-
تعداد ارسال ها
1,497 -
تاریخ عضویت
-
آخرین بازدید
-
روز های برد
46
تمامی مطالب نوشته شده توسط QAZAL
-
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و هفتم پانتهآ عصبانی تر از من گفت: ـ خفه شو. تو که از بس خوشت اومده، لال شدی. یکم سر بحث رو باز کن، ببینیم تهش چی میشه. بهش چشم غره دادم و گفتم: ـ تهش قرار نیست چیزی بشه. بعدش رفتیم و سوار ماشین شدیم. یوسف با لبخند پرسید: ـ خب کجا باید برم؟ پانتهآ سریع گفت: ـ سمت تئاتر شهر. پشت پارک دانشجو. یوسف از تو آینه منو نگاه کرد و بازم با لبخند قشنگش گفت: ـ شما امروز مثل اینکه خیلی خسته شدین. ماهتیسا هم کلی اذیتتون کرد. چقدر لبخند و مهربونیاش به دلم مینشست. چقدر محبتش از ته دل و خالصانه بود. لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا اصلا. خیلی بامزست اتفاقا، ما کارمون کلا ارتباط برقرار کردن با بچهاست. اصلا خسته نمیشم. یوسف پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟ با کنجکاوی گفتم: ـ بله حتما. یوسف پرسید: ـ الان شما قراره تئاتر بازی کنین؟ بلند خندیدم و گفتم: ـ نه ما کارمون طراحی انیمیشنه. عروسکهای معروف رو طراحی میکنیم، تئاتر عروسکی برای بچههای سه تا هشت سال اجرا میکنیم. تئاتریم که الان قراره روش کار کنیم؛ کلاه قرمزیه. با یکم مکث گفتم: ـ به احتمال زیاد آخر ماه بعدی اجرا بشه. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و ششم پانتهآ با ذوق گفت: ـ به به بسیار هم عالی. از آسانسور پیاده شدیم و اول ما رفتیم بیرون. پانتهآ زیر گوشم با اصرار گفت: ـ خب یه حرفی بزن. چرا مثل یه آدم لال وایسادی اونجا؟ با حالت شاکی آروم گفتم: ـ خب چی بگم؟ پانتهآ هم مثل لحن من گفت: ـ چمیدونم. سربحثو باز کن. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ من تا الان چند بار سر بحث با یه پسر باز کردم که الان بار دومم باشه؟ پانتهآ دیگه چیزی نگفت و از در خونه رفتیم بیرون. یوسف رفت سوار ماشینش شد. یهو شیشه ماشینش رو آورد پایین و گفت: ـ ببخشید، کجا تشریف میبرین؟ من برسونم شما رو؟ پانته آ یواش زیرلب با رضایت از این حرف یوسف گفت: ـ ایول. اینم بهترین فرصت. سریع گفتم: ـ دست شما درد نکنه. شما دیرتون میشه. یهو پانتهآ پرید وسط حرفم و گفت: ـ راستش ما هم خیلی عجله داریم. اسنپم درخواستمون رو قبول نکرد؛ اگه زحمتی نیست. یوسف سریع گفت: ـ نه چه زحمتی. بفرمایید. من وقت دارم تا برسم به مراسم. ماشین رو سر و ته کرد تا بریم و سوار شیم. زدم به بازوی پانتهآ و با عصبانیت گفتم: ـ این چه کاریه که کردی! خب زشته. طرف چی فکر میکنه راجب ما؟! -
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
بله خوبه. عکسهایی که من فرستادم بی کیفیته نمیشه گذاشت.- 9 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
مثل اینکه اون عکس بی کیفیته همینو بیزحمت بزارین🙏♥️- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
