رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      333


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      8

    • تعداد ارسال ها

      272


  3. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      156


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      1,566


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/18/2025 در همه بخش ها

  1. چرخیدم هرکی هست بکشمش که چشم‌های آروم میکال رو دیدم. - بیا بریم جایی که کسی نیست. از پله‌ها پایین اوردم و باد تو موهام و لباسم بازی کرد. حالم یکم با نوازش باد به صورت و بدنم که بوی گل‌ها رو به رخم می‌کشید، بهتر شد. سمت راست چرخید و منو پشت حیاط قصر برد. چیزی که درونم داغ حرکت می‌کرد آروم‌تر شد و حتی اون حس مزخرف حرکت تو بدنم آروم گرفت. میکال ایستاد و لباسم رو ول کرد. رو به روی من قرار گرفت. تو چشم‌هام چند ثانیه نگاه کرد و رو گرفت. - طلایی‌تر شدی این جوری هرکی تو رو ببینه دیگه عمرا فراموشت کنه. خودم رو بغل کردم و به آسمان خیره شدم. جوابی نداشتم بهش بدم. متفکر زمزمه کرد: - سانترو... خانواده‌های سانترو خیلی با نفوذ هستن. اون‌ها از تبارزادگان با اصالت بودن، تو یه جنگ همشون مردن. این که می‌شنوم تو از نسل سانترو‌ها هستی شوکه‌ام کرد‌. موهام رو پشت گوشم انداختم. کنجکاو شدم بدونم چی و کی هستن این سانترو‌ها. چشمش روی گوشم زوم شد. سرم رو پایین انداختم، با بغض که به گلوم چنگ می زد پرسیدم: - من نمی‌دونم هویتم چیه؟ ریشه‌ام از چه نسلی هستش. ریلکس به دیوار تکیه داد و جواب داد: - هویت و نسل می‌خوای برای چی خانم طلایی؟ تو خودت رو پیدا کن، این که بخوای از الان چکار کنی. نسل، هویت، گذشته همش برای پشت سره، تو جلو برو وقتی جلو بری می‌فهمی جایگاه و اصل و نسبت کجاست. اون چیزی که داشت درون من خیلی آروم‌‌تر از ممکن حرکت می‌کرد با حرف‌های میکال کاملا ایستاد و بدنم دیگه حسس نکرد. از این که اون حس مزخرف ترسناک که چیزی درونمه از بین رفت خوشحال شدم، فکرمم باز تر شد. راست می‌گفت میکال، من باید جلو برم نه این که عقب عقب برم برای پیدا کردن گذشته‌ام باید تو آینده‌ام گذشته‌ام رو پیدا کنم، نه تو گذشته آینده رو. لبخند زدم و به چشم‌های خاکستریش خیره شدم. - هوم، به توصیه‌ات گوش میدم. خندید و سر تکون داد. بدون نگاه به من پرسید: - از یک‌سال پیش که دیدمت قوی‌تر شدی طلایی‌خانم. به چمن‌های نم‌دار زیر پام بازی کردم. - نه نشدم، شاید شدم... خندیدم و لب زدم: - نمی‌دونم. یه قدم نزدیکم شد و زمزمه کرد: - مثل قبل محکم حرف نمی‌زنی؟ خیلی گیج و ضعیف شدی. از لحاظ قدرت قوی شدی؛ ولی احساساتت ضعیف شدن، این جوری راحت یه نفر می‌تونه تو رو به چنگ بکشه! بغضم سنگین‌تر شد. راست می‌گفت، انگار مثل همیشه منو بهتر از خودم می‌شناسه. من احساساتم سست شدن یک ساله بی وقفه دارم تمرین جنگی می‌کنم، دکتری یاد می‌گیرم. به ذهنم استراحت ندادم انگار از انسانیت داشتم دور می‌شدم. یه قدم دیگه نزدیک شد و گفت: - دنبال تایید شدنت نگرد، خودت خودتو تایید کن. وقتی خودت رو تایید کنی همه تاییدت می‌کنند. مثل یه باور اگه به خودت باور نداشته باشی فرو می‌ریزی. تلخ نگاهش کردم. خواستم جوابش رو بدم خم شد از گوشه لباسم کشید منو نزدیک خودش کرد و زمزمه کرد: - از تاریکی انتظار محبت نداشته باش، تاریکی ضعف تو رو می‌بینه. تریستان هم همینه، اون داره خلاف میلش حرکت می‌کنه. ضعف‌های تو رو می‌بینه و داره کمک می‌کنه از بین ببره تا قوی بشی. شوکه شدم و تو چشم‌های خاکستریش خیره شدم. نگاهش درخشید و لب زد: - به محافظت دل باختی؟ بغضم سنگین‌تر شد و سر به منفی تکون دادم و حرف دلم رو زدم: - دل نباختم فقط تریستان رو مثل یه حامی یه پدر می‌بینم که دوست دارم به من توجه کنه. وقتی یه کار خوبی می‌کنم یا گفته‌هاش رو مثل خودش انجام میدم حداقل یه لبخند بزنه‌‌. میکال خندید و از من فاصله گرفت. - طلایی‌خانم تو نه فقط هاله‌ات بلکه احساساتت هم کودکانه و بی شیله و پیله‌است. با بغض به آسمون نگاه کردم. - این جوری نیستم، این دنیای عجیب این جوریم کرده. می‌ترسم حرکتی کنم، تکونی بخورم فاجعه بشه. دنبال تاییدم چون به تریستان اعتماد دارم. خود تو تا حالا نشده برای هر کارت چشمت دنبال کسی بره تا تاییدت کنه؟ قهقهه زد و تایید کرد. - آره می‌دونم چی میگی اون حس مزخرف تایید شدن از نگاه کسی، من همیشه می‌خوام و می‌خواستم مورد تایید برادرم باشم، اما یه روز با انتخابم دیگه تایید نمی‌خواستم. دیدم برادرم با ازدواج من راضی نیست، به این که قصر رو ترک کنم راضی نیست، باز هم رفتم. برای همین میگم دنبال تایید نباش خودت مُهر خودت شو، این جوری دیگه کسی نمی‌رنجه. اگه مثل من وسط راه به خودت بیای هم خودت رو عذاب میدی و هم اونی که ازش طلب تاییدی می‌خواستی. حرفش مثل مته ذهنم رو سوراخ کرد. نمی‌دونم برای کسی اتفاق افتاده یا نه ولی انگار یکی تو ذهنم یه خورشید روشن کرد، تاریکی رو کنار زد و من تونستم تو ذهنم تریستان رو واضح‌تر ببینم. رفتار تریستان عادی بود من بیشتر ازش می‌خواستم! من بخاطر سردرگمیم از این دنیا با همه همجوشی‌هایی که کردم راجب این دنیا بفهمم باز هم گیج و سرگردون بودم. جادو‌ها برای من ترسناک بودن. می‌ترسیدم قدم اشتباه بردارم. مات به میکال خیره شدم و گفتم: - چرا یه مطب مشاوره نمی‌زنی؟ از خنده منفجر شد و تلو تلو خورد. به دیوار با خنده تکیه داد. - از دست تو. لبخند زدم و سمت گل‌های سرخ رفتم‌. کنارشون نشستم، حس خیلی خوبی داشتم. واقعا حرف‌هاش کاملا حالم رو خوب کرد. انگار منو کوبید و تکوند. تمام گرد و خاکم از من کنده شد. انگشت اشاره رو نوازش گونه روی گل کشیدم که یه زنبور طلایی ازش بیرون زد و ترسیده فرار کرد. میکال نزدیکم شد و یه گل زیبای مخمل سرخ که به سیاهی میزد آروم تو موهام گذاشت. با این که گل رو روی موهام گذاشت ولی تونستم عطرش رو حس کردم. از بوی خوشش چشم‌هام بسته شد. صداش آروم میون بوی عطر گل پیچید: - ممنون نفرین پسر منو برداشتی. چشم‌هام رو باز کردم و نگاهم قفل نگاه خاکستریش شد. حس کردم خون داره تو گونه‌هام هجوم میاره. صورت و گوش‌هام داغ کرد. بلند شدم و جواب دادم: - کاری نکردم. موهام رو پشت گوشم زدم که گلی که تو موهام گذاشت افتاد. خیره گل روی چمن‌ها شدم. چندتا از گل‌برگ‌هاش کنده شد. خم شدم و گل رو برداشتم. جلوی بینیم گرفتم بو کشیدم. بدون این که نگاهش کنم یا بخواد حرف رو ادامه بده گفتم: - میرم داخل قصر. قدم‌هام رو تند و سریع برداشتم. میکال خیلی خوب بود ولی نباید بزارم چیزی از حدش فراتر بره. خودش محافظه کار بود ولی احساسات ملاحضه سرشون نمیشه! بابا یادم داده عشق مثل باتلاق می‌مونه هر چی توش دست و پا بزنی بیشتر توش گیر می‌کنی‌. در قصر باز بود اومدم وارد بشم. به گلی که میکال داده بود نگاه کردم. یکم بو کشیدم و گل رو تو دست نگهبان دادم، نگهبان شوکه شد. لبخند محو زدم و وارد قصر شدم. تریستان روی مبل سلطنتی نشسته بود، داشت حرف می‌زد. چشمش روی من چرخید. نگاه ازش گرفتم. می‌خواستم تصمیمم رو بگیرم. نه با حرف کسی نه با تایید کسی می‌خوام چیزی که دلم میگه رو انجام بدم. همون‌جور که میکال گفت. حتی اگه تصمیمم به ضررم باشه انتخابش می‌کنم چون خودم خواستمش. رو به روی آشالان‌خان پادشاه آسمان ایستادم و گفتم: - من با شما میام‌. همه جا خوردن. حتی تریستان که واکنشی هیچ وقت نشون نمی‌داد یه تای ابروش پرید؛ اما سکوت کرد. آشالان بلند شد و دست روی زخم گردنش کشید. بدون شرمندگی به زخمش خیره شدم. لبخند عجیبی زد و گفت: - عالیه، پس تصمیمت دیگه تغییر نمی‌کنه. تریستان و جناب آکیلا شما چی میگین؟ تریستان بلند شد و سیگاری روشن کرد جواب داد: - هرچی سرورم بگه همونه. آکیلا هم بلند شد و نیشخند زد. - مشکلی ندارم. تریستان دود سیگارش مرموز و ترسناک از میون لب‌هاش چرخشید و بیرون زد گفت: - باید غارم رو جا به جا کنم به مکان واقعیش آسمان. سلیا خانم نزدیکم شد و جواب داد: - لازم نیست تریستان قدرت رو زیاد صرف کنی. تو خونه ما زندگی کن، سایورا نوزده سالشه یه بچه‌اس هنوز نمیشه تنها تو آسمون بذاریمش. مادرت هم دلش برای تو تنگ شده. تریستان هوف صدا داری کشید. فهمیدم دوست نداره تو خونه پدربزرگش زندگی کنه. همیشه هر وقت پوف می‌کشه یعنی خوشش نمیاد. این بار من بی رحمانه و با اخم جواب دادم: - ممنون از شما ولی من می‌خوام تو غار تریستان و تو اتاق خودم کنار تریستان زندگی کنم. هرکسی دلش تنگه می‌تونه شخصا بیاد دیدن تریستان. چرخیدم و دستوری به تریستان که چشم‌هاش می‌خندید نگاه کردم ادامه دادم. - غارت رو اگه امکان هست به آسمان ببر همون چیزی که خودت می‌دونی می‌خوام راحتی این یک‌سالم تو این دنیا رو داشته باشم. تایید کرد. - امر شماست ملکه من. میکال تو قصر اومد و با دیدن فضای سنگین ابرو بالا انداخت. سلیاخانم ناراضی جواب داد: - الهه نور، تو الان مقابل پادشاه آسمان داری این جوری حرف میزنی. این بی‌احترامی قابل بخشش نیست. حتی اگه از نسل تبارزادگان باشی و آخرین بازمانده خودت باشی این اجازه به تو داده نمیشه با پادشاه آسمان این جوری حرف بزنی. وسوسه شدم یه همجوشی کوچیک با پادشاه یا ملکه انجام بدم و قوانین آسمان رو بفهمم نمی‌خواستم کوچیک باشم. لعنتی به این قدرت که فقط می‌تونم با لمس سر انجامش بدم. همش سه ثانیه‌اس ولی به چه بهونه‌ای این سه ثانیه لمس رو جور کنم تا انجامش بدم؟ ملکه از نگاهم به خودش که خیره‌اش بودم و داشتم فکر می‌کردم، عصبی شد. غرش کرد: - چرا این جوری نگاه می‌کنی دختره خیرسر؟ فکری به سرم زد. سمتش قدم برداشتم و خیلی عادی و معمولی به خودم زیر پایی دادم. تا خواستم بیفتم روی ملکه و همجوشی کنم. تریستان منو گرفت! دهنم باز موند. خدایا؟ این چرا منو گرفت؟! من این همه نقشه ریختم تا همجوشی کنم با ملکه بعد منو گرفت! از حرص می‌خواستم بزنمش زمین با پا بیفتم به جونش. آشالان با لبخند جواب داد: - سخت نگیر سلیا، میاد آسمان قوانین رو یاد می‌گیره. دست تریستان دور کمرم رو فشار دادم.‌ پادشاه خیره به من ادامه داد: - بیا این جا پیش من الهه‌نور تا بریم، تریستان تو هم برو غار خودت رو به آسمان بیار. تریستان کنار گوشم نجوا کرد: - برای بردن غارم به آسمون به همه قدرتم نیاز دارم. می‌تونم یک‌ساعت ترکت کنم؟ می‌دونستم خون من بهش قدرت میده و عاشق خون منه. پس انگشتم رو گاز گرفتم. جیریق صدای شکافت پوستم و برخورد دندونم تو سرم پیچید. خون سرخم شفاف و روشن یه قطره بیرون اومد. اولین بار بود خودم شخصا بهش خون می‌دادم. هربار می‌گفت خون بده نمی‌دادم. می‌دونستم امروز از من خون خورده بود وقتی شمشیر وسط پیشونیم خورد. می‌خواستم این بار با رضایت خودم اون قطره خون رو بهش بدم. انگشتم رو سمتش گرفتم. چشم‌هاش درخشید و ترسناک پرسید: - می‌خوای خونت رو به من بدی؟ ابرو بالا انداختم و جواب دادم: - آره فقط همین یک بار چون می‌خوای غار رو به آسمان بیاری فکر نکن هر روز بهت میدم. دستم رو گرفت و با لذت خون رو بو کشید. صورتش ترسناک شد. چشم‌های سبزش مثل اژدها شد و درخشان، فوق العاده ترسناک! قلبم تو دهنم زد و دندون‌های بزرگی در اورد. بی اراده و ترسیدم تو سرش زدم: - بخور دیگه داری می‌ترسونیم. چشم هاش رو بست و سریع خون رو لیس زد. تبدیل به مه سیاه شد و غیب شد. انقدر سریع انجام داد انگشت من تو هوا موند! فضای سنگین از رفتنش سبک شد و آکیلا یهو قهقهه زد: - آفرین! انقدر جرات داشتی یه قطره خونت رو تقدیمش کنی. برگشتم که دیدم همه وحشت کردن حتی پادشاه آسمان که پدربزرگ تریستان بود. تنها کسی که عین خیالش نبود فقط آکیلا بود. دست زد و قهقهه زد: - عالی بود، ازت خوشم اومد خانم سانترو. اخمی بهش کردم و گفتم: - دقیقا از کجاش خوشت اومد برای تو انجام بدم؟ دهنش بسته شد و اخم کرد. این بار میکال غش‌غش خندید‌ و روی مبل افتاد‌. پادشاه دستی روی پیشونیش کشید و گفت: - دختر انقدر بی پروا نباش! درسته پادشاه تاریکی محافظ تو هستش، هرچقدر پیوند خورده تو باشه؛ روحیه خشن و بی‌رحم تریستان حتی نمی‌ذاره به مادرش رحم داشته باشه. نترسیدم چون واقعا حقیقت بود. منی که یک‌سال دارم کنارش زندگی می‌کنم به وضوح می‌بینم. آکیلا نشست و تو شکم میکال زد خنده‌اش رو تمام کنه مرموز و ترسناک گفت: - چون از تو خوشم اومد، پس بذار یه چیزی بگم، تو آسمون خود واقعیت رو پیدا کن روی زمین هیچ وقت نمی‌تونی پیداش کنی، ریشه تو توی آسمونه. دروازه‌ای کوچیک کنارش باز شد و از توش چیزی در اورد. به میکال داد تا به من بده. دروازه کوچیک بسته شد. میکال شوکه سمت من اومد و به فلوت سبز یشمی که رنگی مایل به سفید داشت نگاه کرد. روی فلوت یه آویز آبی کم‌رنگ آسمانی داشت که درون ریشه‌های افسانه‌ای و ابریشمیش یه مهره از جنس بدنه فلوت توش بود. با دیدن فلوت یه حس عجیب گرفتم. صدای زیبایی تو سرم پیچید و انگار یکی این فلوت رو می‌زد. قلبم تند تند زد و حس دل‌پیچه و حالت تهوع به من دست داد، سرم گیج رفت. از اون حالت شنیدم فلوت در اومده بودم با این که همش ده ثانیه بود ولی انگار یه عمر با صدای فلوت بودم. اون صدا، اون بوی مرگی که تو بینیم پیچید نشون می‌داد این فلوت به گذشته من وصله. میکال فلوت رو تو دستم گذاشت. با گرفتنش یه حس آشنای غمگین تو وجودم جمع شد. فلوت سرد رو تو مشتم فشار دادم شاید این حس بد بره. آکیلا مرموز و خیره براندازم کرد. با صدای بم که یه رنگ و بوی عجیب داشت گفت: - یه روز صداش رو برای من در بیار خانم سانترو، دلم برای شنیدنش تنگ شده. فلوت رو به سینه‌ام فشار دادم و پرسیدم: - تو میدونی پدر و مادرم کیه؟ بلند شد و پشتش رو به من کرد. - دنبالشون نگرد جز مرگ هیچی نصیب تو نمیشه. از وقتی به این جهان اومدم دیگه اون مردی که به زنجیر کشیده بودنش رو نمی‌دیدم. دیگه نمی‌شنیدم بگه برگرد. بغض تو سینه‌ام جمع شد و فلوت رو محکم‌تر گرفتم گفتم: - می‌خوام بدونم. ایستاد. برگشت و با چشم‌های سرخش که تو انبوه سفید مژه‌هاش اسیر بود خیره من شد‌. - دنبال دشمنی نیستم خانم سانترو، اگه دنبال مرگ خودتی تو برو دنبال نشونه‌ها؛ همین فلوتی هم که به تو دادم باعث دردسرم میشه. پس بیشتر نندازم. دروازه‌ای سرخ باز کرد و درونش محو شد. میکال به فلوت اشاره زد: - مراقبش باش یه فلوت عادی نیست. خداحافظ طلایی‌خانم... میکال هم دوید و از پله‌ها بالا رفت. پادشاه آسمان دست روی شونه‌ام گذاشت. - بهتره بریم الهه‌نور. سلیا خانم سمت چپ من ایستاد و پادشاه آسمان دروازه‌ای یه رنگ نقره‌ای با هاله خاکستری باز کرد. سلیا دست منو که مات به رفتن آکیلا و میکال نگاه می‌کرد کشید و از دروازه ردم کرد. از دروازه که رد شدم انگار یکی کل بدنم رو فشار داد. برگشتم به دروازه نگاه کردم دیگه نبود. سرم رو چرخوندم که وسط یه سالن پر از نور بودم!
