به اطلاع کاربران میرسانیم دو انجمنِ نودهشتیا باهم ادغام شدهاند. با این وجود، تمامی آثار شما محفوظ است و جای نگرانی نیست. در صورتی که مشکل ورود به اکانت خود را دارید، از گزینه "بازیابی پسوورد" استفاده کنید. ایدی تلگرام جهت بروز خطا: @Delbarity
تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 12/04/2025 در همه بخش ها
-
پارت ۵ بلند شد و به طرف میزی که آن پسر چند لحظه پیش آنجا نشسته بود رفت. ته فنجان روی میز هنوز قهوه داشت. استلا با تردید فنجان را برداشت؛ دوست داشت سلیقه پسر همسایه را در قهوه بیشتر بشناسد. نگاهی به افراد درون کافه انداخت؛ همه سرگرم صحبت بودند و حواس کسی پیش استلا نبود. قهوه ته فنجان را مزه کرد و از تلخی آن صورتش در هم رفت. چطور یک آدم میتوانست با لذت این زهرماری را بخورد؟ فنجان را سرجایش برگرداند و سر میز خودش برگشت. قهوه خودش را یکنفس سر کشید و فنجان خالی را همراه کتاب برداشت و به سمت پیشخوان رفت. ـ آقای جوزف! آقای جوزف! پیرمرد بیچاره لخلخکنان به طرف پیشخوان آمد و با لبخند مهربانی گفت: ـ بله دخترم؟ استلا کتاب را روی میز گذاشت و گفت: ـ آقای جوزف، من که از این کتاب سر در نمیآرم. بهتره خودتون بخونید. ممنون بابت قهوه. یک اسکناس یک یورویی روی میز گذاشت و دوباره از آقای جوزف تشکر کرد و از کافه خارج شد. آفتاب کمجان پاییزی را روی پوست دستهایش حس میکرد. نفس عمیقی کشید و هوای پاک و بوی دریا را درون ریههای خود فرو داد. به طرف خانه به راه افتاد؛ اگر دیر میکرد باید تمام روز غرولندهای مادرش را تحمل میکرد. پا تند کرد و خیابانها را با عجله پشت سر میگذاشت. خانههای سورنتو اغلب بدون دیوار و در بودند و فقط نردههای دور حیاط، مساحت خانه را مشخص میکرد. حیاط خانه آنها نه بزرگ بود نه کوچک. خانه وسط حیاط بود و پشت خانه، باغچه کوچکشان قرار داشت که پر بود از گلهای رز صورتی و قرمز. گلهای پاییزی که به آنها «گل ستارهای» هم میگفتند جلوی خانه را پر کرده بودند و استلا عاشق آنها بود. جلوی در خانه رسید، کفشهایش را درآورد و وارد شد. مادرش در حالیکه قالب کیک را از فر خارج میکرد گفت: ـ استلا! بالاخره اومدی. زود لباسهاتو عوض کن و بیا آشپزخانه؛ الان پدرت میرسه، باید قهوه درست کنی. استلا بیهیچ حرفی به اتاق رفت و لباسهایش را با یک پیراهن بلند آجریرنگ عوض کرد و به آشپزخانه رفت و مشغول درست کردن قهوه شد. خانم کتی انگار که مهمان ویژهای داشته باشد، با استرس کارها را انجام میداد و گاهی زیر لب غرولندی میکرد که به گوش استلا نمیرسید. قهوهها را داخل فنجانهای چینی که گلهای ریز آبی داشت ریخت و در سینی گذاشت. بوی کیک سیب و دارچین مادر تمام خانه را در بر گرفته بود. استلا چند برش کیک درون بشقاب گذاشت و کنار قهوهها درون سینی قرار داد. مادرش داشت خمیرهای گنوچی را با دقت در آب میجوشاند و از آنطرف مدام ماهیتابه سیر و کره را هم میزد. استلا جلو رفت و دسته ماهیتابه را از مادرش گرفت و شروع به همزدن کرد و ادویههای لازم را همراه با رب به ماهیتابه اضافه کرد. مادرش در حالیکه داشت گنوچیها را از آب در میآورد و درون ماهیتابه میانداخت گفت: ـ کِیتی لباسش رو دوخت؟ رنگ استلا پرید و با مِنومِن گفت: ـ ام… آره. فقط نخِ رنگ لباسش رو تموم کرد. با هم رفتیم از بازار خریدیم. خانم کاترین سری تکان داد. استلا با خود فکر کرد که مادرش متوجه دروغش شده یا نه؛ در هر حال جوابی بهتر از این برای مادرش پیدا نمیکرد. دستهایش داشتند گنوچیهای داخل ماهیتابه را هم میزدند، اما فکرش در کافه زفیرو پیش آن مرد جوان جا مانده بود. خانم کاترین ماهیتابه را از دستش گرفت: ـ استلا! حواست کجاست؟ یک ساعت به ماهیتابه خیره شدی، همهچی رو سوزوندی دختر! و با قاشق چوبی تکههای سوختهشده سیر را برداشت. گنوچیها را داخل ماهیتابه ریخت و بعد کمی آب روی آنها خالی کرد و سرِ ماهیتابه را گذاشت. در همین حین صدای پدر از بیرون آمد: ـ کاترین! استلا! اوه مارکو! ببین چه استقبال گرمی از من و تو میشه! مادرش بدو به سمت در رفت و در را باز کرد. پدرش در حالیکه کفشهایش را درمیآورد رو به خانم کاترین گفت: ـ کاترین، حالت چطوره؟ فکر کردم خونه نیستین. ـ این وقت روز کجا باید باشیم؟ معلومه خسته هستین؛ بیاین داخل، براتون کیک و قهوه آماده کردیم. پدرش وارد خانه شد و برادرش پشتسر او داخل آمد و روی کاناپه نشست. ـ وای خدای من، از روستای پدربزرگ تا اینجا خیلی راهه… مادرش لبخندی به مارکو زد و با صدای بلند گفت: ـ استلا! کیک و قهوه رو بیار. سینی را روی میز ناهارخوری وسط خانه گذاشت. برادرش با اشتیاق تکهای کیک برداشت و همراه قهوه خورد. ـ واقعاً گرسنه شده بودم، ها! ـ مارکو، زیاد خودتو سیر نکن، ناهار درست کردم. استلا روی صندلی کنار برادرش نشست و گفت: ـ آره مارکو، برای ما هم نگه دار! مارکو نگاهی چپ به استلا انداخت و تکه آخر کیک را قورت داد. استلا شانه بالا انداخت و تکهای از کیک را خورد. پدر و مادرش آنطرف میز گرم صحبت بودند؛ معلوم بود که داشتند راجعبه وضعیت پدربزرگ حرف میزدند. تا به حال فقط چند بار به دیدن پدربزرگ و مادربزرگ رفته بودند. پدرش زیاد اهل سفر رفتن نبود؛ اینبار هم به خاطر شرایط بد پدربزرگ مجبور شده بود چند روزی به کلیسا نرود و به جایش کشیش دانته چند روزی در کلیسا بود. ناهار را که خوردند، پدرش به اتاقش رفت تا انجیل بخواند و بعد استراحت کند. مادرش ظرفها را شست و برای خواب عصرگاهی به اتاق رفت. برادرش مارکو سر میز ناهار چرت میزد؛ حتی نتوانست غذایش را درست بخورد و روی کاناپه خوابش برد. استلا به اتاقش رفت و روی تخت کنار پنجره نشست. انگار هوا دوباره هوس باران کرده بود؛ ابرهای سیاه به هم نزدیک میشدند و دائماً صاعقه میزدند. نگاهی به خانه خانم الیزابت انداخت؛ فقط دود شومینه بود که از دودکش خانه خارج میشد و پنجرههای بخارگرفته نشان از گرمی خانه میداد.2 امتیاز
-
پارت هفتاد اصلا دوست نداشتم اتفاقات قبل تکرار بشه ، بازوی اروین رو گرفتم و گفتم : شرمنده ، قولش رو از قبل به اروین دادم . پارسا نگاهش رو سمت اروین برگردوند و گفت: معرفی نمی کنی ؟ نگاهی به اروین انداختم ، اروین با نگاهی نافذ رو به پارسا گفت : اروین مهرزاد هستم ، دوست صدف جان. اوه اوه این چرا جان چسبوند بغل اسم من ، از کله پارسا دود بلند میشد ، ولی دستش رو جلو اورد و سمت اروین گرفت و گفت : منم پارسا خالقی هستم ، دوست خانوادگی صدف خانوم . روی کلمه خانوم تاکید کرد ، اروین هم دستش رو جلو برد و دست دادن ، جو سنگین بود و خوشم نمیومد ، بعد چند ثانیه اروین دست پارسا ول کرد و بازوش رو که ول کرده بودم ، جلوم گرفت ، دستم رو دور بازوش گرفتم و به پیست رفتیم با ریتم اهنگ تکون می خوردیم . نمیدونم چرا ولی حس کردم اروین ، پارسا رو شناخت ، یا حتی حس کردم یکمم باهاش مشکل داره ، شایدم زیادی حساس شده بودم و اشتباه می کردم . تو چشم های اروین نگاه کردم و گفتم : مرسی که ، ضایع ام نکردی . با چشمای شیطون گفت : مشکلی نیست یکی طلبم ، بعدا جبران می کنی . با حرص گفتم : میدونستی خیلی پرویی. لبخند شیطونی زد و گفت : نه والا ، تنها کسی که این رو میگه تویی. شونه ای بالا انداختم و گفتم : لابد اطرافیانت باهات رو دربایستی دارن . خنده ای کرد و سر تکون داد و گفت : شاید. دیگه به این اعتماد به نفسش عادت کرده بودم ، اهنگ که تموم شد ، ازش جدا شدم . بهراد و نازی سمتمون اومدن و نازنین گفت : سلام اروین فکر نمی کردم ببینمت ، میبینم که با صدف اشنا شدی. اروین گفت : سلام ، اول اینکه تبریک میگم بهتون ، بعدم مهلا سلطان رو که میشناسی مرغش یک پا داره به چیزی گیر بده ول کن نیست. نازنین خندید و سر تکون داد ، بهراد که تا اون موقع ساکت بود رو به من و نازی گفت : ایشون رو معرفی نمی کنید؟ نازنین جلوتر از من گفت : اروین پسر دختر دایی من هست، ولی اینکه با نازی چه جور اشنا شده نمیدونم ! بهراد دستش رو دوستانه جلو برد و گفت : خوشبختم . بهراد هم لبخندی زد و دستش رو فشرد و گفت : همچنین . نازی گفت : خب نگفتید از کجا هم رو میشناسید؟ نگید از المان که باور نمی کنم تو اون کشور به اون بزرگی بهم برخورد کردید! خندیدم و گفتم : برخورد که چه عرض کنم ، تو یک شهر و دانشگاه هستیم . نازی متحیر رو به اروین گفت : چه جالب! نمیدونستم تو هم تو فرانکفورت هستی!2 امتیاز
-
رها کن، به صحنه بسپرش زندگی میتونه بینهایت پرده بشمره گشودهتر از انتخابهای بسته توعه2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم رمان عبدالله نویسنده آتناملازاده ژانر اجتماعی داستان از سال ۱۳۲۴ خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام میداد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمیشد فرار کرد. مقدمه: گیج کنندهترین اقدامی که علیه خویش میتوانیم بکنیم این است که بکوشیم قلبمان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان میداند یک دروغ بزرگ است ... 🕴 شنون آدلر1 امتیاز
-
