگام رفتن رسیده بود و ابولعاص با بدنی لرزان زینب را کمک کرد تا سوار شود. غلامان در را باز کردند و زینب به خانه‌ای چشم دوخت که برایش مدت‌ها بود خیری نداشت. نگاهش را بر کنیزان که چشمشان از اربابی که حال برای آن‌ها مانده بود، برق می‌زد گرفت و به ابوالعاص دوخت. آن مرد قوی حال به پسر بچه‌ای شکسته می مانست، زینب آه جان سوزی کشید. گفتند تنها چیزی که همه دردها را دوا می‌کند، عشق اَست، پیدا بود که هنوز مبتلا نشده بودند. شتر را به حرکت در آورد و به سوی در خانه رفت. ابولعاص به یاد آورد که همسرش تاکنون تنها از شهر خارج نشده است، حال چگونه این راه دور را می‌خواست برود؟ ناخودآگاه چند قدمی به دنبال شتر دوید اما زبانش را توان تکان خوردن نبود. ***
  3. پارت بیست و سه کنیزان خوشنود گشتند. - اربابمان را آزاد می‌کنند؟ به راستی از قتل یا اسارت آنان گذشتند؟! - آری گذشتند. یکی ازکنیزان با تبسمی گفت: - به راستی که پدر شما سرشار از مهربانی است و انگاری خدایش نیز از راستی و مهربانی سر چشمه می‌گیرد. زینب لبخندی زد، پدرش حق داشت؛ خدای یکتا نیز حق داشت، نیکی است که دیگران را جذب خود می‌کند حتی اگر فاصله‌تان از مکه تا یثرب باشد، مشغول شدند. هرچه باارزش پیدا می‌کردند بر روی هم می‌انداختند، با هجوم مردان عرب به خانه‌اش بیشتر جواهراتش به یغما رفت و مقدار کمی که در جایی پنهان کرده بود مانده بود. کنیزان نیز جواهرات با ارزش خود رو آوردند اما همچنان کم بود. - اینان را کفاف فدیه یک انسان نیست. - خانم، شما تمام جواهراتتان را نگذاشته‌اید. کنیز را نگریست. نظر وی را گردنبدی بود که خدیجه هنگام ازدواجشان بر گردنش انداخت. - آن را مادرم.... سر خود را پایین انداخت و کمی اندیشه کرد و سپس به سوی مشعل آویزان به دیوار رفت. هنگامی که شنیده بود ابوالعاص اسیر شده است چند تکه از جواهراتش که برایش عزیز بود پنهان ساخته بود اما دیگر آن را در جعبه گذاشت که در یغمای خانه‌اش متوجه نشوند که جواهراتش را پنهان ساخته، رسم اعراب را خوب می‌دانست، خیلی خوب اموال مسلمانان مهاجرت کرده به یثرب را به چنگ آورده بودند، گردنبد را در مقابل نگاه خود گرفت، در چنگ فشردش و به بیرون رفت تا ببیند چه کسی فدیه‌ها را می‌برد. *** محمد در حال بررسی فدیه‌ها بود که ناگاه گردنبد آشنایی حواسش را به خود جمع کرد. دست پیش برد و گردنبد را برداشت. همان اول به یاد آورده بود مگر می‌توانست آن را فراموش کند؟ مگر می‌توانست چهره خوشحال همسر عزیزش خدیجه را فراموش کند؟ مگر می توانست چهره زیبای دخترکش را با آن بزک دوزک فراموش کند؟ اشک در چشمانش حلقه زد. کمی بعد حجم چشم‌های زیبایش جایی برای اشک نداشت و قطره ای به آرامی پایین ریخت و قطرات دیگر... مسلمانانی که اطراف او بودند با تعجب به غصه‌اش نگریستند. یکی‌شان گفت: - شما را چه شده است؟ چه اشک شما را در آورده است؟! پیامبر خدا رویش را برگرداند تا اشک چشمانش آنان را آزار نده. دیگران که با شنیدن این سخن به نزدیکی رسولشان آمده بودند به گردنبد در دستان ایشان نگاه کردند یکیشان گفت: - این گردنبد را می‌شناسم؛ این را خدیجه در زمان پیوند ابولعاص و زینب داده است. دیگران که موضوع را فهمیده بودند همدیگر را نگریستند، دیگری آرام گفت: - و زینب آن را برای آزادی شوی خود فرستاد. غم نه تنها در نگاه محمد بلکه در چشمان همه نونو می‌زد دیگری گفت: - یا رسول! این را به دخترک باز گردان و شوهرش را نیز آزاد گردان. پیامبر خدا به مرد جوان خیره شد. فردی دیگر گفت: - راست می‌گوید ما را به گردنبد زینب نیازی نیست. بخاطر خدا و پیامبرش آن را به او می‌بخشیم. رسول خدا اشکش را زدود و گفت: - این را شما می‌گویید، باید از دیگر مسلمانان نیز بپرسیم که آیا حاضر هستند از حق خود بگذرند؟ تمامی مسلمانان رضایت دادند. پیامبر گفتند: - ابولعاص را پیش من بیاورید. سپس خودشان به سوی سنگی رفتند و بر روی آن نشستند. دو نفر به سوی خانه‌ای که اسیران در آن بودند رفتند و در را گشودند. قرشیان با باز شدن در از جای پریدند. از اسارت خسته شده بودند و با یاد آوری عذابی که به محمد داده بودند شب را با وحشت از انتقام به صبح می‌رساندند. مردی پرسید: - چه شد؟ آیا ما را آزاد خواهند کرد؟ نگهبان به ابولعاص نگاه کرد. - ابولعاص به همراه ما بیا! بعد رو به مرد سوال کنند کرد: - آری فدیه‌ها رسیده است و به زودی شما را به مکه خواهیم فرستاد. بعد دوباره به ابولعاص نگاه کرد. - پس چرا نمی‌آیی؟ ابولعاص چند قدم آرام به سوی وی برداشت. ترسیده بود اما نمی‌خواست آن را نشان دهد. از طرفی با خود فکر می‌کرد آیا زینب نیز فدیه‌ای برای او فرستاده است یا نه؟ اما اگر فرستاده یا نفرستاده بود چرا او را تنها خواستند؟ نکند حق با دیگران بود و محمد می‌خواست از اون انتقام بگیرد! اگر بخواهد چنین کند کمک‌های خود در محاصره شعب را یادآوری خواهد کرد. بالاخره به جایی رسید که پدر همسرش در آنجا بود. با دیدار او و افرادی که در کنارش بودند دیگر نتوانست ترسش را پنهان کند. محمدی که در قریش هیچ‌کس و هیچ دفاعی برای خویش نداشت، محمدی که در قریش به دیوانه لقب گرفته بود و بر او سنگ می‌زدند، محمدی که در مکه حتی جانش در امان نبود، حال به عنوان امیر شهری در رو به روی او نشسته و افرادش در دور و برش بودند که در نزدیک‌ترین فاصله علی دیده میشد که همچون دیگران به ابولعاص زل زده بود. ابولعاص گمان می‌برد محمد می‌خواهد تقاص دور کردن فرزندش را از او بگیرد و این را حق او می‌دانست و مرگ را به خود نزدیک می‌دید. حال در سه قدمی محمد ایستاده با رنگی پریده و موهایی آشفته منتظر فرمان مرگش بود. - آیا می‌توانی حدس بزنی تو را برای چه به اینجا خواندم؟ - برای چه به اینجا خوانده باشی جز مجازات من؟ پیامبر لبخند کمرنگ خود را پرنگ‌تر کرد. - پس خود را لایق مجازات می‌دانی. حال که چنین است خود بگو که چه مجازاتی برایت در نظر بگیرم؟ - کینه قلب را جز مرگ خاطی درمان نمی‌کند. رسول خدا خندید. - عجیب است برایم که چرا مرا اینگونه شناختی. دیگران نیز که فهمیدند بازی پیامبرشان با داماد خود تمام شده است خندیدند. ابولعاص با تعجب به آنها نگاه می‌کرد. اینبار علی به سخن آمد: - وای بر تو و تفکرت ابولعاص، همسرت فدیه‌هایی برای آزادیت فرستاده است اما مسلمانان تصمیم گرفته‌اند تا داماد پیامبرشان را به همراه فدیه‌های دختر ایشان به شهر خود بازگردانند. ابولعاص با تعجب به علی نگاه کرد مگر می‌شد؟! محمد ادامه سخن پسر عمویش را گرفت: - در مقابل این بخشش تو نیز باید قولی به من بدهی. ابولعاص اینبار نگاه متعجب خود را به او دوخت. - قولی بدهم؟ چه قولی؟! - هنگامی که به مکه رسیدی، زینب را آزاد بگذار تا اگه خود خواهان است به پیش دیگر مسلمانان بیاید. ابوالعاص آرامش خود را از دست داد. نبود زینب او را ویران می‌کرد. - خیر من هیچ‌گاه چنین نمی‌کنم، او همسر من است و من صاحب او. یکی از افرادی که اطراف پیامبر ایستاده بود گفت: - ای دیوانه، پیامبر خدا به تو رحم کرده است، تو داماد او هستی اما دخترش را اسیر گرفته‌ای و از پدر دور ساختی، در صف دشمنان او ایستادی. حال برای پیامبر ادا می‌آیی؟ ابولعاص به او نگریست. - من گفتم چنین نمی‌کنم. پیامبر نگاهشان را از وی گرفت و فرمود: - به او فرصت تفکر دهید، حال او را ببرید. مردی که ابولعاص را آورده بود او را بازگرداند. هنگامی که در مکانی که دیگر اسیران در آنجا حضور داشتند رساندنش و در را بست. آنان به سویش دویدن یکی شان گفت: - آه ابولعاص، آیا تو خوب هستی؟ نگران بودیم تو را بکشند! - چه شد؟ به ما بگو که تو را برای چه برده اند؟! - آیا شکنجه ات داده‌اند؟! ابولعاص با نگاهی به بی‌احساس رویش را از آنان گرفت اما ادامه دادند: - نکند علی برای تو واسطه شده است؟! - ابولعاص دیوانه‌مان کرده‌ای؟ بگو ببینم چه شده؟! ابولعاص هنگامی که جمعیت را منتظر و در سکوت مشاهده کرد ماجرا را تعریف کرد سپس در میان بهت و حیرت آنان به سمت دیوار رفت و در کنار آن نشست. چند دقیقه‌ای طول کشید تا دیگران به خود آمده و خود را به او برسانند. - ای دیوانه چه کردی؟! - تو عقل خود را از دست دادی؟ می‌خواهی برای آن کافر جان خود را از دست بدهی؟ - ابولعاص اگر با فدیه‌ها ما را آزاد کرده و تصمیم خود را از آزادی تو بر دارند تو را خواهند کشت! این سخن ناگهان او را تکان داد. راست می‌گوید! او را خواهند کشت. یا شاید او را غلام خود کند. او ابولعاص ثروتمند و تاجر بزرگ غلامی کند. دیگر زینب را هم نمی‌توانست ببیند. وای اگر او اینجا بماند زینب چه خواهد شد؟! دیگر اسیران هنوز او را شماتت می‌کردند: - راست می‌گویند ابولعاص تو را مثله_ مثله خواهند کرد. ابولعاص گیج و خشمگین روی خود را بازگرداند و با این کار به آنان فهماند که دیگر نمی‌خواهد سخنشان را بشنود. منظورش را فهمیدند و از او دوری گزیدند ابولعاص آن شب را تا صبح به فکر گذراند، با بالا آمدن خورشید به دنبالشان آمدند. ابولعاص نگاه مردی که دیروز او را با خود برده بود احساس کرد، پس به سویش بازگشت. مرد پرسید: - خب ابولعاص فکرهایت را کردی؟ ابولعاص رویش را برگرداند مرد با خشم لب‌هایش را بر روی هم فشرد. اسیران را به سوی پیامبر بردند. علی همچون دیگر زمان‌ها در کنار پیامبر ایستاده بود. یکی از اصحاب به خواندن نام کسانی که آزاد می‌گشتن مشغول شد. به آخرین نام که رسید مکثی کرد و طومار را پایین آورد و به ابولعاص نگاه کرد. رسول خدا نیز نگاه خود را به ابولعاص دوخت. - ای ابولعاص، چه می‌خواهی بکنی؟ ابولعاص با صدایی زمزمه‌وار گفت: - شرط شما را خواهم پذیرفت. مسلمین لبخند زدند و مرد نام او را نیز خواند. کاروان اسیران به سوی مکه رهسپار شدند. راهی طولانی که افکار آزار دهند برای ابوالعاص زمان را کندتر می‌کرد. او کم می‌گفت کم می‌خندید و بسیار غمگین بود. نگاهش از خاک‌هایی که بر زیر پاهای شترش کوبیده می‌شد یا آفتابی که در حال غروب بود فراتر نمی‌رفت. بعد از روزها مکه از دور پیدا شد. دیگران با خوشحالی شتران را به آن سو راندند و ابولعاص را در میان صدای خنده خود و گرد و غبار برخاست از حرکت شتران تنها گذاشتند. مدتی در همان جا ایستاد. اما مگر میشد تا آخر ماند و نرفت؟ آرام شتر خود را به سوی مکه راند. نمی‌توانست بر زیر حرفش بزند و زینب را نفرستند؟ خیر، یک عرب هیچ‌گاه سخن خود را زیر پای نمی‌اندازد، اصلا زینب را نگاه دارد، مگه مردم مکه بعد از این شکست تحقیرآمیز می‌گذارند او زندگی کند؟ برای انتقام از پدر خواهند کشتش. آه، او باید زینب را می‌فرستاد، به خود آمد وارد شهر شد، در اول شهر زینب را دیدن که چشم به راه او ایستاده بود، زینب نیز با دیدن همسر به آن سوی دوید، ابولعاص شتر خود را نگاه داشت و نگاه به نگاه زینب دوخت. - تو را در میان آزادگان ندیدم، ترسیدم و سراغ تو را گرفتم گفتند داری می‌آیی، تا اینجا آمدم تا تو را زودتر ببینم.
  4. پارت شونزده اگه بگم اون دختر از زیباترین آدم‌هایی بود که توی زندگیم دیدم دروغ نگفتم. البته دوستم هم حسابی تزیین و مشتری پسندش کرده بود *توجه کنید لحن و نگاه بد ترنج از بیانگر شخصیت بیشعور خودش هست و قصد دارم شخصیت اون رو نشون بدم نه نویسنده* یک دختر ظریف با قوس کمر و برنز، چشم‌های درشت سبز، مژه‌های بلند، لب‌هاس خیلی کوچیک، بینی کشیده، موهای بلند کاراملی که از روی یک شونه‌ش انداخته بود. یک تاپ یک آستین آبی کاربنی با شلوار جذب مشکی پوشیده بود و آرایش هم نکرده بود. به بابا نگاه کردم و به معنی کامل کلمه بنظرم اومد که دهنش آب افتاده. حالا باید خودم رو خوبه نشون می‌دادم. به سمت دختر رفت. - ماشاالله! ماشاالله خدا چی آفریده! با یک دست بغلش کردم و بوسیدمش و سریع ازش جدا شدم. کنارش ایستادم و به بابا نگاه کردم. - تا حالا دختر به این خوشگلی دیده بودی؟ من که حسودیم شد والا! دختر با خجالت سرش رو پایین انداخت. به دوستم نگاه کردم و ازش پرسیدم: - اسم این خوشگل بانو چی بود؟ - دُره. - معنیش چیه؟ خود دختر به حرف اومد و در حالی که سرش پایین بود گفت: - یعنی مروارید. اسم همسر امام رضا هم هست. مادر امام جواد. - به به چه اسم مبارکی! بعد نگاهی به بابا و دختره کردم و گفتم: - شیدا جون میای اون چیزی که ازت خواستم رو بدی؟ بلند شد و باهم به اتاقش رفتیم و در رو پشت سرمون بستیم. روی تخت نشست و من هم لباس‌هام رو در آوردم و همون جا نشستم. - همونطور که گفتی خوشگله. - خیلی هم خجالتی هست. بزور لباس‌هایی که بهش دادم رو تنش کرد. - خجالتی خوبه، دختر پاچه دریده بدرد ما نمی‌خوره. در حالی که خودش رو باد میزد گفت: - می‌خوای چیکارش کنی؟ - همین روزها صیغه‌شون می‌کنم بعد دو هفته برن مسافرت و دور دور تا منم به کارهام برسم. ابرو بالا انداخت. - چه کاری داری؟ نیشخند زدم. - بماند. من کارها داشتم. بابا و زنش که رفتن شغلم رو از سر گرفتم اما حالا برنامه دیگه‌ای داشتم. - سواد! - بله؟ برام سخت بود اما باید بهش می‌گفتم: - تو اینجا راحتی؟ - هیچ‌کس توی سرزمین غریب راحت نیست. - منظورم چیز دیگه‌ای هست. کنجکاو شد. - چی؟ از خجالت سرخ شده بودم اما می‌خواستم بگم: - چیز... از لحاظ.. همین که... زن... زن نیست. یعنی نمی‌ذارن با زنی باشی. چند ثانیه متعجب نگاهم کرد بعد قهقه‌ای زد که محافظ نگاهش به ما جلب شد و من احساس خطر کردم. - هیس! چته؟ - اوه دختر! هیچ فکر نمی‌کردم این حرف رو از زبون یک دختر ایرانی بشنوم.
  5. پارت پونزده اون شب باربد با خیال راحت کنار من خوابید اما حال من اصلا خوب نبود. وقتی نگاهش می‌کردم دوست داشتم عق بزنم. دیگه درد پام رو هم احساس نمی‌کردم. همون شبونه اسنپ گرفتم و با اینکه به سختی پیدا شد اما یواشکی طوری که هیچ‌کس متوجه نشه بیرون رفتم. تا خونه هیچی نمی‌فهمیدم. وارد خونه هم شدم بابا متوجه نشد. به اتاقم رفتم و روی تخت نشستم و با بیچارگی به رو به رو خیره شدم. من چیکار کرده بودم؟ گوشیم رو برداشتم و به باربد پیام دادم: * دیگه هیچ‌وقت نمی‌خوام ببینمت. و واقعا هم اون دیگه سراغ من رو نگرفت. چند روز آینده حالم خیلی بد بود و بابا و سواد هم متوجه شده بودن. بابا فکر می‌کرد وقتی با دوستم بودم تصادف بدی کردم و از وحشت اون شرایط و سعی داشت بیشتر باهام وقت بگذرونه تا آروم بشم. حالم که بهتر شد خواستم نقشه‌م برای بابا رو ادامه بدم. - بابا، الهام بر نمی‌گرده. شما که نباید به پاش بسوزی. شما سنی داری و خدایی نکرده بلایی سرت میاد. - تو میگی چیکار کنم بابا؟ و این حرفش نشون می‌داد که یکم عقب اومده بود. من به ازدواج مجدد تشویقش کردم. - خودم برات یک خانم همسن و سال خودت پیدا می‌کنم. دیدم که یکم بهم ریخت و با چونه‌ش ور رفت و بعد گفت: - باشه درباره‌ش صحبت می‌کنیم. توی چند روز آتی بهش فشار آوردم تا آخر سر حرف دلش رو زد: - راستش بابا من خانمی همسن و سال خودم نمی‌خوام. با الهام که بودم، با جوون بودن عادتم شده. حقا که پدر خودمه! با اینکه دوست نداشتم براش زن جوون بگیرم که دوباره بچه‌دار بشه اما برای اینکه زودتر قائله رو بخوابونم و از خطر الهام راحت بشم با کمک دوست‌هام دنبال کسی گشتم که با شرایط پدرم بتونه کنار بیاد. آخر سر یک دختر هفده ساله پیدا کردم که از این غربت‌ها بود اما خیلی خوشگل بود. هم پدرم و هم دختر داشتن با دمشون گردو می‌شکستن. بابا که براش شرایط دختر مهم نبود و فقط جوونی و خوشگلی مهم بود حتی به من گفت: - تیپش رو خوب می‌کنیم جلوی اقوام و دوست‌ها میگیم از روستا گرفتیمش و از مادر و پدرش دوره. من خودم دختر رو ندیده بودم و معرفی یکی از دوست‌هام بود. ماهم جز عکس ازش چیزی ندیده بودیم و حالا نمی‌دونستیم چطور به بابا نشونش بدیم. از دوستم پرسیدم: - مادر و پدر داره؟ - مادر داره. جفتشون گدایی می‌کردن. - بهش بگو خودش می‌تونه به خانواده‌ش سر بزنه اما ما کاری به اون‌ها نداریم. یک پولی هم میدم بهش برس و خونه خودت بیارش. من و بابام هم میام می‌بینمش. قبول کرد. وقتی دیدنش می‌خواستیم بریم بابا از شب قبلش مدام با خودش شعر می‌خوند و به خودش می‌رسید. حموم رفت و ریش‌هاش رو مرتب کرد و کت و شلواری که برای مراسم دولتی گرفته بودیم رو پوشید و کلی عطر زد. من هم تیپ خوبی زدم و با بابا رفتیم. بابا پرسید: - بهتر نیست براش هدیه بگیریم؟ - فکر خوبیه! بعد از کلی گشتن یک ساعت زنانه قشنگ براش گرفتیم. توی دلم گفتم: این دختر تا حالا از این‌ها انداخته؟ و پوزخند زدم. به خونه دوستم رفتیم. حتی منم کمی کنجکاو و هیجان‌زده بودم. در رو باز کرد و داخل رفتیم. خودش و شوهرش به استقبالمون اومدن و ما رو داخل بردن. یک دختر بلند شد و باعث شد مدت چند دقیقه در سکوت نگاهش کنیم.
  6. بسم الله الرحمن الرحیم https://forum.98ia.net/topic/64-رمان-ملکه-اسواتنی-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=4855