    4 امتیاز
  2. به نام خالق حق نام داستان : راز یک قتل نویسنده: banoo.z ژانر : جنایی خلاصه : داستان پرونده قتلی که توسط سرگرد موسوی پیگیری میشه و در مورد قتل مشکوک زنی جوان به اسم بهار نوروزی است ...... مقدمه «مَنْ کَانَ مَقْصَدُهُ الْحَقَّ أَدْرَکَهُ وَ لَوْ کَانَ کَثِیرَ اللَّبْس»؛‏[4] هر کس در جست‌وجوی حق باشد آن‌را درخواهد یافت، هر چند حقیقت بسیار پوشیده باشد؛ هیچ کس جنایت کار به دنیا نمیاد ، این انتخاب های درست و غلط هر انسانی هست که اون رو تبدیل به قهرمان یا یک شخصیت شرور و قاتل می کنه ، و بعضی وقت ها انتخاب های غلط حتی باعث میشه به خودمون و نزدیک ترین افراد زندگیمون شدید ترین صدمات رو وارد کنیم .
    1 امتیاز
  3. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    1 امتیاز
  4. بسم الله الرحمن الرحیم رمان عبدالله نویسنده آتناملازاده ژانر اجتماعی داستان از سال ۱۳۲۴ خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام می‌داد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمی‌شد فرار کرد. مقدمه: گیج کننده‌ترین اقدامی که علیه خویش می‌توانیم بکنیم این است که بکوشیم قلب‌مان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می‌داند یک دروغ بزرگ است ... 🕴 شنون‌ آدلر
    1 امتیاز
  5. پارت پنج عبدالله توی مغازه بود که یکی از همسایه‌های مغازه اومد. - آقا عبدالله! چی بی‌غیرت شدی شما! این شروع صحبت باعث شوک عبدالله شد. - چی میگی مرد؟! - زنت رو تنها فرستادی ترمینال بره خونه خانواده‌ش. - زنم؟! دنیا روی سر عبدالله فرو ریخت. سریع ماجرا رو فهمید. دختره پرو! کار خودش رو کرد. الان وقت عصبانیت نبود یکطوری باید رفتار می‌کرد که آبروش نره. - به تو چه مرد! پسر عموم رسوندش. سرت توی کار خودت باشه. مرد پوزخند زد. - چرا به من می‌پری؟ من خوبت رو می‌خواستم. - کسی که از تو خیر ببینه از خدا بلا می‌بینه. برو خودت رو جمع کن. - چته مرتیکه! و به حالت اعتراض از مغازه رفت. عبدالله درحالی که مثل سیر و سرکه می جوشید اول ایستاد تا مطمئن بشه مرد به اندازه کافی دور شده بعد بیرون رفت و در مغازه رو قفل کرد و سوار گاری‌ش شد و به سمت ترمینال رفت.
    1 امتیاز
  6. پارت صد و چهل و پنجم مارکوس نیز به محض بازگشت به سمت اتاق گونتر می‌رود. بی حواس و با عجله بدون در زدن درب را باز می‌کند و وارد می‌شود: - گونتر ما... با دیدم صحنه‌ی مقابلش حرف در گلویش گیر می‌کند و دستش روی دستگیره‌ی دری خشک می‌شود. گونتر داشت دوروتی را روی تخت می‌گذاشت! چشمان دوروتی بسته بود و نمی‌دانست خواب است یا بیهوش... - گو گونتر، اینجا چه خبره؟ گونتر دوروتی را روی تخت می‌خواباند و هل زده می‌گوید: - باور کن خودش خواست، من مجبورش نکردم! قبل از آن که مارکوس چیزی بگوید رزا نیز جلوی اتاق سبز می‌شود. - مارکوس دوروتی توی اتاق نبود! پس از پایان حرفش تازه نگاهش به دوروتی می‌افتد. مارکوس با دست به گونتر و دوروتی اشاره می‌کند و می‌گوید: - مثل این که قبل از تو تصمیم گرفته به خوناشام‌ها بپیونده! رزا جلو می‌دود و کنار دوروتی می نشیند و نکرا می‌پرسد: - بیهوشه؟ مارکوس با خنده پاسخ می‌دهد: - بله، چون همه‌ی خونش رو داده بیهوشه؛ تا فردا بیدار میشه. گونتر شرمنده تنها بع زمین نگاه می‌کرد. او باید صبر می‌کرد تا رزا با دوروتی صحبت کند اما طاقت نیاورده بود. او خجل بود و مارکوس‌ نیز بهانه پیدا کرده و پیوسته به او می‌خندید. مارکوس به آرچر نیز فرصت می‌دهد. وقتی رزا از او طرفداری نمی‌کند کمی خیالش آرام می‌گیرد. می‌گفت پدرش نامش را آرچر نهاده چون دوست داشته روزی نرد بزرگی شود. او را به گونتر می‌سپارد تا همچون نامش کماندار و جنگاور شود. پس از آن همراه رزا به مقبره می‌رود. برگ‌های زرد و بی‌حال پرچین دوباره جان گرفته بودند و نیمی از برگ‌هایش سرخ شده بود. حالا دیگر مطمئن بود این رنگ سرخ از رزاست. خاطرات آن روز جلوی چشمانش جان می‌گیرد. از روزی که رزا تکامل یافته بود نماد گل رز روی دستش بیشتر خودنمایی می‌کرد. با احساس شنیدن صدای قدم‌هایی هر دو سر می‌چرخانند و پشت سر را نگاه می‌کنند. در میانه‌ی آن تاریکی دو نفر ظاهر می‌شوند، مردی پنهان زیر شنلی بلند و سیاه که هاله‌ای سیاه دور دستانش می‌چرخد و دختری از جنس نور! آن دو کناد یکدیگر قدم می‌زنند و از آنها دور می‌شوند، پشت‌شان به آنهاست و نمی‌توانند چهره‌شان را تشخیص دهند. پس از چند قدم می‌ایستند، رو به یکدیگر می‌کنند. آن دختر نورانی دست راست خود را بالا می‌آورد، مرد سیه پوش نیز دست چپ خود را بالا می‌آورد. دستان خود را آرام به یکدیگر نزدیک می‌کنند، دست‌هایشان که یکدیگر را لمس می‌کنند نور سبز رنگی از میان دستانشان می‌تراود! گویی انرژی هایشان با یکدیگر در تقابل قرار گرفته‌اند. نور زیاد و زیادتر می‌شود، مارکوس و رزا دست‌هایشان را جلوی نور می‌گیرند و چشم ریز می‌کنند؛ به ناگاه بر پشت هر دو بالی بزرگ پدیدار می‌گردد. بر کتف دختر بالی نورانی با رگه‌ای سیاه، و بر کتف آن مرد بالی سیاه با رگه‌ای سفید رنگ! زیر پایشان نیز طرحی از گل شکل می‌گیرد، گلی از تبار رز! این رویا را قبلا دیده بودند. درست همان روز اولی که با هم به اینجا آمدند و آن اتفاق‌ها افتاد. با این تفاوت که این بار خنجری نمی‌آید تا شاخه‌ی گل رز زیر پایشان را قطع کند و گل هر لحظه شکوفاتر می‌شود.
    1 امتیاز
  7. پارت صد و چهل و چهارم کم کم نگاهشان از تصویر ماه به سمت تصویر خودشان کشیده می‌شود. در آب به یکدیگر نگاه می‌کردند. آرام آرام نگاهشان از دریاچه کنده می‌شود و بالا می‌آید و به چشمان یکدیگر می‌رسند. رزا احساس می‌کرد دارد به اعماق چشمانش کشیده می‌شود. کم کم احساس کرد هر آنچه اطرافشان هست کم رنگ و کم رنگ می‌شود تا آنجا که هیچ نمی‌ماند! خود را در خلاء می‌بیند، در جایی میان زمین و آسمان؛ احساس می‌کند مارکوس او را نگه داشته وگرنه سقوط می‌کرد. در نظرش مارکوس نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود، آنقدر که رزا نفس‌های سرد و یخ‌زده‌اش را بر پوستش احساس می‌کند! توان پلک زدن نداشت اما احساس ترس نمی‌کرد! مارکوس که دست زیر چانه‌ی رزا گذاشته بود کمی سر او را کج می‌کند و به پوست صاف گردنش خیره می‌شود. با دو انگشت بر پوستش دست می‌کشد، گرمای پوستش خبر از خونی گرم و تازه می‌داد! می‌توانست صدای عبور خون در رگ‌ گردنش را مانند صدای جریان آب در چشمه بشنود. کم کم این‌بار به سمت گردنش مایل می‌شود! دندان‌های نیشش قد کشیده و از او خون طلب می‌کنند. رزا چشمانش را می‌بندد، مارکوس چانه‌اش را رها می‌کند و با دست گردنش را نگه می‌دارد. تنها با یک مو فاصله متوقف می‌شود. دل به تپش‌های نبض گردنش می‌سپارد، اندکی تمام حواسش را معطوف آن می‌کند. نبض همیشه این‌قدر زیبا می‌نواخت و او بی‌توجه بود یا نبض‌های او روح داشت؟ آن یک مو فاصله را نیز پر می‌کند و پوست لطیفش را می‌شکافد! چشمانش را می‌بندد و با طمانینه و بی‌هیچ عجله‌ای خونش را می‌مکد و اجازه می‌دهد خون پاک رزا در رگ‌های سیاهش جریان یابد، به قلبش برسد و گرد و غبار از آن بزداید. پس از آن از خون خودش به رگ‌های رزا هدیه می‌کند. آرام از او جدا می‌شود و دوباره به چشمانش نگاه می‌کند. دور دو تیله‌ی جنگلی‌اش سرخ شده بود. لبخندی بر چهره می‌نشاند و زمزمه می‌کند: - به دنیای ما خوش اومدی! وقتی لبخند می‌زند دندان‌های نیش بزرگش که حالا آغشته به خون بود نمایان می‌شود. رزا تیز متقابلا لبخند می‌زند. مارکوس به دندان‌های نیشش نگاه می‌کند و تک خنده‌ی کوتاهی سر می‌دهد. تیز و بلندتر از حالت عادی بود اما هنوز جا داشت تا رشد کند. - میدونی رزا، هیچوقت از تو بوی خون انسان رو استشمام نکردم ولی اصلا به ذهنم نمی‌رسید همچین جریانی باشه. رزا پر ناز می‌خندد‌. او نیز فکرش را نمی‌کرد. برای تمام نشانه‌های کوچکش هم به اندازه‌ی کافی دلیل تراشیده بود. وقتی به کاخ باز می‌گردند رزا به سمت اتاق انتهای راهرو می‌رود. عجله داشت تا همه چیز را برای رزا تعریف کند. باید به او می‌گفت و نظرش را می‌پرسید. وقتی درب اتاق را باز می‌کند با اتاق خالی مواجه می‌شود.
    1 امتیاز
  8. پارت صد و چهل و سوم پس از یک هفته رزا پیغام می‌دهد می‌خواهد با مارکوس صحبت کند. فردای آن روز شبانه به جنگل می‌روند تا با هم صحبت کرده و قدم بزنند. رزا در حین قدم زدن می‌گوید: - میدونی راستش خیلی سخت بود. از اون روز چند بار دیگه رفتم به اون تالار و دست خط مادرم رو خوندم. مارکوس خبر داشت. حتی بارها پنهانی او را تماشا کرده بود. - الان فقط یه سوال دارم. باسیلیوس بخاطر دخترش پیمان صلح رو تنظیم کرد؟ این زمانی سوال مارکوس هم بود. مارکوس لبخند بر لب می‌نشاند و می‌گوید: - نه، بین دستخط مادرت برگه‌ای تا شده پیدا کردیم که از شجره نامه کنده شده بود. تو شرح اون شجره کامل توضیح داده. با یادآوری شجره ادامه می‌دهد: - راستی باید اون رو بخونی. پدرت آدمیزاد نبوده. رزا متعجب از حرکت می‌ایستد. - نبوده؟ مارکوس نیز از حرکت می‌ایستد. به سمت رزا می‌چرخد و می‌گوید: - درسته، اون یه دو رگه بود. پدر یا مادرش یکی شون انسان بوده. اون که خوناشام بوده بخاطر ازدواج با یه انسان طرد میشه. پدرت طرد شده به دنیا میاد. - من این‌ها رو نمی‌دونستم. - نمیدونم چرا نمی‌خواسته بدونی. مارکوس به حرکت ادامه می‌دهد و می‌گوید: - خوناشام درون تو هم خواب و ضعیفه! رزا با چند گام بلند خود را به مارکوس می‌رساند و می‌پرسد: - یعنی چی؟ مارکوس نمی‌دانست چطور باید برایش توضیح بدهد. - ببین مثل یه حس خفته در درونته. نتونسته خودش رو نشون بده. اگه بخوای مثل ما بشی... وقتی مکث مارکوس طولانی می‌شود رزا به حرف می‌آید: - اگه بخوام بابد چیکار کنم؟ - خب ببین اگه یه خوناشام تمام خون بدن یه نفر رو بنوشه و کمی از خون خودش بهش بده اون تبدیل به خوناشام میشه. تو نیازی نیست همه خونت رو تغییر بدی. مقداری کافیه. ولی اگر دوستت هم بخواهد که خوناشام بشه باید این کار رو بکنه. مارکوس نفسی می‌گیرد و ادامه می‌دهد: - البته اون مختاره، میتونه به ما بپیونده و یا برگرده به زندگی قبلش، گاهی هم بیاد و تو رو ببینه. البته ما عموما حافظه انسان‌ها رو ماک میکنیم و بعد رهاشون میکنیم ولی دوروتی چون دوست توعه براش استثنا قائل میشم. باید خودت باهاش صحبت کنی. رزا از ته دل دوست داشت دوروتی کنارش بماند اما باید با او صحبت می‌کرد. به انتخابش احترام می‌گذاشت. - آها راستی، بگو دیگه کی اینجاست؟ صدای مارکوس رشته‌ی افکار رزا را پاره می‌کند و کنجکاوی را در رگ‌هایش به جریان می‌اندازد. - کی؟ مارکوس بی میل می‌گوید: - پسرک روزنامه فروش دهکده‌تون. رزا با شنیدن این حرف مارکوس از حرکت می‌ایستد و چشمانش برق می‌زند. - آرچر؟ اینجا چیکار می‌کنه؟ شنیدن نام آن پسرک دست و پا چلفتی از زبان رزا به مذاقش خوش نمی‌آید. بی میل داستان آمدن آن پسرک را برایش تعریف می‌کند. جوری می‌گوید که کارش بزرگ جلوه نکند و سعی می‌کند بی‌اهمیت جلوه دهد و در آخر اضافه می‌کند: - هنوز تصمیمی در موردش نگرفتم. تو بگو، باهاش چیکار کنم؟ - یعنی چی؟ مارکوس برایش توضیح می‌دهد که او سعی بر ورود به دنیای آن ها را داشته و مجرم است. رزا کمی سکوت می‌کند و سپس می‌گوید: - خب، من نمیدونم، تو فرمانروایی؛ خودت باید بگیری. پاسخ رزا و طرفداری نکردنش خنده را دوباره مهمان لب‌هایش می‌کند. چهره‌ی گونتر مقابل نگاهش نقش می‌بندد. گونتر روز قبل با خنده و کنایه به او گفته بود که جدیدا خوش خنده شده است. حال خوبی داشت. کنار دریاچه نزدیک هم می‌نشینند و به انعکاس نور ماه در آب دریاچه نگاه می‌کنند.
    1 امتیاز
  9. پارت صد و چهل و دوم ابتدا به مارکوس ادای احترام کرده و سپس سمت رزا می‌رود. مارکوس ناخودآگاه دستانش مشت می‌شود. نمی‌دانست آن همه اضطراب از کجا نشأت می‌گیرد‌. دلش می‌خواست جلو برود، خنجر را از دست توماس بگیرد و مراسم را بهم بزند. تنها بخاطر سخن باسیلیوس آنجا ایستاده بود اما احساس می‌کرد پاهایش دیگر جان ندارد. چه بلایی بر سرش آمده بود؟ قلبش چرا کج خلقی می‌کرد؟ همه به توماس چشم دوخته بودند. یکی از سربازان دست چپ رزا را جلو می‌آورد و بالای جانی که روی یک کنده‌ی درخت بود می‌گیرد. توماس خنجر را روی مچ دست رزا می‌گذارد. با کشیدن خنجر رو رگ دستش مارکوس چشمانش را می‌بندد و رزا "هیی" می‌کشد و دستش را می‌‌کشد اما سربازها سفت او را نگه می‌دارند. خون از دستش جاری می‌شود و آرام قطره قطره در جام می‌چکد. درد دست امان رزا را بریده بود. کم کم احساس می‌کند دنیا دور سرش می‌چرخد و تیره و تار می‌شود. با پر شدن جام رزا رها می‌کنند. به محض رها شدنش زانوهایش خالی کرده و روی زمین می‌افتد. مارکوس می‌خواهد به سمت او بدود اما گونتر مانعش می‌شود و با چشم و ابرو به حضار اشاره می‌کند. دو سرباز جسم نیمه جان رزا را بلند کرده و به کاخ می‌برند. مارکوس با نگاه همراهی‌اش می‌کند. آخرین تصویری که از او می‌بیند جسم نیمه‌ جانی است که دستش آویزان است و خون از آن بر زمین می‌چکد. گرد جادویی را بر روی جام می‌ریزند و خون کم کم به شکل یک یاقوت سرخ بدل می‌شود. یاقوت را طی تشریفات بر تاج می‌گذارند. مارکوس اما هیچ از اتفاقات اطرافش را متوجه نمی‌شود. حتی نمی‌فهمد کی تاج را بر سرش می‌گذارند. تا آخر مراسم اعلام وفاداری سران قبایل تمام فکر و ذکر مارکوس حول همان تصویر می‌چرخد. به محض اتمام مراسم با عجله به کاخ بازمی‌گردد. گمان می‌کرد تاج گذاری‌اش روز زیباتری باشد. تا صبح با همان لباس سنگین بالای سر رزا می‌چرخد. خون دستش بند آمده بود و به طرز عجیبی زخم دستش همان ساعت بسته شده بود. نزدیک صبح وقتی همراه گونتر به اتاق بازمی‌گردد اول از همه نگاهش به سمت کتابخانه کشیده می‌شود. کتاب سرخ را برمی‌دارد و پاکت را بیرون می‌کشد. در میان خواندن نامه‌ی درون پاکت کم کم چشمانش باز شده و گویی جان دوباره می‌گیرد. گونتر از آن تغییر حال و سرحال شدن مارکوس متعجب جلو می‌رود و می‌گوید: - اون تو چی نوشته؟ مارکوس ناباور می‌خندد و می‌گوید: - باورم نمیشه! گونتر که بیشتر کنجکاو شده بود جلو می‌رود و می‌گوید: - چی رو؟ مارکوس کاغذ را به گونتر می‌دهد تا خودش بخواند. آن نامه در واقع یک دستورالعمل بود. در آیین گفته سده بود روح پاک پس از قربانی باید پشت مقبره‌ی باسیلیوس دفن شود. در آن دستورالعمل نوشته بود اگر روح پاک پس از پر شدن جام بیهوش شده و زخم دستش بسته شود می‌تواند به زندگی قبلی خود بازگردد و این نشانه‌ای است از طرف باسیلیوس و معنا و مفهوم آن این است که باسیلیوس او جانش را بخشیده! مارکوس همان موقع شنلش را برمی‌دارد و به سمت مقبره می‌رود تا از باسیلیوس سپاسگزاری کند. چند روزی همانطور رزا بیهوش بود‌. وقتی چشم باز می‌کند. اولین چیزی که می‌ببند چهره‌ی مارکوس است. مارکوس که تمام این چند روز را انتظار کشیده بود با دیدن چشمان باز رزا هل زده از روی صندلی بلند می‌شود و پشت هم می‌گوید: - رزا خوبی؟ صدای من رو می‌شنوی؟ رزا دست ب سرش می‌گیرد. احساس می‌کرد با پتک بر سرش می‌کوبند. مارکوس قصد داشت به محض به هوش آمدنش همه چیز را به او بگوید اما حال ناخوشش مانع می‌شود. تا شب بعد دوروتی دورش می‌چرخد و پرستاری‌اش را می‌کند تا سر حال شود. مارکوس نیمه‌های شب به اتاق انتهای راهرو رفته و رزا را با خود به تالار خانوادگی می‌برد. رزا این نرمش او را درک نمی‌کرد. چطور شد که در حضور دو آدمیزاد میان خوناشام‌ها آنقدر عادی شد؟ مارکوس تا صبح برای رزا حرف می‌زند و از ابتدا تا انتهای ماجرا را برایش تعریف می‌کند. رزا ابتدا گیج و سردرگم بود. کم کم سردرگمی‌اش به ناباوری و انکار تبدیل شد و در آخر اشک‌های حاصل از درد حقیقت صورتش را خیس کرد. مارکوس جلو می‌رود و دستان رزا را در دست می‌گیرد و با لبخندی گرم و صمیمانه می‌گوید: - میدونم عجیب و سخته ولی ... رزا به میان حرفش می‌پرد و با صدایی گرفته‌ می‌گوید: - الان دیگه هیچی نمی‌خوام بشنوم. می‌خوام تنها باشم. یک هفته طول می‌کشد تا رزا با حقایقی که رو شده بود کنار بیاید. در این مدت مارکوس به کارهای ناتمامش مشغول می‌شود اما تمام مدت گوشه‌ای از ذهنش نام رزا می‌درخشد. گرگ خاکستری را موقتا به جای فرهد می‌نشاند. آبراهوس را به خاطر خدمتی که کرد و نجات جان رزا عفو می‌کند. کنراد هم که هر کاری کرده بود اطاعت از فرهد بود پس فعلا او را نگه می‌دارد تا زمانی که فرهد درمان شود. به گرگینه‌های اسیر شده زمان توبه داده و هرکس که ابراز پشیمانی کرد تا با شرط و شروط بخشید و هر کس که لجاجت به خرج داد هم... راونر هم که بی‌هیچ حرف و بحثی به درک واصل می‌شود.
    1 امتیاز
  10. پارت صد و چهل و یکم مارکوس می‌خواهد درمورد فرهد بگوید اما باسیلیوس پیش دستی می‌کند‌. - فرهد هم یه قربانیه، وقتی حالش خوب شد بهش یه فرصت دیگه بده! مارکوس متعجب به دنبال باسیلیوس دور خود می‌چرخد و می‌گوید: - بهش فرصت بدم؟ - بهش فرصت بده ولی ازش غافل نشو! سوالی در گلوی مارکوس گیر کرده بود. اصلا برای همین سوال همراه گونتر آمده بود. می‌دانست باسیلیوس از سؤالش اطلاع دارد اما منتظر است خود زبان باز کند. سر انجام تصمیم میگیرد قبل از رفتن باسیلیوس به جوابش برسد. - یه روح پاک دیگه از کجا پیدا کنم؟ - مگه نداری که می‌خوای یکی دیگه پیدا کنی؟ مارکوس شگفت‌زده می‌شود. رزا را که نمی‌توانست قربانی کند. او دختر عمه‌اش بود! باسیلیوس به سخن دل مارکوس پاسخ می‌دهد. - روح پاک دیگه‌ای برای تو نیست. قربانیش کن! مارکوس باور نمی‌کرد. صدای باسیلیوس خشک و جدی شده بود. او چطور قربانی‌اش می‌کرد؟ بعد از آن هرچه باسیلیوس را صدا می‌زند پاسخی دریافت نمی‌کند. با ذهنی درگیر مقبره را ترک می‌کنند. آبراهوس معجون ها را درست کرده و به خورد هر دوی آنها می‌دهد. او می‌گفت فرهد مدت زیادی باید تحت نظارتش باشد اما رزا با دوبار نوشیدن این معجون التیام خواهد یافت. خورشید طلوع کرده بود. مارکوس روی صندلی پشت میز تحریرش نشسته و در فکر بود. گونتر در می‌زند و وارد اتاق می‌شود. حدس می‌زد بیدار باشد. - مارکوس، به چی فکر می‌کنی؟ مارکوس خیره به دیوار مقابلش لب می‌زند: - چقدر همه چیز به هم پیچیده‌. گونتر به دیوار تکیه می‌دهد و دست به سینه می‌گوید: - به باسیلیوس اعتماد داری؟ مارکوس نگاه از دیوار می‌گیرد و با اخمی ظریف به گونتر نگاه می‌کند. - منظورت چیه؟ - داری یا نداری؟ فقط همین رو بگو. مارکوس نگاهش را پایین می‌کشد و آرام می‌گوید: - معلومه که دارم. - پس کاری که میگه رو انجام بده. راستی اون پاکتی که دفعه‌ی قبل گرفتی رو دوباره گذاشتم لای کتاب سرخ. مارکوس سر می‌چرخاند و به کتاب سرخ در کتابخانه نگاه می‌کند. به کل پاکت نامه را فراموش کرده بود. چه راز دیگری قرار بود فاش شود؟ قرار برگزاری ادامه‌ی مراسم را برای آخر هفته می‌گذارند. آخر هفته همه چیز از ادامه‌اش شروع می‌شود. مارکوس با لباس‌های تشريفاتی و شمشیر و نمادش در میدان اصلی حاضر می‌شود. لباس سفید روح پاک بالاخره بر تن رزا می‌نشیند. وقتی می‌خواهند رزا را ببرند دوروتی به دنبالش می‌دود و فریاد می‌زند: - کجا می‌بریدش؟ چیکارش دارید؟ صبر کنید. رزا تازه حالش خوب شده و هوش و حواسش سر جایش بازگشته بود. از جان خود نمی‌ترسید اما برای دوروتی نگران بود. شامه‌ی تیزش بو برده بود که خبرهایی هست. وقتی آن جمع کثیر خوناشام‌ها را می‌بیند لحظه‌ای قلبش می‌لرزد. رزا را وسط میدان می‌برند. در آن لباس سفید زیباتر شده و جنگل چشمانش خودنمایی می‌کرد. توماس به عنوان مسئول آیین مسئول قربانی نیز بود. دو نفر بازوان رزا را می‌گیرند و توماس با خنجر سلطنتی جلو می‌رود.
    1 امتیاز
  11. پارت صد و چهلم لوکا را هم لبه پرتگاه پیدا می‌کنند. گویی قصد پریدن داشت که سربازان سر رسیدند. لوکا آن روز در چشمان بی‌اعتماد همسرش شکسته بود. در تالار تشریفات و در حضور همه سوگند یاد می‌کند که وفادار باشد و مارکوس هم با یک جمله او را می‌پذیرد: - باسیلیوس از نیت تو خبر داره. من تو رو می‌بخشم و از این به بعد جان تو در دست باسیلیوسه. با خودش قول و قرار بذار! گونتر خیلی زود تمام وسایل را فراهم می‌کند. تنها یک چیز می‌ماند. برگ پیچک سرخ... هرچه جنگل را زیر و رو می‌کند پیچک سرخ نمی‌یابد. شب در اتاق مارکوس نقشه جنگل را روی میز پهن کرده و تمام نقاط را بررسی می‌کنند. گونتر همه جا را گشته بود. مارکوس دستی بر نماد مقبره می‌کشد و می‌گوید: - می‌خوام دوباره برم مقبره. گونتر به طرح مقبره در نقشه نگاه می‌کند. ناگهان تصویر پرچین جلوی چشمانش جان می‌گیرد. - مارکوس پرچین! مارکوس چشم از نقشه می‌گیرد و به گونتر نگاه می‌کند. - پرچین؟ گونتر هیجان زده از صندلی بلند می‌شود و می‌گوید: - آره، پرچین برگ سرخ داشت. مارکوس هم از جا می‌پرد. گونتر راست می‌گفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟ هر دو با هم به سمت مقبره راه می‌افتد. با احتیاط چند برگ از برگ‌های سرخش جدا می‌کنند تا برای آبراهوس ببرند. مارکوس دستی بر پیچک می‌کشد. هنوز برگ های زرد و بی‌حالش باقی بود. وارد مقبره می‌شوند و ادای احترام می‌کنند. گونتر عقب می‌رود و منتظر می‌ایستد تا مارکوس کارش تمام شود. مارکوس سعی می‌کند ارتباط بگیرد. نگران بود مثل دفعه‌ی قبل چند روز درگیر شود اما آن افکار را کنار می‌زند. این‌بار تنها صدای باسیلیوس در مقبره می‌پیچد: - مارکوس، پسرم. مارکوس چشم می‌گشاید و دور و اطرافش را می‌کاود اما کسی را نمی‌بیند. اینبار قرار بود تنها صدای او را بشنود. - سریع و پر قدرت انجامش دادی، خوشم اومد. مارکوس از تعریف باسیلیوس در پوست خود نمی‌گنجد. باسیلیوس ادامه می‌دهد: - و تو گونتر، در میدان رزم می‌درخشیدی. گونتر باورش نمی‌شد. ضربان قلبش ناگهان روی هزار رفته بود و دلش می‌خواست از شدت هیجان فریاد بزند. لحن و صدای باسیلیوس تغییر کرده و می‌گوید: - دخترم رو برگردوندید. مارکوس احساس می‌کرد رگه‌های از اندوه در صدایش بود. باسیلیوس حتما از حال او خبر داشت اما باید می‌گفت. - حالش خوب نیست، میگن مسموم شده. - آبراهوس می‌تونه کمکش کنه. هم به اون هم به فرهد.
