رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      433


  2. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      205


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      668


  4. mahvin

    mahvin

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      20


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/02/2025 در همه بخش ها

  1. اگه تالاری فراتر از نخبگان داشتیم، رمانت اونجا بود ولی حیف که همینقدر ازمون برمیاد🥹💞
    1 امتیاز
  2. وایییی وایییی خیلی رمانت قشنگه😍
    1 امتیاز
  3. - تو واقعاً مطمئنی که اینطوری می‌تونیم وارد قصر بشیم؟! جفری در جواب لونا سری تکان داد. - البته که مطمئنم، پدر من هر هفته برای قصر هیزم می‌بره و هیچ‌‌کس کاری بهش نداره؛ شما هم اگه کاری که بهتون گفتم رو درست انجام بدین راحت می‌تونین وارد قصر بشین. نفسم را بی‌حوصله بیرون دادم؛ فقط همین‌مان مانده بود که از این پسر اطاعت کنیم. - من که چشمم آب نمی‌خوری اینطوری بتونیم موفق بشیم. لونا که کنار من بر روی کنده‌ی درخت نشسته بود با ناراحتی گفت: - حالا نوبت توعه که مثل قبلاً من آیه‌ی یأس بخونی؟! اخم درهم کرد و با لحنی متغییر ادامه داد: - ببین راموس تو راضی باشی یا نه، این تنها راه ماست و مجبوریم که انجامش بدیم؛ پس بهتره با این موضوع کنار بیای و خودت رو بیشتر از این آزار ندی. کلافه پوفی کشیدم، پیشانی‌ام را به دستم تکیه دادم و به جفری که شاخه‌های خشک درختان را بر روی هم تلنبار می‌کرد خیره ماندم. حق با لونا بود، ما برای نجات سرزمینمان مجبور به انجام این کار بودیم و راهی جز این نداشتیم. - وقتشه بچه‌ها؛ پاشید بیاید. از جایم برخاستم و در کنار گاری چوبیِ بسته شده به اسب ایستادم، فقط امیدوار بودم که خدا کمکمان کند وگرنه هیچ اعتمادی به این پسرک ساده نداشتم. - بیاید برید زیر این پارچه. نگاهی به لونا که کنار دستم ایستاده بود انداختم. - اول تو برو. لونا سری به تأیید تکان داد و قدمی به گاری نزدیک‌تر شد؛ کاری که قرار بود انجام دهیم ریسک زیادی داشت و این ترس و اضطراب را به وجود هردوی ما تزریق کرده بود. - میشه کمکم کنی؟! دست لونا را گرفتم و او پس از جمع کردن دامن بلند لباس قرمز رنگش پا به داخل گاری گذاشت. - کف گاری دراز بکشید تا من بتوانم هیزم‌ها رو هم بذارم داخلش. پیش از آن‌که وارد گاری شوم قدمی به جفری نزدیک‌تر شدم، پسرک زیادی جو قهرمانی گرفته بود و با این غرور کاذب اصلاً بعید نبود که همه چیز را خراب کند.
    1 امتیاز
  4. بهار از راه میرسدنسیم‌دلنواز بهاری‌زمزمه‌های عاشقانه‌ای بر گوش زمین می‌خواند زمین‌پیچ‌وتاپی در بدن خودمی‌دهد ولباسی پراز شکوفه های رنگارنگ برتن می‌کند نغمه های پرندگانِ‌عاشق به گوش می‌رسد سمفونی زیبای طبیعت به راه می افتد وچون گرد جادویی پریان شکوفه ها به گلهای زیبا تغییر شکل می‌دهند وکم کم با طلوع آفتاب طلایی ونور جادویی‌گلها به میوه های شیرین وگوارا مبدّل می‌شود شاخه ها بار دار می‌شوند وماحصل زحمت کشاورزان وزمان برداشت‌محصول فرا می‌رسد. کم کم محصولات چیده می شوند باران‌های پاییزی و سوز استخوان سوز به وزش در می‌آیدبرگهای سبز طراوت خود را ازدست داده وبه رنگهای طلایی نارنجی وقرمز در می آیند با وزش بادها برگها رقصان به زمین می‌ریزند وکم کم دردل خاک پنهان می‌شوند کم کم زمین به‌خواب می‌رود زمستان فرا می‌رسد با باریدن برف وباران ویخ زدن آبها در زمین نیرو خون تازه ای در رگهای درختان جاری می‌شود آب مایه ی حیات بشر از درون زمین می‌جوشد وکم‌کم‌ جوانه ها شروع به روییدن می‌کنند وازدل خاک سر در می آورند این چرخه تکرار شدنی و بی وقفه در طبیعت تلنگری است برای ما انسانها که بدانیم هیچ چیز در دنیا ازبین رفتنی نیست خوبی وبدی رشد می‌کنند وهرکدام ماحصل خود رو دارند قانون کائنات بهترین‌ درس برای ماست،قیامت خیلی وقت است شروع شده وما درخواب غفلتیم،خیلی زود دیر می‌شود‌و‌پشیمانی سودی ندارد.قدره یکدیگر وباهم بودن رابدانیم فاتح دلها باشیم نه شکننده ی دلها.
