تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/29/2025 در همه بخش ها
-
نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: راموس پسریست از نسل گرگینهی آلفا و جانشین پادشاهی، اما با یک تفاوت بزرگ. تفاوتی که نه تنها خوب نیست، بلکه بدترین شکلِ تفاوت است. راموس پسری لاغر با جثهای ضعیف است که حتی در مواقع تبدیل شدن و در آمدنش به هیبت گرگ هم ضعیف است و قدرت و سرعتِ دیگر همنوعانش را ندارد و این مسئله، همواره برایش دردسرساز میشود. همه چیز از حملهی خونآشامها به سرزمین آنها شروع میشود، راموسی که کشته شدن پدر و مادرش را به تماشا مینشیند و به جای دفاع از سرزمینش، تنها میتواند فرار کند. اما دنیا همیشه قرار است به یک شکل بچرخد؟! آیا راموس میتواند بر ضعفش غلبه کند و پادشاهی سرزمینش را پس بگیرد؟! شاید هم باید منتظر معجزهای بود، معجزهای از جنس عشق!2 امتیاز
-
"به نام خدا" نام رمان: رز وحشی نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسانها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خونآشام قرنهاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنتهای خونین حکمرانی میکنند. سنت و اصالت حرف اول را میزند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگهایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی میشود. حال او با سرنوشتساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او میتواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.2 امتیاز
-
نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد اشتباه، یه دروازهی خطرناک و لشکری از همسانهای شرور! آدریان فقط میخواست نشون بده که بلده جادو کنه؛ ولی حالا یا باید بجنگه و دروازه رو ببنده، یا دنیا و نسخهی اصلی خودش و بقیه، برای همیشه نابود بشه!2 امتیاز
-
پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی میزد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.1 امتیاز
-
شامم را که خوردم کتاب خطیِ یادگار پدرم را برداشتم و توی تختخواب خزیدم، از شبها متنفر بودم چون برایم منبع کابوس بود و در آن ساعاتِ شب حتی یک لحظه هم آرامش نداشتم. تنها با خواندن این کتاب یادگاری میتوانستم کمی خودم را مشغول کنم و آرامش را به وجود خودم تزریق کنم. کتاب را باز کردم و مشغول خواندن شدم، کتاب دربارهی تاریخچهی سرزمین گرگها بود، سرزمین پدریام که حالا تحت سلطهی یک مشت خونآشامِ پلید شده بود. دربارهی تاریخچهی همنوعانم و تواناییهای آنان بود و من بارها و بارها در کودکی آن را خوانده و از اینکه هیچ یک از این تواناییها را نداشتم احساس شرمساری کرده بودم. همچنان که مشغول خواندن کتاب بودم پلکهایم به روی هم افتاد و باز من بودم و کابوسهای پایانناپذیر شبانهام. *** تمام سرزمین را آشوب و ناآرامی فرا گرفته بود و تمام گرگینهها به حالت آماده باش در آمده بودند. من اما هیچ از اتفاقاتی که در حال وقوع بود خبر نداشتم و تنها چیزهایی از مردم شهر و عموزادههایم دربارهی احتمال حملهی خونآشامها به سرزمینمان شنیده بودم. آشناییتی با خونآشامها نداشتم و تمام دانستههایم از آنها به کتابهایی که خوانده و داستانهایی که در کودکی از مادر و مادربزرگم شنیده بودم محدود میشد؛ با اینحال در حین اینکه ترسیده بودم، اما برای دیدن این موجودات عجیب و غریب بسیار کنجکاو بودم. زیاد طولی نکشید که آوازهی ورود خونآشامها تمام سرزمین را فرا گرفت، عدهای از مردم ترسیده و در حال فرار بودند و عدهای نقشهی جنگ با آنها را در سر میپروراندند و من همچنان توسط مادر از این خبر و آشوبها دور نگه داشته میشدم. پدر لشکری را برای مقابله با خونآشامها آماده کرده بود و خود فرماندهی آنان را به عهده گرفته بود، مادر برای پدر و سرزمین بسیار نگران و روز و شب مشغول دعا کردن بود و من فارغ از تمام نگرانیهای آنان هنوز هم برای دیدن خونآشامها کنجکاو و منتظر فرصتی برای محقق شدن این خواسته بودم. لشکر پدر در مقابله با خونآشامها که گروهی از اشباح را با خود داشتند شکسته خورده و نیمی از سرزمین به دست آنها افتاده بود و حالا تمام تلاش پدر محافظت از پایتخت و قصر خود بود. صبح آن روز که تازه از رختخواب بیرون آمده بودم متوجه هیاهو و ناآرامیهای داخل قصر شدم، همه به شکل عجیبی درحال رفت و آمد بودند و من متعجب از این رفتارها به سراغ مادر رفتم.1 امتیاز
-
مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز میتپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایهها پیچیده و پرسه میزدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار میدانست چیزی را که مرجان هنوز نمیفهمد. سکوت میانشان، پر از حرفهایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس میکنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمهکاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که میتونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایهها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را میشناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانهی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن میشه. ناگهان یکی از موجودات شیشهای، بالهایش را با صدای خشخش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقههای خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… میتونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو میریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچوقت معمولی نبودی… و هیچوقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایهای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دستهاشان گره خورد و لحظهای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آمادهی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشکهایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمیتوانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس میکنم؟ به خودش گفت، و لرزهای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار میخواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.1 امتیاز
-
مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظهای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطهای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش میدیدند. سایه زمزمهای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمهای پر از غم و نیمهای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچکس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمیفهمید چرا این خاطرهها او را اینقدر تحت تأثیر قرار میدهند، اما احساس میکنم چیزی درونش میلرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشمهاش مثل روشنترین ستارهها بود. وقتی نگاهش میکردم، زمان معناش رو از دست میداد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصلهای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزهای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت میکرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل میکرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمیتونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشمهایش گرد، اشکهایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمیتوان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس میکنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمیتونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زندهام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمهجانها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطرهای فراتر از هر چیزی که میتوانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک میشد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس میشه. و وقتی با دل حس بشه… واقعیتر از هر چیزیِ که تو دنیای زندهها میبینی. نور درخت کمی کم شد، پرندههای شیشهای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزیست که بین ما و نیمهجانها، نهفته باقی مونده.1 امتیاز
-
مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام میتپید. شاخهها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذرههای درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس میکنم اینجا منو میشناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفهای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظهی ماست. حافظهی همهی نیمهجانها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطرهای از من هم اینجا باشه؟ پرندهی شیشهای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز میگذاره، ردّی از خودش به جا میذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچوقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان بهتندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظهای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفنشده میجوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمیفهمم. فقط میخوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موجوارش نزدیکتر شد. صدایش مثل زمزمهای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکردهای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو میتونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهتزده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرندهی شیشهای در هوا چرخید. - هیچکس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمهجانها و ارواح میگذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر میکنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخههای درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشتهای… بالاخره بازگشتهای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخهای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان میخورد. چهرهاش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو میشناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار میخواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس میکنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیکتر میشود. سایه دست مرجان را محکمتر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقتها وقتی زود آشکار بشن، میسوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمیخوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیمتاجش برای لحظهای تیرهتر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزیست که ما رو از نابودی نجات میده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرندههای شیشهای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو میگی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول میدم… وقتی زمانش برسه.1 امتیاز
