رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

Kahkeshan

ویراستار
  • تعداد ارسال ها

    316
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    5
  • Donations

    0.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط Kahkeshan

  1. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    432
  2. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  3. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    وای اشتباه کردم 😂 428
  4. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    425
  5. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    424
  6. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    422
  7. Kahkeshan

    مشاعره با اسم اشیا

    😂😂 سوسک پلاستیکی
  8. Kahkeshan

    هپ با ضریب ۵

    هپ
  9. ساعتی از خواب و خاموش شدن فانوس‌های دم چادرها گذشته بود و همه در خوابی عمیق بودند. آسمان، با ستاره‌هایی که مثل چشمان بیدار در تاریکی می‌درخشیدند، چادر مهتاب آرام و خاموش در میان باقی چادرها ایستاده بود. تنها صدای سوختن آرام فانوس از داخل شنیده می‌شد. اما بیرون، سایه‌هایی در سکوت حرکت می‌کردند. چهار مرد، با لباس‌های تیره، پاورچین به سمت چادر رفتند. قدم‌هایشان را سبک و حساب‌شده برمی‌داشتند تا مبادا کسی صدایشان را بشنود. یکی از آن‌ها آرام پارچه‌ی پرده را کنار زد و داخل را نگاه کرد. مهتاب، آرام در بستر خوابیده بود. مردی که جلوتر بود، نگاهش را با آن سه نفر رد و بدل کرد، بعد سرش را تکان داد. لحظه‌ای بعد، یکی از آن‌ها آهسته وارد چادر شد، در حالی که مشتی پودر خواب‌آور در دست داشت. دست دیگرش را آرام بالا برد، آماده بود تا دهان مهتاب را بگیرد و او را بی‌هوش کند.اما... همان لحظه، صدای خفه‌ای در تاریکی پیچید. ضربه‌ای ناگهانی به پسِ سر مرد وارد شد و او حتی فرصت ناله کردن هم پیدا نکرد. سنگین روی زمین افتاد. قبل از اینکه باقی افراد واکنش نشان دهند، صدای ضربه‌ی دوم هم آمد و نفر بعدی هم نقش بر زمین شد. دو مرد باقی‌مانده، با وحشت برگشتند تا ببینند چه خبر شده، اما قبل از اینکه بتوانند چاقوهایشان را بیرون بکشند، مشتی محکم به شکم یکی‌شان کوبیده شد و بعد زانویی به پهلویش نشست. آخ بلندی کشید و نفسش بند آمد. آخرین نفر، با چشمان گرد، عقب عقب رفت، اما دست قوی‌ای از پشت یقه‌اش را گرفت و او را به زمین کوبید. همه‌چیز در کمتر از چند دقیقه تمام شد. فانوس روی میز را دستی بلند کرد و نور زرد و لرزانش را روی صورت مردانی انداخت که حالا بی‌هوش روی زمین افتاده بودند. مهتاب، با چشمانی تیز، فانوس را بالاتر گرفت و نگاهش را از مردان روی زمین به دو نفر از افرادش انداخت که بالای سرشان ایستاده بودند. لبخند محوی روی لبش نشست. - همونطور که فکرشو می‌کردم... *** هوای صبحگاهی، هنوز سرد بود، اما در میدان ایل، آتش‌هایی افروخته شده بود. شیپور بزرگی در دست مردی از بزرگان ایل به صدا درآمد و لحظه‌ای بعد، مردان و زنان ایل از چادرهایشان بیرون ریختند. پچ‌پچ‌ها بالا گرفت. - چی شده؟ چرا شیپور زدن؟ - حتماً اتفاقی افتاده... . و وقتی همه وسط میدان جمع شدند، چشمانشان از حیرت گرد شد. چهار مرد، دست‌وپابسته، روی زمین نشسته بودند. لباس‌هایشان خاکی شده و صورت‌هایشان رنگ‌پریده بود. چشمان وحشت‌زده‌شان به اطراف می‌چرخید. اما هنوز هیچ‌کس نمی‌دانست این‌ها چه کسانی‌اند و چه کرده‌اند. تا اینکه... صدای تاخت اسب‌ها از دوردست بلند شد. گرد و خاک از دل راه ایل برخاست، و لحظه‌ای بعد، مهتاب از راه رسید. لباس فاخرش، بلند و مشکی، در باد موج می‌زد. کمربند چرمی پدرش، که روی آن نقش‌های ظریفی از طلا کار شده بود، دور کمرش بسته شده و چکمه‌های سوارکاری‌اش هنوز از شب گذشته خاکی بودند. چشمانش، همان چشمان طوفانی، برق خشمی را داشت که مثل تیغ بر جان هرکسی که در برابرش ایستاده بود، می‌نشست. اما مردم ایل، فقط به او خیره نبودند. سه برادرش، با دست‌های بسته، پشت اسبش کشیده می‌شدند. چهره‌ی کاظم، سرخ و خشمگین بود. امیر، با همان خونسردی همیشگی‌اش، اما این‌بار با خشمی پنهان در نگاهش، به اطراف چشم دوخته بود. و جواد، چانه‌اش را پایین انداخته بود، انگار که هنوز باور نمی‌کرد که همه‌چیز این‌طور به هم ریخته باشد. وقتی مهتاب وسط میدان رسید، ایستاد. نگاهی به سه برادرش انداخت و با سر به افرادش اشاره کرد. - بندازینشون جلو. دو مرد، برادران مهتاب را از پشت اسب جدا کرده و آن‌ها را با خشونت به سمت وسط میدان هل دادند. مردم ایل، در سکوتی سنگین، نگاهشان را بین برادران و مهتاب می‌چرخاندند. هیچ‌کس جرئت حرف زدن نداشت. مهتاب فریاد زد. - گفته بودم! گفته بودم هرکسی که بخواد برای برکناری من نقشه بکشه، به سختی مجازات میشه! صدایش مثل پتک بر میدان فرود آمد. چند نفر از بزرگان ایل، سرهایشان را پایین انداختند. بعضی از مردان، چشمانشان را گرد کرده بودند، انگار که هنوز باور نمی‌کردند که سه پسر خان، حالا دست‌بسته وسط میدان باشند. کاظم، دندان‌هایش را روی هم فشار داد. - تو فکر کردی می‌تونی با این نمایش ما رو بترسونی؟! مهتاب جلوتر رفت. - ترس رو بهت نشون میدم... . بعد، رو به مردم کرد. - اینا دیشب، می‌خواستن منو بیهوش کنن و بفروشن اون ور مرز! این نامردا حتی به خواهر خودشونن رحم نکردن، اگه من دیشب نمی‌فهمیدم، حالا اینجا نبودم! این‌ها برای خان بودن داوطلب هستن کسی این‌ها رو می‌پذیره؟! مردم، زمزمه‌کنان با حیرت به هم نگاه کردند. همه سر به معنای تأسف و ننگ بر تو تکان می‌دادند و در گوش هم پچ‌پچ می‌کردند
  10. نیمه شد بود، ماه در آسمان به زیبایی می‌درخشید؛ نسیم ملایمی می‌وزید که پرده‌های چادرها را تکان می‌داد و سوز سرد پاییزی را از میان درزها به داخل می‌فرستاد. فانوس‌های روشن، نور زرد و لرزانی روی زمین خاکی انداخته بودند و سایه‌ها را کشیده‌تر و مرموزتر می‌کردند. در یکی از چادرها، سه مرد دور هم نشسته بودند. کاظم، با آن نگاه نافذ و چهره‌ی جدی، انگشتان کشیده‌‌ی مردانه‌اش را روی زانویش می‌کشید و سکوت سنگینی بینشان را می‌شکست. امیر، که همیشه خونسردتر از بقیه بود، دست‌به‌سینه نشسته و چشمان‌ سبزش را به شعله‌های فانوس دوخته بود. اما جواد، انگار هنوز ته دلش چیزی مانع می‌شد. کاظم نگاهش را بین آن دو چرخاند و با صدایی آرام اما محکم گفت: - امشب کارو تموم می‌کنیم. امیر، بدون اینکه سرش را بلند کند، لبخند کم‌رنگی زد. جواد اما نفس عمیقی کشید. انگشتانش بی‌قرار حلقه‌ی نقره‌ای دستش را لمس کردند. - یه بار دیگه بگین. مطمئنید که این تنها راهه؟ کاظم ابروهایش را در هم کشید و به پشتی پشت سرش تکیه داد. - جواد، تو که نمی‌خوای دوباره این بحثو شروع کنی؟ تا وقتی مهتاب اینجا باشه، ما هیچ‌کاره‌ایم. یه زن نمی‌تونه خان باشه، اینو خودتم می‌دونی. ولی حالا که خودش نمی‌خواد از سر راه بره، مجبورش می‌کنیم. جواد پلک زد، اما چیزی نگفت. می‌دانست که بحث کردن با کاظم فایده‌ای ندارد. امیر آرام سرش را بلند کرد و با لحنی خشک گفت: - امشب، وقتی که همه خواب باشن، آدمای خودمون دست به کار می‌شن. یه چیزی توی شیری که وقت خواب می‌خوره می‌ریزیم، بعد که بیهوش شد، آدما رو می‌فرستیم داخل تا آروم از داخل چادرش بیرون بیارن و تحویلش بدن قاچاقیا تا اونا بفرستنش اون ور مرز. کاظم سرش را تکان داد و اضافه کرد: - همه‌چی از قبل آماده شده. قاچاقچی‌ها منتظرن. تا سحر، کار تمومه. جواد نگاهی بین آن دو انداخت. دلش پیچ خورد. اما چیزی نگفت. آن ور چادر‌ها نور ملایم فانوس، روی قالی‌های دست‌بافت چادر مهتاب افتاده بود. بوی چوب سوخته و عطر اسپند در هوا بود. مهتاب، با قامتی استوار اما چشمانی خسته، روی پشتی چرمی نشسته بود. دست‌هایش را روی زانو گذاشته و نگاهش را روی زنانی که در مقابلش ایستاده بودند، دوخته بود. پنج زن، با لباس‌های بلند سنتی، نگاهشان را به زمین دوخته بودند. یکی از آن‌ها، زنی میان‌سال با چهره‌ای آرام اما محکم، قدمی جلو گذاشت. - بانو، شما ما رو خواستین؟ مهتاب آرام سر تکان داد. - از امشب، من دیگه فقط به اطرافم نگاه نمی‌کنم. آدمایی که کنارم هستن، باید قابل اعتماد باشن. ایل، دشمن کم نداره، منم همین‌طور. شما پنج نفر، از امروز، نزدیک‌ترین افراد به منید. هر حرفی که توی این چادر زده می‌شه، نباید از اینجا بیرون بره. هر حرکتی که انجام می‌شه، باید با من هماهنگ باشه. و هر حرفی که از بیرون می‌شنوید یا به گوشتون می‌خوره باید سری بهم گفته بشه، مفهومه؟! زن‌ها با احترام سر تکان دادند. یکی از آن‌ها، دختری جوان‌تر با چشمان درخشان، آرام گفت: - قسم می‌خوریم که تا پای جون، کنار شما باشیم، بانو. مهتاب نیم‌نگاهی به آن‌ها انداخت و لبخندی محو روی لب‌های گوشتی صورتیش جا خوش کرد . - قسم نمی‌خوام. وفاداری رو با زمان می‌سنجن، نه با کلمات. بعد نگاهش را به دو مرد درشت هیکل انداخت که کنار چادر، دست‌به‌سینه ایستاده بودند. - شما هم از این به بعد، مسئول حفاظت از این چادر و از منید. هر غریبه‌ای که نزدیک بشه، باید از شما رد بشه. مردها سرشان را خم کردند. - چشم، بانو.
  11. باد سرد زوزه‌کشان از لابه‌لای چادرها می‌گذشت و گرد و خاک نم‌گرفته‌ی میدان را در هوا می‌پراکند. آتش‌های نیم‌سوخته، که هنوز زبانه‌های سرخ و زردشان در تاریکی می‌درخشید، گرمایی نداشتند. انگار که سرما، نه از دل کوهستان، که از دل ایل برخاسته باشد. مردم پراکنده شده بودند، اما سایه‌ی تردید هنوز در نگاهشان موج می‌زد. آن‌ها که تا ساعتی پیش در جلسه‌ی بزرگ ایل بودند، حالا آهسته و در سکوت چادرهایشان را می‌یافتند. بعضی زیر لب چیزهایی به هم می‌گفتند، بعضی تنها نگاه می‌کردند، و بعضی، مثل سه برادر مهتاب، در دلشان طوفانی دیگر می‌پروراندند. اما مهتاب، تنها در میدان ایستاده بود. ردای مشکی بلندی که بر تن داشت، در باد تکان می‌خورد. پارچه‌ی فاخر لباسش با حاشیه‌های سوزن‌دوزی‌شده، انگار که در تاریکی می‌درخشید. چشمان دریایی‌اش آرام بود، اما قلبش؟ درون سینه‌اش می‌کوبید.نه از ترس،از خشم، از زخمی که هنوز بسته نشده بود و حالا برادرانش رویش نمک می‌پاشیدند. قدم برداشت. چکمه‌های چرمی‌اش روی خاک نرم فرو می‌رفتند. به سمت چادر خودش می‌رفت، اما در دلش می‌دانست که این شب، تازه اول راه است. داخل چادر، فانوس با نوری ضعیف می‌سوخت. شعله‌ی لرزانش سایه‌های پرده‌ها را روی فرش‌های دست‌بافت می‌رقصاند. سکوت، سنگین‌تر از همیشه بود. در گوشه‌ی چادر، خاتون، مادرش، نشسته بود. قامتش خمیده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. شال حریر سیاهش، که هنوز از اشک خیس بود، روی شانه‌هایش افتاده بود. انگار حتی توان مرتب‌کردنش را هم نداشت. وقتی مهتاب داخل شد، خاتون سرش را بلند کرد. چشمانش، که همیشه مهربان بودند، حالا سرخ و متورم شده بودند. دستمال سفید گل‌دوزی شده‌ای که در مشت داشت، از اشک خیسی می‌زد.