سلام عزیزم والا هانیه جان برام فرستاد من انتخاب کردم قرار بود بزارن- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و پنجم رفتم جلو آینه و همونطور که وسایل آرایشن رو در می آوردم، با حالت لوسی گفتم: ـ ما اینیم دیگه. پانتهآ خندید و اونم اومد کنارم وایستاد و مشغول آرایش کردن شد. تا ساعت هشت و نیم جفتمون آماده شده بودیم. بارونی طوسی با نیم بوتم و پوشیدم و رفتم سراغ گوشی که اسنپ بگیرم ولی اصلا قبول نمیکردن، به پانتهآ گفتم: ـ وای چرا قبول نمیکنن؟ دیر میرسیم. پانتهآ که داشت رژش رو میزد گفت: ـ چون الان ساعت شلوغیه. سمت ولیعصرم که غوغاست. با کلافگی گفتم: ـ الان چیکار کنیم؟ پانتهآ برگشت سمتم و گفت: ـ هیچی بریم سر کوچه یه آژانس هست اونجا. ماشین بگیریم. کیفم رو گرفتم و بهش گفتم: ـ باشه پس پوشه ورقهها رو هم بگیر. یادت نره. کفشامون رو پوشیدیم و رفتیم سمت آسانسور. در آسانسور و زدم که بسته شه، بعد از یک دقیقه مثل اینکه یکی از بیرون دکمه رو زد و آسانسور دوباره باز شد و بله!. یوسف رو مقابل خودمون دیدیم. کت و شلوار مشکی تنش بود. اونم با دیدن ما لبخند زد و گفت: ـ ببخشید اجازه هست؟ منم لبخند زدم و گفتم: ـ بفرمایید. شبیه پسرای تو رمان بود. خدایی حجم جذابیت بالایی داشت اما اصلا نگاش نمیکردم. تا برسیم پایین، پانتهآ گفت: ـ انشالا قسمت خودتون. عروسی تشریف میبرید؟ یوسف خندید و گفت: ـ بله. ساز میزنم تو عروسیا. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و چهارم صفحهای گوشی رو نگاه کردم و دیدم که استاد فرخ نژاده. برداشتم: ـ الو استاد گفت: ـ سلام خانم غفارمنش. حالتون خوبه؟ سرجام نشستم و گفتم: ـ ممنونم استاد. چیزی شده؟ استاد پرسید: ـ شما و خانم عبداللهی تهران مستقر شدین؟ فکر کنم که قرار بود کارمون شروع بشه. بنابراین گفتم: ـ بله. استاد گفت: ـ بسیار عالی. ساعت نه من تو کارگاه یه جلسهای گذاشتم برای کاری که میخوایم از شنبه شروع کنیم. امیدوارم طراحی انیمیشنها رو استارت زده باشین. به پانتهآ که داشت با بال میزد که استاد چی میگه. نگاه کردم و گفتم: ـ بله استاد تا یه جاهایی پیش بردیم. استاد با رضایت تو صداش گفت: ـ خب خوبه. حالا که شما هم رسیدین. امشب حتما بیاین کارگاه. همزمان که دارم به باقی بچها راجب جزییات کار میگم، شما هم باشید. به ساعت نگاه کردم. هشت و ده دقیقه بود. گفتم: ـ چشم استاد. تا نه خودمون رو میرسونیم. به امید دیدار بعدش قطع کردم و سریع از جام بلند شدم. پانتهآ با استرس پرسید: ـ کجا باید بریم؟ گفتم: ـ میخواد راجب کاری که از شنبه قراره شروع کنیم صحبت کنه. پانتهآ زد به صورتش و با ترس گفت: ـ وای من این کلاه قرمزی رو نتونستم طراحیش کنم. یعنی با سبک سورئال برای لباساش واقعا چیزی به ذهنم نرسید. بهش نگاهی کردم و با آرامش خاطر گفتم: ـ خب حالا. امشب ببینم چیزی به ذهنم میاد بتونم کمکت کنم. سریع اومد بوسم کرد و با شادی گفت: ـ یدونهای. گرچه من بازم فکر میکنم بین طرحهایی که هست بازم طرح تو انتخاب میشه. لبخندی زدم و رفتم تو آشپزخونه تا صورتم رو بشورم. پانتهآ پرسید: ـ خدایی باران چجوری اینقدر سریع به ذهنت میرسه؟ -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و سوم بلند شدم که برم و برای خودم قهوه بریزم. پانتهآ گفت: ـ کجا میری؟ گفتم: ـ دارم میرم قهوه بریزم. میخوری؟ گفت: ـ آره. خب الان چی میشه پس؟ یه نفس عمیق کشیدم و با ناراحتی گفتم: ـ هیچ چیزی نمیشه. فراموشش میکنم. بعد همونجور که داشتم میرفتم سمت آشپزخونه زیر لب زمزمه کردم: ـ یعنی امیدوارم که بتونم. همون لحظه مامان زنگ زد و کلی سوال راجب رسیدن و جایی که هستیم پرسید که خیالش و راحت کردم و گفتم که خیلی جای خوبیه و داریم کارمون رو شروع میکنیم. از ساعت شش تا هشت منو پانتهآ سر طرحهایی که استاد فرخ نژاد داده بود درگیر بودیم تا بالاخره تونستیم یه چیزای خوبی دربیاریم. بعدش رفتم رو مبل دراز کشیدم و با خستگی گفتم: ـ وای پانتهآ خیلی خسته شدم. یه نیم ساعت دیگه بیدارم کن... دقیقا همین لحظه صدای سر و صدای ساز اومد که پانتهآ خندید و گفت: ـ خب اگه میتونی با صدای درامز کراشت بخواب. خندیدم و گفتم: ـ چقدرم صداش بلنده ولی ساز باحالیه نه؟ پانتهآ با لبخند گفت: ـ آره. میتونی بهش بگی بهت یاد بده. بالشتک روی مبل رو براش پرتاب کردم و با عصبانیت ساختگی گفتم: ـ بس کن دیگه. من میخوام فراموشش کنم اما تو نمیزاری. پانتهآ با جدیت گفت: ـ اصلا من هیچی. تو با این صدا مگه میتونی فراموش کنی. من بعید میدونم. چیزی نگفتم و پشتم رو کردم بهش و چشام رو بستم. پنج دقیقه نشد که گوشیم زنگ خورد. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و دوم با چشم غره بهش گفتم: ـ آره انگار فیلم ترکیه. در عرض دو ساعت لابد عاشقش شدم. پانتهآ با هیجان گفت: ـ چرا نشه؟ به عشق در نگاه اول اعتقاد نداری؟ رو مبل لم دادم و گفتم: ـ من اومدم اینجا رو خودم و کارم تمرکز کنم، نه اینکه با عشق تو یه نگاه عاشق همسایم بشم. پانتهآ با خنده اومد کنارم نشست و گفت: ـ خب دیوانه مگه تو تصمیم میگیری برای دلت؟یهو پیش میاد. دست تو هم نیست. ولی خودمونیما هیچوقت فکرش رو نمیکردم یکی مثل تو اینقدر از یه پسر خوشش بیاد که بگرده پیج اینستاشم پیدا کنه. حالا چیزی هم راجبش فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره دقیقا خودمم فکرشو نمیکردم. درامز میزنه تو مراسمهای عروسی، تازه علاوه بر اون تو اینستا هم معروفه تقریبا، کلی دختر براش غش و ضعف میرن. چقدرم که مدنظر خانوادهی ماست! پانتهآ خیلی جدی گفت: ـ خب حالا فعلا خونوادت رو بیخیال. تو خودت خوشت اومده مهم اینه. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره برای من سبکش مهم نیست. حتی خیلی هم خوبه که اینقدر عاشق کارشه. موسیقی رو من خودمم خیلی دوست دارم ولی نمیتونم خونوادم رو درنظر نگیرم. پانتهآ خندید و گفت: ـ وای باران فکر کن بابات این پسره رو ببینه. منم همزمان خندیدم و گفتم: ـ واقعا اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم. همینجوریش هم با کارای هنری و خود من مشکل داره، فکر کن بگم من عاشق پسر همسایه که تو عروسیا درامز میزنه شدم. -
با ترسای رمان قرار نبود از هما پور اصفهانی. عاشق شخصیت این دختر بودم که اصلا کم نمی آورد
- 12 پاسخ
-
- 2
-
-
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهل و یکم بعدش رفت تو خونش و در رو بست. سریع رفتم تو خونه یه آب به سر و صورتم زدم و با خودم تکرار کردم: ـ به خودت بیا دختر چته؟ باران اصلا فکرشم نکن. به هیچ عنوان. امکان نداره. به چیزی که ممکن نیست حق نداری فکر کنی. ولی مگه قلبم حالیش میشد؟ کل صورتش و خندهاش از جلوی چشمام کنار نمی رفت. انگار نه انگار دو دقیقه پیش خودم رو تهدید میکردم حق ندارم بهش فکر کنم. همینکه از آشپزخونه بیرون رفتم، اسمش رو تو اینستا سرچ کردم. یادمه قبلنا وقتی پانتهآ برای کراشاش اینکار رو انجام میداد، همش مسخرش میکردم اما الان دقیقا خودم دارم همون کارا رو تکرار میکنم. انگار قلبم اینبار به مغزم غلبه کردهبود چون هر چی به خودم میگفتم این کار اشتباهه، بهم گوش نمیکرد. ایدیشو پیدا کردم و دیدم که بله یوسف حاجی درامره یه بند موسیقی تو تهرانه و کلی هم خاطرخواه داره. چقدر دخترا زیر پستاش براش غش و ضعف میرن. باورم نمیشد ولی نشستم و از اول تمام پستاشو دیدم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که