رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

nastaran

مالک
  • تعداد ارسال ها

    117
  • تاریخ عضویت

  • آخرین بازدید

  • روز های برد

    19
  • Donations

    100.00 USD 

تمامی مطالب نوشته شده توسط nastaran

  1. #پارت_یازدهم #زهرخند دیگر نمی‌خندید، اخم چهره اش را در هم کرده بود و از بالا به پایین، خیره به دختری که روزی عروس خودش کرده بود گفت: - من یه روزی تو رو عروس این عمارت کردم، پنج سال پیش! تو رو کردم خانم این عمارت... بد کردم، قسم خورده بودم توی کل آبادی روزی میرسه که التماس کنی سگ جلوی در خونم بشی! قسم خوردم عین سگ به پام بیوفتی و افتادی. فشار کفشش به دست ظریف دلربا، داشت جان از تن او جدا می‌کرد و زیر لب ناله ای سر داد. سر بلند کرد و با چشمان اشکی شفافش، به نگاه تیره و بی حس الیاس نگاه کرد. خشم در هر دو نگاه انعکاس میشد... - حالا که خودت با پای خودت اومدی تا نوکری منو عمارتمو کنی ردت نمیکنم... هرچند جزای کارتو دیدی... بذار کل آبادی بفهمن بی احترامی به خان و خان زاده نتیجش چیه... هروزی که توی این عمارتی از گناهی که کردی پشیمون میشی... هرچند همین الانم عین سگ به پام افتادی، بیشتر از این دلربا، بیشتر از این! فشار پای الیاس که کم شد، انگار تازه توانست نفس بکشد. دست مشت شده اش را با درد باز کرد... کل بند های انگشت و پوست دستش خراشیده و سرخ بود. از درون میسوخت و ندایش در نمی آمد... لحظه شماری می‌کرد برای ورود به عمارت، برای لحظه ای که با دست خودش، جان آن جانور متکبر را بگیرد. آن نگاه تاریک را به خوبی می‌شناخت... آن برق چشم، ذهنش را کور خشم کرده بود. خودش بود... آن حیوان صفتی فقط به امر او انجام می‌شد... آن همه خشم، از آن او بود... جیغ های دلخراشی که زیر لگد آن مردان می‌کشید گوش هایش را پر کرد. کاسه چشمانش پر تر شد و نفسش بند امد. دستش را به ‌شکمش رساند و دردناک جای خالی کوچکش را فشرد. صدای تند الیاس، او را از باتلاق گذشته بیرون و به چاله واقعیت انداخت. - توی خونه ای که یه روزی میتونستی خانومش باشی، نوکری میکنی! حرف از تقاص زده بودی... تقاص گناهت رو با گناه پس میدی. پوزخند الیاس باعث شد سر بلند کند. دست لرزان آسیب دیده اش را مشت کرد و سعی کرد از خاک بلند شود. چیزی نمانده بود تا زانو هایش ساف و سرپا شود که فشار بی هوای الیاس به شانه او، موجب شد دوباره به خاک بیوفتد. - تا روزی که مرگ رو بهت ببخشم سرت پیش پای من افتادست!
  2. می‌دانست که برای به زانو در آوردن آن همه کبر و غرور باید نقشه ای میچید. حال که الیاس هم به جای قتل عام از در مصالحه و صحبت وارد شده بود، دلربا نیز باید به عمارت و حریمش وارد می‌شد. گره اخم الیاس تنگ تر شد و با دست تپه های بالای عمارت که قبرستان آبادی بود را اشاره رفت. - کدوم خونه؟! قبرستون بالای تپه هاست! کمی مکث، کمی سکوت، تنفس به میزانِ رسایی فکر به عقل و پمپاژ پِلَن به تن برای اجرای سکانس های فریبنده. به فاصله یک دهم ثانیه زانو زد. عقل در جدال با غرور پیروز و شد و زبان افسارش را به دست ذکاوت داد: - تروخدا خان. بهم یه فرصت دوباره بده... اشتباه کردم، دیر فهمیدم اشتباه کردم ولی التماس میکنم، یه فرصت برای جبران بهم بده... از صدای لرزان و لحن ملتمس دلربا، کوه های آبادی به لرز افتاده بودند. اشک چشمش مانند به فواره می‌بارید و هق هقش، دل سنگ را آب میکرد. دلربا عزای علیرضایش را پیش پای الیاس داشت اجرا می‌کرد... اجرای خالصانه ای که می‌توانست بلیط ورودی باشد برای گرفتن جانِ او. برای انتقام از دستانی که ماشه ی مرگ را به سر عزیزش کشیده بود. برای انتقام خون نطفه ای که تازه شکل گرفته بود و برای دستانی که به حریمش تجاوز کرده بود... صدای قهقه های تحقیر آمیز الیاس، خون یخ زده دلربا را به جوش آورد. خاک زیر دستش را مشت کرد، حجوم خاک زیر ناخن های کوتاهش و شکافته شدن گوشتش را حس می‌کرد اما ذره ای از قدرت خشمش کاسته نمیشد. نگاهش جان می‌گرفت اما خیره به کفش های برق افتاده الیاس، باز هم چشم بر غرورش بست: - حق داری ارباب. نوکری خونت رو میکنم، جایی برای موندن ندارم. بهم یه شانس بده... از جونم بگذر. و اما الیاس می‌خندید، به تمسخر دخترکی که به پیش پایش زانو زده بود، می‌خندید. قدم قدم، آرام آرام نزدیکش شد. سایه قامتش بر سر دلربا افتاده بود. خواست سر بلند کند که درد، تمام جانش را سوزاند. کفشی که چندی پیش برقش در چشم دلربا خار شده بود، حال با فشار، روی دست مشت شده اش کوبیده شد و صدای شکستن مفصل های دستش، حتی به گوش الیاس رسید.