صدای همیشه محکمش، خش‌دار و شکسته شده بود بود. - بلاخره برگشتی، دختر... مهتاب جلو رفت. کنارش نشست. دستان مادرش را در دستانش گرفت. - تازه از میدان جلسه برگشتم. خاتون به دخترش خیره شد. نگاهش پر از حرف‌های ناگفته بود. لب‌هایش لرزیدند، اما کلمات به سختی از میانشان عبور کردند و بعد، بغضش ترکید. - می‌ترسم مهتاب، از نگاه پر کینه‌‌ی برادرات می‌ترسم... . حرف‌هایش قلب مهتاب را در مشت فشار می‌داد. مهتاب چیزی نگفت. چه می‌توانست بگوید؟ فقط دست‌های مادرش را محکم‌تر فشرد. چه تسلایی برای زنی که همسرش را از دست داده بود و حالا می‌دید فرزندانش رو‌به‌روی هم ایستاده‌اند، وجود داشت؟ باد پردهای ارغوانی داخل چادر را تکان داد و مهتاب در دلش فهمید که آن شب، برای او، دیگر فقط شبی از شب‌های عزاداری نبود.
  12. آتش‌های دور میدان هنوز می‌سوختند، اما گرمایشان چیزی از سرمایی که میان مردم پیچیده بود، کم نمی‌کرد. حتی با وجود زبانه‌های آتش، هوا یخ‌زده بود، درست مثل نگاه‌هایی که رد و بدل می‌شدند. مهتاب روی صندلی پدرش نشسته بود. صندلی‌ای که از چوب گردو ساخته شده بود و حکاکی‌های ظریفش نشان از جایگاه خان داشت. همه نگاه‌ها به او بود. از بزرگان ایل گرفته تا جوان‌ترهایی که در کناره‌ها ایستاده بودند، حتی زنانی که از دور، از پشت چادرها، جلسه را نظاره می‌کردند. - حالا که ایل خانش را شناخت، جلسه تمومه! صدایش، سنگین بود، پر از اقتدار، و هیچ مخالفتی به دنبال نداشت. مردها، یکی‌یکی برخاستند. بعضی با احترام سر تکان دادند، بعضی بدون گفتن کلمه‌ای راهشان را گرفتند و رفتند. اما سه نفر همان‌جا ماندند. سه برادر مهتاب بلند شد. ردایش روی زمین کشیده شد و لبه‌های آن در خاک و نور آتش، سایه‌ای سنگین انداخت. اما قبل از آنکه بتواند گامی به سوی چادرش بردارد، کاظم آرام اما محکم گفت: - پس تصمیم گرفتی؟ مهتاب ایستاد، همه‌ی ایل رفته بودند. میدان خالی بود. تنها صدای جیرجیر چوب‌هایی که در آتش می‌سوختند و وزش باد سرد زمستانی در سکوت شب، همراهشان بود. او آرام سر برگرداند. - مگه شک داشتی؟ کاظم پوزخند زد. آن نگاه نافذش، درست مثل زمانی که نقشه‌ای در ذهن داشت، باریک شد. - نه. فقط می‌خواستم ببینم چقدر جرأت داری. مهتاب مستقیم به او خیره شد. - تو از همه بهتر می‌دونی که من جرأت هر کاری را دارم، کاظم. امیر، دست‌به‌سینه کنار کاظم ایستاده بود. سکوتش همیشه خطرناک‌تر از حرف‌های کاظم بود. اما جواد، لب‌هایش را روی هم فشار داده بود. تنها کسی که هنوز تردید داشت. مهتاب این را دید و این یعنی هنوز امیدی باقی مانده بود. اما کاظم، یک قدم به جلو گذاشت. آن‌قدر نزدیک شد که فاصله‌ی بینشان فقط چند وجب بود. - فکر می‌کنی چون امشب این بازی را بردی، تموم شده؟ مهتاب، حتی پلک هم نزد. - من بازی نمی‌کنم، کاظم. من خانم. سکوت، سکوتی که در آن، توفانی پنهان شده بود و بعد، کاظم لبخند زد. آن لبخند آرامی که همیشه قبل از طوفان می‌آمد. - پس ببینیم تا کجا دوام میاری، خان خانم! و بعد، او و امیر چرخیدند و در تاریکی شب، در سایه‌های لرزان آتش، محو شدند. تنها جواد، چند ثانیه‌ای ایستاد. انگار که می‌خواست چیزی بگوید. اما وقتی نگاهش به چشمان مصمم مهتاب افتاد، فقط آهسته سر تکان داد و رفت. مهتاب نفس عمیقی کشید. او می‌دانست امشب جنگ شروع شده بود.نه جنگی با شمشیر و تفنگ، بلکه جنگی در سایه‌ها.
  13. چه اسمامون شبیه همه خانم ناظر🙌