-
پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ میدونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر بزرگ ازت خواهش میکنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمشکردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم میرفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی میخورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس میکردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونهایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسهی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر بزرگ1 امتیاز
-
کمی که حالم بهتر شد به داخل کلبه برگشتم تا چیزی بخورم و پس از آن برای ناهار و شام امروزم به دنبال شکار بروم. *** در دل جنگلهای کاج قدم میزدم و نگاهم به شاخ و برگ درختان بود تا شاید پرنده و یا حیوانی را برای شکار کردن پیدا کنم، جای پسرعموهایم خالی بود که بیایند و ببیند منی که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز اشک میریختم حالا خود برای سیر کردن شکم گرسنهام دست به شکار خرگوش، سنجاب و پرنده میزدم؛ گرچه که این فقط یک اجبار بود و خودم هیچ علاقهای به انجام این کار نداشتم. با دیدن کبکی که روی شاخهی درختی نشسته بود تیر و کمانم را از روی شانهام برداشتم و او را هدف گرفتم؛ اما همین که خواستم تیر را رها کنم متوجه جوجهی نشسته در کنارش شدم، نه میتوانستم و نه میخواستم که یک کبک جوجهدار را شکار کنم. گرچه که مقایسهی مسخرهای بود، اما خودم پدر و مادر از دست داده بودم و حالا دلم نمیخواست که هیچ جانوری به چنین اتفاق تلخی دچار شود. آخر سر هم دلرحمیام کار به دستم داد و من بی هیچ شکاری و تنها با چند میوهی کاج و قارچ کوهی به خانه برگشتم. خوشبختانه در طی این سالها زندگی کردن در این جنگل را به خوبی آموخته بودم و میتوانستم از هر چیزی و هر جایی برای خودم غذا و جای خواب درست کنم، گرچه که هیچوقت مثل همنوعهایم قدرت بدنی و سرعت بالایی نداشتم، اما هوش خوبی داشتم و میتوانستم همه چیز را زود یاد بگیرم. ولی حیف و صد حیف که بدن ضعیفم همواره برایم باعث خجالت و دردسر بود و یادم نمیرفت آن روز را که شاهد از هم پاشیده شدن خانواده و سرزمینم بودم و تنها توانستم که مثل ترسوها جانم را بردارم و فرار کنم! نفسم را آه مانند بیرون دادم و به بخار نفسهایم در آن برف و سرما خیره شدم؛ همیشه دوست داشتم کاری کنم که پدرم مثل عموزادههایم به من افتخار کند، اما همیشه مایهی خجالت بودم، حتی حالا که تنها زندگی میکردم هم باز نمیتوانستم یک گرگینهی واقعی باشم چه برسد به آلفا و جانشین پادشاهی که روزی قرار بود باشم.1 امتیاز
-
با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفسنفس میزدم و تمام تن برهنهام به عرق نشسته بود. کلافه دستی به صورت خیس و سردم کشیدم، این کابوسها کی قرار بود دست از سر من بردارد؟! پتو را از روی خودم کنار زدم و پاهایم را از روی تخت چوبی پایین گذاشتم، میخواستم از کلبه بیرون بزنم بلکه هوایی به سرم بخورد و کمی از آن حال و هوای خراب بیرون بیایم. لباسم را بر تن کردم و از کلبه بیرون آمدم، هوا هنوز به طور کامل روشن نشده بود و درختان سر به فلک کشیدهی کاج جلوی رسیدن همان اندک نور خورشید به زمین را هم گرفته بود. دستانم را داخل جیب شلوارم بردم و شروع به قدم زدن کردم، خاطرات گذشته ذهنم را به خود مشغول کرده بود و هوای خنک آن وقت صبح و صدای آواز خواندن پرندگان هم نمیتوانست آن حال و هوا را از سرم بیرون کند. همانطور که راه میرفتم به سنگ کوچک پیش پایم هم لگد میزدم، خاطرات تلخ و شیرین کودکیام در ذهنم جولان میداد و من توان پس زدنشان را نداشتم. بر روی کندهای که بر روی آن هیزم میشکستم نشستم و نگاهم را به آسمان گرگ و میش دوختم، چه کسی فکرش را میکرد من، راموس پسر پادشاه جورج بزرگ روزی مجبور باشم در دهکدهای دور مثل تبعیدیها زندگی کنم و حتی جرأت برگشتن به سرزمین پدریام را هم نداشته باشم؟! آهی کشیدم، کاش میشد روزی به سرزمین مادریام برگردم و بتوانم دوستان و فامیلهایم را ببینم! اما چگونه؟! مطمئناً تا وقتی که آن خونآشامهای بیرحم و ظالم بر آن سرزمین پادشاهی میکردند من توان برگشتن نداشتم.1 امتیاز
-
