-
تعداد ارسال ها
138 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
2 -
Donations
0.00 USD
تمامی مطالب نوشته شده توسط آتناملازاده
-
معرفی مجموعه عشق پیچیده | Twisted Love | انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : معرفی و نقد کتاب
کاش یکم کتاب فارسی بذارید. توی کتاب فروشی ها هم زیاد کتاب های فارسی پیدا نمیشه- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
- کتاب عشق پیچیده
- کتاب های پرفروش جهان
-
(و 2 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
برترین رمان های درحال تایپ نودهشتیا درخواست انتقال رمان به تالار برتر
آتناملازاده پاسخی برای nastaran ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
درخواست لطفا -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
کمبوجیه و فتح مصر کوروش داشت دو پسر و سه دختر پسر بزرگ کمبوجیه شد شاهنشاه- 8 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست و یک خلاصه آرایشگر شروع کرد بهم رسیدن. موهام رو چتری زد و توی یک ساعت آرایش خوبی برام زد. رژ لب خرمایی، رژگونه لایت، سایه آبی، صدفی، مشکی. - چطوره؟ - عالی! لاک هم میزنید؟ برام لاک آبی روشن زد. - برو که امروز خیلی دل میبری. یکی از دوستهام دنبالم اومده بود. خلیل! با دیدن من با همون شال سوت کشید. - چه چیزی شدی بانو! - مرسی! ممنون که اومدی! - قابلت رو نداشت بابا! ماشین رو به حرکت در آورد. در همون حال پرسید: - راستی تو از باربد خبری نداری؟ رنگم پرید. خاطره تلخی که همش سعی میکردم فراموش کنم توی ذهنم اومد. - باربد، نه. چیزی نگفت اما من یکم مشکوک شدم. نکنه چیزی فهمیده بود. - چطور؟ - آخه چندبار بهش زنگ زدم جواب نداد. بعدش هم پیام داد دیگه نمیخوام با شما در ارتباط باشم. - نه اطلاعی ندارم. لابد ازدواج کرده. شونهای بالا انداخت. - شاید! یکم فکر کرد بعد گفت: - راست میگی، احتمالش زیاده. دیگه تا خونه حرفی نزدیم. سعی کردم خودم رو دوباره سر ذوق بیارم. - خانوادهت مشکلی ندارن تولدت مختلط؟ - فکر کنم اقوام سکته کنند. بعد هر دو خندیدیم. جلوی خونه پارک کرد و باهم داخل رفتیم. هنوز کسی نیومده بود. گروه بادبدک آرایی رفته بودن و یک دکور خیلی قشنگ سبز و سفید درست کرده بودن. - وای! یک خانمی رو بابا برای کارها آورده بود. من منتظر موندم ببینم دُره چه شکلی شده. صداش اومد: - سلام! به سمتش چرخیدم. یک تیشرت نیلوفری با شلوارک سفید پوشیده بود. معترض به بابا نگاه کردم. - این چرا اینطور تیپ زده؟ خنده از لب جفتشون رفت. بابا که تا اون موقع مشغول خوش و بش، یا به نحوی حرف کشیدن از خلیل بود تا ببینه چه نسبتی با من داره و چطور پسری هست حواسش جمع ما شد و گفت: - چه مشکلی داره؟ - چه ساده، مثلا امشب میان ببینندش. میخواین بگن سلیقه من کمه؟ به دره نگاه کردم. هل شد و گفت: - من لباس مجلسی نداشتم. یک لحظه من و بابا خشکمون زد. چطور یاد این نبودیم. - ای وای! همراه من بیا. بازوش رو گرفتم و با خودم به اتاق کشوندمش. - بذار ببینم لباس هم اندازه تو پیدا میکنم. فکر کردم اگه از لباسهای دو سه سال پیشم بدم شاید اندازهش بشه. خدا رو شکر من همه لباسهام رو نگه میدارم. - آخه کدوم رو بردارم که روی مد باشه! تو چرا به ما نگفتی آخه؟ @Khakestar -
درخواست مصاحبه نویسندگان
آتناملازاده پاسخی برای S.Tagizadeh ارسال کرد در موضوع : مصاحبه با نویسندگان نودهشتیا