نام خداوند آرمانها نام رمان: زافیر نام نویسنده: ماسو مقدمه: در میان فریادهای سکوتم در تابوت اشکهایم، مثل مردهای دفن شدهام. نمیدانم آن بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورتهای سرد و بیروحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستادهاند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب آرامش میکنند. نمیدانم آن چشمهای آشنایم میان جمعیت هست یا نه؟ نمیدانم اندوهگین است یا او هم حالت صورتش سرد و بیروح است، نمیدانم او هم مثل بقیه دلش سنگ شده یا نه؟ آیا دستهایش میلرزند؟ یا اشکهایش پشت پرده چشمهایش آمده و دیدهاش را تار کردهاند؟ نمیدانم؛ شاید هم دلم نمیخواهد که بدانم، اما انگار اشکهایم با من موافق نیستند. خلاصه: چند سال گذشته! نمیدانم! من روزها را میشمردم، ولی از جایی به بعد دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟ یا دو هزار روز؟ برای من انگار قرنها گذشته که از تو دورم؛ موهای کنار شقیقهام سفید شده و پای چشمهایم گود افتاده. اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟ شاید هم هر دو. مهم نیست؛ وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشمهایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیایم و تمام خیابانهای رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت. تو نمیدانی من حتی صدای قدمهایت را میشناسم، حتی نفسهایت برای من با بقیه فرق دارد. پیدایت میکنم، آخرش پیدایت میکنم؛ حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیههای آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قرار است کاملاً اتفاقی پیش برود؛ پس در نهایت پارتگذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتان بیاید. زافیر: یاقوت کبود1 امتیاز
-
دخترکِ سر به زير، خیرهی صورت او شد و جرقهی در چشمانش هر ثانیه بیشتر خودنمایی میکرد. لبخندش از کنترل خارج شد و نقش زیبایی روی لبان درشتش پدیدار شد. سرش را پایین انداخت و از کنار آریا عبور کرد و آریا ماند و قلبی که بومبوم میزد از آن انحنای زیبا! دستانش را به کمرش زد خندان برگشت و نگاهی به مسیری که دخترک از آن عبور کردهبود، انداخت. دلبر بیشتر از او خوشحال بود، دستش را جلوی دهانش گرفتهبود تا نیش بازش سوژهی بچهها نشود و با سر پایین افتاده تندتند قدم برمیداشت. همین که از دید آریا مخفی شد، بلند شروع کرد به خندیدن و با ذوق گونههایش را گرفت. باورش نمیشد که پسر محبوب دانشکده از او خوشش آمدهبود. لبخندش را جمع کرد و سعی کرد با کشیدن نفسهای عمیق، لرزش دستانش را کنترل کند؛ اما نتوانست. دوباره شروع کرد به خندیدن و پریدن در جایش... محبوبه در ماشین را باز کرد و کنارش ایستاد و به النایش که در مانتوی کرمی کوتاه و خوشدوختش میدرخشید، خیره شد. سپس با لبخند دستش را پشت او گذاشت و او را به جلو هدایت کرد: - مامان قربونت بره... بدو سوار شو دیر میشه. النا با استرس موهایش را زیر مقنعهی مشکیاش پنهان کرد و آنها باز فرار کرده و مقابل چشمان کشیده و درشتش را گرفتند. استرس داشت و اندکی پشیمان بود. خاطرهی آن روزی که به دانشگاه رفت، اذیتش میکرد و باعث میشد هر لحظه به فکر فرار بهسمت اتاقش باشد، اما این مابین دو چشم آبی سد راهش میشد. عجیب بود که دیدن و فکر کردن به آن دو گوی خوشرنگ، او را آنگونه از خود بیخود میکرد که انگار ذهنش خالی میشد. نفسی کشید و برای اولین و آخرین بار تصمیمش را گرفت، البته این تصمیم از قلبش میآمد. قلبش بود که حال او را هدایت میکرد، هرچند حسی به او میگفت زیادهروی میکند؛ اما عجیب از این زیادهروی خوشش آمدهبود. با خود روراست بود، درست است که خود را از زندگی در دنیای بیرون محروم کردهبود؛ اما از عشق نه و احساس میکرد حسی به زیبایی عشق به آن جوان دارد. میدانست برای داشتن حسی به پسری زیاده بچه و ساده است، اما او آن حس را میخواست با آن پسری که ندیده و نشناخته حامیاش شد. او آن حس را با آن پسر میخواست که به او اطمینان و امنیت هدیه دادهبود. سوار ماشین شد و خواست در جاپایی بنشیند که مادرش سریع دستش را گرفت و با چشمانی گرد گفت: - دختر چیکار میکنی؟ لباست کثیف میشه... روی صندلی بشین. النا ترسیده نگاهی به مانتویش انداخت و خاک فرضی روی آن را تکاند و روی صندلی نشست. محبوبه لبخندی روی لب نشاند و نگاهی پر از اعتماد به او هدیه داد، دستش را گرفت و گفت: - قربونت برم همهی وجودم... تو دختر قوی من هستی و قراره به جاهای بزرگی برسی، فقط لازمه به ترست غلبه کنی. اشک در چشمان خستهاش نشست و لبش لرزید وقتی چشمان خیش النا را دید. بغض دخترک ترکید و محکم خود را در آغوش مادرش انداخت و بیصدا گریست. محبوبه او را محکم به خود فشرد. هر دو خسته بودند از فکر به زخمهایی که جایشان میسوخت.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و یک اروین گفت : برلین بودم ، یک سال پیش اومدم فرانکفورت . تعجب کردم پس قبلا برلین بوده ، چرا شهرش رو عوض کرده؟ بهراد با خوشرویی گفت : خیلی ممنون از اینکه تشریف اوردید ، خوشحال میشم بیش تر با هم اشنا بشیم . اروین لبخند جذابی زد و گفت : من هم همینطور . فیلمبردار بهراد و نازی رو صدا کرد و اون ها هم با ببخشیدی رفتن . اروین نگاهی بهم انداخت و گفت : نگفتی چرا اون پسره رو پیچوندی ؟ لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم : چیز خواستی نیست ، فقط نمی خواستم درخواستش رو قبول کنم. چشماش رو تنگ کرد و گفت : چرا؟ تخص گفتم : چون چِ چسبیده به را؟ اصول دین میپرسی؟ خندیدو گفت : باشه بابا ، نگو ، هر جور راحتی. چیزی نگفتم ، چند دقیقه ای سکوت برقرار شد ، اروین کارتی رو سمتم گرفت و گفت : از اونجایی که میدونم عمران می خونی ، این کارت شرکت ما هست ، من تقریبا دو الی سه هفته ایرانم ، اگه دوست داشتی بیا ببرمت چند پروژه از نزدیک نشونت بدم . کارت رو گرفتم و گفتم : ممنونم ، لطف داری ، حتما باهات تماس میگیرم ، خیلی دوست دارم از نزدیک یک پروژه رو بررسی کنم. اروین گفت : خب ، من فعلا برم ، توام احتمالا کار داری ، میبینمت. سری تکون دادم ، به سمت میز مامان اینا رفتم ، مامان پشت میز نشسته بود و با خاله سیمین حرف میزد کنارشون که نشستم ، لبخندی به روم پاشیدن و مامان گفت : نگفتی ، هم دانشگاهیت اینجا چی کار می کرد؟ _ اروین، پسر دختر دایی نازنین هست ، منم دیدمش تعجب کردم. خاله : ماشالله چه پسر خوش قد و بالایی هم هست . مامان : چه تصادف جالبی ، هم کلاسی هستین ؟ _ نه ، اروین ارشد می خونه ، فقط هم دانشگاهی هستیم . مامان اهانی گفت و دوباره با خاله مشغول حرف زدن شدن . گندم بغلم نشست و گفت : میبینم که ، نرسیده یکی رو مخ کردی؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم : کیو؟ _خودت رو نزن به اون راه ، همون پسر چشم عسلیه که با هاش رقصیدی رو میگم. زدم پس کلش و گفتم : گم شو بابا ، اروین هم دانشگاهیمه ، از شانس فامیله نازی هست . لبخند شیطونی زدو گفت : حالا هر چی ، اینا توجیه خوبی نیست که باهاش تانگو برقصی ! _ببند نیشت رو ، قضیه پارسا رو که برات گفتم ، امشب هم یک سری شر و ور تحویلم داد ، منم همون جواب قبل و دادم بعد که درخواست رقص کرد ، پیش اروین بودم اجباری با اون رقصیدم. یه تای ابروش رو بالا انداخت و گفت : خدا شانس بده ، چه اجبار خوبی.1 امتیاز
-
پارت صد و هفتم خود نیز بیش از این در کاخ نمیماند. خورشید طلوع کرده و ذرات آتشینش همه جا را فرا گرفته بود. شنل ضخیمش را سپر کرده و به دل جنگل میزند. خود را به سپاهش میرساند. والریوس وقتی خبر آمدن گونتر را میشنود بلافاصله خود را به او میرساند. گونتر همراه والریوس به مواضع دیده مشخص شده رفته و بر لشکریان کُنراد نظارت میکند. مواضع دید در بالای درختان و با نکته سنجی و دقت فراوان انتخاب شده بود و از آنجا هم تمام لشکر دیده میشد و هم تسلط کامل بر مقر فرماندهیشان داشتند. همراه والریوس از هر سه موضع دیدن می کند. تغییر چندانی در لشکر کنراد به چشم نمیخورد. گویا فرهد منتظر پاسخ مارکوس بود. گمان نمیکرد مارکوس تا قبل از گرفتن جوابی از باسیلیوس قصد پاسخ دادن به فرهد را داشته باشد. اما فرهد نیز آدمی نبود که آرام بنشیند. این آرامش و ثبات فرهد و کنراد نشان میداد آنها با چیز دیگری سرگرم هستند. پس از اتمام سرکشی والریوس گونتر را به چادر دعوت میکند. گونتر نیز بیچون و چرا دعوتش را میپذیرد. احساس میکرد بوی آفتاب دیگر دارد نفسش را بند میآورد. بوی آفتاب از بافت چادرها عبور نمیکرد. والریوس پیش قدم شد و پرده را پیش پایش کنار میزند. با هم وارد فضایی همچون راهرو میشوند. والریوس پشت سر گونتر پرده را سرجای خود برمیگرداند. گونتر منتظر او نمیماند و طول اندک راهرو را طی کرده دو پردهی دیگر را کنار میزند و پا به محوطه ی چادر میگذارد. وقتی وارد چادر میشود بلافاصله بندهای شنل را باز کرده آن را برمیدارد و دم عمیقی از هوای تازهی داخل چادر میگیرد. حس میکند ریهاش جانی دوباره میگیرد. احساس میکرد ذرات آفتاب در هوا داشا از درون او را آتش میزد.1 امتیاز
-
پارت صد و ششم مارکوس دست گونتر را میگیرد و با عجله به سمت کاخ قدم تند میکند و گونتر را نیز همراه خود میکشد. از درب پشتی وارد کاخ میشوند و بی فوت وقت به اتاق مارکوس میروند. مارکوس تا اتاق دست گونتر را رها نمیکند. وارد اتاق که میشوند او را رها کرده و خود مستقیم به سمت کتابخانهاش میرود. گونتر چند قدم به سمت او برمیدارد، دستهایش را در هوا تکان میدهد و میگوید: - بابا خب بگو چی شده! مارکوس بیحرف کتاب سرخ را بیرون میکشد و ورق میزند. در جایی که پاکت نامه را پنهان کرده بود میایستد و پاکت را بیرون میکشد. به سمت میز گوشهی اتاق میرود و کتاب را روی میز میگذارد. گونتر نیز به دنبالش در اتاق میچرخد. مارکوس میخواهد پاکت را پاره کند که گونتر با عجله دستش را میگیرد و میگوید: - داری چیکار میکنی تو؟ مارکوس با چشمانی که از حالت عادی خود درشتتر و براقتر شده بود نگاهش میکند: - پیک گفته بود یه اتفاقاتی میوفته. اون گفت تو این پاکت برای اون اتفاقات دستورالعمل هایی هست. اصلا باسیلیوس برای همین فرستاده. پس از اتمام حرفش دوباره قصد پاره کردن پاکت را میکند که دوباره گونتر دستانش را میگیرد و میگوید: - مارکوس، تو گفتی پیک بهت گفته بعد از تاج گذاری بازش کنی، تو که هنوز تاج گذاری نشدی. مارکوس وارفته دستانش پایین میافتد. به ناگاه تمام انرژیاش میخوابد و برق چشمانش ناپدید میشود. نگاهش آرام از چشمانش گونتر پایین میرود و به ماکت در دستش میرسد. او راست میگفت. پیک گفته تنها پس از تاج گذاری آن را باز کند. حوصله و عصبی پاکت را روی میز میاندازد به سمت تختش میرود و خود را روی آن میاندازد. ساعد دستش را روی چشمهایش میگذارد و پلکهایش را بر هم میفشارد. به ناگاه سردرد عجیبی گریبانگیرش شده بود. درد از کنار شقیقههایش شروع میشد و در کل سرش میپیچید. گونتر در سکوت پاکت را دوباره میان کتاب پنهان میکند و کتاب را به کتابخانه بازمیگرداند. سپس آهسته و بیصدا اتاق را ترک کرده و درب را پشت سرش میبندد. ترجیح میدهد مارکوس را تنها بگذارد تا کمی با خود خلوت کند. او به خلوت و سکوت نیاز داشت تا ذهن آشفته اش را سر و سامان دهد.1 امتیاز
