رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    118
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    20
  • Donations

    100.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. عشقم لطفا ایراد هر رمان رو براشون بصورت کلی مشخص کن که در صورت لزوم مثل مورد رمان زهرا توضیحات تکمیلی برای ویرایش رو من اعلام کنم.
  2. دیالوگ ها تا زمانی که مشخص باشه از کدوم کاراکتره و قابل درک باشه گفتگو برای مخاطب لزوم به استفاده از منولوگ نداره. اصولا تا سه دیالوگ میتونه پشت سرهم بیاد و درصورتی که دیالوگ ها بیشتره صرفا همین که توی منولوگ مشخص کنید از زبون کدوم کاراکتر دیالوگ بعدی میاد کفایت میکنه، لزوما نیاز به توصیف نیست. گاهی میتونه به شکل: فلانی گفت: _ فلانی سرش را خارش داد و گفت: _ فلانی نفس عمیقی کشید، نیم نگاهی به طراف انداخت و گفت: _ فلانی دست در جیب کتش برد و درحالی که اسکانس های آبی خشک را لمس میکرد، لبخندش را مهار کرد و گفت: همونطور که مشخصه از لفظ ساده گفت تا اضافه شدن توصیفات، فضا سازی و شخصیت پردازی، منولوگ بین دیالوگ ها میتونه متغیر باشه و این بسته به سبک رمان و قلم نویسنده ست. اما برای تصویر سازی قوی تر مخاطب میتونید از احساسات و توصیفات قبل دیالوگ استفاده کنید اما در گفتگو های ساده که محتوای خاصی نداره اصلا نیاز به توصیفات و پیچیدگی نیست. مثلا برای احوال پرسی یا دیالوگ های روتین که به خودی خود برای مخاطب کلیشست وقتی بیای توصیفات و منولوگ های سنگین اضافه کنی بیشتر برای مخاطب خسته کنندست. اما به عکس در مواردی که یه گفتگوی حساس عاشقانه، یه موقعیت جدی یا حتی صحنه های اکشن و جنایی و موقعیت های احساسی شدید مثل خشم یا درموندگی نوشته میشه، بهتره مثلا در مکالمه بین دو شخصی که دعوا میکنن به جای این مورد: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم - صبر کن، اینکارو نکن! حرف میزنیم. - من حرفی با تو ندارم، گفتم جلو نیا! از این مورد استفاده بشه هم کیفیت قلم نویسنده رو بالاتر میبره هم در نظر خواننده جذاب تر و به یاد موندنی تر میشه: لبه پشت بام ایستاده بود. فاصله اش تا سقوط بند به یک قدم بود. صدای گرفته از گره اش را به سرحد فریاد رساند: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم. وحشت در دل آریان بیدار شد. دست هایش را به نشان التماس باز کرد و با نهایت ترس سعی کرد دخترک مقابلش را آرام کند: - صبر کن. اینکارو نکن! حرف میزنیم. پوزخند غمناکی به لبان دخترک نشست. برای حرف زدن دیر بود... یک قدم جلو آمده آریان را با نیم قدم دیگر به سمت عقب جبران کرد. یک تکان ریز کافی بود تا از آن ساختمان ده طبقه سقوط کند - من حرفی با تو ندارم. گفتم جلو نیا! تفاوت این دو دیالوگ رو مقایسه کن خودت متوجه میشی که چه جاهایی نیاز به توصیف هست و چه جاهایی نوشتن منولوگ اضافست. درمورد دیگه، جا به جایی فعل و فاعل، گاهی اوقات تعقیر جای فعل میتونه زیبایی جمله رو زیباتر کنه. البته که در مواردی هم حذف فعل داریم اما اصول جمله بندی نثر ساده فارسی اینجوریه ( نهاد، فاعل، فعل) فعل همیشه جمله رو به پایان میرسونه اما این به این معنی نیست که حتما توی رمان نویسی باید فعل اخر بیاد، شاید نویسنده صلاح دید جملش اونجور قشنگ تره، فقط، تاکید میکنم در مواردی که درک معنایی جمله دچار مشکل بشه عوض شدن جای فعل و فاعل مشکل داره مثلا: بست در رو. جمله اشتباه نیست اما وقتی به شکل (در رو بست) بیاد صد در صد مفهوم رو بهتر میرسونه. یا مثلا آمد پایین رو به روی او. _ این جمله میتونه به شکل های ( پایین آمد. رو به روی او! (اینجا فعل آمد از پایان رو به او به غریبه لفظی حذف میشه. چون به خودی خود منظور رو میرسونه و مشابه فعل وجود داره) گاهی فعل خودش نقش یه جمله مستقل رو داره و استقاده از اون توی جمله طولانی بصورت مجزا نمیتونه معنی این باشه که جای فعل و فاعل عوض شده. مثل: نمیتوانست! آمال آرزو هایش در هم شکسته بود. (نمیتوانست اول یه جمله مستقل شمرده میشه و این متن شامل دو جمله هست) بصورت خلاصه در 90 درصد موارد استقاده از فعل پایان جمله صحیح تره و درک مطلب رو بالاتر میبره. اگه توضیحات من با رمانت مغایرت داره یه دور خودت بخون اصلاح کن من ادامه رمان رو وقت نکردم هنوز بخونم، اگر لازم میدونی ویرایش کنی بعد من بررسی کنم یا الان چک کنم, @Teimouri.Z
  3. چه خبر از رماناتون؟