  3. #پارت_دهم #زهرخند دست به دروازه برد و در، بی درنگ باز شد. انگار که به عمد بازش گذاشته بودند و ورودش را خوشامد می‌گفتند. سوز عجیبی تنش را به لرز انداخته بود. با خشم رخت عزای تنش را می‌فشرد و سعی می‌کرد ترس درونی اش را ساکت کند. او خودش را آماده هر چیزی کرده بود، شاید حتی پیش از آن که برای بازخواست آنها لب باز کند، جانش گرفته میشد و شاید کشان کشان به چوب سنگسار می بستنش. اما تصویر چشمان مظلوم عليرضا، قدم هایش را قدرت میداد. نفرت از الیاس، از همان سال های پیش در جانش ریشه دوانده بود و ندای سنگدلی اش، دلبربا را دلچرکین از او می‌کرد. ترس از الیاس به قدری روان دلربا را در بر گرفته بود که به او، حتی فرصت اثبات خود را نداد و شب اول ازدواجش، دست در دست علیرضا، عمارتش را ترک گفته بود. عذاب وجدان داشت دلربا را میکشت، مدام در سرش زمزمه میشد اگر آنشب به او پناه نبرده بود و با التماس نخواسته بود او را از روستا فراری دهد، علیرضا حال زنده بود؟ شاید کنار همان دری که چندی پیش گذشته بود، نگهبانی میداد و برای آینده اش برنامه میچید. نفس کشیدن میان آن باغ پر گل و اکسیژن، برایش سخت بود. دست به سینه برد و بغضش را فرو داد. کم مانده بود تا به ورودی عمارت برسد. کمی مکث کرد و خیره به آسمان، از خدا خواست تا برای گرفتن حق، یاری اش دهد. بالاخره رسید. صحنه‌ای که میدید، عطر گسی را در خاطرش زنده کرد... سرمای خشک هوا، در خاطرش هارمونی مرگ با رگه هایی از عجز نقش میزد و نقاش آن تناسب، چشمان مشکی الیاس بود. قدم های دلربا خشک و با نفرت خیره به الیاسی شده بود که با اخم های در هم تنیده، شانه های پهنش عرض ورودی عمارت را پوشانده بود. گره نگاه جفتشان درهم قفل شده و زبانشان به حرف قاصر بود. صلابت و رسایی صدای الیاس، رعشه ای به تن دلربای داغ دیده انداخت. - اومدی مرگت رو قبل موعد درخواست کنی؟ این چه جسارتیه... پوزخند لب های دلربا را کش آورد. با خود می پنداشت چطور می‌توانست آنقدر... آنقدر... آنقدر... کلمه ای برای توصیف انسان نبودش نمیافت... بالاتر از منفور را چه می‌گفتند؟ الیاس در نظرش همان بود... حتی بدتر و بدتر و هزار برابر بدتر از آن. - برگشتم به جایی که بهش تعلق دارم. برگشتم به خونم.
  4. #پارت_نهم #زهرخند سرعت حاکی از خشم، دویست شیش سفید رنگش را بدل به خاکی کرده بود و مسیر گذر ماشین، مه غلیطی از خاک و سنگ ریزه ایجاد کرده بود. اهالی با چادر های گره کرده به کمر و خفت روسری به دندان برده، با تعجب مسیر رفت او را دنبال می‌کردند و یک سری با دلهره کودکان گل مالِ بی حواس را از دل جاده کنار می‌کشیدند... صدای ترمز مهیب و قدرت دستان ظریف دلبربا که به ضرب ترمز دستی را بالا کشیده بود، یک نفس عمیق به او هدیه داد. داشت در مسیر افکار و رسیدن به عمارت، خفه میشد... گاهی خاطرات به قدری بر جانت زنده تصَوُر می‌شدند که در هیاهوی بازنگری، گرفتن کامی از اکسیژن برای زنده ماندن از یاد می‌رفت. اما به بلاخره وقتش شده بود، بالاخره آمده بود تا با تاريکی محکوم به مرگ، الیاس، دیدار تازه کند. اگر شرع را محرمیت خوانده شده میانشان در نظر می‌گرفت و اجبار را از صفحه ازدواجش خط میزد، عروس فراری ارباب، بعد از پنج سال بازگشته بود. برگشته بود تا سرخی خون نشسته بر دستش را با خون چرکین او، بشوید. از ماشین پیاده شد و با نگاه به در فلزی پر ادعای پیش چشمش پوزخند زد. ارتفاعش را به چشم گذراند و زیر لب با حرص و بغض زمزمه کرد: - بلاخره اومدم... همونجوری که زندگیمو سیاه کردین و خوشبختی رو ازم دزدیدن، زندگی تک تکتون رو سیاه میکنم... خونی که ریختن رو باید با خون پاک کنید.
  5. #پارت_هشتم #زهرخند خوب می‌دانست پس از گذشتن از ورودی روستا هیچ چیز مانند به قبل نمی‌شد. گویا سیر از زندگی به عمد، داشت از داستان خودش خارج و با قلم انتقام، قصه دیگری برای خود رقم میزد. قصه ای که پایان تاریکش بر قلب سوز دیده اش سنگینی و خشم، او را مصمم برای ادامه دادن می‌کرد. به راستی که خشم، پرقدرت ترین محرک برای انجام منفور ترین حرکاتیست که هیچ وقت فکر انجامش هم به سرت نمیزد... مسیر خروجی روستا را معکوس در خاطرش حک کرده بود و به چشم، میدید... داشت حس می‌کرد که پنج سال پیش، با چه ترس و دلهره ای ترک موتور علیرضا نشسته بود... حس دست های یخ زده حلقه شده به کمر علیرضا، نگاه اشک آلودی که امید در پسش تقلا می‌کرد و ذهن آشفته ای که عاقبت سنجی اش از کار افتاده بود... درست پنج سال پیش، دلربا همان مسیر را بی تردید پشت سر گذاشته بود. از همان سالها بلند پرواز بود و رویای یک زندگی شهری، با پسری که همه جوره صلابتش را به او اثبات کرده بود، ترسش را از همه چیز ریخت... تصویر دلبربای هجده ساله درحال فرار، با دلربای بیست و سه ساله ای که داشت به میل خود بازمی‌گشت حسابی فرق داشت... برق چشمان آن دخترک هجده ساله زندگی را نشان می‌داد و سرمای نگاه دلربای فعلی، فقط مرگ را انعکاس می‌کرد. کوچه ها را چشم بسته می‌گذراند، خاک های شن ریزی شده و بعضی آسفالت شده باعث نمیشد خاطرات کودکی و دویدن میان آنها از خاطرش پاک شده باشد. و اما مسیر رسیدن به آن مخروبه عمارت نام را با تصویر کشیده شدن حریر های سفید دنباله لباس عروس، روی خاک سرد و مزه سنگ ریزه هایی که به پاهای برهنه اش خون دوانده بود به یاد داشت.
  6. #پارت_هفتم #زهرخند گلویش را ساف و دستش را دور فرمان مشت کرد. - منم پریسا. دلربا... چند ثانیه سکوت سنگینی فضا را به رخ کشید. انگار به گردن اسم دلربا جرم آویز کرده بودند که این چنین لب های پریسا را بهم دوخت. - دل... دلربا؟ کدوم دلربا؟ - خودمم... چیزی در دل دلربا گفت که کار خودشان بود... یقینا فکر کرده بودند مرده است که این چنین زبانش گرفت! دخترک نمی‌دانست پشت سرش چه گناه هایی چیده بودند که حتی از بردن نامش ترسیده بود. اما یه چیز را خوب میدانست، میدانست که الیاس، مردی که زمانی ادعای عاشقی برایش سر داده بود حال بیش از هرکسی از او نفرت داشت. خوب میدانست که فرار زنش از خانه همراه با پسر سرایدار، حسابی غرورش را خورد کرده بود. پی مرگ را به تنش مالیده بود، در خیال خودش، او همان شب مرده بود... - چرا، چیشده بعد اینهمه وقت یاد من کردی؟ طوری شده؟ اتقاق بدی افتاده؟ آن‌که خودش را به ندانستن می‌زد، پوزخند به لب دلربا نشاند. ماشین را روشن و ورودی روستا را گذراند. یک کلام کافی بود تا به زودی زود، همه از بازگشتش مطلع شوند. - برگشتم. به اون ملازایی ها بگو برگشتم که تقاص بگیرم.