در میان بوتههای تمشک و توت وحشی سینهخیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال میکردم و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانههای برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات میکنم، چطوره؟! - هی بچهها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزادههایم خوشم نمیآمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه میکرد و انتظار داشت مثل آنها قوی و سریع باشم که خب من نمیتوانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من میلرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمدهی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! اینبار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسهی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوونها بدوعه؛ میفهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمیخواستم خرگوش بینوا را به دست آن بیرحمها بدهم تا تکهتکهاش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوشهای خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکمتر گرفتم و او گوشهای خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بیتوجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چیکارش کنم بچهها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خندهی کریهی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمیداد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا میکرد را برید و بیتوجه به منی که همچنان جیغ میکشیدم و گریه میکردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجرهی دویست ساله از خدمت به جامعه خونآشامی داره. دولت انگلستان اونها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوهی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیهی خانوادگیش به گاف بره و پلمپ بشه. گرگینهها در سایه لبخند میزنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار میگیره...1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و هفت امیرعلی گوشه چادرم را در مشتش جمع کرد و فشرد. زن و شوهر جوانی از مقابلمان گذشتند و سعی کردند خیره نگاهمان نکنند. با چشم دنبالشان کردم؛ آنها هم صدای کوبشهای قلبم را میشنیدند؟ - قلبم تو دهنم میاد هربار یکی از همسایهها میگه به شوهرت سلام برسون، کافیه یکیشون بو ببره دارم جدا میشم تا سقف بالا سرمو از دستم بگیرن. سرم را تکان دادم. نمیخواستم به این کار ادامه بدهم، مرور و مرور و غمهای بیشمار. با صدای گرفته و مطمئنن گفت: - هیچکس نمیتونه قلمرو یه ببر ماده رو مشخص کنه، نمیتونن بیرونت کنن ناهید. لبخند بیجانی به رویش پاشیدم - اون موقع که بهت نیاز داشتم کجا بودی؟ صدایم لرزید و کلماتم تکهتکه شد. هردو جواب این سوال را میدانستیم، اما ترجیح دادیم سکوت به دهان بگیریم. - صدای اون زن تو مکانیکی... هنوز میاد به خوابم. هربار جلوی آینه وایمیستم، نمیفهمم چشمام زیادی کوچیک بود، یا دهنم زیادی بزرگ؟ صدام زنونه نبود یا رفتارهام... آخه چرا منو نخواست؟ خودم را بغل گرفتم. امیرعلی دستی به صورتش کشید و برای لحظاتی، بیپروا به من خیره شد. - تو قشنگی ناهید... به جون ناهید که میخوام دنیا نباشه و اون باشه، تو قشنگترین زن چهارگوشهی طهرونی. انگار چشمهای من و امیرعلی باهم تفاوت داشت. او مرا طور دیگری میدید، طوری که هیچوقت خودم را ندیده بودم. آشوب توی سرم داشت آرام میگرفت که گفت: - باید یه واقعیتی رو بهت بگم... میترسیدم از اینکه بشنوی و منو برونی از خودت؛ ولی حالا... حالا انگار هیچی مهمتر از تو نیست، حتی من. به دور دست خیره شد، به جایی که آسمان به زمین میرسید و همه این روزها تمام میشد. - این همون چیزیه که اگه بشنومش، دیگه نمیتونم بهت نگاه کنم؟ لبخند زد. - حرفای اشکان رو شنیدی. - صدای دوستت زیادی بلند بود. دم عمیقی گرفت تا آتشِ درون سینهاش را خاموش نکرد. - آره، همون حقیقتی که اگه بشنویش، دیگه بهم نگاه هم نمیکنی ناهید.1 امتیاز
-
°•○● پارت صد و شش نگاهم را از ماشین گرفتم و به چشمهای امیرعلی وصل کردم. - چرا میپرسی؟ به موهایش چنگ زد و آنها را بههم ریخت. - فقط کنجکاو شدم. به ناخنهای نامرتبم دقت کردم که زیرشان خاک جمع شده بود، از همان خاکی که روی بابا ریختند. - جواب نمیدی؟ دمی از هوا گرفتم. - نه، احتمالا چند سال دیگه هم به امید اینکه درست بشه، تحملش میکردم. اون خیانت... اون همه چیزو عوض کرد. - چرا تحمل میکردی؟ شانهای بالا انداختم. - هیچوقت فکرشو نمیکردم بتونم از پسش بربیام. جدایی و کار و... پول درآوردن، توی خوابم هم همچین چیزی رو نمیدیدم امیرعلی. نفس عمیقی کشید؛ انگار که خیالش راحت شده بود، نمیدانم چرا. به نیمکت تکیه زد: - میبینی؟ تو فقط نیاز داشتی عصبانی بشی، باید عصبانی میشدی تا همه این اتفاقا بیوفته. پوزخندی زدم که احتمالا آن را ندید. - آره، باید از شوهرم کتک میخوردم، تحقیر میشدم، خیانت میدیدم، باید تکتک استخونام زیر این بدبختی خرد میشد! امیرعلی دستهایش را بالا گرفت: - منظورم این نبود. سرم را تکان میدهم. - تو نمیفهمی... تو هیچوقت زن نبودی. همون بابایی که الان زیر خاکه، یک روزی زد تو گوش من تا صدام درنیاد. من و گندم یک ماه تمام گشنگی کشیدیم، هرروز هرروز دست بچهمو کشیدم، رفتم خونه غزل که یک وعده غذای گرم داشته باشیم. من... رد اشک روی گونههایم سوخت. صورتم را با دستهایم پوشاندم و هق زدم. - من خیلی خستم امیرعلی. تمام چندسال گذشته، از پیش چشمم گذشت. بعضی از خاطرات به قدری خجالتآور بود که نمیتوانستم برای امیرعلی بازگو کنم. - هزار بار از خدا پرسیدم، گفتم چرا من؟ مگه چیکار کرده بودم؟ گناهم چی بود؟ هیچوقت نفهمیدم. دستم را زیر بینیام کشیدم. - من دلم نمیخواست یکی مراقبم باشه، بدون اینکه منت سرم بذاره؟ دلم نمیخواست یکی دوستم داشته باشه، بدون اینکه تحقیرم کنه؟ با مشت به سینه دردناکم کوبیدم و صدایم را پایین آوردم: - منم دلم اینا رو میخواست! ولی چیشد؟ چی نصیبم شد؟ من حتی کسی رو نداشتم که جلوی حیدر دربیاد، بگه نکن نامرد! اینقدر... این زنو... اذیت... نکن! زیر سایهی اخمهای غلیظ امیرعلی، میتوانستم جوشش اشک را ببینم. دستم را جلوی دهانم گذاشتم تا صدای گریهام را خفه کنم. من زن بیآبرویی نبودم.1 امتیاز