چقدر عاشقه کارشه و چقدر خوش انرژی و مهربون بنظر میاد. یهو دیدم پانتهآ از پشت سرم گفت: ـ نه مثل اینکه قضیه خیلی جدیه. سریع برگشتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینهام و گفتم: ـ دیونه. ترسیدم. پانتهآ میخندید و میگفت: ـ میبینم که پیجشم پیدا کردی. گوشی رو گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم بین دو تا دستام و با ناراحتی گفتم: ـ نمیفهمم چم شده. دو ساعته که کلا دیدمش ولی از ذهنم کار نمیره. پانتهآ که داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد با لبخندی مرموزانه گفت: ـ ولی من میدونم چیشده. خیلی سادست. خوشت اومده، حتی میتونم بگم که بیشتر از اینه، عاشقش شدی. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت چهلم پانتهآ با خنده گفت: ـ شما اینقدر آقا یوسف رو بررسی کرده بودی، وقت نشد اصلا خونه رو یه نگاه بندازی. دوباره خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. پانتهآ یکم آب خورد و تکیه داد به صندلی و گفت: ـ وای چقدر غذا خوردم. باران من میرم یکم بخوابم. دارم از خستگی هلاک میشم. منم از رو میز بلند شدم و گفتم: ـ منم میرم پیش ماهتیسا. ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و رفتم تو هال. دیدم سرش رو میزه و گرفته خوابیده. خدایا چقدر دختره بانمکی بود. به نقاشی زیر دستش نگاه کردم. یه ابر و خونه کشیده بود که چون خوابش برد، وقت نکرد رنگش کنه. شالم رو روی سرم گذاشتم و رفتم و زنگ در خونه یوسف رو زدم. دوباره با لبخند در رو باز کرد و با دیدن ماهتیسا تو بغلم، آروم گفت: ـ خوابید؟ سرم رو آروم تکون دادم. اومد جلو که از بغلم بگیرتش، دوباره این نزدیک شدنش باعث میشد قلبم تند تند بزنه. از ترس اینکه صدای قلبم رو نشنوه، سریعا خودم رو کشیدم عقب که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی یادم رفت بهتون بگم خیلی خوش اومدین و خیلی خوشحالم از اینکه دوتا خانوم هنرمند همسایهام شدن. گونههام سرخ شد و با لبخند گفتم: ـ مرسیی آقای؟ ببخشید فامیلیتون چی بود؟ خندید و گفت: ـ فامیلیم حاجی ولی شما همون یوسف صدام کنین. شالم رو درست کردم و بهش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ باشه. مرسی آقا یوسف. اونم خیلی تحویلم گرفت. سریع گفت: ـ قربان شما. چیزی احتیاج داشتین حتما بگید بهم. ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و نهم با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم. بیا اول بریم باهم ناهار بخوریم. بعد میریم سراغ نقاشی. با لبخند گفت: ـ من گشنم نیست. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ پس من ناهار بخورم، بعد بیام پیشت؟ با ناز گفت: ـ باشه. بهش چشمکی زدم و رفتم تو آشپزخونه. پانتهآ همونجور که داشت برام برنج میکشید، میخوند: ـ عاشقی بد دردیه، باران گرفتارش شده. خندم گرفته بود و چیزی نگفتم، دوباره ادامه داد: ـ دیدی دیگه حرفی برای گفتن نداری، سکوت نشونه رضایته. یه لیوان آب خوردم و با حالت شاکی گفتم: ـ خب منظورت چیه؟ به فرضم که خوشم اومده باشه مثل کراشهای بیسرانجام تو قرار نیست که چیزی بشه. پانتهآ یه قاشق از برنجش رو خورد و گفت: ـ ولی آدم خوش قیافه و خوشتیپی هست مگه نه؟شایدم زن داشته باشه. میخوای از خواهرزادش بپرسیم؟ با اطمینان گفتم: ـ نداره. پانتهآ یهو با تعجب گفت: ـ تو از کجا میدونی؟ شونهای بالا دادم و گفتم: ـ البته نمیدونم شاید داشته باشه ولی تو دستش حلقه نبود. پانتهآ زد به سرش و با خنده و کمی تعجب گفت: ـ یاخدا. چقدرم که عمیق بررسیش کردی. خندیدم و یه نگاه به خونه انداختم و گفتم: ـ چه خونه نقلیه قشنگیه. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و هشتم یوسف رو به من با شرمندگی گفت: ـ زشت میشه آخه.الان شما خسته راهین. با مهربونی لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا این چه حرفیه. من بچها رو دوست دارم. وقتی باهاشون وقت میگذرونم بهم انرژی میده. بمونه پیش ما. هر وقت خسته شد، میارمش. دستش رو گذاشت رو سینش و با همون لبخندش رو به من گفت: ـ دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردین. بازم ببخشین. بعد باهاش خداحافظی کردم و طبلشو گرفت و رفت تو خونش و جالب این بود که من کفشام رو آروم داشتم در میوردم که رفتنش رو ببینم. یهو با صدای پانتهآ به خودم اومدم: ـ عزیزم دیگه رفت تو خونش. میتونی بیای تو اگه دوست داری. ماهتیسا رو از بغلم گرفت و برد تو خونه. منم کفشام رو درآوردم و رفتم داخل. خدایا این چه حرکات احمقانهای هست که انجام میدم! باورم نمیشه! ماهتیسا رفت رو میز ناهار خوری نشست و پانتهآ هم وسایل و مداد رنگی رو گذاشت جلوش و رو به من با خنده گفت: ـ حالا میذاشتی برسیم تهران بعد از یکی خوشت میومد. همونجور که مانتوم رو درمیآوردم، آب دهنم رو قورت دادم و با بیخیالی گفتم: ـ خب باز چرت گفتنات شروع شد. پانتهآ که داشت ناهار رو گرم میکرد با حالت شاکی گفت: ـ من چرت میگم؟ بابا دو ساعته دم در داری با چشمات پسره رو میخوری. این همه مدت از کسی خوشت نیومد، حالا اومدی هم از یکی خوشت اومده که حداقل ده سال باهات تفاوت سنی داره. جوابش رو ندادم. ماهتیسا رو بهم گفت: ـ باران بیا باهم رنگش کنیم. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و هفتم ماهتیسا بلوز یوسف رو میکشید و یوسف رو بهش گفت: ـ جونم دایی؟ با ذوقی بچگانه گفت: ـ دایی، باران بهم ریو رو داد. همرنگ موهاشم هست ببین. هر سه تامون خندیدیم. یکم خجالت کشیدم. یوسف همینجور که میخندید بدون اینکه نگام کنه رو به ماهتیسا گفت: ـ زشته دایی جون. بده به باران خانوم. من یکی دیگه برات میگیرم. سریع گفتم: ـ نه بابا من خودم بهش دادم. برای خودم یکی دیگه درست میکنم. با تعجب پرسید: ـ خودتون درستش کردین؟ماشالا. چقدر هنرمند! یه تیکه از موهای جلوم رو گذاشتم پشت گوشم و با ناز گفتم: ـ مرسی. لطف دارید. برای یه لحظه جفتمون بهم خیره شدیم. من یه حس عجیبی داشتم. چیزی که تابحال تجربش نکرده بودم ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم. کلید ذو ازش گرفتم و که دیدم ماهتیسا اومد پیشم و گفت: ـ میشه باهم دیگه نقاشی بکشیم باران؟ یهو یوسف اومد دستش رو گرفت و گفت: ـ دایی جون منو تو الان میریم باهم کارتون میبینیم. تازه اگه بدونی چه کارتونهایی برات گرفتم. پاهاش رو کوبید رو زمین و دست بسته اخم کرد و ایستاد و گفت: ـ نه نمیخوام. دوست دارم برم پیش باران. چمدونم رو گذاشتم داخل و بغلش کردم و با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم بیا بریم. بعدش به یوسف نگاهی کردم و گفتم: ـ البته اگه داییت اجازه بده. -
درخواست طراحی جلد رمان همسایهی من | غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی کاور
سلام درخواست کاور برای رمانم را دارم🙏- 9 پاسخ
-
- 1
-
-