    1. Khakestar

      Khakestar

      عزیزم😃

      ناظر نیستم

    2. Kahkeshan

      Kahkeshan

      خوبی گلی جان؟

      ولی زری گل تو تاپیک درخواست ناظر شمارو تگ کردن

    3. Khakestar

      Khakestar

      مچکرم‌بانو

      بخش‌نظارت زیر دست منه برای همین تگ کردتم زری

  14. سلام درخواست ناظر رمان دارم. https://forum.98ia.net/topic/347-رمان-طلوع-ازلی-کهکشان-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
  15. یک هفته گذشته بود. هفت روز از وقتی که ایل، ستونش را از دست داده بود. هفت شب از وقتی که فانوس چادر خان، دیگر با نور وجودش نمی‌درخشید. بادهای سرد زمستانی در دل کوهستان پیچیده بودند، و عزا، مثل سایه‌ای سنگین، بر ایل افتاده بود. مهتاب هنوز دلش می‌خواست عزاداری کند. هنوز می‌خواست در سکوت، در تنهایی، برای پدرش اشک بریزد. اما این ایل، این زندگی، هیچ‌وقت برای غصه خوردن به کسی فرصت نمی‌داد و مهم‌تر از همه، برادرانش. کاظم، امیر و جواد. آن‌ها منتظر بودند. منتظر لحظه‌ای که او بلغزد، که دیر بجنبد، که از پا بیفتد و مهتاب نمی‌توانست اجازه دهد که این اتفاق بیفتد. باید زودتر از آنچه که می‌خواست، خان بودنش را اعلام می‌کرد. غروب بود، و هوا بوی آتش و خاک نم‌گرفته داشت. میدان اصلی ایل، جایی که همیشه چادر بزرگ خان برپا بود، حالا میزبان بزرگان بود. مردانی از تیره‌های مختلف، با لباس‌های بلند و چشمانی که بار سال‌ها تجربه را به دوش می‌کشیدند، دور تا دور آتش نشسته بودند. صورت‌هایشان در روشنایی زبانه‌های سرخ، نیم‌روشن و نیم‌تاریک بود. زمزمه‌ها میانشان رد و بدل می‌شد، نگاهی به یکدیگر، نگاهی به چادری که هنوز با رنگ‌های سرخ و سیاه، نشانه‌ی عزاداری را بر خود داشت و نگاهی به زنی که قرار بود در میانشان سخن بگوید. مهتاب، او با همان وقار پدرش، اما با چشمانی که چیزی از تلاطم دریاهای طوفانی داشت، پا به میدان گذاشت. ردای پشمی مشکی با آن لباس‌های فاخر او را با صلابت‌تر نشان می‌دادند، کمربند مشکی چرمی پدرش خنجر خشم و حسادت را به دل برادرانش بیشتر فرو می‌کرد و اسب سیاهش که درست پشت سرش ایستاده بود، حضورش را بیش از پیش سنگین می‌کرد. مردها کم‌کم سکوت کردند. حتی آن‌هایی که پچ‌پچ می‌کردند، حالا فقط نگاه می‌کردند. یکی از آن‌ها، پیرمردی که سبیلش به سفیدی برف‌های آینده کوهستان بود، پیش از آنکه مهتاب بتواند دهان باز کند، گفت: - ما همیشه خان داشته‌ایم، اما هیچ‌وقت یک زن خان نبوده. قانون ایل این را نمی‌پذیرد بانو. چند نفر دیگر با تکان دادن سر، تأیید کردند. بعضی حتی زیر لب غرولند کردند. اما مهتاب، حتی پلک هم نزد. قدم برداشت، آرام و محکم، و درست در مرکز میدان ایستاد. باد، لبه‌های ردایش را تکان می‌داد و بعد، با صدایی که مثل ضربه‌ی پتک بر سنگ سخت بود، گفت: - خان، کسی است که ایل را از سقوط حفظ کند. خان، کسی است که نگذارد دشمنانمان بر ما چیره شوند. خان، کسی است که این خاک را نگه دارد، حتی اگر جانش را بدهد. اگر پدر خدا بیامرزم مرا لایق خان بودن دانسته است، پس چیزی می‌دانسته. قرار نیست چون یک زن هستم ضعیف باشم... از امروز من به عنوان خان نه بلکه قرار است به عنوان یک خواهر برای زنان و مردان، مادر برای کودکان یتیم و پدر برای آنها باشم. و فقط برای کسانی من خان بی‌رحمی هستم که‌ بخواهد خان بودن مرا زیر سؤال ببرد، یعنی قدرت ایل را به خطر انداخته. و با کسی که برای برکناری من دسیسه بچیند، هیچ رحمی نخواهم کرد. مجازاتش همان خواهد بود که همیشه برای خائنین بوده است. کلماتش مثل تیغی در هوا بریدند و آن‌هایی که تا لحظه‌ای پیش غرولند می‌کردند، حالا نگاهشان را دزدیدند. یکی سرفه‌ای کرد، یکی دستی به ریشش کشید، و چند نفر آرام سر تکان دادند. مهتاب حرفش را با محبت آغشته به هشدار به آن‌ها فهمانده بود. اما وقتی نگاهش به سه برادرش افتاد، چیزی در آن‌ها تغییر نکرده بود. سرسخت‌تر از آن بودند که با یک هشدار غیر مستقیم عقب نشینی کنند، کاظم، چانه‌اش را بالا گرفته بود و به او خیره شده بود، انگار که صبرش لبریز شده باشد. امیر، با چهره‌ای بی‌احساس، دست به سینه ایستاده بود. جواد، که همیشه آرام‌تر از بقیه بود، حالا خطی بر پیشانی‌اش افتاده بود. مهتاب می‌دانست که امشب، چیزی را در آن‌ها به اسم غرور شکسته است. مهتاب امشب رسماً خان بودنش را اعلام کرده بود و به آنها هشدار داده بود، این چیز کمی برای غرور آن سه برادر که اسم‌شان لرزه بر اندام می‌نشاند نبود. خونسردی و سکوت آن سه برادر در آن شب عجیب خطرناک و توفانی بود.
  16. Kahkeshan