  7. #پارت_ششم #زهرخند مسیر بدبختی دلربا، همان روز شروع و شبش پایان یافت. به ورودی ویلا باغ ملازایی ها رسیده بودند و دلربا، همانند یک عروسک کوکی آرایش شده با لباس سفید عروس، به دست پدر کشیده میشد. حتی برادرش برای عقد نیامده بود... بغضی که زیر دندان می جوید را به خاطر داشت... چقدر ترسیده بود. در آن زمان هنوز هجده سالش تمام نشده بود و آوازه پسر بد خلق وحشی صفت ملازایی ها، تنش را به لرزه می انداخت. فکر زندگی با او زیر یک سقف... فکر لمس شدن توسط دست هایش دلربا را می کشت. وقتی از ورودی باغ می گذشت، چشمانش فقط روی یک نفر نشست. فقط یک نفر التماس و ترس را درون چشم هایش دید و آن شخص، علیرضا بود... پسر سرایدار خان که از هم بازی کودکی های دلربا به شمار میرفت. *** رسیدنش به روستا بیش از یک روز زمان برد اما او در تمام مدت، پلک برهم نزده بود. نیم ساعت بیشتر بود که مقابل ورودی روستا ماشین را کنار زده بود. در تلاش بود اشک هایش را مهار کند... در تلاش بود خودش را قانع کند که برای گرفتن انتقام خون محبوبش، مجبور بود این خودکشی را به جان بخرد. یا ضمن ورود یک گلوله در مغزش خالی می‌کردند یا... نفرت، بند بند وجودش را به سلابه کشانده بود. نفرت خون خواهی، نفرت قتلی که پیش چشمش رخ داده بود و نمیتوانست اثبات کند الیاس، شوهرش را کشته بود. جنین بی گناهی که هنوز پا به ماه نگذاشته بود... هیچ داداگاهی نمیتوانست حق او را بگیرد جز دادگاه قلب خودش... آخرین تماس تلفنی اش را گرفت. پریسا، دختر عموی الیاس که در آن عمارت نفرین شده زندگی میکرد... به سختی شماره اش را پس از چند سال پیدا کرده بود و به واسطه او، میخواست بازگشتش را به همه اعلام کند. یک بوق، دو بوق، و بلاخره صدای ظریف پریسا گوشش را پر کرد: - الو؟ @zahrkhaand
  8. #پارت_پنجم #زهرخند بچه سال بود، از عروس خانواده خان شدن، که کل آبادی برایش سر و دست می شکستند چه می فهمید؟ چه میدانست پدرش طمع پول و اموال کورش کرده بود و بدون پرسیدن نظر او جواب بله را به آن جماعت سنگ دل داده بود؟ دلبربا، زاده یکی از آبادی های سیستان و بلوچستان بود. همانجایی که هنوز در برخی مناطق، مرد سالاری بیداد می‌کرد و پول، بنیان گذار اختلاف طبقاتی ساکنین بود. آن زمانی که خانواده ای خرمایه، تجارت کل روستا را به دست گرفتند، گویی سند تمام آبادی به نامشان خورد. دل پسر ارشد ارباب را برده بود و خودش نمیداست. سرش به هوای کتاب و تحصیل گرم بود. مادرش در خرده سالی به رحمت خدا رفته و او با پدر پیرش زندگی میکرد. یک برادر بزرگ تر داشت که برای کار بند رفته و ماه به ماه خبر از آنها نمی گرفت. درحالی که چمدان را به صندوق عقب دویست شش سفید رنگش میگذاشت، با آستین پالتوی مشکی رنگی که علیرضا برایش خریده بود صورت خیسش را پاک کرد. آه حسرت واری سکوتش را شکست و به مقصد همان خراب شده ای که چهار سال پیش از آنجا گریخته بود، ماشینش را راند. فکر می‌کرد آنهایی که به خانه اش یورش بردند، از دار و دسته الیاسی بودند که بالاخره پیدایشان کرده بود و برای آرام کردن غرورش، علیرضا را کشت. نبود هیچ مدرک و هیچ اثر انگشتی از آن روز، دست پلیس را هم از پیداکردن مجرمین کوتاه کرده بود. اما دلربا میخواست به دست خودش انتقام بگیرد، میخواست، ذره ذره، جان الیاس را بگیرد و بلایی بدتر از مرگ سرش آورد، درست مانند کاری که با او کرده بودند. با سرعت می رفت، می رفت تا انتقام بگیرد. می رفت تا داغی که به دلش گذاشته بودند را خنک کند... در طول مسیر خاطرات را مرور و هق هقش در فضای ماشین پخش میشد. از ته دل زار میزد، به خودش قول داده بود آن ضبحه ها، آخرین اشک هایی باشد که از چشمانش می ریخت، عهد بسته بود کاری کند، الیاس، مسبب بدبختی اش خون گریه کند... آن روز کذایی... آن روز عزا را به خاطر داشت. همان روزی که به اجبار لباس عروس بر تنش کرده بودند و پدرش کشان کشان او را خانه ارباب می برد... التماس کرده بود، اشک ریخته بود... به پای پدرش افتاده بود که او را به الیاس ندهد اما ثروت، چشمان پدر فلک زده اش را کور کرد. فکر میکرد پرنده اقبال روی شانه های دخترکش نشسته و دارد بهترین تصمیم را برای خوشبختی او میگیرد. @zahrkhaand