    1 امتیاز
  12. پارت صد و سی و نهم گونتر که می‌دانست چه می‌خواهد بگوید با چشم و ابرو با او حرف می‌زند. والریوس یک نگاهش به ایما و اشاره‌های گونتر بود و یک نگاهش به نگاه منتظر مارکوس. - بگو. والریوس گونتر را نادیده می‌گیرد و فقط به مارکوس نگاه می‌کند. - آم، خب، من فکر می‌کنم بد نباشه از آبراهوس استفاده کنیم. مارکوس از چهارچوب اتاق خارج می‌شود و درب را می‌بندد. - یعنی چی؟ والریوس مردد ادامه می‌دهد: - شاید بتونه تشخیص بده. مارکوس بر خلاف میل باطنی‌اش صدایی در درونش حرف والریوس را تایید می‌کند. آبراهوس را از زندان به تالار تشریفات می‌برند. مقابل مارکوس زانو می‌زند. فکر می‌کرد حکمش تعیین شده. وقتی ماجرا را می‌شنود اندکی فکر می‌کند و سپس می‌گوید: - باید ببینمش. آبراهوس را به اتاق رزا می‌برند. در چشمان رزا نگاه می‌کند. وقتی طولانی می‌شود گونتر به زبان می‌آید: - چی شد پس؟ آبراهوس پس از مکثی طولانی عصا زنان به سمت آنها که نزدیک درب به تماشا ایستاده بودند می‌رود و می‌گوید: - این‌ها اثر یه گل سمیه، ذهنش مسموم شده. روحش آلوده شده. آنقدر در معرض سم بوده که اشباع شده. مارکوس بی‌طاقت جلو می‌رود: - باید چیکار کنیم؟ - یه پادزهر براش درست می‌کنم. چند تا وسیله لازم دارم. باید اون گرگینه رو هم ببینم. آبراهوس را به زندان فرهد می‌برند. با دیدن فرهد بی‌درنگ می‌گوید: - کار این نیست! این خودش هم مسموم شده! - مسموم شده؟ آبراهوس به گونتر که این سوال را پرسیده بود نگاه می‌کند. متاسف سر تکان می‌دهد. - سم گل رو با یه چیز دیگه ترکیب کردن. مال الان هم نیست. چند سالی هست که تو بدنش و مغزش پخش شده! - یعنی ممکنه این رفتارهای جنون آمیزش بخاطر همین باشه؟ آبراهوس با حرکت سر و چشمانش حرف گونتر را تایید می‌کند. مارکوس گونتر را احضار کرده و مسئولیت تهیه لوازم آبراهوس را بر شانه‌ی او می‌گذارد. قبل از رفتن گونتر ناگهان چشمش به دست گونتر می‌افتد. - وایسا ببینم. گونتر که داشت از اتاق خارج می‌شد به عقب بازمی‌گردد. - بله؟ مارکوس بلند می‌شود و جلو می‌رود. - دستت چی شده؟ گونتر به دستی که با پارچه بسته بود نگاه می‌کند. - یادگاری مبارزه با کنراده! پنجه کشید سمت صورتم. دستم رو سپر کردم. بعدم یکم آفتاب خورد. مارکوس خیره به دست گونتر زمزمه می‌کند. - جور من رو کشیدی‌. - شاهزاده که به میدون نمیره. گونتر با خنده این جمله را می‌گوید و اتاق را ترک می‌کند اما مارکوس هنوز چشمش به دنبال او بود تا جایی که از مقابل نگاهش غیب شود.
    1 امتیاز
  13. پارت صد و سی و هشتم وقتی چشم باز می‌کند دیگر خبر از آن جای تنگ و تاریک نبود. از جا بلند می‌شود و به اطراف نگاه می‌کند‌. روی یک تخت دو نفره خواب بود. آرام از تخت پایین می‌آید و در اتاق چرخی می‌زند. به سمت درب اتاق می‌رود. دست روی دستگیره در می‌گذارد اما قبل از آن که دستگیره را پایین بکشد درب باز می‌شود. رزا عقب می‌کشد، با دیدن مارکوس خشکش می‌زند. آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد. مارکوس از دیدن رزا نزدیک درب شگفت‌زده می‌شود. خوشحال به سمتش قدم برمی‌دارد اما رزا پشت تخت می‌دود و فریاد می‌زند: - نزدیک من نشو. مارکوس در جای خود خشک می‌شود. فراموش کرده بود او برای رزا منشأ ترس است. بی‌درنگ اتاق را ترک می‌کند. تنها به توماس می‌سپارد که دوروتی را پیش او ببرند. چند روزی بود که همه منتظر حکم او در مورد فرهد بودند. در این روزها چیزهای عجیبی می‌شنید. گونتر و توماس می‌گفتند رزا تمام زمان بیداری‌اش سراغ فرهد را می‌گیرد و آرام و قرار ندارد. هر بار می‌خواست خودش برود و ببیند مانعش می‌شدند. اما این‌بار دیگر به حرف هیچکس گوش نمی‌کرد و کسی نمی‌توانست مانعش شود. به سمت اتاق انتهای راهرو به راه می‌افتد. گونتر و توماس دورش می‌چرخند و از او می‌خواهند که بی‌خیالش شود اما گوشش بدهکار نبود. به محض باز کردن درب اتاق همان در چهارچوب خشکش می‌زند. رزا دور خود می‌چرخید و زیر لب حرف می‌زد. گویی جنون به او دست داده بود. دوروتی کلافه و با حالی زار دور رزا می‌چرخید و سعی می‌کرد او را آرام کند. مارکوس تنها لب می‌زند: - چی شده؟ گونتر متاسف زمزمه می‌کند: - معلوم نیست. انگار تو حال خودش نیست. مارکوس سر می‌چرخاند و به گونتر و توماس نگاه می‌کند. - یعنی چی؟ خب نمیشه که همینطوری به حال خودش رهاش کنیم. ما نباید بدونیم چشه که یه کاری کنیم؟ گونتر به چهارچوب درب تکیه می‌دهد، نفسش را فوت می‌کند و می‌گوید: - خب تو بگو چیکار کنیم؟ والریوس مدتی بود زیر گوش گونتر حرف می‌زد اما او اعتنایی نمی‌کرد. بهترین فرصت بود که اینجا حرفش را به گوش شاهزاده می‌رساند پس جلو می‌آید و به مسان حرف آن دو می‌پرد: - ببخشید، میتونم من یه چیزی بگم؟
    1 امتیاز
  14. پارت هفتادم حرفشو قطع کردم و یه مقدار تن صدامو بردم بالا . گفتم: ـ بخاطر اینکارت، نزدیک بود بمیری! ارزششو داشت؟! یهو زد زیر گریه و گفت: ـ خب می‌داشتی میمردم! از وضعیتی که الان توش هستم خیلی بهتر بود! هیچکسم اینجا حرف منو قبول نمیکنه و همه فکر میکنن که دارم دروغ میگم. رفتم روبروش وایستادم. قدش تا قفسه سینه‌ام بود. برای اولین بار اینجور واضح به تک تک جزییات صورتش نگاه کردم و گفتم: ـ من باور می‌کنم. یهو انگار یه چیزی ته نگاهش برق زد و گفت: ـ جدی میگی؟؟!! گفتم: ـ آره، اگه باور نمی‌کردم مطمئن باش نجاتت نمی‌دادم.( اینو داشتم الکی میگفتم که پیش خودش فکر نکنه خبریه!) اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ چجوری فهمیدی که راست میگم! رفتم کنار تختش و شروع کردم به درآوردن قرصها و گفتم: ـ اونش بماند! بیا اینجا...
    1 امتیاز
  15. پارت شصت و نهم یهو دستم و گرفت و نگاش کردم. پرسیدم: ـ چیزی شده؟! تو چهره‌اش انگار شرمندگی می‌دیدم. نمی‌دونم یه حسی عجیب و غریب ته چشماش دیده می‌شد. گفت: ـ من...من... خیلی کنجکاو بودم که میخواد چی بگه اما انگار گفتنش براش سخت بود. چشماشو بست و سریع گفت: ـ من متاسفم! پرسیدم: ـ چرا؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه، شروع کرد با ناخناش بازی کردن و گفت: ـ نباید اسلحتو می‌گرفتم! بعد چشمشو چرخوند به سمت همون قسمتی که تیر خورده بود و گفت: ـ دردش بهتر شده؟! از کنارش رد شدم و از حمام بیرون اومدم و گفتم: ـ بهتر میشه! اگه یاد بگیری دیگه از این کارای احمقانه نکنی! اونم اومد بیرون و با لحن مظلومانه‌ایی گفت: ـ من...من...من فقط خواستم...
    1 امتیاز
  16. پارت شصت و هشتم آروم گفت: ـ هوم؟! ـ پاشو بریم یه آب سرد به تنت بخوره، این قدر تبی هم که داری از تنت بره بیرون. یهو سرشو بلند کرد و رو بهم نگاه کرد و بعد شروع کرد به خندیدن. از خندش، منم خندم گرفت و گفتم: ـ چرا میخندی؟! گفت: ـ آخه حتی تو رویامم نمی‌دیدم که مرد یخچالی بیاد ازم و مراقبت کنه! چجوری منو پیدا کردی؟! خندیدم و گفتم: ـ مرد یخچالی ؟!! گفت: ـ مگه نیستی؟! در جوابش سکوت کردم و بلند شدم و دستشو گرفتم. آروم بردمش سمت حمام و شیر آب و باز کردم و سرشو بردن پایین و آب و با فشار دستم ریختم توی صورتش. مشخص بود که حالش از یک ساعت پیش خیلی بهتر شده بود...شیر آب و بستم و گفتم: ـ برو رو تخت دراز بکش، بیام داروهاتو بهت بدم.
    1 امتیاز
  17. پارت شصت و هفتم یقه لباسم و محکم گرفت تو دستش و به حالت لرز گفت: ـ دارم...یخ...یخ میزنم! برای اولین بار تو زندگیم، اون حصار سنگی دور قلبم و شکوندم! نمی‌تونستم نسبت به این حالتش بی‌تفاوت باشم. محکم گرفتمش تو بغلم و آروم گفتم: ـ می‌گذره! طاقت بیار! بعد از چند دقیقه بهش گفتم: ـ نباید اینقدر پتو رو دورت بپیچی! تبت می‌ره بالا. پاهات و بذار تو این آب سرد. با گریه و همینجور که چشماش بسته بود، گفت: ـ بخدا...دارم یخ میزنم! نمی‌تونم آرون! با گفتن این اسم، دود از کله‌ام بلند شد! اما بازم به روی خودم نیوردم چون که تب داشت و هزیون می‌گفت. به سختی پتو رو از تنش کنار کشیدم و کمکش کردم تا پاهاشو بذاره تو آب...خیلی مقاومت می‌کرد اما مجبورش کردم که این کار و انجام بده...باید تبش پایین میومد! یکم که گذشت، دستمو روی پیشونیم گذاشتم...از یه ربع قبلش یکم گرمای سرش بهتر شده بود! حالا اگه یه دور دیگه صورت و تنش هم آب سرد می‌خورد به کل تبش قطع می‌شد. سرش روی شونه هام بود و دستامو هم محکم توی دستاش گرفته بود. آروم صداش زدم: ـ باوان؟
    1 امتیاز
  18. - اگه توی این کوهستان جونوری برای شکار پیدا نکنیم چی؟ باید وایسیم و از گشنگی بمیریم؟! نگاه مغمومم را از راموس گرفتم و سر به زیر انداختم؛ چرا اینطور تلخ و بداخلاق شده بود؟! چرا طوری رفتار می‌کرد که انگار بسیار از ما عصبانی و ناراحت است؟ آن‌هم درحالی که من باید برای صمیمی شدن او با دیانا از او دلخور و ناراحت می‌بودم؟! - دیدی گفتم راموس هنوز از دست ما عصبانیه! نیم نگاهی سمت ولیعهد انداختم؛ اگر از او و پدرش عصبانی بود پس چرا با من بداخلاقی می‌کرد؟! - اگه دست از شما عصبانیه پس چرا با من بدرفتاری می‌کنه؟! ولیعهد لحظه‌ای سکوت کرد و بعد شانه‌ای بالا انداخت. - خب شاید خوشش نمیاد تو با من حرف بزنی. تک‌خنده‌ی تمسخرآمیزی کردم؛ نه ماجرا این نبود؛ چنین چیز مسخره‌ای امکان نداشت راموس را اینطور عصبانی و ناراحت کرده باشد. - اوه نه؛ راموس اینقدرها هم بی‌منطق نیست. لحظه‌ای متفکرانه به شعله‌های آتش خیره شده و ادامه دادم: - شاید من کاری کردم که ناراحت شده. ولیعهد سرش را به طرفین تکان داد. - چیزی که من از شما دیدم بانوی جوان، ممکن نیست که کسی رو ناراحت کنید. در جواب حرفش لبخند تلخی زدم؛ پس نمی‌دانست که من آن روزهای اول چقدر راموس را ناراحت کرده و آزار داده بودم. - اینطور که شما میگین نیست، من اونقدرها هم خوش ‌اخلاق نیستم جناب ولیعهد. ولیعهد لبخند محوی زد و مثل من به شعله‌های‌های زرد و قرمز آتش خیره شد. - من شما رو مثل خواهرم می‌دونم بانو لونا، کلاریس هم همینقدر مهربون، باهوش و باگذشته و حالایی که ازش دورم با دیدن شما به یادش میوفتم و این دلتنگیم رو کم می‌کنه. از شنیدن حرف‌های ولیعهد به یاد خانواده‌ی خودم افتادم؛ به ولیعهد حق می‌دادم که دلتنگ باشد و خودم هم در دلتنگی دست کمی از او نداشتم. سر که بلند کردم نگاهم در نگاه اخم‌آلود راموس گره خورد و ناخواسته آهی کشیدم؛ در این شرایط ناراحتی و بدخلقی او هم من را بیش از پیش می‌آزرد. - نگران راموس نباش بانو؛ من بعداً باهاش صحبت می‌کنم. سر برگرداندم و به ولیعهد نگاهی انداختم؛ انگار حالا نوبت او بود که به جای راموس نگران من باشد. - ممنونم ولیعهد.