    1 امتیاز
  5. Iپاییز طلایی ورنگارنگ فصل جدایی بین برگ ودرخت فصل جدایی بین سرسبزی و طراوت با خشکی و خشکسالی فصل نزدیک شدن به مرگ ظاهری وخوابیدن خرس‌های قطبی ایکاش انسانها هم فصلی رابه خواب میرفتن شاید بعداز بیدارشدن بیشتر قدر هم رو میدونستن،شاید مراقب رفتار وردار وگفتارشان بودن که چون برگهای پاییزی دردل زمین ذخیره می‌شود وروز رستاخیز برهمگان روشن خواهد شد که چه کسی مقصر وچه کسی مظلوم واقع شده... خدایا تو خود شاهدی وبزرگ گردن به انسان نزدیکتر قضاوتهای ناعادلانه در سطح زمین غوغا می‌کند. زمین از تحمل اینهمه فشار منفی به تنگ آمده امیدوارم آمدن منجی وشکافنده ی علمها به همین زودی اتفاق بیفتد. کره ی زمین به بهاری مزیّن شود که تو مقدر کرده‌ای ای مهربانترین.
    1 امتیاز
  6. یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر نرم نرمک دستی افشان پای کوبان شب بخیر وسعت غم‌های ما را نیست مرزی آشکار زین سبب لختی قلم بر ما بگریان شب بخیر از نگاهت شور و مستی می‌تراود چون شراب شور و مستی را از این مستان تو مستان شب بخیر لحظه‌ای دیگر بمان ای بانوی شعر و غزل میزبان اکنون تویی ما نیز مهمان شب بخیر برف می‌بارد هوا سرد است بیرون می‌روی یک غزل مهمان من باش و پس از آن شب بخیر.
    1 امتیاز
  7. - سرزمین ما… یعنی سرزمین گرگ‌ها چند سالیه که به دست خون‌آشام‌ها افتاده، اون‌ها موجودات کینه‌توز و ظالمی هستن و قصد دارن که تموم گرگینه‌ها رو نابود کنن. لونا آهی کشید و با غصه ادامه داد: - اون‌ها من و تموم خانواده‌ام رو توی یه قلعه اسیر کرده بودن، اونجا من با یه زن جادوگر آشنا شدم و اون زن به من گفت در صورتی که نامه‌اش رو به خانواده‌اش که پادشاه و ملکه‌ی سرزمین شما هستن برسونم اون‌ها به من کمک می‌کنن تا آلفایی که می‌تونه سرزمینم رو نجات بده پیدا کنم. جفری سری تکان داد و گفت: - درسته، حدوداً ده سال پیش بود که شاهزاده خانوم وقتی که با خدمه‌اش برای گشت و گذار به جنگل‌های بیرونِ شهر رفته بود به طور ناگهانی ناپدید شد؛ بعد از اون پادشاه چندین گروه را برای جستجوی دخترش فرستاد، اما هیچ‌کس نتونست شاهزاده خانوم رو پیدا کنه. لونا شانه‌ای بالا انداخت. - خب، حالا ما دختر پادشاه رو پیدا کردیم و اون‌ها باید در عوضش به ما کمک کنن. از حرف لونا پوزخندی زدم، ما هنوز اول ماجرا گیر کرده بودیم و دخترک به آخر آن فکر می‌کرد! - اما مسئله اینه که ما اصلاً نمی‌تونیم وارد‌ اون قصر لعنتی بشیم تا خبر پیدا شدن شاهزاده خانوم رو به پادشاه بدیم و در این صورت هیچ کمکی در کار نخواهد بود. لونا اخم محوی تحویلم ‌داد. - اوه! اینقدر ناامید نباش راموس؛ جفری گفته کمکمون می‌کنه؛ مگه نه جِف؟! جفری در تأیید حرف لونا سر تکان داد. - البته؛ من هر کمکی که از دستم بر بیاد براتون انجام میدم دوستان. اخم درهم کشیده و زیر لب غر زدم: - مشکل اینه که فعلاً هیچ کاری از دستت برنمیاد! لونا چشم غرّه‌ای به سمتم رفت و من بار دیگر از جفری که باعث و بانی این رفتارهای نامطلوب لونا با من بود عصبانی شدم. - خودشه. لونا به سمت جفری برگشت. - چی خودشه جِف؟! جفری لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: - فهمیدم چطوری می‌تونین وارد قصر پادشاه بشین؛ بیاین تا براتون بگم.