  4. پارت چهارم - وهم در سایه واقعیت! چند قدم وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیره‌ای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیره‌ای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد. حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی می‌کرد. دست‌هایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیه‌گاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد: - کی اونجاست! آهای؟ این مسخره‌بازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟! همچنان دست‌هایش هر سو را برای یافتن تکیه‌گاه می‌جست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمی‌های اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستری‌اش را به رخ می‌کشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟! صدای نفس‌های تند شده‌اش پژواک ناامیدی می‌نواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده می‌کرد. آرام و بی‌هدف قدم برمی‌داشت، حتی نمی‌دانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط می‌رفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند. حس بندبازی بی‌محافظ داشت. دست‌هایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حساب‌شده برمی‌داشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چاله‌ای بی‌انتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرام‌آرام پیش می‌رفت. هر گام او را بیش از پیش تهی می‌کرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا می‌گذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را می‌نواخت. نمی‌دانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفس‌های عمیق خودش را آرام می‌کرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند: - بسه دیگه! روشن کن این بی‌صاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی می‌خوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمی‌دارم. آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مه‌آلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار می‌دید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کم‌عمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح می‌بخشید، پس از آن تیره و تیره‌تر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بی‌انتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را می‌پرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش می‌زد. بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهره‌اش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کم‌کم داشت چشمش عادت می‌کرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدم‌هایش را به آن سمت کشید. حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییک‌های براق زیر پایش، بهتش را عمیق‌تر کرد، به خصوص که با دقت در پس‌زمینه سایه‌ها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش می‌کشید. حس می‌کرد آن صحنه‌ها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درست‌تر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه می‌کرد. نگاه به رقص سایه‌های زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان می‌کرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب می‌دید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب می‌دانست که خواب نبود. نسیم سردی می‌تاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود. دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایه‌هایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن می‌افتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز می‌کرد، رنگشان بود. شمع‌های مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید می‌سوخت و در آن سو، شمع‌های سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمع‌ها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنین‌انداز شد و متعاقب آن، سایه‌ای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیک‌تر آمد. - آماده شروع هستی؟! دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقل‌خورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاه‌رنگی