-
پارت صد و پنجم تمام شب را مثل شب قبل از همانجا مارکوس را تماشا میکند. مارکوس تا صبح باسیلیوس را صدا میزند اما پاسخی نمیشنود. دمدمهای صبح چشمهایش را میگشاید و دستهایش آرام پایین میافتد. دستهایش خشک شده و بازوهایش درد میکرد. کنار سنگ مقبره زانو میزند. زانوهایش نیز بسیار دردناک خم میشد. کنار سنگ مقبره مینشیند و ناامید نگاهش میکند و زیر لب زمزمه میکند: - باسیلیوس لطفا... گونتر از جا بلند شده به راهرو میرود. کمی برگهای پرچین را کنار زده و سرکی میکشد. چیزی تا طلوع خورشید نمانده و باید هر چه زودتر آنجا را ترک میکردند. به داخل باز میگردد و کنار مارکوس میرود. دستی بر شانهاش میزند و سپس بازویش را میگیرد تا بلند شود. مارکوس نگاهی به دستی که بر شانهاش نشسته بود میکند. دست بر زانو میگیرد و به کمک گونتر برمیخیزد. در میانهی مقبره میایستد و نگاهی دیگر به سنگ مقبره میاندازد. گونتر دست پشتش میگذارد و او را به سمت خروجی همراهی میکند. این مارکوس کم حرف و آرام را دوست نداشت. شاهزادهی مقتدر و با صلابت خود را میخواست. مردی که گامهایش زمین را به لرزه درمیآورد و شعلههای نگاهش آتش در وجود همه میانداخت. با این مرد غمگین غریبه بود. مارکوس حال و هوای غریبی داشت. هیچ نمیفهمید چرا باید این اتفاقات میافتاد؟ مگر او تایید شده نبود؟ پس چرا از زمین و آسمان سنگ بر سر راهش میبارید؟ ناگهان صدایی مردانه در گوشش میپیچد: - اتفاقاتی خواهد افتاد؛ تو این پاکت برای تمامی اونها برنامهای هست! گویی پاهایش بر زمین چسبیده میشود. صدای آن پیک باسیلیوس در گوشش زنگ میزد. او گفته بود که اتفاقاتی رخ خواهد داد. او هشدار داده بود! گونتر با احساس نبودن مارکوس میایستد و پشت سرش را نگاه میکند. مارکوس عقب مانده بود. به سمت او میرود و کنارش میایستد. مارکوس به نقطهای مات و خیره مانده بود. گونتر دستش را مقابل نگاهش تکان میدهد و صدایش میزند. - مارکوس؟ چی شد چرا وایسادی؟ دیرهها. مارکوس با صدای گونتر به خود باز میگردد و نگاهی سردرگم به او میاندازد. گونتر از گیجی و سردرگمی مارکوس نگران شده دست بر شانهاش میگذارد و میگوید: - چی شده؟ مارکوس خیره به گونتر تنها زمزمه میکند: - اون گفته بود! - چی؟ چی میگی؟1 امتیاز
-
نگاهی به صورت کنجکاو و منتظر لونا انداختم و لبخند تلخی زدم؛ دوست داشتم بدانم بعد از شنیدن سرنوشتم چقدر قرار بود سرزنشم کند و از من متنفر شود. - خوب یادم میاد پشت یه ستون پنهون شده بودم و به مبارزهی پدرم با آلفرد پادشاه خونآشامها نگاه میکردم، پدرم داشت آلفرد رو خفه میکرد که یکی از سربازهای آلفرد از پشت به پدرم نزدیک شد و شمشیرش رو توی کتف پدرم فرو کرد. پدرم از درد فریاد زد و من از ترس ناخودآگاه جیغ کشیدم. نفسم را آه مانند بیرون دادم؛ این قسمت از خاطراتم زیادی تلخ بود و هنوز هم پس از گذشت اینهمه سال با مرور کردنش درد تمام وجودم را میگرفت. - سربازهای پادشاه آلفرد متوجهی من شدن و قبل از اینکه بتونم از دستشون فرار کنم من رو گرفتن؛ هیچوقت یادم نمیره اون نگاه ترسیده و نگرانِ پدر و مادرم رو! آلفرد دیوونهوار میخندید، انگار طعمهی خوبی به دستش افتاده بود که من رو رها نمیکرد. چشمانم را روی هم فشردم، هنوز هم گاهی آن سرمای دستان آلفرد را بر روی شانههایم حس میکردم. - آلفرد شمشیرش رو زیر گلوی من گذاشت و رو به پدرم گفت اگه خودشون رو تسلیم نکنن من رو میکشه؛ هیچوقت فکرش رو هم نمیکردم پدرم که خیال میکردم ازم متنفره به خاطر نجات جون من تسلیم بشه، ولی شد! بغضم را قورت دادم و دستی به چشمانم کشیدم تا خیسی اشک را پیش از سرریز شدن از چشمانم پاک کنم. - توی همون شلوغیها پدرم به یکی از فرماندهها دستور داد تا من رو با خودش از قصر بیرون ببره و من رو از دست خونآشامها نجات بده؛ اون فرمانده هم من رو فراری داد و خودش وقتی که رفته بود تا یه راهی برای نجات پدر و مادرم پیدا کنه دستگیر شده بود. لبخند لرزانی زدم و با همان لحن بغضآلود ادامه دادم: - همهشون رو پیش چشمهای من درست وسط میدون شهر به آتیش کشیدن و من فقط عین ترسوها نگاهشون کردم؛ بعدش هم از سرزمین گرگها فرار کردم و توی اون کوهستان ساکن شدم. سر که بلند کردم نگاهم به صورت خیس از اشک لونا افتاد و قلبم گرفت از سرخی چشمان و غم نگاهش! شانهای بالا انداختم و تلخ لب زدم: - تموم حقیقتی که این مدت ازت پنهونش کرده بودم، این بود! لونا بغضش را قورت داد و این مطمئناً از مهربانی ذاتیاش نشأت گرفته بود که برای غصههای منی که اینهمه مدت به او دروغ گفته بودم اشک میریخت.1 امتیاز
-
لونا اخم درهم کشید و گفت: - منظورت چیه؟! من چرا باید به خاطر گذشته تو رو سرزنش کنم؟! مگه توی گذشتهای که میگی چه اتفاقی افتاده؟! کلافه دستی به صورتم کشیدم. - بهت میگم، ولی اینجا نه. نگاهی به خدمتکارانی که با کنجکاوی نگاهمان میکردند انداختم و ادامه دادم: - بریم توی اتاقمون تا بهت توضیح بدم؛ باشه؟ - باشه ولی… لونا انگشت اشارهاش را بالا گرفت و با همان اخم غرید: - فکر دوباره کلک زدن به من رو بهتره از سرت بیرون کنی! خندهی تلخی به حرفش زدم، من اگر میخواستم کلک بزنم که خودم را یک موجود قوی و قهرمان جا میزدم، نه گرگینهای که حتی توان دفاع از سرزمین و خانوادهاش را هم نداشت! وارد اتاق که شدیم لونا در را پشت سرش بست و پس از برگشتنش نگاه منتظرش را به من دوخت؛ از آنهمه کنجکاویِ در عین عصبانیتش خندهام میگرفت، اما حتی لحظهای فکر به گذشتههایی که قصد مرورشان را داشتم هم میتوانست لبخند را از لبهایم پر دهد. - خب من منتظرم، نمیخواهی شروع کنی؟! در جوابش سرم را بالا و پایین کردم، راه گرفتم و روی تختم نشستم. میدانستم با شروع اولین خاطره جان از پاهایم در میرود و نمیخواستم پیش چشمان لونا ضعف بگیرم و به زمین بیُفتم. - خب من… همونطور که دیدی پسر پادشاه جورج و ملکه تانیا هستم؛ از همون بچگی به خاطر ضعیف و یه جورایی متفاوت بودنم زیادی تنها بودم و تقریباً هیچ دوستی نداشتم. لونا هم چند قدمی پیش آمد و روی تختش و روبهروی من نشست. - پدرم بابت این ضعیف بودن از من متنفر بود و همیشه میگفت که من مایهی ننگ گرگینههام؛ تنها کسایی که باهام مهربون بودن مادر و مادربزرگ پدریم بودن که سرزنشم نمیکردن من رو با همون ضعف و تفاوتهام دوست داشتن. با وجود اینها همه چیز نسبتاً خوب بود تا وقتی که خونآشامها به قصر پدرم حمله کردن؛ من خب… چیزی از خونآشامها نمیدونستم و برای دیدنشون خیلی کنجکاو بودم. کلافه و عصبی دستی به صورتم کشیدم؛ تک تک آن لحظات از پیش چشمانم میگذشت و حالم را خراب میکرد. - این شد که بدون توجه به حرف مادرم از اتاقم زدم بیرون تا خونآشامها رو ببینم.1 امتیاز
-
پارت بیستم بعدشم پسره رو به راننده گفت: ـ تحقیق کن راجبش! خدایا من از کجا گیر این آدما افتادم!؟ آرون کجایی؟! لطفاً بیا و نجاتم بده! همینجور آروم اشک میریختم و دیگه هیچ چیزی نگفتم تا اینکه بعد تقریبا چهل دقیقه ماشین یجا وایستاد. اومد سمتم و بازوم و گرفت و گفت: ـ پیاده شو! حتی بهش نگاه هم نکردم و محکم دستم و از دستش کشیدم بیرون و با حرص گفتم: ـ خودم میرم! انگار اومده بودیم بالای کوه! چون هم سرد بود و هم سر بالایی داشت و دم در یه خونه ویلایی دوتا غولچماغ با کت شلوار وایستادن بودن. پسره رو بهشون گفت: ـ ماشین و بیارید داخل! یکیشون گفت: ـ چشم آقا پوریا! بعدشم مسیر و بهم نشون داد که برم داخل...وقتی در باز شد، یه باغ خیلی بزرگ دیدم که وسط اون باغ یه استخر قرار داشت و دور تا دور حیاط هم درختای کاج کاشته شده بود...میتونم بگم تو عمرم، خونه به این بزرگی ندیده بودم! همینجور به حیاط خونه زل زده بودم که پوریا از پشت سرم گفت: ـ اگه بازرسیت تموم شده، راه بیفت! چقدر این آدم سرد و تخس بود! واقعا یعنی یذره احساس هم توش وجود نداشت؟! تابحال آدمی که مثل یخچال سرد باشه ندیده بودم.1 امتیاز
-
اگر برای ابد هوای دیدن تو نیفتد از سر من چه کنم؟ هجوم زخم تورا نمیکشد تن من برای کشته شدن چه کنم1 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/3168-رمان-عبدالله-آتناملازاده-عضو-نودهشتیا/?do=getNewComment1 امتیاز
-
