تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/15/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: افسانه اوراشیما و پسر ماهیگیر نویسنده: khanehasil | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی قسمت اول – پسر ماهیگیر و دریا روستای کوچکی در کنار دریای فیروزهای بود؛ جایی که زندگی آرام، ساده و پر از بوی نمک جریان داشت. مردم روستا با امواج بزرگ شده بودند و روزشان با صدای مرغهای دریایی آغاز میشد. در میان آنها جوانی مهربان و آرام به نام اوراشیما تارو زندگی میکرد. تارو از کودکی دوستِ صمیمیِ دریا بود و موجها را پدرانهترین آغوش دنیا میدانست. هر صبح، پیش از طلوع خورشید، قایق کوچک چوبیاش را آرام روی آب مینشاند. دریا همیشه او را میپذیرفت، گویی سالهاست در انتظار آمدنش بوده است. تارو ماهیگیر بود اما به شکار بهعنوان نبرد نگاه نمیکرد؛ همیشه پیش از صید زیر لب از دریا اجازه میگرفت و آبیها را ستایش میکرد. مهربانیاش آنقدر عمیق بود که حتی پیران روستا او را «دلِ دریا» صدا میزدند. زندگیاش ساده اما پر از معنا بود؛ میگفت هر موج داستانی دارد و هر صدف بخشی از یک راز قدیمی است. تنها مشکل این بود که گاهی حس میکرد در سرنوشتش چیزی فراتر از ماهیگیری نوشته شده. روزی که این احساس در قلبش سنگینتر از همیشه شد، آفتاب لایه نازکی از طلا روی آب ریخته بود. تارو تورش را جمع کرد و آماده بازگشت شد اما دلش بیقرار بود. احساس میکرد امروز روزی متفاوت است، روزی که دریا حرف تازهای برای گفتن دارد. وقتی قایقش را رو به ساحل هدایت میکرد، صدای خنده و فریاد چند کودک توجهش را جلب کرد. خندهها سرشار از شیطنت بود اما تهمایهای از خشونت در آنها جریان داشت. تارو نگران شد و قایق را سریعتر به ساحل رساند. صحنهای دید که قلب مهربانش را لرزاند: چند پسر بچه کوچک، لاکپشت ظریفی را گرفته بودند و با چوب میزدند. لاکپشت بیدفاع، زیر دست و پای آنها میلرزید و چشمهای کوچکش پر از ترس بود. تارو جلو رفت و با صدایی محکم اما آرام گفت: «بس کنید! او هم جاندار است، درد را حس میکند… رهایش کنید.» بچهها که تارو را میشناختند، از شرم سرها را پایین انداختند و فرار کردند. او لاکپشت را روی دست گرفت؛ پوستش خیس بود و بدنش خسته. لاکپشت چشمهایش را به او دوخت، نگاهش عجیب انسانی و سپاسگزار بود. تارو با لبخندی آرام گفت: «آزاد هستی، کوچولو… برو خانه.» لاکپشت آرام در آب محو شد و امواج کمی بعد سطح دریا را صاف کردند؛ اما در دل تارو چیزی تکان خورد، انگار این مهربانی کوچک آغاز راهی بزرگ است. آن روز هنوز نمیدانست که دریا این لطفش را بیپاسخ نمیگذارد… ادامه دارد...3 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم از جام بلند شدم و همین طور که به سمت کمدا میرفتم بلند خطاب به کامی گفتم اگه می خوای با من بیایی ،تا ده دقیقه دیگه آماده باش. بعد تعویض لباس هام رو عوض کردم و ساک ورزشیم رو برداشتم و به سمت در رفتم کامی همون دقیقه سمت کمدا رفت تند تند مشغول شد .از در بیرون رفتم و سوار ماشین شدم ساکم و صندلی عقب پرت کردم.با اینکه کامی گفت غیر شروین ، اروین هم اینجا میاد، تو این یک ساعت خبری از اروین نشد. ولی شروین و دوستاش در حین تمرین حسابی شلوغ کردن و همه رو عاصی کرده بودن. جالب اینجا بود کل دخترا سعی در جلب توجهشون داشتن منم ادا هاشون رو میدیدم و میخندیدم. تو فکر بودم که کامی رسید و سوار شد راه افتادم و کامی رو جلوی خونشون پیاده کردم،البته بهتره بگم عمارت یه ساختمان لوکس با یه باغ بزرگ،پدر کامی ،عمو الکس یه کارخونه دار بود و وضع مالی خوبی داشتن بعد خداحافظی با کامی به سمت خونه راه افتادم حسابی خسته بودم . ساختمانی که توش زندگی میکردم یه خیابون پایین تر از خونه کامی اینا بود؛ماشین و تو پارکینگ پارک کردم و بعد برداشتن وسایلم به سمت اسانسور رفتم و دکمه طبقه بیست رو فشار دادم ،با توقف اسانسور سمت در رفتم و با کارت مخصوص بازش کردم. یه خونه صد و پنجاه متری با سه اتاق خواب و یه اشپزخونه بزرگ،برای یه نفر زیادی بزرگ بود. من ترجیح میدادم تو یه خونه کوچیک با حیاط کوچیک باشم ولی صلاح دید پدر جان این بود که یه برج امنیت بیشتری داره.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/3757-رمان-چرخه-دنیا-banooz-کاربر-انجمن-نودهشتیا/ در خواست کاور دارم1 امتیاز
-
سلام عزیزمن لطف کنید عکس ۱ در ۱ باکیفیت ارسال کنید1 امتیاز
-
پارت هشتاد و هفتم این اولین باری بود که والت داشت صادقانه از احساسش باهام صحبت میکرد. گروه من همیشه بهش شک داشتم اما چون خودش تابحال بهم ابراز نکرده بود، منم به روی خودم نیاوردم ولی آخه مشکل اینجاست که من نسبت بهش اصلا حس خوبی نداشتم حتی قبل از ورود آرنولد به زندگیم... دستش و با ترس و لرز گذاشت روی دستام و با صدای لرزون گفت: ـ جسیکا...من...من همیشه دوستت داشتم، همیشه پشت سرت وایستادم اما تو هیچوقت منو ندیدی! سعی کردم همیشه جلوتر پر قدرت ظاهر بشم تا از دیدن قدرت من کیف کنی ولی اصلا برات مهم نبود. اون پسر...اون دشمن پدرته...میخواد ویچر بزرگ و نابود کنه! چطور میتونی از اون پیش من دفاع کنی و میخواستی خیلی راحت منو لو بدی؟! اصلا حرفاش برام اهمیتی نداشت! ولی باید نقشهامو از طریق والت عملی میکردم. چاره دیگهایی نداشتم....برای اینکه آرنولد منو ببخشه، حاضر بودم، هرکاری انجام بدم. بنابراین منم مثل خودش که تو قالب آناستازیا، آرنولد و گول زده بود، شروع کردم به نقش بازی کردن جلوش...چشمام و مظلوم کردم و گفتم: ـ آخه من دلم نمیخواست سر آرنولد بلایی بیاد والت...واسه همین باهات اینجوری رفتار کردم...بعدشم اون میتونست با من خیلی بدتر رفتار کنه اما نکرد منم نسبت بهش حس دین داشتم. والت که مشخص بود از حرفای من هم تعجب کرده و هم ذوق زده شده، سریع گفت: ـ خب اشتباهت همینجاست جسیکا! نباید هیچ حسی داشته باشی! جادوگری مثل تو که بعدها قراره جای ویچر بزرگ رو بگیره نباید به احساساتش بهت بده و باید به حرف قدرت و منطقش گوش بده. از حرفاش حالم بهم میخورد اما مجبور بودم تحمل کنم.1 امتیاز
-
پارت هشتاد و ششم اون موقع هر طوری بود دست والت براش رو میشد و میتونست کار لازم و انجام بده، اما میترسیدم که بهش ضرر یا آسیبی برسونن...اون به من اعتماد کرد اما من جواب اعتمادش و به بدترین شکل ممکن با سکوت بیجام دادم. یعنی الان کجاست؟؟! دلم خیلی براش تنگ شده و بینهایت دلم میخواد الان کنارش باشم و بگم من از ترس اینکه بهش آسیب بزنن سکوت کردم و کنار ظلم پدرم واینستادم... باورم نمیشه اما تا چند روز پیش همش دلم میخواست از اون مخفیگاه و از دست آرنولد فرار کنم اما الان حاضرم همه چیزمو بدم تا برگردم پیشش...نیم خیز سرجام نشستم...اینجوری نمیشد! هر طور که بود باید یه راه حلی پیدا میکردم و با آرنولد حرف میزدم...باید معجون احساسات مردم این شهر و پیدا میکردم تا به آرنولد حسن نیتم و ثابت کنم. تا خواستم برم سمت در، دیدم که در درحال باز شدن بود. سریع رفتم و خیلی عادی روی تختم نشستم. از گوشه تختم نگاه کردم و دیدم والته...دیدن اون چهره پر از بدی و آب زیرکاه بودنش، حالمو بهم میزد...ولی بازم سعی کردم عادی باشم و به روی خودم نیارم. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با یه سینی غذا و قیافهایی شاد اومد و لبه تختم نشست و گفت: ـ رییس از اینکه بفهمه در اتاقتو باز کردم و اومدم پیشت، خیلی عصبانی میشه! بازم سکوت کردم و حرفی نزدم...سینی غذا رو گذاشت رو میزم و گفت: ـ نمیخوای لباستو عوض کنی؟! برای یه جادوگر مناسب نیست که... پریدم وسط حرفش و با عصبانیت بهش نگاه کردم و گفتم: ـ برای لباس روی تنم خودم تصمیم میگیرم! تو دخالت نکن! والت گفت: ـ اون پسر باهات چیکار کرده جسیکا که دیگه منو نمیبنی؟! چرا اینقدر رفتارات با من یا حتی با پدرت عوض شده؟!1 امتیاز
-
پارت هشتاد و پنجم و اینجا پازل توی ذهنم کامل شد...اون دختر، آناستازیا نبود...اون فقط در قالب آناستازیا اومد که اون گردنبند و ازم بگیره و من بی سلاح بمونم! به احتمال خیلی زیاد از آدمای والت یا حتی خودش بوده! گولم زدن و منه ساده هم گول خوردم...اما جسیکا!! یعنی جسیکا هم از این بازی باخبر بود؟! اصلا باورم نمیشد که این همه مدت بازیم داده! من بهش اعتماد کرده بودم...من اون صافی و زلالی رو توی چشم و قلبش دیدم. نمیتونستم هضم کنم که اینقدر راحت گولم زده...از دست خودم عصبانی بودم. شایدم این جزوی از نقشهاش بود که بیارمش بیرون تا یجوری افراد پدرشو متوجه خودش کنه و از طریق من بخوان نقشه بریزن! از همون اولشم دستش با باباش تو یه کاسه بوده! منه زود باور هم که مثل همیشه سعی کردم با دید مثبت بهش نگاه کنم و بهش اعتماد کردم...حالا دیگه نمیتونم مردم این سرزمین و نجات بدم! منو تو یه دخمه گیر انداختن و الان دیگه هیچ کاری از دستم بر نمیاد. هر چقدر دلم سعی میکرد کارشو توجیه کنه و برای کاراش دلیل بیاره اما عقلم قبول نمیکرد...پس بگو چرا وقتی داشتیم برمیگشتیم خونه، اینقدر ناراحت بود! احتمالا عذاب وجدان گرفته بود و دیگه رویی برای نمونده بود که بخواد برام تعریف کنه. به اون باریکه نور خیره شدم و توی دلم از خدا خواستم تا کمکم کنه و اینبار با قدرت بیشتری بلند شم تا بتونم روی نیروی بدی غلبه کنم. درسته که اون گردنبند مانع طلسم شدن من بود اما باور درونی من توی قلب من بود. جایی که به هیچ عنوان دست ویچر بهش نمیرسید. ( جسیکا ) روی تختم با بیرمقی دراز کشیدم. پدرم همه چیز و از بین برده بود و نفرت چشماشو کور کرده بود. کاش زمانی که آرنولد ازم پرسید چمه، دلیلش و بهش گفته بودم!1 امتیاز
-
پارت بیست و نهم یک روز تا خواستگاری بهراد مونده بود و از اونجایی که فردا جمعه بود و ما شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم ،که یعنی من به اندازه کافی برای امتحان دوشنبه وقت داشتم،تصمیم گرفتم فردا بعد امتحان برم خرید برای خواستگاری، درسته قرار بود فقط به صورت ویدئویی تو خواستگاری باشم ولی بازم دلم می خواست ،همه چی واقعی باشه تا دلم راضی باشه. تو اتاق مطالعه مشغول درس خوندن بودم ،امتحان فردا سخت بود و استادش هم سخت گیر تر. چند ساعتی بود که سرم تو کتاب بود ،که نفهمیدم چه جوری خوابم برد. با گردن درد از خواب پریدم و به فضای تاریک نگاه کردم بعد چند ثانیه محیط رو درک کردم و به ساعت گوشیم نگاه کردم ،اوه ساعت شش عصر بود ،یک ساعتی خوابیده بودم ، اعلان های گوشیم دو تماس از دست رفته رو در واتساپ نشون میداد،وارد آپ شدم دیدم مامان تماس گرفته بوده ،چراغ اتاق رو روشن کردم و تماس تصویری گرفتم ،بعد چند بوق چهره مامان روی صفحه موبایلم جا گرفت،لبخندی زدم و گفتم:به به ،سلام به مامان خوشگلم،احوالات؟؟؟ مامان:سلام صدف مامان خوبی،چرا جواب ندادی نگران شدم . _ببخشید خواب بودم متوجه نشدم. مامان:قربونت برم من ، به خودت میرسی؟؟ ،چه قدر لاغر شدی؟چرا زیر چشمات سیاه شده؟نکنه خوب نمی خوری و نمی خوابی؟بمیرم که دورم و نمیتونم برسم بهت.اشک تو چشماش جمع شده بود. برای اینکه فضا رو عوض کنم لبخند زدم و گفتم:خدانکنه مامان قشنگم ،عین خرس می خورم و می خوابم ،نگرانم نباش، شما خوبی ؟بابا خوبه؟ مامان :ما خوبیم عزیزم ،میدونی اخر هفته خواستگاری بهراده؟ _بلههه،چند روز پیش زنگ زد خبر داد قراره... حرفم با شنیدن صدای بابا پشت خط قطع شد داشت به مامان میگفت: سهیلا جان ،با کی حرف میزنی؟ مامان:با صدف عزیزم ،می خوای باهاش صحبت کنی؟ چند ثانیه بعد بابا هم به تصویر اضافه شد.با دیدنش لبخندم عمیق تر شد و گفتم:سلام به پدر خوشتیپ خودم. بابا:سلام گل بابا ،خوبی؟ _شما خوب باشید، منم خوبم،شکر.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم چه قدر دلم براشون تنگ شده بود،سمت اتاق خوابم رفتم دیزاین اتاق به رنگ بنفش و سفید بود ،ساکم رو گوشه ای پرت کردم و لباسام رو برداشتم و شیرجه زدم تو حموم ،وان و پر کردم توش نشستم و به امتحان امروز فکر کردم؛خداروشکر اولیش به خیر گذشت عالی داده بودم،ایشالا خدا بقیش رو هم ختم به خیر کنه. بعد حدود نیم ساعت از حمام بیرون اومدم و تن پوشم رو پوشیدم ،داشتم با کلاهش موهام رو خشک می کردم، که موبایلم زنگ خورد؛ به سمتش رفتم که دیدم بهراده ،تماس تصویری رو برقرار کردم و چهره خندون بهراد رو صفحه اومد و گفت :سلامم بر دانشجو پر تلاش حال شما؟ لبخند زدم و گفتم:درود برتو ما خوبیم شما خوبی؟عیال محترم خوبه؟ گفت:خوبه سلام میرسونه دنبال کارای اخر هفتس. با تعجب پرسیدم:مگه اخر هفته چه خبره؟با لبخند وسیع رو لبش گفت:هیچی اخر هفته قراره برم خواستگاریش با داداش بهرام و زن داداش. جیغی کشیدم و با خوشحالی گفتم:هورااا مبارکت باشه بهراد جونم خیلیی خوش حالم ،پس رفتی قاطی خروسا دیگه. بعد یهو با فکر اینکه من نیستم که شرکت کنم بادم خالی شد و با لب و لوچه اویزون گفتم:حیف من نیستم بیام،همیشه برای خواستگاری رفتن برای تو نقشه کشیدم ولی حالا نیستم. نفسم و اه مانند بیرون دادم و به بهراد خیره شدم.لبخندی زدو گفت:دیوونه ناراحتی نداره که اصلا من قول میدم اون ساعت باهات تماس بگیرم تو ام تو مجلس باشی،خوبه؟؟ با این حرف لبخند نشست رو لبم درسته اگه اونجا حضور داشتم یه چیز دیگه بود ولی اینم بد نبود بهتر از هیچیه.بعد چند ثانیه سکوت بهراد گفت:راستی امتحانت رو خوب دادی؟چه کارا می کنی؟ منم با هیجان شروع کردم به تعریف کردن اتفاقات روزمره ام. بعد یک ساعت صحبت کردن با بهراد بلاخره از هم دل کندیم و تماس رو قطع کردم و گوشی رو پرت کردم رو تخت، از جا بلند شدم و تن پوشم و با تاپ و شرتک لیمویی خونگیم عوض کردم و مشغول سشوار کشیدن به موهام شدم ،خیلی وقت بود کوتاه نکرده بودمشون و حسابی بلند شده بود .کارم که تموم شد به ساعت نگاه کردم پنج عصر بود تصمیم گرفتم یه ساعت استراحت کنم خودم رو تخت پرت کردم و خیلی زود خوابم برد.1 امتیاز
-
نام رمان: ایزولا نویسنده: مرلین | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه رمان: نفرینی هزارساله، آیندهای تاریک و پیشگویی که هر قدم را زیر نظر داشت. در قلعهای محصور، موجودی با موهای آتشین روزها را میگذراند، تنها و محکوم به سرنوشت. یک اشتباه کوچک، دروازهی جهان را گشود و شعلهای آزاد شد که زندگیها را میلرزاند. عشق و خیانت میان تاریکی و قدرت رخنه کرد، و پایان، شاید در سایهی مرگ رقم بخورد. هر حرکت، سوالی بیپاسخ بر جای میگذارد و جهان را به لرزه درمیآورد…1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم نگاهش رو ازم گرفت و به انگشتاش زل زد و گفت:میدونم که میدونی چه حسی بهش دارم،من مثل تو نمیتونم خوب احساسم و پنهان کنم ،توام تیزی پس الکی عوضی بازی در نیار . لبخندی زدم و دستم و زیر چونش گذاشتم و به طرف خودم برگردوندم:حالا خجالت نداره که از کی خجالتی شدی. لبخندی زدو گفت:تعریف کن دیگه. منم براش همه چیزو گفتم و وقتی تموم شد گفت :اه کاش منم اونجا بودم ،همیشه موقعیت های حساس نیستم.خنده ریزی کردم و گفتم:راستی وقتی اومدی اونجا می خواستی یه چیزی بگی. گفت:اهان خوبه گفتی ،اومدم بگم شروین و لوکاس ،دیوید و اروینم اومدن تو این باشگاه. ابروهام و بالا انداختم و با خنده گفتم:اا خز شد دیگه اینجا همه اومدن. کامی به بازوم زدو گفت:کم حرف بزن، بیا به جای زبونت از بدنت کار بکش پاشو... بلند شد منم بلندشدم و گفتم:اره دیگه از این به بعد زیاد ورزش کن استعدادت به چشم بیاد . کامی اومد حمله کنه که در رفتم سمت تردمیل ها. یک ساعت و نیم گذشته بود خسته به سمت بطری ابم رفتم و یه نفس سر کشیدم. نگاهم به کامی افتاد که وزنه برداشته بود و دقیقا رو به روی شروین مشغول تمرین بود خنده ام گرفته بود از اول تا الان عین چی مشغوله دید زدن شروین بود و با نهایت توانش تمرین می کرد.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم این چه زود خودمونی شد،با چشمای گرد نگاهش کردم که با دستش به کمرم فشار وارد کردو به سمت سرویس هدایت کرد . از شک خودمونی شدنش درومدم و بینیم رو شستم ،دستمالی از رول کندم و روی بینیم گرفتم چند دقیقه نگه داشتم تا خون بند اومد. شروین دم در دستشویی وایساده بود زل زده بود به من.اینم خل بودا دستمال رو تو سطل انداختم اومدم بیرون که در باز شد و صدای کامی قبل خودش اومد که می گفت :صدف نمیدونی چی کشف.. . با دیدن شروین صداش قطع شد و با چشمای گرد ایستاد.شروین با دیدن قیافه کامی چشماش خندید خدایی قیافه کامی بامزه شده بود با چشمای سبز درشتش زل زده بود به شروین و لبهاش کمی از هم فاصله گرفته بودن ،دیدم خیلی کامی داره تابلو بازی درمیاره با گفتن مرسی به شروین سمت کامیلا رفتم و بازوش رو گرفتم و کشون کشون بردمش سمت در و به بیرون هدایتش کردم . کامیلا هنوز تو هپروت بود محکم زدم پس کلش که سرش پرت شد جلو و با خشم برگشت سمتم و گفت :چته وحشی؟ لبخنده عریضی زدم و گفتم:جای تشکرته ،تویه تابلویه مجنون و از رسوایی نجات دادم تازه از دنیای هپروتم بیرون اوردم بده مگه؟! کامی چشماش و بست و نفس عمیقی کشید و یهو پرید سمتم و تند گفت:وای شروین بهت چی گفت؟اصلا اونجا چی کار داشت ؟منو بگو که اومدم بگم شروین و دیدم نگو تو زودتر دیدیش، چی شد؟ دستم و جلو دهنش گرفتم و سمت صندلیا کشیدمش و نشستیم .دستم برداشتم گفتم:یه نفس بگیر عزیزم ،میترسم خفه بشی. حرصی نگام کرد و گفت :اه بگو دیگه. شیطون زل زدم بهش و گفتم:چیه؟چرا انقدر برات مهم شده شروین؟1 امتیاز
-
پارت 10 چشم باز کردم؛ باز هم بوی الکل و صدای مانیتور ها، توی بیمارستان بودم. دستم گذاشتم روی سرم. سردرد بدی داشتم. کابوس هام خیلی بدتر شده بود. گیج و منگ به اطرافم نگاهی انداختم. ساعت دیواری رو به رو تیک تاک کنان شش صبح رو نشان می داد. دست مشت شده ام رو باز کردم؛ گردنبند خورشید هنوز داخل دستم بود. کلافه روی تخت نشستم. بابا روی تخت مهمان خوابش برده بود. سِرم رو بی صدا از دستم کشیدم. حالا می دانستم چه اتفاق هایی افتاده. گردنبند رو گردنم کردم و به ارومی از تخت بلند شدم. باید از این بیمارستان کوفتی خلاص بشم تا موجوداتی که باعث مرگ ادم های بی گناه شدند رو گیر بندازم. به سمت چوب لباسی رفتم و گرم کنم پوشیدم. حواسم به دوربین های اتاق و راهرو بود. خیلی ریلکس وارد حیاط بیمارستان شدم. نگهبان ها جلوی در ایستاده بودند، سرمای حیاط باعث لرزش محسوسی در تن خسته و کوفته ام شد. روی یکی از نیمکت ها نشستم. باید چکار می کردم... چطور برم بیرون؟.. کجا برم؟... اگه من دچار جنون یا استرس بعد از حادثه شده باشم؟... نه... نه بهمن این گردنبند، اون یادداشت! خدایا من چکار کنم؟ سرگیجه و سردرد شدیدی داشتم. شاید لازم بود از کسی کمک بگیرم. مردی با فاصله چند قدم از من درحال صحبت کردن با خانمش بود. به سمتش رفتم. - سلام اقا صبحتون بخیر! - سلام جوون. کمی دست دست کردم و بعد گفتم: راستش تلفنم گم کردم! بی زحمت می تونم با تلفنتون یه تماس بگیرم؟ مرد نگاه موشکافانه ای به من انداخت و با کمی مکث و اکراه گوشی رو به سمتم گرفت. به محمد زنگ زدم. دوست عزیز گرمابه و گلستانم؛ پزشک قانونی بخش جنایی! بعد از چندین و چندتا بوق بالاخره صدای خوابالود محمد توی گوشی پیچید: بله بفرمایید؟ - سلام ممد چطوری؟ کمی مکث کرد: بــــهـــــمـــن؟ خودتی؟!! متعجب و گیج بود: الو بهمن!!؟ - بله بله خودمم، میگم محمد به کمکت احتیاج دارم یه دست لباس می تونی الان برام بیاری بیمارستان؟ ( با صدای اروم تری ادامه دادم).. فقط... به کسی چیزی نگو و سریع بیا. تماس قطع کردم و گوشی به مرد برگردوندم. ازش تشکر کردم. سردردم هر لحظه بدتر می شد انگار همه چیز بوی فلز و تخم مرغ گندیده می داد مخصوصا خودم! نزدیک نگهبانی روی یکی از نیمکت ها نشستم. سرم بین دست هام گرفتم. باید با کمک محمد می فهمیدم همتی چطور کشته شده. راجب خواب هام تحقیق می کردم و اون بیمارستان لعنتی پیدا می کردم. بعد از لمس گردنبند و تصویر هایی که داخل خوابم اتفاق افتاد دیگه پازل بهم ریخته ذهنم نقش گرفته بود. نفس هام بهم ریخته بود. دست گرمی روی شونم نشست. سرم بالا اوردم محمد بود، چه زود رسیده بود. لبخندی بهم زد. - باهام بیا! صداش عجیب بود انگار صدای خودش نبود. چطور بگم از اعماق می امد جایی پایین تر از ته چاه. شونم فشار داد. - بلند شو داداش! بلند شدم: سلام چه زود رسیدی! - اره همین اطراف بودم. سری تکون دادم. گردنبندم گرم شده بود سینم رو می سوزوند. احساس می کردم این محمد، خود محمد نیست! سوال بی ربطی پرسیدم: اهااا لابد از پیاده روی میای؟ یادم اومد همیشه صبح ها انجامش میدی! خندید: اره خداشکر عقلت سر جاشه! درست حدس زدم محمد نبود!1 امتیاز
