من نرگسم
پارت ۱
روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجرهی کدر شده نگاه میکردم. چقدر زود گذشت... انگار خاطراتم از پشت این پنجره به من نگاه میکردند؛ پیرزنی هفتاد ساله که تنهایی، مثل آغوشی دوستانه، او را در بر گرفته است. پنجاه و پنج سال پیش به نظر خیلی دور میآید اما برای من، انگار همین دیروز بود که مادرم گفت خواستگار دارم و وقت ازدواجم است. با بهت گفتم که من فقط پانزده سالم است... اما حرفم تمام نشده بود که مادرم با تشر و اخمهای درهم، صدایش را بالا برد و گفت:
-خجالتم خوب چیزیه! من همسن تو بودم، یک شکم زاییده بودم؛ اون وقت تو میگی پونزده سالمه. خوبه، خوبه! زود باش برو حیاط رو آب و جارو کن! برای شب از ده پایین خواستگار داری.
اشک در چشمهایم حلقه زد اما برای اینکه مادرم بیش از این، دق و دلیاش را سرِ من بختبرگشته خالی نکند، سریع چادری به کمرم بستم و روسریام را به پشت سرم گره زدم تا در دست و پا نباشد. بعد با آفتابهی مسی جهیزیهی مادرم، حیاط را آب پاشی و جارو کردم. آن روز تمام کارها به عهدهی من بود.