که داشت نزدیک می‌شد را خطاب گرفت: - معلوم هست چه غلطی داری می‌کنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتم‌کده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج می‌خوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه! از قد و قواره‌اش تخمین می‌زد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کم‌فروغ آبی‌رنگ، مانع از دیده شدن چهره‌اش می‌شد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بی‌هویت ماندن نمی‌دانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد: - با تو دارم حرف می‌زنم! گفتم کی هستی؟! با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکی‌رنگ با حکاکی‌های نامفهوم زردرنگ، بی‌توجه به سوالات فروغ، کارت‌ها را روی میز گذاشت. دست‌های استخوانی و کشیده‌اش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد. - توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی. با دست اشاره به صندلی زد و گفت: - آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم.
  5. پارت بیستم ایلماه کلافه پوست لبش را میجوید و به اتفاقات افتاده فکر میکرد. سعی میکرد در ذهنش ربط و روطی به حضور آن پسر خوش سیما درون کلبه پیدا کند و در همین حین با چشم پسر مغازه دار را زیر نظر گرفته بود. بد مالی نبود، قد رعنا و موهای خرمایی رنگش به چهره تو پر و ته ریش دارش خوش نشسته بود. در ذهن خود را نهیب میزد در آن بلبشوی وقت چشم چرانی نیست اما چرا که نه؟ با خود میگماشت اگر باب تقدیر آن اتفاقات را تجربه کرده بود تا در آن لحظه و موقعیت مقابل آن پسر فروشنده قرار بگیرد چه؟ با صدای پسر به خودش آمد، گویی نگاه های خیره ایلماه بنده خدا را معذب کرده بود. - خانم روشن شد گوشیتون. بدم بهتون یا بمونه؟ ایلماه یک بیسکوییت از میز مقابل فروشنده برداشت و با لبخند گفت: - اینو حساب کنید تا یکم شارژ بشه. راستی، اون خانمه چی میگفت؟ چند اسکناس پول نقد روی پیشخوان گذاشت، پسر مغازه دار آرام خندید. بماند که خنده هایش حواس از سر ایلماه پرت کرده بود... پول ها را برداشت و حینی که خورده اش را برای برگرداندن به ایلماه حساب میکرد، در پاسخ دخترک کنجکاو ترسیده گفت: - خونه برای اقوامه یا اجاره کردین؟ لحجه ای که سعی میکرد کاملا صاف و رسا به نظر برسید در خاطر ایلماه زیبا آمد. پوست لبش را مجدد به دندان کشید و با یاداور شدن علت حضورش در آن خانه و صد البته تعهدی که باب به صحبت نکردن در رابطه با مریض امضا زده بود، دهان نبمه بازش را قبل از ریختن کل ماجرا روی دایره بست. هنوز خودش هم درک دقیقی از موقعیت فعلی اش نداشت که بخواهد به دیگیری نیز توضیح دهد... - گوشیمو میشه بگیرم؟ پسر پا پیج ماجرا نشد و تلفن را سمت دختر کشید. ایلماه درحالی که خورده پول هایش را درون جیبش میریخت، با یک خداحافظی هول هولکی از مغازه خارج شد و با خشم و استرسی که به جانش برگشته بود، شماره آسا را گرفت. مردیتکه بدون دادن هیچ آمادگی و اطلاعاتی او را سر کوه ول کرده بود به امان جن و پری های آن منتظقه! به دو بوق نکشیده تماس وصل شد: - بفرمایید... - سلام خوبید؟ با عجله رفتید هم نگران شدم هم، هم اینکه مطمعنید مادرتون توی خونست؟ غیر از من کلید خونه رو به کسی داده بودید؟ - مادرم؟ مادرم بیمارستانه خانم مگه من گفتم مادرم خونست؟ بله برادرم توی خونست، مریضی که شما عهده دار پرستاری ازش رو گردن گرفتید. لطفا، تا فردا تحمل کنید من برای صحبت برمیگردم، به هیچکس حرفی نزنید فقط منتظر باشید... انگار کسی از پشت خط صدایش میزد. ایلماه با دهان باز سعی میکرد جملات تند تند و پشت سر هم آسا را حلاجی کند تا قدم بعدی اش را بماند، قبل از آنکه فرصت کند سوالی بپرسد، آسا با جدیت ادامه داد: - من باید برم، بهتون اعتماد کردم، لطفا کاری نکنید تا من بیام. روز بخیر. صدای بوق ممتد گوش هایش را پر کرد. تلفن را مقابل چهره اش گرفت و زمزمه وار گفت: - برادرش؟ مگه پیرزن نبود؟ مگه اون پسره مرده نبود؟ مگه مریض تو کلبه نبود؟ با حجم سوالات مغزش به سوز افتاده بود. قدم هایش را سمت کوه تند کرد. در را بسته بود؟ شاید اشتباه دیده بود، شاید اصلا برادر دوقلوی آن پسری که دیده بود فوت کرده بود و این یکی برادر از حجر برادرش دیوانه و مریض شده بود. حین بالا رفتن از کوه مدام برای خودش بهانه تراشی میکرد و سعی میکرد ماجرا را منتطقی جلوه دهد، و الا توصیه آن پیرزن حسابی ته دلش را خالی کرده بود. چه چیز ها! مرده که زنده نمیشد... لمسش کرده بود. آن قول بیابانی انگشتش را گاز گرفته بود. با یاداوری انگشتی که هنوز سرخ بود را مقابل رویش گرفت و زمزمه کرد: - وحشی! گفتن مریض نگفتن زنجیری که... همونه اینقدر پول میده، مردم جایی نمیخوابن آب بره زیرشون...