    1 امتیاز
  19. با تاریک شدن هوا از ادامه دادن مسیر باز ایستادیم و برای استراحت چادری را برپا کردیم؛ به گفته‌ی جفری راه رفتن در شب هم خطر حمله‌ی حیوانات وحشی را به دنبال داشت و هم خطر گم کردن راه‌ را و مسلماً همه‌ی ما ترجیح می‌دادیم تا روشن شدن هوا صبر کنیم و خودمان را به خطر نی‌اندازیم. جلوی چادری که برای خواب مهیا شده بود هم آتشی برپای کرده بودیم تا هم پرنده‌هایی که جفری شکار کرده بود را برای شام کباب کنیم و هم از حمله‌ی حیوانات به چادرمان جلوگیری کنیم. - بجنب دیگه جفری؛ چرا اینقدر طولش میدی؟! جفری همانطور که تکه گوشت‌ها را روی آتش گرفته بود در جواب غرغرهای ولیعهد گفت: - جناب ولیعهد گوشت این پرنده‌ها سفته، باید کامل بپزه تا قابل خوردن باشه. دست پیش بردم و از داخل کوله‌ام که کنار پایم قرار داشت تکه نانی بیرون کشیدم و آن را به سمت ولیعهد که سمت راستم روی تکه سنگی نشسته بود گرفتم. - بفرمایید، یکم از این بخورید تا اون‌ها آماده میشه. ولیعهد سر به سمتم چرخاند و لبخندی به رویم زد. - خودت نمی‌خوری؟ سرم را تکانی دادم. - نه، من گرسنه نیستم. در همان حال راموس که آن‌طرف آتش در کنار دیانا نشسته بود گفت: - لطفاً یکم مراعات کنید جناب ولیعهد، ما نیومدیم پیکنیک. این راه طولانیه و معلوم نیست کی به سرزمین گرگ‌ها می‌رسیم؛ باید برای چند روز آذوقه داشته باشیم. از لحن تند و تیز راموس متعجب ماندم؛ چرا اینطور با خشم ولیعهد را نگاه می‌کرد؟! یعنی به خاطر دلخوری‌اش از پادشاه با ولیعهد اینطور رفتار می‌کرد؟! اما این‌که خیلی بی‌رحمانه بود! ولیعهد که انگار مثل من از حرف راموس جا خورده بود لبخند لرزانی زد و با لکنت گفت: - من… من سوخت و ساز بدنم بالاست، برای همین زود به زود گرسنه میشم. - ولی من فکر نمی‌کنم آذوقه کم بیاریم؛ بعلاوه اگر هم غذا کم بیاد می‌تونیم مثل امشب شکار کنیم. راموس نگاه پراخمی به سمتم انداخت؛ نگاهی که انگار حرف و گله‌ای در خود داشت، اما من نمی‌توانستم دلیل این نگاه را بفهمم.
    1 امتیاز
  20. مات به ایهاب و بعد شکمش که یه زخم چرکی، زرد و سبز بسته بود نگاه کردم. انگار کپک زده زخمش! زبونی روی لبم کشیدم و سمت تخت رفتم. لیرا با دیدنم تعجب کرد ولی تعجبش دوام نیورد، شروع کرد به التماس کردن. - یورا قسم میدم بهت پسرم رو خوب کن. جلو پاهام زانو زد و به گریه افتاد‌. تریستان ظاهر شد. به زخم نگاه کرد گفت: - خیلی گذشته از نفرین دیگه درمان نمیشه. ملکه من، خودتو سر این موضوع خسته نکن کارهای مهم‌تری داری. لیرا جیغ زد و موهای خودش رو کشید. - پــــسرم، خــــدا پسرم. از کنار لیرا گذشتم و سمت ایهاب قدم برداشتم. آکیلا به میکال نگاه کرد. غمگین سرش رو پایین انداخته بود و گفت: - دختره میشه تلاشت رو کنی؟ خیلی دنبالت گشتم ولی وقتی ایهاب این جوری شد. مجبور شدم از برادرم کمک بگیرم. نامه‌ای که گذاشتی رو نشونش دادم بعد یک هفته تونستیم پیدات کنیم‌. لطفا، آخرین امید منی. سکوت کردم. وضع میکال و لیرا داغون بود. حق داشتن پسرشون بود. نزدیک شدم و به زخم خیره شدم. یه بوی گند گوشت فاسد شده می‌داد. صدای ناله ایهاب در اومد. - خانم... خانم دکتر، بر... برگشتی؟ بغض کردم و سر تکون دادم. آهی کشیدم و کوله پشتیم رو در اوردم به داخلش نگاه کردم. همه چی درونش بود! جعبه وسایل جراحی هم توش بود. جدی شده گفتم: - میشه دیگه ساکت بشید؟ من تا جایی که بتونم تلاشم رو می‌کنم‌. اگه نمی‌تونید صحنه دلخراش ببینید بهتره اتاق رو ترک کنید. کیفم رو روی میز گذاشتم. رفتم دستم رو شستم. سوالی ذهنم رو مشغول کرد؛ ولی می‌تونم؟ می‌تونم ایهاب رو خوب کنم؟ سطح نفرینش خیلی بالاست! از یونا یاد گرفته بودم سطح دشوار نفرین هم از ببین ببرم ولی هنوز تمرین نکرده بودیم من از همجوشی باهاش بلد بودم. یه ریسک بود. نفرین مثل چاقوی دو لبه بود. کسی نفرین ها رو درمان نمی‌کرد چون خودت هم دخالت کنی باهاش ترکیب میشی. برای ترکیب نشدنش تنها باید هاله پاکی داشته باشی. از شانس خوبم من منبع هاله پاک بودم. فقط می‌ترسیدم با پاک کردن نفرین ایهاب رو بکشم. بالا سر ایهاب ایستادم. از تو کیفم جعبه وسایل رو در اوردم. یه کادر برداشتم با دستمال و آب حاوی ضد عفونی. عفونت رو اول با کادر از روی زخم جدا کردم. ایهاب از درد ناله کرد. دلم ریش شد چون نفرین بود نمی‌تونستم بیهوشش کنم می‌مرد. حتی جون نداشت از درد بدنش رو تکون بده. حالم از بوی بد زخمش داشت به هم می‌خورد. ضد عفونی کننده نفرین‌ها رو ریختم‌. جیغ ایهاب بالا رفت. با دستمال زبر روی زخم رو کشیدم که خون سرخش بیرون زد. دستمال حاویه الکل طلسم خونده شده روی زخم گذاشتم. با سر انگشتم آتش رو احضار کردم و دستمال رو آتیش زدم. ایهاب لرزید و جیغ‌های بلند کشید. فورا تو دهنش دو قطره شیرین کننده طبیعی ریختم‌ بیهوش نشه. اگه بیهوش بشه کارم خراب می‌شد. موهام بخاطر واکنش تندم روی شونه‌ام افتاد. تریستان پشتم ایستاد و موهام رو جمع کرد و بست. از زخم ماده سیاهی بیرون زد و پاک کردم. باز ضد عفونی کردم. خب الان سطح مقامت نفرین رو پایین اوردم نوبتش شده شخصا وارد عمل بشم. دستم رو روی زخم گذاشتم و فشار دادم. چاکرام ر‌و هدایت کردم و نوری طلایی از زیر دستم تابید. از درون زخم مایع سیاه همراه حباب چندشی بیرون می‌زد.‌ ایهاب جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آکیلا نزدیک شد. با یه بشکن ایهاب رو خشک کرد. زخم ایهاب زیر دستم جمع شد. با دست دیگه‌ام نبض ایهاب رو گرفتم. داشت کند می‌شد. لبم رو گاز گرفتم و بیشتر چاکرا بیرون ریختم. زخم کاملا بسته شد و انگار هیچ وقت ایهاب زخمی یا نفرین نشده بوده. نفس راحت کشیدم و سریع از داخل کیف معجون خون ساز در اوردم تو دهن ایهاب سه قطره ریختم‌. تو معجون‌ها گشتم و معجون ضد نفرین تا ده سال هم تو دهنش یک قطره ریختم. نبضش رو دوباره گرفتم، عادی شده بود. برای احتیاط چاکرام رو از سرش تا نوک پاهاش یه دور چرخوندم که اثر نفرین یا جایی دیگه نفرین نباشه ولی نبود و لبخند زدم. وسایلم رو استریل کردم، تو کیفم گذاشتم و گفتم: - نفرین از بین رفت تا ده سال هم ایمن کردمش مثل واکسن. لیرا اشک‌هاش گلوله گلوله می‌ریخت و نالید: - یورا تو الهه‌ای، تو رو خدا برای کمک به ایهاب من فرستاده. لبخند محو زدم. تریستان کشیدم و از پشت منو به خودش چسبوند و گفت: - ملکه من بریم؟ اومدم سر تکون بدم ایهاب با بغض گفت: - خانم دکتر... نرو، بری باز میان دنبالم. میکال پیشونی ایهاب رو بوسید. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. نگاهش سرد بود. چشم‌های سبزش احساسی رو نشون نمی‌داد. درسته من ملکه تریستان بودم و اون محافظ من، نمی‌دونم چرا همش تاییدش برای هر کاری می‌خوام. دید دارم نگاهش می‌کنم؛ نامرد انداره یه سر سوزن هم نگاه نکرد تا خودم تصمیم بگیرم. چشم‌هام رو بستم و سر تکون دادم: - یکم دیگه می‌مونم؛ اما بعد باید برم، چون دارم درس میخونم. پادشاه آکیلا نگاهم کرد. چشم‌های سرخش با این که زیبا و یاقوتی بود ولی... ولی ترسناک بود طرز نگاهش. تریستان موهام رو نوازش کرد و پادشاه گفت: - با این سر و وضعی که داری نمی‌تونی تو جاهای عادی باشی. هرجا بشینی نابود میشه. ایهاب زور زد به سختی از تخت پایین بیاد. اومدم پیشش برم دست تریستان دور شکمم محکم‌تر شد. نگاهش کردم. با اخم به جواهراتم اشاره کرد. - نمی‌تونی یه وقت بغلت می‌کنه آسیب می‌بینه. غمگین شدم و بهش تکیه دادم. دستش روی شکمم کشیده شد و من احساس آرامش و امنیت کردم‌. در اتاق زده شد و خدمتکاری وارد شد گفت: - سرورم، مهمونی از آسمان دارید. می‌گن دنبال شخصی به اسم سایورا سانترو هستن. خشکم زد و ترسیده به تریستان خیره شدم. پادشاه آکیلا اخم کرد و گفت: - ازشون پذیرایی کن الان میام. پادشاه به من و تریستان چشم دوخت و پرسید: - بار سومه، از آسمان دنبال این شخص میان. تریستان، سایورا فرزند آسمان، سایورا رو ول کن. دست‌های تریستان دورم چرخید و یک کلام جواب داد: - نمیدم. آکیلا خشمگین به تریستان خیره شد، اما تریستان ریلکس دود شد و دستبند روی دستم شد. آکیلا کلافه و عصبی گفت: - مثل پدرش سرتق و لجبازه. آکیلا مچ دست منو گرفت و با خودش کشید. میکال فورا تخت رو دور زد و گفت: - لیرا مراقب ایهاب باش. میکال دنبال ما اومد و آکیلا منو می‌کشید. ترسیده نگاهش کردم و قلبم تند تند زد. دست‌هاش سرد بود‌. برای گرمی بدن من زیادی دست‌هاش سرد بود. جواهراتم درخشان شد. آکیلا نگاهم کرد و گفت: - جواهراتت رو کنترل کن تا قصر منو نابود نکردی. زندگی تو نباید پیش مادی‌ها باشه. وقتی الهه‌‌ای روی زمین زندگی کنه نابودی و مصیبت پشت سرش ظهور می‌کنه. ترسیده و سریع جواب دادم: - من الهه نیستم. پوزخند زد و پله‌ها رو پایین اومد. پاهام پیچ خورد و اومدم بیفتم فورا منو گرفت. وحشت زده دهنم باز موند و قلبم تند زد. لباس‌هاش نسوخت! مثل لباس‌های تریستان بود. چشم‌هاش، چشم‌هاش از نزدیک خیلی زیبا‌تر بودن! مات چشم‌هاش شده بودم که منو درست کرد و با اخم گفت: - مراقب باش، حوصله کولی بازی تریستان رو ندارم. میکال از گوشه لباسم گرفت. - خوبی دختره؟ لبم رو به هم فشار دادم و سر تکون دادم. بقیه پله‌ها هم پایین اومدیم. ولی هی چشم‌های یاقوتی رنگ که تو مژه‌های سفید آکیلا زندون شده بود جلو چشمم می‌اومد. صدای زیبای کسی زیر گوشم پیچید. - سایورا رو اورده! اونجاست. سرم رو بالا اوردم که به یه زن و مرد تاج دار خیره شدم. آکیلا دست دور کمرم گذاشت و سمت اون زن و مرد که فکر کنم شاه و ملکه آسمان بود رفت. معذب شدم و سعی کردم ازش فاصله بگیرم، اما محکم‌تر گرفتم. قلبم دیگه از وحشت تو حلقم می‌زد. از هیچ کس فکر نکنم به اندازه پادشاه آکیلا بترسم. زن و مرد بلند شدن. زن نزدیک من شد و با غرور نگاهم کرد. - ممنون جناب آکیلا. آکیلا تلخ جواب داد: - لازم به تشکر نیست چون نمی‌تونم بذارم خانم سانترو رو ببرید. فقط دارم به شما نشونش میدم‌. مردی که تاج درخشان داشت خشمگین بلند شد که قصر لرزید. - یعنی چی آکیلا؟ تو می‌خوای الهه نور رو از ما بگیری؟ آکیلا محکم‌ ایستاد و کمرم رو فشار داد. - نمی‌خوام بگیرم، هیچ‌ روی خوشی هم ندارم با آسمان نشین‌ها درگیر بشم، اما خانم سانترو خودشون شخصا نمی‌خوان به آسمان برگردن. فضا سنگین شد. از احمق بازی و پشت دیگران قایم شدن بیرون اومدم و محکم پرسیدم: - من شما رو نمی‌شناسم چرا دنبال من هستین و آرامشم رو سلب کردید؟ زن با غرور خندید و جواب داد: - من ملکه آسمانی سلیا هستم و مادر ستارگان مقام منه. مرد هم با اخم گفت: - پادشاه آسمان آشالان هستم. پدر ستارگان مقام من‌. و شما الهه سایورا تو گوی تبارزادگان هستی. من باید با احترام شما رو به آسمان ببرم. زندگی روی زمین، هم برای شما و هم برای ساکنین این جا خطرناکه. آکیلا نیم نگاهیم کرد و میکال جواب داد: - چطور برای برادرم خطرناک نیست؟ همه شوکه شدن‌. حتی من! یعنی آکیلا الهه هستش؟ آشالان با همون اخم غلیظ جواب داد: - جناب آکیلا فرق دارند، الهه سایورا در گوی تبارزادگان هستش. تبارزادگان هم اصلا نمی‌تونند روی زمین زندگی کنند. تو باید میکال برادر سوم باشی. میکال با اخم تایید کرد. سلیاخانم با لذت به میکال نگاه کرد و گفت: - عزیزم چه نگهبان زیبایی شدی. ستاره‌ها با دیدنت صف می‌کشن. میکال اخم کرد و گفت: - من همسر دارم. آکیلا خندید و میکال رو کشید تو بغل خودش. - برادرم رو اذیت نکنید. میکال به سختی خودش رو از بغل آکیلا بیرون اورد کنار من با فاصله ایستاد. آکیلا به جفتمون نگاه کرد و پوفی کشید گفت: - در هر صورت آشالان من نمی‌تونم خانم سانترو رو تا خودش نخواسته به شما تحویل بدم. سلیا با اخم و فضای سنگین قصر پرسید: - چرا نمی‌خوای به زادگاهت برگردی. تریستان با یه مه سیاه ظاهر شد و غرش بلندی کرد: - چون من اجازه نمیدم. سلیا جیغ زد و عقب رفت. - پادشاه تاریکی! آشالان به تریستان احترام گذاشت. چشم‌هاش درخشید و گفت: - تریستان، خوشحالم می‌بینمت! ولی این جا اون هم با اون غرش برای الهه نور یکم عجیب جلوه کردی! قصد کردی با بودن کنار الهه‌نور خودت رو بکشی؟ تریستان به من نگاه کرد و بغلم کرد. ملکه سلیا جیغ زد: - وای نه! تریستان بغلش نکن آسیب می‌بینی. رنگ سلیا مثل گچ شد و سعی داشت تریستان رو از من دور کنه. ولی تریستان با اخم جواب داد: - نورِ ملکه‌ی من، منو نمی‌کشه و منو از بین نمی‌بره، من نگهبان و محافظش هستم. آشالان تیز شد. دیگه آرامش اولش رو نداشت. تاجش نورانی شد و جلو اومد خواست زیر گوش تریستان بزنه. چیزی تو وجودم درد گرفت! انگار یکی به من تلنگر زد. بدنم بدون خواسته خودم واکنش نشون داد. شمشیر امپراتورم تو دستم ظاهر شد. همه چی انگار کند شد! تپش قلبم تو گوشم نبض می‌زد. ترس چیزی بی معنی شد. جواهراتم درخشید. بی‌رحمانه شمشیر امپراتور رو زیر گردن پادشاه آشالان گذاشتم. وقتی نگاهمون تو هم قفل شد، چشم‌هام نورانی شد و با صدایی که نمی‌شناختم گفتم: - دستت به محافظ من بخوره، آسمان رو به زمین میارم. آشالان شوکه به من و شمشیر تو دستم خیره شد. انقدر به هم خیره شدیم که قطره خونی از گردن آشالان روی شمشیرم سر خورد. آسمان به لرزش در اومد و اهالی قصر جیغ زدن. حتی نچرخیدم نگاه کنم. وجودم آتیش بود، درد بود، خشم بود و حتی گیجی. آکیلا نیش‌خند زد و با قدم‌های محکم خودش رو به من نزدیک کرد. بدون ترس از آسیب دیدن، آکیلا تیغه شمشیر منو تو مشتش گرفت. چیزی که درونم داشت جون می‌گرفت عقب کشید. صدای آروم ولی ترسناکش تو گوشم پیچید: - خانم سانترو آروم باش، آشالان‌خان پدربزرگ تریستان هستش. متوجه می‌شدم ولی تو بدنم یه چیز عجیب و ترسناک داشت، مثل یه مار داغ بالا پایین می‌شد. دست‌های سفید تریستان روی دست‌های من که کمی گندمی و زرد‌تر بود نشست. دست‌هاش گرم بود. کنار گوشم زمزمه کرد: - ملکه من، بذارید من از شما محافظت کنم نه شما از من؛ جای ملکه و محافظ رو خراب نکنید. سرد بود، بازم سرد. انگار هیچ وقت کار‌های من راضیش نمی‌کنه. هرچی قوی میشم، هرچی زیر کتک‌هاش نابود بشم انگار راضی‌کننده نیست. حتی وقتی برای اولین بار تونستم یه مشت به سینه‌اش بزنم تو مبارزه، باز هم فقط گفت: « می تونی استراحت کنی، یک ساعت دیگه ادامه میدیم.» اون روز حالم مثل الان شد. چی می‌شد یک بار بگه خوب تلاش کردم نمی‌خوام تشویقم کنه ولی یکم امید دادن چی ازش کم می‌کنه؟ خشم و غمم بیشتر شد و شمشیر رو ناپدید کردم‌. آکیلا عمیق تو چشم‌هام خیره بود. اما من از کنار همه گذشتم تا از این قصر کوفتی بیرون بزنم برم جایی که برای ده دقیقه هم شده تریستان رو نبینم‌. تریستانی که مثل اسمش همه رو غمگین می‌کنه. باز دوباره اون حس لعنتی برگشت؛ تو بدنم یه حرکتی مثل مار حس کردم. یه حس مزخرف داشت، انگار درونم یه موجود زنده داره حرکت می‌کنه؛ تا حالا به تریستان نگفته بودم. چون همیشه سرده مثل یه کوهستان یخ زده می‌مونه. از قصر بیرون زدم و نفس‌های سخت کشیدم. دست روی صورتم گذاشتم که گوشه لباسم گرفته شد. ترسیدم و بی‌اختیار جیغی زدم.