  9. #پارت_چهارم #زهرخند *** چراق اتاق را خاموش کرد و حسرت وار دستی به شکمش کشید. از درون تهی شده بود. جانش همراه با آن نطفه کوچک، مرده بود... از ته دل کفر میگفت که چرا آن شب، نجاتش داده بودند. از اعماق قلبش میخواست ان شب، همراه با علیرضا و کودکش دنیا را ترک میگفت و دیگر سناریو تکراری زیستن را تجربه نمی‌کرد. آن اتاق، شاهد آخرین روز عمر دلربا بود. ... اخرین سکانس زندگی اش، اخرین پخش صوت خنده هایش در چهارچوب خانه ای که دیگر روح نداشت... باز هم نگاه کرد، دلش نمی آمد خاطراتش را ترک بگوید، تمام تنش تشنه انتقام بود. انتقام از آنی که آینده اش را کشت! دلربا، دخترک بلند قامت ظریف اندام، دسته چمدانش را در مشت فشرد. از شدت فشار پوست گندمی اش به سفید گرایید و به اجبار بغضش را فرو داد. گلویش از آتش خشم میسوخت، برق چشمان عسلگونش خاموش و با یاداوری آن خاطره شوم رعشه به تنش می افتاد. نمیتوانست اسمش را خاطره بگذارد... هنوز یک هفته نگذشته و خاک علیرضا همچنان خیس بود... خیس از گریه های دلربایی که خودش را مقصر میدانست... خوب میدانست اگر بیشتر مکث می کرد، نمیتوانست از انجا دل بکند پس پشت به خاطرات و اساسیه پوشیده شده زیر محلفه سفید، سمت خروجی راه گرفت. صدای چرخ های چمدان روی پارکت های سرد، صدای قدم هایش و تاریکی بیش از حد خانه، سمفونی غمباری در خاطرش نقش میزد. قرار بر آن بود بدون محبوبش، بدون حامی اش پا از خانه بیرون نگذارد اما آن مار صفت بی مروت، تکیه گاهش را گرفت... آن شخص منفور دفن شده در سیاهی، امیدش را روانه قبرستان کرده بود و حال دلربا، میرفت که بکشد! میرفت که آن سیاه پوش بی احساس را بکشد یا به دست چرکینش کشته شود... راهی نداشت، فقط عطر خون میتوانست بوی مرگ را از ذهنش بشوید. از خانه خارج شد و قطره های اشک، گونه اش را داغ کرد. خوب به خاطر داشت... صحنه به صحنه، سناریو به سناریو و ثانیه به ثانیه گذشته را میدید... سالها پیش، به اجبار نشانده بودنش به عقد مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. مردی که کسی جز سیاهی از او ندیده بود و جز فریاد، صدایی دهانش را باز نکرده بود. دلبربا می‌ترسید، نفرت داشت و دلش برای علیرضا، پسر سرایدار خان، لرزیده بود. @zahrkhaand
  10. #پارت_سوم #زهرخند حس جاری شدن مایعی میان پاهایش، زجه اش را به آسمان برد. حینی که جیغ می‌کشید، تنش را تکان میداد تا رهایش کنند... حمله عصبی اختیار از او ربوده بود و هیستریک میلرزید و جیغ هایش گلویش را خراش میداد. یکی از آنها بلفور دهانش را گرفت و باقی دست و پایش را مهار کردند اما با دیدن سرخی خونی که از میان پاهایش روی سرامیک های شیری رنگ اتاق جاری شده بود، لحظه ای مکث کردند. یکیشان مشت قفل شده اش را گشود و با بیرون کشیدن برگه سونوگرافی مچاله شده از میان انگشتان ظریف دلربا، تفی به صورت دخترک که دستان محکمی دهانش را می‌فشرد، پرتاب کرد. مرد برگه را بالا برد و خطاب به دو رفیقش گفت: - حامله بوده زنیکه! اما دست های درشت آن مرد، علاوه بر دهان، راه تنفسی دلربا را نیز سد کرده و تنفس برای او عملا غیرممکن بود! دست و پایش را نیز مهار و جان کندنش به چشم نمی آمد... باب به حمله عصبی بود یا کمبود اسکیژن اما کم کم صدا ها از گوشش فراری و تقلایش برای ذره ای اکسیژن داشت خاموش میشد. مرگ مقابل چشمانش سایه انداخت و ریه هایش سوز، سرش داغ، شکمش پر درد و چشمانش به قدری از حدقه بیرون زده که قدرت بینایی اش تار شده بود. تاریکی بالاخره جسمش را از تقلا انداخت و آن سه مرد، با دیدن بی تحرکی جسمش، رهایش کردند. آنی که برگه سونوگرافی را پیدا کرده بود، خطاب به دیگری گفت: - فکر کنم خفش کردی... جهنم، استفاده ای هم نمیشد ازش کرد، جمع کنید بریم... شانس آنجایی با دلربا یار شد که حین چک کردن نبضش، آنقدر دست هایشان باب مهار کردنش خسته بود که نبضِ ضعیفش را مرده تشخیص دادند و بیخیال هدر دادن خشاب اسلحه هایشان شدند. حال یک جسم نیمه مرده از او مانده بود که اگر خدا به او رو می‌کرد، کسی به دادش می‌رسید! جسمی که اگر زنده میشد، تاب تحمل وقایع را نمیکرد‌؛ یا جان خودش را می‌گرفت، یا جان مسببش را! @zahrkhaand
  11. #پارت_دوم #زهرخند لگدی که با آن بوت های زمخت چرمی به شکم و پهلو اش کوبید، جان از تنش برد. چشمانش سیاهی رفت و نفسش برای جیغ کشیدن بالا نیامد. - سلیطه! مردیکه قلچماق، دستش را در هوا تکان میداد تا دردش آرام شود. دیگری نزدیک آمد و با نشستن روی سینه اش، چانه اش را به دست گرفت و صورت کبود از دردش را مقابل دیدش قرار داد. - خوشگلم هست، حیف که قراره بره زیر خاک! دلربا اما به قدری درد می‌کشید که نفس کشیدن را از خاطر برده بود. با سیلی بی هوایی که فرد مقابل به گونه اش کوبید، راه تنفسی اش باز و هق هقش با سرفه قاطی شد. کلمات را نمیتوانست به درستی کنار هم بچیند: - کی... تروخدا... کی هستی... از جونم... چی... قبل از آنکه بتواند التماسش را به آن حیوان سفت برساند، لب هایش قفل و مردی که رویش نشسته بود، چندشناک مشغول بوسیدن او شد. انزجار سراسر وجود دلربا را به آتش کشید و دست به تقلا برداشت. اما زور او به تن صد کیلویی که روی جسمش افتاده بود نمیچربید! بالاخره لب هایش را رها و دخترک مجال نفس کشیدن پیدا کرد. مزه خون دهانش را پر کرده بود. درد شکمکش هر لحظه عمق می‌گرفت و سرش داغ از اتفاقاتی بود که درحال رخداد بودند. زبان خیسی که روی گونه اش کشیده میشد و دستانی که برای عریان کردنش به کمک آمده بودند، امید را در دلش کشت. برگه سونوگرافی را همچنان بی جان می‌فشرد، و التماس، ناخودآگاهی برای ادامه حیات بود: - تروخدا.... ن....نه...نکن، التماس.. میکنم. به هرکی... میپرستی... نک.. مرد منفوری که رویش نشسته بود، ضمن راحتی دو رفیقش برای در آوردن لباس های دلربا، از جای خود برخواست و لگد محکم تری به شکمش کوبید. دخترک از شدت درد، جنین وار در خودش جمع شد و دو دستش را روی شکمش گرفت. آنچنان درد شدیدی را تجربه میکرد که مرگ در مقابلش پوچ می آمد. با استیصال زمزمه کرد: - بچم... من، من... حاملم... صدایش آنقدر آرام و نامفهوم بود که مطمعما به گوش آنها نرسید. البته اگر می‌شنیدند هم فرقی داشت؟ مگر گله گرگ به آهوی آبستن رحم میکرد؟! @zahrkhaand