درخواست -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت هفت: کوروش بزرگ آمد به جهان فرا پادشاه پوری دلیری و رشید و آگاه نام او بود کوروش شاهنشاه بر زمین نبود به مانندش کارگشاه بر ماد جنگید در سه بار و پیروز گشت بخشید حاکم را و بر نفس فیروز گشت سپس به سوی لیدی و بابل رهسپار شد بابل را محاصر کرد و با هوشش رستگار شد در آن زمان های و هوی پرست که فاتح را بود غارت و کجی دست نریخت یک قطره خون و نشکست دری بخشید حتی حاکم ستمگر بییاوری آزاد کرد هرکه برده بود در آن سرای بخشید اموال ادیان و کرد احترام منشوری نوشت که در آن میگفت که منم، پادشاه مهربان این جهان او مهربان بود و نریخت خون بیگناه همچون پدر بود برای یاوران شاهنشاه بر همسرش مهربان و بر کودکانش بردبار بر ایران هدیه کرد صلح و محبت و رفاه- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
جغده ها بگین چه ساعتی اینجا بودید خودم 2:34 همین ساعت رو بگو
- 10 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت شیش: ماندانا آخرین حاکم ماد خیلی بود خوشگذرون همش مهمونی داشت کاری نداشت او به مردم حاکم ماد یک دختر داشت که اسمشم ماندانا بود ماندانا میگفت به بابا اینطور نکن، اونطور نکن با مردم مهربون باش به فقیرها کمک کن مهمونی نگیر مدام از پول مردم خرج نکن آستیاگ این حرفها رو گوش نداد به دخترش گفت: بابا جان توی کار من دخالت نکن تو رو شوهر میدم من بری یکجای دور و دور کمبوجه حاکم پارس حاکم شیراز و انشان به خواستگاری اون اومد شد داماد حاکم ماد پارس زیر دست ماد بود حاکمش سرسپرده اما خدا میدونست کی قرار از اینجا بیاد به ایران ما- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت پنج: باغ، های معلق یکی بود و یکی نبود جانشین فروتش بود اسم اون بود هوخشتره قویترین حاکم ماد اون یک دختر داشت خانم خوش قد و بالا باهوش و مهربون بودش زیبا و خوش زبون بودش فروتش و حاکم بابل بابل توی عراق الان باهم گفتن بیا صلح کنیم تو دخترت به من بده من دخترم عروس تو آمتیس شاهدخت ماد عروس حاکم بابل شد اما دلش اونجا گرفت بیابون بود، زیبا نبود دلش هوای وطن کرد برف همدان و گل و سبز مادر و پدر و دوستانش حاکم بابل اون رو دوست داشت دوست نداشت غصه بخوره برای ملکه زد هفت باغ بزرگ باغهای روی هم بودن زیباترین مکان شهر بودن گل و سبزه و درخت پروانه و گوزن و آهو هرکی میاومد به اون شهر به ملکه هدیه میداد یک گل ناز یا درخت تا بکاره توی باغ قشنگش ملکه دیگه خوشحال بود از پادشاه متشکر بود اون خانم خوبی شد برای پادشاه آورد سه فرزند خوش بر و رو- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت چهار: فروتیش دیاکو قصه ما قصه پر غصه ما پسری داشت آقامنش اسم پسر بود فروتش فروتش توی تبعید بود با مامان و با داداشها توی خونهش زندانی بود اما اون خیلی قوی بود بزرگتر شد برگشت همدان مردم رو دور هم جمع کرد گفت: ای هموطن من آشور هست دشمن من باید اون رو شکست بدیم بیرون کنیم از خاکمون کنار من شما بمونید تا قهرمان بشیم هممون فروتش با آشور جنگید شکست داد دشمن بد رو دوباره ایران قوی شد از فروتش ماد راضی شد- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
هر کدوم بنظرتون بهتر بود خودتون انتخاب کنید- 25 پاسخ
-
- 2
-
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت سه: پارت دو تشکیل ماد مردم رفتن پیش این آقا گفتن: آقا، آقای زیبا میشه شما حاکم بشی؟ با دشمنامون بجنگی؟ با دوستهاموم رفیق باشی؟ دیاکو قبول کرد یک قلعه بزرگ زد دشمن دشمنا شد دوست همه اونها شد اما دشمن بدجنس ترسید و گفت باید بری نمیخوایم تو باشی قوی تو برامون دردسری دیاکو قبول نکرد جنگ شد ولی.. دیاکو شکست خورد ضعیف شد و اسیر شد دیگه ماد حاکم نداشت همه باهم بد شدن دشمن دزد اونها حاکم کشور شدن- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
پارت دو: تشکیل ماد اونهایی که ایران بودن خواستن یکجا ساکن بشن چند نفر رفتن به مشهد چند نفرم شیرازی شدن گروهی رفتن همدان بین مردم اون دیار اونهایی که همدان بودن یک دشمن بدجنس داشتن اسم اون دشمن بود آشور از سمت عراق اومده بود کار اونها دزدی بود که خیلی بد کاری بود همدان حاکم نداشت رییس نداشت، رهبر نداشت همه باهم دعوا داشتند کسی نبود کمک کنه خواستن رییس داشته باشند تا دشمنم شکست بده یک مردی بود خیلی مهربون فهمیده و خوش سر و زبون اسم این آقا بود دیاکو مورد احترام همه بود- 8 پاسخ
-
- 3
-
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
یکم نوشته ش بزرگ تر باشه و داخلش با رنگ قهوه ای، ترجیحا طرح، کار شده باشه بهتر نیست؟ -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
-
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ممنون اولی فکر کنم به موضوع بیشتر بخوره چون همه داستان اینجور عاشقانه کنار هم نبودن- 25 پاسخ
-
- 1
-
-
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم قصه داریم چه قصهای چه قصه بیغصهای حکایت از اون قدیما از مامان و بابا بزرگها یک روز و روزگاری یک عالمه انسان خوب که اسمشون آریا بود بودن توی شهری سرد نبود غذا، پر بود از برف خسته شدن اون آدما ترسیدن از سردیِ هوا نشستن و صحبت کردن: - بریم یکجای گرم و گرم بریم سفر، بریم سفر بار و بندیل بستن راه افتادن به سمت ما یکم اومدن پیش ما یکم رفتن اونورترا- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت بیست - بله. با هیجان گفتم: - چه کار جالبی! - یعنی تو کمک میکنی؟ - آره، حتما. خوشحال لبخند زد. - پس همکار؟ و دستش رو به سمتم دراز کرد. بهش دست دادم و گفتم: - همکار. یکم درباره زمان کار و... باهم حرف زدیم و بعد چایم رو خوردم و به خونه برگشتم. خوشحال بودم که بهانه خوبی برای صمیمی شدن باهاش پیدا کردم و از طرفی خوشحال بودم که یک فعالیت فرهنگی جالب برای کشورم دارم انجام میدم. دفعه بعد کتابهای پیشنهادیمون رو بردیم. من کتاب * دختر شینا * رو آوردم. کتاب رو یکم برانداز کرد. - مطمئنی ترنج؟ - البته. این کتاب فوقالعادهست. یک عشق زیبای شرقی و سرشار از سنتهای زیبای ایرانی. - فکر میکنی توی کشورهای غربی طرفدار پیدا میکنه؟ با هیجان گفتم: - شک نکن. اون هم پذیرفت. گفتم: - فقط یک مشکلی هست. - چی؟ - من نمیتونم هردفعه به اینجا بیام، چون ممکن اطلاعات بفهمه یا همسایهها مشکوک بشن و خبر بدن. یکم مکث کرد بعد گفت: - حق با توی. کافه چطوره؟ - خیلی خوبه! تولدم نزدیک بود. دوست داشتم یک تولد بزرگ بگیرم. البته فقط بخاطر علاقه من نبود چون خانواده پدریم وقتی فهمیده بودن الهام طلاق گرفته، اینطور گفته بودیم، و بابا یک زن دیگه گرفته. با اینکه خیلی ناراحت شدن و بابا رو سرزنش کردن: - الان میگن پسر اینها چه مشکلی داره که هی زن میگیره. اما با همه اینها دوست داشتن عروس تازه رو ببینند. بابا گفت: - نمیشه که همه یکی یکی بیان. بهتر یک مراسم کوچیک بگیریم. و من برای اینکه عروسی نگیرن ترجیح دادم جشن رو به نفع خودم برگردونم و اینکه تولدم هم نزدیک بود دلیل میشد. خلاصه همه اقوام پدری دعوت شدن و چندتا از دوستهام و اقوام مادریم و حتی سواد رو دعوت کردم. حدود هفتاد نفر مهمون داشتیم. یعنی من کیام دیگه، مهمونهای تولدم اندازه مهمونهای یک عروسی اروپایی بود. یک پیراهن کوتاه ماشی که دامنش گلگلی سبز و ماشی بود و بالاتنهش هفتی باز بود. برای آرایش و مو به آرایشگاه رفتم. اولین بار که با سواد کافه رفتیم برای مراسم دعوتش کردیم. چندبار ازش میپرسیدم: - میای؟ - حالا ببینم چی میشه. بار سوم دیگه خندید و گفت: - باشه، میام. با ذوق گفتم: - ایول! و هر دو خندیدیم. گفت: - اما یک شرط دارم. - چی؟ - اینکه یکبار با من بیای تهران گردی؟ با خیال راحت گفته بودم: - باشه بابا اینکه چیزی هست. -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
اخه این به داستان نمی خوره یک مرد عرب می خوام باشه توی دوران پیغمبر -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
نیومده برام -
درخواست انتشار داستان ملقب به ابوالعاص | تکمیل شده نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
ببخشید ندیدم -
داستان تاریخ برای کودکان: آریایی ها | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در داستان کوتاه
بسم الله الرحمن الرحیم داستان تاریخ برای کودکان: ورود آریایی ها نویسنده آتناملازاده سخن با پدر و مادر: آیندگان را از عشق به ایران محروم نکنید مقدمه: میهن ما ایران بهشت جاویدان خوب و سبز و خرم سرزمین من کشور ما زیباست سرزمین گلهاست خونهی بلبلهاست همیشه خرّم بچّههای ایران همه خوش و خندان خیلی مهربونیم چه خوشزبوننیم ما گلهای باغیم خوب و خوش اخلاقیم روزها با بلبلها آواز میخوانیم- 8 پاسخ
-
- 4
-
-
رمان ملکه اسواتنی | آتناملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
پارت نوزده - بله! صورتم رو جلوی دوربین گرفتم. سریع در رو زد و من داخل رفتم و در رو پشت سرم بستم و حیاط خونه رو نگاه کردم. یک خونه حدودا پونصد متری بود که دویست متر حداقل حیاط داشت و توی حیاطش باغچه بزرگ یا بهتر بگم کل زمین حیاط و پر درخت و گیاه بود و یک استخر کوچیک هم کنار باغش داشت و با سنگ کاریهایی تا خونه بود. یک بهارخواب داشت که روی اون هم پر از گلدون بود. به اون سمت رفتم که در باز شد و سواد رو دیدم. خیلی وقت بود ندیده بودمش و یکجورایی دلم براش تنگ شده بود. داد زد: - ترنج! چشمها و صورتش برق میزد. لبخند زدم. - سلام! و دستم رو به سمتش دراز کردم. اول تعجب کرد. چون تا حالا ما همیشه هم رو مکان دولتی دیده بودیم نشده بود دست بدیم. با من دست داد و بدون اینکه دستم رو رها کنه من رو داخل برد و به انگلیسی گفت: - باورم نمیشد بیای. فکر کردم دیگه نمیبینمت. دستم رو رها کرد. - کیف و پالتوت رو بده آویزون کنم. کیفم رو بدستش دادم و وقتی که دستم رفت تا پالتوم رو در بیارم دیدم پشت سرم اومد و کمکم کرد پالتوم رو در بیارم و از پلههایی که سمت راست خونه بود بالا رفت. من هم روسریم رو در آوردم و موهام رو به پشت بسته بودم. روسریم رو دور گردنم بستم تا روی سینههام هم بگیره. شروع به گشتن خونهش کردم. یک سالن و آشپزخونه پایین داشت و پله میخورد به داخل اتاق. تموم دیوارها، کفپوش و اپن و کابینتها سفید بود. یک مبل سه نفره سفید مشکی توی سالن بود و آشپزخونه هم با کمترین امکانات بود و پرده هم سفید مشکی بود. - دیوانهتر نمیشه توی این خونه؟ - چی زیر لب میگی؟ نگاهش کردم. داشت از پلهها پایین میاومد. - هیچی. نگاه خریدارانهای بهم انداخت و بعد تعارف کرد روی مبل بشینم. نشستم. به سمت آشپزخونه رفت. - چای یا قهوه؟ - چای. چند لحظه بعد با یک سینی چای و قندون اومد و روی میز رو به رویی گذاشت و خودش نشست. - خوبی؟ لبخند زدم. - مرسی، تو خوبی؟ - عالی! این زندگیم رو دوست دارم! - خدا رو شکر! البته ناامید نباش شاید به کشور خودت برگشتی. نگاهش پوکر شد و فهمیدم که بنظر نمیاد بتونه به کشور خودش برگرده. - تو چیکار کردی؟ کار جدید پیدا کردی؟ - هنوز نه، البته نیازی فعلا ندارم چون به مشکل مالی بر نخوردم. - میای یا کار باهم انجام بدیم؟ کنجکاو شدم. - چی؟ - کتاب ترجمه کنیم. - اوم، راست میگی توهم که زبانت خوبه. اما فارسیت هم انقدر خوب هست که بتونی به فارسی برگردونی؟ لبخند زد. - نمیخوام به فارسی برگردونم. از فارسی برگردونم. - آهان یعنی میخوای کتابهای فارسی رو به انگلیسی ترجمه کنی؟ -
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
آتناملازاده پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
درخواست ویراستار https://forum.98ia.net/topic/65-داستان-ملقب-به-ابوالعاص-آتناملازاده-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=findComment&comment=5340- 78 پاسخ
-
- 1
-