ثانیهای سکوت در آنجا حاکم شد و محبوبه و همسرش با چشمانی گرد و دستانی که در هوا ثابت ماندهبودند، خیرهی جثهی کوچک النا شدند که دوباره موهایش را به پشت گوشش فرستاد و سپس با قدمی بزرگ، باری دیگر پشت خانم رسولی پنهان شد. روزنامه از دست امین سر خورد و افتاد که باعث شد او به خود بیاید. نگاهش همچنان حیرت زده و متعجب بود. نیم نگاهی به همسرش انداخت که همان لحظه محبوبه نیز از گوشهی چشم خیرهی او شد. امین با تردید به لبانش فاصله داد و پرسید: - بابا جان چی گفتی؟ میخوای بری دانشگاه؟ دخترک روی پنجهی پا ایستاد، به طوری که چشمان گرد و درشتش در محدودهی دید پدر و مادرش قرار گرفت، خجالت زده دوباره نگاه دزدید و همانطور که با انگشتانش بازی میکرد، گفت: - آره... میخوام برم. پدر و مادرش باری دیگر به یکدیگر نگاه کردند، اما اینبار با تیلهگانی لرزان و چشمانی لبریز از اشک. محبوبه زودتر از امین واکنش نشان داد، سریعاً ایستاد و بهسمت النا که او را نمیدید، دوید. ناگهان به پشت خانم رسولی که با لبخند نظارگر آنها بود، پرید و النا را سخت در آغوش گرفت. النا که از حرکت یکدفعهای مادرش ترسیدهبود جیغ خفهای کشید و پلکهایش را روی هم فشار داد. *** مقنعهی مشکیاش را مرتب کرد و سپس با سر کردن چادرش، آخرین نگاه را به استایلش در آینهی سرویس بهداشتی انداخت و از آنجا خارج شد. همانطور که بهسمت بیرون از دانشکده قدم برمیداشت، گوشی همراهش را از کیف چرمیاش بیرون آورد و شروع به چت کردن برنامههای مجازی گوشیاش کرد. همان لحظه کسی او را صدا کرد: - دلبر؟ نگاهی به اطراف انداخت که آریا را دید، در حالی که دو لیوان کوچک قهوه در دستش بود و بهسمت او قدم برمیداشت. وقتی که به او رسید، لبخندی زد و نگاهی از بالا به او انداخت. قدش آنقدر بلند بود که برای ورود به هر جا یا صحبت با هر جنس مونثی باید سر خم میکرد، گاهی برای صحبت کردن آنقدر سر خم میکرد که گردن درد میگرفت. دلبر جواب لبخند او را با انحنایی محو داد و بفرماییدی گفت. آریا یکی از لیوانهای کوچک کاغذی را به دست او داد و سپس گفت: - بریم اون پشت صحبت کنیم؟ دلبر نگاهی به جایی که او با اشارهی چشم نشان دادهبود، انداخت. محوطهای زیبا و گلکاری شده کنار سلف غذاخوری و پشت دانشکدهی آنها که در بین دانشجوها به عنوان محل دیت شناخته میشد. دو طرف چادرش را محکم گرفت و با چشمایی گرد از حیرت گفت: - محل دیت رو میگید؟ محکم جلوی دهانش را گرفت و خجالت زده سرش را پایین انداخت، اما قبل از اینکه جملهاش را اصلاح کند؛ آریا با ابروهای بالا رفته لبخندش را گسترش داد و کنجکاوانه پرسید: - محل دیت؟! شما براش اسم گذاشتید؟ دلبر چیزی نگفت و نگاهش به زمین ادامه دار شد. آریا گونههای گلگون او را دید و با لذت به خجالت و شرم او خیره شد و ادامه داد: - بریم. قبل اینکه قدمی بردارد، دلبر آرام و زمزمه مانند گفت: - ولی اونجا برای قرار و دیت میرن ما که... ادامه نداد، میخواست ادامهی جملهاش را آریا کامل کند. پسرک اخمی بانمک کرد و با لبخند گفت: - اونهایی که می خوان با هم آشنا بشن هم میتونن برن اونجا؟ دلبر نگاهش کرد و در آن نگاه نور سفیدی جرقه زد، همانند عبور شهاب سنگی از تیلهگان مشکیاش. لبخندی که میآمد تا به روی لبان صورتیاش بنشیند را کنترل کرد و بدون گفتن چیزی مسیرش را کج کرد، اما آریا دستش را مقابل او دراز کرد و مانعش شد. نگاهی ملایم به او انداخت و سپس با پایین انداختن دستش گفت: - دلم میخواد کشفت کنم... بشناسمت... این اجازه رو بهم میدی دلبر؟1 امتیاز
-
محبوبه بعد از بدرقهی پسر جوان، سریع وارد خانه شد و بهسمت النا دوید. کنارش نشست شانههایش را با ترس گرفت و خیره به صورت بیحس دخترکش، گفت: - النا چت شده دخترم؟ سرگیجه داری؟ سرت درد میکنه؟ پاشوپاشو بیا یه چیزی بخور که ضعف کردی...آبروم رو جلو پسره بردی مامان! هنوز شکایت و گلایههایش تمام نشدهبود که دخترش سریع برخاست و بهسمت طبقهی دوم دوید. محبوبه حیران ایستاد و بلند صدایش کرد؛ اما او پلهها را یکی بعد از دیگری رد کرد و فوراً خودش را در اتاقش انداخت و در را محکم بست. نفسنفسزنان به در اتاق تکیه داد و خیرهی زمین شد. قفسهی سی*ن*هاش بالا و پایین میشد و موهای افشان سیاهش مدام مقابل دیدگانش را میگرفت. با دست آنها را به پشت گوشهایش هدایت کرد و آرامآرام به روی زمین سر خورد و نشست. صدای مادرش هنوز هم شنیدهمیشد که با نگرانی صدایش میکرد، اما او بیتوجه روی زمین دراز کشید. نگاه زیبا و مهربان آریا از مقابل چشمانش تکان نمیخورد؛ صدای رسای پسرک گوشهایش را نوازش میکرد و او را تشنهی لالایی نوایش میکرد. لبخندی زد؛ فکر اینکه پسرک به ملاقات او آمدهبود، قلقلکی در وجودش میانداخت که تا کنون همانندش را تجربه نکردهبود. بیاختیار با ذوق زد زیر خنده و همانطور که با دست جلوی لبانش را میگرفت که صدایش بلند نشود، روی شکم غلت زد. *** محبوبه لیوان چایش را برداشت و همانطور که به در اتاق النا نگاه میکرد، رو به امین، کنجکاو گفت: - یعنی چی میخواد بهش بگه؟ امین روزنامهی دستش را ورق زد و از زیر عینک مطالعهاش، نیمنگاهی به زنش انداخت و جواب داد: - نمیدونم... سابقه نداشت که خودش بخواد روانشناسش بیاد تا باهاش حرف بزن... همان لحظه خانم جوانی که روانشناس النا بود، با لبخندِ کوچک و محجوبی از اتاق خارج شد. پشت سرش النای خجالتی با سری پایین افتاده و تیشرت گشاد مشکی که او را چون بچهها کردهبود، آمد و پشت خانم جوان آبیپوش قایم شد. دهانش تندتند میجنبید و سعی میکرد کاکائویی که خانم رسولی، روانشناس شخصیاش، به او دادهبود را بخورد و در همان حال جملات را آنطور که خانم رسولی به او گفتهبود، کنار هم بچیند. خانم رسولی قدمی عقب رفت و دستش را پشت النایی که تا شانههای او بود گذاشت و او را به جلو هدایت کرد. همانطور که یک چشمش خیرهی دستان در هم تاب خوردهی النا بود و نیمی از حواسش پی نگاه متعجب و حیرتزدهی والدین النا، گفت: - آقای رستگار، محبوبه جان... النا میخواد یه موضوع مهمی رو بهتون بگه، مگه نه النا؟ سپس لبخندی روی لبان سرخون شده و برجستهاش نشاند و با سر اشارهای به النا کرد که او ادامه دهد. دخترک لبانش را روی هم فشار داد و سپس با نگاه به چشمان پر سوال پدر و مادرش سر به زير انداخت و زمزمه کرد: - میخوام... میخوام برم... دانشگاه.1 امتیاز
-
آریا همانطور که بالای سر او زانو زدهبود، پشت انگشتانش را روی لبش گذاشت و لبخندش را پنهان کرد. مادر النا با چشمهای گرد، دخترش را نگاه کرد و سپس آرام موهای کوتاهش را نوازش کرد و گفت: - النا... دختر مامان خوبی؟ النا هومی گفت. محبوبه خجالتزده نگاهی به صورت قرمز شدهی آریا انداخت و دوباره خطاب به النا گفت: - النا دخترم مهمان داریم، بیدار شو. النا کش قوسی به تنش داد و سپس یکی از چشمانش را باز کرد و به تصویر تار آریا خیره شد. چند ثانیه گذشت و او همانطور خیرهی پسر جوان بود که ناگهان به خود آمد و با کشیدن جیغ بلندی در جایش پرید که سرش محکم به مجسمهی فرشتهی بالدار کنار پلهها خورد. هول شده آخی گفت و همانطور که سرش را ماساژ میداد، پشت جثهی ریز مادرش پنهان شد. اینبار آریا نتوانست خود را کنترل کند و تپقی از خنده زد و از جایش برخاست. محبوبه نگران خواست برگردد که النا شانههای او را محکم گرفت و اجازه برگشت نداد. محبوبه گفت: - النا چت شده؟ چرا خودت رو به در و دیوار میزنی؟ النا خجالتزده با چشمانی گرد فشاری به شانههای مادرش وارد کرد و زمزمه مانند گفت: - بگو بره... بگو بره! محبوبه با شنیدن جملهی او سریع نگاهی به آریا انداخت تا مبادا حرف او را شنیدهباشد، اما آریا شنیدهبود. کنجکاوی بیش از حد او در مورد النا او را به آنجا کشیدهبود، وگرنه قصد مزاحمت و آزار رساندن به او را نداشت. برای همین لبخندی زد و سپس با خوشرویی گفت: - من دیگه باید برم، خوشحال شدم از دیدنتون. محبوبه حیران چشم گرد کرد، خواست بایستد که باز هم النا مانع او شد و با چشمان اشکی پیشانیاش را روی شانهی او تکیه داد. محبوبه شرمزده سری تکان داد و گفت: - آریاجان شما که چاییت رو هم نخوردی. - ممنون عجله دارم باید برم خونه... گفتم قبل رفتن یه سری به شما بزنم و احوال دخترخانمتون رو بپرسم. النا با تیلهگان لرزان از بالای شانهی مادرش نگاهی به او انداخت. یعنی به خاطر او آمدهبود؟ عجله داشت اما باز هم آمدهبود تا احوال او را بپرسد! نگاه مهربان آریا روی چشمان کشیدهی او نشست، لبخندی زد و سرش را آرام برای او تکان داد. دخترک خجالت زده با گونههای قرمز، دوباره پشت مادرش پنهان شد. لبش را گزید و چشمانش را محکم روی هم فشرد. آریا مؤدبانه با محبوبه خداحافظی کرد و از خانه خارج شد و در تمام این مدت النا روی زمین نشستهبود و حواسش پی آن نگاه مرد جوان بود که قلبش را لرزاندهبود.1 امتیاز
-
النا! پس اسم او النا بود. جرقهی کوچکی در چشمان آبی آریا زدهشد. حال که خود او بحث را باز کردهبود، اشکالی نداشت که آریا آن را ادامه دهد. برای همین پایش را روی پای دیگرش انداخت و با گرفتن ظاهری متأثر گفت: - روز بدی بود... اما بخیر گذشت. سپس نگاهش را به محبوبه داد که با بغض به اتاقی در طبقهی دوم خانهی دوبلکسشان خیره شدهبود. اندکی مردد شد در اینکه ادامه دهد یا خیر. - پانزده ساله که خودش رو حبس کرده... به جو بد بیرون عادت نداره. مکث کرد و با مچاله کردن لبانش و بستن چشمانش، جلوی ریزش اشکهایش را گرفت. او نیز مانند دخترش نابود شدهبود، او نیز در این مدت پیر شدهبود؛ اما باید محکم میبود تا باری دیگر درد از دست دادن را تجربه نکند، باید محکم میبود تا به النا در فراموشی آن خاطرهی تلخ بیپایان کمک کند. بدون اینکه بداند چرا این موضوع را برای آن مرد جوان تعریف میکند، ادامه داد: - مجبور شد بیاد دانشگاه، انگار دانشجوها اعتراض کردن که دارن برای النا پارتی بازی میکنن وگرنه چرا اون باید مجازی بخونه... اتفاقی که افتاد یه ترومای جدید شد براش. چند روزه که مدام بهش حملهی عصبی دست میده و رفتارای عجیبی از خودش نشون میده... مثل قبل. ادامه نداد، انگار که به خود آمد. نمیدانست آن پسرک مورد اعتماد هست یا نه و نمیخواست با گفتن خاطرات بد، باعث شود در آینده النا در دانشگاه سوژه و مورد آزار بگیرد. هر چند که نگاه دقیق آریا این حس را به او نمیداد؛ او با اخمی کوچک به جلو خم شدهبود و با حوصله به سخنان محبوبه گوش میداد. ح محبوبه خواست بحث را عوض کند که همان لحظه صدای ضعیفی به گوش رسید: - مامانی؟ محبوبه با نگاهی به روی پلهها ایستاد و با دیدن دخترکش که آرامآرام از روی پلهها پایین میآمد و چشمانش را با دستانی مشت شده میمالید، نگران گفت: - مامان مواظب باش نیفتی. النا عنق اخمی کرده و با همان چشمان بسته و لبان برچیده گفت: - گشنمه... هنوز حرفش تمام نشدهبود که زیر پایش خالی شد و از سه پلهی آخر پرت شد و محکم زمین خورد. محبوبه با دیدن آن صحنه، جیغ کوتاهی کشید و بهسمت النا دوید آریا نیز نگران برخواست و با چند قدم بلند، سریع خود را به آنها رساند. النا گیج نشست و سرش را مالید و خمیازهای کشید که باعث شد آریایی که بالای سر او ایستادهبود، بیاختیار لبخندی زده و سعی در کنترل خندهاش داشتهباشد. محبوبه دستانش را دو طرف صورت او، روی گونههایش گذاشت و نگران پرسید: - مامانی خوبی؟ عزیزم چیشد؟ ضعف کردی؟ از بس دیر بیدار میشی و صبحونه نمیخوری. النا همچنان چشمانش بستهبود و قصد باز کردن آنها را نداشت. خوابآلود سرش را خاراند و سپس با دستش چند بار روی پاهای مادرش که روی زمین نشستهبود، ضربه زد و سرش را روی آنها گذاشت و چند ثانیه بعد نفسهایش عمیق شد.1 امتیاز