  6. @نهال لطفا بررسی کنید اگه جذب نشدن انجام بدین
  7. پارت سوم_چرا زیستن؟ پس از سیر کردن هول هولکی شکمش و جمع کردن خرت و پرت های کف سالن، در نهایت با خودش کنار آمد شماره را بگیرد. استرس وار ناخن شکسته شصت پایش را به فرش میکشید تا تیزی اش را بگیرد و منتظر وصل شدن تماس بود. ذهن جستجوگرش کارت و تماس را از هرازان راه بهم میبافت و پیشواز ملایم تلفن، اعصابش را خورد کرده بود. یک دقیقه تمام به آن ملایمت تضاد با ذهنش گوش سپرد و تماس پایان یافت. پاسخ نداده بود... قبل از کنار گذاشتن تلفن، ویبره اش حواس فروغ را تیز کرد. یک پیامک؛ از همان خط ناشناس! - ساعت 00:00، باید در لوکیشن حاضر باشید. حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! لوکیشنی که متعاقب با پیامک ارسال شد، باعث شد باری دیگر با آن خط تماس بگیرد. - شماره مشترک مورد نظر در شبکه موجود نمی باشد! مجدد تماس گرفت و باز هم همان ندایی که شک در دلش می انداخت درست گرفته بود؟ خیره به صفجه گوشی لب زد: - این چه مسخره بازیه! فکرش حسابی پر شده بود، از آدم های گذشته گرفته تا احتمالات آینده، کدامشان بود؟ یکی از همکار های اسبق؟ معشوق گذشته اش؟ بازی و بهانه جدیدش بود برای رو به رویی با او؟ کدام احتمال نزدیک تر می مانست؟ کدامشان جرات کرده بود چاه راکد شده زندگی اش را هم بزند و بوی گند استرس و کنجکاوی را در او زنده کند؟ باب به عقل رفتار میکرد، همان موقع پتو در سرش میکشید و صبح، حین خوردن چای سرد مانده ته کتری، آن کارت و تماس را به فراموشی می سپرد. اما یک چیزی آنجا درست نبود، حسی غیرارادی فروغ را سمت آن مکان میکشید، از سوال های بی جواب خوشش نمی آمد، با دید باز تر که نگاه میکردیم، در پس پاسخ به تمام سوالات درونی اش به آن حال و روز افتاده بود. سوالاتی که پاسخش منتهی به پوچی مفرط بودند. مثلا با خود می گماشت چرا مدام باید آب پای گلی بریزد که دیر یا زود خشک میشد؟ در نظر او زمان، همه‌چیز را می‌گرفت، دیر یا زود. لذت ها کوتاه بودند اما نیاز بی پایان، مثال گرسنگی ذاتی انسان پس از بارها غذا خوردن! کار برای زندگی یا زندگی برای کار؟ فرقش گم شده بود. اصلا چرا باید کاری میکرد؟! گاها برمیگشت به فلسفه سرنوشت از پیش تایین شده تا بداند اگر همه چیز روی چرخ منظم میچرخد، چرا تلاش کند؟ در نهایت که تلاش‌هایش در یک چرخه تکراری گم می‌شدند و تصمیمات او تعقیری در تقدیرش ایجاد نمیکرد. آنجا بود که از خودش می پرسید خودمختاری یا جبر؟ هر تصمیم، تنها زخم تازه‌ای بر زنجیره‌های بسته‌اش بود. او حتی در توجیه رنج هایش هم عاجز مانده بود، فقط بودند، درد خفته در معنا بود یا تنها واقعیتی ناگزیر؟ پرسش درباره حقیقت او را به عمق سردرگمی‌اش فرو می‌برد. چیزی به نام حقیقت مطلق وجود داشت یا همه چیز تعبیر و تفسیری بیش نبود؟! فروغ پاسخی قانع کننده برای ((چرا زیستن؟)) نداشت و شامه اش کور از عطر زندگی شده بود. افکار را پس زد و با چنگ انداختن به پالتویی که ظهر روی کاناپه پرتش کرده بود، مکان را روی تلفنش وارسی کرد. روی کاناپه دراز کشید و با بستن چشمانش، چرت یک ساعته ای را تا نزدیکی نیمه شب مهمان ذهن خسته اش کرد. *** ایستگاه اتوبوس متروکه، تنها جای خالی پارکی بود که در آن حوالی یافته بود. همانجا ماشین را کنار کشید و پس از یک پارک تمیز، خیره به مسیریابی که موقعیت را آن سمت خیابان تخمین زده بود از ماشین پیاده شد. پالتو را محکم تر دور خودش پیچید، سوز تندی درونش را احاطه کرده بود که گویی از بیرون نمی آمد. با قدم های تند خیابان تاریک و خلوت را رد کرد و زمزمه وار با خودش گفت: - وای به حالش برای یه چیز چرت و پرت و بی معنی منو تا اینجا کشونده باشه. اولین انگیزه قتل رو بهم میده هرکی باشه! چشمانش را به دنبال رد آشنایی به هر سو میچرخاند، اما تاریکی محض بود! خانه های به خواب رفته ای که به او یاداور میشد حال به