-
پارت هفتاد و نهم رزا زانوهایش را در آغوش میکشد و شانه بالا میاندازد و همراه با نفس عمیقی پاسخ میدهد: - نمیدونم. دوروتی شروع به غر زدن میکند که: - یعنی چی؟ خب الان ما باید انتظار چی رو داشته باشیم؟ ... اما رزا دیگر به غرغرهای او توجهی نمیکند. تنها به این فکر میکند که آن مرد خوناشام با شخصیت خواهد آمد. خودش گفته بود، گفت بعد از بازگشت از مقبره اگر همان گمشدهاش باشد برایش توضیح میدهد. حال خواهد آمد و توضیح خواهد داد که او همان گمشدهاش هست یا نه؟ آزاد خواهند شد؟ اگر همان باشد چه سرنوشتی در انتظارش است؟ بلاتکلیفی سخت بود اما ساعت انتظارشان کند پیش میرفت. شب صبح میشد و صبح به تاریکی میرسید. دیگر ساعت خوابشان کاملا تغییر کرده بود. آنها نیز مانند خوناشامها شبها را بیدار بودند و روزها را در خواب میگذراندند. به تاریکی عادت کرده بودند اما دلتنگ آفتاب بودند. به ماه میگفتند سلامشان را به خورشید برساند. اما در بیرون از آن اتاق ساعت و رزها به سرعت میگذشتند. مخصوصا برای ساکنین مقر فرماندهی نظامی! گونتر به کمک والریوس به دنبال سنگ نشان شب را تا صبح بیدار و در تکاپو بود و روزها را نیز چشم بر هم نمیگذاشت. خنجر رسوایی روی شاهرگش بود و هر لحظه بیش از پیش فشار میآورد. در نهایت مقصد آبراهوس دروازه بود اما زمانش مشخص نبود. مارکوس نیز به همراه توماس مشغول کارهای مراسم بود و نمیفهمید کی ماه وداع میکند و خورشید سلام. روزهای زیبایی را میگذراند. ناگهان پرتاب شده بود به میان خواب و خیالهای دوران نوجوانیاش، همان روزهایی که با گونتر مینشستند و ساعتها برای آیندهی خود نقشه میکشیدند.1 امتیاز
-
پارت هفتاد و هشتم رزا به چشمان بیقرار دوروتی نگاهی میکند و سر تکان میدهد: - آره، گفت باهاش برم مقبره؛ اگر اونی که دنبالشه نباشم میذاره بریم. - کدومشون گفت؟ - همون که انگار رئیسه، اون شب هم گرگه رو اون زد. یادته؟ دوروتی به تایید حرفش تند تند سر تکان میدهد و میدهد و میگوید: - آره آره، یادمه. کِی گفت؟ - همون موقع که اون یکی خوناشامه اومد گفت باید باهاشون برم. یادت نیست؟ تو هم بودی! دوروتی سرش را به چپ و راست تکان میدهد: - نه، من چیزی یادم نمیاد. رزا ابرو بالا میاندازد و متعجب نگاهش میکند. به یاد میآورد دوروتی آن شب حال و حالای عجیب پیدا کرده بود و مانند مسخ شدهها به خوناشامها نگاه میکرد. - چطور به حرف یه خوناشام درنده که هر لحظه میتونه ما رو یه لقمه کنه اعتماد کردی؟ - خب، راستش نمیدونم. فقط احساس کردم راست میگه! دوروتی پوزخندی تحویلش میدهد و میگوید: - اگه من این رو گفته بودم حتما سرزنشم میکردی. دوروتی راست میگفت. رزا حرفش را قبول داشت اما هنوز هم در دل احساس میکرد مارکوس به او حقیقت را گفته است. - خب شاید همونی بودم که دنبالش میگرده! دوروتی چند لحظه ای گیج بع رزا نگاه میکند و سپس میپرسد: - خب، در این صورت چی میشه؟1 امتیاز
-
پارت 9 کامی از سیگار گرفتم و از حیاط بیمارستان خارج شدم. به مغازه ان طرف جاده نگاهی انداختم. خاربارفروشی فرجی! مردم در حال رفت و امد با ماشین هایی مثل پیکان بودند. به دیوار بیمارستان تکه زدم و کام عمیقی از سیگارم گرفتم. چیزی از گذشته به یاد نداشتم؛ اما متوجه این که چیزی اینجا درست نیست بودم... سیگارم تقریبا تموم شده بود، انداختمش و با نوک کفشم خاموشش کردم. دستم داخل جیب لباس فرمم فرو کردم. چند قدم برداشتم. من بهمن هستم یا جلال؟ چرا این روز ها همه چیز بوی تخم مرغ گندیده میده؟ کجا گیر کردم؟ اون نقطه سفید خاطراتم...! با صدای ناهنجار ترمز وبوق ممتد یک اتومبیل از فکر کردن دست برداشتم. نگاهی به دختر بچه ای که افتاده و محتویات پاکت های خریدش ریخته شده بود کف خیابون انداختم . به سمتش رفتم، بهش کمک کردم وسایلش جمع کنه و بلند بشه. پیراهن سفید و عروسکی به تن داشت که نقش خورشید نشان بزرگی در ان خودنمایی می کرد. پاکت ها رو از دستش گرفتم. دسته ای از موهای طلایی رنگش را کنار زد: ممنونم اقا! لبخندی زدم و به چشم های عسلی رنگش چشم دوختم: کاری نکردم خانم کوچولو! خاک لباس هایش را تکاند: خب حالا پاکت های خرید رو بهم بدید که حسابی دیرم شده. ابرویی بالا انداختم و با لحن شوخ و شیطونی گفتم: نه دیگه نشد! متعجب و اخمو بهم نیم نگاهی انداخت: چرا؟ - چون خریدات زیاده خسته میشی عزیزم، خونتون کجاست؟ دستش به سمت کلیسا دراز کرد و با انگشت اشارش به کلیسای کنار بیمارستان اشاره کرد. متعجب پرسیدم: توی کلیسا زندگی می کنی؟ سری به نشانه تایید تکون داد؛ کنجکاو پرسید: تو چی؟ - من چی؟ - کجا زندگی می کنی؟ خونتون کجاست؟ پشت گردنم رو با دست خاروندم من واقعا کجا زندگی می کردم؟ - والا خونمون که نمیدونم اما من نگهبان این بیمارستان با صفام! دخترک ترسیده به بیمارستان نگاهی انداخت و قدمی عقب رفت: تو داخل مریض خونه امریکایی ها کار می کنی؟ بهت زده پرسیدم: مریض خونه امریکایی ها؟ - بله دیگه! این بیمارستان اسم محلیش همینه! پس... اهل اینجا نیستی!؟ نفس اه مانندی کشیدم: نمیدونم! تقریبا به کلیسا نزدیک شده بودیم. که یادم افتاد اسم این نیم وجب بچه رو نمیدونم! - راستی اسمت چیه؟ - مهری. - چه اسم قشنگی! - ممنونم. به کلیسا که رسیدیم، ایستاد و در رو باز کرد. - با کی زندگی می کنی مهری؟ - با برادرم . سری به نشونه تایید تکون دادم. خرید هارو گذاشتم داخل کلیسا و به مجسمه مسیح خیره شدم. مهری دستم کشید. نگاهی بهش انداختم، گردنبند خورشید نشانی که به شدت در خشان بود و در مرکزش شعله ای خیره کننده داشت به سمتم گرفت. سوالی نگاهش کردم. - میشه نگهش داری؟ دستم به سمت گردنبند دراز کردم: نگهش دارم؟ - بله لطفا نگهش دار قراره بهت کمک کنه. گردنبند رو توی مشتم گرفتم. تصاویر تند و محو از جلوی چشم هام می گذشت زیر زمین تیمارستان، مردی با نقاب بزنشان که با خنجر شکم نگهبان رو پاره کرد و روده هاش برداشت. زنی سیاه پوش با نشان ماه نقره ای و مار..... خودم رو دیدم که چاقو توی پوستم فرو می رفت، درد، تپش قلب.... سرباز جوانی که سلاخی شد.... سردرد عجیبی داشتم، دستام گذاشتم روی سرم.... همه چیز به سرعت می گذشت!1 امتیاز
-
سر کنار گوش جفری بردم و با لحنی آمیخته به خشونت زمزمه کردم: - فقط امیدوارم که نقشهات بگیره و ما به دردسر نیوفتیم وگرنه من میدونم و تو. جفری لحظهای در سکوت نگاهم کرد و من بیتوجه به نگاه گلهمندش پا به داخل گاری گذاشتم. شاید حالا از من ناراحت میشد، اما من هم موظف بودم که به او جدی بودن را حالی کنم. کاری که قرار بود انجام دهیم شوخی بردار نبود و هر اشتباه کوچکی جان هر سهی ما را به خطر میانداخت و من روی جان لونا، دخترکی که دلم را برده بود اصلاً نمیتوانستم ریسک کنم. کنار لونا به روی شکم دراز کشیدم و جفری پارچهی خاکستری رنگی که از قبل آماده کرده بود را به روی ما انداخت. دست پیش بردم و تقریباً لونا را به آغوش کشیدم تا سنگینی هیزمها بر روی تن ظریف دخترک نیُفتد و لونا انگار از آن وضعیت خجالت زده شده بود که لپهایش گل انداخته و صورتش سرخ شده بود. لب گزیدم تا به چهرهی بانمکش نخندم و او را بیش از پیش معذب نکنم، اما سنگینی ناگهانی هیزمها که بر پشتم نشست خنده را از یادم برد. - لعنتی؛ مگه مجبوری به اندازهی یه الاغ بار روی کمر من بذاری؟! صدای خندهی ریز لونا را که شنیدم پوفی کشیدم، واقعاً هیزمها بر روی کمرم سنگینی میکرد و من از گوش کردم به حرف جفری بدجور پشیمان شده بودم. - بذار از اینجا خلاص بشم نشونت میدم هیزم بار کردن روی دوش من چه عواقبی داره! لونا همچنان میخندید و من برای پرت کردن حواس خودم از کمری که زیر سنگینی و فشار هیزمها به درد آمده بود چشم بسته و سعی میکردم به چیزهای خوب و خوشایند فکر کنم. مثلاً به دخترک مهربانی که کنارم بود، یا به نقشهای که میتوانست ما را به قصر پادشاه و در نهایت به نجات سرزمینمان نزدیک کند. - راموس حالت خوبه؟ چشم گشودم و به چشمان نگران لونا که در دو سانتی صورتم بودند خیره شدم، همین که میدیدم برایش مهم هستم و برایم نگران است کافی بود تا حالم را خوب کند و من را چه شده بود که با یک نگاه او زیر و رو میشدم؟! - خوبم، نگران نباش.1 امتیاز
-
- تو واقعاً مطمئنی که اینطوری میتونیم وارد قصر بشیم؟! جفری در جواب لونا سری تکان داد. - البته که مطمئنم، پدر من هر هفته برای قصر هیزم میبره و هیچکس کاری بهش نداره؛ شما هم اگه کاری که بهتون گفتم رو درست انجام بدین راحت میتونین وارد قصر بشین. نفسم را بیحوصله بیرون دادم؛ فقط همینمان مانده بود که از این پسر اطاعت کنیم. - من که چشمم آب نمیخوری اینطوری بتونیم موفق بشیم. لونا که کنار من بر روی کندهی درخت نشسته بود با ناراحتی گفت: - حالا نوبت توعه که مثل قبلاً من آیهی یأس بخونی؟! اخم درهم کرد و با لحنی متغییر ادامه داد: - ببین راموس تو راضی باشی یا نه، این تنها راه ماست و مجبوریم که انجامش بدیم؛ پس بهتره با این موضوع کنار بیای و خودت رو بیشتر از این آزار ندی. کلافه پوفی کشیدم، پیشانیام را به دستم تکیه دادم و به جفری که شاخههای خشک درختان را بر روی هم تلنبار میکرد خیره ماندم. حق با لونا بود، ما برای نجات سرزمینمان مجبور به انجام این کار بودیم و راهی جز این نداشتیم. - وقتشه بچهها؛ پاشید بیاید. از جایم برخاستم و در کنار گاری چوبیِ بسته شده به اسب ایستادم، فقط امیدوار بودم که خدا کمکمان کند وگرنه هیچ اعتمادی به این پسرک ساده نداشتم. - بیاید برید زیر این پارچه. نگاهی به لونا که کنار دستم ایستاده بود انداختم. - اول تو برو. لونا سری به تأیید تکان داد و قدمی به گاری نزدیکتر شد؛ کاری که قرار بود انجام دهیم ریسک زیادی داشت و این ترس و اضطراب را به وجود هردوی ما تزریق کرده بود. - میشه کمکم کنی؟! دست لونا را گرفتم و او پس از جمع کردن دامن بلند لباس قرمز رنگش پا به داخل گاری گذاشت. - کف گاری دراز بکشید تا من بتوانم هیزمها رو هم بذارم داخلش. پیش از آنکه وارد گاری شوم قدمی به جفری نزدیکتر شدم، پسرک زیادی جو قهرمانی گرفته بود و با این غرور کاذب اصلاً بعید نبود که همه چیز را خراب کند.1 امتیاز