    1 امتیاز
  8. - این هم قصر پادشاه. سر بلند کرده و به قصر بزرگ و سنگی پیش رویم نگاه کردم؛ قصر پادشاه جادوگرها شبیه به قصر پدرم در سرزمین گرگ‌ها بود و این تمام خاطرات تلخ و شیرینم را برایم زنده می‌کرد. - اوه راموس ببین؛ جلوی اون در پر از نگهبان و سربازه، حالا چجوری بریم توی قصر؟! به جایی که لونا اشاره کرده بود نگاه کردم؛ حق با او بود، با آن‌همه نگهبانِ نیزه به دست و شمشیر بر کمر ممکن نبود که بتوانیم به قصر وارد شویم. - اگه بهم بگین که چرا می‌خواهین وارد قصر پادشاه بشین شاید بتونم بهتون کمک کنم. لونا با تردید نگاهی به من و بعد به جفری انداخت؛ من هم مثل او مردد بودم، می‌ترسیدم مثل دفعه‌ی قبل از اعتماد کردن به او هم به دردسر بیفتیم. - چی‌کار کنیم راموس؟ دم عمیقی گرفته و دست به کمر ایستادم؛ هنوز هم از اعتماد کردن به دیگران می‌ترسیدم، اما چاره‌ای جز این نداشتیم؛ داشتیم؟! - انگار چاره‌ای جز این نداریم. جفری که انگار لحن آرامم را شنیده بود چهره درهم کشید و گفت: - چاره‌ای جز اعتماد کردن به من ندارین؟! این حرفتون خیلی ناراحتم کرد! و حرف او هم انگار لونا را ناراحت کرد که قدمی سمت او برداشت، دستش را به روی شانه‌ی جفری گذاشت و با لحنی دلجویانه گفت: - خواهش می‌کنم ما رو درک کن جِف، ما یه بار به یه پیرمرد روستایی اعتماد کردیم و اون با لو دادن ما به خون‌آشام‌ها جونمون رو به خطر انداخت. حالا برامون سخته که بخواهیم دوباره به کسی اعتماد کنیم! جفری خیره در چشمان خوش‌رنگ و زیبای لونا لب زد: - ولی من مثل اون پیرمرد نیستم، من قول دادم که بهتون خیانت نمی‌کنم. شماها دوست‌های منین، من هرگز نمی‌تونم جونتون رو به خطر بندازم! لونا شانه‌ی جفری را آرام فشرد. - می‌دونم جِف؛ من رو ببخش اگه ناراحتت کردم! نفسی از سر حرص و کلافگی کشیدم، نزدیک شدن‌های مدام جفری به لونا و توجهات لونا به جفری چیزهایی بود که اعصابم را بهم می‌ریخت و من هر چه می‌کردم نمی‌توانستم این موضوع را نادیده بگیرم.
    1 امتیاز
  9. *** راموس وقتی که‌ سرگذشت جفری را می‌شنیدم ناخودآگاه به یاد گذشته‌ی خودم می‌افتادم و‌ از فکرم می‌گذشت که من و او چقدر به همدیگر شبیه بودیم تنها با این تفاوت‌ که من پسر یک پادشاه بودم و او پسر یک هیزم شکن‌. با فرو رفتن آرنج جفری در پهلویم به خودم آمدم. - هی! کجایی رفیق؟! نگاه بی‌حوصله‌ای سمتش انداختم. - دلیلی داره که مدام من رو رفیق صدا می‌کنی؟! جفری همانطور که شانه به شانه‌ام راه می‌آمد جواب داد: - آره، خب می‌دونی من تابحال هیچ دوستی… یعنی هیچ دوست صمیمیی نداشتم و حالا از دوستی با شما خیلی ذوق زده‌ام! لب روی هم فشردم؛ انگار باید یک تفاوت دیگر هم بین او و خودم قائل می‌شدم و آن پرحرفی جفری بود که حوصله‌ام را بدجور سر می‌برد. - حالا کی گفته که تو با ما دوستی؟! - یعنی نیستم؟! پیش از آن‌که من بخواهم جوابی بدهم لونا شانه به شانه‌ی دیگرم کوبید و گفت: - اذیتش نکن راموس! لبخند محوی به روی لونا زدم، یادم نمی‌رفت که با دلداری دادن و مهربانی‌های او از آن حال افتضاح و عذاب وجدان خلاص شده بودم. - باشه، فقط به خاطر تو! جفری خودش را از پشت سرمان به لونا رساند و کنار او قرار گرفت، از این رفتار او اخم درهم کشیدم. هیچ از این‌که مدام سعی می‌کرد به لونا نزدیک شود و توجه او را جلب کند خوشم نمی‌آمد. - لونا تو واقعاً یه گرگینه‌ای؟ یعنی… یعنی واقعاً می‌تونی که به یه گرگ تبدیل بشی؟! لونا با لب‌هایی بهم فشرده سر تکان داد. - وای! خیلی دوست دارم ببینم توی هیبت گرگ چه شکلی میشی؟! لونا آرام خندید. - البته بهتره که توی اون لحظات زیاد به من نزدیک نشی، چون ممکنه که یه بلایی سرت بیارم. جفری با چشمان گشاد شده به لونا نگاه کرد. - چ… چی؟!چرا؟! این‌بار من هم همراه با لونا خندیدم، چه اضطرابی هم گرفته بود پسرک ترسو! - چون توی اون شرایط رفتارم دست خودم نیست و ممکنه تو رو زخمی کنم. جفری چهره آویزان کرد، طوری ناامید شده بود که فکر می‌کردم تا همین لحظه داشت در ذهنش هیبت گرگی لونا را متصور میشد.
    1 امتیاز
  10. - وای راموس اینجا رو ببین! راموس سنجاب کوچک را کمی از خودش دور کرد و مثل من سر چرخاند. - این‌ها دیگه برای چی اومدن اینجا؟! نگاهم را میان حیوانات که رام و آرام به جفری خیره شده بودند دوختم، انگار آن‌ها هم مثل ما عاشق صدای فلوت جفری شده بودند. - فکر کنم به خاطر شنیدن صدای فلوتِ جفری به اینجا اومدن. راموس همانطور که مات و مبهوت مانده بود گفت: - پس قدرت جادوییِ جفری اینه! سری تکان دادم. - قدرت جذابیه! - درسته دوستان، قدرت من جذب این حیوانات کوچیک و دوست داشتنیه. جفری دستی به سر خرگوش کوچک کشید و کنار من بر روی زمین نشست. - بارها و بارها پدرم ازم خواسته که موقعه‌ی شکار از این قدرتم استفاده کنم تا بتونم حیوون‌های بیشتری رو شکار کنم. همانطور که خرگوش را در آغوش گرفته بود لبخند تلخی زد. - اما من نمی‌تونم این‌کار رو بکنم؛ پدرم هم خیال می‌کنه که من یه بی‌عرضه‌ی احمقم و قدرتم به هیچ دردی نمی‌خوره! راموس مغموم و زیرلب زمزمه کرد: - درست مثل من! و جفری حرفش را ادامه داد: - اما اون نمی‌دونه که قلب من جلوی این‌کار رو میگیره، قلبمه که بهم اجازه نمیده به این حیوون‌های بانمک آسیب بزنم. جفری خودش را کمی به من نزدیک‌تر کرد. - من معتقدم که از قدرت جادویی باید برای نجات دنیا و کمک به موجودات استفاده کرد، اما متأسفانه خیلی از مردم سرزمین جادوگرها به این موضوع اهمیتی نمیدن. سرم را در تأیید حرفش تکانی دادم، همانطور که او می‌گفت خیلی از موجودات بودند که از قدرت‌های ماورایی‌شان در راه‌‌های بد و پلیدانه استفاده می‌کردند و توسط آن قدرت‌ها بر سرزمین‌های یکدیگر تسلط پیدا کرده و جنایت می‌کردند. - اوه تو خیلی خوبی جِف، پدرت باید به تو افتخار کنه! جفری با خوشحالی لبخند زد. - واقعاً میگی؟! لبخندی زدم و باز سر تکان دادم، کاش تمام موجودات روی زمین چنین تفکری داشتند تا هیچ‌کس به دیگری آسیبی نمی‌رساند.