  7. پارت بیست و دو ابوجهل نگران به لشگر قریش نگاه کرد که احتمال داشت ترسیده باشند تصمیم گرفت برای تحریکشان کاری کند. - به سوی عامر بن حضرمی برو و از طرف من به وی بگو این هم سوگند تو (عتبة) است که می‌خواهد مردم را به مکه بازگرداند در صورتی که اکنون وقت آن رسیده که تو انتقام خون برادرت را از این مردم بگیری! نقشه وی جواب داد و هنگامی که عامر سخن ابوجهل را شنید از جای خود برخاست و سر خود را برهنه کرد انگاه فریاد زد: - آه برادرم عمرو . . . آه برادرم عمرو . . . آه که خون عمرو پایمال شد! خون دیگر قریشان به جوش آمد و سخنان عتبه کارایی خود را از دست داد. عتبه نیز هنگامی که دانست که ابوجهل او را ترسو خوانده است دل آزرده شد و گفت: - به زودی خواهد دانست که من ترسو هستم یا او. او فهمید که راضی کردن دوباره قریشان از او بر نمی‌آید پس به دنبال کلاه‌خود برای خود رفت.اولین را امتحان کرد اما برای سرش اندازه نبود او سری بسیار بزرگ داشت پس به دنبال کلاهخود دیگری رفت اما هیچ کلاهخودی برای او اندازه نبود به ناچار پارچه ای بر سر خود بست و آماده نبرد شد. جنگ شروع شد. سپاه مسلمانان حتی از اونی که عمر می‌گفت قوی‌تر و پر انرژی‌تر بودند قریشیان نمی‌دانستند که نیرویی که خداوند به ذهن و چشم آنها عطا کرده و در وحی به پیامبر قولش را داده عدد بسیار قریشیان در نگاهشان هیچ نشان می‌داد. ذهنیتی که تا کنون روانشناسان نفهمیدن که چگونه ذهن می‌تواند نفرات را در مقابل نگاه کم نشان دهد. نوعی خطای دید که مطمئنا از علم روانشناختی نشات می‌گیرد. ابولعاص همچون دیگران با وحشت به سپاه مسلمانان خیره شده بود و شمشیر میزد. در میان آنان علی بود که بیش از دیگران خودنمایی می‌کرد. هر شمشیر که به شمشیرش برخورد داشت به عقب پرتاب میشد و هر شمشیری کزو به سوی شخصی می‌رفت او را بر روی زمین می‌انداخت. سپاه کوچک مسلمانان بر قریشیان پیروز گردید و نفراتی را اسیر گرفتند که ابولعاص جزئی از آنان بود. *** - ای ابولعاص، برو و به پدر ضعیفه خود التماس کن تا ما را رها کند! ابولعاص با چشم‌های خشمگین به سمت مرد برگشت. - وای بر تو که غریتت را بر باد داده‌ای، به این زودی جای زده‌ای؟! - جای زده‌ام؟ می‌گویند او هر که را اسیر بگیرد مثله مثله می‌کند! ابولعاص قهقه‌ای زد که چندی از مسلمانان و پیامبر که مشغول رسیدگی به امور اسیرها و غنایم بودند به سویش بازگشتند. بی‌توجه به آنان پاسخ مرد را داد: - هه، او زمانی که خود را مسلمان و مامور به مهربانی نمی‌دانست آزارش به مورچه‌ای هم نمی‌رسید، چه برسد حال که می‌خواهد خود را آینه خدایی عجیب قرار دهد! بعد آرام گفت: - نگران زینب هستم؛ نکند قریشیان او را بجای پدر خود آزار بدهند. علی به سمت اسیران آمد و نگاهی بهشان انداخت؛ سپس گفت: - گمان می‌برم تشنه هستند؛ به آنها آب دهید و زخم‌هایشان را مداوا کنید. بعد به سوی پسر عمویش رفت. پیامبر دستش را به سوی علی دراز نمود و با حلقه کردن بر دور شانه‌اش او را در آغوش کشید. علی نیز شانه رسول خدا را بوسید. بعد از مداوا و دادن آب به اسیران آنها را به سرایی که به عنوان زندان برایشان در نظر گرفته بودند بردند. جمعیت کلافه با یکدیگر سخن می‌گفتند. شگفت‌زده و ترسیده از بلایی که سرشان آمده بود بودند و در همان حال که تلاش می‌کردند این واقعا را بسیار بزرگ ندادند، اما مگر می‌شد؟! لشکر قریشان با حالی زار به شهر رسیدند. زینب که نگران در سرای خود به راز و نیاز با خداوند یکتا مشغول بود هنگامی که صدای ناله و شیوه و فریاد را بجای سرور و شادکامی شنید از جای خود بخواست چندی به صداها گوش فرا داد که شاید اشتباه شنیده باشد اما هنگامی که مطمئن شد به بیرون دوید. با دیدن لشکری خونین و افسرده و زنانی که به سر و صورت خود می‌کوفتند سرش را بالا برد و گفت: - شکر خداوند یکتا را باد! آمد به داخل خانه برگردد که صدایی مانع‌اش شد. - ای لعنت خدایان بر تو و بر پدر تو ای زینب! زینب لبخند کوچکی زد و بی‌توجه به حرف زن در خانه را باز کرد که اینبار دیگری گفت: - گمان نبر که تنها همسران ما مرده یا اسیر شده‌اند و ما سیه‌بخت شده‌ایم. ابولعاص را نیز پدرت به اسارت گرفته است. زینب به سرعت به سمت زن بازگشت. زن با چشمانی تیز خود به زینب نگریست. - مردهای ما به زودی پدر و همراهان پدرت را از جهان بر می‌دارند. زینب پوزخندی زد. - شما به مردانتان امید داشته باشید و ما به خداوند یکتا. *** کنیزان جیغ می‌کشیدند و دور خانم خود جمع شده بودند. غلام‌ها سعی داشتن در را نگه دارند. زینب روی بهارخواب خانه‌اش ایستاده بود و با چشمانی ترسیده به درب زل زده بود. دلیل این نگرانی مشت و لگدهایی بود که به درب وارد می‌شد. یکی از غلام‌ها نگاه خانم خود را که دید به سویش دوید. - خانم من شما به داخل بروید ما مراقبت می‌کنیم کسی به داخل نفوذ نکند. - خیر، من اگه پنهان شوم آنان شما را در زیر ضربات شلاق خویش له می‌کنند و کنیزان را نیز به غارت می‌برند. غلام می‌خواست اصرار کند که طنین جیغ بلند کنیزان نگذاشت. به آن سمت نگریستند. مردهای مکه درب را از جای کنده بودند. کنیزان فریاد زنان خود را به خانمشان رساندند. غلامان نیز در مقابل بانوان زنجیر بستند اما مردان با چوب و غلاف شمشیر به جانشان افتادند. فریاد غلامان و ترس کنیزان زینب را بی‌قرار کرد. کنیزان را کنار زد و رو به روی آنان ایستاد. - چه می‌خواهید؟ مگر نمی‌بینید اربابِ خانه نیست! مردی دستش رو عقب برد و سیلی به صورت زینب زد که او را به زمین انداخت. - دهانت را ببند دختر زنی خراب! سر زینب گیج می‌رفت اما نه برای سیلی که صورتش را زخمی کرد بلکه بخاطر سخنی که به مادرش زده بودن. انگاری از یاد برده بودند که مادرش به پاکدامنی و پارسایی معروف بود. چگونه می‌توانند فقط به دلیل خشم و نفرت کسی را مورد تهمت قرار دهند؟ غلامان به مردان حمله ور شدند. کنیزان نیز جیغ زنان خانم خود را آغوش گرفتند. مردان غلامان را با چوب و غلاف می‌زدند. زینب فریاد میزد: - نامردان تمامش کنید! به کنیزان و غلامان بیچاره‌ام چکار دارید؟ سعی کرد خود را از کنیزان رها سازد تا سپر بلایشان شود اما کنیزان نگذاشتند. زینب نه بحال خود اما به حال آنان می‌گریست. روزها می‌گذشت و زینب در میان طعنه‌ و توهین و تهمت مردم شهر و نگرانی برای همسرش شب را به صبح می‌رساند، تا روزی که قاصدی آمد و گفت: - از مدینه نبی می‌آیم. رسول خدا، محمد بن عبدالله حاضر است برای آزادی اسیران فدیه بگیرد. آی مردم! اگر خویشان خود را می‌خواهید در این راه از مال خود بگذرید، همهمه بین بازماندگان افتاد. فدیه رسمی بود که سال‌ها در کشورشان پابرجا بود و کسی که نمی‌خواست اسیران را به بردگی بگیرد یا بکشد آنان را به خانوادشان می‌فروخت. زینب با شنیدن این سخن لحظه‌ای اندیشید. سپس به سمت سرای خود دوید و به کنیزان گفت: - مرا یاری کنید تا فدیه‌ای برای بازگشت ابولعاص آماده سازم!
  8. پارت چهارده کمکم کرد به صورت لی‌لی به اتاقی که رو به روی حموم بود برم اما حتی همون لی‌لی رفتن هم باعث میشد به پام فشار بیاد و وقتی به اتاق رسیدم بیحال باشم. کمکم کرد روی تخت دراز بکشم. - باربد کجاست؟ - همسرت؟ حتما دنبال کارهای ماشین رفتن. یک آرامش‌بخش برات بیارم؟ انقدر اطمینان به یک غریبه نداشتم که آرامش‌بخش رو ازش قبول کنم پس سرم رو به دو طرف تکون دادم اون هم گفت: - من میرم به کارهام برسم اگه کارم داشتی صدام کن. - باشه. اون رفت و من با اینکه حسابی با پلک‌هام سر و کله زدم اما خوابم برد. وقتی چشم باز کردم برق خاموش بود. اول فکر کردم توی اتاق خودمم اما بعد شرایط برام ناآشنا اومد. رو برگردوندم که دیدم یک پسر کنارم خوابیده. خواستم جیغ بزنم که دستش روی دهنم قرار گرفت. سکته کردم که سرش رو آورد دم گوشم و گفت: - هیس ترنج، منم. دستش رو برداشت. با حرص گفتم: - تو اینجا چیکار می‌کنی؟! - ما که اومدیم تو خواب بودی و چون دیروقت بود خانمه نذاشت بیدارت کنم و گفت منم بیام پیشت بخوابم. بعد با صدایی که ته مایه‌های خنده داشت گفت: - آخه فکر می‌کرد من و تو زن و شوهر هستیم. - اون فکر می‌کرد من و تو زن و شوهر هستیم تو چرا اینجا اومدی؟ - ترسیدم بگم زن و شوهر نیستیم برامون بد بشه. نگاهی به فاصله کم بین خودمون کردم و معذب یکم خودم رو عقب کشیدم. - می‌رفتی روی زمین می‌خوابیدی. دستش رو زیر سرش گذاشت و با خنده و صدای آروم گفت: - اینم میشد. ایستادیم و هم رو نگاه کردیم. گفتم: - خوب! - خوب؟ - برو روی زمین دیگه. یکم مکث کرد بعد ابرو بالا انداخت. - نوچ! - چی؟! - بله. یکم ترسیدم. - باربد مسخرش رو در نیار برو روی زمین. فقط نگاهم کرد. چیزی توی نگاهش دیدم که ترسوندم. - باشه، من میرم. اومدم عقب بکشم که یک دستش رو دور کمرم انداخت. اومدم جیغ بکشم که با اون دست دیگه‌ش دهنم رو گرفت. احساس می‌کردم صدای قلبم رو می‌شنوه. خودش رو جلو کشید و سرش رو زیر گوشم آورد. - هیس! کوچولوی من! دستش رو از روی دهنم برداشت و شروع به بازی کرد. از ترس نفس نفس می‌زدم. دوباره دم گوشم گفت: - توهم من رو می‌خوای. من مطمئنم. من تو رو به چیزی مجبور نمی‌کنم. - باربد! نگاهش اغوام کرد. نفهمیدم چیکار می‌کنم...
  9. پارت بیست و دو - ای ابولعاص، بایست. ابولعاص به سوی زینب بازگشت از نگاه ناباور و نگرانش خواند که او همه چی را می‌داند. هنگامی که خواب بود از خانه بیرون آمد اما حال او را مقابل خود می‌دید. - هان؟ چه شده است دخت محمد؟ چرا مرا نگاه داشتی؟! زینب خود را به ابولعاص رساند و گوشه عبای او را گرفت. - چه می‌گویند ابولعاص؟ آیا تو به راستی به جنگ با پدر من می‌روی! صورت شووی را دید که از شرم به سرخی گراوید اما در لحن سخنش خلاف آن را شنید: - آری، راست می‌گویند تو که می‌دانستی من از اول نیز با پدرت و حرف‌هایش مشکل داشته‌ام، او خداوندگارهای ما را تحقیر می‌کند، دین پدرمان را قبول ندارد و کارهای ما را فقط از آن جهت که خود دوست نمی‌دارد از زبان خدای خود اشتباه می‌شمارد. او با همین لجبازی‌اش خاله مرا به کام مرگ فرستاد.چشم‌های زینب همچون صورت ابولعاص سرخ بود. - ای پسر ربیع؟ مرا اینگونه دوست می‌داری؟! ابولعاص رک و بی پرده پاسخ داد: - تو را دوست دارم، اما پدرت نه! - این دوست داشتن است؟ ابولعاص دیگه پاسخی به زینب نداد و به سمت اسبش رفت. زینب دوباره عبایش رو گرفت. - ابولعاص! ابولعاص عبایش رو از دست زینب کشید و سوار شد و به سمت دیگران تاخت. خیمه‌ها بر پا شد. عمیر بن وهب جمحی را فرستادند تا از وضع لشگر مسلمین و نفرات آنها اخباری به دست آورد و به اطلاع شان برساند. وی به سمت سپاه مسلمین تاخت و دورشان چرخید زد و بازگشت. - عدد اینان سیصد نفر چیزی کمتر یا بیشتر است ولی مهلت بدهید تا دور دیگری بزنم و ببینم آیا کمینی در پشت سر ندارند؟ دوباره رفت و بیشتر گشت سپس بازگشت گفت: - کمینی ندارند و کسی برای امداد پشت سرشان نیست ولی ای گروه قریش اینهایی که من دیدم شترانشان مرگ بر خود بار کرده اند، و حیوانات آب کش ایشان نیز(به جای آب) حامل مرگ نابودکننده ای هستند، مردمی هستند که پناهگاه و تکیه گاهشان فقط شمشیرشان می باشد، و به خدا سوگند چنانچه من دیدم اینها مردمانی هستند که کشته نشوند تا حداقل به عدد نفرات خودشان از شما بکشند، و در این صورت (اگر فرضا ما بر آنها پیروز شویم و همه آنها را بکشیم) با کشته شدن افرادی به عدد آنها از سپاه ما، دیگر زندگی برای ما چه لذتی دارد؟ اکنون خود دانید این شما و این میدان جنگ! قریشیان نگران بهم نگریستند باهم سخن گفتند: - او راست می‌گوید، چه کنیم؟! - ما همه اقوام هم هستیم، سیصد نفر از سپاهمان؟ - درمیانشان مبارزانی بسیار قدر هست. حکیم بن حزام گفت: - من به سوی عتبة بن ربیعة می‌روم تا با او سخن بگوییم. دوباره همه همه شد بعد موافقت کردند که برود. به سوی او رفت و گفت: - ای ابو ولید، تو بزرگ قریش و پیشوای آنانی، آیا می‌توانی امروز کاری بکنی که برای همیشه نامت به نیکی بماند و مردم تو را بخوبی یاد کنند؟! مشکوک نگاهش کرد. - چه کنم؟ - مردم را به مکه برگردان و از این جنگ خونین جلوگیری کن، و خون بهای عمرو حضرمی *۱* .... را بپرداز و از انتقام صرف نظر کنیم. عتبة گفت: - آری من این کار را انجام می‌دهم، و تو گواه باش که من خون‌بهای او را به گردن گرفتم و خسارت مالی را هم که به او رسیده است می‌پردازم اکنون به سراغ ابوجهل۲ نیز برو زیرا تنها اوست که اختلاف ایجاد می‌کند و نمی‌گذارد مردم به مکه باز گردند. حکیم خوشحال به سمت دیگران رفت عتبة به میان سپاه قریش آمده روی سنگی ایستاد و با صدای بلند گفت: - ای گروه قریش، به خدا شما در جنگ با محمد و پیروانش کاری از پیش نخواهید برد و نفعی عایدتان نمی‌شود، زیرا بر فرض که بر آنها پیروز شوید و آنها را بکشید این کار موجب ناراحتی شما خواهد شد، (چون اینان اهل مکه و جزء قوم و قبیله شما هستند) و شما عموزادگان یا دایی زادگان یا یک تن از عشیره و فامیل خودتان را کشته اید و بعدها برای همیشه نمی‌توانید در روی هم نگاه کنید، پس بیایید و به مکه برگردید و کار محمد را به سایر اعراب واگذارید، تا اگر بر او پیروز شدند که مقصود شما حاصل شده، و اگر او بر آنها فایق آمد به شما زیانی نرسیده است! وقتی به ابوجهل رسید او را دید که زره خود را از میان بارها در آورده است و آماده پوشاندن است به سوی او بازگشت. - ای حکیم، آماده نبرد با محمد شده‌ای؟! حکیم گفت که عتبة او را به سویش فرستاده و حرف های او را گفت: - «انتفخ سحره » عتبة ترسیده است، و با دیدن محمد و اصحاب او ریه‌هایش باد کرد و وحشت او را گرفت، ما که هرگز بر نمی‌گردیم، این عتبة است که چون دید محمد و پیروانش لقمه ای بیش نیستند و پسرش نیز جزء لشگریان محمد است به فکر پسرش افتاده و از ترس کشته شدن او می‌خواهد ما را برگرداند؟!
  10. پارت سیزده کفی کفش رو برید به کنار پرت کرد. خون پام روی زمین ریخت. خدا رو شکر کفشم پارچه‌ای بود. پارچه کفش رو برید. با دیدن پام با اون شیشه داخلش جیغ کشیدم اما اون گفت: - خدا رو شکر کفشت جلوش رو گرفته و زیاد داخل نرفته. همون موقع باربد مقابل در قرار گرفت. - چی شد؟! جیغ کشید. - چیزی نیست. بعد با خنده به من که با حرفش درباره خطرناک نبودن پام خیالم راحت‌تر شده بود و گفت: - شوهرت خیلی دوستت داره ها! نگاهی به باربد کردم که لبخند کوچیکی زد. اومدم بگم همسرم نیست که با سردی روی پام برگشتم. با پارچه خون پام رو پاک کرد و الکل رو روی پنبه ریخت و به دور زخم زد. - می‌خوای بیرون بیاریش؟ - آره. - تو رو خدا اینکار رو نکن! بهم لبخند زد. - نترس چیزی نمیشه! بعد به سمت باربد برگشت. - بیا کنارش. و به من گفت: - مراقب باش زبونت رو گاز نگیری. از شدت ترس می‌لرزیدم. حالا ترس بیشتری هم به سمتم اومده بود. اگه زبونم رو گاز می‌گرفتم چی؟ شیشه رو بیرون کشید. جیغ بلندی کشیدم. باربد دستم رو محکم گرفت. بیحال تکیه‌م رو به دیواز حموم دادم. باربد نگران شد. - ترنج، خوبی؟! خانمه به سرعت زخمم رو ضدعفونی می‌کرد و می‌بست. باربد گفت: - بیحال شده! - از ترس هست. برو براش آب قند درست کن. باربد بیرون دوید و خانمه داشت به من می‌رسید و اصلا حواسش نبود که چادرش رو جلوی باربد در آورده که صدای دادی اومد: - تو کی هستی توی خونه من؟ من و زن یک لحظه خشکمون زد بعد زن داد زد: - حمید، بیا اینجا. یک مرد داخل اومد و با دیدن ما بجای اون اخم بهت صورتش رو گرفت. - چه خبره؟ - ماشین جلو خونه رو دیدی؟ این زن و شوهر تصادف کردن. برو کمک شوهرش کن کارهاش رو درست کنه. مرد چند ثانیه ما رو نگاه کرد. - شما کمک نمی‌خوان؟ زن که دوباره مشغول باندپیچی پای من شده بود گفت: - نه، کارش تموم. اون رفت و وقتی پای من تمیز شد زن بلند شد و گفت: - بذار کمکت کنم. اول دو جفت دمپایی که خیس شده بود شست و جلوی پای من و خودش گذاشت و کمکم کرد که یک پام رو داخل بذارم. - سعی کن اون یکی رو زمین نذاری.
  11. پارت دوازده - ترنج! ترنج خوبی؟ فقط ترسیده نگاهش کردم. سعی کرد کمربندم رو باز کنه اما باز نمیشد. در همون حال می‌پرسید: - خوبی؟ حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟ کمربند رو باز کرد و ایستاد و به من نگاه کرد. - می‌تونی بیرون بیای؟ سعی کردم به خودم مسلط بشم. آب دهنم رو قورت دادم و سر تکون دادم و گفتم: - آره. کنار رفت و دستش رو به سمتم گرفت. دستم رو توی دستش گذاشتم و داشتم بیرون می‌رفتم که احساس کردم پای راستم سوخت. بیرون که اومدم و ایستادم هنوز پام می‌سوخت. باربد همینطور که دستم رو گرفته بود نگاهی به سرتاپام انداخت. - وای خدای من! از صدای دادش لرزیدم. خیلی شکننده شده بودم. داشت به پام نگاه می‌کرد. سرم رو پایین آوردم و من هم نگاه کردم. با دیدن یک تیکه شیشه که کفشم رو پاره کرده بود و توی پام فرو رفته بود جیغ زدم. می‌لرزیدم و جیغ می‌زدم. باربد بغلم کرد. - هیس! هیس عزیزم! چیزی نیست! الان زنگ می‌زنم دکتر بیاد. از صدای جیغ‌های من در یکی از خونه‌ها باز شد و یک خانم در حالی که چادر رنگی رو سرش انداخته بود با اضطراب بیرون اومد. اول نگاهی به ما انداخت و بعد به ماشین که معلوم بود تصادف کرده. باربد اون رو که دید از من جدا شد و سریع به سمتش برگشت. - خانم میشه بیان کمک همسرم. اون خانم به سمتمون دوید. - یا خدا چی شده؟ من با هق هق دستم رو پایین بردم و کفشم رو نشون دادم. اون نگاهی به پام کرد. - ای وای! باربد گفت: - میشه زنگ بزنید دکتر؟ - من پرستارم. داخل می‌برمش اگه تونستم کمکش کنم که هیچ اگه نه می‌برمش. باربد نفس راحتی کشید. من هم وقتی شنیدم پرستار آروم‌تر شدن. خانمه گفت: - داخل بیارش. باربد به سمتم اومد. با تعجب نگاه می‌کردم که می‌خواد چیکار کنه. با لب خونی گفت: - ببخشید! بعد دستش رو دور بازو و پاهام انداخت و من رو بلند کرد. - هی! از خجالت سرخ شده بودم. تا حالا... یعنی تا چند دقیقه پیش نهایت کاری که با مردهای نامحرم کرده بودم دست دادن بود. با راهنمایی خانم من رو داخل برد. - بیارش حموم. من رو به حمومی برد و اونجا گذاشت. به باربد گفت: - برو اگه وسیله مهمی توی ماشین داری بردار و زنگ بزن پلیس و... باربد نگاه نگرانی به من انداخت و رفت. خانمه چادرش رو در آورد و لول کرد و بیرون انداخت و گفت: - واستا لوازمم رو بیارم. اون رفت و من با وحشت به پام نگاه کردم. کفش نقره‌ایم سرخ شده بود. چند ثانیه طول نکشید که با یک جعبه لوازم پزشکی اومد و جلوی پام نشست. متوجه شدم یک چاقو هم توی دستش. - پات رو تکون نده. - باشه. نمی‌دونستم با اون می‌خواد چیکار کنه.
  12. پردیس خودتی؟ 