-
- سرزمین ما… یعنی سرزمین گرگها چند سالیه که به دست خونآشامها افتاده، اونها موجودات کینهتوز و ظالمی هستن و قصد دارن که تموم گرگینهها رو نابود کنن. لونا آهی کشید و با غصه ادامه داد: - اونها من و تموم خانوادهام رو توی یه قلعه اسیر کرده بودن، اونجا من با یه زن جادوگر آشنا شدم و اون زن به من گفت در صورتی که نامهاش رو به خانوادهاش که پادشاه و ملکهی سرزمین شما هستن برسونم اونها به من کمک میکنن تا آلفایی که میتونه سرزمینم رو نجات بده پیدا کنم. جفری سری تکان داد و گفت: - درسته، حدوداً ده سال پیش بود که شاهزاده خانوم وقتی که با خدمهاش برای گشت و گذار به جنگلهای بیرونِ شهر رفته بود به طور ناگهانی ناپدید شد؛ بعد از اون پادشاه چندین گروه را برای جستجوی دخترش فرستاد، اما هیچکس نتونست شاهزاده خانوم رو پیدا کنه. لونا شانهای بالا انداخت. - خب، حالا ما دختر پادشاه رو پیدا کردیم و اونها باید در عوضش به ما کمک کنن. از حرف لونا پوزخندی زدم، ما هنوز اول ماجرا گیر کرده بودیم و دخترک به آخر آن فکر میکرد! - اما مسئله اینه که ما اصلاً نمیتونیم وارد اون قصر لعنتی بشیم تا خبر پیدا شدن شاهزاده خانوم رو به پادشاه بدیم و در این صورت هیچ کمکی در کار نخواهد بود. لونا اخم محوی تحویلم داد. - اوه! اینقدر ناامید نباش راموس؛ جفری گفته کمکمون میکنه؛ مگه نه جِف؟! جفری در تأیید حرف لونا سر تکان داد. - البته؛ من هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم دوستان. اخم درهم کشیده و زیر لب غر زدم: - مشکل اینه که فعلاً هیچ کاری از دستت برنمیاد! لونا چشم غرّهای به سمتم رفت و من بار دیگر از جفری که باعث و بانی این رفتارهای نامطلوب لونا با من بود عصبانی شدم. - خودشه. لونا به سمت جفری برگشت. - چی خودشه جِف؟! جفری لبخند پیروزمندانهای زد و گفت: - فهمیدم چطوری میتونین وارد قصر پادشاه بشین؛ بیاین تا براتون بگم.1 امتیاز
-
- این هم قصر پادشاه. سر بلند کرده و به قصر بزرگ و سنگی پیش رویم نگاه کردم؛ قصر پادشاه جادوگرها شبیه به قصر پدرم در سرزمین گرگها بود و این تمام خاطرات تلخ و شیرینم را برایم زنده میکرد. - اوه راموس ببین؛ جلوی اون در پر از نگهبان و سربازه، حالا چجوری بریم توی قصر؟! به جایی که لونا اشاره کرده بود نگاه کردم؛ حق با او بود، با آنهمه نگهبانِ نیزه به دست و شمشیر بر کمر ممکن نبود که بتوانیم به قصر وارد شویم. - اگه بهم بگین که چرا میخواهین وارد قصر پادشاه بشین شاید بتونم بهتون کمک کنم. لونا با تردید نگاهی به من و بعد به جفری انداخت؛ من هم مثل او مردد بودم، میترسیدم مثل دفعهی قبل از اعتماد کردن به او هم به دردسر بیفتیم. - چیکار کنیم راموس؟ دم عمیقی گرفته و دست به کمر ایستادم؛ هنوز هم از اعتماد کردن به دیگران میترسیدم، اما چارهای جز این نداشتیم؛ داشتیم؟! - انگار چارهای جز این نداریم. جفری که انگار لحن آرامم را شنیده بود چهره درهم کشید و گفت: - چارهای جز اعتماد کردن به من ندارین؟! این حرفتون خیلی ناراحتم کرد! و حرف او هم انگار لونا را ناراحت کرد که قدمی سمت او برداشت، دستش را به روی شانهی جفری گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت: - خواهش میکنم ما رو درک کن جِف، ما یه بار به یه پیرمرد روستایی اعتماد کردیم و اون با لو دادن ما به خونآشامها جونمون رو به خطر انداخت. حالا برامون سخته که بخواهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم! جفری خیره در چشمان خوشرنگ و زیبای لونا لب زد: - ولی من مثل اون پیرمرد نیستم، من قول دادم که بهتون خیانت نمیکنم. شماها دوستهای منین، من هرگز نمیتونم جونتون رو به خطر بندازم! لونا شانهی جفری را آرام فشرد. - میدونم جِف؛ من رو ببخش اگه ناراحتت کردم! نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم، نزدیک شدنهای مدام جفری به لونا و توجهات لونا به جفری چیزهایی بود که اعصابم را بهم میریخت و من هر چه میکردم نمیتوانستم این موضوع را نادیده بگیرم.1 امتیاز
-
*** راموس وقتی که سرگذشت جفری را میشنیدم ناخودآگاه به یاد گذشتهی خودم میافتادم و از فکرم میگذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بیحوصلهای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا میکنی؟! جفری همانطور که شانه به شانهام راه میآمد جواب داد: - آره، خب میدونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زدهام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل میشدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصلهام را بدجور سر میبرد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آنکه من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانهی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمیرفت که با دلداری دادن و مهربانیهای او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از اینکه مدام سعی میکرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمیآمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینهای؟ یعنی… یعنی واقعاً میتونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لبهایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! اینبار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر میکردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد.1 امتیاز
-
- وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - اینها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آنها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعهی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوونهای بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمیتونم اینکار رو بکنم؛ پدرم هم خیال میکنه که من یه بیعرضهی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمیخوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمیدونه که قلب من جلوی اینکار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوونهای بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیکتر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او میگفت خیلی از موجودات بودند که از قدرتهای ماوراییشان در راههای بد و پلیدانه استفاده میکردند و توسط آن قدرتها بر سرزمینهای یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت میکردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچکس به دیگری آسیبی نمیرساند.1 امتیاز
-
کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم: - نمیدونم. جفری زیر لب چیزی را زمزمه میکرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان میداد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطهی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد. - اوه! جفری بیآنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لبهایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرامبخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دلانگیزش میکرد. - چه صدای قشنگی! سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بینظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوتهی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حملهی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنهام را به عقب کشیده و منتظر حملهی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید. - اوه خدای من! لبخندی از ترس بیخودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت. - راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین. - نمیتونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو! با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا میرفت و هرازگاهی موهایش را با پنجههای کوچکش میکشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم. - آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو میکنه! درست همان لحظه بود که نگاهم به پرندههای نشسته بر روی شاخههای درخت پشت سرمان و آهوها، روباهها، خرگوشها، سنجابها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.1 امتیاز
-
راموس آرنجش را به روی زانوی جمع شدهاش گذاشت و گفت: - خب، بگو چرا تویی که جادوگری باید مثل انسانهای عادی کار کنی؟! جفری نیم نگاهی به دور و اطرافش انداخت، رفتار محتاطانهاش در جنگلی که در آن هیچ موجود زندهای به جز ما یافت نمیشد مسخره به نظر میرسید. - خب ما… میدونی قدرت جادویی ما توی این سرزمین یکسان نیست. یعنی شغل و ردهی اجتماعی هر فردی رو میزان قدرت جادویی و ماورایی اون فرد تعیین میکنه. همانطور که با دقت به منظور پشت حرفهایش فکر میکردم پرسیدم: - این یعنی هرکسی که قدرت جادوییِ بیشتری داشته باشه مقام مهمتری رو به دست میاره؟! جفری با تکان سرش حرفم را تأیید کرد. - درسته؛ مثلاً پادشاه، ملکه و فرزندانشون از بیشترین قدرت جادویی و افرادی مثل من، پدرم و خانوادهام از کمترین قدرت برخورداریم. راموس با اخم و ناراحتی گفت: - اما… اما اینکه خیلی نامردیه! جفری سری به طرفین تکان داد. - نه راموس، این قانون دنیاست. افرادی مثل من هرگز نمیتونن مقام بالایی داشته باشن چون افراد قدرتمند ماها رو مثل یه موجود بیارزش از سر راهشون کنار میزنن. اینبار من و راموس هر دو آه از ته دلی کشیدیم؛ قانون این دنیا گاهی زیادی بیرحمانه بود و شاید ما هم قربانی همین بیرحمی شده بودیم. نیم نگاهی به راموس و جفریِ غمگین شده انداختم و برای عوض کردن حس و حالشان گفتم: - تو نمیخواهی قدرتهات رو برای ما رو کنی جِف؟! همین سؤال کافی بود تا پسرک ساده و مهربان را از آن لاک افسردگی بیرون بکشد و دوباره هیجان را به وجودش تزریق کند. - شما واقعاً میخواهین قدرتهای من رو ببینین؟! من و راموس سر تکان دادیم. - معلومه که میخواهیم. جفری از جایش برخاست و وقتی که روبهروی ما قرار گرفت با غروری خاص و بامزه سرش را بالا گرفت و گفت: - پس خوب تماشا کنید! چشمانش را بست و دستانش جلوی بدنش نگه داشت. - داره چیکار میکنه؟1 امتیاز