    بیایین بیوگرافی بدین لطفا

    کهکشان ۱۹ از افغانستان
  17. هوا مانند دل‌های مردم ایل گرفته بود. بوی عود سوخته، بوی خاک نم‌گرفته از اشک‌هایی که بر زمین ریخته بود، بوی سوگی که مثل سایه‌ای سنگین، بر سر ایل افتاده بود. در میانه‌ی میدان ایل، دیگ‌های آبگوشت روی آتش‌های زغالین قل‌قل می‌کردند و بهترین آشپز‌های ایل بالا سر دیگ‌ها برای مهمانان غذای چاشت را تدارک می‌دیدند. بخار گرم غذا در هوای سرد سحرگاهی می‌چرخید، بوی دنبه و ادویه‌های محلی در فضا پیچیده بود و اشتهای مهمانان را حسابی تحریک می‌کرد. مردان ایل، در سکوتی سنگین، اطراف سفره‌های بزرگ نشسته بودند. قاشق‌های چوبی در دست داشتند، اما کمتر کسی میل به خوردن داشت. مهمانانی از ایل‌های دیگر آمده بودند. بزرگان و رؤسای قبایل، برای ادای احترام. هر کدامشان با چهره‌هایی عبوس، گاه نگاهی به جای خالی خان می‌انداختند و گاه نگاهشان به آن سمت که چادر های زنان به‌پا شده بود کشیده می‌شد بعد چند ثانیه باز در گوش هم پچ‌پچ کنان چیزی می‌گفتند. مهتاب، چشم‌هایش آرام بود، مثل دریا در سکوت شب. اما در دلش طوفانی به پا بود. چطور می‌توانست آرام باشد؟ پدرش، تنها حامی‌اش، دیگر نبود. دلش می‌خواست سوار اسبش شود و فریاد زنان و گریه کنان بر دل دشت‌ها بتازاند ولی زمان مناسبی برای تخلیه احساساتش نبود آنهم حالا که تمام نگاه‌ها روی او بود و فقط منتظر یک خطا از جانب او. نگاه‌های ایل، حتی آن‌هایی که رنگ همدردی داشتند، بر دوشش سنگینی می‌کردند. اما او، مثل همیشه، یاد گرفته بود که احساسش را در سینه‌اش دفن کند. «یک خان، هرگز نمی‌لرزد.» این را پدرش همیشه می‌گفت. و حالا، او باید به این جمله ایمان می‌آورد. در کنار مهتاب، خاتون نشسته بود. صورتش رنگ‌پریده و چشم‌هایش سرخ از اشک بود. میان اشک‌هایش زمزمه می‌کرد، با صدایی که به زحمت شنیده می‌شد، اما انگار از دلش برخاسته بود: - خدایا، چرا مثل دوتا زن دیگه‌ی خان پیش‌مرگش نشدم؟ صدای مادرش مثل خنجری در دل مهتاب نشست. دوتا زن دیگر خان... زن‌های قبلی پدرش، که هر دو، دچار مریضی نامرد سرطان شده بودند و از دنیا رفته بودند. مهتاب، آهسته دست مادرش را فشرد. گرمای دست‌های مادر، مثل گرمای ته‌مانده‌ی خورشید در یک عصر سرد پاییزی بود؛ ضعیف، اما هنوز زنده. مادرش به او نگاه کرد، با چشمانی که هزار حرف ناگفته در آن بود. «نترس، مادر. من هنوز اینجا هستم.»ا ما نگفت. هیچ‌چیز نگفت. تنها، دست مادرش را محکم‌تر فشرد. در سوی دیگر میدان، پسران خان با آرامشی عجیب غذا می‌خوردند. کاظم، مثل همیشه، مقتدر و سنگین، با آرامش لقمه‌اش را برمی‌داشت و در دهان می‌گذاشت. انگار نه انگار که چیزی تغییر کرده باشد. برای او، مرگ پدر، تنها جابه‌جایی یک قدرت بود. امیر، کمی محتاط‌تر به نظر می‌رسید. جواد، هرچند نگاهش گاهی در هم می‌رفت، اما هنوز، مثل همیشه، ساکت و در سایه مانده بود. آن‌ها، هر سه، خونسرد و بی‌احساس، کنار مردان ایل نشسته بودند. مثل این‌که فقط یک سنت قدیمی در حال اجرا باشد، نه مرگ پدرشان. این، بیش از هر چیز، مهتاب را درون خود فرو برد. چطور می‌توانستند این‌قدر بی‌احساس باشند؟ چطور می‌توانستند این‌قدر راحت، این‌قدر سرد، این‌قدر بی‌تفاوت باشند؟ اما آن‌ها مرد بودند. در این ایل، مردها یاد گرفته بودند که گریه نکنند، احساسشان را پنهان کنند و مهتاب، هرچند زن بود، اما در آن لحظه، بیش از هر کسی، خودش را شبیه آن‌ها احساس می‌کرد.