  12. #پارت_اول #زهرخند برگه سونوگرافی را باری دیگر نگاه کرد و با لبخند، کلید به در انداخت. برای گفتن خبر بارداری اش به علیرضا لحظه شماری میکرد. ضمن برداشتن اولین قدم، صدای تیز شکستنی و فریاد، شور تندی به دلش انداخت. کیفش را همانجا رها و سمت منبع صدا دوید، صدای مردانه ای جز همسرش، خانه را پر کرده بود: - تاوان خیانت مرگه! آخرین قدمش به سمت اتاق خوابشان، با صدای تیز اسلحه خشک شد. گوش هایش سوت می‌کشید و ترس، زبانش را بند آورده بود. به اتاق حجوم برد و با دیدن صحنه پیش رو، نفس کشیدن را از خاطر برد. جسم همسرش، حامی اش، پدر بچه اش با چهره ای که از غرق در خون و چشمان باز مانده مقابل پایش دراز شده بود. قبل از آنکه فرصت جیغ کشیدن را پیدا کند، یکی از آن چند مرد مسلح سمتش حجوم برد و با گرفتن دهانش، او را از پشت سر مهار کردند. ثانیه ها عمری میگذشت و نفس کشیدن، برایش سخت تر از هرزمانی بود. - چیکار کنیم قربان؟ فکر کنم زنشه! - خوبه! لباساشو در بیارید یه حالی بهمون بده بعدم بکشیدش. دلربا، پس از شنیدن این حرف، وحشت زده برگه سونوگرافی که در مشتش خشک شده بود را فشرد و شروع به تقلا کرد. ذهنش علی رقم ترس، فرمان فرار میداد. با تمام توان دست روی دهانش را گاز گرفت. سه مرد میانسال، با لباس های مشکی آراسته و سلاح به دست بودند. اگر منطقی فکر میکرد شانس فرار و رهایی اش چیزی کمتر از صفر بود. مرد که انتظار واکنش از سمت دلربا را نداشت با نعره ای او را رها کرد، اما اولین قدم را برنداشته بود که از پشت سر، او را حیوان وار به زمین پرت کردند. @zahrkhaand
  13. نام رمان: زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: نام رمان: #زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش. نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبه‌ی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هاله‌ای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟ @zahrkhaand کانال تلگرام
  14. بچه ها فونت ها رو روی 24 سایز a4 بذارید مخاطبا میگن ریزه 14 دید ندارن اگه بیش از 200 ص شد به عنوان رمان میزنیم @هانیه پروین @زری گل
  15. پارت بیست و سوم آسا، پس از گذشت چند روز انگار تازه داشت عقلش به کار می افتاد و از شوک آنچه تجربه کرده بود بیرون می آمد. هنوز ابعاد ماجرا برایش گنگ بود و تنها چند اسم و خاطره مبهم در ذهنش رژه میرفت. دستش را که روی چشمانش میگذاشت، خودش را درون فضای خفان آوری مشابه آن قبر میافت... بیشتر که علتش را کنکاش میکرد، حس عمیق تنگی نفس سراقش می آمد و تا مرز خفگی او را پیش میبرد. هنوز هم واکنش های غیر اردادی داشت اما به نسبت روز اولی که از قبر بیرون آمده بود، انسان مندانه تر رفتار میکرد. خواب تنها مسکنی بود که او را از کنکاش افکار باز میداشت. به عمد میخوابید... شده بود ساعت ها خودش را به خواب میزد تا به واقع خواب او را ببلعد. ایلماه گوشه خانه کنار بخاری کز کرده بود و با تلفن بدون اینترنتش کلنجار میرفت. دست آخر کلافه از وصل نشدنش، تلفن را به شارژ زد و بالای سر پسرک قرار گرفت. آنقدر در خواب مظلوم میمانست که نمیتوانست در مقابلش حفظ دلخوری کند... هرچه که بود گفته بودند مریض است و خودش را سرزنش میکرد شاید برخورد درستی در مقابل او از خودش نشان نداده بود. مژه های بلند آسا، دلش را نرم کرد و با گذشتن از کنارش زیر لب با خودش زمزمه کرد: - چه عزیز هم خوابیده... گرسنگی اش بیداد کرده بود و پس از خوردن یک دل سیر ماکارونی، یخچال را کنکاش کرد. مواد خوراکی زیادی در خانه نبود. دوست داشت خودش را به بیخیالی میزد و گردن صاحبخانه و صاحبکارش مینداخت اما باز هم وجدان کاری بیش از حدش بیدار و برای خرید جزئی شال و کلاه کرد. شاید هم میخواست بادی به کله اش بخورد و به بهانه ای باز هم با آن مغازه دار درشت اندام و چهارشانه رو به رو شود. رخت و لحاف پسر درون اتاق بی اساس کلبه پهن بود. پتویی برداشت و پیش از خروج، روی آسا را پوشاند. دسته کلید را پیش از هرچیز از روی در برداشت و آرام از خانه خارج شد. آفتاب داشت غروب میکرد و سرمای شدید تری به هوا می افزود. ایلماه خیره به ابر های پیوسته و تیره روشن، نفس عمیقی از پاکی هوا گرفت و آرام آرام، مسیر تپه را پایین رفت. خودش را به مغازه رساند و پس از ورود، خیره خیره پسرک پشت دخل را نگاه کرد و سلام کرد. کیوان، در دومین مواجهه با ایلماه لبخندی به لب نشاند و گرم پاسخ داد: - سلام، مشکلتون حل شد؟ ایلماه تند تند سرش را تکان داد و گفت: - بله مرسی... اومدم یکم خرید کنم. پسر لبخندی در پاسخش زد و ضمن راحتی مشتری اش، خودش را مشغول مرتب کردن جعبه آدامس ها نشان داد.
  16. ://