-
با چشمانی ریز شده نگاهش کردم و سعی کردم لبخندم ترسناک و مرموز به نظر برسد. - خوبه. کمی خودم را جلو کشیدم و خیره در چشمان ترسیده و دودوزنندهی جفری آرام لب زدم: - ما گرگینه هستیم. جفری وحشت زده سر عقب کشید. - گ… گ… گرگینه؟! راموس که انگار از دیدن چهرهی وحشت زدهی جفری دلش به رحم آمده بود دستش را گرفت و با لحنی که برخلاف چندی پیش نسبتاً مهربان و آرام بود گفت: - لازم نیست بترسی جِف، تا وقتی که رازدار ما باشی هیچ اتفاقی نمیوفته! جفری آرام دستش را از میان پنجهی راموس کنار کشید و با حالتی که بیشتر به تظاهر شبیه بود تا واقعیت خندید و گفت: - من و ترس؟! اوه بیخیال! همه میدونن که هیچ چیزی توی این دنیا نمیتونه من رو بترسونه. با ابروهای بالا رفته و لبی که به لبخند باز شده بود نگاهش کردم، برعکس ساعاتی قبل حالا از شخصیت ساده و با نمک پسر جوان خوشم آمده بود و از فکرم میگذشت که او میتوانست تا مدتی که در این سرزمین بودیم برایمان دوست خوبی باشد. - خب پس اگه نمیترسی ادامهی داستانت رو برامون تعریف کن! جفری در تأیید حرفم سر تکان داد. - باشه، ولی به شرطی که شما هم داستانتون رو برای من تعریف کنین و بگین که چرا به اینجا اومدین. راموس خودش را جلو کشید و با اخم مشتی به شانهی جفری کوبید. - هی پسر، نکنه هوس کردی که یه بلایی سرت بیارم؟! جفری با ترس کمی خودش را عقب کشید. - من… نه بابا، من شوخی کردم! خندهی مصنوعی و اجباری کرد و ادامه داد: - بیخیال شما چرا شوخی سرتون نمیشه؟! راموس هم خودش را عقب کشید و تکیه داده به درخت زانویش را توی شکمش جمع کرد. - پس اگه دلت نمیخواد بلایی سرت بیاریم به سؤالاتمون جواب بده. جفری تند و تند سر تکان داد: - ب… باشه.1 امتیاز
-
راموس خواست حرفی بزند که صدای جفری بلند شد. - خب دوستان، آمادهاید که داستان من رو بشنوید؟! راموس چشم غرّهای به جفری و لحن هیجانزدهاش رفت و من با لبخند سر تکان دادم. - البته. جِفری از جایش برخاست و پیش روی ما که تکیه زده به درخت نشسته بودیم ایستاد. - خب بذارید از معرفیِ خودم شروع کنم. راموس بیحوصله پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد: - باز دو ساعت میخواد داستان تعریف کنه. - من جفری پترسونِ شکارچی و پسر یک هیزم شکن هستم. راموس با اخم و دست به سینه زده به جفری نگاه کرد و با لحنی مچگیرانه پرسید: - شکارچی و هیزم شکن؟ من فکر میکردم شماها جادوگرید! جفری لبخندی به صورت کک و مک دارش نشاند. - ببینم شماها اصلاً اهل این سرزمین نیستین، نه؟! خواستم چیزی بگویم که راموس پیش دستی کرد: - اوه! چشم بسته غیب گفتی پسر؛ خب معلومه که ما اهل این سرزمین نیستیم! جفری خودش را کمی جلو کشید وکنجکاوانه به صورت من و راموس خیره شد. - پس اهل کجایید؟! چشم غرّهای به راموس رفتم؛ حالا جواب کنجکاویهای او را دیگر چه باید میدادیم؟! - آممم… خب ما… ما اهلِ… دستم را به نشانهی سکوت برای راموس بالا آوردم؛ دیگر نمیخواستم بگذارم با جوابهای عجیب و غریبش برایمان دردسر درست کند. - این یه رازه، ولی اگه بخواهی جواب سؤالت رو بگیری باید بهمون یه قولی بدی. - چه قولی؟! به لحن عجولانهاش لبخندی زدم، پسرک فضول! - باید قول بدی که به هیچکس دربارهی ما هیچ حرفی نزنی، وگرنه اتفاقات بدی برات میوفته. جفری با صدا آب دهانش را قورت داد؛ ترس و وحشت در چهرهاش به خوبی پیدا بود و این خوشحالم نمیکرد، اما برای حفظ جانمان مجبور به ترساندنش بودم. - ب… باشه، قو… قول میدم!1 امتیاز
-
با شَک و تردید به مرد که چهرهاش با آن چشمان ریز و سبز رنگ، آن بینی گرد و نسبتاً بزرگ و موهای زرد و موج دار بسیار ساده و مظلوم نشان میداد نگاه کردم. این دیگر چطور جادوگری بود که برای بیرون آوردن دستش از تله به کمک ما نیاز داشت؟! - ببینم مگه تو جادوگر نیستی؟ پس چطور خودت نتونستی دستت رو از تله بیرون بیاری؟! مرد پوفی کشید و نگاهش را لحظهای بین من و راموسی که منتظر نگاهش میکردیم چرخی داد. - میشه اول کمکم کنین دستم رو از این تو در بیارم؟ قول میدم بعدش به تموم سؤالاتون جواب بدم. *** تکه نانی از کیسهام بیرون کشیدم و نصفی از آن را به سمت جِفری گرفتم. - ممنونم. به رویش لبخند محوی زدم و کنار راموسی که همچنان با ظن و تردید به جِفری نگاه میکرد نشستم. - اینجوری بهش خیره نشو راموس، گفت یه چیزی بخوره همه چیز رو بهمون میگه دیگه. راموس از گوشهی چشم نگاهم کرد و پوزخندی زد. - قرار بود بعد از اینکه دستش رو از توی تله در آوردیم حرف بزنه، ولی حالا داره بازی در میاره. متعجب ابروهایم را بالا انداختم، این حرف از راموسی که برای همه دلسوزی میکرد و با همه مهربان بود زیادی عجیب بود! - باورم نمیشه این تویی که داری این حرف رو میزنی راموس! مگه خود تو نبودی که به من کمک کردی، اون هم با اینکه اصلاً من رو نمیشناختی؟! حالا چطور دربارهی این پسرِ ساده اینجوری حرف میزنی؟! راموس کلافه دستی به صورتش کشید. - دست خودم نیست لونا، از بعد از اون شب و رَکَب خوردن از اون پیرمرد لعنتی دیگه نمیتونم به کسی اعتماد کنم! با ناراحتی نگاهش کردم؛ راموس هم حق داشت، اما اینکه بخواهد به تمام عالم و آدم بدبین شود کار درستی نبود. - اون شب گذشت و تموم شد راموس، بعدش هم همه که قرار نیست مثل اون پیرمرد خائن باشن. راموس آهی کشید و نگاهش را به جایی میان انبوهِ درختان در جنگل دوخت. - آره گذشت، ولی اگه اون شب یه اتفاق بدی میوفتاد یا بلایی سر تو میومد من باید چیکار میکردم؟! خواهش میکنم درکم کن لونا، من ناخواسته تو رو توی خطر انداختم و هنوز هم بابتش عذاب وجدان دارم. دلم نمیخواد دوباره با یه اشتباه زندگی هر دومون رو خراب کنم! دستم را روی دست مشت شدهاش گذاشتم؛ حالش را خوب درک میکردم، اما هیچ دلم نمیخواست او را اینطور گرفته و غمگین ببینم. - بس کن راموس، خواهش میکنم هر اتفاقی که توی گذشته افتاده رو فراموش کن و مثل قبل شو. انگشتم را به حالت نوازش بر روی رگ بیرون زدهی روی دستش کشیدم و با همان لحن آرام و زمزمهوار ادامه دادم: - من دوست ندارم تو رو گرفته و ناراحت ببینم!1 امتیاز
-
با حس برخورد نفسهای گرمی به صورتم از خواب بیدار شدم، غری زیر لب زدم و بیآنکه چشمانم را باز کنم کمی خودم را تکان دادم؛ آنقدر خسته و خوابآلود بودم که حتی دلم نمیخواست لحظهای از عالم خواب دل کنده و چشم باز کنم. با خیال اینکه راموس است که دارد سر به سرم میگذارد دستم را برای دور کردنش بالا آوردم و در همان حال غر زدم: - اوه راموس بس کن، من هنوز خوابم میاد! بیآنکه حرف یا صدایی از جانب کسی بلند شود دوباره نفسهای گرمی به روی صورتم نشست. کلافه اخم درهم کشیدم، این شوخی دیگر زیادی داشت آزاردهنده میشد! با عصبانیت چشم گشودم تا حرف درشتی بار راموس بکنم، اما چشم باز کردنم همانا و دیدن صورتی غریبه و ناآشنا در دو سانتی صورتم همانا. جیغی از سر وحشت کشیدم و با سرعت نیمخیز شده و خودم را عقب کشیدم؛ این پسر جوان دیگر که بود؟! بالای سر من چه کار میکرد؟! - آروم… آروم باش دختر خانوم؛ من… من کاریت ندارم! با ترس خودم را بیشتر عقب کشیدم و پشتم به تنهی درخت سیب برخورد کرد. همانطور که نگاهم بر روی بدن و صورت چاقِ پسر جوان میچرخید پرسیدم: - تو… تو کی هستی؟ - لونا چیشده؟ چرا جیغ میکشی؟! نگاه من و پسر همزمان سمت راموسی که انگار از صدای جیغم بیدار شده بود چرخید. - ای... این… با انگشت اشارهای به پسر کردم و راموس متعجب و با ابروهای بالا رفته به پسر نگاه کرد و پرسید: - تو دیگه کی هستی؟! پسر که حالا چهرهی چاق و پُفآلودش درهم و ناراحت به نظر میرسید جواب داد: - من… من از اهالی شهرم، اسمم جفریِه و برای شکار اومده بودم اینجا که دستم توی این گیر کرد. کمی دستش را بالا گرفت و من با بهت به دستش که درون یک تلهی پرنده گیر کرده بود نگاه کردم؛ مگر دیوانه شده بود که دستش را به درون تلهی پرنده برده بود؟! - بعدش شماها رو دیدم و فکر کردم شاید بتونین به من کمک کنین.1 امتیاز
-
- میشه چند لحظه یه جایی وایسیم و استراحت کنیم؟ من دیگه نمیتونم راه بیام. راموس آرام سری تکان داد، میتوانستم در چهرهی خودش هم آثار خستگی را ببینم. - بهتره بریم توی اون جنگل یکم استراحت کنیم، فکر میکنم حداقل از این شهر با مردم عجیب و غریبش امنتر باشه. - باشه، بریم. وارد جنگلِ بر سر راهمان که شدیم لحظهای دهانم از زیباییاش باز ماند، جنگلی که درست مثل جنگلهای سرزمینمان پر از گل و گیاههان زیبا، درختان میوه و بوتههای تمشک و توت بود. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سر تکان داد. - اوهوم، مثل جنگلهای سرزمین گرگهاست. لحن تلخ و غمگینش کام من را هم تلخ کرد. راموس با دستش به درخت سیب بزرگی که از آن سیبهای سرخ و درشت آویزان بود اشاره کرد و گفت: - فکر میکنم زیر سایهی این درخت بتونیم یکم استراحت کنیم. نگاه دقیق و محتاطانهای به دور و اطرافم انداختم، اگر این جنگل مثل جنگلهای سرزمین گرگها بود بعید نبود که حیوانات وحشی هم داشته باشد. - اینجا حیوون وحشی نداشته باشه یه وقت! راموس برایم ابرویی بالا پراند. - چی داری میگی دختر؟ ناسلامتی ما گرگینهایم ها دیگه از پس دو تا حیوون که برمیایم. با تردید نگاهش کردم، ازخودم با آن خستگی هیچکاری برنمیآمد و مطمئن نبودم که راموس هم بتواند حریف حیوانی مثل خرس یا شیر بشود. - مطمئنی؟! راموس بیتفاوت شانهای بالا انداخت. - من آره، ولی اگه تو نیستی میتونی اینجا نخوابی. و خودش چند قدمی پیش رفت و درحالی که کیسهی پر از لوازمش را زیر سرش میگذاشت تا بخوابد گفت: - اما من میخوام بخوابم چون خیلی خستهام. با تعجب به او که زیر درخت دراز کشیده و راحت چشمانش را بسته بود نگاه کردم، انگار نه انگار این من بودم که داشتم از خستگی هلاک میشدم. وقتی که او را در آن حالت دیدم خودم هم کیسهی لوازمم را بر روی زمین گذاشتم و کنار راموس بر روی زمین دراز کشیدم و چشمانم را بستم.1 امتیاز
-
بالاخره پس از آنهمه سختی به سرزمین جادوگرها رسیده بودیم؛ سرزمینی که طبق گفتهی آن زن پر از عجایب بود و ما را هر لحظه بیش از پیش شگفت زده میکرد. خانههای این سرزمین زیاد هم با دهکدهای که از آن گذشته بودیم تفاوتی نداشت، اما مردمش با تمام افرادی که تابحال دیده بودیم فرق داشتند. مردم سرزمین جادوگرها رَداهایی تیره به تن و کلاههایی مشکی و نوک تیز به سر داشتند و هر کدام یک تکه چوب که نمیدانستم برای چیست در دست داشتند، برعکس مردم آن دهکدهی لعنتی هیچ توجهی به ما نداشتند و ما راحت میتوانستیم به راهمان ادامه بدهیم. - تو میدونی چطور میتونیم وارد قصر پادشاه بشیم؟! برگشتم و از سرِ شانه نگاهی به راموسی که شانه به شانهام در راه سنگیِ وسط شهر قدم برمیداشت انداختم، بعد از اتفاقات آن شب در جنگل زیادی ساکت و آرام شده بود و بیشتر توی خودش بود و من هیچ از این وضعیت راضی نبودم. - نمیدونم، اون زن به من چیزی نگفت. - توی نامهاش هم چیزی ننوشته بود؟! شانهای بالا انداختم. - نمیدونم، اون نامه به یه خطی نوشته شده بود که نمیتونستم بخونمش. راموس کلافه پوفی کشید، کاش زبان باز میکرد و یک کلام از دلیل این حال و احوالات کلافهی خودش میگفت که من اینطور گیج و حیران نباشم. - پس باز باید خودمون یه فکری بکنیم. سری در تأیید حرفش تکان دادم. - فقط میشه قبلش یه جایی رو برای استراحت پیدا کنیم؟ من خیلی خستهام. راموس نگاه کوتاهی سمتم انداخت. - مثلاً کجا؟ اون دهکده که هردومون خیال میکردیم یه دهکدهی عادیه اونقدر برامون دردسرساز شد، دیگه اینجا که پر از جادوگرهای عجیب و غریبه حتماً یه بلایی سرمون میاد. نفسم را عمیق و با ناراحتی بیرون دادم؛ آنقدر خسته بودم که فقط پاهایم به دنبال خودم میکشیدم و حالا با این خستگی باید فکری هم برای راه یافتن به قصر پیدا میکردم!1 امتیاز
-
صدای دور شدن قدمهایشان را که شنیدم نفسم را عمیق بیرون دادم، حالم از خودم و ضعفم بهم میخورد که نمیتوانستم مردی که آنطور زخمیام کرده بود را به سزای اعمالش برسانم. راموس دست از دور کمر و شانهام باز کرد و جای خالی دستانش انگار تمام توانم را گرفت که تکیه داده به درخت روی زمین آوار شدم؛ تمام اتفاقات امشب چیزی فرای تصورم بود. رفتن به آن خانهی قدیمی، روبهرو شدنمان با خونآشامها و نجات پیدا کردنمان از دست آنها اتفاقاتی بود که هیچوقت انتظارش را نداشتم و تمامشان در یک شب برایمان اتفاق افتاده بود. - لونا حالت خوبه؟ سر بلند کردم و نگاه غمگینم را به راموس دوختم، در آن وضعیت توان تحلیل و تفسیرِ احساسم به او را دیگر نداشتم. - خوبم؟! پوزخند تلخی زدم، خوب بودم؟! با یادآوری خانوادهام که همچنان در چنگال خونآشامها اسیر بودند میتوانستم خوب باشم؟! - نیستم راموس؛ خوب نیستم. راموس کنارم روی زمین گِلی و نمدار نشست. - همه چیز تموم شده لونا؛ تا اونها برگردن و دوباره بخوان دنبالمون بگردن صبح شده و ما از اینجا رفتیم. نفس عمیق و لرزانی کشیدم، او به چه چیزی فکر میکرد و من به چه چیزی؟! - هیچ چیز تموم نشده راموس، خانوادهی من توی اون قلعهی لعنتی اسیرن. سرزمینمون به دست اون آلفرد بیرحم داره اداره میشه و ما هنوز هیچکاری نتونستیم بکنیم. راموس نگاه از من دزدید و سر پایین انداخت، نمیدانستم چرا هر موقع که حرف از خانوادهی من و سرزمینمان به میان میآمد اینطور چشمانش غمگین میشد! - راست میگی؛ هنوز هیچ چیز تموم نشده. سر بالا گرفت و نگاهش را به نقطهای در جنگل تاریک پیش رویمان دوخت. نگاهی که حالا به جای غم، خشم و نفرت را در نِینِی آنها میدیدم. - ولی ما تمومش میکنیم. نگاه متعجبم را به او دوختم، در سرش چه میگذشت که این را میگفت؟! - به سرزمین جادوگرها میریم و با کمک اونها نه تنها خانوادهی تو رو بلکه تموم سرزمینمون رو نجات میدیم. سر چرخاند و نگاهش را به نگاه متعجب من دوخت و قلبم تپش تندش را از سر گرفت؛ کلافه از این وضعیت دست مشت کردم، این حال و احوالات عجیب چه بود که امشب دست از سر من برنمیداشت؟! - این رو بهت قول میدم لونا!1 امتیاز
-
چشمانم را بسته بودم، ضربان تند و محکم قلبِ راموس را در زیر دستم حس میکردم و صدای نفسنفس زدنهای خودم و راموس تنها صدایی بود که در آن لحظات میشنیدم. من و راموس پشت درخت بزرگ و تنومندی از دید لشکریان خونآشام پنهان شده بودیم؛ هر لحظه ممکن بود آنها ما را پیدا کنند و آنوقت معلوم نبود که چه بالایی بر سرمان میآمد، اما من با این وجود آرام بودم و ذهنم به جای کنکاشِ موقعیت خطرناکمان به وضعیت خودم در آغوش گرم و امنِ راموس میپرداخت و من خجالتزده بودم از تپشهای قلبی که از کنترلم خارج میشد. چشمانم را باز کردم و آرام که سر بالا آوردم و نگاهم در نگاه راموسی که صورتش روبهروی صورتم بود گره خورد؛ حالم دست خودم نبود و من مسخ چشمان آبی رنگ و نافذش شده بودم. این تلاطمهای قلبم از چه بود؟! این حس رخوتی که از نگاهش و از برخورد نفسهایش به صورتم داشتم نشانهی چه بود؟! نه میدانستم و نه میخواستم که آن لحظات آرام و زیبا را با فکر به این موضوعات بگذرانم. با شنیدن صدای پای اسبها از جای پریدم و ناخودآگاه دوباره خودم را به آغوش راموس انداختم و او که انگار ترسم را درک کرده بود دست دور شانه و کمرم پیچاند و تن لرزانم را در برگرفت و من چه مرگم شده بود که در آن لحظات حتی درد پایم را هم فراموش کرده بودم؟! - پس اون لعنتیها کجان؟ خودم دیدم که به این سمت اومدن! من این صدا را میشناختم؛ صدای فرماندهی لشکر آلفرد بود. همان که به سربازان لعنتیاش دستور زندانی کردن تمام خانوادهام را داد، همانی که مرا با شمشیر زهرآلودش زخمی کرده بود. لرزش تنم از شنیدن صدایش بیشتر شد، اما این لرزش از ترس نبود؛ از کینه و نفرتی بود که این مرد در دلم کاشته بود. - هیش، چیزی نیست. آروم باش؛ آروم! کلافه پلک روی هم فشردم، راموس چه میدانست از حال من که میگفت آرام باشم؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که آن مرد لعنتی نزدیکم بود و من هیچکاری از دستم برنمیآمد؟! چگونه میتوانستم آرام باشم وقتی که دندان روی هم ساییدن و دست مشت کردنِ راموس را حس میکردم؟! - مثل اینکه اینجا نیستن قربان. مرد خونآشام فریاد زد: - برید دنبالشون بگردین لعنتیها، شنیدین چی گفتم؟! باید پیداشون کنین وگرنه همتون رو میکشم!1 امتیاز
-
با انداختن نیمی از وزن بدنم بر روی شانههای راموس سعی میکردم با همان پای دردناکم سریعتر قدم بردارم، اما آن لشکر سوار بر اسب پا به پایمان میآمدند و آرام و قرار برایمان نمیگذاشتند. - من خسته شدم، تا کی قراره اینجوری بدوییم؟! راموس نیم نگاهی سمتم انداخت و لبخندی زد، خستگی از سر و رویش میبارید و صورتش سرخ و از عرق خیس شده بود. - باید از دهکده بریم بیرون، توی جنگل راحتتر میتونیم از دستشون فرار کنیم. لحظات سخت و طاقتفرسایی بود، ما به سختی در آن تاریکی شب درحال دویدن بودیم و با رد شدن از میان کوچهها و مزرعههای مردم سعی میکردیم از خونآشامها فاصله بگیریم و لشکر خونآشامها با تمام سرعت به دنبالمان میآمدند و هرچیزی که در سر راهشان بود را ویران میکردند. - شما دوتا گرگینه نمیتونین از دست ما فرار کنین، پس به نفعتونه که تسلیم بشید و با همکاری کنید! بیآنکه بخواهیم به فریادِ مرد خونآشام اهمیتی بدهیم به قدمهایمان سرعت دادیم، مطمئناً تسلیم خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که هردوی ما میخواستیم! با دیدن درختان کاجِ سر راهمان لبخندی زدم؛ میتوانستیم جای دویدن و فرار کردنی که تمام توانمان را میگرفت در لابهلای درختان قایم شویم تا لشکر خونآشامها دست از سرمان بردارند. - باید ازشون فاصله بگیریم، تا بتونیم بریم توی جنگل و قایم بشیم. در تأیید حرف راموس سری تکان دادم و سعی کردم با وجود پای دردناکم با تمام توان بدوام، مطمئناً این تنها راه و بهترین راهی بود که داشتیم. با تمام سرعت خودمان را به جنگل و انبوه درختانش رساندیم، صدای پای اسبها را همچنان در پشت سرمان میشنیدم و از خستگی چیزی نمانده بود که پخش زمین شوم، اما مقاومت میکردم. مقاومت میکردم چون نمیخواستم به دست خونآشامها بیُفتم، چون به خانوادهام قول داده بودم که سرزمینم را نجات بدهم و نمیخواستم به خاطر خستگی همه چیز را خراب کنم. - اَزمون فاصله گرفتن. سر چرخاندم و به پشت سرم نیم نگاهی انداختم، خوشبختانه انبوه درختان جلوی سرعت اسبها را گرفته و فاصلهی چندمتری بینمان انداخته بود. - حالا میتونیم بریم بین درختها قایم بشیم. پیش از آنکه بتوانم به حرف راموس واکنشی نشان بدهم دستم کشیده شد و در آغوش گرمِ راموسی که پشت یک درختِ تنومند پناه گرفته بود فرو رفتم.1 امتیاز
-
با اینکه فاصلهمان از آنجا تا زمین زیاد نبود، اما زمین زیر پایمان سنگی بود و با افتادن به روی زمین احتمال آسیب دیدنمان بود. - چیکار داری میکنی پس؟! دارن میان! نیم نگاهی به بالا و راموسی که منتظر پریدن من بود انداختم. چارهای جز اینکار نبود، باید میپریدم. چشمانم را بستم و در یک لحظه دستانم را از لبهی پنجره باز کردم و پریدم. همانطور که انتظارش را داشتم پس از پریدن و فرود آمدن به روی زمین درد شدیدی در مچ پایم پیچید و باعث شد که به روی زمین بیُفتم. - لونا خوبی؟! با درد چشم باز کردم و به راموسی که بالای سرم ایستاده بود نگاه کردم. - پام درد میکنه. راموس نیم نگاهی به پشت سرش انداخت و انگار که حرفم را نشنیده باشد گفت: - باید بریم، دارن میان دنبالمون! تکخندهی مبهوتی کردم، صدایم را نمیشنید واقعاً؟! - نمیشنوی مگه؟ دارم میگم پام درد میکنه. راموس باز نگاهی به پشت سرش انداخت و کلافه پوفی کشید. - تو برو راموس، من هم اگه بتونم یه جوری خودم رو بهت میرسونم. راموس چشم غرّهای به من رفت و همانطور که کنارم خم میشد غرید: - میخواهی من برم و تو رو با این خونآشامهای بیرحم تنها بذارم؟ عمراً! از حرفش لبخندی بر لبم نشست و چیزی به شیرینی قند به قلبم سرازیر شد. چقدر این پسر مهربان بود که با وجود تمام بدخلقیهای من حاضر نبود تنهایم بگذارد! - دستت رو بنداز دور گردن من و آروم بلند شو. همانطور که گفته بود دستم را دور گردنش انداختم و راموس با انداختن دستش به دور کمر باریکم من را از روی زمین بلند کرد. - میتونی راه بیای؟ آرام سری تکان دادم؛ با این وضعیت میتوانستم راه بروم، اما سرعت راموس را هم برای فرار کم کرده بودم و این درحالی بود که صدای پای اسبهای لشکر خونآشام را در پشت سرمان میشنیدم. - باید تندتر بریم، دارن بهمون میرسن.1 امتیاز