    1. Paradise

      Paradise

      من مرضیه ام

      با اسم paradise قبلا ویراستار بودم

    2. آتناملازاده

      آتناملازاده

      مرضیه که باهم رمان نوشتیم؟ 

  13. پارت یازده بعد از کلاس بیرون رفتم تا باربد رو پیدا کردم. باربد دو سال از خودم بزرگ‌تر بود و جز خوشتیپ‌ترین پسرهایی که دیدم شناخته میشد که توی همین مراسم‌ها باهم آشنا شدیم. به ایستگاه اتوبوس که باهم قرار گذاشته بودیم رفتم من رو که دید از راه دور لبخند زد. من هم با لبخند جوابش رو دادم. بهم رسیدیم و دست دادیم. - دیر که نکردم؟ - نه، به موقع اومدی. همون موقع اتوبوس خط ما رسید. - او پس خیلی به موقع اومدم. فردی که برای کنفرانس اومده بود یک دکتر موفق بود. مشغول گوش کردن صحبت بود که یک خانم رو بلند کرد و ازش پرسید: - دوست داری دکتر بشی؟ - من کلی کار دارم. باید بچه‌داری کنم. خانه‌داری. همسرم هم که هست. خانم دکتر با آرامش گفت: - می‌فهمم خانه‌داری و خانواده داری و اینکار خیلی سخت و ارزشمندی هست اما می‌خوام یک سوال ازت بپرسم. اگه دوست داشتی دکتر بشی چه رشته‌ای رو انتخاب می‌کردی؟ - دامپزشکی. اما چطور میشه؟ - کنکور شرکت کن و بیا دانشگاه. انگار زن از این پیشنهاد بدش نیومد اما هنوز در شگفت بود. - یعنی فکر می‌کنی بشه؟ - من میگم می‌تونی. واقعا برنامه خوبی بود. بعد با باربد کافه رفتیم و اون که باستان‌شناس بود از سفرهای اخیر باستانیش می‌گفت و من طوری که انگار دوست دارم گوش می‌کردم. بعد من رو سوار کرد و به سمت خونه برد. داشتم به آهنگ گوش می‌دادم اما احساس کردم یکم سرعت ماشین پایین هست. - باربد! - جان باربد! - یک آهنگ بذار و یکجور برون که ماشین پرواز کنه. ای لامصُو! بیا بنیش! باشِد مُخوام حرف بزنم…●♪♫ شیتم نکن، جانِ ننت!●♪♫ دارم اَ غم، دق مُکَنم…! دارم اَ غم، دق مُکُنم…!●♪♫ اون پسرگه کی یِده؟! چند وقتیه دنبالته…●♪♫ بری مَه، فیلم بازی نکُو!●♪♫ همه میگن، رفیقته! همه میگن، رفیقته!●♪♫ میگن، خیلی دوستش داری… شبا براش، خواو نداری!●♪♫ میگن، خیلی عاشقدَه… از صُو تا شُو دنبالده!●♪♫ خداتَه شکر! حرفی بزن…●♪♫ امشُو خونت، پای خودته!●♪♫ ای لامصُو! چیزی بگو! صبرم دیه سر آمده…●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو، ای آسمان!●♪♫ به او بچه قرتی بگو، امشُو مُخوام مَس بکنم…●♪♫ امشُو میرم محله شان… یه شری بر پا مُکُنم… امشُو قیامت مُکُنم!●♪♫ گاز می‌داد و من هم شیشه رو پایین کشیده بودم و می‌خوندم. هر چی مُخُوا بشه، بشه…●♪♫ بری مه دیه، آخرشه!●♪♫ بگو که مَه فلانیم…●♪♫ همه میگن، روانیم! همه میگن، روانیم!●♪♫ ای شهر داره، یه طاق وسان… امشُو می گیرمش، نشان!●♪♫ جانِ مولا، مَه قاطی ام!●♪♫ زده سرِم! ای آسمان!●♪♫ خونی، بشه گردنمان… خونی، بشه گردنمان…●♪♫ کسی نیاد، دور وُ وَرِم!●♪♫ گیسِ ننم، زده سرم!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ بِرِی بچه یِ کرماشان؟! خداته شکر! ای آسمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ گیسِ ننت! بذار برو… خونی نکُو گردنِمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ سر به سرم، نذار دیه! ولم بکُو ای آسمان!●♪♫ ───┤ ♩♬♫♪♭ ├─── محسن لرستانی بچه قرتی وسط این عشق و حال یکدفعه متوجه شدم ماشین بدجور چرخید و فهمیدم کنترلش از دستش در رفته. جیغ کشیدم: - باربد! اما اون نتونست کاری کنه و ماشین به پهلو با درخت برخورد کرد و بعد شروع کرد دور خودش چرخ زدن و به تابلو ایستی خورد و به داخل کوچه پرتاب شد. یک راه طولانی مستقیم و بدون برخوربا دیوار طی کرد و بعد ایستاد. هر دو نفس نفس می‌زدیم. ترسیده بودیم و حتی نمی‌تونستیم دقت کنیم که آیا سالم هستیم یا نه. آهنگ هنوز می‌خوند. شیشه جلوی من شکسته بود و اربک جلوی باربد باز شده بود. من خشکم زده بود و نفس نفس میزدم. باربد در سمت خودش رو باز کرد و خودش رو پایین انداخت. با بیرون رفتن اون من نگاهم رو گرفتم و به بقیه ماشین دوختم. سمت عقب صندلی راننده کلا مچاله شده بود. درب من باز شد و باربد بود.
  14. سلاممم خانم

    1. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      درود بانوو

    2. آتناملازاده

      آتناملازاده

      بازگشت نودهشتیا مبارک

      همه هم رو دیدیم 

    3. سادات.۸۲

      سادات.۸۲

      همچنین

      اره یادش بخیر

  15. پارت ده سرش رو بالا آورد و به انگلیسی گفت: - اوه خدای من! ترنج! چرا ایستادی بشین. لبخند زدم و با یک صندلی فاصله ازش نشستم و من هم مکالمه رو به انگلیسی ادامه دادم: - خوبی؟ - بله! آشنایی ندیده بودم. نگاهی به بقیه انداخت. - فکر کنم اینجا کسی زیاد از بودن من راضی نیست. شنیده بودم ایرانی‌ها خیلی نژاد پرستن اما باورم نمیشد. - اینطور نیست. فکر بد نکن. منظور ایرانی‌ها از نژاد با بقیه فرق می‌کنه. - منظورت چیه؟ با اینکه من اهل این بحث‌ها نبودم اما احساس کردم باید از این اشتباه درش بیارم و از شرفمون محافظت کنم: - تو نباید معنی نژاد پرستی ایرانی‌ها رو با چیزی که دنیا تصور می‌کنه یکی بدونی. - منظورت چیه؟ - یعنی ما اینطور نیستیم که آره مثلا طرف رنگ پوستش با ما فرق می‌کنه پس حق و حقوقات ما رو نداره. یا فلانی ترک و بلوچ و... با اینکه ایران کشوری که قانونا روی خون حساب باز می‌کنه اما عرفا مردم ایران روی خاک حساب باز می‌کنند. و مردم ایران از این لحاظ نژادپرست به حساب میان که ایرانی‌ها رو بالا می‌بینند. نه نژاد یا رنگ پوست خاصی. البته همه جا استثنی وجود داره. بی‌صدا خندید. - ترنج، مثل خانم معلم‌ها شدی. منم خندیدم. - دیونه! یکم که خندیدیم گفت: - اینجا رقص نداره؟ - مهمونی‌های دولتی نه. - حیف شد می‌خواستم باهات برقصم، یا رقص سنتی‌مون رو نشونت بدم. حتما عاشقش میشی! یکم بهم خیره شد معذب شدم. - چیه؟ - هیچی. تنها اومدی؟ - نه با بابام. بلند شد. با تعجب نگاهش کردم. - بهتر بریم و باهاشون آشنا بشیم. تعجب کردم اما من هم باهاش بلند شدم و به اون سمت رفتیم. اول تعداد کمی متوجه ما شدن یا اهمیت دادن اما بعد همه نگاه‌ها برگشت که ببینند این شاهزاده سیاه پوست به کجا و برای چی میره! احساس غرور کردم. بابا وقتی که دید ما به سمت اون میام بلند شد و ایستاد. وقتی رسیدیم سواد دستش رو به سمتش دراز کرد. - آقا! بابا با خوشرویی دست داد. - از آشنایی‌تون خوشبختم آقا سواد... ببخشید شاهزاده! سواد لبخند زد. - با من راحت بود! بفرما! و اشاره کرد بشینید. بابا نشست و سواد صندلی رو برای من عقب کشید و من هم در حالی که خر کیف از اینکارش شده بودم نشستم. خودش هم نشست و به بابا گفت: - قبل از هرچی به شما تبریک گفت بخاطر دختر با استعداد! بابا خیلی از حرفش خوشحال شد. اون‌ها مشغول حرف زدن بودن و من دیگران رو نگاه می‌کردم که نگاهشون به ما بود و گاهی از کنار دستی‌شون چیزی می‌پرسیدن که انگار می‌خواستن ببینند من کی هستم. صدای، سواد می‌اومد: - آره، شیعه مذهب قشنگ بود. من خواست بین مردم گسترش داد. البته از ایران نبرد روحانی. چون نخواست اونجا به من احاطه. با روحانی قوی از پاکستان صحبت کرد. بیاد با من اونجا وقتی رفت. یکم بعد حرف درباره من شد. بابا می‌گفت: - آره من دوست داشتم معلم بشه اما خودش این شغل رو دوست داشت و هرچی من بهش اصرار کردم قبول نکرد. راستی شما از خانواده‌تون دورید سختتون نیست؟ - چرا سخت هست. اینجا نذاشت من زن آورد. دانست من اذیت هست، اهمیت نداد. بابا تک خنده‌ای زد و من با خجالت نگاهم رو گرفتم انگار من نفهمیدم. البته منظور بابا این نبود. شب که به خونه بر می‌گشتیم بابا خوشحال‌تر بود. قبل از خواب گونه‌ش رو بوسیدم. - شب خوبی داشته باشی! کمتر فکر کن تا کمتر اذیت بشی! لبخند مهربونی زد. - باشه بابا. ممنون که به فکر منی! بابا که رفت خوابید من هم رفتم لباس عوض کردم که صدای پیام گوشیم اومد. - اه، کیه این موقع شب! گوشی رو برداشتم. باربد دوست اجتماعیم بود. گفته بود بیا فردا باهم بیرون بریم. نوشتم: * خبر میدم * * سمینار موفقیت * می‌دونست من چه چیزی دوست دارم. * اوکی * فرداش چون می‌خواستم بعد از کلاس با اون دوستم بیرون برم یکم بهتر تیپ زدم. کت و شلوار عسلی پوشیدم و زیرش شومیز کرم و مغنه عسلیم رو هم سرم کردم و یک آرایش معمولی هم کردم. سواد وقتی دیدم ابروهاش بالا پرید. - چه زیبا کرد! برای من؟ خندیدم. - می‌خوام سمینار برم. - خوش! - مرسی!
  16. پارت نه دپرس و کمی کلافه شدم. راستش یکم ته دلم عذاب وجدان برای الهام داشتم. - اگه بودن هم به این مراسم دعوت نمیشدن چون فقط خانواده من می‌تونند بیان. بعد لبخند زدم. - بریم بابا؟ دم در یک نفر ایستاده بود. به ما گفت: - سویچ رو بدید ما ماشینتون رو توی پارکینگ می‌بریم. بابا سویچ رو داد و هر دو پیاده شدیم و به سمت تالار هتل رفتیم. وارد که شدیم استرس بهم دست داد. همه شیک و مرتب. چندین میز و صندلی گذاشته شده بود و چندین میز هم بدون صندلی گذاشته شده بود و روی همشون پذیرایی بود. یکی از خانم‌های هتل به سمتمون اومد. - خیلی خوش اومدید! می‌تونم کارت دعوتتون رو ببینم؟ - بله. کارت رو از کیفم در آوردم و نشونش دادم. - بفرمایید به جایی ببرمتون تا لباس‌هاتون رو عوض کنید. همراهش به اتاقی که برای پرو آماده کرده بودن رفتم. کلی کمد بود. لباس‌هام رو توی یکی گذاشتم و درش رو قفل کرد و بجای کلید یک عدد تحویلم داد و رفت. من هم به جمع برگشتم. بابا پشت یک صندلی نشسته بود و معذب بود. به سمتش رفتم. متوجه اومدنم شد و بهم لبخند زد. کنارش نشستم. - چه مهمونی هست؟ - یعنی این‌ها همه آقازادن؟ - خیلی خانواده افراد سیاسی هم هستن. مراسم توی بهمن ماه سال هزار و چهارصد بود و اون موقع رییس جمهور آقتی رییسی بود. یکم بعد همهمه بین جمعیت افتاد و دیدم همه بلند شدن یا به سمتی رفتن. نگاه کردم. نشناختمش و از بابا پرسیدم: - اون کیه بابا؟ - نشناختی؟ زن رییس جمهور. خانم علم الهدی با عبای مشکی مجلسی داخل اومد و انقدر دورش شلوغ شد که دیگه ندیدیمش تا اینکه رفت و پشت میزی نشست. بقیه نشستن و ماهم نشستیم. اینبار بابا از من پرسید: - بنظرت همسر رهبر هم میاد؟ خندم گرفت. - خانم خجسته؟ نه اصلا. نگاهی به دور و بر انداختم و در حالی که یکم تردید داشتم گفتم: - نه بابا اون نمیاد. چیزی نگذشت که اعلام کردن. - مهمان عالی‌قدر ما داخل میان. همه دوباره بلند شدن. - این‌ها بابا این سواده. بابا هم به آسانسور هتل نگاه کرد. سواد در حالی که پشتش دوتا محافظ سیاه پوست و چهار نفر سپاهی ایستاده بودن وارد شد. کت و شلوار خاکستری پوشیده بود با پیراهن آبی روشن. جز دو سه نفر که انگار میزبان بودن کسی جلو نرفت اما اون با سر و کلمات فارسی دست و پا شکسته‌ای که دیروز یادش داده بودم به همه خوش آمد گفت. راهنمایی‌ش کردن پشت یک میز از قبل تایین شده نشست و مشغول صحبت شد. یکم بعد جشن حالت خودمانی‌تری گرفت. همه یا صحبت می‌کردن یا پذیرایی میشدن و یک گروه دف زن قشنگی هم آورده بودن. گروهی هم اینور و اونور می‌رفتن و ایستاده باهم صحبت می‌کردن. بیشتر از همه دور زن رییس جمهور شلوغ شده بود. رو برگردوندم دیدم دور میز سواد کسی نیست و اون هم داره پوست پرتقالی که خورده رو ریز ریز می‌کنه. به بابا گفتم: - من میرم دوری بزنم. با لبخند سر تکون داد. بلند شدم و به سمت سواد رفتم و سر راه از روی میزی دوتا شربت برداشتم. بهش که رسیدم یکی از شربت‌ها رو رو به روش گذاشتم. - سلام آقا سواد!
  17. پارت بیست و یک ابولعاص با تعجب نگاهش کرد،می‌خواست بپرسد مرحم برای چه؟ ولی فاطمه به سمت مطبخ رفته بود. پس راه خود را به سمت اتاقی که علی جوان در آنجا اقامت کرده بود کج کرد. داخل که شد با اولین نگاه منظور فاطمه را فهمید. جلوی علی که می‌خواست پیش پایش بلند شود گرفت، رو به روی او نشست و پرسید: - چه بلایی بر سر خود آورده‌ای؟ علی خندید. - آیا گمان می‌بری خود این بلا را بر سر خود آورده‌ام؟ ابولعاص همانطور که به کبودی و خون مردگی‌های صورت و بازوان علی نگاه می‌انداخت گفت: - شنیده‌ام که چه شده، اما نشنیده بودم کتک خورده‌ای. علی دستی بر روی کبودی گونه‌اش کشید و گفت: - نگران او هستم، نکند که بلایی سرش بیاید؟! ابولعاص ناراحت گفت: - تو جوانی و او پیر، جان خود را به خطر انداخته‌ای برای چه؟ علی گفت: - می‌خواهم پیدایش کنم، شاید هنوز نتوانسته باشد از مکه بیرون رود. - احتمالش هست، اگه پیدایش کردی برایش غذا و اب ببر! - در امیدم که کس بر فرزندان و یاران او اسیب نرساند. و صورتش از خجالت سرخ شد. ابوالعاص نیز می‌دانست منظور او به کیست. ابولعاص زیر لب گفت: - من نیز همین امید را دارم! حق با علی بود محمد در غاری گیر افتاده بود و تا سه روز نتوانست به راه خود ادامه بدهد در این مدت علی مخفیانه برایش غذا می برده اند. مدت کوتاهی زمان برد که محمد مکه را به مقص یثرب ترک کرد. ابوالعاص که مورد اعتماد بود از طریق علی درباره مقصد آنها اطلاع پیدا کرده بود و به گوش زینب رساند. زینب از آن روز خواب و خوراک نداشت. - چند روز دیگر می‌رسد؟ آیا می‌تواند خبری به ما برساند؟ آیا پیک او به سلامت خواهد رسید؟! بوالعاص نیز خوب نمی‌دانست چه می‌شود اما برای آرامش زینب می‌گفت: - او به یثرب که برسد در امان است، زیرا شنیده‌ام تعدادی از مردمان یثرب به گفته های عجیب او ایمان آوردند. و به حال آنان خندید. زینب نیز زمان خود را با خواهران می گذراند که درد هم را تسکین دهند. ام کلثوم می‌گفت: - من نگران فاطمه هستم، او کوچک است و بسیار وابسته به پدر. فاطمه که در گوشه اتاق ایستاده و از پنجره به حیاط می‌نگریست گفت: - من ترسی ندارم زیرا خداوند مراقب پیامبرش است، اما به راستی دلم برای پدرمان تنگ شده است. رقیه گفت: - خوشا به حال تو که در خانه همسر امنیت داری، از زمان رفتن پدر چندین بار افراد مکه به دیدارمان آمدند و تهدید و دشنام دادنمان! بعد از چندی خبر آمد که پدر به یثرب رسیده و در پیغام محرمانه‌ش گفته که جایش امن است. حال زمانی بود که علی فرمان پیمبرش را اجرا کند. آن روز که محمد رفت به علی گفت که کاروانی را شامل سه فاطمه و عده ای از بنی هاشم و برخی مسلمانان بی بضاعت اماده کند و دور از چشم مشرکان به مدینه ببرد که زینب به ابولعاص گفت: - خواهرم فاطمه و فاطمه مادر علی و فاطمه بنت زبیر به همراه پسر عمویم علی می‌خواهند به مدینه پیش پدرم بروند؛ می‌روم با آنان وداع کنم. ابولعاص ترسید که نکند زینب نیز برود گفت: - بسیار خب، من نیز با تو می‌آیم. هر دو به خانه محمد رفتند. ام‌کلثوم و رقیه با اشک و سفارشات پی در پی فاطمه را به علی سپردند. زینب فاطمه را بغل کرد و اشک ریزان از او خواست مراقب خود باشد، از او خواست که شهامت داشته باشد و سلام او را به پدر برساند. فاطمه خواهر خود را دلداری داد. زینب به پسر عمویش نگاه کرد و همچون پدرش خواهر خود را به او سپرد. مرکب‌ها آماده گردید. پسر دایه محمد نیز در کاروان بود. علی کاروان را حرکت داد زینب و ابولعاص انقدر به کاروان نگریستند تا در تاریکی شب ناپدید شد و از ظلمت مکه گریخت. *** ابولعاص با خشونت ابورافع و زید بن حارثه را از در خانه خود راند بازگشت و به سمت زینب رفت. - به داخل خانه برو! زینب فریاد زد: - نمی‌روم، آنان برای بردن من و خواهرانم نزد پدرم آمده‌اند، می‌خواهم با آنان بروم. قلب ابولعاص در سینه آتش گرفت. زینب چه آسان حاضر به دوری از او بود. - تو چه می‌گویی؟ آیا من برای تو اهمیتی ندارم؟! زینب که تا کنون صبوری کرده بود به حرف آمد: - مگر من برای تو اهمیتی داشته‌ام؟ به پدرم ایمان نیاوردی، از او حمایت نکردی، مورد تمسخر و توهین قرارش دادی، خدای یکتا را پرستش نکردی، کی می‌خواهی از خواب غلفت به پا خیزی ابولعاص؟ مگر پدرم خود را آزار نداد برای آنکه شما راه را بیابید؟! - تو خدای پدرت را از من بیشتر دوست می‌داری؟ - من خداوند یکتا را از پدرم نیز بیشتر دوست می‌دارم. او را حتی از خود بیشتر دوست می دارم. حتی از فرزند در گذشتمان بیشتر دوست می‌دارم. من نمی‌خواهم تو رو ترک کنم اما فرمان اوست و من به آن فرمان عمل می‌کنم. هر دو به چشم‌های هم خیره شده بودند. زینب با نوایی آرام‌تر گفت: - ابوالعاص‌، می‌خواهم با آنان بروم. یک لحظه ابولعاص دیوانه‌وار به زینب حمله کرد و سیلی در گوشش نواخت. زینب به در برخورد کرد، ابولعاص بازوی او را گرفت. - نمی‌گذارم بروی. بعد به سمت در بازگشت که هنوز در زیر ضربات دست آن دو بود که اصرار بر بردن دختر پیامبرشان داشتند. بازوی زینب را گرفت و به داخل خانه برد. او را در اتاقی انداخت و در را بر رویش بست. سپس شمشیر کشید و به سوی در خانه رفت اما در بین راه پشیمان شد و دوباره به خانه بازگشت. ***
  18. پارت هشت نمی‌دونستم باید هدیه هم ببرم یا نه. اصلا هدیه ببرم به کی بدم؟ سعی کردم فعلا به مراسمی که نرسیده فکر نکنم و رفتم تا چیزی برای بابا درست کنم تا بخوریم. بعد از ناهار بابا رفت بخوابه و من حاضر شدم تا برم لباس بخرم. می‌خواستم هرچقدر پول دارم رو برای اینکار بذارم. باید قشنگ‌ترین لباس ممکن رو انتخاب می‌کردم اما اون لباس باید با حجاب هم می‌بود. چندتا لباس اندازه کردم. آخر سر یک لباس نباتی یقه قایقی که جنس نمه داشت انتخاب کردم. از روی شکم دامن کلوش شروع میشد و کمربندی از جنس خود لباس داشت. با خوشحالی برگشتم. شب با بابا رفتیم و یک دست کت و شلوار نقره‌ای و پیراهن یخی براش گرفتیم. روز قبل از مراسم یادم اومد که کیف و کفش همرنگش ندارم پس رفتم و یک کیف مجلسی مکعبی و پر نگین با کفش‌های پاشنه پونزده ثانتی ستش گرفتم. روز مراسم بابا هم به حال اومده بود. ظهر بابا رفت آرایشگاه مردونه من آرایشگاه زنونه. - مراسم با حجاب لطفا برام شال رو لبنانی ببندید. نگاهی بهم انداخت. - بنظر نمیاد که به حجاب چندان اهمیت بدی. - آره اما افراد این مهمونی برام مهم هستن. آرایش اروپایی باشه و زیاد معلوم نباشه. شال نباتیم رو برام بست و شروع به آرایش صورتم کرد. بعد از گریم کاملا پشت پلک‌هام رو کرم، نارنجی زد و رژگونه نارنجی محویی زد و رژ لب کرم برام زد و روش برق لب. به بینیم و زیر گردنم چیزی زد که نفهمیدم چیه اما خودش گفت: - باعث خوش فرم نشون دادن چهره و زاویه‌دار نشون دادن چونه میشه. ریمل پر و خط چشم ظریفی هم زده بود. - ببین خوبه؟ خودم رو توی آینه نگاه کردم. - عالیه ممنون! به خونه که برگشتم بابا داشت با تلفن صحبت می‌کرد. فهمیدم هنوز دنبال الهام. رفتم و مانتو بیرونیم رو با مانتو مجلسی جلو باز و بلند نباتی عوض کردم و بیرون رفتم. بابا که توی فکر بود تا صداش نکردم متوجه من نشد. - بابا، خوبین؟ سرش رو بالا آورد و چند ثانیه طول کشید تا به دنیای واقعی کشیده بشه و بعد سعی کرد من رو گول بزنه. - آره... آره بابا... چه خوشگل شدی دخترم! به روی خودم نیاوردم و لبخند زدم. - ممنون! شما هم لباستون رو بپوشید بهتر بریم. بلند شد. - باشه بابا. تا موقع ای که حاضر بشه عطر زدم و انگشتر نقره پر نگینم رو هم دستم کردم. سوار ماشین شدیم و آدرس رو به بابا دادم. جلوی در هتل گفت: - کاش الهام و بچه ش هم بودن.
  19. پارت بیست او تمام راه را ‌می‌گریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایه‌دار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود؛ خدیجه تنهایش گذاشت عمویش نیز؛ رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش می‌ریختن، او را با سنگ می‌زدند و... ابوالعاص با مرگ خاله‌ش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمی‌داد. **** کار از پچ_پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور می‌کردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنک‌وارانه اعتنا نمی‌کرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بی‌سابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنش‌آمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمی‌دانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که می‌داند می‌پرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بوده‌اند. ابولعاص وحشت‌زده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا می‌خندید؛ تمام دنیای علی، محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر می‌انداخت. - صبح‌گاه بجای محمد او را در بستر دیده‌اند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاح‌هایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتاده‌اند و دوباره ترش رویی کرده‌اند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش آشفته بود. - به دیدار خواهرانم می روم. می‌خواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: - بسیار خب، من نیز به دیدار علی میروم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد، چند ضربه به در زد. - کیستی؟ - من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: - به دیدار علی آمده‌ام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا! هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین می‌کرد. فاطمه یکی از اتاق‌ها را نشان داد. - آنجاست، برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم!
  20. پارت نوزده روزها گذشت؛ مردم مکه کلافه بودند. قریشیان کم نیاورده و حتی با بودنشان در شعب ابوطالب آبروی مکه‌ییان را به خطر برده بودن. بالاخره قرار بر این شد که تحریم را از آنان برداشته و به شهر بازگردند. زینب از خوشنودی نمی‌دانست چه کند. به خانه مادر رفت و آنجا را مرتب کرد و حیاط را آب زد. از چشمه با مشک آب آورد و در کوزه بزرگ ریخت و زمین را جارو کشید و خاک‌روبی کرد. جای پدر و مادر را آماده ساخت. ابولعاص از اینکه بعد از مدت‌ها لبخند را بر لب زینب می‌بیند خشنود بود اما نمی‌دانست آیا محمد دست از کارهایش برداشته با نه! - پدرت سه سال خاندانش را به سختی انداخت، اگه دوباره بخواهد هزیون بگوید همه‌شان را به کشتن می‌دهند، من از آینده کارهایش گریزانم! - اگر بخواهی تمام عمر از حق گریز کنی روزی گیر خواهی افتاد که دیگر پشیمانی فایده ندارد. - تو درباره چه روزی سخن می‌گویی؟ زینب با جدیت گفت: - من معاد را به یادت می‌آوردم. ابولعاص اول جا خورد و بعد قهقه زد. - حقا که سخنان محمد را جز دیوانگان باور نخواهند کرد و دیوانگان زنان هستند! سپس کلمه معاد را زیر لب تکرار کرد و خندید. زینب را خستگی از دعوت همسر به اسلام نبود. او ابولعاص را دوست داشت و می‌خواست او را به همراه خود داشته باشد. اما ابولعاص را مقاومت بسیار بود. خانواده آمدند و زينب به استقبالشان رفت. او ماه‌ها بود مادر را ندیده بود. به پیش که رفت از دیدن حال مادر رنگش پرید. او را پژمرده دید که حتی نمی‌تواند به تنهایی راه برود. - خداوندا، چه بر سر خدیجه بزرگ آمده؟! خدیجه گفت: - فقط از خدا می‌خواستم که زنده بمانم تا بازگشت مسلمانان را به خانه‌هایشان ببینم. او را به داخل بردند. خدیجه با لبخند بوی خانه را استشمام کرد. بر جای خود گذاشتنش و فرزندانش به دورش حلقه زدند. او فاطمه را در بر گرفت و بوسید. - دخترم در حافظه تو خانه نیست، اینجا را بنگر، اینجا خانه ماست. سپس به دیگر دخترانش نگریست. - دیگر آرزویی در جهان ندارم، خدا را اطاعت کنید و پدرتان را حفاظت! زینب به پدرش نگریست که به دیوار تکیه داده بود و بر روی صورت لاغر شده‌اش قطرات اشک ریخته بود. خدیجه فاطمه را در آغوش گرفت. - او را حفظ کنید که او اولین فرزندی است که نطفه‌اش را مسلمان زده‌اند و به او امیدوارم، آنچنان که مادر مریم، مریم را امیدوار بود! سخن گفتن حالش را رو به بدی برد، فرزندان ترسیدند. زینب برخاست و گفت: - می‌روم برای شمام طبیب بیاورم.
  21. پارت هفت از فردا آموزش همزمان پیانو و زبان فارسی رو شروع کردیم. سواد از همسرهاش بهم می‌گفت. از بچه‌هاش و از اینکه این مدت باهاشون ارتباط تلفنی داره اما اون‌ها نمی‌تونند پیشش بیان چون پدرش خیلی مراقبه. بابا بعد از رفتن زن و بچه‌ش در به در دنبالشون بود. سردردهای وحشتناک می‌گرفت و من سعی می‌کردم ازش مراقبت کنم. خیلی هم بهانه‌گیر شده بود. مداو گیر می‌داد چرا دیر اومدی! فلان لباس رو نپوش! یا خواسته داشت. فلان غذا رو بپز! اونجا جارو نخورده! طلاهای الهام رو قبل از رفتنش ازش گرفته بودم اما بابا خبر نداشت. توی دلم بهش خندیدم. - زنکه خنگ! چند روز دنبال فروش طلاها بودم. مقدارشون کم بود اما درخواست یک وام هم داده بودم که تازه برام ریخته بودن و اون رو هم گرفتم و یک زمین خریدم. چقدر خوشحال بودم. از اول هم از این دختره خوشم نمی‌اومد. باید بابام رو دوباره داماد کنم. با یکم پول که از طلاها نگه داشته بودم رفتم یک رستوران خارجی و سفارش سوشی دادم. وقتی آوردن. گارسون بهم گفت: - عزیزم این سبزها ریشه یک دختر ژاپنی و خیلی مراقب باش چون تنده. اون رفت و من کنجکاو اول از همه همون رو تست کردم. زرشک! فکر کنم آه الهام من رو گرفت چون تمام مدت بعدش داشتم چیزی می‌خوردم که تندیش بره و غذا زهرم شد. همه هم بهم خندیدن و فقط صاحب رستوران یکم دلداریم داد: - برای خیلی ها اینجا پیش اومده. کلافه بیرون اومدم. چقدر پول داده بودم هیچی از غذام نفهمیدم. فرداش وقتی داشتم برای دیدار با سوا می‌رفتم یکی از افراد وزارت جلوم رو گرفت. - ببخشید! - در خدمتم! - من رو که می‌شناسید؟ لبخند زدم. - بله در ملاقات‌ها دیدمتون. اون هم لبخند رسمی زد و چیزی رو دو دستی به سمتم گرفت. یک کارت بود. - این چیه؟ - مراسم سیاسی برگذار شده. در اصل برای شاهزاده و آشنایی ایشون با مسئولین هست. از شما هم دعوت شده که شرکت کنید. با خوشحالی کارت رو گرفتم. - خیلی ممنون! لبخند زد و رفت. من بالا رفتم. سواد چهره‌م رو که دید به انگلیسی گفت: - تو خیلی خوشحالی! - بله خوشحالم. و کارت رو نشونش دادم. - منم میام. اون هم خوشحال شد. - خوبه من تنها نیستم. کارت رو که باز کردم از خوشحالی جیغ زدم: - وای خانوادگی دعوتم بابا هم میاد. سواد یک تار ابروش رو بالا انداخت. وقتی بابا فهمید قبول کرد. این مراسم‌ها چیزی نبود که راحت پیش بیاد. تازه گفت: - می‌خوام این شاهزاده رو ببینم. من به فکر لباس بودم. - شما باید یک کت و شلوار نو بگیرید. آهی کشید. - واقعا حوصله ندارم اما چون تو می‌خوای باشه. گونه‌ش رو بوسیدم و با لحن لوسی گفتم: - میسی ددی!