    1 امتیاز
  11. کوتاه سمت راموس سر چرخاندم و مثل خودش آرام جواب دادم: - نمی‌دونم. جفری زیر لب چیزی را زمزمه می‌کرد و در همان حال انگشتان دستش را هم تکان می‌داد و ما همچنان کنجکاو و متعجب به رفتارهای عجیب او خیره بودیم. ناگهان چندین نقطه‌ی زرد رنگ و درخشان مثل ستاره به دور دستانش شروع به چرخیدن کرد و پس از چند لحظه‌ یک فلوت چوبی در دستانش ظاهر شد. - اوه! جفری بی‌آنکه چشمانش را باز کند فلوت را به سمت لب‌هایش برد و از نفسش درون فلوت دمید. صدای فلوت آرام‌بخش و زیبا بود، به طوری که انسان را مسخِ و مجبور به گوش دادنِ صدای دل‌انگیزش می‌کرد. - چه صدای قشنگی! سرم را در تأیید حرف راموس تکان دادم؛ واقعاً هم صدایش بی‌نظیر و زیبا بود. با صدای خش خشی در پشت سرم کمی سر چرخاندم، چیزی در پشت بوته‌ی سر سبز تمشک درحال تکان خوردن بود و من از ترس وجود یک حیوان وحشی چشم گشاد کرده بودم. در این شرایط فقط حمله‌ی یک حیوان وحشی را کم داشتیم تا دردسرهایمان تکمیل شود، بوته باز تکان خورد و من وحشت زده کمی بالا تنه‌ام را به عقب کشیده و منتظر حمله‌ی یک خرس یا شیر بزرگ و وحشی بودم که ناگهان خرگوش کوچک و سفیدی از پشت بوته بیرون پرید. - اوه خدای من! لبخندی از ترس بی‌خودم به روی لبم نشست، این خرگوش بامزه و کوچک هیچ شباهتی به آن جانور ترسناک در تصورم نداشت. - راموس بیا این خرگوش کوچولو رو ببین. - نمی‌تونم… آخ، فعلاً خودم درگیرم! آی، ول کن موهامو! با صدای آخ گفتن راموس سر برگرداندم و نگاهم به او که یک سنجاب از سر و کولش بالا می‌رفت و هرازگاهی موهایش را با پنجه‌های کوچکش می‌کشید افتاد و با دیدن آن وضعیت به خنده افتادم. - آی، لونا به جای خندیدن بیا کمکم کن داره موهامو می‌کنه! درست همان لحظه‌ بود که نگاهم به پرنده‌های نشسته بر روی شاخه‌های درخت پشت سرمان و آهوها، روباه‌ها، خرگوش‌ها، سنجاب‌ها و دیگر حیواناتِ نشسته در کنارمان بر روی زمین افتاد و دهانم از بهت و حیرت باز ماند.
    1 امتیاز
  12. نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمب بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...
    1 امتیاز
  13. عنوان: وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگی‌اش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آن‌چنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید می‌شود. تنها و در جستجوی قطره‌ای زندگی، ناگهان دریچه‌ای به آن‌سوی دنیاها باز می‌شود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچه‌ایست به جهانِ سحرآمیز!
    1 امتیاز
  14. مقدمه: او با قلبی شکسته و روحی از هم گسیخته، هنوز در تلاش است تا قطره‌ای زندگی بیابد. دل کوچکش از داغیِ هزاران شکست به شدت سوخته است، زخمی که به راحتی التیام نمی‌یابد. به دنبال آرامشی گم‌شده می‌گردد، آرامشی که از دست رفته و در جایی دورتر از این جهان درون خود، فقط یک هاله از آن باقی مانده است. او تصمیم می‌گیرد به جایی پناه ببرد؛ جایی که شاید بتواند برای لحظه‌ای آرام بگیرد، در آن مکان پر از ظلمت، خون‌ها به زمین می‌ریزد، خون‌هایی که در بطن‌شان داستان‌های تلخ و پر از درد نهفته است.
    1 امتیاز
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...