-
خسته و نفسنفسزنان تخت را به در رساندم، این تخت هم تنها میتوانست برای چند دقیقه جلویشان را بگیرد و باید در همین چند دقیقه هرطور که شده خودمان را نجات میدادیم. با صدای بالا و پایین شدن دستگیرهی در و هُلی که به در وارد شد از جای پریدم و با ترس از در فاصله گرفتم. - دارن میان داخل راموس، عجله کن! راموس همانطور که با تمام توان پایه را هُل میداد جواب داد: - الان تموم میشه. نگران و وحشت زده نگاهم را بین راموس و دری که داشت توسط آن پیرمرد گرگینه و خونآشامها گشوده میشد گرداندم. - تو رو خدا زود باش، الان در رو باز میکنن. مرد خونآشام از همان پشت در فریاد زد: - بیاید این در رو باز کنید، اگه خودم بازش کنم اصلاً به نفعتون نیست! با وحشت چند قدمی را عقب عقب رفتم و به راموس نزدیک شدم. نفس نفس میزدم و تمام تنم از وحشت میلرزید؛ اگر یک نفر بود، یا اگر آن پیرمرد لعنتی همراهشان نبود شاید میتوانستیم جلویشان بایستیم، اما حالا اگر دستشان به ما میرسید هیچکاری از ما برنمیآمد. - تمومه، بیا بریم! با سرعت به سمت راموس برگشتم و با دیدن میلههای خم شده لبخند خوشحالی زدم، دوباره اسیر دست آن خونآشامها شدن آخرین چیزی بود که میخواستم. - اول تو برو. سری تکان دادم و به پنجره نزدیک شدم؛ فاصلهی میان میلهها آنقدرها هم زیاد نبود، اما جای خوشحالی داشت که من و راموس جثهی درشتی نداشتیم و راحت از میانشان میگذشتیم. - آروم برو، مراقب باش! دستانم را لبهی پنجره گذاشتم و خودم را بالا کشیدم؛ اینکار را یکبار دیگر وقتی که میخواستم از آن قلعهی لعنتی فرار کنم هم انجام داده بودم و برایم تازگی نداشت. راموس برگشت و نگاهی به در که تقریباً باز شده بود انداخت و من با تمام سرعتی که میتوانستم از پنجره عبور و خودم را با دستانم از آن طرف پنجره آویزان کردم.1 امتیاز
-
*** لونا - وای دارن از پلهها میان بالا! راموس نیم نگاهی به سمت من که پشت سرش ایستاده و در خم کردن میلهها کمکش میکردم انداخت و گفت: - نگران نباش، چیزی نمونده. و در همان لحظه یکی از میلهها کج شد و ما به سرعت سراغ میلهی بعدی رفتیم. - همین یکی رو کج کنیم تمومه. با شنیدن صدای پایی که هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد نگاه هراسانم را به در دوختم، میدانستم که خونآشامها رحم ندارند و اگر ما را میگرفتند کارمان تمام بود. - دارن به اتاق میرسن! صدای نفسنفس زدنهای راموس را میشنیدم و خودم هم دست کمی از او نداشتم. با شنیدن صدای تق قفلِ در از جای پریدم. - زود باش راموس، دارن میان تو! - نمیتونم، باید تا من این میله رو خم میکنم تو یجوری جلوشون رو بگیری. مبهوت مانده نگاهش کردم، من را میگفت؟! - من جلوشون رو بگیرم؟! راموس همانطور که پایهی فلزی را به هُل میداد غر زد: - مگه جز تو کس دیگهای هم اینجا هست؟! نگاه کلافهای سمتش انداختم؛ آخر من چگونه میتوانستم جلوی ورودشان به اتاق را بگیرم؟! - آخه من چجوری جلوشون رو بگیرم؟! صدای باز شدن قفل دوم در اینبار هردویمان را از جای پراند. راموس از میان دندانهای بهم کلید شدهاش غرید: - برو یکی از تختها رو بذار پشت در که نتونن بیان تو! «باشهای» گفتم و با عجله به سمت یکی از تختها رفتم، صدای پچپچهایشان پشت در اتاق را میشنیدم و قلبم از ترس و وحشت درون گلویم میتپید انگار! - فقط زودتر! خودم را با عجله به پشت تخت رساندم و روی زانوهایم نشستم؛ از قدرت بدنیام مطمئن نبودم، اما باید اینکار را میکردم. دستانم را به گوشههای تخت بند کردم و هُلی به تخت دادم؛ اگر قبل از زخمی شدنم بود میتوانستم با یک حرکت تخت را به گوشهای پرت کنم، اما حالا قدرتم کم شده بود و باید از تمام زور و قدرتم برای اینکار استفاده میکردم.1 امتیاز
-
- مطمئنی میتونی؟! نگاه چپچپی سمتش انداختم، در این وضعیت این چه سؤالی بود؟! - تو راه حل بهتری سراغ داری؟! لونا سر در رد سؤالم تکان داد. - پس بیا کمکم کن لطفاً. من یک سمت میلهها را گرفتم و لونا سمت دیگرشان را و شروع به تلاش کردیم. صدای لشکر اسب سواران داشت نزدیک و نزدیکتر میشد و این اضطراب و استرسِ هردویمان را بیشتر کرده بود. - لعنتی، اینها خیلی محکمه! باز هم تلاش کردم، نمیتوانستم به همین راحتی تسلیم شوم. نمیتوانستم بگذارم که بیایند و ما را با خود به سرزمین خونآشامها ببرند! درحالی که از شدت ترس و تقلا نفسهایم یکی در میان شده بود ناامیدانه گفتم: - اینجوری نمیشه، باید یه فکر دیگه بکنیم. - مثلاً چه فکری؟! نگاه کلافهام را دور تا دور اتاق گرداندم، باید یک راهی میبود؟! نمیشد که ما به همین راحتی به چنگال آن خونآشامها بیوفتیم! چشمم به پایههای فلزی تختها که افتاد فکری در سرم جرقه زد؛ خودش بود. - خودشه! لونا با تعجب نگاهم کرد. - چی خودشه؟! دست از میلههای پنجره کشیدم و با قدمهایی بلند و با شتاب به سمت تخت رفتم. - میتونیم از این پایهها برای خم کردن اون حفاظها استفاده کنیم. لونا هم چند قدمی به تختی که من با آن درگیر بودم تا پایهاش را از جای در بیاورم نزدیک شد. - میخواهی چیکار کنی؟ بالاخره موفق به بیرون آوردن پایهی تخت شدم و درحالی که همراه با پایهی تخت به سمت پنجره میرفتم گفتم: - میخوام این پایه رو اهرمِ این میلهها بکنم تا زودتر بتونیم اینها رو کنار بزنیم. پایهی تخت را به میان میلهها فرستادم و با گرفتن قسمت انتهایی پایه شروع به هُل دادن آن به سمت مخالف کردم.1 امتیاز
-
دست روی دستگیرهی در گذاشتم و آن را به پایین کشیدم، اما در باز نشد. دوباره و اینبار با شتاب و قدرت بیشتری امتحان کردم، نه نمیشد، در لعنتی قفل بود و ما از آن پیرمرد رکب خورده بودیم! - باز نمیشه، اون پیرمرد لعنتی در رو از بیرون قفل کرده! لونا مغموم و درحالی که از ترس و نگرانی فاصلهای تا گریه کردن نداشت نالید: - حالا باید چیکار کنیم؟! نگاه کلافه و مضطربی به سر تا سر اتاق انداختم، باید هرطور که شده خودمان را از این اتاق لعنتی خلاص میکردیم؛ اما چگونه؟! - حالا چیکار کنیم؟! اگه به دست اونها بیوفتیم هردومون رو میکشن! نگاه خشمگینی سمت لونا انداختم؛ چرا یاد نمیگرفت جای غر زدن کمی فکر کند؟! - میشه اینقدر آیهی یأس نخونی؟! در حین اینکه سمت پنجره میرفتم تا شاید راهی برای نجات جانمان پیدا کنم صدای لونا را شنیدم. - آیهی یأس؟! الان توی این وضعیت چه جای امیدواری هست که من بخوام ازش حرف بزنم آخه؟! مشتهایم را به دور میلههای حفاظ پنجره گره زدم و سعی کردم آنها را از هم فاصله بدهم، اما با قدرت کمی که من داشتم این کار برایم ممکن نبود. - بس کن لطفاً! - بس کنم؟! چی رو بس کنم؟! مثل اینکه یادت رفته اینکه الان توی این موقعیت گیر افتادیم تقصیر توعه؟! چقدر بهت گفتم که حس خوبی به این خونه و اون پیرمرد لعنتی ندارم؟! عصبی و کلافه سر به سمتش چرخاندم؛ الان چه وقت این حرفها بود آخر؟! - خیلی خب اصلاً تقصیر منه، ولی الان جون هر دومون توی خطره؛ میشه جای این حرفها بیای به من کمک کنی که بتونیم از اینجا بریم بیرون؟ قول میدم بعداً اجازه بدم که هرچقدر دلت خواست سرم غر بزنی! این حرفم انگار لونا را کمی آرامتر کرد که پشت چشمی برایم نازک کرد و با لحنی نرمتر گفت: - البته اگه بعدی وجود داشته باشه! به سمتم آمد و پشت سرم ایستاد. - میشه بگی داری چیکار میکنی؟! همچنان که زور میزدم تا شاید حفاظها را کمی کنار بزنم گفتم: - میخوام این حفاظها رو خم کنم، اگه بتونیم یکم از هم فاصلهشون بدیم شاید بشه که از بینشون رد بشیم و از اینجا بریم بیرون.1 امتیاز
-
پیش از آنکه بخواهم جوابی بدهم حواسم به پیرمردی که دوان دوان خودش را به آن لشکر سیاه پوش و اسب سوار میرساند جلب شد. انگار همان صاحبخانه بود که به سمتشان میرفت، اما چرا؟! آنها که بودند که پیرمرد به استقبالشان میرفت؟! - این همون پیرمردِ نیست که ما رو آورد اینجا؟ در جواب لونا با صدایی آرام لب زدم: - چرا، خودشه. کمی گوشهایم را تیز کردم، از همان فاصله هم میتوانستم صدای گفتگوی پیرمرد با آن مرد که سوار بر اسبش جلوتر از لشکرش ایستاده بود را بشنوم. - خیلی خوش اومدین قربان. مرد اسب سوار با صدایی دورگه و گرفته که عجیب هم برایم آشنا میآمد گفت: - اونها کجا هستن؟! لونا نگاه متعجب و کنجکاوی به سمت من انداخت. - دارن راجع به کی حرف میزنن؟! برای آنکه بتوانم صدایشان را بشنوم انگشت روی لبم گذاشتم و رو به لونا گفتم: - هیس! پیرمرد در جواب مرد گفت: - همینجا توی خونهی من هستن. مرد درحالی که از اسبش پایین میآمد گفت: - امیدوارم به خاطر آزادی خانوادهات بهمون دروغ نگفته باشی گرگینهی پیر، وگرنه پادشاه آلفرد ازت خیلی عصبانی میشه! - نه قربان باور کنید دروغ نگفتم، اون دو تا گرگینه الان توی یکی از اتاقهایخونهی من خوابیدن. با شنیدن جوابش اخم درهم کشیدم، این لعنتیها که بودند؟! چرا دربارهی ما حرف میزدند؟! - ای… اینها دارن دربارهی ما صحبت میکنن؟! سرم را آرام بالا و پایین کردم، نکند این پیرمرد از گرگینههایی بود که با خونآشامها همکاری میکردند؟! اما چطور هیچکدام از ما متوجهی گرگینه بودن آن پیرمرد نشده بودیم؟! - باید… باید از اینجا بریم. لونا که همچنان ترسیده و مبهوت مانده بود پرسید: - بریم؟ ولی کجا؟! سرم را کلافه تکانی دادم، حالا وقت نداشتیم که دربارهی اینها حرف بزنیم؛ باید فقط فرار میکردیم و جانمان را نجات میدادیم. - نمیدونم، هرجایی غیر از اینجا. و با عجله به سمت در رفتم تا بیرون برویم، نمیفهمیدم آن لشکر که بودند و چه قصدی داشتند؛ فقط میدانستم که اگر دستشان به ما برسد چیزهای خوبی در انتظارمان نخواهد بود.1 امتیاز
-