    1. هانیه پروین

      هانیه پروین

      😍🥲🤭❤️🩷🧡💛💚💙🩵💜

  17. میخوام مقامتو عوض کنم

    وقت داری مقامای مثل نقد یا مدیریت داشته باشی یا از مقامای مثل ویژه و رفیق نودهشتیا بزنم؟

    1. نمایش دیدگاه های قبلی  بیشتر 2
    2. A.H.M

      A.H.M

      بله، وقت دارم :)

    3. nastaran

      nastaran

      مدیریت تیم منتقد با تو دیگه پس://

    4. A.H.M

      A.H.M

      حله

  18. پارت بیست و دوم ایلماه که دومین بار بود توسط پسر مورد لمس قرار میگرفت، بی اختیار عقب رفت و سیلی ای به گونه آسا نواخت. خودش هم در شوک حرکتش بود که سوختن گونه اش، فرصت فهمیدن موقعیت را برایش دشوار کرد. دست به گونه چسباند و با بلند کردن سرش خیره به چشمان مشکی آسا گفت: - منو زدی؟! در ادامه حرفش سیلی دیگری با قدرت بیشتر به صورت پسر کوبید. آسا اما بدون واکنش نسبت به درد، دستش را بالا برد و یک ضرب کشیده آرام تری به گونه ایلماه کوبید. دخترک دهانش از حیرت باز مانده بود. سری که به سمت چپ حائل شده بود را بالا آورد و اینبار با شوک عمیق تری پرسید: - واقعا زدی؟؟ برای جبران دردی که کشیده بود اینبار محکم تر انگشتان ظریفش را به صورت پسر چسباند، طوری که رد سرخی اش روی گونه آسا ماند و قبل از آنکه آسا باز هم دستش را روی او بلند کند، خواست سمت خروجی فرار کند که پسرک زرنگ تر از او، او را از پشت در آغوش کشید. ضربان قلب ایلمان ضمن مجادله میانشان و شوک درک واقع پیش رو باز هم از صد گذرانده بود. سرخی که به گونه هایش دوید نصف بابت سیلی هایی که خورده بود و نیمی هم بابت نزدیکی پسر بلند قامت و خوش چهره ای بود که او را سفت میان دستانش می فشرد. نفس های آسا درون موهای مواج و پریشان ایلماه آرام گرفته بود و قبل از آنکه ایلماه فرصت کند خود را از آغوش او نجات دهد، تن صدای مردانه و بمی که به شدت برایش آشنا بود متوقفش کرد: - آروم بگیر عزیز من... دخترکم... دلیارم! ایلماه لحظه ای حس کرد دژاوو را تجربه میکند چرا که قطع به یقین، آن صدا را قبلا شنیده بود. چند ثانیه ای جفتشان در همان حالت ماندند و ایلماه کم کم داشت یادش میرفت که می بایست خودش را از آغوش آن غریبه بیرون بکشد. داشت در ذهنش دنبال منبع آن صدا میگشت. مطمعن بود غیر از عکس اعلامیه پیش از این تصویری از پسر ندیده بود اما صدایش... صدایش برای ایلماه بوی خاطره میداد. طی حرکتی ناگهانی آسا که انگار با آن حال احوالش زودتر موقعیت را درک کرده بود، به هل آرامی به جسم ایلماه از او جدا شد و دخترک بخت برگشته که هیچ انتظار این واکنش را نداشت، با زانو به زمین افتاد. دردمند آخ بلندی گفت و سرش را سمت آسا چرخاند: - چته چرا یهو رم میکی... آخ پام... آی کمرم... آسا اما بی توجه به چهره در هم شده ایلماه، پشت میز برگشت و با اشتها مشغول غذا خوردن شد. ایلماه که موقعیت در نظرش خطرناک آمده بود. چهارزانو خودش را از آشپزخانه خارج کرد و با تکیه دادن دستش به دیوار سرپا شد. دست روی قلبش گذاشت و زیر لب خودش را خطاب گرفت: - چرا حس کردم میشناسمش... چرا گذاشتم بغلم کنه! اه! سمت تلفن همراهش خیز برداشت و به تندی وارد صفحه مخاطبین شد. خواست شماره صاحبکارش را بگیرد که لحظه آخر، خیره به شماره ای که هنوز تماسش وصل نشده بود بازم با خودش صحبت کرد: - گفت مادرش بیمارستانه... زنگ بزنم چی بگم؟ بگم مریضتون خواست منو ببوسه و بغلم کرد؟ نه تازه کتکم زد و پرتمم کرد... ولش کن گفت فردا میاد. یه امشبو تحمل کن ایلماه... فردا میری... خودش هم در لفظ رفتن شک داشت. برای آن حقوق هنگفت از پیشتر برنامه ها ریخته بود و نمیتوانست به آن راحتی بیخیالش شود. روی مبل نشست و درحالی که زانو اش را مالش میداد سعی کرد خودش را توجیه کند: - من که میدونستم مریضه نباید نزدیکش میشدم اصن... بدبختی اصن نمیدونم مریضیش چیه که بزنم نت بدونم چطور برخورد کنم... توی چه چاهی افتادم... خدایا خودت مراقبم باش... افتادن سایه ای از پشت سرش روی کفپوش های براق چوبی، باعث شد هراسان سرپا شود و هین آرامی کشید. ناخوداگاهش نسبت به دیدن روح و اجنه بیدار و حساس شذه بود. با دیدن آسا انگشت شصت به دهان برد و سقش را به مثال جا انداخت. با یاداوی گرمای آغوشش خجالتزده چند قدم عقب رفت و تند تند شروع به معرفی خودش کرد: - ببین من پرستار جدیدتم. قراره مدت طولانی باهم اینجا تنها باشیم پس تروخدا، تروخدا، لطفا فاصلت رو با من حفظ کن به مشکل نخوریم چون من به شدت به این کار نیاز دارم و نمیتونم استعفا بدم پس بیا باهم کنار بیایم... من روی این مبل میخوابم اصن اتاق متاق نمیخوام توام برو سرجای خودت کار بهم نداشته باشیم آروم کنار... آسا اما بی توجه به حرف های دخترک، مجدد روی کناپه دراز کشید و با گذاشتن ساعدش روی چشمانش، ایلماه را از سخن چینی متوقف کرد. ایلماه ارام نزدیکش شد و گفت: - دارم با تو... دارم با شما صحبت میکنم... میشه گوش بدین یه لحظ.... آسا دستش را از چشمانش برداشت و بلفور مچ ظریف ایلماه را در دست گرفت. یک ضرب او را سمت خودش کشید که ایلماه جفت پاهایش را ضمن مقاومت به زمین چسباند و هراسان جمله اش را عوض کرد: - باشه... باشه غلط کردم دستمو ول کن. هرجا دوست داری بخواب... فشار دور مچش رها شد و دخترک که خودش را محکم سمت عقب میکشید تا نزدیک آسا نشود، یک باره از پشت به زمین افتاد. باز هم دردمند آخ بلندی کشید و شاکی خطاب به آسایی که باز هم چشمانش را پوشانده بود لب زد: - بابا یواش کل استخونامو شکستی...
  19. پارت پنجم -کدام مهم‌تر است؟ آنچه که بودیم یا آنچه که احساس می‌کنیم؟! پوزخندی چهره فروغ را کش آورد. مسخره اش میکرد؟ هزاران سوال درون سرش شکل گرفته بود. ترسیده بود، متعجب بود و کنجکاو! علی رقم میل باطنی، روی صندلی نشست. ضمن نشستن سرمای عجیبی تنش را لرزاند و نگاهش اسیر عکس روی کارت های مقابلش شد. عجیب بود، جوری کنار هم قرار گرفته بودند که اگر فروغ با چشم خودش نمیدید روی میز سر خورده اند، میگفت با خط کش موازاتشان را تنظیم کرده بود. شکلشان هم نرمال نبود. سمت راستی رنگ زرد کهته ای داشت. شامل خطوط منحنی و هماهنگی بود که در مرکز آن یک علامت باستانی وجود داشت. فروغ درک دقیقی از معنایش نداشت اما ترکیب اشکال و خطوط آن به گونه‌ای طراحی شده که تداعی‌گر تعادل، درون‌گرایی و ارتباط درونی با احساسات بود. در برخی قسمت‌های آن می‌شد انحناهایی را دید که شبیه به قلب یا امواج لطیف‌اند، گویی تپش زندگی را در خود جای داده‌ بودند. سمت چپی اما ترکیب رنگی سیاه سفید نقاشی اش کرده بود و متشکل از چند خط در هم تنیده، مشابه با ریشه درخت یا مارپیج بودند. این گره‌ها، در اسطوره‌شناسی نورس، نشانه‌ای از سرنوشت، خاطرات پیچیده و گذشته‌ای بودند که هرگز به‌طور کامل از بین نمی‌رود. این نماد همچنین دارای حاشیه‌هایی بود که تداعی‌کننده ارتباط ناگسستنی میان گذشته، حال و آینده‌ بود. فروغ بی اختیار دست پیش برد و با لمس کارت زرد رنگ، شوک عمیقی از خشم تنش را در بر گرفت. طوری که مشت روی میز کوبید و شخص مقابلش را خطاب گرفت: - بسه دیگه! خروجی این جهنم کجاست؟ مرد اما کاملا آرام، مسلط به رفتار و تن صدایش بود. دست هایش را روی میز گره زد و فروغ آشفته را خطاب گرفت: - تو خودت انتخاب کردی اینجا بنا بشه. لازمه یه چیزی رو تکرار کنم: حضور شما به منزله پذیرش و شروع بازی است! حالا بازیو باهم شروع میکنیم. از بین دوکارت باید یکی رو برای شروع مرحله بعد نگه داری، و یکی رو حذف کنی. این انتخاب تعقیر پذیر نیست و آینده تو رو شکل میده. اینجور بهش نگاه کن توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! فروغ معنای حرف های شخص مقابلش را نمیقهمید، یا بهتر بود بگوییم نمیخواست بفهمد. هنوز موقعیت را جدی نگرفته بود و فکر میکرد بازیچه یک آدم ربایی یا اخاذی سادیسم وار شده بود. لجاجت بود یا رو کم کنی، یا حفظ غرور و نشان دادن شهامت وجودی. هرچه که بود، فروغ را وادار کرد مجدد روی صندلی بنشیند. اینبار دستش را سمت کارت سمت چپ کشید و با رو کردنش، درست کنار شمع سفید وسط میز، حاله ای از نور روشن شد و تصاویر به نمایش درامد، عقل از سر فروغ پراند. دیدن شخصی ترین خاطراتش در قالب یک فیلم، وحشتناک بود. شبی را نشان میداد که پس از فوت پدرش، نامزد چهارساله اش یکباره ترکش کرده بود و او مانده بود با یک قبر سرد و مادری که کم از جنازه نداشت. مادری که فروغ را مسبب مرگ پدرش میدانست و حتی در غم دخترش شریک نشد. آن شب فروغ بدتر از مرگ را تجربه کرده بود. پشتش خالی، احساساتش جریهه دار، مغزش پر از افکار ریز و درشت و دلشکسته بود. شبی که در تنها ترین حالت ممکن جسم خودش را به آغوش کشیده بود و دعا میکرد هرچه سریعتر آفتاب طلوع کند تا شب تمام شود. آفتاب تابیده بود اما فروغ بعد از آن شب، دیگر فروغ سابق نشد. پس از آن جسمی بود که به تنهایی بار مسعولیتش را به دوش میکشید، خانه مادرش اش را ترک گفت و برای خودش آشیانه ساخت. نامزدش؟ حتی یک بار هم سراقش را نگرفت! گویا که انگار با مرگ پدر، او هم مرده بود! بیش از این نمیتوانست تحمل کند. بلفور کارت را به جایش برگرداند و ضمن همان، تصویر خاموش شد. ضربان قلبش را در دهان احساس میکرد. مگر میشد؟ مگر میشد کسی در تنها ترین شب عمرش ناظر بوده و تازه فیلمش را هم تهیه کرده باشد... بی مقدمه سراق کارت دیگر رفت، کارت رو رو کرد و نوشته اش را خواند. خشم! هنوز هم از لمس آن تکه مقوای زنگ زده خشم بسیاری درونش به قلیان افتاده بود. کارت روی میز گذاشت و برای دیدن شخص مقابل سر بلند کرد. نبود شخصی در مقابلش، حیرتش را دو چندان کرد. فرد سیاه پوش با سرعت باور نکردنی از مقابلش محو شده بود و حال او دو مانده بود با دو کارتی که معنای دقیقی از آنها نمیداست. یکی نماینگر خاطره ای تلخ بود و دیگری خشم! باید انتخاب میکرد؟ سعی کرد آخرین جمله هایی که آن فرد پیش از رفتن گفته بود را برای خودش مرور کند. بی اختیار زمزمه کرد: - توی موقعیتی هستی که میتونی آینده خودت رو به دلخواه، نقش بزنی. انتخاب با توعه، خاطرات یا احساسات؟! حالا وقتش بود فروغ با سوال اصلی مواجه میشد. کدام مهم تر بود؟ آنچه تجربه کرده ایم یا آنچه قرار بود تجربه کنیم؟ اگر از دیدگاه اگزیستانسیالیسم به این پرسش نگاه میکردیم، هویت انسان نه تنها از مجموعه‌ای از خاطرات گذشته بلکه از انتخاب‌ها و تصمیم‌های حال و آینده نیز تشکیل می‌شود. یعنی تعادلی ناگزیر که حق برتری را نمیتواند به دیگری واگذار کند. به عقیده ژان پل سارتر، نویسنده و فیلسوف فرانسوی انسان به انتخاب‌هایش و به آنچه که در لحظه انتخاب می‌کند، تبدیل می‌شود. بنابراین، احساسات جدید، حتی اگر لحظه‌ای باشند، همچنان بخش جدایی‌ناپذیر از هویت فردی‌ است.
  20. اولین زرد انجمن@_@