-
آریا چشمانش را بست و سعی کرد خندهاش را کنترل کند که نتیجهاش، طرح لبخندی روی لبش شد. سپس با لحنی پر از خنده گفت: - میخوام برم ملاقاتش. احد مچگیرانه ابرو بالا انداخت و طعنه زد: - اِه؟ بعد از چند روز یادت افتاده؟ آریا پوفی کشید و آرام با کف دست ضربهای به فرمانِ ماشین کوبید و حرصی گفت: - بابا بگو وگرنه به عمو احمد زنگ میزنم. صدایی نیامد و بعد از چند ثانیه پدرش دلخور گفت: - خب پس به عمو احمدت زنگ بزن. و گوشی را قطع کرد. آریا شوکه از حرکت او، با چشمانی گرد به صفحهی گوشی خیره شد. سپس با حرص «لجباز»ای زیر لب گفت و شمارهی احمد را گرفت. احمد پشت سیستم بود و تا حدودی متوجهی بحث احد و آریا شد. برای همین تا گوشیاش زنگ خورد، جواب داد: - الو آریا جان چطوری؟ - خوبم عمو شما چطورید؟ میگم، آدرسِ... الی... هلنا... هلیا، هر چی به ذهنش فشار آورد اسم دخترک یادش نیامد، برای همین از راه دیگر وارد شد. - عمو این دانشجو جدیده هست که چند روز پیش گم شد، آدرسش رو داری بهم بدی؟ عمو احمدش نگاهی به احد اخم کرده انداخت و بدون پرسشِ هیچ سوال اضافهای، سریعاً آدرس دخترک را به آریا داد و سپس بعد از خداحافظی به تماس خاتمه داد. احمد نمونهی اصیل یک مرد شیرازی بود که همیشه خسته بود، زیاد حوصلهی بحث را نداشت و اهل پرسش و پاسخ نبود. اکنون نیز کنجکاو نبود که بداند بعد سه روز چرا آریا باید آدرس النا را بگیرد و اینکه حق ندارد آدرس و مشخصات دانشجوها را فاش کند. آریا لبخندی زد و با زمزمه کردن آدرسی که عمویش دادهبود، بهسمت خانهی النا به راه افتاد. *** گل و شیرینی که در راه گرفتهبود را از روی صندلی شاگرد برداشت و پیاده شد. نگاهی به در آبی نفتیِ خانه انداخت و زنگ خانه را فشار داد، اندکی بعد صدای زنی مسن شنیده شد: - بله؟ آریا مقابل دوربینِ زنگ ایستاد تا تصویرش بیفتد، در همان حال گفت: - من آریام... دوستِ النا، میشه در رو باز کنید؟ زنِ مسن با تعجب نگاهی به تصویر پسرک انداخت و با خود فکر کرد که النا هیچ دوستی ندارد، پس چگونه اکنون پسری به این رعنایی پیدا شده که ادعای دوستی با او را دارد؟ مردد گفت: - چند لحظه صبر کنید. سپس بهسمت محبوبه رفت که در آشپزخانه مشغول پختن کولوچه بود. - محبوبه خانم یک آقای جوونی اومده دم در میگه دوست النا جانه... مکثی کرد و با تردید افزود: - شما میشناسید ایشون رو؟ در رو باز کنم؟ محبوبه سینی که خمیر کولوچهها را روی آن چیدهبود، در فر گذاشت و متعجب پرسید: - دوست النا؟ النا که دوستی نداره. سپس در فر را بست و بهسمت سینک رفت تا دستانش را بشوید و گفت: - صبر کن الان خودم میرم ببینم کیه. دوباره صدای زنگ خانه آمد، محبوبه با عجله را برداشت و دستانش را پاک کرد. سپس خود را به آیفون رساند تا تصویر کسی که خود را دوستِ دختر او خواندهبود را ببینید. با دیدن سیمای آریا در صفحهی آیفون مات و مبهوت ماند، سپس مردد تلفن آیفون را برداشت و گفت: - بفرمایید داخل.1 امتیاز
-
دارا سرش را عقب برد و با صدا خندید. آریا نیز از لفظ مونالیزا خوشش آمدهبود، آن صورت کشیده و ظریف واقعاً برازندهی این اسم بود؛ هر چند که لبخندی در تابلوی صورت او وجود نداشت. بردیا با نیشی باز که دندانهای سفید او را به نمایش گذاشتهبود، گفت: - آریا کچل شی اگه بری ملاقاتش و من رو با خودن نبری... به نظرتون لباس رسمی بپوشم یا اسپرت؟ صدای خندهی دارا و آریا بلندتر شد و در آن هاهای خنده آریا گفت: - بابا من دو کلمه حرفم باهاش نزدم که الان رفیقم بشه و برم ملاقاتش. من که سه روز روی تخت طبابت افتادهبودم، نکه شما و اون زیاد اومدید دیدنم. بردیا طبق معمول شروع به آوردن بهانههای بیاسرائیلی کرد: - داداش به جان خودت و دارا گیر بودم، وگرنه همون روز از خیر شامی که دعوتمون کردی میزدم و میومدم پیداتون میکردم و میبردمتون بیمارستان. دارا پوزخندی زد و گفت: - تو راست میگی! به پارکینگ رسیدند و همانجا با هم دست دادند و خداحافظی کردند. بردیا ماشین نیاوردهبود و از طرفی با پسر عمویش، دارا هممسیر بود. برای همین خود را قالب دارا کرد و سوار ماشین او شد. آریا اما بیحوصله و بیخیال شروع به گشتن در خیابانها کرد، بدون داشتن مقصد مشخصی. سعی میکرد خود را اینگونه سرگرم کند و به خانه نرود. در این چند روز سوسن و افشین چنان جو خانه را سمی کردهبودند که حتی پدرشان نیر کمتر از اتاق شخصی خود بیرون میآمد تا با دختر بداخلاق و یاغیاش روبهرو نشود. دخترش بهشدت بدخُلق بود و اجازهی دخالت در کارهای خود را به دیگران نمیاد، حتی پدر و مادرش. چند روز گذشته هم افشین او را با اکیپ دوستانش که متشکل از دختران و پسران جوان بود، دید و متوجهی ارتباط نزدیک سوسن با پسری شد. دیدن این صمیمیت باعث قلقلک غیرتش شد و دعوایی شدید بین او و سوسن رخ داد. پوفی کشید که یکدفعه یاد حرف بردیا افتاد، ناگهان جرقهای در ذهنش زد و این جرقه در چشمان کشیدهاش نیز نمایان شد. قبل از اینکه پشیمان شود، سریع گوشیاش را برداشت و به پدرش زنگ زد. بعد از دو بوق صدای جدی پدرش گوشش را نوازش داد: - چیه بچه؟ نیشخندی گوشهی لبش نشست، فرمان را پیچاند و در کوچهای خلوت پارک کرد و گفت: - علیک سلام عزیزم! احد بیحوصله برگههای زیر دستش را جابهجا کرد و گفت: - هوم... سلام خب؟ - آدرس دختر جدیده رو میخوام. احد لحظهای مکث کرد، سپس اخمی سوالی روی پیشانیش نشاند و پرسید: - کی؟! آریا مغرورانه لبخندی زد و همانطور که از شیشهی جلوی ماشین بیرون را تماشا میکرد، جواب داد: - همینی که نجاتش دادم. صدایی از احد نیامد. آریا با تعجب نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و سپس گفت: - الو؟ احد تپقی از خنده زد و با حیرت پرسید: - تو نجاتش دادی؟ بابا سوپرمن... حالا نکشی ما رو!1 امتیاز
-
بردیا زودتر از آن دو برخاست و متفکر انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و گفت: - نظرتون چیه خودم رو به مریضی بزنم؟ آریا همراه او بهسمت در رفت و با اخمی کوچک گفت: - دفعه قبل خودتو به مریضی زدی، یادت نیست؟ دارا دستانش را در جیب شلوارش فرو برد و هنگام خروج از کلاس چشمکی به دختری که دم در ایستادهبود، زد و از کنارش گذشت. در همان حال جدی گفت: - گندش بزنن... منم امروز صبح سوتی دادم که امروز همین یه کلاس رو دارم، امتحانم ندارم. بردیا با ناله گردنش را بهسمت عقب راند و عصبی غرید: - یعنی هیچ راه فراری وجود نداره که وارد جمع عجوزهها نشیم؟ من واقعاً حوصلهی اون همه خاله خانباجی رو ندارم. دارا گوشهی لبش را به پایین راند و در جوابش با تلخی اخمی کرد و گفت: - نه... الیاس کودن هم میاد. آریا ابرویی بالا انداخت و با لبخند بزرگی که انگار موضوع مهمی را میشنید، گفت: - همین یابو که دوست دخترت رو قاپید؟ دارا چشمغرهای غلیظ نثار صورت شاداب و خندان او کرد و رو برگرداند. بردیا اما با خنده محکم به کتفش کوبید و با ابروهایی که از شیطنت زیگزاکی میرفت، گفت: - دیوانهای که هنوز هنوزه غصه میخوری، آخه دخترخاله یاسمنم غصه داره؟ به خدا اگه اون دماغ گندهش رو عمل نمیکرد، حتی اون الیاس پا کوتاه هم بهش نگاه نمیکرد. دارا با غیض به او خیره شد و همانطور که از دانشکده خارج میشدند و بهسمت پارکینگ میرفتند، گفت: - یاسمن کودن خودش خواست به من نزدیک بشه وگرنه من با فامیل هیچ سنخیتی ندارم. هر چند که همچین مالیم نبود، ولی من رو دور زد و هیچ کس حق نداره من رو دور بزنه. آریا به بحث یاسمن، دوست دختر سابق دارا خاتمه داد تا باری دیگر به تهدیدها و مراحل انتقام دارا گوش ندهد. بیحوصله اخمهایش را در هم گره زد و گفت: - این موضوع رو ولش کنید، نظرتون چیه بریم یه جایی حال و هوامون عوض شه؟ بردیا دهانش را کج کرد و با تمسخر اشارهی به او کرد و گفت: - ببین تا حالا برای کی قصهی حسین کُرد شبستری تعریف میکردیم! کجایی بچه خوشگل؟ ما دعوتیم! الان باید بریم خونه آماده شیم، مامانم اگه نفر اول مجلس نباشه همهی ما رو امشب تو خونه دار میزنه. دارا به شوخی در ادامهی حرف بردیا گفت: - اگه حوصلهات سر رفته برو عیادت دوستت. آریا با تعجب ابرویی بالا انداخت و سوالی نگاهش کرد که او مرموزانه از گوشه چشم نیمنگاهی به او انداخت و با نیش باز گفت: - کراش بردیا رو میگم. این بار بردیا با تعجب و دهانی باز ایستاد و کنجکاوانه پرسید: - کی رو میگی؟ - همین چند ساعت پیش گفتی که فقط از یه دختر خوشت اومده. ناگهان چهرهی متعجب و حیران بردیا باز شد و لبخند و بزرگی روی لبش نشست، خیره به صورت پر از شیطنت دارا گفت: - مونالیزای غمگین رو میگی؟1 امتیاز
-