جای سرما کشیدن، میتوانست روی تخت کهنه اش بالش بغل کرده و خواب باشد. کفش‌هایش کهنه‌تر از آن بودند که در برابر سنگفرش‌های خیابان مقاومت کنند. صدای خش‌خش برگ‌های خشک شده زیر پایش به گوشش مثال پژواکی از درونش می‌آمد. تکرار بی‌وقفه. خش‌خش. خش‌خش. انگار خودش همان برگ بود، زیر پای کسی دیگر! نور های مات زرد خیابان، عوض روشن کردن به سایه ها عمق میدادند و جلوه تاریکی را شفاف تر به نمایش میگذاشتند. مقابل ساختمان قدیمی سازی که انتهای فلش مسیریاب بود قرار گرفت. پنجره های مه گرفته اش نمایی از داخل نمیداد و فروغ لحظه ای فکر کرد باید کسی را از آمدنش به آنجا مطلع میکرد... دیگر دیر شده بود. دستش را به زنگ مربعی شکل کنار دیوار رساند و فشردش. انکار ترسش فایده ای نداشت، هرکسی جای او بود استرس میکشید و فروغ، هرچقدر هم در نقش آدم های بی خیال فرو می رفت باز هم انسان بود! باری دیگر زنگ را فشرد، اینبار به نسبت طولانی تر! - بیا تو! در باز شد و فروغ، مبهوت اطرافش را پایید. منبع صدا را نتوانسته بود تشخیص دهد، با دقت به زنگی که هیچ حفره ای مبنی بر رساندن صدا از داخل به بیرون نداشت خیره شد. تلفن را مقابلش گرفت و مبهوت از دیدن ساعت دقیق 00:00، کف دست عرق کرده اش را مماس با در فلزی مشکی رنگ گذاشت و یک هل به داخل داد. سرما کف دستش را سوزاند و پس از فرو دادن بذاق انباشته شده دهانش، داخل شد.
  8. اطلاعیه انتشار داستان جدید در انجمن چکاد 📢 داستان من نرگسم منتشر شد! 🔹 نویسنده: @ماسو از اعضای خلاق و توانمند انجمن نودهشتیا (چکاد) 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 17 🖋 خلاصه: «من نرگسم» داستانی از زندگی دختری است که در پانزده سالگی وارد دنیای پر رمز و راز ازدواج می‌شود. مسیر زندگی او سرشار از چالش‌ها و پیچ‌وخم‌هایی است که از عشق و تلاش برای ادامه‌ی زندگی حکایت می‌کنند. 🌟 بخشی از مقدمه: «زندگی آسون‌ترین کاریه که آدم انجام میده؛ فقط باید زندگی کرد. خندید، گریه کرد، عاشق شد، و خودِ واقعی‌مون باشیم...» 📖 قسمتی از متن: «روی تخت دراز کشیده بودم و به پنجره‌ی کدر شده نگاه می‌کردم. چقدر زود گذشت… خاطراتم انگار از پشت این پنجره مرا می‌نگریستند. پیرزنی هفتاد ساله‌ام که تنهایی چون آغوشی دوستانه، مرا در بر گرفته است...» ✨ این داستان زیبا و تأثیرگذار اکنون در دسترس شماست. اگر عاشق روایت‌های عمیق و احساسی هستید، همین حالا شروع به خواندن کنید! 🔗 برای خواندن داستان، به لینک های زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/?p=51 - کلیک کنید https://98ia.net/اطلاعیه-انتشار-داستان-من-نرگسم/
  9. پارت دوم- مواجهه با تلنگر طول آن اصوات نامفهوم سه ثانیه بیشتر نکشید، قبل از آنکه ذهن فروغ کلمات را تحلیل کند تماس به پایان رسیده بود. تلفن را مقابل چهره اش نگه داشت و خیره به شماره ناشناس زمزمه کرد: - مرخرف! تلفن را روی کاناپه شلخته و کدر شده اش پرت کرد و روپوش گرمش را از روی میز جلو میزی برداشت. حینی که تنش را می پوشاند سمت در رو به حیاط حرکت کرد. ابرها آسمان ظهر را تاریک کرده بودند و نسیم خنکی پوست خشکش را نوازش میکرد. از آخرین باری که به پوستش آب زده بود چقدر می گذشت؟ یک روز... شاید هم دو یا سه روز! یادش نمی آمد. برای رسیدگی به ظاهر و زیبایی اش همیشه باید یک دلیل موثق پیدا میکرد. از انجام دادن کار های بیهوده ای که دلیل مهمی برایشان نداشت به شدت اجتناب میکرد و آن روز ها رسیدگی به خودش و ظاهرش هم در آن دسته قرار گرفته بود. با نک انگشتان کشیده اش که تازگی ها ناخن هایش شکسته شده بود، پوست سبز و سرد پرتقال آویزان از شاخه را لمس کرد. طبق غریزه ارادی برای چیدن حیات گیاهی، پرتقال کال را از شاخه چید و زمزمه وار پرسید: - چقدر دیگه مونده برسه یعنی؟ پرتقال دستش را زیر درخت انداخت. قابل خوردن نبود و فقط برای ارضا کردن کنجکاوی درونی اش، از روند رشد محرومش کرد. *** آفتاب در حال غروب بود و نور نارنجی رنگش از پنجره به داخل می‌تابید. فروغ کنار پنجره ایستاد و به بیرون خیره شد. از دوردست‌ها صدای مبهمی به گوش می‌رسید؛ شاید صدای پرنده‌ای که به لانه‌اش بازمی‌گشت یا صدای بادی که میان شاخه‌ها می‌پیچید. احساس می کرد چیزی در درونش شروع به حرکت کرده، مثل تکه یخی که پس از مدت‌ها آرام‌آرام آب می‌شد. استرس، نگرانی و اظطراب، همراه همیشگی اش در آن انفرادی خانه مانند بود. دلتنگی ته دلش را برای خانه مادری قلقلک میداد اما به قدری خودش را در گور فاصله و سکوت حبص کرده بود که تصویر خاطرات آن دوران، برایش دور تر از قرن می آمد. فروغ به آرامی گوشی را از روی میز برداشت و شماره ناشناس را دوباره نگاه کرد. کم کم اعصاب نیم سوزش مخدوش و طی قرار از پیش تایین نشده ای، دسته کلید را از گیره برداشت و هول هولکی رخت به تن آراست. مسیرش؟ خانه مادرش! خودش هم نمیدانست چرا اما پاهایش فرمان بردار حس درونی دلتنگی بود و او را به مسیر خانه می کشاند. مانند به دزد ها به خانه نفوذ کرده بود. مدت ها بود از روبه رو شدن با انسان ها حراس داشت، حتی عزیزترین هایش... همه چیز در آن خانه بوی کهنگی میداد، خانه ای که سخت عجین با گذشته و خاطرات فروغ بود. از عکس های قاب چوبی بزرگ و کوچک روی دیوار گرفته تا صندوق های خاگ گرفته و مبل های طرح سلطنتی زرشکی رنگشان. آن خانه ارثیه مادربزرگ بود و آن هم که خدای سلیقه در نوستالژی پسندی! خبری از مادر نبود و او، با قدم های آهسته و شمرده راهی اتاق خودش شد. همان اتاق قدیمی که گورستانی از خاطرات فروغ به حساب می آمد، ریز و درشت... کودکی و نوجوانی، جوانی و مرگ جوانی! دیوارهای اتاق هنوز همان رنگ آبی ملایم را داشتند، اما حالا دیگر به چشمش غم‌انگیز می‌آمدند. قفسه کتاب‌ها را باز کرد و دفتر خاطراتی را که در نوجوانی می‌نوشت، پیدا کرد. دفترچه‌ای که جلدش رنگ و رو رفته بود و بوی کاغذ کهنه‌اش خاطرات فراموش‌شده‌ای را زنده می‌کرد. ورق‌های دفترچه را یکی‌یکی ورق زد. میان یادداشت‌ها و شعرهای نیمه‌تمامش، نوشته‌ای توجهش را جلب کرد: "کاش می‌شد گم شدن را یاد گرفت، آن‌قدر که حتی خودت هم دیگر پیدایت نکنی..." پوزخندی به لبش نشست و زمزمه وار گفت: - یاد گرفتم. آن جمله نزدیک ترین تفسیر را به حال کنونی اش داشت و فروغ، حتی به خاطر نداشت آن زمان چرا آن جمله را قلم زده بود... در همان حینی که ایستاده و دفتر به دست خیره به سطر های حس و حال گذشته اش بود، صدای مادرش او را به خود آورد. - فروغ؟ کی اومدی؟ اصلا متوجه نشدم... دفتر را بست و به تندی سر جایش گذاشت. صدا صاف کرد و خیره به مادر فرتوط شده ای که از آخرین دیدارشان چند ماهی میگذشت گفت: - تازه اومدم... دنبال یه چیزی میگشتم، اینجا نبود... دارم میرم. حین گذر از کنارش، مادر بازویش را گرفت و گفت: - بیشتر بهم سر بزن... برای خاکسپاریم میخوای برگردی دیگه؟ نه آنکه احساس نداشته باشد ها، بیخیالی جوری جرم بر قلبش کشیده بود که آن کلمات کلیشه ای حوصله اش را سر میبرد. سر تکان داد و با کشیدن بازو اش از دست های پیر مادر، او را پشت سر خود رها کرد و آنجا را ترک کرد. بی منطقی اش را لعنت فرستاد و بها دادن به آن دلتنگی زودگر آزردش. مسیر خانه اش تا آنجا زیاد دور نبود. نهایت پنج شیش کوچه. اما او هیچ وقت حاضر به میزبانی مادر در خانه خود نشده بود. دلیلش هم بی حوصلگی و درگیری شغلی بیان میکرد... اما آن روز ها از کار هم بیکار و تکرر روزمره هایش را سوزانده بود. به خانه رسید و ضمن پرت کردن پالتو به جای قبلی، مسیر آشپرخانه را پیش گرفت. میان های راه، درست کنار قاب عکسی که صبح در نظرش شبهه از گذشته انداخته بود، پاکتی چشمم را زد. قبلا آنجا نبود... خوب یادش می آمد که چنین پاکتی اصلا در خانه نداشت چه برسد به میزی که صبح او را حسابی رصد کرده بود. با اضطراب و کنجاوی سمتش دست کشید و به سرعت پاکت سیاه را گشود. تنها یک کارت در پاکت بود، سفید ماتِ رنگ و رو رفته... متن نوشته شده را زیر لب زمزمه کرد: - زندگی چیزی بیش از تصویر شفاف آینه هاست! او کارت را با دقت در دست گرفت و به اطراف نگاه کرد، انگار انتظار داشت کسی را ببیند. اما هیچ‌کس نبود. این جمله، حس عجیبی در او برانگیخت. این‌بار دیگر نمی‌توانست بی‌تفاوت بماند. فروغ کارت را روی میز گذاشت و تصمیم گرفت شب همان شماره ناشناس را دوباره بگیرد. برای اولین بار در زندگی‌اش، احساس کرد شاید چیزی در مسیر او قرار دارد که ارزش فهمیدن و دنبال کردن را داشته باشد. شمه های خبرنگاری اش بیدار و شاید آن کارت، مسیر بازگشت به حرفه شغلی اش تلقی میشد. یک مزاحم روانی؟ یک قاتل زنجیر گسیخته؟ یک پرونده مرموز نیاز به کشف؟ یک انسان مریض و مردم آزار؟ هرچه که بود باید کشفش میکرد.
  10. ://

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 1
    2. nastaran

      nastaran

      چون منظم پارت گذاری میکنی و تمرکزت صرفا روی رمانته و البته که رمانت موضوع قشنگی داره

      بله ارتقا کاربری گرفتی درحال حاضر تنها نویسنده انجمنی

    3. سایه مولوی

      سایه مولوی

      متشکرم بانو💕

    4. nastaran
  11. فصل اول(پشت دیوار سکوت) پارت اول_ تیک‌تیک زمان روز جدید دیگر... یک روز کامل تکراری و از پیش پیشبینی شده برای فروغ! حتی دلش نمیخواست چشم بگشاید، اما دیوار های رنگ پریده و پنجره ای که نور بی روح صبح را به داخل منعکس میکرد از خوابیدن منعش می ساخت. کش و قوصی به تنش داد و در جا نیم خیز شد. حس و حال عجیبی او و اطرافش را احاطه کرده بود؛ چیزی مانند به بی‌حرکتی، بی‌انگیزگی، و گمگشتگی. بوی چای سوخته از آشپرخانه به مشامش می رسید، به حتم فراموش کرده بود زیر کتری را خاموش کند. صدای تیک تیک ساعت دیواری قدیمی اش در گوش هایش اکو میشد. آن تیک تیک ها دقیقا مشابه با گام هایی بود که در روز های گذشته برداشته بود. انکار تک تک ثانیه های روز را از پیش زندگی کرده بود. فروغ از جا برخواست و بدون انداختن نگاه عمیقی به ساعت سمت آشپزخانه راهی شد. موهای گره خورده اش را چنگی زد و بالای سرش گوجه کرد. کنار پیشخوان آشپزخانه، تلنبار ظروف کثیف به چشم می آمد، یک لیوای چای یخ، کنار کاسه ای که برگ های خشک پرتقال درونش مانده بود، قرار داشت. لیوان را برداشت و محتوایات مانده و سردش را یک نفس سر کشید. طعم تلخ و بی مزه اش، مانند هر روز دیگری در دهانش باقی ماند. زیر کتری که محتوایاتش تماما تبخیر شده بود را خاموش کرد و از آشپرخانه خارج شد. چشمش به قاب عکس نشسته بر میز کنار تک مبل راحتی اش افتاد. خودش بود، همان فروغ جوان و پرشور که در کنار درختی با شکوفه‌های سفید ایستاده بود، لبخند می‌زد و آینده‌ای روشن را در ذهن می‌پروراند. اما حالا، تصویر آن فروغ، خیلی دور به نظر می‌رسید. به آرامی دستش را به قاب عکس دراز کرد، اما همانطور که دستش نزدیک شد، از آن فاصله گرفت. لایه نازک خاک روی عکس را پوشانده بود، میترسید به لایه های زیر عکس نگاه کند، انگار از آنچه درون تصویر نهفته بود وحشت داشت. گویی آن دختر که در تصویر بود، دیگر وجود نداشت. گام‌هایش را پیش برد و از کنار پنجره‌ای که به باغ کوچک خانه‌اش می‌نگریست گذشت. درخت پرتقال گوشه حیاط، مانند او بی حرکت و ساکن می ماند. پرتقال های سبز و نارسش مشابه با حس و حال درونی او بود؛ در خاطرش روز هایی که از دیدن شکوفه های سفید درخت لذت می برد تداعی شد اما حال،هیچ‌چیز از آن درخت برایش جذاب نبود. با گام های سنگین به آشپزخانه بازگشت و طبق سکانس از پیش تعین شده ای قهوه ساز خودکار را روشن کرد. غوغای درون اش به پا بود که درکش نمی کرد. خاطرات مبهمی از گذشته در خاطرش نقش می بست، تکیه به اپن زد و خیره به تک گل خشکیده درون لیوان که یادش رفته بود آبش را تازه کند به فکر فرو رفت. آن برگ های خشکیده و زرد شده زمانی زندگی درونشان جریان داشت، خیره به گل، حس میکرد درون او نیز چیزی خکشیده بود. شاید قبلش! احساساتی احاطه اش کرد که از تجربه شان فراری بود. تا جوش آمدن قهوه اش باز هم سراق آن قاب عکس را گرفت. انگار مساله ای حل نشده با آن تصویر بشاش و جوان درون عکس در دلش مانده بود. بی قراری به وضوع در تک تک قدم و حرکاتش حس میشد. اینبار نگاهش به تصویر عمیق و طولانی تر بود. تصویر نگاه بی روح و تار خودش درون شیشه با نگاه پر ذوغ فروغ درون عکس تفاوت داشت. با خود می اندیشید روزی تمام آن حس اشتیاق را زندگی کرده بود و حال احساساتش را در همان برحه از زندگی اش جا گذاشته بود. حس میکرد این لحظه‌ها متعلق به یک زندگی دیگر بود. زندگی‌ای که هیچ ارتباطی با این روزهای بی‌معنی نداشت... صدای تیز زنگ تلفن همراهش او را از افکار ضد و نقیض بیرون کشید و به دنبال آوای تلفن به اتاق بهم ریخته اش بازگشت. میان انبوه رخت چرک های مچاله شده در یکدیگر دنبال تلفن گشت. کنجکاوی قلقلکش میداد، مدت زمان بسیاری بود تلفنش جز موارد پرداخت قبوض از مهلت رد شده و اقساط بانکی یا پیشنهاد ها و جشنواره های مزخرف ایرانسل و همراه اول زنگ نخورده بود. د حینی که تلفنش را پیدا کرده بود و به شماره ناشناس نقش بسته بر صحفه نگاه میکرد، به سرعت سمت آشپزخانه دوید تا قبل از سریز شدن قهوه از فنجان، دکمه اش را بزند. تماس پایان یافت اما آن حس کنجکاوی هم با اتمام صدای تلفن درونش خاموش شد. شاید کمی بعد تر که حالش جا می آمد زنگ میزد و از هویت شخص پشت خط آگاه میشد یا شاید هم مانند قبرستان تماس هایی که به بعد موکول کرده و فراموش کرده بود آن را هم از خاطر خط میزد. قهوه ساز را از برق کشید و مزه تلخ چای مانده ته حلقش را با تلخی قهوه تازه کرد. تماس مجدد آن شماره ناشناس، اعصاب تحلیل رفته اش را خارش داد. نفس عمیقی کشید و تماس را پاسخ داد. منتظر ماند تا پیش از او، طرف مقابل حرف بزند. صدا نامفهوم بود، صدایی که در اوج وهم آشنا به نظر می رسید، انگار ندایی از گذشته های دور و تاریک فروغ!
  12. _@