-
مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکندهای از موجودات روشنتر شدند و سایهها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیمتاجش درخشانتر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمهجانهاست، مرجان. این همان لحظهای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرندههای کوچک با بالهای شیشهای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را میسازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته میشود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود میآورند، نقشهایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطرهای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساسها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاریاند تا تو را برای چیزی بزرگتر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موجدار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشمهای مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانیای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت میگذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمهجانها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت میکند و شکل ثابتی ندارد. وقتی میگیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل میده و ثابت نمیمونه1 امتیاز
-
مرجان نفسش را حبس کرد و پلکهایش را بست. وقتی دوباره چشمهایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج میزد و هر قدمی که برمیداشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده میشد. سایه کنار او بود، همان نیمتاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعیتر و ملموستر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بالهای شفاف و بدنهای سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاههایی کنجکاو و نیمهپرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمهجانهاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرندهای با بالهای نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خندهی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند میزند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که میبینی، بازتاب خاطرات گذشتهی من با عسل است. آنها میخواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موجدار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکندهی موجودات، مسیر حرکت او را روشن میکردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام میدهی، حقیقت را شکل میدهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطرهای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگتر، شبیه درختی نورانی با شاخههای پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که میبینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمیرساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچکتر، با سرهای نیمهانسان و بدنهای کشیدهی سیال، به آرامی حرکت میکنند و مسیرهای نور را باز میکنند. یکی از آنها با صدای آرام گفت: - آمادهای تا اولین برخوردت با نیمهجانها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدیاش را برداشت. نور پراکندهی موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمهجانها نزدیکتر میکرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل میدهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بالها و حرکتشان، همگی به او نگاه میکردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمهجانها شدهای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موجدار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.1 امتیاز
-
کتابخانهای بیانتها و مهآلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور میتابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور میشدند و بعد ناپدید میشدند. سایه در میان قفسههای بلند حرکت میکرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب میانداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمیرسید. نیمتاج روی سرش سنگینی میکرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزادهای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژیاش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، میلرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خشدارش میان قفسهها پیچید. کتابها به طرز عجیبی به او نگاه میکردند، صفحات باز و بسته میشدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیمتاج… هنوز تو هستی که میتوانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط میتوانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتابها کشید، کتابی که لبههای آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطرهای در ذهنش زنده شد: لحظهای که عسل، با نگاه خسته و اشکآلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه میفهمی. خاطرهها، همراه با نورهای پراکنده و سایههای شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمهشفاف، با بالها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعیکننده مراسم نیمهمرئی و جشنهای بیزمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمیتوانم آزاد شوم… اما میتوانم حضورم را منتقل کنم. میتوانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتابها همچنان به نرمی حرکت میکردند، خطوط نوری پراکندهای از آنها بیرون میآمدند و روی نیمتاج تابیدند. نور، سایه و خاطرهها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمهمرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو میتوانی مرا ببینی، و من میتوانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند میخورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیمتاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بالهای شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمیشوم. موجود کوچک با بالهایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آنها را به هم نزدیکتر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد - من زندانیام، اما این زندان، تو را به من وصل میکند… و تو، تنها کسی هستی که میتواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مهآلود و بیپایان، با قفسههایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس میکشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیمتاج لرزان و نیمهنورانیاش، و نگاهش به خطوط نورانی کتابها دوخته شد؛ خطوطی که نفس میکشیدند، چون شریانهای خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمهمرئی که میدید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطرهای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیمتاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس میکرد، و موجودات عجیب، با بالهای نیمهشفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت میکردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکتها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری میشوند. موجودات نورانی اطراف، با بالهایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن میکردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکستهاند… و من، حتی در زندان ذهنی، میتوانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرندهای با بالهای نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیمتاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضحتری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمهجانها… خاطره زنده شد: مراسم نیمهمرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شدهاند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه میدارد… و تو، تنها کسی هستی که میتواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمیدانی. مرجان چشمهایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که میبینی، بخشی از حقیقت من است و نیمتاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بالهای شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیمتاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتابها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمهجانها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شدهاند. نیمتاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمهجانهاست.1 امتیاز
-
*** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایهها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشمهایشان بیرنگ اما پر از حسکاوی بود. یکی شبیه پرندههای کوچک با بالهای نیمهشفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش میخواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات میکشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمهشفاف شدهاند. کف اتاق میزد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمیدارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار میشد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکستهاند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده میشوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق میبرد. در همان لحظه، سایه با خندهای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او میچرخد. موجودات عجیب در هوای میرقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستارههای کوچک، مسیر حرکت او را روشن میکردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمهشفاف با شاخههایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشمهایش ترکیب میشوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که میبینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخههای پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمهجانها میبرد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیمتاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آنها شکل واقعیتر و پیچیدهتری به خود گرفتند. با چشمهای شفاف، شبیه با بدنهایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایههایی که تصور میکردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. میکرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازکتر میکند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمههای موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنهای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آمادهای برای اولین ملاقاتت با نیمهجانها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمیتواند ببیند.1 امتیاز
-
مرجان پلکهایش را باز کرد و دوباره در همان اتاق تاریک و خیس دید. باران هنوز به پنجره میخورد، اما اکنون صداهای نرمی در اتاق پیچیده بود. نه صدای باران، بلکه زمزمههایی شبیه خنده و نجوا است. او نشست و نفس عمیقی کشید، هنوز گرمای خواب در بدنش جریان داشت. چشمهایش به اطراف رفت و دید روی مبل کنار پنجره، همان سایه/روح نشسته بود، اما این بار روشنتر و پرنورتر بود، درست مثل کسی که در نیمهرویا به دنیای واقعی پا گذاشته باشد. - تو… دوباره اینجایی؟ سایه آرام لبخند زد و دستش را به سوی او دراز کرد. مرجان حس کرد بدون هیچ تلاشی، خود را در آغوش آن موجود میبیند. دستانش در دستانش قرار گرفت و آرامشی عجیب در سراسر وجودش را فرا گرفت. در همان لحظه، نگاهش به بالای سر سایه افتاد و نیمتاج کوچک دوباره نمایان شد، اما این بار نورش بیشتر شد و با حرکتی نرم و شاعرانه به جلو خم شد، گویی لبخندش را برای او خاصتر کرده است. مرجان آرام خندید و حس کرد برای اولین بار از ترس فاصله گرفته است. اما این آرامش، کوتاه بود. صدای هلهلهای نرم، شبیه جمعیتی نامرئی، از گوشهای اتاق به گوشش رسید. موجودات عجیب و غریب کمکم ظاهر شدند: با بالهای نازک و شفاف، مانند نورهای شناور، با سرهای نیمهانسانی و نیمهپرنده، و مانند ارواح کشیده شده در هوای پرسه میزدند. همه به آرامی در اطراف او حلقه زدند و نگاههایی که نه تهی بودند و نه کامل، او را تماشا میکردند. - چه جاییه این؟ صدای خودش بود، اما با کمی لرزش. سایه کنار او، به آرامی سرش را تکان داد و زمزمه کرد: - جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته… مرجان پلک زد و دید همه چیز پرنورتر شد. او هنوز لباس سفید در خوابش را پوشیده بود و گل رز سفید در دستش بود. سایه او را محکمتر در آغوش گرفت و لبخندش عمق گرفت. مرجان حس کرد در قلب یک مراسم نیمهمرئی قرار گرفته است. جایی که شادی و ترس با هم آمیخته شده و زمان معنا ندارد. موجودات اطراف مبل کمکم شروع به حرکت کردند، نزدیک تر، دورتر. اما هیچ تهدیدی نداشتند. انگار همه دعوت شده بودند تا این لحظه را با او شریک شوند. سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده باش… دنیاهای تازه در انتظار… مرجان چشمهایش را بست، حس کرد قلبش تند میزند و ضربانش با انرژی اتاق هماهنگ شده است. ، نوری ضعیف از نیمتاج بالا سر سایه به سوی او تابید و حس کرد همه چیز در لحظههای کوتاه با هم در هم میآمیزد. و سپس، درست مثل پریدن از ارتفاع، از خواب بیدار شد. بدنش عرق کرده و تنش میلرزید. چشمانش را باز کرد و مادرش کنار تخت نشسته بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود: - مرجان… دوباره خواب دیدی؟ مرجان نفس پنجره ای کشیده، نگاهش را به دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر نیمتاج، لبخند سایه و مراسم نیمهمرئی هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… این خواب… عجیب بود… خیلی واقعی… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بازم بخواب… مرجان دوباره چشمهایش را بست، اما این بار قلبش میدانست که این خواب است، فقط فصل تازهای است؛ جایی که سایهها و موجودات نیمهجان دیگر فقط در خواب نخواهند بود.1 امتیاز
-
باران هنوز میبارید و خیابان خیس، بوی خاک و آهنگ زنگزده میداد. صدای هارمونیکای دوردست، شبیه نالهای از درون مه، به گوشش رسید. لیانا هنوز به دیوار تکیه داده بود و نگاهش سایهها را دنبال میکرد؛ - مرجان! مادرش از پشت صدایش زد، چترش در دست. - چرا جلوی پاساژ منتظر من نموندی؟ دیر شد! باید هرچه سریعتر بریم خونه! لیانا نفسش را حبس کرد و دستش را روی شال مشکیاش فشرد. نگاه مادرش، گرم و واقعی، مثل نور کوچکی در دل تاریکی بود، اما سایهها هنوز اطرافش بودند. - مامان… من… یه چیزی میبینم… مادرش به اطراف نگاه کرد - چی میبینی که من نمیبینم - مامان… نمیتونی ببینی؟ مادرش اخم کرد و قدمی به جلو برداشت، دستانش را تکان داد: - حرفای عجیب نزن. توهم زدی بیا زود بریم! *** مرجان پلک زد و وقتی چشمهایش را باز کرد، حس خواب تمام وجودش را فرا گرفت. هوای اتاق سنگین بود، قلبش تند میزد و سایهها نزدیکش بودند، به سمت تختش رفت و دراز کشید به آرامی خواب بر او غلبه کرد. در خواب، خودش را در لباس سفیدی دید که از تاریکی میدرخشید. دستهای گل سفید در دستش بود و لبخند نامحسوسی روی لب داشت. کنار او، همان سایه نشسته بود، دستانش را به دورش حلقه کرده و آرام میخندید. حس امنیت و آرامش عجیبی داشت درست برعکس ترسی که در بیداری تجربه کرده بود. لحظههای بالای سر سایه، نیمتاجی کوچک و نوری ضعیف تابید، درست مثل تاجی که در داستانهای افسانهای بر سر پادشاهان نیمهمرئی مینشست. قلبش تند زد و لبخند سایه بزرگتر شد، انگار خودش متوجه آن نیمتاج شده بود. تمام تصویر متلاشی و لیانا از خواب پرید. بدنش عرق کرده و تنش هنوز میلرزید. پلکهایش را باز کرد و مادرش کنار تخت بود، نگران و سرش را کمی خم کرده بود. - مرجان… خواب دیدی؟ لیانا نفس عمیقی کشید و نگاهش را به سمت پنجره دوخت. باران هنوز میبارید و سایهها در دنیای واقعی پنهان بودند، اما تصویر آن نیمتاج و لبخند سایه هنوز در ذهنش میدرخشید. - مامان… من یه خواب چیز عجیب دیدم… مادرش لبخندی نگران زد و گفت: - همه چیز خوبه عزیزم، بیا بخواب… لیانا دوباره چشمهایش را بست، اما قلبش میدانست که این خواب، فقط شروع یک دنیای تازه است. ولی نمیدانست چه دنیایی.1 امتیاز
-
باران هنوز بیوقفه میبارید. بوی خاک نمخورده و سنگهای خیس، با بوی آهن زنگزدهی نردهها درهم آمیخته بود. صدای قطرهها روی سقفهای شیبدار خانههای قدیمی مثل نجواهایی دور و ناشناخته، در گوش کوچه میپیچید. او قدمهایش را آرام برداشت، گویی میترسید صدای برخورد کفشهایش با آسفالت خیس، چیزی را بیدار کند. هر قدم، پژواکی خفه در کوچهی خالی میساخت و باز در باران محو میشد. اما نگاهش، محو نمیشد. نگاهش مثل میخی بود که روی تاریکی فرو میرفت؛ مستقیم، به همان سایههایی که بیحرکت ایستاده بودند. سایهها شکل داشتند و در عین حال نداشتند. گاه قامت مردی بلند را میگرفتند، گاه هیبتی خمیده شبیه پیرزنی با شال، و گاه فقط لکهای کشیده و بینام بودند. هیچیک صورت نداشتند، اما همهشان نگاه داشتند. نگاههایی که بیرنگ و تهی، او را میسنجیدند. دستش بیاختیار روی شال مشکیاش فشرده شد. انگار آن تکه پارچهی خیس، تنها سپرش در برابر چیزی بود که عقلش حاضر به باورش نبود. - توهمه… فقط توهمه. زیر لب زمزمه کرد، اما صدایش در باران بلعیده شد. یکی از سایهها، آرام از صف دیگران جدا شد. بیصدا قدم برداشت. نه، انگار اصلاً قدم برنمیداشت؛ بیشتر مثل موجی بود که از دل تاریکی به سمتش سر میخورد. قلبش تندتر زد. عقب رفت. پشتش به دیوار نمکشیدهی آجری خورد. دیوار سرد بود، اما سرمای واقعی چیزی بود که مقابلش حرکت میکرد. سایه، درست روبهرویش ایستاد. باران از میان اندامش عبور میکرد، بیآنکه اثری بگذارد. او نفسش را حبس کرد، و ناگهان… سایه، سرش را اندکی خم کرد. حرکتی آرام، شبیه انسانی که میخواهد چیزی را دقیقتر ببیند. و در همان لحظه، چشمانش – اگر میشد نامش را چشم گذاشت – چون دو لکهی خاکستری در تاریکی روشن شدند. آن نگاه، بیصدا درونش خزید. نه شبیه خیره شدن انسانی بود، نه حتی مثل نگاه حیوانی درنده؛ بیشتر شبیه حس وزش بادی سرد بود که از لابهلای افکارش عبور میکرد و هر تکهی وجودش را میکاوید. او نفسش را با لرز بیرون داد. پلک زد. جهان برای لحظهای کش آمد. باران کندتر میبارید، یا شاید او کندتر میدید. ضربان قلبش چون پتک در شقیقههایش میکوبید. - کی… هستی؟ صدای او به زحمت از گلوی خشکیدهاش بیرون خزید. هیچ پاسخی نیامد. تنها باران بود و نگاه سردی که مثل خنجر در جانش مینشست. در همان لحظه، بقیهی سایهها هم آرام تکان خوردند. گویی دیدن گفتوگوی خاموش میان او و آن موجود، بهانهای بود برای جان گرفتنشان. یکییکی از دل مه جدا شدند، به سمت کوچه روان شدند، در سکوت و با حرکاتی کند، اما پرهیبت. او حس کرد زمین زیر پایش اندکی لرزید. انگار کوچهی قدیمی دیگر کوچه نبود؛ بیشتر شبیه صحنهای شد که بازیگرانش با نظمی نامرئی در آن حرکت میکردند. چشمهایش دوید. راه فراری نبود. در انتهای کوچه، تاریکی غلیظتر از مه ایستاده بود و در ورودی کوچه، دیوار باران مثل پردهای سنگین راه را بسته بود. سایهی مقابلش، همان که نگاه داشت، ناگهان دستش را بالا آورد. دستی بلند، کشیده و بیمرز، مثل تکهای از شب. او نفسش را برید. تکان نخورد. نه توان داشت، نه جرئت. آن دست، آرام روی شانهاش نشست. عجیب بود. انتظار سرمای یخزده داشت، اما چیزی شبیه بیوزنی حس کرد؛ انگار فقط نسیمی خنک از میان تنش عبور کرده باشد. با این حال، لرزش تمام بدنش را گرفت. - برو… برو از من دور شو. این بار صدایش بلندتر بود، اما باز کسی پاسخش را نداد. در عوض، سایه اندکی خم شد. فاصلهی خالی میان صورت بیچهرهاش و او کمتر شد. و در تاریکی باران، صدایی به گوشش رسید. صدایی که نه زن بود و نه مرد؛ نه زمزمه بود و نه فریاد. فقط پژواکی خفه، مثل صدای قطرههایی که از چاهی بیانتها میچکیدند: - تو… میبینی. چشمهایش گرد شد. عقب پرید، اما دیوار پشتش اجازه نداد. صدا هنوز در گوشش میپیچید. واژهای ساده بود، اما معنایش مثل صاعقه، ستون وجودش را لرزاند. «تو میبینی.» این سایه میدانست. و این یعنی دیگر هیچچیز مثل قبل نبود. باران ناگهان شدیدتر شد. مه در کوچه پیچید. سایهها نزدیکتر آمدند. او دستش را به دیوار گرفت، و تنها چیزی که در ذهنش میچرخید، یک جمله بود: - من نباید اینجا باشم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز