#پارت_دوم
در رو کامل باز کرد و منم فورا وارد خونه شدم . مامان و بابا و عمو یاسر همگی روی مبل وسط حال نشسته بودن و خیلی زود چشم همه به سمت ما چرخید.
نگاه متعجبشون بین من و نورای تو بغلم در گردش بود. عرق سردی روی تیغه کمرم نشست.
قبل از اینکه کسی چیزی بگه سریع دهن باز کردم و جلوی هر شک و گمان بد رو گرفتم
+نورا حالش خوب نیست اجازه بدین بزارمش تو اتاقش بعد میام براتون توضیح میدم
و قبل از هر حرف اضافه ای به سمت پله ها پاتند کردم که صدای فریاد یا زهرای زنعمو سر جا میخکوبم کرد.
برگشتم و با ترس بهشون نگاه کردم که مامانم محکم روی صورتش کوبید و به طرفم اومد. چشم همه روی چادر نورا بود.
نگاهمو ازشون گرفتم و به چادر دادم که دیدم قطره های خون داره روی سرامیک سفید می چکه.
یا حسین خونریزیش همینطور داره شدیدتر میشه،بی معطلی پله ها رو دوتا یکی دوییدم و بعد از باز کردن در اتاق نورا روی تخت گذاشتمش که صدای گریه زنعمو اتاق رو پر کرد.
عمو با عجله داخل اتاق اومد وچادر نورا رو کنار زد و نگاه همه به سمت تن خون آلود نورا کشیده شد. با دیدن اون صحنه گریه زنعمو شدت گرفت و بابا با وحشت رو به من گفت
_چی شده رادین؟ چه بلایی سر نورا اومده؟
در برابر سوالای بابا فقط بهش نگاه میکردم. گفتن واقعیت سخت بود، خیلی سخت ولی دیگه دروغ گفتن جایز نیست. نگاهمو دادم به نورایی که غرق در خون خوابیده بود... آب دهنمو از گلوی خشک شدم رد کردم کاش دکتر زودتر برسه. دوباره به بابا نگاه کردم و خواستم حرفی بزنم که صدای ناله ی بلند نورا اومد وعمو از جاش بلند شد و تند تند گفت
_پاشو نرگس باید ببریمش بیمارستان
و زنعمو با گریه بلند شد ولی قبل از اینکه برای بردنش اقدامی بکنن گفتم
+نه نه صبر کنین نباید برین بیمارستان
دوباره نگاه سوالی همه سمت من چرخید و بابا با صدای بلدی گفت
+یعنی چی نبریمش بیمارستان. رادین چی شده؟ حرف بزن بگو چخبره اینجا
و باز هم منی که نمیدونستم در جواب سوالا چی بگم ولی بیشتر از این نمیشه سکوت کرد نفس عمیقی کشیدم و با لحنی آروم گفتم
+بابا جان بخدا من همه چیز رو براتون توضیح میدم فقط بزارین نورا همینجا بمونه من به دکتر گفتم الاناس که بیاد
با تمام شدن حرفم صدای زنگ بلند شد و زود به سمت آیفون پا تند کردم فقط خدا کنه که دکتر باشه
با دیدن چهره دکتر امامی پشت آیفون نفس آسوده ام رو بیرون دادم و در رو باز کردم
+سلام خانم دکتر لطفا سریع بیاین اصلا حالش خوب نیست
_سلام کجاست الان؟
با دست به پله های که به طبقه بالا میرسید اشاره کردم که بابا رو در حالی که به سمت ما می اومد دیدم
+طبقه بالاست تو اتاقشه بیاین من نشونتون میدم
و رو به بابا ادامه دادم
+ دکتر امامی هستن
پدرم سر تکون داد و سلامی کرد خانم دکتر هم زیر لب سلام کرد و به دنبال من به سمت اتاق نورا اومد
توی اتاق، زنعمو کنار تخت نورا نشسته بود و اشک میریخت و مامان و عمو ایستاده به نورا نگاه میکردن
دکتر به طرف نورا رفت و همونطور
که مشغول وارسی نورا شد روبه زنعمو گفت
_ انقدر گریه زاری چرا عزیزم چیزی نشده فقط یه مقدار خون از دست داده. حالاهم همتون دور مریض رو خلوت کنین فقط خانم بی زحمت پارچه تمیز و...
از اتاق بیرون رفتم و بقیه حرفاشون رو نشنیدم.
پشت سر من مامان و عمو هم بیرون اومدن و در رو بستن و بی هیچ حرفی به سمت پله ها رفتن.
این سکوت یعنی یک آرامش قبل از طوفان.
برخوردشون بعد از شنیدن حرفام غیر قابل پیش بینیه.
من با جون نورا بازی کردم و قرار نیست به این سادگی بخشیده بشم.
با آرامشی ظاهری پله هارو پایین رفتم و نگاهم کشیده شد به سمت خانواده ای که روی مبل ها نشسته و منتظر حرف های من بودند.
یه نفس عمیق کشیدم و به طرفشون رفتم، خدایا امیدم فقط به توعه خودت کمکم کن.
روی مبل نشستم و نگاهمو بین همه چرخوندم. عمو درحالی که صورتش میون دستانش و آرنجش روی پاهاش بودن با پاشنه پا روی زمین ضرب گرفته بود... مامان داشت کتاب قرآن رو باز میکرد و پدرم با استرس و خشم تسبیح توی دستش رو حرکت میداد .
خوب میدونستم که بابام چقدر نورا رو دوست داره و قطعا الان از من دلایل قانع کننده میخواد.
توی دلم بسماللهی گفتم و صدامو صاف کردم که نگاه همه به سمتم چرخید
+نو.. نورا تو یه درگیری اینجوری شده ... یعنی... یعنی.. چاقو خورده
مامانم با وحشت نگاهش رو از صفحات قرآنی که با حرف زدن من خوندنشو قطع کرده بود گرفت و تقریبا داد زد
_یا فاطمه زهرا
و عمو ادامه داد
_یعنی چی؟ تو چه درگیری؟
و دوباره نوبت مامانم شد
_ جون به لب شدم حرف بزن..
ای کاش میدونستن تو این شرایط چقدر حرف زدن واسه من سخته ولی باید بگم باید همه چیزو بگم...
شش ماه قبل:
به پرونده روی میز خیره بود. نام روی پرونده مدام در ذهنش تکرار میشد « سارامان ».
شاید این آخرین فرصت او برای به دام انداختش بود.
شهرام در کار خلاف چنان آدم خبره ای بود که بعد از دوسال و بعد از آن همه پرونده گروگان گیری، اخاذی و قتلی که از خود به جای گذاشته بود هنوز در گوشه ای از این شهر با خیال آسوده نفس میکشید و شاید باز در فکر دزدی دیگری به سر میبرد.
کلافه شروع به قدم زدن دور اتاق کرد و از خدا میخواست تا به دادش برسد، تا مثل همیشه کمکش کند و شر موجودی مثل شهرام را از سر همه کم کند.
در فکر و خیال آن پرونده کذایی غرق بود که صدای در سر جا متوقفش کرد.
نمیخواست کسی اورا تا این حد کلافه ببیند. دستی به صورتش کشید و به سمت میز کارش رفت و در همین حین گفت
+بفرمایید
علی با چهره ای گشاده و لپ تاپ درون دستش وارد شد و با لبخندی عمیق گفت
_ رادین مژده بده که آقا علی گل کاشته
رادین متعجب از سرخوشی علی گفت
+چیشده؟
علی با دیدن لحن بی ذوق رادین لبخندش بیشتر کش آمد ،میدانست این اعصاب خراب به خاطر سارامان است و حالا که خبری از شهرام پیدا شده بود امیدی دوباره در دل همه اعضای تیم شکل میگیرد.
_ جای شهرامو پیدا کردیم . رفته جنوب.
رادین با خوشحالی و تعجب به علی خیره شده بود. نمیدانست چه بگوید فقط خوشحال بود که خدا خیلی زود جوابش را داد.
+از کجا پیداش کردی؟
_البته ...در اصل خانم امینی پیداش کرد.
سپس چشمانش را بست و دست روی قلبش گذاشت و با لحن احساسی ادامه داد
_ همین کاراشه که قلب منو اینجوری به بازی گرفته
علی چشم باز کرد و وقتی نگاه منتظر و پکر رادین را دید فهمید باید دست از شوخی بردارد، صدایش را صاف کرد و ادامه داد
_از اونجایی که این شهرام خیلی جونوره روزی که گرفتنش و بی هوش بود امینی محض احتیاط گفت یه ردیاب بهش وصل کنن، اینطور که گفتن انگار ردیابو گذاشتن تو دندونش. از اون روز که فرار کرد ناکس معلوم نبود کجا رفته که ردیاب کلا سیگنال نمیفرستاد. تا اینکه امروز فعال شد
لپ تاپی که در دستش بود روی میز رادین گذاشت و ادامه داد
_ و اینم از مکان دقیق شهرام سارامان
رادین به صفحه مانیتور و نقطه چشمک زن روی نقشه که به آرامی در حرکت بود خیره شد. سرش را بالا گرفت و قدردان به رفیق شفیقش نگاه کرد
_بعد این پرونده یه شیرینی حسابی پیش من دارین
_ای بابا ما از این وعده وعیدا زیاد شنیدیم، آخرین بار مثلاً میخواستی مارو شام مهمون کنی یه چیزی هم بدهکار شدیم
+اون شام به خاطر بسته شدن پرونده سارامان بود بعد اینکه فرار کرد انتظار شامم داشتی؟
_خوعَه حالا وِل کو ای حرفانِه، با داش شهرام چه کنیم؟
رادین لبخند کجی روی لبش نشست، از محلی حرف زدن علی خیلی لذت میبر. علی هم که این را خوب میدانست هروقت در بحث کم می آورد دست به دامان لحجه لری اش میشد.
رادین نفس عمیقی کشید و با نگاهی معنا دار به علی چشم دوخت
+ آماده ای؟
علی معنی این نوع نگاه رادین را میشناخت و میدانست که حالا باید نگران جان شهرام بود. با لبخندی غرور آمیز به چشمان رادین زل زد
_آماده ام
*******