    1 امتیاز
  21. به نام آنکه شادی را با غم آفرید. نام اثر: کام‌دل‌های مرده نویسنده: آلن.ایزدقلم « النازسلمانی» *** در سایهٔ سکوت، دل‌ها می‌میرند… زمانی که هر ضربان، پژواک ناگفته‌هایت شود، حرف‌هایت شنیده نشود و در گلو خفه بماند. بغضی شود که جای باریدن، آه شود…
    1 امتیاز
  22. همه درباره‌ام حرف زدند، بی‌آن‌که حتی یک‌بار بپرسند چرا این‌طور شدم. از روی زخم‌هایم حکم دادند، اما هیچ‌کس نپرسید چه کسی این زخم‌ها را ساخت. من را به خاطر سکوت قضاوت کردند، غافل از این‌که فریادهایم سال‌هاست در گلویم دفن شده‌اند. گفتند سردم، بی‌احساس‌ام، ولی کسی ندید که اگر گرم می‌ماندم می‌سوختم. مرا متهم کردند به آن‌چه انتخابم نبود، به آن‌چه برای زنده ماندن شدم. قاضی‌ها زیاد بودند، اما حتی یکی‌شان جرئت نکرد جای من زندگی کند. و دردناک‌تر از همه این بود که من محکوم شدم نه به خاطر اشتباهم، بلکه به خاطر حقیقتی که طاقت شنیدنش را نداشتند.
    1 امتیاز
  23. پارت هشتاد و پنج جلوی در که رسیدم اروین پشت فرمون نشسته بود ، لبخند زدم و سوار شدم و گفتم : سلام ، صبح بخیر خوبی ؟ از بالای عینک دودیش نگاهی بهم انداخت و گفت : علیک ، والا من که خوبم تو بهتری ؟ دستی به بانداژ کوچیک روی سرم کشیدم و گفتم : خداروشکر ، خوبم . اروین سری تکون داد و راه افتاد و گفت : اول میبرمت شرکت تا بخش دفتری رو ببینی ، بعد هم میریم سر یک پروژه تا بتونی ارتباط با کارگر ها و پیمانکار و ... از نزدیک تجربه کنی . با هیجان گفتم : خیلی براش هیجان دارم ، همیشه دوست داشتم با روند کار از نزدیک اشنا بشم . اروین لبخند زد و گفت : در اینده نزدیک قراره یک عالمه پروژه رو از نزدیک رهبری کنی خانوم مهندس. از شنیدن کلمه خانوم مهندس ، اونم از دهن اروین کلی ذوق کردم ، ولی سعی کردم تابلو بازی در نیارم . بعد طی کردن مسافتی اروین ماشین رو جلوی یک ساختمان بزرگ نگه داشت ، داخل که شدم سوار اسانسور شدیم و وقتی ایستاد وارد لابی شرکت شدیم دکوراسیون لابی شرکت به رنگ سفید و مشکی و طلایی بود منشی پشت میز بزرگ ال مانند نشسته بود که با دیدن اروین ایستاد و سلام کرد ، اروین هم سری تکون داد و بعد من رو به بخش های مختلف شرکت برد از بخش طراحی و مشاوره و حساب داری تا... رو بهم نشون داد ، حین نشون دادن هر بخش برام توضیحات لازم رو هم میداد
    1 امتیاز
  24. پارت چهار - آنا احساس می‌کنم تنها کارهای خونه رو انجام بدی اذیت میشی! - چیکار کنم؟ منکه دختر بزرگ ندارم. - می‌خوام برات دست کمک بگیرم؟ آنا اول متوجه نشد چی میگه بعد متعجب نگاهش کرد. - می‌خوای برای من دست کمک بگیری؟ - آره، درآمدم به اون حد هست. اینطور کارهای توهم کمتر میشه. آنا از گردن عبدالله آویز شد. - وای تو بهترین همسر دنیایی! و گونه‌ش رو محکم بوسید. عبدالله خندید و اون رو در آغوش کشید. چند روز بعد عبدالله کلید رو که انداخت و در رو باز کرد صدا زد: - خانم بیا که مهمون داری. آنا چادر سرش کرد و بیرون رفت. با دیدن زن میانسالی که با چادر رنگی و یک بغچه بدست کنار عبدالله بود همون جا موند. عبدالله گفت: - جمیله خانم از حالا به بعد اتاق کنار درب حیاط می‌خوابن. آوردم دست کمک تو باشن! جمیله زن مهربونی بود که هم توی کار بچه‌داری دستش تند بود و هم توی کار خونه. عبدالله خیلی علاقمند به پسرش بود. غلامرضا پنج ماه شده بود و عبدالله مدام بیرون می‌بردش، براش خرید می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و پارچه می‌خرید تا آنا برای بچه لباس بدوزه. غلامرضا نسبت به بچه‌های همسن خودش خیلی لباس داشت. اون روزها کار عبدالله خیلی گرفته بود که خدمتکار و حتی برای خونه رادیو خرید اما به همون سرعت که بالا رفت به همون سرعت هم ورشکسته شد و به پیسی خوردن. خدمتکار رو اخراج کردن و مقدار غذاشون هم به یک وعده در روز تغییر یافت اما همون هم بیشتر نون جزغاله بود. خدیجه پیشنهاد داد: - از خانواده، م قرض می‌گیرم. به حدی وضع عبدالله بد شده بود که مخالفتی نکرد و خدیجه به خانواده‌ش نامه نوشت و یک هفته منتظر جواب موند اما جواب که اومد این بود: * دخترم تو برای ما خیلی عزیز هستی اما این مسئله به ما ربطی نداره و وظیفه شوهرت هست که رفاه مالی برای زندگی تو رو بیاره. توی این دور و زمونه هرکسی باید زندگی خودش رو نگه داره و پدرت هم سعی داره که خرج خانواده خودش رو بده. آنا با توجه به شرایط اون زمونه از خانواده‌ش ناراحت نشد اما بی‌غذایی باعث شد که عبدالله پیشنهاد بده: - بیا غلامرضا رو به مادرم بسپاریم. اون موقع خرجش از ما کم میشه و اون هم یک شکم سیر غذا می‌خوره. آنا یک شب کامل بچه‌ش رو بغلش گرفت و گریه کرد و بعد موافقت کرد. چون دیگه حتی شیر نداشت به بچه بده. مادر شوهرش بچه رو به خدیجه که بچه شیرخوار داشت سپرد. هر روز خدیجه بچه رو به خونه مادرش که به خونه برادرش نزدیک‌تر بود می‌آورد تا آنا بتونه به دیدنش بیاد و آنا هم با وجود طعنه‌های مادرشوهرش هر روز برای دیدن و بغل کردن بچه‌ش می‌اومد. یکبار مادرشوهرش گفت: - زنی کنه انقدر از خونه بیرون میاد رو باید زد. نمی فهمم چرا عبدالله با تو انقدر خوب رفتار می کنه. عبدالله ناامید شد و کار رو کنار گذاشت. آنا سرش غر زد: - اینطور که نمیشه! عبدالله محلش نداد. آنا گفت: - لاقل بذار من و غلامرضا یک مدت بریم پیش خانواده من تا یکم شرایط تو بهتر بشه. - چه کارها! انقدر بی‌غیرت شدم؟ همون یکبار که سنگ روی یخ شدم کافیه! اما آنا نگران پسر شیش ماهش بود. یک روز زمان حرکت اتوبوس رو فهمید و به خونه مادرشوهرش که رفت برای اولین بار به خدیجه گفت: - می‌خوام امشب غلامرضا رو پیش خودم ببرم. - مطمئنی؟ - بله. خدیجه مخالفتی نکرد و وسایل غلامرضا رو دستش داد. آنا با غلامرضا از خونه بیرون اومد. قلبش تندتند میزد. راه همیشگی دو خونه رو طی نکرد و به سمت شهر راه افتاد. پرسون پرسون ترمینال رو پرسید و نمی‌دونست مردم خاله‌زنک باعث چه دردسری براش میشن.
    1 امتیاز
  25. پارت سه - لیاقت نداری! و رفت و آنا هم دوباره به حال خودش گریه کرد. خدیجه به حال خودش افسوس خورد. چه زندگی داشت و حالا اینطور تحقیر میشد. یادش اومد از قبل از ازدواجش. از بچگیش. همیشه گرون ترین چیزها رو داشت، از بقیه دوست‌هاش باهوش‌تر بود، نقاشی هاش از همه بهتر بود و حتی بین دوست‌هاش دو تندتری داشت. غرق خاطرات گذشته بود. یادش اومد همون بچگی یک مدت جن‌زده شده بود. بخاطر خونه‌های قدیمی و اعتقاد مردم و زیاد پیش دعا ده و... رفتنشون امکان این اتفاقات اون موقع‌ها بود. یازده سالش بود و یادش بود که یک روز از مطبخ یکدفعه بی دلیل چندتا بشقاب به سمتش پرت شد و اون فرار کرد. یکبار داشت زیر تخت رو تمیز می کرد که یک نفر دستش رو گرفت. دیگه بخاطر این اتفاقات فرستادنش خونه مادربزرگش و چند سال قبل از ازدواجش رو با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد. اون شب آنا انقدر با بچه خودش رو توی آشپزخونه سرگرم کرد که عبدالله شام نخورده خوابید. بعد آنا رفت و جای خودش و بچه رو کناری پهن کرد و به خواب رفت. صبح با صدای عبدالله بلند شد: - هی زن، پاشو نون بده به مردت! عبدالله سعی داشت لحن شوخی داشته باشه. آنا بلند شد. می‌دونست که انتخاب دیگه‌ای نداره. اون یک زن بود و باید تحد فرمان می‌موند. در سکوت برای عبدالله صبحانه گذاشت و خواست بره که عبدالله دستش رو گرفت و نشوندش و با محبت گفت: - بشین باهم بخوریم. آنا نشست و در حالی که سرش پایین بود مشغول خوردن شد. عبدالله چندبار سعی کرد باهاش سر حرف رو باز کنه اما هیچ واکنشی از اون ندید. کلافه شده بود. آنا خواست زودتر از پای سفره بلند بشه که عبدالله نذاشت و گفت: - بمون، می‌خوام ببینمت. عبدالله بعد از صبحانه بیرون رفت و تا بلند شدن بچه آنا با کارهای خونه سرگرم شد. کم‌کم با خودش فکر کرد: شاید حق با اون باشه! شاید من نباید اینطور باهاش حرف میزدم بالاخره مرد و غرور داره! زنی که شوهرش ازش راضی نباشه خدا هم ازش راضی نیست و توی جهنم سرب داغ می‌ریزن توی دهنش! با این حرف‌ها خودش رو آروم‌تر کرد و حتی تونست مجرم رو به قربانی تبدیل کنه و شروع به سرزنش خودش کرد. انقدر که وقتی کلون در رو زدن و در رو باز کرد و دید خواهر شوهرش و خواهر شوهرش گفت: - عبدالله اومده بود به مادر سر بزنه گفت دعواتون شده دست روت بلند کرده. اومدم ببینم حالت خوبه یا نه. آنا گفت: - حق داشتن. خیلی خجالت کشیدم! حرف‌های من خیلی بد بود. خواهر شوهرش خدیجه با محبت سعی کرد آرومش کنه. باهم داخل رفتن و خدیجه روی بهارخواب نشست و آنا براش چای آورد و کنارش نشست. خدیجه مشغول بازی با بچه شد. آنا گفت: - می خوام یک هدیه برای آقا بگیرم. اما اجازه ندارم تنها بیرون برم. - به من بسپر! با من بیرون بیای ناراحت نمیشه. آنا خوشحال شد. باهم به بازار رفتن و آنا یک زیرپوش مردونه پسندید. - این خوبه! خدیجه بهش چشمک زد. سر راه برگشتن به خونه خدیجه سعی داشت آنا رو نرم کنه: - نگاه داداش برای عروسیت چه سور و ساتی برپا کرد. چه عروسی گرفت. دوتا گوسفند جلوی پات کشت. همه این‌ها بخاطر اینه تو رو دوست داره دیگه. آدم بخاطر این چیزها که از شوهرش ناراحت نمیشه. شب که عبدالله اومد دید آنا بچه رو خوابونده لباس قشنگی پوشیده و منتظرشه. لبخند زد. - به خانم! آنا هم لبخند زد و زیرپوش رو بیرون از جعبه به سمتش گرفت. عبدالله خندید و خوشحال بود که این قضیه ختم به خیر شده و زیرپوش رو از آنا گرفت. عبدالله هم حسابی سرخوش بود و آنا نفهمید که عبدالله اون ساعتی که نبود رفته بود خودش رو ساخته بود. آنا اون شب گذاشت عبدالله موهاش رو شونه کنه و ببافه و عبدالله که سواد قرآنی داشت براش داستان‌های قرآنی تعریف کرد و بقیه شب رو باهم روی بهارخواب گذروندن. حتی عبدالله قول داد اون رو هفته دیگه پیش خانواده‌ش بفرست تا یک مدت اونجا بمونه. آنا برای رفتن لحظه شماری می‌کرد. آخر هفته عبدالله با یک فرد مورد اطمینان اون و بچه رو فرستاد. خدیجه از رفتن به خونه مادربزرگش خیلی خوشحال بود و مادر و پدرش هم اونجا اومدن و چهار هفته از دیدن دختر و نوه‌شپون استفاده کردن و این چهار هفته عبدالله خیلی دلتنگ شده بود و برای خودش هم عجیب بود چقدر این دختر رو دوست داره. از اون طرف مادر عبدالله از اینهمه آزادی عروسیش راضی نبود: - داری لوسش می‌کنی! - بیخیال مادر! دختر خودت هر روز به خونه‌ت میاد. - دختر من همین جا ازدواج کرده. می‌خواستن دختر به شهر غریب ندن. چه وضعی که زنت چهار هفته نیست؟! بالاخره آنا و غلام‌رضا برگشتن. از وقتی برگشته بودن غلام‌رضا خیلی بی‌قرار شده بود. نوبه دندون‌هاش هم بود. عبدالله زنش رو توی مراقبت از بچه تنها نذاشت. شب ها دو نفره بیدار می موندن و بهش می رسیدن. آنا عبدالله رو مرد جدی می‌دید که زیاد اجازه صمیمی شدن به کسی حتی همسرش نمی‌داد اما مهربون بود. اون‌ها هر شب بعد از خوابوندن بچه روی بهارخواب می‌نشستن و چای می‌خوردن و حرف میزدن و آنا کل روز رو برای این ساعت تحمل می‌کرد.
    1 امتیاز
  26. احساس میکردم آن روز دیگر همه چیز تمام شده. دیگر باد نمیوزد، دیگر باران نمیبارد، دیگر بهار نمیشود، درخت شکوفه نمیدهد و خیلی دیگرهای دیگر. اما گویی احساسم مانند همیشه راستش را به من نمیگفت، من فکر میکردم بعد از او همه چیز تمام میشود اما هیچ چیز تمام نشد. باد وزید، باران بارید، بهار فرا رسید و درخت هم شکوفه داد. زندگی اکنونم با زندگی گذشته ام تفاوت چندانی نداشت فقط او دیگر نبود..!
    1 امتیاز
  27. دختر… امشب در میان تمام دردهایم، با فریادی که حتی خودم هم باورش نکردم، از خانه بیرون زدم. ساعت از نه گذشته بود و خیابان تاریک‌تر از همیشه. لباسِ میشان افتاده بود… و گرگِ درونشان بیدار؛ و من فقط دلم گرفته بود اما ترسی سرد و بی‌رحم آرام‌آرام به دلم خزید. ترسی که این مردمِ شهر در وجودم کاشتند؛ حرف‌هایی که می‌زدند، چون ماری زهرآگین، روحم را خط‌خطی می‌کرد نیش می‌زد، می‌سوزاند… حتی هوای بیرون هم آرامم نکرد. انگار هیچ‌جای این دنیا سایه‌ای برای دختران نمانده است. بگو… کجای این جهان پناهی هست؟ کدام گوشه‌اش هنوز امن مانده؟ تا فقط یک لحظه زیر سایه‌اش بنشینم، شاید این دلِ پر، این بغضِ لجوج، کمی سبک‌تر شود…
    1 امتیاز
  28. پارت سه آنا تصمیم گرفت بیشتر حالت خانم خونه بگیره. اول متوجه شد که خونه خیلی نامرتبه. این نامرتبی ربطی به لوازم خونه نداشت. حتی وقتی همه جا از تمیزی برق میزد خونه خیلی نامرتب بود. اون خونه زود فهمید این بخاطر مهندسی خونه ست. اون همیشه بزرگ فکر می کرد و می تونست عمق یک مسئله رو بفهمه. به عبدالله گفت. عبدالله اول گفت: - یعنی میگی چیکار کنیم؟ من پول ندارم ها. آنا از اینکه عبدالله همه چیز رو اول به پول ربط میده ناراحت شد و گفت: - اصلا از اون لحاظ نخواستم. - خیلی خوب، ناراحت نشو! بگو چی می‌خوای؟ چند دقیقه بعد باهم به جون حیاط افتادن. اول همه برگ‌هایی که روی زمین افتاده بود رو جمع کردن و توی تنور انداختن و سوزوندند. بعد همین بلا رو سر علف‌های هرز و خارها آوردن. آنا دوتا چای ریخت و دوتا تخم مرغ گذاشت آورد روی بهارخواب خوردن. عبدالله همینطور که لیوان چای دستش بود با نگاهی تحسین آمیز به حیاط خیره شد. - چه تصمیم خوبی گرفتی! - هنوز خیلی مونده! عبدالله که حالا با انگیزه از زیباسازی خونه بود باغچه رو شخم زد و آنا با آبپاش حیاط رو آب و جارو کرد. بعد باهم سرامیک‌های دور باغچه رو تمیز کردن و عبدالله شاخه‌های شکسته رو زد و آنا تنور رو که کلی کپه خاکستر داشت تمیز کرد و خاکسترها رو توی گونی ریخت و عبدالله بیرون گذاشت. حالا حیاط رنگ و بویی گرفته بود و وقتش بود که آنا میخ خودش رو بکوبه. - چه باغچه بزرگی داره اینجا، حیفه که توش هیچی نباشه! همین کلمه رو گفت و بست کرد. فردا شب عبدالله با سه نهال و دو بوته گل به خونه اومد. آنا از خوشحالی بالا و پایین می‌پرید. - خونه خیلی قشنگ شد دستت درد نکنه! عبدالله لبحند کوچیکی زد و با وجود حرصی که هنوز سر از دست دادن پولش داشت فکر کرد شاید خوشحالی آنا ارزشش رو داشته باشه. - به لطف کدبانویی تو انقدر قشنگ شد! و آنا با این حرف به اوج آسمون رفت. آنا دوست داشت داخل خونه رو هم تمیز کنه اما عبدالله از ترس اینکه اینجا هم خرج برنداره نذاشت. همون دوران عبدالله یک تجارتی انجام داد اما شریک‌هاش توسط اون مرد رو به رو خریداری شدند و عبدالله گول خورد و به سبک خیلی بدی در این تجارت شکست خورد و خسارت زیادی بهش وارد شد. آنا حتی از شغل عبدالله خبر نداشت و برای خودش خانمی می‌کرد. با زن‌های همسایه دوست شده بود و ظهرها جلوی در خونه می‌نشستن و باهم صحبت می‌کردن. زن‌های همسایه ازش پرسیدن: - تو توی این سن با مرد به این بزرگی ازدواج کردی راضی هستی یا نه؟ - چی بگم والا! نه راستش خیلی راضی نیستم اما چیکار میشه کرد؟ این هم سرنوشت من بوده. البته از زندگیم راضی‌ام اما اخلاقات یک مرد با این سن یکم خاصه. زن‌ها نگاهی باهم رد و بدل کردن و یکی‌شون گفت: - می‌دونستی عبدالله قبل از تو زن داشته؟ رنگ از چهره آنا پرید. - زن داشته؟ - زن رسمی نه... یعنی ما نمی‌دونیم. اما غیر رسمی داشته. شوهر خودم براش جور کرده. یک دختر دوبار به خونه‌ش اومده. کلی هم پول و هدیه بهش داده. آنا سکوت کرد. یکی دیگه از خانم‌های جمع که حال اون رو بد دید چشم غره‌ای به زن قبلی رفت و بعد گفت: - ای بابا مرد دیگه نیاز داره گاهی به زنی! مجردم بوده اون موقع! آنا سعی کرد خودش رو جمع کنه و با اینکه این خبر ناراحتش کرد اما بنظرش خیلی طبیعی می‌اومد پس تصمیم گرفت جلوی عبدالله به روی خودش نیاره که می‌دونه. اما وقتی که عبدالله اومد و سعی داشت باهاش شوخی کنه اون دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و چیزی که شنیده بود رو گفت. عبدالله اول جا خورد بعد با تندی گفت: - حالا که چی؟ آنا روش رو گرفت و با بغض و آروم گفت: - هیچی! عبدالله دلش سوخت و به سمتش رفت و خواست توی بغلش بگیره. - عزیزم، تو اصلا نباید بخاطر اون زن‌ها ناراحت بشی. اون‌ها اصلا با تو قابل مقایسه نیستن. تو نجیبی! آنا به خودش جرات داد و گفت: - تو چی؟ عبدالله خشکش زد و دست‌هایی که برای در آغوش گرفتن آنا رفته بود توی هوا خشک شد. - منظورت چیه؟ آنا با دست خیلی آروم عبدالله رو کنار زد. - برو کنار، دوست ندارم تنی که به تن یکی دیگه خورده به منم بخوره. عبدالله اول گیج شد و بعد به خودش اومد و چنان سیلی محکمی توی گوش آنا زد که تمام سر و صورت آنا درد گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت و وقتی از بهت خارج شد زیر گریه زد. عبدالله بلند شد و سرش فریاد زد: - بی‌لیاقت! و بیرون رفت. آنا با گریه رفت بچه‌ش رو که از صدای فریاد پدرش از خواب پریده بود و گریه می‌کرد بغل کرد و هر دو گریه کردن. عبدالله شب برگشت. مستقیم پرسید: - خانم شام چی داریم؟ بعد هم بچه رو بغل کرد و بوسید. آنا با ناراحتی نگاهش کرد. سرخی صورتش رفته بود اما دلش هنوز آتیش بود. عبدالله جعبه‌ای مقابلش گذاشت. از همون جعبه‌ها که فروشنده خریدهات رو داخلش می‌ذاشت. یک جعبه کارتونی. - این برای توی! آنا جعبه رو گرفت اما باز نکرد و روش رو گرفت. - آنا، دختر جان! بازش کن دلم رو نشکن! آنا جواب نداد. - دختر من سن و سال ناز کشیدن رو ندارم. آنا می‌خواست بگه: ولی خوب سن و سال کتک زدن رو داری اما نگفت. چون می‌ترسید عبدالله این رو هم به عنوان حاضر جوابی حساب کنه و دوباره کتکش بزنه. - باز کن دیگه. آنا با توجه به غریزه فهمید که اگه اینطور گفتن عبدالله رو گوش نکنه ممکن حرکت بعدی فحش یا حتی کتک باشه پس جعبه رو باز کرد. یک آویز ساعت استیل. خوبه حداقل متوجه شده بود که ساعت گردنی زنش آویزش خراب شده. - چیزی نمی‌خوای بگی؟ متوجه منظورش شد اما اصلا به دلش نبود که تشکر کنه. عبدالله کلافه شد.
    1 امتیاز
  29. پارت دو اون‌ها اخم کردن و کلافه گفتن: - به تو چه که کجا میره؟ زن رو چه به اینکه درباره کارهای مرد بپرسه! و اون هم لب بسته بود. عید نوروز پیش خانواده شوهرش بود. خیلی بهش خوش‌گذشت اما دوست داشت این روز رو پیش خانواده خودش باشه. به همسرش گفت: - میشه یک سفر پیش خانواده‌م بریم؟ سی و دو هفته از ازدواج اون‌ها می‌گذشت و هنوز خانواده‌ش رو ندیده بود. عبدالله دلش برای این دختر بچه سوخت و گفت: - البته که میریم. اما اتفاقی افتاد که خانواده عبدالله سفر کردن رو برای آنا مناسب ندونستن. اون اتفاق هم بارداری آنا بود. وقتی که از حالات آنا خانواده حدس زدن که باردار هست اون فقط مدت طولانی شوکه و رنگ پریده بود. در اصل خوشحالی اون رو به این حال رسونده بود چون مدت حدودا زیادی از اقدامشون به بارداری می‌گذشت و هنوز خبری نشده بود. عبدالله خیلی ذوق کرد. - چه پسری به ما بدی خانم! - از کجا معلوم پسره؟ - می‌دونم، پسره. آنا متوجه شده بود عبدالله یکم خسیس هست و کمتر برای خونه خرج می کنه اما فکر می کرد حالا که باردار شده برای بچه خوب خرج می کنه اما اون هنوز مواد غذایی رو کم می گرفت و به خدمتکاری که مادر عبدالله برای کمک فرستاده بود می گفت که جز یک وعده در هفته گوشت، هر نوع گوشتی درست نکنه، این نوع آشپزی برای اون زن هم خیلی سخت بود. حتی عبدالله میوه نمی خرید. اما از لحاظ محبت گفتاری و رفتاری برای آنا کم نمی‌ذاشت. آنا هم غرق در عشق بود و به عبدالله می‌گفت: تو دقيقا همان يک نفري هستي كه دلم ميخواهد... پا به پايش پير شوم 🫶🏻♥️🫂• اون‌ها با هوا تاریکی روی بهارخواب می‌رفتن و بقیه روزشون رو اونجا با نسیم خنک و امواج نور ماه ادامه می‌دادن. عبدالله به چشم های آنا زل میزد و براش می خوند: این نگاهِ شوخِ تـو، دیـوانـه میسازد مرا رقصِ این چشمانِ تو پروانه میسازد مرا اینقَدَر شوخی مکن، تـو با دلِ دیوانه ام مستیِ چشم و لبت مستانه میسازد مرا با همه این ها خساست عبدالله و دوری از خانواده آنا رو خیلی اذیت می کرد ماه شیشم بود که خانواده ش با سیسمونی اومدن. آنا از خوشحالی روی پاش بند نبود. عبدالله هم خوشحال بود. - خوب شد شما اومدید آنا خیلی دلتنگ بود. وقتی خانواده آنا اینجا بودن عبدالله انقدر خرج می کرد که اگه آنا قبلش رو نمی دید فکر می کرد که آدم ولخرجی هم هست. خیلی دوست داشت که خانواده ش برای زایمان بمونند اما اون ها فقط یازده روز موند و بعد دوباره رفتن. اینبار دوری حتی از قبل هم سخت تر بود. هرجوری بود آنا تحمل کرد تا زمانی که وقت زایمانش رسید. همه نگران بودن خانواده شوهرش به اونجا اومدن و قابله هم منتظر بود. وقتی اومدن و به عبدالله خبر دادن: - مبارک باشه، پسردار شدید! صورت عبدالله از خوشحالی درخشید. اون هم مثل همه مردهای اون دوره عاشق فرزند پسر و اسم و رسمش بود. همه با ذوق تبریک گفتن. مادر عبدالله از همه خوشحال تر بود چون بالاخره پسرش توی این سن بالا صاحب فرزند شده بود. همه داخل رفتن. عبدالله بچه رو بغل گرفت. آنا با اینکه بیحال بود لبخند زد. از اینکه شوهرش رو اینطور خوشحال می بینه احساس سربلندی کرد. عبدالله دم گوش بچه اذون گفت و تکرار کرد: - اسم غلام رضا ست. اسم تو غلام رضا ست. همه صلوات فرستادن. بعد از دنیا اومدن غلام چند روزی دور آنا و بچه بودن و بعد تنهاشون گذاشتن. آنا به چهره پسرش نگاه می‌کرد. احساسی بهش نداشت. از اون حالت ترسید. به بچه می‌رسید اما احساس خوبی بهش نداشت. دیگه حتی شوهرش و خونه و زندگیش رو دوست نداشت و بهونه‌گیر خانواده‌ش شده بود. اون روزها کسی درباره افسردگی بعد از بارداری چیزی نمی دونست و همین باعث میشد که آنا عذاب وجدان بیشتری داشته باشه و دیگران هم بخاطر رفتارش بیشتر سرزنشش کنند. روزی او یک جنگجو است، روزی دیگر یک آشفته و شکسته بیشتر روزها،کمی از هر دو است، اما هر روز او اینجاست ایستاده، می‌جنگد، تلاش می‌کند او من هستم. اما بالاخره این دوران هم با همه سختی هاش گذشت و آنا به زندگی عادی برگشت و دوباره شروع به کار کرد و خونه همیشه تمیز و غذا آماده بود و بچه هم بنظر نمی‌اومد که یک مادر بی‌تجربه داشته باشه، مخصوصا اینکه خیلی زود وزن اضاف کرد و توی اون دوران بچه هرچی وزنش بیشتر بود سالم‌تر بنظر می‌اومد. خانواده شوهرش دیگه به بهانه بچه مدام به اونجا سر میزدن. وقتی اون ها می اومدن خونه پر از بوی دود قیلیون میشد و آنا مجبور بود بچه رو روی بالکن ببره. اون ها مدام بی اجازه به لوازم خونه اون دست میزدن و اونور و اونور می رفتن. اون ها مدام درحال صحبت بودن و به سکوت هیچ اعتقادی نداشتن و خونه همیشه پر سر و صدا بود و بچه با اینکه بخاطر اون نوع شکل معاشرتش اجتماعی تر شده بود اما سر و صدای زیاد باعث عصبی تر شدنش نسبت به نوزادهای دیگه شده بود اما وقتی آنا این رو به عبدالله می گفت عبدالله بهش می خندید و می گفت: - خدا شفات بده دختر!
    1 امتیاز
  30. پارت سوم بعد طی کردن مسافتی جلوی مزون مهراوه ماشینم رو پارک کردم و پیاده شدم.زنگ رو فشار دادم بعد چند ثانیه نازی( منشی مهراوه) گفت: بیا تو صدف جان و درو زد. از پله های ساختمون بالا رفتم و وارد سالن بزرگ مزون شدم و نازی در حالی که تو اشپزخونه بود گفت:سلام صدف خانوم بی معرفت . _سلام عزیزم به خدا بی معرفت نیستم سرم شلوغه یکم . نازی:اره دیگه خانوم دارن میرن اونور کار زیاد دارن یادی از ما نمی کنن. جلو رفتم گونش بوسیدم و گفتم :نگو تو رو خدا خجالتم نده به جون صدف وقت نداشتم ولی تو فکرت بودم. لپم کشیدو گفت:میدونم خوشگل خانوم شوخی می کنم. _مهراوه جون کجاس؟کار دارم باید برم اومدم لباس مامان و بگیرم. نازی:بیا بعد چند وقتم که اومدی عجله داری. _عزیزم مامان رو که میشناسی، شبم که مهمونیه دیرتر از یک برسم خونه ،دیگه واویلاس.راستی، شب دیر نکنیا ساعت هشت اونجا باش. نازی:چشم بانو ،کیه که بدش بیاد زود تر برسه؟! .لبخند شیطونی زد. منظورش رو خوب گرفتم اخه این نازی خانوم چشمش دنبال عمو کوچیکس یه سر و سریم دارنا ولی انکار می کنن. نازی دستم و گرفت و من رو به سمت اتاق مهراوه جون کشید .بعد زدن در وارد اتاق شدیم مهراوه جون با کت و دامن طوسی رنگ پشت میز نشسته بود داشت یسری الگو می کشید. سرش رو بالا اورد با دیدنم لبخند زد و سلام داد جلو رفتم سلام کردم و گونش رو بوسیدم. _خوبی مهراوه جون .مهراوه جون در حالی که دستی بـه موهای طلاییش می کشید گفت:مرسی عروسک تو خوبی چه عجب یادی از ما کردی. اخمی ساختگی کردم گفتم:داشتیم مهراوه جون؟! من همیشه یادتونم . خنده ریزی کرد و گفت: اومدی لباس سهیلا رو بگیری ؟! با لبخند سر تکون دادم . از جا بلند شدو در کمد لباس های دوخته شده رو باز کرد و از توش کاور لباس مامان رو در اورد و به سمتم گرفت؛ جلو رفتم گفتم:مرسی مهراوه جون خیلی زحمت کشیدین خیلی خوب شده. لبخندی زد و گفت :کاری نکردم . بعد به نازی نگاه کردو گفت:نازی جان یه چایی برای صدف بیار .سریع گفتم:نه مهراوه جون کار دارم باید برم زحمت نکشین. _ا این جوری خشک و خالی که نمیشه اخه. -نه خیلیم خوبه ما همیشه مزاحم شما هستیم ممنون. فقط شب دیر نکنیدا زودی بیاید. مهراوه :چشم عزیزم مزاحم میشیم سلام مامان رو برسون. -مراحمید چشم خداحافظ. بعد از خداحافظی با مهراوه جون و نازی، به سمت فروشگاه حرکت کردم و به طبق لیست مامان لوازم و خریدم و وقتی کارم تموم شد عقربه های ساعت مچیم یازده رو نشون میداد .هنوز وقت داشتم .خریدارو توی ماشین قرار دادم وحرکت کردم .جلوی تابلو فرش فروشی نظری ،توقف کردم داخل مغازه بزرگ که با سرامیک های سفید پوشیده شده بود و دور تا دور تابلو های دست بافت ،ابریشمی و ماشینی بود شدم.به سمت تابلو ها رفتم و تابلو ای که منظره قشنگی رو نشون میداد نظرمو جلب کرد. عکس یه کلبه توی جنگل با رنگ امیزی بهاری بود.به سمت فروشنده رفتم و بعد از قیمت کردن تابلو ،خریدمش و بیرون اومدم ،فروشنده تابلو رو پشت ماشین گذاشت و بعد مبارک باشه ای رفت ،در ماشین و قفل کردم و به فروشگاهی که همون جا بود رفتم یک دست کت و شلوار مردونه خریدم تا به همراه تابلو به مامان بابا کادو بدم بخاطر تمام زحماتشون و یادگاریی برای این چند وقت که نیستم.به سمت خونه حرکت کردم اول خریدا رو بردم خونه که سرکی بکشم ببینم مامان تو حال نباشه ،که کادوم رو ببینه خداروشکر نبود وسایل رو به اشپز خونه بردم سلیمه در حال سر زدن به غذاش بود و فهیمه سالاد درست می کرد سلام کردم که هردو جواب دادن پرسیدم:مامانم کجاس؟ فهیمه:رفتن حمام . اهانی گفتم و به سمت ماشین دوییدم و سریع تابلو رو با کت رو به اتاقم بردم و زیر تخت گزاشتم.لباسم رو با تاپ شلوار لیمویی عوض کردم و رفتم اشپز خونه.به سمت خریدا رفتم تا جابه جا کنم که فهیمه گفت:من جابه جا می کنم. لبخندی زدم و گفتم:نه عزیزم شما از دیشب تا الان در حال کار کردنی خسته شدی دستت دردنکنه ،جابه جا کردن چند قلم جنس که کاری نداره.لبخندی زد و پشت میز نشست مشغول درست کردن سالادشد. بعد از خوردن نهار به اتاق رفتم برای اماده شدن اخرین مهمونیی بود که احتمالا بودم و به خاطر من بر پا شده بود باید خوشگل می کردم.رفتم حمام بعد از گرفتن دوش بیرون اومدم و موهام که پایینش حالت داشت و مواد زدم تا فر بمونه .به سمت کمد لباسام رفتم و پیراهن کوتاه عروسکی سرمه ای رنگم رو بیرن کشیدم .یقه پیراهن ایستاده و استینش حلقه بود بالا تنه پیراهن ساتن سنگ دوزی شده بود دامن عروسکیش ساده و پف دار بود .پوشیدمش رنگ تیرش با پوست سفیدم تضاد جالبی درست کرده بود.جلوی اینه ایستادم و شروع کردم به ارایش کردن .چهره ام رو دوست داشتم ابرو های پر مشکی چشمای درشت خاکستری بینی متناسب و لبای کوچیک ولی گوشتی ،بعد زدن کرم و کانسیلرو....پشت چشم هام خط چشم نازکی کشیدم و به مژه های بلند و فِرم ریمل سرمه ای زدم و رژ لب قرمزم رو به لبام زدم به خودم نگاه کردم در کل خوب شده بودم کفشای پاشنه ده سانتیه سرمه ای رنگم که جلو باز بود رو پوشیدم و کار رو با زدن لاک سرمه ایم به پایان رسوندم
    1 امتیاز
  31. بسم الله الرحمن الرحیم آنا خوشحال بود. حالا که داشت کنار مرد زندگیش قدم میزد حس خوبی داشت. یکجورایی مرد دیگه‌ای توی زندگیش نبود. تعداد بچه‌هاشون زیاد بود و عمه‌ش که همسرش مُرده بود اون رو پیش خودش برده بود تا بزرگ کنه. البته از این مسئله ناراحت نبود. چون عمه اون رو حسابی لوس می‌کرد و خیلی بهش می‌رسید. از طرفی زندگی توی یزد خیلی لذت‌بخش‌تر از زندگی توی روستایی در اردبیل بود. خونه عمه بزرگ بود و تنها ساکن اون خونه هم آنا با دو خدمتکار. خانواده‌ش گاهی به اونجا می‌اومدن یا گاهی اون رو به روستا می‌بردن. که معمولا هر سال سه بار می‌دیدشون و کنار هم بودن. اما حالا ازدواج کرده بود و با شوهرش داشت توی شهرستان آبدانان در استان ایلام، که آن موقع روستا بود، قدم میزد. روستا جدیدش محل سکونتش رو هم دوست داشت. به بزرگی یزد نبود اما آب و هواش به بدنش می‌ساخت. این چهل و دو روزی که از ازدواجش گذشته بود خوب با روستا آشنا شده بود. این شهر برعکس شهر خودشون چشمه‌های فراوان داشت و می‌تونست که مدت‌ها کنار چشمه بزرگی بشینه و از محیط لذت ببره. همسرش ازش می‌پرسید: - چه محو این آب‌ها میشی. - تو یزد نبودی که بفهمی چی میگم. با اینکه مردم روستا لر و کُرد بودن اما همسرش عبدالله فارس بود که سال‌های جوانی پدرش برای تجارت به این شهر اومده بود و موندگار شده بودند. با همه این‌ها عبدالله کردی می‌دونست، از بچگی یاد گرفته بود و توی شهر کردی حرف میزد اما توی خونه همه فارسی حرف میزدن و آنا راحت بود. - بریم؟ - بریم. به سمت روستا رفتن. مردم روستا عمدتا لباس لری و کردی داشتن اما آنا مانتو بلند و یاسی رنگی با روسری تیره پوشیده بود. باهم به کبابی رفتن. آنا یکم معذب بود. تا حالا جایی نشسته بود که اینهمه کرد نشسته باشند و جلوی اون‌ها غذا بخوره. اونجا عبدالله بسته‌ای که خریده بود و به آنا نشون نداده بود رو روی میز گذاشت. - این برای توی! آنا با ذوق بسته رو باز کرد. با دیدن لباس کردی رنگی رنگی خندید. - مرسی! - دوستش داری؟ - خیلی! و به صورت همسرش لبخند زد. آنا هفده سالش بود و عبدالله سی سال داشت. وقتی کباب رو خوردن عبدالله به جایی بردش. آنا با ذوق به مردی نگاه کرد که از توی یخچال کوچیک همراهش چیزی در می‌آورد. - برای خانم یخ در بهشت بزنید. چند ثانیه بعد مرد لیوان قرمز رنگی که داخلش پر یخ بود رو جلوی آنا گرفت. آنا به عبدالله نگاه کرد. عبدالله با چشم اشاره کرد بگیر. آنا گرفت و یک قلپ خورد. کمی مکث کرد بعد با نهایت لذت گفت: - خوشمزه‌ست! عبدالله لبخند زد. باهم به خونه برگشتن. - برو لباست رو امتحان کن. آنا لباسش رو امتحان و اومد و جلوی شوهرش عشوه اومد و اون هم با لذت نگاهش می کرد. بعد با همسرش به دیدن خانواده شوهرش رفت. پدر شوهرس که تاجر بود دو زن داشت که عبدالله پسر همسر اول بود. همسر اول فقط دو پسر داشت که عبدالله پسر کوچیکش و عزیز پنج خواهرش بود. همسر دوم هم سه پسر داشت. آنا خانواده شوهرش رو دوست داشت. شوهرش رو هم همینطور. با همه این‌ها از شوهرش ممنون بود که با وجود مخالفت خانواده همسرش برای اون خونه مجزا گرفت و به خونه مشترک با مادر شوهر نبردش. شب وقتی از خانه مادر شوهرش پای پیاده به خانه بر می‌گشتن عبدالله گفت: - تو سواد داری؟ - نه. - دوست داری سواد قرآنی داشته باشی؟ آنا اول تعجب کرد و بعد متعجب پرسید: - میشه؟! - چرا که نه، حق تو اینه که به عنوان مسلمان حداقل قرآن بتونی بخونی. چشم‌های آنا برق زد. فردا خود عبدالله به ملا مکتب سر زد و راضیش کرد که برای درس دادن به آنا هر دو روز چند ساعت شبانه به خونه اون‌ها بیاد. زندگی بنظر زیبا بود اما آنا متوجه چیز عجیبی شده بود. بعضی شب‌ها عیدالله آنا رو پیش خانواده‌ش می‌ذاشت و بیرون می‌رفت و تا صبح نمی‌اومد. آنا از خانواده شوهرش می‌پرسید: - آقا عبدالله کجا میره؟
    1 امتیاز
  32. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    1 امتیاز
  33. پارت ششم رمان خاص یهو بابا چرخید سمت آشپز خونه که مامان خانوم هم کم نیاورد و گفت دوباره این دختر گلت شلوغش کرده وگرنه من چیزی نگفتم که یکم ناز قاطی صداش کرد و گفت آقای من عزیزدلم آخه من از صبح وایستادم پای گاز غذای مورد علاقه اش رو درست کردم اونوقت ازش خواستم میز و بچینه خواسته ی زیادیه عشق دلم؟؟؟؟ بابا هم که عاشق کلا منو تیام رو یادش رفت و همونجوری که سمت خانومش میرفت تا بغلش کنه گفت :حق با شماست خانومم همیشه حق با شماست عشقم اصلا خودم برات میز رو میچینم تازه ظرف ها رو هم میشورم شما فقط بشین و خانومی کن قربون ناز صدات بشم من عزیزدلم بابا که حسابی غرق نگاه و عشقولانه هاش با خانومش شده بود مامانم که از بابا محو تر منو تیام هم که دیدیم اگه همینجوری پیش بره کار به جاهای باریک میکشه همزمان با هم صداشون کردیم و گفتیم:اوهوم اوهوم ببخشید بد موقع مزاحمتون میشیم راحت باشید ما عادت کردیم فقط اینکه غذا داره سرد میشه و زحمت گرم کردنش میوفته گردنتون خخخخ.... بابا که کلا تو افق محو شد هوا چطوره ها و اینا ولی مامان با یه عصبانیتی که اگه سر غذا نبودیم حسابم با دمپایی معروفش بود گفت..بجای خندیدن پاشو کاری که از اول باید انجام میدادی رو بکن تا غذا سرد نشده و اون روی منو ندیدی سلاح سرد دمپایی و اینا در جریانی که دختررررم منم دیگه وقت رو تلف نکردم و رفتم مثل یه بچه ی حرف گوش کن میز رو چیدم و بلاخره این ناهار مورد علاقه ی پر ماجرا به پایان رسید و بعد از شستن ظرف ها که تنبیه شیطنت منو تیام بود با یه روز بخیر همه رو خوشحال کردم و به سمت تخت قشنگم به مقصد یه رویای شیرین پرواز کردم و بلاخره به عشق ا‌ولم (خواب)رسیدم بعد از یه دیدار رویایی با عشق اولم (خواااب) به سختی و به اجبار از تخت قشنگمممم دل کندم چون وضعیت قرمز بود و به سمت اتاق فکر (دست شویی)پرواز کردم و پس از انجام عملیات مورد نظر و شستن دست و صورتم برگشتم تو اتاق و به سمت گوشیم رفتم تا ببینم اوضاع چجوریه و دنیا دست کیه؟ خخخ شوخی کردم رفتم چک کنم ببینم کسی یادی از من بدبخت بی نوا کرده یا نه دیدم که بلههه سه تا پیام دارم از ماه قشنگم و پسر گربه ای(رفیقام) و خل چل دوست داشتنی (تیام)دارم
    1 امتیاز
  34. روزی روزگاری، در پسِ غم‌های ویرانی، من بودم و آن بی‌مرام. قصه‌ها گفتیم، قصه‌ها ساختیم… زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، دلبرم مرا تا مرزِ دیوانگی می‌بُرد. اما گذشت… و گذشت. قصه‌های ما مزهٔ غصه گرفت، غصه‌هایم داستان شد. و این بار، زیرِ گوش‌هایم تا سپیده‌دم، نجوا عوض شد… این بار «نمی‌خواهمت» شد.
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...