- راموس… راموس بیدار شو. صدای مهربان کسی را در میان آن لحظات وحشتناک میشنیدم، اما انگار دستی محکم مرا نگه داشته و نمیگذاشت که از شر آن کابوس رها شوم. صدای ظریف و مهربان باز در گوشم طنین انداخت و دستی که شانهام را تکان میداد بالاخره مرا از آن کابوس بیرون کشید. - بیدار شو راموس، داری خواب میبینی. چشمانم را گشودم و با حرکتی ناگهانی روی تخت نیمخیز شده نشستم، نفسنفس میزدم و به تمام تنم خیسی عرق نشسته بود. - خوبی راموس؟ داشتی کابوس میدیدی؟ سرم را آرام تکانی دادم، من یکبار این کابوسها را در بیداری دیده بودم و حالا هرشب و هرشب مرورشان میکردم. - ببخش بیدارت کردم. لونا لبخند مهربانی زد، عجیب بود که در عالم خواب هم صدایش آرامم میکرد. - عیبی نداره، میخواهی بگی چه کابوسی داشتی میدیدی؟ - داشتم خوابه گذشتهها رو میدیدم، همون روز که پدر و مادرم رو… با شنیدن صدایی از بیرون حرفم را قطع کردم. - چی شد راموس؟! کف دستم را به نشانهی سکوت بالا گرفتم، درست حدس زده بودم و صدایی از بیرون میآمد. - تو هم میشنوی؟! لونا پس از مکثی سر به تأیید تکان داد. - آره، صدای چیه؟! بیآنکه جوابی برای سؤالش داشته باشم ملحفهی سفید رنگ را از روی خودم کنار زدم و آرام از تخت پایین آمدم. لبخند اطمینان بخشی به روی لونا که سر برگردانده و نگاهم میکرد زدم، دخترک همینطور هم از اینکه در این خانه بودیم ترسیده بود و حالا دلم نمیخواست با بروز دادن ترس و نگرانی خودم حالش را بدتر کنم. خودم را به پنجره رساندم و از میان میلههای فلزیِ پنجره به بیرون نگاه کردم. با وجود تاریک بودن هوا، اما میتوانستم لشکریان سیاهپوشی که به سمت این خانه میآمدند را ببینم. - لعنتی! اینجا چه خبره؟! لونا با شنیدن حرفم از جایش بلند شد، به سمت پنجره آمد و مثل من به بیرون نگاه کرد. - این... اینها دیگه کیان؟!1 امتیاز
-
*** راموس تَلی از هیزم و چوب خشک در وسط میدان شهر مهیا شده بود، جارچیانِ خونآشام در تمام سرزمین گرگها جار زده بودند که در میدان شهر پادشاه و ملکهاش را در آتش خواهند سوزاند و از تمام مردم سرزمین خواسته بودند که برای دیدن این صحنه بیایند. من هم دل توی دلم نبود و از شنیدن این خبر نحس در تب میسوختم. یادم نمیرفت که من باعث و بانی این اتفاقات بودم و دست آخر خودم با کمک پِدرو یکی از فرماندهان وفادار پدر از مهلکه گریخته بودم. با همان حال خراب از خانهای که در آن پناه گرفته بودیم بیرون زدم، پِدرو بیرون رفته بود تا شاید بتواند راهی برای آزادی پدر و مادرم پیدا کند. با اینکه بیرون رفتنم در شرایطی که تمام خونآشامها به دنبالم میگشتند بسیار خطرناک بود، اما خودم را به میدان شهر رساندم؛ حسم میگفت که اینبار برای آخرین بار است که پدر و مادرم را میبینم و این حس، حال بدم را تشدید میکرد. خودم را لابهلای جمعیتی که بعضیهایشان خوشحال و بعضیهایشان غمگین بودند پنهان کرده بودم و منتظر دیدن پدر و مادرم بودم. بالاخره نزدیکیهای غروب پدر و مادرم را به همراه چند نفر از سربازان و فرماندهان به میدان شهر آوردند و در کمال تعجب پِدرو هم در میان آنان بود و این یعنی پایان همان اندک امید من برای آزادی پدر و مادرم. جارچی جار میزد، یکی از سربازان خونآشام حکم پادشاهشان را میخواند و مردم همهمهای برپا کرده بودند، من اما مات و مبهوت مانده بودم و هیچ صدایی را نمیشنیدم. پدر و مادر را به پایههایی که در زیر آنان پر از هیزم بود بستند؛ چند نفری از مردم برای نجات جان پدر و مادر به سمت سربازان پادشاه آلفرد حملهور شدند، اما خودشان هم نتیجهای جز کشته و یا زندانی شدن نگرفتند. یکی از سربازها که مشعل به دست داشت به پدر و مادر نزدیک شد؛ قلب من درون سینهام با شدت میتپید و من هم دلم میخواست مثل پدر و مادر میمردم، اما من حتی جرأت مردن هم نداشتم و تنها میتوانستم مثل یک موجود ضعیف و ترسو تماشا کنم و اشک بریزم. سرباز با مشعل درون دستش هیزمها را آتش زد و در یک چشم به هم زدن آتش از میان هیزمها به سمت بالا شعله کشید. چشمانم را با درد و وحشت بستم و از ته دل فریاد زدم؛ من اگر نبودم حالا وضعیت پدر و مادرم اینگونه نمیشد که جلوی چشمان مردم سرزمینشان سوزانده شوند. با بغض و گریه فریاد میکشیدم و اشک چشمانم تصویر تنهای به آتش کشیده شدهی پدر و مادرم را برایم تار میکرد. گریه میکردم، جیغ میکشیدم و پدر و مادرم را صدا میزدم، اما در لابهلای آن جمعیت پر از هیاهو صدای یک پسربچه به گوش کسی نمیرسید.1 امتیاز
-
- نترس چیزی نمیشه. همراه با راموس از جلوی چند اتاق توی راهرو گذشتیم و به آخرین اتاق که پیرمرد گفته بود رسیدیم. اتاقی با دری فلزی و پر از چِفت و بَست که بیشتر شبیه به یک زندان بود تا یک اتاق ساده. - حس میکنم اینجا یه جوریه! راموس همچنان که در اتاق را باز میکرد گفت: - بیخیال دختر، بهتره یکم خونسرد باشی و به چیزهای خوب فکر کنی. پشت سر راموس قدمی به داخل اتاق گذاشتم و در همان حال گفتم: - میشه بگی الان و توی این شرایط چه چیز خوبی هست که من بخوام بهش فکر کنم؟! راموس شانهای بالا انداخت. - میتونی به این فکر کنی که حداقل حالا توی جنگل نیستیم و خوراک حیوونهای وحشی نمیشیم. با انزجار به در و دیوار سیاه رنگ و سنگی اتاق و آن دو تخت فلزیِ گوشهی دیوار نگاه کردم، واقعاً این اتاق شبیه به یک زندان بود و نردههایی که به پنجره متصل شده بودند هم این حس را تقویت میکرد. - من ترجیح میدادم حالا توی جنگل باشم تا این اتاق که شبیه یه زندونه. - بیخیال دختر، تو که اینقدر غرغرو نبودی! خودم را بر روی یکی از تختهای فلزی که قیژ قیژ صدا میداد رها کردم و با کلافگی گفتم: - واسهی اینکه از این وضعیت خوشم نمیاد، واسهی اینکه هیچ حس خوبی به این خونه و صاحبش ندارم. راموس در تأیید حرفم سرش را تکانی داد. - من هم از اینجا خوشم نمیاد، ولی چارهای جز موندن توی این خونه نداشتیم. اگه میخواستیم توی شب به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم حتماً گم میشدیم و اگر هم میخواستیم توی جنگل اطراق کنیم باید با حیوونهای وحشی سروکله میزدیم، باور کن این بهترین راه بود. نگاهی سمت من که هچمنان بر روی تختِ سفت و ناراحت تکان تکان میخوردم انداخت و ادامه داد: - ما فقط همین یه امشب رو اینجاییم، پس بهتره بخوابیم تا صبح زود بتونیم به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. بیمیل سر تکان دادم؛ خودم را به انتهای تخت رساندم و درحالی که قصدی برای انداختن ملحفهی سفید رنگ و چرک بر روی تنم نداشتم دراز کشیدم.1 امتیاز
-
با چشمان گرد شده به پیرمرد نگاه کردم، امشب را پیش اینها میماندیم؟! پیش همین مردمی که اگر ما را میشناختند کشته شدنمان حتمی بود؟! پیش از آنکه من در رد تعارف پیرمرد حرفی بزنم راموس گفت: - فکر بدی هم نیست. با ترس به دست راموس چنگ زدم و او روی به سمتم برگرداند، داشت چه کار میکرد؟! مگر خودش نمیگفت که این مردم برایمان خطرناکند؟! حالا میخواست شب را کنار اینها بگذرانیم؟! - چی داری میگی راموس؟ شب رو پیش اینها بمونیم؟! راموس زیر سنگینیِ نگاه پیرمرد آرام لب زد: - چارهای نداریم، نمیتونیم شبونه به سمت سرزمین جادوگرها راه بیوفتیم. با غصه و ترس نالیدم: - ولی من حس خوبی به اینها ندارم. راموس با کلافگی سر تکان داد. - میدونم، ولی گفتم که چارهای جز این نداریم. به ناچار قبول کردم و پشت سر پیرمرد به سمت خانهاش به راه افتادیم. - بفرمایید، این هم خونهی من. سر بلند کردم و نگاه مبهوتم را به خانهی پیرمرد دوختم. خانهی تمام مردم شهر کوچک و زیبا بود، اما خانهی این پیرمرد درست مثل خودش قدیمی، تاریک و ترسناک بود. تمام دیوار، سقف و حتی کف زمینِ خانهاش از سنگ ساخته شده و پنجرههای بزرگش با پردههای ضخیم و تیره پوشانده شده بودند. - شماها میتونید امشب رو توی آخرین اتاق طبقهی بالا بمونید. انگشت اشارهی پیرمرد را دنبال کردم و به پلههای سنگی و پر از ترکی که به طبقهی بالا میرسید نگاه کردم، هیچ از بودن در این خانه حس خوبی نداشتم و سوت و کور بودن خانه و فکر به تنها ماندن با این پیرمرد بیش از پیش به وحشتم میانداخت. - باشه، متشکریم. راموس دست من را گرفت و منی که همچنان با ترس و نگرانی دور و اطراف این خانهی ساکت و تاریک را نگاه میکردم به همراه خودش از پلهها بالا کشاند. - من میترسم راموس! راموس نگاهی به من کرد و لبخندی زد؛ لبخند او هم آغشته به ترس و اضطراب بود، اما سعی میکرد آرامشش را حفظ کند.1 امتیاز
-
بین راه چند لحظهای را توقف کرده و پس از خوردن ناهار و اندکی استراحت باز به راه افتادیم. مدام باید از تپههای سنگی و بی گیاه و درخت میگذشتیم و این مسیر خشک و برهوتی هیچ جذابیتی برایمان نداشت و تنها با حرف زدن بود که میتوانستیم کمی خودمان را سرگرم کنیم. بالاخره پس از چندین و چند ساعت راه رفتن بیوقفه نزدیکیهای غروب از آخرین تپه هم گذشتیم و به یک دهکده رسیدیم. دهکدهای کوچک که برخلاف آب و هوای سرد و خشکِ آن سوی تپهها بسیار سرسبز و پر از مزرعه و درخت بود و مردم آن خانههایی کوچک و زیبا با سقفهای شیروانی داشتند. - چقدر اینجا قشنگه! راموس کوتاه سری تکان داد. - آره قشنگه، اما برای ما خطرناکه. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم، برای ما خطرناک بود؟! منظورش از خطرناک چه بود؟! - چرا خطرناکه؟! همانطور که از بین مردم در رفت و آمدِ میان کوچهها و از زیر سنگینی نگاه کنجکاو و متعجبشان میگذشتیم راموس آرام لب زد: - واسهی اینکه اگه این آدمیزادها بفهمن ما گرگینهایم هر دومون رو میکشن! مات و مبهوت «وای» بلندی گفتم که راموس غر زد: - هیس! دست روی دهانم گذاشتم و با ترس و لرز به مردمی که متعجب و هرازگاهی چپچپ نگاهمان میکردند خیره شده بودم؛ با اینکه من به نسبت این آدمیزادها قدرت بیشتری داشتم، اما میترسیدم چون مطمئناً کشتن من و راموسی که در مقایسه با دیگر گرگینهها قدرت زیادی نداشت برای این جمعیت کار سختی نبود. - چرا اینجوری نگاهشون میکنی؟ الان بهمون شَک میکنن! همانطور که دور و اطرافم را میپاییدم گوشهی چشمی هم به راموس انداختم، چطور میتوانست در این شرایط اینطور خونسرد باشد؟! - ح… حالا باید چیکار کنیم؟! - چی رو چیکار کنیم؟! خودم را به راموس نزدیکتر کردم و کنار گوشش پچ زدم: - همین آدمیزادها رو، اگه… اگه ما رو بشناسن… راموس میان حرفم آمد: - فقط کافیه یکم خودت رو کنترل کنی، آدمها مثل ما حس شیشم ندارن و اگه عادی رفتار کنیم فرق ما رو از آدمهای عادی تشخیص نمیدن. عصبی و کلافه سر تکان دادم، او ترس مرا درک نمیکرد. من که مثل او تابحال با آدمها روبهرو نشده بودم و هیچ چیز از این موجودات عجیب و غریب نمیدانستم.1 امتیاز