اشک باری دیگر از گوشهی چشمهای محبوبه چکید. در تمام مدت پابهپای دخترک زخمدیدهاش گریستهبود و حال دیگر جانی در تن نداشت. پایین تخت نشست و برای اتفاقی که هنوز هنوزه تاثیر وحشتناکش را روی آنها داشت، غصه خورد. در اتاق آرام باز شد و پدر النا سرکی به داخل اتاق کشید، آثار خستگی روی چهرهاش نمایان بود و لباس بیرون همچنان تنش بود. وقتی که چشمش به زن گریانش خورد، با چشمهایی گرد چمدان کوچکش را پشت در اتاق گذاشت و با قدمهایی بیصدا خود را به محبوبه رساند. محبوبه با دیدن او تن لرزانش را در آغوشش انداخت و لبانش را محکم به روی هم فشار داد تا صدایش بلند نشود. امین دستش را روی کمر او گذاشت و کمکش کرد از روی زمین بلند شود و ار اتاق خارج شدند. *** کلاسش تمام شدهبود و او حوصلهی رفتن به خانهاش را نداشت. دارا و بردیا به مهمانی خانوادگی دعوت شدهبودند و اجباراً باید در آنجا حاضر میشدند، در غیر این صورت مورد شماتت پدرانشان که برادر بودند، قرار میگرفتند. بردیا بیحوصله روی صندلی کلاس لم داد و نالید: - حالا باید چه غلطی کنیم دارا؟ دارا بدعنقتر از او پوفی کشید و تک خودکاری که همیشه با خود میآورد را در جیب شلوارش قرار داد و گفت: - چه میدونم... اگه این بار نرم بابا دمار از روزگارم در میاره. آریا تکخندهای برای حال گرفتهی آنها زد و برگشت و جزوهی نوشته شدهاش را از دست دختر جوانی که در میز پشتسرشان نشستهبود، گرفت و لبخندی زیبا برای تشکر به او زد که صورت دخترک را گلگون کرد. با شیطنت برگشت و تکانی به جزوه داد که لبخند دوری لب دوستانش آمد. کل کلاس خواب بودند و حال جزوهی نوشته شده را از طرف طرفدارِ عاشقشان گرفتند. بردیا نامحسوس رو به آریا زمزمه کرد: - کامل نوشته حرفای این بختک رو؟ آریا از لفظ بختک برای استادشان، خندید و سری به عنوان تایید تکان داد. عادت بردیا بود که اسم و فامیل همه را به تمسخر بگیرد. فامیل استادشان هم بختهئی بود و او مدام بختکی صدایش می کرد، چندین بار هم جلوی آن بندهی خدا سوتی دادهبود و آریا و دارا با سرفه کردن و پرسیدن سوالات بیربط سعی در رفع و رجوع آن سوتیها داشتند. دارا جزوه را از دست آریا قاپید و جدی برای اینکه کسی روی حرف او حرف نزند گفت: - اول خودم مینویسم. بردیا تخس محکم روی دست او کوبید و با دست دیگر جزوه را سریع برداشت و با تمسخر و دهانی کج شده گفت: - برو بچه پررو! اول خودم مینویسم. دارا دستش را به قصد زدن بردیا بالا برد، اما آریا پا پیش گذاشت و دستش را محکم گرفت و زمزمه کرد: - خفه شید هنوز توی کلاسیم. دارا چشم غرهای به بردیا رفت و بردیا با اخم، ناباور غرید: - من رو میخواستی بزنی بیعرضه؟! حیف تو کلاسیم وگرنه خشتکت رو پاپیون میکردم دور گردنت. دارا فحش رکیکی به او داد و در این بین آریا از فرصت استفاده کرد و آرام جزوه را در کیفش قرار داد و سپس گفت: - بسه بریم بیرون ببینیم چه خاکی توی سرتون بریزیم.1 امتیاز
-
دراز کشید و دستانش را روی هم گذاشت، چانهاش را روی ساعدش گذاشت و با لبخندی کوچک که مدام پنهانش میکرد، رو به دفترچهی مقابلش گفت: - بهت اعتماد ندارم. لبخندش بزرگتر شد. - راست میگم اعتماد ندارم! سرش را بلند کرد و دستش را آرام روی جلد آبی دفترچه کشید، دست دیگرش را زیر چانهاش زد و با لحن خاصی زمزمه کرد: - حتی نمیدونم اسمت چیه، نمیدونم کی هستی. آهی کشید و لبخندش بوی غم گرفت، با تردید ضربهای آرام، با نوک انگشت اشاره روی دفترچه کوبید و گفت: - چرا همه مثل تو نیستن؟ چرا به من کمک کردی؟ تو من رو نمیشناختی چشم آبی! اشکش آرام چکید و روی جلد آبی دفترچه افتاد. تصور اینکه غیر از پدر و مادرش آدمهای دلپاک دیگری نیز در دنیای بیرون زندگی میکنند، سخت بود؛ اما غیرممکن نه! هر چی نباشد او مدتهاست در اتاقکی خاکستریرنگ خود را زندانی کردهبود و نمیدانست که چه آدمهایی آن بیرون، خارج از خانهی مجلل و بزرگشان زندگی میکنند. ذهنش رفت پیش النای هفتساله که با خندهای بلند، از میان درختان حیاطشان میدوید تا بهسمت تاب بزرگ دو نفرهای که کنار استخر و گوشهی حیاط قرار داشت، برود. صدای خنده و کُریخوانی دختر و پسرخالههایی که دنبالش بودند هم میآمد. به یاد آن روزها خندید و اینبار ذهنش رفت سمت دورهمیهای شبانه و بزرگشان در حیاط خانهشان، قلبش زد برای روزی که با لباس عروس سفیدی که در تن داشت، روی پای مادربزرگش نشسته و از کلوچههایی که او پختهبود، میخورد و خود را لوس میکرد. لبخندی پر از حرف روی لبش جا گرفت. دلش برای آن جمعها، برای آن محبتها و دلگرمیها تنگ شدهبود، چقدر آن زمان همه مهربان بودند، همه خوشحال بودند. یک خاطرهی تلخ باعث شد تمام آن شادیها، آن محبتها، آن دنیای رنگارنگ بچگی، رنگ تیره به خود بگیرد. سالها بود که دیگر هیچکدام از آن فامیلها را ندیدهبود، از زمانی که آن اتفاق افتاد خودش بود و اتاقش، دیگر حتی چهرههایشان را هم در خاطر نداشت. در فکر بود که ناگهان چهرهی فرشتهی مهربانش، مقابل دیدگانش جان گرفت. آن لبخند زیبایی که همیشه به لب داشت، آن نگاه پر محبت. چشمان کشیدهی النا گرد شد و تیلهگان مشکیاش درونشان لرزید. اشکهای گرمش، آرام از گوشهی چشمانش سرازیر شد. آرام و با تردید، اما هیپنوتیزم شده، دستش را جلو برد تا او را لمس کند که ناگهان سر و صورتِ دختر جوان مقابلش، پر از خون شد. جای بریدگی عمیق روی گردنش، چشمانش را به درد آورد. دیگر آن لبخند روی لبش نبود، دیگر آن برق در چشمانش نمیدرخشید. النا ترسیده جیغ بلندی کشید و محکم خود را بهسمت عقب پرتاب کرد. ساعدش را روی صورت پر از اشکش نگهداشت و با هقهق جیغ بلندی کشید. مادرش که روی مبل نشستهبود و روزنامه میخواند، با صدای جیغ او ترسیده «واویلا»ای گفت و روزنامه را انداخت و بهسمت اتاق النا که در طبقهی دوم خانهی دوبلکسشان قرار داشت، دوید. با نگاهی لبریز از وحشت، در را گشود که النا را پشت تخت دید، در حالی که جیغ میکشید و بهشدت ترسیده بود. سریع خود را به او رساند و محکم در آغوشش گرفت. دخترکش با صدایی بلند گریه میکرد و اسمی را صدا میزد اسمی که مسبب حال و روز الان او بود «آنیا!» ... به سختی خوابیدهبود، محبوبه با چشمهایی پف کرده، پتو را روی تن نحیف و ضعیف النا کشید. دخترک در خواب همچنان هذیان میگفت، لب زیرینش میلرزید و هقهق میکرد.1 امتیاز
-
مرد جوان وقتی که نگاه خیرهی او را دید، لبخندی محو زد و آرام سرش را بهسمت راست و چپ خم کرد، تیلههای مشکی دخترک نیز حرکت او را را دنبال کرده و تکان خوردند. ناگهان به خود آمد و با خجالت سرش را پایین انداخت. از تأسف لبش را گاز گرفت و شروع به لعن و نفرین خود کرد. آریا وقتی این حرکت او را دید لبخندش بزرگتر شد، از جایش برخاست و با نگاهی خیره و گرم به او گفت: - راحت باش و درست رو بخون... مزاحمت نمیشم. خواست بگوید حالا یک امتحان هم صفر بگیرم، مهم نیست اگر تو الان بمانی و نروی. یک امتحان این حرفها را ندارد؛ ولی خجالتش مانع میشد از ابراز احساساتش. آریا با تکان سر از او دور شد و او تا زمانی که آریا از دیدش پنهان شد، با نگاهش بدرقهاش کرد. *** روی تختش دراز کشیدهبود و به دیوار مقابلش نگاه میکرد. در این چند روزی که به دانشگاه نرفتهبود، حتی یک لحظه هم نمیتوانست ذهنش را از فکر اتفاقاتی که افتادهبود، آزاد کند. استرس آن روز هنوز هم باعث میشد دستانش بلرزد؛ اما از آن روز به بعد، دو چیز ذهنش را بهشدت درگیر کردهبود. ابتدا حسی بود که مدام افکارش را قلقلک میداد، آن حسِ عجیب از زمانی که بیرون رفتهبود، شروع شد. زمانی که آدمهای جدیدی دیدهبود، مکانهای جدیدی دیدهبود، دنیای زیبای بیرون را دیدهبود. آن حس کنجکاوی جرقههای کوچکی در ذهن و دلش میزد تا دوباره بیرون برود؛ اما همچنان خود را بیدفاع میدید، خود را ضعیف و ناتوان میدید، آماده نبود تا پا در دنیایی که او در آن نفس میکشید، زنده و سالم با آیندهای روشن اما گذشتهای تاریک، بگذارد. فکر اینکه آن آدم بدون محاکمه آن بیرون پرسه میزد، چون خورهای به جانش افتادهبود. یاد آن روز افتاد، وقتی که او لرزان در کمد قایم شدهبود و نمیتوانست صدای هقهق بلندش را کنترل کند. مرد مقابلش محکم دستش را روی دهان النا گرفته و آن را فشار داد. تا نیمه، در کمد خم شدهبود و جدی با آن چشمان سرخ و درشتش، خیرهی صورت دخترک کوچک بود. با صدای خراشیدهاش از لای دندانها غرید: - هیس! ساکت... گریه نکن اما نه تنها صدای گریهاش قطع نشد، بلکه اینبار جیغهای بلندش بود که شنیده میشد. مرد عصبانیتر از قبل صورتش را به صورت او نزدیک کرد و گفت: - دخترِ خوبی باش و جیغ نکش، وگرنه تو رو هم... به پشت سرش نگاهی انداخت، به جسم پر از خون دختری جوان که روی تخت افتاده و دریایی از خون اطرافش به راه افتادهبود. این بار لبخندی خبیث زد و دوباره به دخترک هفت سالهی ترسیده نگاهی انداخت. خوب منظورش را رساندهبود و باعث شدهبود النا لبانش را محکم به روی هم فشار دهد تا صدای گریهاش شنیده نشود، مرد شمردهشمرده ادامه داد: - آفرین! همینطوری ساکت بمون... برای همیشه، چون اگه دهن باز کنی... من اون لحظه مثل یه جن کنارت ظاهر میشم و... با صدایی بلند شروع به خندیدن کرد. دستش را از روی دهان النا برداشت و از او دور شد و قبل از اینکه از اتاق خارج شود، دستش را روی بینیاش گذاشت و هیسی زمزمه کرد و بعد غیب شد... سریع از جایش بلند شد و ترسیده و محکم سرش را به طرفین تکان داد تا از فکر آن خاطرات تلخ خلاص شود؛ اما انگار آن خاطرات چون سایههایی ناتمام به دنبال او افتادهبودند و قصد داشتند او را از پای در بیاورند. زانوهایش را در آغوش گرفت و گریان سرش را روی آن گذاشت که ناگهان چشمش به دفترچهی آبی کنارش افتاد. در کسری از ثانیه ذهنش از آن همه تاریکی فارغ شد و این بار موضوع دومی که این روزها به آن فکر میکرد، ذهنش را مشغول کرد. دو چشم آبی! حس حمایت و لبخندی که به او زدهبود. گونههایش کمکم سرخ شد و او برای اولین بار، بعد این سالها جز ترس حس دیگری داشت. حس خجالت و گرمایی که از تنش ساطع میشد. ساده بود و بیتجربه و او اولین پسری بود که بعد از سالها تنهایی، وارد حباب خاکستری که او دور خود ساختهبود، شد و به او لبخند زد.1 امتیاز
-