  22. پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود می‌گفتند: - او را دیدید؟ دین پدر را تبلیغ می‌کرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمی‌کند! و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش می‌کرد و می‌گفت: - تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟ او را با تازیانه به اطاعت در بیاور، دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند! دیگر حس می‌گفت: - مگر می‌توانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است! - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار می‌دهد، جواب بده! زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانه‌ام، من که نگفتم برای آنان کاری نمی‌کنم. آنان خاله من و خانواده‌اش هستند. دختر خاله‌هایم، شوهر خاله‌ام، آنان خانواده‌ی همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا می‌توانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست می‌گویی؟! - آری، با تو پیمان می‌بندم! سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... می‌بست و او را به سمت شعب می‌فرستاد. یا خر به دست مسلمانان می‌افتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد می‌رسید. زینب بسیار کم خانواده‌اش را می‌دید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست می‌داشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانه‌اش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که می‌خواست به دیدار خانواده‌اش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار می‌دادند که پشیمان می‌شد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابی‌طالب را انتخاب کرد. شعب زمین‌های ابی‌طالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروان‌ها بود. اینکار هم باعث می‌شد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمی‌گشت تا چند روز حالش بد بود. او می‌شنید که مردم در شعب سنگ به شکم می‌بندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت می‌خوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان می‌مکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریت‌های مخفی می‌آمد و جمع می‌کرد و با همون قاطرها در تاریکی می‌فرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث می‌شد. تا کاروان‌ها بود و اموال ابی‌طالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است، اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایه‌گذاری بود!
  23. پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانه‌های خود را رها کردند و با خیمه‌ای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز می‌خواست برود اما ابولعاص می‌گفت: - چه می‌گویی، عقل خود را از دست دادی؟ چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم؟! - آنان خاندان من هستند، من دخت پیمبر آنان هستم، من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو می‌توانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک می‌ریخت و می‌گفت: - من نمی‌خواهم آرامش و آسایش داشته باشم می‌خواهم با خاندانم باشم، تو نمی‌گذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی، او تقاص کار خود را پس میدهد و خاله‌ام چون همسرش است راه او را می‌رود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش! - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمی‌دهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان! - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوش‌هایت ناشنوا و بر دلت مهر زده‌اند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه، به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی!
  24. پارت شیش فردا دوباره برای تدریس سواد رفتم. قبل از اینکه سوار آسانسور بشم و بالا برم صدای افراد هتل رو می‌شنیدم که باهم صحبت می‌کنند. - آره از کشور خودش پرتش کردند بیرون. - الان چرا ایران این رو پناه داده؟ - چی بگم والا. کشور درست و حسابی که نداره. همسایه ماهم که نیست. ثروت و این‌ها هم که کشورش نداره. تصمیم گرفتم سوار نشم تا یکم اطلاعات پیدا کنم. - چند روز پیش براش چندتا دختر آورده بودن. همین سیاه پوست‌های همراه خودش آورده بودن. من به پلیس زنگ زدم. - آره دیدم فرداش از وزارت اومدن و باهاش صحبت کردن. - فکر کنم یکم تند صحبت کردن یا تهدیدش کردن آخه وقتی من غذاش رو بالا بردم کلافه بود. اوه چه کارهایی کرده این پسر! - خوب کردن. پرو پرو برگشته گفته حداقل برام یک صیغه بیارید. - خوب چی جوابش رو دادن؟ - این آقای عبدالهیان خیلی باغیرت، واقعا با جوابش کیف کردم. به بهانه جارو زدن اون راهرو دم در گوش ایستاده بودم. همه ترسیده به سرایدار نگاه کردن. - کارت خطرناک بود اگه متوجه میشدن چطور می‌خواستی ثابت کنی جاسوس نیستی؟ - نه نترس زیاد نموندم. خلاصه برگشت و بهش گفت من زنان زناکار ایرانی هم بازیچه شهوت مردها نمی‌کنم، اون هم چه برسه به یک مرد خارجی. همه خندیدن. - دلمون خنک شد! دیگه کافی بود سوار شدم و بالا رفتم. یک ساعت و نیم رو کامل با سواد درس کار کردم. هوش بالایی داشت و به سرعت یاد می‌گرفت. هیچ کدوم اشاره‌ای به اتفاقات افتاده نداشتیم و حالش بنظر من عادی بود. بعد از تموم شدن درس لوازمم رو جمع کردم و بلند شدم. - من بهتر برم. - یک... لحظه... بشین. به فارسی گفت. نشستم. فکر کردم می‌خواد درباره همون حرف‌هایی که پایین شنیدم صحبت کنه. - من... خواست... جبران کرد... جبران کرد. - چه چیزی رو؟ - همین.... یاد داد به من... توی دلم نفس عمیقی کشیدم که انگار بحث اون نیست. - نیازی نیست. من حقوق می‌گیرم. - دونست... اما من خود جبران کرد... فرهنگ، سنت. - آها یعنی منظورت اینه توی فرهنگ شما کسی که براتون کاری بکنه شما باید براش جبران کنید؟ سر تکون داد یعنی بله. - بذار من جبران کرد. خندم گرفت. - خوب... چطور می‌خوای برام جبران کنی؟ - تو پیانو بلد؟ تو پیانو دوست؟ - نه من پیانو بلد نیستم. علاقه دارم بلد نیستم. آخه پولش رو ندارم. با هیجان گفت: - من پیانو داشت. گفت برام خرید این‌ها. فردا آورد. تو دوست با من پیانو زد؟ - یعنی چی؟ - من به تو پیانو یاد داد. چشم‌هام از تعجب گرد شد و دوتا دست‌هام رو روی میز گذاشتم. - تو واقعا به من پیانو یاد میدی؟! سر تکون داد یعنی آره. چشم‌هام برق زد.
  25. پارت پنج - خوبی؟ الهام خوبه؟! سرش رو بالا آورد و با چشم‌های اشکی نگاهم کرد. فردا با خیال راحت از رفتن الهام برای آموزش پیش سواد رفتم. وسط درس متوجه بودم همه حواسش به منه و داره نگاهم می کنه. سرم رو بالا آوردم. _ چیه؟ _ میشه با من اینطور رفتار نکنی؟ می تونیم برای هم دوستان خوبی باشیم؟ یکم مکث کردم. _ باشه، سعی می کنم. _ سعی نکن دوست خوبی بشو. من هم قول میدم دیگه از اون حرف ها نزنم. سر تکون دادم و باشه دیگه ای گفتم. خواستم ادامه درس رو بگم که تلفن رو برداشت و گفت: _ بذار به مناسبت آشتی کنون زنگ بزنم یکم خوراکی برامون بیارن. چند دقیقه بعد میز رو به رومون پر از خوراکی های خوشمزه بود. اون روز بیخیال درس شدم و به حرف زدن مشغول شدیم. بابا چند روزی در حال جست و جو بود. مدام می گفت: _ می‌ترسم بلایی سرش اومده باشه. من هم خودم رو نگران نشون می‌دادم. وزیر من رو خواست. _ می‌تونم یک چیزی ازتون بخوام؟ _ در خدمتم! اول مقدمه چینی کرد: _ شما برای ما ثابت شده هستید و بهتون اطمینان داریم جز اون از این پروژه هم خبر دارید و غیر از اون آخرین نفری هستید که امکان شک کردن بهتون هست. _ چه ماموریت مهمی هست که من باید انجام بدم؟ یکم مکث کرد بعد توضیح داد: _ بودن بیشتر جواب سواد در اینجا خطرناکه اما ما قصد برگردوندنش رو نداریم اما می‌خوایم یک مدت طوری نشون بدیم که انگار به کشور دیگه فرستادمشون. _ یعنی من هم باید باهاشون برم؟ سرش رو به معنی نه تکون داد. _ شما باید پنهانش کنید. چشم‌هام گرد شد. _ پنهانش کنم؟! سر تکون داد یعنی آره. _ بهتر خونه خودتون هم نباشه چون ممکن اونجا رو هم تحد نظر بگیرن. _ کجا ببرمش؟! شونه ای بالا انداخت. _ خونه اقوام، شنیدم اقوام پدری شما در شهر کوچیکی نزدیک یامسر زندگی می کنند. خوب آمار من رو داشتن. _ کی باید این کار رو بکنیم؟ _ دقیقا یک ماه دیگه. سر تکون دادم. _ مشکلی نیست. _ از شما توقع دیگه ای هم نمی‌رفت. ما یک هدیه ای هم در نظر گرفتیم بابت این کار که بعدا تقدیم می کنیم. این خوب بود. _ چند وقت باید اونجا نگه شون دارم؟ _ دو ماه. زیاد بود اما حتما پول خوبی هم می دادن از طرفی اینطور ادامه نقشه م برای الهام می گرفت. به خونه که برگشتم دیدم بابا داره گریه می‌کنه. کلافه شدم و رفتم جلوش نشستم. _ چرا نمی خوای باور کنی الهام ترکت کرده رفته؟ سرش رو بالا آورد و بهت زده نگاهم کرد. بعد صورتش رو بین دوتا دست هاش گرفت و با صدای بلندتر گریه کرد. _ بابا! از بین دست هاش گفت: _ مگه من چقدر بدم که هیچ زنی باهام نمی مونه؟ چرا هربار عاشق میشم باهام این کار رو می کنند؟ من کی رو اذیت می کنم؟ من به کی ظلم می کنم؟ مگه من کمتر از گل بهشون گفتم؟ بعد دست هاش رو از مقابل صورتش برداشت و دست من رو گرفت. _ آره ترنج؟ من بدم؟ من اذیتشون می کنم؟ من لایق دوست داشتن نیستم؟ اگه اینطورم بگو خودم رو اصلاح کنم. کل وجودم درد کشید. خودم رو جلو کشیدم و بغلش کردم. از خودم بدم اومد. گریه م گرفت. _ نه بابا تو بد نیستی تو ماهی! گیر آدم های بد افتادی. و توی دلم گفتم: از جمله خود من! فردا که پیش سواد رفتم داشت اعتراض می کرد: _ مسئولین ایران دوست ندارن من اینجا باشم. برای تقدیم کردن من به برادرم هرکاری می کنند که اگه همین تلاش رو برای کمک بهم می‌کردن تا حالا کل آفریقا رو گرفته بودم. _ چرا به یک کشور دیگه پناه نبردی؟ به سمت گاو صندوق رفت و ازش کاغذی رو برداشت و اومد و روی میز انداخت. _ خودشون برام نامه فرستادن که به ایران بیا. حالا هم تهدیدم می کنند اگه بخوام کشور دیگه ای بریم نمی ذارن زنده برسم. _ حالا می خوای چیکار کنی؟ دادهاش رو زده بود و آروم تر شده بود. _ سه ماه دیگه انتخابات ریاست جمهوری تونه تا اون موقع منتظر می مونم. بعد هر دو در سکوت به فکر رفتیم. به فکر برنامه ای که با خانواده مون راه انداختیم. به خونه که برگشتم حال بابا هنوز خوب نبود. غذا حاضر کردم و صداش زدم. سر میز با غذا بازی می کرد. _ بابا! _ جان! با چشم به غذا اشاره کردم. _ بخورید؟ _ باشه.
×
×
  • اضافه کردن...