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
سی و ششم وقتی که دیدمش یه لحظه حس کردم قلبم یه مدلی میزنه. انگار نفسم بالا نمیومد. یکم سرفه کردم و سرم رو انداختم پایین و گفتم: ـ نه خواهش میکنم. پیش میاد. آدم خوش خنده و مهربونی بنظر میرسید. تقریبا سی اینا نشون میداد. یهو گفت: ـ الان میرم کلید رو میارم. رفت در خونش رو باز کرد تا کلید و بیاره. پانتهآ یهو زد به بازوم و گفت: ـ پسره رو با چشمات نخور. سعی کردم خونسرد باشم و بنابراین با چشم غرهای بهش گفتم: ـ برو بابا. پانتهآ با مرموزی آروم زیر گوشم گفت: ـ نکنه که چشمات گرفتتش؟ خیلی بهش زل زدی. حواسم بهت بود. همین لحظه یوسف اومد بیرون و با لبخند کلید رو داد سمت من گفت: ـ شما به من زنگ زده بودین، درسته؟ با لبخند گفتم: ـ بله. بعد رو به پانتهآ پرسید: ـ شما خوهرزادهی حسامید؟ پانتهآ هم با خوشرویی گفت: ـ بله خوشبختم از آشنایی با شما. یوسف هم با مهربونی گفت: ـ منم همینطور. حسام گفته بود که بچها تو کار انیمیشن و هنرن. منم کارم موزیکه.شاید یکم سر و صدا اذیتتون کنه. من با یکم ناز گفتم: ـ اشکالی نداره. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و پنجم ماهتیسا با حالت خواهش گفت: ـ میشه پایین موهای منم با مدادرنگی آبیش کنی؟ پانتهآ که داشت ریسه میرفت از خنده گفت: ـ خب حالا بیا و درستش کن. پانتهآ رو به ماهتیسا با لحن بچگانه گفت: ـ شما که موهات خیلی نازه. باز باید بزرگتر بشی. بعدا اگه خواستی بیا پیش باران موهات رو با مدادرنگی آبی کنه. موهای چتریش رو داد کنار و گفت: ـ باشه. ماهتیسا هم مثل ما رو پله نشست و مشغول نقاشی کشیدن شد. پانتهآ که همینجور به موهاش دست میکشید رو به من با کلافگی گفت: ـ فک کنم تا شب ما اینجا علافیم. این حرفش تموم نشده بود که در آسانسور باز شد و یه پسر خیلی خوشتیپ با یه پیراهن سفید و شلوار مشکی اومد بیرون و دستشم یه طبل سبز رنگ بود. منو پانتهآ بلند شدیم و ماهتیسا هم دوید رفت سمتش و گفت: ـ دایی. یوسف طبلش رو گذاشت کنار در خونش و اومد سمت ما و نفس نفس زنان با کمی خجالت گفت: ـ من واقعا شرمندم. تصادف شده بود. خیلی ترافیک بود. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و چهارم مادربزرگش گفت: ـ پس خالهها رو اذیت نکن دخترم. همینطور که تو بغلم بود گفت: ـ چشم. بعد مادربزرگش با ما خداحافظی کرد و رفت. پانتهآ با خنده گفت: ـ با همهی اعضای خونواده آقا یوسف آشنا شدیم جز خودش. خندم گرفت. رو به ماهتیسا گفتم: ـ چه دختر نازی. چه موهای بلند و خوشگلی داری. با ناز گفت: ـ مرسی. از تو کوله پشتیام مداد رنگی و ورقه آچار رو درآوردم که یهو به جاکلیدی تن کوله پشتیم دست زد و با ذوق گفت: ـ این عروسک ریوئه خندیدم و گفتم: ـ دوسش داری؟ همونجور که با ذوق نگام میکرد، گفت: ـ آره خیلی. درش آوردم و گفتم: ـ پس باشه ماله تو. پرید بغلم کرد و گفت: ـ مرسیی. راستی اسمت چیه؟ گفتم: ـ باران. به موهام دست کشید و گفت: ـ چقدر اسمت قشنگه. بوسش کردم و همینجور که موهام رو از پشت دست میزد یهو گفت: ـ ریو همرنگ موهای توئه. منو پانتهآ کلی خندیدیم و گفتم: ـ آره آبیه. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و سوم رفتن و زنگ در رو زدن. من گفتم: ـ ببخشید خانوم خانومه برگشت سمتم و گفتم: ـ خونه نیستن. یه خانوم تقربیا بامزهای بود. با لبخند رو به ما گفت: ـ شما جدیدا اومدین؟ ندیده بودمتون تابحال. پانتهآ رو بهش گفت: ـ من خواهرزادهی حسامم. اینم رفیقم بارانه. یه مدتی بابت کارمون هستیم خونه داییم. خانومه به هر دوتامون دست داد و گفت که از آشنایی باهامون خیلی خوشحال شده. گویا مادر همین آقا یوسف بود و یه کاری براش پیش اومده و این دختر کوچولو که نوه.اش میشد رو آورده بود تا پیش دایی یوسفش بزاره و ما هم گفتیم که منتظر کلید خونهایم. بعد رو به نوهاش گفت: ـ ماهتیسا جون میشه پیش این خاله ها بمونی؟ دایی یوسف هم الان میاد. من باید برم مسجد دیر میشه. ماهتیسا که همینجور دست مادربزرگش رو محکم داشت یه نگاهی به ما کرد و منم از اونجایی که خیلی بچهها رو دوست داشتم و از این کوچولو هم خیلی خوشم اومده بود بهش لبخند زدم و رفتم کنارش نشستم و گفتم: ـ اگه دوست داری بیا با هم نقاشی بکشیم. لبخندی زد و با همون لحن بچگانه گفت: ـ مدادرنگی هم داری؟ موهای چتریش رو زدم کنار و با مهربونیت گفتم: ـ آره عزیزم. با شادی دست مادربزرگش رو ول کرد و اومد تو بغلم و گفت: ـ باشه بریم پس نقاشی بکشیم. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و دوم با تعجب گفت: ـ بله بفرمایید؟ بجا نیوردم. گفتم: ـ ببخشید ما دنبال کلید اومده بودیم. آقا حسام مثل اینکه کلید واحدشو به شما داده بود. یهو انگار شناخته باشه گفت: ـ آها شما خواهرزادهی حسامی؟ پانتهآ؟ حسام گفته بود امروز میاین ولی نگفته بود اینقدر زود میرسین. یکم خندیدم و گفتم: ـ نه من رفیق پانتهآم. بله اومدیم. شما کی میرسین؟ با کمی شرمندگی گفت: ـ شرمنده بخدا. من اومدم ساز فروشی یه کار کوچیک داشتم. یه یه ربع دیگه میرسم خونه. بازم ببخشید که معطل شدید. گفتم: ـ نه خواهش میکنم. منتظریم. بعد اینکه قطع کردم، پانتهآ اومد سمتم و گفت: ـ کجاعه؟ گفتم: ـ گفت ساز فروشیه یه ربع دیگه میرسه. پانتهآ خندید و گفت: ـ اوو مثل اینکه اینم هنرمنده. خندیدم و گفتم: ـ منو با تو اشتباه گرفته بود. بنده خدا کلی هم عذر خواهی کرد. پانتهآ اوفی کرد و گفت: ـ بیا رو پله بشینیم. ما که اینقدر تو راه بودیم، یه ربع هم روش. رفتم پیشش و گفتم: ـ آره دقیقا یه پنج دقیقه نشسته بودیم رو پله. دیدیم که در آسانسور باز شد یه خانوم تقریبا مسنی با چادر رفته بود جلوی در خونه یوسف و همراشم یه دختر کوچولوی سه چهار ساله بود. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سی و یکم با تعجب گفتم: ـ آقا یوسف کیه؟ پانتهآ در روبرو رو نشون داد و گفت: ـ همینکه الان جلوی در خونش وایسادی. گفتم: ـ آها. فک کنم نیستش. در رو باز نمیکنه. پانتهآ با خستگی گفت: ـ ای بابا. هوف. پس بیا چمدونا رو بزاریم جلو در خونه، من به دایی زنگ بزنم شماره این طرف رو بگیرم و ببینم کی میرسه رفتم و چمدون رو گرفتم و گفتم: ـ باشه. با کمک هم چمدونا رو بردیم گذاشتیم جلو در خونه. پانتهآ زنگ زد به داییش: ـ الو دایی. خوبم مرسی. ببین ما رسیدیم. آره فهمیدم به کی دادی کلیدارو ولی طرف خونه نیست. میتونی بهش زنگ بزنی ببینی کی میاد؟ آها. خیلی خب باشه بفرست. باشه خداحافظ. پرسیدم: ـ چیشد؟ وقتی قطع کرد، گفت: ـ هیچی. دایی گفت الان وسط یه کاریه نمی تونه براش زنگ بزنه. گفت شمارش رو میفرسته، ما خودمون بهش زنگ بزنیم. به گوشیش پیامی اومد و به صفحهای گوشیش نگاهی کرد و گفت: ـ آها. بیا فرستاد . همین لحظه مادرش به گوشیش زنگ زد. پانتهآ بهم گفت: ـ باران بیا تو شماره رو بگیر بهش زنگ بزن. من یه لحظه جواب مامانم رو بدم. شماره رو گرفتم و زنگ زدم بهش. بعد تقریبا دوتا بوق جواب داد: ـ بفرمایید با کمی خجالت گفتم: ـ سلام وقتتون بخیر. ببخشید آقا یوسف؟ -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت سیام اتوبوسی که سوار شدیم خیلی آروم میرفت. تقریبا حدود یه ساعت بعد رسیدیم تهران. آخرین باری که اومده بودم تهران سه سال پیش بود ولی الان خیلی تغییر کرده بود. کلی ساختمونهای بلند ساخته بودن و هوا هم نسبت به رشت آلوده بود. باعث میشد یکم چشمام بسوزه. چمدونها رو گرفتیم و پانتهآ به اسنپ زنگ زده بود تا ما رو ببره سمت خونه. خونه داییش سمت فرودگاه مهرآباد بود. از ترمینال تا اونجا فک کنم یه نیم ساعتی میشد. هوا هم واقعا گرم بود و هم من و هم پانتهآ خیلی خسته شده بودیم. دلم میخواست فقط برسم خونه و بگیرم سه ساعت تمام بخوابم. وقتی رسیدیم پانتهآ گفت: ـ خب بالاخره رسیدیم. با خمیازهای گفتم: ـ آره خیلی خسته شدم. طبقه چندمه؟ پانتهآ به ساختمون نگاهی کرد و گفت: ـ پنجم رفتیم و سوار آسانسور شدیم و وقتی رسیدیم طبقه پنجم دیدم که سه واحده. از پانتهآ پرسیدم: ـ خب از کدوم همسایه باید کلید رو بگیریم؟ پانتهآ به سه تا واحد نگاهی کرد و گفت: ـ به اینش فک نکرده بودم. خونه دایی حسام که این چپیه. حالا اینکه دست کدوم همسایه داده باشه رو نمیدونم. گفتم: ـ پس در میزنیم بالاخره از یکیشون کلید رو میگیریم دیگه. پانتهآ قبول کرد و گفت: ـ باشه پس تو در وسطی رو بزن.منم میرم اون آخریه رو میزنم. گفتم: ـ باشه. رفتم یبار زنگ زدم و دیدم کسی در رو باز نمیکنه. دوباره زنگ زدم. به ساعت نگاه کردم. یک و ربع بود . شاید هر کسی که بود الان بود سرکار و خونش نبود. دیدم پانتهآ اومد و گفت: ـ دست این خانومه که نبود. گفت که دایی کلیدشو داده به آقا یوسف. -
رمان همسایهی من | غزال کاربر انجمن نودهشتیا
QAZAL پاسخی برای QAZAL ارسال کرد در موضوع : رمان های تکمیل شده
پارت بیست و نهم پانتهآ با اخم گفت: ـ بچه شدی باران؟ عمو و زنعموت که کلا از خداشونه شما دو تا عروس خونوادشون بشین اما راجب پدرت نمیتونم اینجوری نظر بدم. خندیدم و گفتم: ـ آره بابا کلا سبک پسرای امروزی رو قبول نداره. چندبار پای پارسا شلوار زاپدار دید طاقت نیورد و گفت اینا چه شلوارایی که میپوشی پسرم. پانتهآ با خنده زد به سرش و گفت: ـ واسه بابات باید یه کلاس درومدن از فکرهای قدیمی بزاریم. واقعا خدا رحم کنه به اون پسری که میخواد وارد خونوادهی شما بشه. خندیدم و گفتم: ـ دقیقا. اگه عقل داشته باشه، خودش رو قاطی خونوادهی ما نمیکنه و همون اول استعفا میده. جفتمون خندیدیم، بعدم ادامه دادم: ـ بخاطر همین قضیه هست که هیچوقت به دوست پسر داشتن فکر نکردم. پانتهآ بهم حق داد و گفت: ـ حق داری ولی خب دلیل نمیشه. پدرت باید از سخت گیریاش کم کنه. این چیزیه که همه باید تجربش کنن. شونم رو انداختم بالا و یه نفس عمیق کشیدم و گفتم: ـ چمیدونم والا. میگما کی میرسیم؟دلم میخواد برم یه دور کامل بخوابم. از هیجان دیشب خوابم نبرد. پانتهآ گفت: ـ خب الان بخواب. به صندلی تکیه دادم و گفتم: ـ تو ماشین خوابم نمیبره. پانتهآ به بیرون نگاهی کرد و گفت: ـ نمی دونم والا. چند دقیقه پیش تابلوی دماوند رو دیدم. احتمالا یه چهل دقیقه دیگه میرسیم. با هیجان گفتم: ـ خب خوبه. پس زیاد نمونده. مامان یه باقالی پلویی درست کرد که نگو و نپرس. پانتهآ با شادی کف دستاش رو بهم زد و گفت: ـ آخجون. راستی رو آشپزی منم خیلی حساب نکنیا. مسموم میشی. خندیدم و گفتم: ـ میدونم. نگران نباش.