    1. sanli

      sanli

      مرسی قشنگم 😍

      خیلی قشنگ شده 🥰

  21. در رابطه با فعل و فاعل و متن میان دیالوگ ها توضیحی که برای زهرا نوشتم رو بخون کامل متوجه میشی و اما بیشتر شدن توصیف رمان: برای نوشتن رمان پیش از هرچیزی لازمه که بتونی تصویر رمانت رو به مخاطب انتقال بدی جوری که بتونه بعد از خوندن متن رمان رو توی ذهنش تصور کنه. کار سختی نیست اصلا، ساده ترش اینه باید متنت قابل تصویرسازی ذهنی برای خواننده باشه. حالا چطور اینکارو انجام بدی؟ لازمه حین نوشتن رمان، از توصیفات مختلفی توی متن استفاده کنی و همه چیز رو برای مخاطب ساده و شفاف کنی. مثلا: توصیف احساسات میتونه بهترین پل ارتباطی بین مخاطب و رمان باشه، اینجور که حس لحظه ای کاراکتر در موقعیت های مختلف رو بنویسی. مثلا اگر مخاطب موقع ورود به خونه احساس راحتی میکنه، بهتره اینو بگی. یا از شنیدن فلان حرف عصبی میشه. یا با دیدن فلان تصویر حالش بد میشه و استرس میگیره یا مثلا درد شدیدی رو موقع بریدن دستش تجربه میکنه. چطوری؟ یه متن بدون توصیف احساسات: - دیگه نمیخوام ببینمت. پشتش را کرد و سمت خروجی راهی شد. اما شکل درست و احساس دار متن این میشه: - دیگه نمیخوام ببینمت. قلبش از شنیدن این حرف فشرده شد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه تنفسی اش را بست. هیچ وقت فکرش را نمیکرد این حرف را از معشوقش بشنود. چه بی رحمانه ارزش حضورش را، خاطراتشان را و عشقش را در هم شکسته بود. در مقابل آن حجم از بی احساسی، حرف به زبانش نمی آمد. سکوت را ترجیح دد و پشت به او، سمت خروجی راهی شد. شاید سکوت سنگین ترین جواب بود. متوجه توصیف احساسات شدی؟ اما علاوه بر احساسات گاهی اوقات لازمه مکان هم بنویسی. یعنی مکان هایی ک شخصیتت میره مشخص باشه مخصوصا مکان های مهم، اما مکان های بی اهمیت هم در حد یه تصویر ذهنی به مخاطب اطلاعات بده. مثلا: وارد داروخانه شد و یک بسته استامینوفن خرید. کامل ترش میشه: وارد داروخانه شد. برق تیز سرامیک های سفیدش(مکان) سردردش را تشدید میکرد(احساس). قدم هایش را سمت کانتر سفید رنگ با جداره شیشه ای کشید و خیره به پسری(توصیف اشخاص حاضر) که سرد نگاهش میکرد(شخصیت پردازی برای کاراکتر فرعی) سلام کرد. - سلام. یه بسته استامینوفن 100 میخواستم.(دادن جزییات) مرد سلامش را آرام پاسخ داد و از سبد زیر پایش یک بسته قرص خارج کرد. نور محیط داشت حالش را بهم میزد و دعا دعا میکرد زودتر آنجا را ترک کند و... لازمه شخصیت پردازی کنی. یعنی برای هر کاراکتر رمانت یه شخصیت در نظر بگیر، مثلا فلان شخصیت همه بیخیاله، یا یکی که زود عصبانی میشه یا یکی که شخصبت آروم و متینی داره. لازمه همه اینا رو توی متن نشون بدی مثلا: رضا ادم بدی بود. درستش: رضا بی توجه به زجر کشیدن گربه ای که با ماشین به او زده بود، پدال گاز را تا ته فشرد و باری دیگر استخوان های آن حیوانی را زیر تایر ها له کرد. (اینجا داریم نشون میدیم بدی رو و به مرور توی متن کل رمان باید حفظ بشه این شخصیت) اگر جایی متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم برات
  22. عشقم لطفا ایراد هر رمان رو براشون بصورت کلی مشخص کن که در صورت لزوم مثل مورد رمان زهرا توضیحات تکمیلی برای ویرایش رو من اعلام کنم.
×
×
  • اضافه کردن...