    1. ماسو

      ماسو

      مرسی عشقم🥰🥰😍😍😍

  13. تلگرام به خانم @هانیه پروینپیام بدین ایدیش: @Delbarity
  14. دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل دانلود سریع و امن پس از پرداخت ⊹⊱๑مشخصات رمان آهو ๑⊰⊹ نام اثر: آهو نام مولف: نوشین گوگوچانی ژانر: عاشقانه، هیجانی، اجتماعی تعداد صفحات: ۲۸۲صفحه ⊹⊱๑خلاصه داستان رمان آهو ๑⊰⊹ سرگذشت زندگی آهو جریان دختر بچه ایه که بخاطر خرج خانوادش سر چهارراه کبریت میفروشه..یه روز باعث میشه بتونه وارد عمارتی بشه کارکنه.... پسر ارباب عاشقش میشه.....فقط این نیست داستان ادامه دارد... ๑⊰⊹بخشی از رمان آهو๑⊰⊹ خدایا من چیکار کردم ..بدجور باسرنوشته خانوادم بازی کردم حالا با این بابای فلجم کجا آواره بشیم...خداکنه اتفاقه بدی نیافته .‌‌... دیدم لیلا واردخانه شد این دیگه این جا چیکار داشت با دستپاچگی گفت خانوم جان با کیارش دعواشون شده...همونطور که گوشه ای ازخانه زانوهامو بغل کرده بودم گفتم سره چی؟ نمیدونیم ولی کیارش بدجور قاطی کرده بود فقط تنها داد میزد دروغگو... دلشوره ام بیشتر شد...؟اخ خدایا یکی به منه خنگ بگه تو که شجاع نیستی برایه چی به کیارش گفتی؟ به لیلا گفتم چیکارم داشتی؟ خانوم جان گفت آهو بیاد اتاقم فقط آهو ای وای از لرزش زیاد زانوانم نمیتوانستم حتی یک قدم بردارم...بلند شدم باید دلو میزدم به دریا .... هرقدمی که سمته عمارت برمیداشتم احساس میکردم به مرگ نزدیک تر میشم...ای وای حالا جوابه پدرومادرمو چی بدم..دوباره انداختمشون تو فلاکت.... بلاخره وارد اتاق خانوم جان شدم سرشو با دستمال بسته بود چشماش قرمز بود تو چشمام زل زدوگفت چیه با دم شیر بازی میکنی؟خوبه سر نترسی داری؟پس حالا تو که خانوادت برات مهم نیستن نکنه فکرکردی برایه من مهم هستن؟ دختره ی هرزه حالا پسره منو گول میزنی...حالا باید گور خودتو بکنی اونم بادستایه خودت....برو گمشو نبینمت...بدبازیی شروع کردی؟حالا خوشبحالت کیارش گفته کاری به شما نداشته باشم .. یکدفعه دوباره عصبانی شد اومد سمتم ازپشت موهامو تو دستش گرفتو گفت امامن خوب بلدم با امثال شما چیکار کنم.. نظر و تحلیل نهایی ما درباره ๑⊰⊹رمان آهو ๑⊰⊹ رمان “آهو” داستانی است که با به تصویر کشیدن رابطه‌ای پیچیده و پر از هیجان، مخاطب را درگیر خود می‌کند. نویسنده با خلق شخصیت‌های عمیق و موقعیت‌های بحرانی، داستانی جذاب و در عین حال پر از احساسات و لحظات پر تنش می‌سازد. این رمان برای کسانی که به دنبال داستان‌های عاشقانه، هیجانی و اجتماعی با عناصر درام و پیچیدگی‌های روابط انسانی هستند، یک انتخاب عالی به شمار می‌رود. ⊹⊱๑چرا دانلود رمان آهو پیشنهاد می‌شود؟ ๑⊰⊹ “رمان آهو” به دلیل داشتن یک داستان پر از کشمکش‌های هیجانی و روابط پیچیده، یک رمان پیشنهاد شده برای علاقه‌مندان به ژانرهای عاشقانه و هیجانی است. این کتاب با نثر جذاب و شخصیت‌پردازی قوی، خواننده را تا انتها به خود جذب کرده و داستانی تاثیرگذار را ارائه می‌دهد. اگر شما نیز از طرفداران رمان‌های پیچیده و پر از چالش‌های انسانی هستید، “آهو” انتخاب مناسبی برای شما خواهد بود. ⊹⊱๑معرفی اپلیکیشن نودهشتیا ๑⊰⊹ اپلیکیشن نودهشتیا یکی از بهترین منابع برای دانلود رمان‌ها و کتاب‌های الکترونیکی است. این اپلیکیشن به شما این امکان را می‌دهد تا به مجموعه‌ای از رمان‌های مختلف از ژانرهای مختلف دسترسی داشته باشید و تجربه‌ای عالی از خواندن کتاب‌های مورد علاقه‌تان داشته باشید. ⊹⊱๑درخواست حذف رمان ๑⊰⊹ اگر شما نویسنده رمان هستید و از انتشار اثر خود در این سایت رضایت ندارید، می‌توانید درخواست حذف رمان خود را ارسال کنید. @گوگوچانی دانلود رمان آهو نسخه PDF دانلود رمان آهو از نوشین گوگوچانی دانلود رمان آهو اثر نوشین گوگوچانی با لینک مستقیم – فایل PDF کامل
  15. غزل جان میتونی برای رمانت درخواست خط طرح بدی تا با تسلط بیشتری بتونیم کمکت کنیم تا انتهای رمان

    https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/

    1. QAZAL

      QAZAL

      بله اگر امکانش هست.

    2. nastaran

      nastaran

      تلگرام داری ؟

    3. QAZAL

      QAZAL

      بله عزیزم

  16. https://98ia.net/product/خرید-کتاب-خردم-کن-اثر-طاهره-مافی-انتشار/ از سایت اصلی با تخفیف بخر
×
×
  • اضافه کردن...