آریا دوید، از کنار سلف و از میان دختران و پسران که وارد آنجا یا از آنجا خارج میشدند، گذشت. پشت ساختمان سلف کاملاً چمنکاری شدهبود و گوشهگوشهی آن نیمکت یا آلاچیقهای کوچکی وجود داشت. درختان سرسبز دور تا دور مسیری که به نیمکتها میرسید، چون سربازانی ایستادهبودند و تابلوهای راهنمایی که مسیر دبلیوسی، ساختمان اصلی دانشکدهی مهندسی، دانشکدهی هنر و... را نشان میداد، کنارشان قد علم کردهبودند. چشم گرداند که نگاهش به آن گل رز افتاد که روی نیمکتی نشستهبود و خانمانه پایش را روی پای دیگرش انداختهبود. جزوهی حجیمش روی پایش بود و آرامآرام خط میبرد. مرد جوان لبخندی کوچک زد و نزدیکش شد. دخترک چنان تمرکز کرده و غرق در مرور مطالب بود که متوجهی حضور آریا نشد؛ اما وقتی که احساس کرد کسی کنارش نشسته، ترسیده نگاهش را بالا آورد و با چشمای گرد خیرهی آریا شد. آریا کمی سرش را سمت او خم کرد و به جزوهاش نگاهی انداخت و جدی پرسید: - چرا اینجا نشستی؟ مگه کلاس نداری؟ خواست ناز کند، البته جدا از ناز از او دلخور بود. دعوتش کرده و بعد نه تنها نیامدهبود، بلکه چند روز بود که خبری از او نداشت؛ اما وقتی که با خود دو دوتا چهارتا کرد، فهمید که دلیلی برای روی ترش نشان دادن نداشت، چون نسبتی با او نداشت. پس سعی کرد معقول رفتار کند و مثل همیشه با متانت و لبخندی کوچک بر لب جوابش را بدهد. - نه، دو ساعت دیگه امتحان دارم الان دارم دوره میکنم. آن روز کلاس مشترکی نداشتند، آریا اکنون کلاس داشت و او دو ساعت دیگر. جملهی دخترک متعجبش کردهبود. اخم کوچکی از روی کنجکاوی بر پیشانی نشاند و پرسید: - پس چرا الان اومدی؟ مکث دخترک و سر پایین افتادهاش علامت تعجب ذهنش را بزرگتر کرد. صورت او را نمیدید، برای همین سرش را کمی بهسمت شانهاش خم کرد و به او که لب پایینش را زیر تیغ دندان بردهبود، نگاه کرد. دخترک بعد از کمی مکث و حلاجیِ جملهای مناسب در پاسخ به سوال او، گفت: - خونهمون یکم شلوغه، اونجا تمرکز ندارم. اما علاوه بر مشکلاتی که مدتها بود با آن میجنگید، حسی چون دلتنگی باعث شدهبود که زودتر از وقت مد نظر به آنجا بیاید تا شاید پسرک چشم آبی را زمانی که کلاس دارد ببیند. آریا اما همچنان منتظر بود تا او دلیل موجهتری بیاورد. خانوادهی او از خانوادههای بهشدت پولدار بود و از کودکی خواستار هر چی که بود، سریعاً در اختیارش قرار میگرفت. محبت والدینش را داشت و همه عاشق او، رفتار و فیس و استالش بودند. مشکل جدی در زندگی نداشت، غیر درس که آن هم چیز خیلی مهمی نبود که او را اذیت کند. برای همین نمیتوانست درک کند مشکلات دیگران را، اگر خانهی دلبر شلوغ بود و مانع تمرکز او میشد، پس چرا نمیرفت به کتابخانه یا خانهای جدا برای خود نمیگرفت تا مستقل شود. هرچند که با فکر کردن به گزینهی آخر، پوزخندی محو روی لبش جا گرفت. آن برادر قلچماقش که مثل بادیگارد دخترک را از دم خانه تا خود کلاسش میرساند، سپس از کلاسش اون را چون گونی برنج زیر بغل زده به خانه میبرد؛ حتماً اجازه نمیداد که او مستقل شود. گفتهی دخترک را نادیده گرفت و اینبار جدیتر با اخمی بزرگتر پرسید: - مشکلت چیه دلبر؟ محکم گفت و این جملهی محکم و دستوری عجیب حس حمایت و اهمیت به او داد، حس اینکه برای پسرک مهم است؛ اما امان از دلبر گفتنش! انگار که نامش ساخته شدهبود برای صدا شدن توسط او. نگاهش را روی چهرهی جدی و مردانهی آریا نشاند، آیا لازم بود مردی به این اندازه زیبا باشد؟ انگار که خدا روی صورتش قواعد ریاضی را پیاده کردهبود که همه چی آنقدر به اندازه و متناسب بود. فک کشیده با زاویه فک بهشدت نمایان، لبان برجسته، پوست برنزه و بینی کشیدهاش او را چون رُمیها کردهبود؛ اما اگر به چشمان کشیده و وحشیاش با آن تیلهگان آبی نگاه میکردی، با خود میگفتی این مرد زیبا کجا و رُمیها کجا!1 امتیاز
-
پارت۴ استلا کتاب را برداشت و بدون نگاه کردن به جلدش شروع به ورق زدن کرد. بوی کتاب تازه زیر بینیاش پیچید و او را مانند غنچهای که شکفته میشود، سرشار از حس تازه کرد. آقای جوزف با لبخندی عمیق استلا را زیر نظر داشت و گفت: _ میدونستم عاشق بوی کتاب نو هستی. این کتاب رو دیروز برام آوردن ،اما نخوندمش، نگهش داشتم که تو بیایی و بوش کنی. اگر هم دوست داشتی بخونیش. استلا قدردان به آقای جوزف نگاه کرد. نم اشک به چشمهایش هجوم آورد؛ این همه محبت، آن هم از طرف کسی که نسبتی با او نداشت، جای حرف داشت. _ ممنونم، آقای جوزف، نمیدونید چقدر خوشحال شدم. آقای جوزف سری تکان داد و به طرف میز کارش، آن سوی پیشخوان رفت. فنجانی قهوه برداشت و روی میز پیشخوان مقابل استلا گذاشت. بوی قهوه و کتاب نو هوش از سر استلا برده بود. چند نفری گوشه و کنار کافه نشسته بودند و کتاب میخواندند و گهگاه فنجان نیمهکاره قهوهشان را مزه میکردند. زمان در کافه زفیرو راهش را گم میکرد. استلا فنجان قهوه و کتاب را برداشت و روی میز همیشگیاش که کنار دیوار بود نشست. پنجرهی کوچک و چوبی رو به ساحل، بوی رطوبت و تازگی دریا را به داخل کافه میآورد. تکهای آفتاب روی میز افتاده بود و فضا را زیبا کرده بود. درون استلا مثل موجهای دریا تکان میخورد و هر بار حسی تازه به ساحل افکارش میآورد. به پدرش و برادرش فکر میکرد، به مادرش و دروغی که راجع به کتی گفته بود. آه، راستی کتی! کاش پیش او رفته بود. چرا فکر کرد بین این همه کافه کنار ساحل و کتابخانه درون شهر، میتواند آن مرد جوان را اینجا ببیند؟ چقدر احمق بود! کتاب را روی میز گذاشت و جرعهای از قهوه را مزه کرد. شیرین بود، انگار آقای جوزف سلیقهاش را حفظ کرده بود و میدانست قهوه را شیرین میخورد. صفحه اول کتاب را باز کرد و مشغول خواندن شد. کتاب جالبی بود درباره فلسفه سقراط. نصف کلمات کتاب برایش گنگ بود؛ به نظرش این کتاب برای خود آقای جوزف مناسبتر بود تا او. کتاب را بست و جرعهای دیگر از قهوهاش نوشید. سرش را بلند کرد و مشغول تماشای افراد درون کافه شد. چند تایی زوج داخل کافه بودند که فقط قهوه مینوشیدند و گپ میزدند. در این وقت روز، کافه نسبتا خلوت بود. کنار دیوار، دقیقا روبهروی استلا، میزی کوچک و نیمدایره که فضای دیوار را پر کرده بود وجود داشت و فردی پشت به استلا نشسته بود و معلوم بود مشغول خواندن کتاب است. پیراهن مشکیاش به تنش چسبیده بود و عضلات دستهایش را به خوبی نمایان میکرد. استلا با کنجکاوی به مرد نگاه میکرد؛ موهایش کوتاه و مرتب بود و برق میزد. ناگهان مرد تکان خورد، بلند شد و به طرف پیشخوان رفت. استلا با دیدن چهره مرد، مثل برق گرفتهها به خود لرزید. آن مرد جوان همان همسایهشان بود! استلا کمی خودش را جمع و جور کرد و سرش را در کتاب فرو برد، اما واقعیت این بود که همه حواسش سمت مرد جوان بود. کلمات کتاب برایش رنگ باخته بود؛ تمام فکرش حول و حوش پیشخوان میچرخید. آقای جوزف با لبخند داشت جواب آن مرد را میداد. استلا با خود فکر کرد که اصطلاح «مرد جوان» زیادی برای همسایه جدیدشان سنگین است. به او نمیخورد بیشتر از ۲۳ سال داشته باشد، اما اینکه اسمش را نمیدانست، تاثیر زیادی در این نوع صدا زدنش داشت. آقای جوزف کتابی که جلدش چرم بود را به پسر همسایه داد. استلا از اسم جدید «پسر همسایه» خندهاش گرفت، این یکی بیشتر به او میخورد. پسر همسایه خداحافظی مختصری با آقای جوزف کرد و رفت. تا لحظه آخر نگاه استلا روی او بود. استلا فنجان قهوهاش را سر کشید و دوباره مشغول خواندن کتاب شد، اما باز هم با نفهمیدن مفهوم کلمات، کتاب را بست.1 امتیاز
-
پارت ۳ صبح روز بعد، هوا ملایمتر از دیروز بود؛ انگار که آسمان، روی حوصله بود و ابرهای سفید و شفافش را با صبر، به شکلهای مختلف در میآورد. استلا در اتاقش مشغول آماده شدن بود. لباس بلند آبیرنگی به رنگ آسمان، که پر از گلهای سفید بود، به تن داشت و کلاه مشکی مخملگونش را هم روی سر گذاشته بود. کمی در آینه به خودش خیره شد؛ صورتش گلگون به نظر میرسید. کلاه را طوری روی سرش تنظیم کرد که گلهای مشکیاش درست کنار پیشانیاش بیفتند. کیف دستی کوچکش را که از چرم گاو بود برداشت و بهسوی بیرون رفت. خانم کاترین در حال جارو زدن خانه بود. با دیدن استلا، آنهم با آن لباس و تیپ، بهتزده صاف ایستاد و جارو را روی زمین انداخت. نگاهی از سر تعجب به او انداخت و گفت: – چیزی شده استلا؟ داری جایی میری؟ استلا کفشهای مشکی براقش را پوشید و رو به مادرش ایستاد. دلش نمیخواست بگوید دارد میرود ساحل تا در کافه زِفیرو کتاب بخواند و شاید هم آن مرد جوان را آنجا ببیند. با فکر دیدن او لرزی به تنش نشست و فوراً در جواب مادرش گفت: – دارم میرم پیش کتی. امروز میخواد یه پیراهن برای خودش بدوزه، میخوام کمکش کنم. اخمهای مادرش در هم رفت. جارو را از زمین برداشت و گفت: – لازم نیست امروز بری. میدونی که پدرت و برادرت امروز از سفر برمیگردن. باید خونه باشی، چون اگه پدرت ببینه خونه نیستی، حسابی ناراحت میشه. پدر و برادرش هفته پیش به روستای پدریشان رفته بودند تا حال پدربزرگ پیرشان را که بیمار و رنجور بود بپرسند. استلا در گوشهوکنار ذهنش دنبال جوابی برای مادر میگشت و در همان حال، خیره به جاروی دست خانم کاترین ، گرد و خاکهای بلندشده از فرش را نگاه میکرد. – اما مامان، باید برم... قول میدم تا ظهر که پدر و برادرم برمیگردن، خونه باشم. خواهش میکنم... خانم کاترین بیحوصلهتر از آن بود که با دخترش چانه بزند. بدون هیچ حرفی، به جارو زدن ادامه داد. استلا حدس میزد مادرش دارد در ذهنش کارهای ناتمام را فهرست میکند تا قبل از آمدن پدر، خانه مرتب و گرم باشد. – مادر... خواهش میکنم. فقط همین یه بار رو اجازه بده برم. قول میدم تا قبل از اومدن پدر، خونه باشم. خانم کاترین صاف ایستاد و با همان صورت خشک و جدیاش نگاهی عمیق به استلا انداخت. دستش را تهدیدوار جلوی صورت او تکان داد: – وای به حالت اگه تا ظهر خونه نباشی! باید جواب پدرت رو خودت بدی. استلا، خوشحال از رضایت اجباری مادرش، بهسوی در رفت و زیر لب زمزمه کرد: – قول میدم.. از کوچهی خلوتشان گذر کرد و به خیابان اصلی رسید. کلیسا آنطرف خیابان خودنمایی میکرد. مغازههای کوچکی در امتداد خیابان قرار داشتند که جلوهی زیبایی به خیابان سانتا ماریا داده بودند. درختان بلند و سر به فلک کشیده، از ابتدا تا انتهای خیابان کشیده شده و آن را به میدان وصل میکردند. استلا شادمان روی سنگفرشهای کنار خیابان راه میرفت و با خود آواز قدیمیای زمزمه میکرد. جلوی درِ کافه زِفیرو ایستاد، کلاهش را که کمی کج شده بود صاف کرد و وارد شد. زنگ کوچک بالای در به صدا درآمد. آقای جوزف از پشت پیشخوان لبخندی به استلا زد و کتابی را روی پیشخوان برایش گذاشت. استلا به طرف او رفت. آقای جوزف، مردی میانسال بود که با پدر استلا دوستی نزدیکی داشت. اما با وجود این دوستی، هیچیک از باورهای خشک پدر استلا را قبول نداشت.1 امتیاز