  18. آسمان شب، سیاه‌تر از همیشه بود. ستاره‌ها، انگار در مقابل سرنوشت تلخ آن شب خاموش شده بودند. باد سرد پاییزی، پرده‌ی ضخیم چادر را به اهتزاز درآورده و زمزمه‌های تاریکی را در گوش مهتاب می‌خواند. او پشت چادر ایستاده بود، در میان سایه‌ها، در سکوتی سنگین که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد. صداهای داخل چادر، همچون ضربات چکش بر روحش فرود می‌آمدند. کاظم، امیر، جواد. سه برادری که نامش را در رگ داشتند اما دیگر در دل نه. «باید برای همیشه از بازی بیرونش کنیم.» مهتاب حس کرد چیزی درونش فرو ریخت. انگار تکه‌ای از وجودش، از جنس خاطرات کودکی، از جنس برادرانی که روزگاری حامی‌اش بودند، در هم شکست. اما صورتش بی‌احساس باقی ماند. نه اخمی، نه اشکی، نه حتی لرزش خفیفی در لب‌هایش. نفس عمیقی کشید. هوای سرد، راه گلویش را پر کرد. برای لحظه‌ای، پلک‌هایش را روی هم فشرد. خودش را وادار کرد که آرام بماند. ترس، تردید، خشم... هیچ‌کدامشان جایی در این بازی نداشتند. وقتی چشم‌هایش را باز کرد، برق تازه‌ای در آن‌ها می‌درخشید. آن‌ها خیال می‌کردند می‌توانند او را کنار بزنند؟اشتباه می‌کردند. آرام و بی‌صدا، از پشت چادر فاصله گرفت و در سایه‌ها ناپدید شد. *** چادر خان بوی مرگ می‌داد. بوی عود سوخته، بوی داروهای گیاهی، بوی تلخی که در هوا معلق بود و به درون سینه نفوذ می‌کرد. فانوسی که در گوشه‌ی چادر سوسو می‌زد، نوری ضعیف و زردرنگ بر صورت تکیده‌ی خان انداخته بود. کنارش، خاتون نشسته بود. صورت مادرش رنگ‌پریده‌تر از همیشه بود. چین‌های پیشانی‌اش عمیق‌تر شده بودند. نگاهش را به همسرش دوخته بود، اما انگار چیزی فراتر از او را می‌دید. شاید خاطراتشان را، شاید سال‌هایی که در کنار این مرد گذرانده بود، شاید هم ترسی را که در دلش ریشه دوانده بود. مهتاب آرام قدم برداشت و کنار بستر پدر زانو زد. خان، ضعیف‌تر از آن بود که چشمانش را به‌درستی باز کند. نفس‌هایش کوتاه و سنگین شده بودند. اما وقتی حضور مهتاب را حس کرد، با تلاشی جان‌فرسا لب‌هایش را تکان داد. - فلسفه زندگیت باید این باشه، زمین بزن قبل اینکه بخوان زمینت بزنن! مهتاب دستان سرد و خشک پدرش را در میان انگشتانش گرفت. دستانی که روزگاری، با همان قدرتی که بر ایل حکومت کرده بود، او را در کودکی بلند می‌کرد و در آغوش می‌فشرد. حالا اما، ضعیف و خسته، مثل شاخه‌ای که در طوفان شکسته باشد. - استراحت کن، بابا. همه‌چی درست می‌شه. خان لبخندی محو زد. اما پلک‌هایش سنگین‌تر از آن بودند که دوباره باز شوند. خاتون بی‌صدا اشک ریخت. دستش را روی صورت همسرش گذاشت، انگار که می‌خواست با این لمس آخر، گرمایی از او برای همیشه در خاطرش نگه دارد. اما مهتاب؟ مهتاب فقط نگاه کرد. دلی که در سینه‌اش می‌تپید، سنگین بود. اما نه اشکی ریخت، نه لرزید، نه حتی ناله‌ای سر داد. غمش را درون سینه قفل کرد. او حالا دیگر فرصتی برای سوگواری نداشت. هوا هنوز بوی شب می‌داد، اما اولین شعاع‌های خورشید، آرام بر دشت گسترده می‌شدند. صدای شیپور که فقط در زمان مرگ یکی از بزرگان ایل زده میشد بلند شد. نوایی غمگین که در سراسر ایل پیچید و خبر از مرگ خان داد. چادرها یکی پس از دیگری از سوگ بلند شدند. زنان، در جامه‌های سیاه، در میان چادرها می‌گریستند. مردان، با چهره‌هایی که در ظاهر عبوس نشان می‌دادند ولی دل‌هایشان لبالب غم بود، به سمت میدان اصلی ایل رفتند. مهتاب، در میان تمام این هیاهو، ایستاده بود. با قامتی راست، با چشمانی که از اشک خالی بودند. کنار مادرش، در سکوت، به جمعیت نگاه می‌کرد، اما فقط خدا و خودش می‌دانستند که در دلش غوغایی از جنس بی‌پناهی به‌پاست. نگاهش روی کاظم افتاد. غرور و پیروزی در چهره‌ی برادر بزرگش آشکار بود. انگار همین حالا تاج خان بودن را بر سرش گذاشته بودند. امیر، چشمان سیاه نافذش را که به مادرش رفته بود جدی و خیره به زمین دو‌خته بود و کنار او ایستاده بود. جواد اما... ناآرام به نظر می‌رسید. گویی درونش، چیزی از هم می‌پاشید.
  19. در چادر کاظم، فانوس نیم‌سوخته‌ای گوشه‌ی اتاق سوسو می‌زد و نور زردرنگش، چهره‌ی جدی سه برادر را روشن کرده بود. امیر با دستان گره‌خورده در سینه، کنار در ایستاده بود. جواد، که همیشه نقش میانجی را داشت، روی قالی نشسته بود و با انگشت حلقه‌ی نقره‌ای‌اش را می‌چرخاند. اما کاظم، مثل همیشه، در مرکز قدرت بود. با آن نگاه نافذ و فکی که زیر فشار دندان‌هایش سخت‌تر شده بود. - باید زودتر تمومش کنیم. صدای کاظم بر سکوت چادر غلبه کرد. امیر سری تکان داد و با لحنی آرام اما محکم گفت: - داری در مورد چی حرف می‌زنی؟ کاظم با کف دست روی زانویش کوبید. - در مورد مهتاب، در مورد این حماقتی که بابا دچارش شده. جواد آهی کشید، انگار هنوز نمی‌خواست وارد این بازی شود. - بابا مریضه، عقلش درست کار نمی‌کنه. ولی هنوز زنده‌اس، پس چرا عجله داریم؟ کاظم پوزخند زد. - چون اگه دیر بجنبیم، فردا که بابا نباشه، کل ایل رو از دست دادیم. امیر به جلو خم شد. چشمان تیره‌اش، در نور فانوس براق شد. - پیشنهادت چیه؟ کاظم لحظه‌ای مکث کرد، انگار می‌خواست آنچه را که در ذهنش پرورانده بود، سبک‌وسنگین کند. اما بعد، بی‌پروا گفت: - باید مهتاب رو از این بازی بندازیم بیرون. برای همیشه. سکوتی سنگین میانشان افتاد. جواد برای اولین بار، نارضایتی‌اش را آشکار کرد. - منظورت چیه، کاظم؟ داری از چی حرف می‌زنی؟ کاظم نگاهش را در چشم‌های برادرش قفل کرد. - یه زن هیچ‌وقت نمی‌تونه خان باشه، جواد. این حرف قدیم و جدید نداره. ما باید راهی پیدا کنیم که خودش بفهمه جاش اینجا نیست. امیر، که همیشه منطقی‌تر از دو برادر دیگر بود، آهسته گفت: - یعنی چی؟ می‌خوای بترسونیش؟ می‌خوای مجبورش کنی فرار کنه؟ کاظم سرش را پایین انداخت. در تاریکی چادر، سایه‌های روی چهره‌اش تیره‌تر شدند. - شاید هم بدتر از این. جواد از جا برخاست، انگار که حرفی را که شنیده، نمی‌تواند باور کند. - دیوونه شدی؟ اون خواهرمونه! اما کاظم با همان لحن سرد ادامه داد: - خواهر یا نه، وقتی پای قدرت وسط باشه، عاطفه جایی نداره. سکوت امیر طولانی شد. انگار داشت میان وجدان و سرنوشت ایل، یکی را انتخاب می‌کرد. و در نهایت، تنها چیزی که گفت، این بود: - باید مطمئن بشیم که دیگه هیچ راهی برای برگشت نداره. سرنوشت مهتاب در میان سه برادری رقم خورد که خونش را در رگ داشتند، اما نامش را در دل نه.
×
×
  • اضافه کردن...