-
پارت ۲ شیشههای توتفرنگی و ترشی، به ترتیب قد کنار هم چیده شده بودند. استلا شیشه را کناری گذاشت و به طرف در رفت. دبه شیر را برداشت و به خانه برد. مادرش در حالی که سعی میکرد پارچهی ظریف و نازکی را که مخصوص صاف کردن شیر بود، روی قابلمه تنظیم کند، گفت: — استلا، زود باش! من نمیتونم تا صبح منتظرت بمونم. اون دبه رو بیار و بریز توی قابلمه. استلا دبه شیر را که خیلی سنگین بود، روی قابلمه برگرداند. کمی شیر روی زمین ریخت که خدا را شکر از چشم خانم کاترین پنهان ماند. استلا در حالی که نگاهش خیره به پارچه بود و تمام حواسش سمت شیرها بود، گفت: — مادر، تو همسایهی جدید را میشناسی؟ ابروهای خانم کاترین در هم رفت و بدون اینکه نگاهش را از شیرها بردارد، گفت: — نه! پدرت تذکر داده که با اونها حرف نزنیم! استلا بهتره تو هم زیاد در موردشون کنجکاوی نکنی. از پدرش چنین چیزی بعید نبود؛ اما باز هم چشمهای استلا از تعجب گرد شد و انگار حرف تازهای شنیده باشد، با تعجب پرسید: — چرا؟ مگه این خانواده چه کاری انجام دادن؟ شیرها تمام شد. مادر پارچه را با دقت روی هم تا کرد و استلا دبه را کناری گذاشت و منتظر جواب سوالش، به خانم کاترین نگاه کرد. خانم کاترین قابلمهی پر از شیر را روی اجاق گاز گذاشت و شعله را کم کرد. دبه شیر را زیر آب گرفت تا بشوید. — کاری انجام ندادن استلا، ولی اون ها با ما فرق دارن. منم با نظر پدرت موافقم. تو هم حواست باشه زیاد کنجکاوی نکنی، چون پدرت ناراحت میشود. استلا کوتاه نیامد و گفت: — مگه چه فرقی با ما دارن؟ خانم کاترین نگاه بدی به استلا انداخت که استلا آن را اینگونه ترجمه کرد: «خیلی داری حرف میزنیها!» و ساکت مادرش را نگاه کرد. — اونا مسیحی نیستن، در ضمن کلاً ایتالیایی هم نیستن. دین انها با ما فرق داره. به نظر من هم بهتره زیاد با اون ها حرف نزنیم. اصلاً باورم نمیشه که اونها به مسیح اعتقاد ندارن. خانم استلا، انگار که حرفی گناهآلود زده باشد، فوراً علامت صلیب روی خودش کشید، چشمهایش را بست و دعایی زیر لب نجوا کرد و دوباره مشغول کارش شد. استلا بهتزده به طرف اتاقش رفت و دوباره پردهی پنجره را کنار زد. حالا حیاط خالی بود و فقط رد باران روی خاک نرم باقی مانده بود.1 امتیاز
-
یک روز پاییزی در سال ۱۹۵۰ میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت میشد، نشسته بود و به قطرههای درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحههای نخستینش روی پای استلا باز بود، نگاه او از پنجره کنده نمیشد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئناً مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرف پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک بارانخورده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت؛ چقدر بوی خاک بارانخورده را دوست داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی میشد که خانم الیزابت به همراه بچههایش به شهر رفته بود و خانهاش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد. قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی را ببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توأم با کنجکاوی اطراف درختها را میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا آن را نمیدید، خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گلهای رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانههایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچههای خانم الیزابت که حداقل چهل سالشان است، پس حتماً خانه را به اجاره دادهاند.) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطهور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش (آن مرد که بود؟ ) به طرف آشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشههای مربای توتفرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفهای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند. خانم کاترین نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام توتفرنگیهای خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: _ استلا بیکار نباش! بیا این شیشهها رو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که آقای کارلو آورده و پشت در گذاشته، بیار داخل آشپزخونه؛ میخوام ماست بزنم. استلا نگاهی به شیشههای پر توتفرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخنکی به توتفرنگیهای خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسیاش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشهها را برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشههای دیگر را هم برداشت. تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سوالی بپرسد: _ مادر، مگه برای خانهی خانم الیزابت مستاجر آمده؟ خانم کاترین نگاهی آمیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دستهایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد، گفت: _نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خانهی خانم الیزابت رفتوآمد میشه، اما فکرش را نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچهاش حساس بود، دلش بیاد و خونهاش را به اجاره بده. استلا متفکرانه شیشهی بزرگ توتفرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.1 امتیاز
-
پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشقپیشه را شنیدهاید؟ همانهایی که چشمهایشان برق میزند، ریزریز لبخند میزنند، از گونههایشان آتش تراوش میکند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب میگردد. من میخواهم داستان یکی از آنها را برایتان بگویم. داستان چشمهایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، به تازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پرجنبوجوش بود. گونههایش به رنگ گلهای صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوشتراشی داشت و چشمهای قهوهایاش در میان آن گونههای اناری و لبهای سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعتها در کافه کنار ساحل مینشست و کتاب میخواند و به آواز آب و نغمه پرندهها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بود و هیچگاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar1 امتیاز
-
«سلام و خسته نباشید خدمت کادر انجمن نودهشتیا» ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! «از وقتی بچه بودم ذهن خلاقی داشتم و این باعث شد در 14 سالگی با اینکه هیچ چیزی از نویسندگی نمیدونستم، چندتا داستان کوتاه و رمان بنویسم. اونها رو هیچوقت منتشر نکردم؛ ولی 19 سالم بود که یه رمان دیگه نوشتم و با اتمامش به خودم گفتم بریم بعدی! و رمان دومم رو شروع کردم و در 22 سالگی به صورت جدی وارد حرفه نویسندگی شدم.» ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! «استعداد قلم بنده، ژانر فانتزیه، گرچه دوستانی که آثارم رو میخونن معتقدن در طنز و معمایی هم استعداد دارم. درکل علاقهمندم در ژانرهای فانتزی و روانشناختی بیشتر کار کنم.» ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! «درحال حاضر 3 هدف دارم برای نوشتن؛ اول اینکه هرچی نوشته نشده رو بنویسم. دوم اینکه هرچی میخوام بخونم و پیدا نمیشه رو خودم بنویسم. و در آخر اینکه شاید روزی نوشتههام تحولی در افکار و دیدگاه کسی ایجاد کنه.» ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! «در برههای از زندگیم به این نتیجه رسیدم که چی بهتر از نوشتن و به تحریر درآوردن دنیای پرقدرت خیال؟ و دست به قلم بردم!» ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. «بنده اثر منتشر شدهای ندارم و همشون درحال تایپ هستن؛ رمانهای اِل تایلر، دروازه لورال، دریچه وهمِ ماهوا، قلمروی درندگان و... .» ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! «بنده از تمامی سبکهایی که نوشته شدن، بیش از 2000 رمان از برترین آثار جهان در تمامی سبک و ژانرها مطالعه کردم؛ ولی علاقهام بیشتر به مطالعه کتابهای معمایی و رازآلوده که چاشنی تریلر داشته باشن.» ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! «خیلی، خیلی بیشتر از خیلی و هنوز هم چیزی نیاموختم و نو قلم و نیمچه نویسندهام» ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! «هیچوقت؛ هیچ دلیلی وجود نداره که از نوشتن دست بکشم.» ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! «راهِ خوبی برای آرامش دادن به ذهنم بود» ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ «مطالعه کنید، مطالعه کنید، مطالعه کنید! و جا نزنید حتی اگه سالها طول کشید و نقدها بیشتر از تشویقها بودند، باز هم جا نزنید، مطمئن باشین شما میتونین.» با تشکر از انجمن نودهشتیا♡ نویسنده گرامی: @S.NAJM1 امتیاز