رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      382


  2. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      449


  3. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      665


  4. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      1,470


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/29/2025 در همه بخش ها

  1. "به نام خدا" نام رمان: رز وحشی‌ نویسنده: فاطمه صداقت زاده ژانر : عاشقانه خونآشامی، درام فانتزی خلاصه: پنهان از دید انسان‌ها و زیر برج و باروهای کاخ سنگی مخوف، قبایل خون‌آشام قرن‌هاست که با پیوندهای شکننده سیاسی و سنت‌های خونین حکمرانی می‌کنند. سنت و اصالت حرف اول را می‌زند و تنها کسی لیاقت رهبری را دارد که خون ومپایر بزرگ در رگ‌هایش جریان داشته باشد. در میان این دنیای استوار بر رسومات کهن، شاهزاده مارکوس، وارث تاج و تخت ومپایر بزرگ و حافظ اجماع قبایل خوناشام‌ در آستانه ازدواجی سیاسی برای اثبات پایبندی خود به رسومات و تحکیم قدرت است؛ اما زندگی او با ملاقات تصادفی رُزا، دختری از جنس آدمیان دچار تحول و دگرگونی می‌شود. حال او با سرنوشت‌ساز ترین لحظات زندگی خود رو به روست. تابو شکنی توسط کسی چون او می‌تواند دریایی از خون را به راه بیاندازد.
    2 امتیاز
  2. نام رمان: بازگشت آلفا ژانر رمان: فانتزی، عاشقانه نویسنده: سایه مولوی | عضو هاگوارتز نودهشتیا خلاصه: بازگشت آلفا خلاصه: راموس گرگینه‌ای است از نسل آلفا و جانشین پادشاهی، اما با چند تفاوت فاحش‌. تفاوت‌هایی که سرزمینی را به خط نابودی می‌کشانند و طایفه‌ای را درگیر فتنه می‌کنند، اما چیزی در این تفاوت‌ها پنهان شده است. راز در پس این تفاوت‌ها چیست؟! آیا قرار است دنیا همیشه روی بدش را به راموس نشان دهد؟! شاید هم برای تغییر باید منتظر یک معجزه بود؛ معجزه‌ای از جنس عشق! مقدمه: روزی باز خواهم گشت، روزی باز خواهم گشت و به همه نشان خواهم داد که متفاوت بودن همیشه هم بد نیست. روزی باز خواهم گشت و آلفا بودنم را اثبات خواهم کرد. من بد نیستم، من فقط کمی متفاوتم و با همین تفاوت‌ها سرزمین گرگ‌ها را نجات خواهم داد.
    2 امتیاز
  3. نام رمان: طلسم آدریان ژانر: تخیلی، طنز، معمایی نویسنده: سایان خلاصه: یه ورد ساده، فقط یه کلمه‌ی اشتباه و همه‌چیز از هم پاشید! آدریان فقط دنبال اثبات خودش بود؛ اما حالا دنیایی که می‌شناخت، دیگه همون نیست. چیزی از پشت آینه‌ها رد شد؛ چیزی که قرار نبود هیچ‌وقت اونجا باشه. نسخه‌های تاریکی، آروم و بی‌صدا میان و تو دنیا قدم می‌زنن، مثل سایه‌هایی که هر لحظه می‌تونن اونها رو ببلعند.
    2 امتیاز
  4. نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمب بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...
    1 امتیاز
  5. پارت سوم جغدی که همیشه همراهم بود و از تمام لحظات برای من خبر میورد، اومد پیشم...با یه وردی جادویی به چشماش اضافه کردم و رو بهش گفتم: ـ دوست همیشگیه من؛ به من اخطار داده شده که بیرون از این قلعه به خطری بزرگ در راهه و قراره نور قدرت منو به خطر بندازه، برو و این خطر رو پیدا کن...منتظرتم! اینو بهش گفتم و اون از پنجره قلعه به بیرون پر کشید. آسمون رعد و برق عجیبی می‌زد و یجورایی سرخ شده بود...بعد از چند دقیقه تمامی جادوگران تو اتاق منتظر من نشسته بودن و به محض ورود من تعظیم کردن. سرپرست گفت: ـ چه دستوری میدین ویچر‌ بزرگ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ـ منتظر گریس( جغد ) هستم تا بیاد و ببینم اون خطری که قلعه من و قدرتم و تهدید کرده، چیه! سرپرست گفت: ـ بنظرتون میتونیم باهاش مقابله کنیم؟! با عصبانیت رو بهش گفتم: ـ من ویچر‌ بزرگم والت، حتی اگه در قدرت ترین خطر وارد این شهر بشه، نمیتونه با نیروی درونیه من مقابله کنه! بعلاوه اینکه تمام مردم این سرزمین برای نجات جونشون هم که شده پشت منن و احساسی تو وجود خیلیاشون نمونده تا بخوان علیه من باشن! والت ساکت شد و چیزی نگفت. چند دقیقه بعد صدای گریس اومد و از نگهبان پنجره رو براش باز کرد. نامه ای تو پنجه های گریس بود که به محض وارد شدن تو اتاق، گذاشت توی دستای من.
    1 امتیاز
  6. تیر و کمان بر دوش و سبد به دست راهی جنگل کاج شدم، درون جنگل در این فصل سرما حیوانات کمتری تردد می‌کردند و شکار کردن به مراتب از ماهیگیری و تله‌گذاری کار سخت‌تری بود، اما من چون قصد کشتن هر نوع حیوانی را نداشتم ترجیح می‌دادم که با تیر و کمان حیوانی را که می‌خواهم شکار کنم. همینطور که از لابلای درختان می‌گذشتم برای خودم سوت میزدم، خوب یادم بود که این‌ تکنیک را پدربزرگم به من یاد داده بود و می‌گفت با این‌کار هم حیوانات وحشی را از خودم دور و هم پرنده و حیوانات شکاری را جذب می‌کنم، البته من این‌کار را بیشتر برای سرگرمی انجام می‌دادم تا برای دور و یا نزدیک کردن حیوانات. در همین حِین نگاهم به کبک چاق و تپلی که به روی شاخه‌ی یکی از درختان نشسته بود افتاد، پرنده‌ی چاق غذای خوبی برایم میشد. آرام و بی‌آنکه سروصدایی ایجاد کنم کمانم را از روی دوشم برداشتم و تیر را درون آن گذاشتم، جای عموزاده‌هایم خالی بود که ببینند پسری که به خاطر کشته شدن یک خرگوش یک شبانه روز گریه می‌کرد حالا خود دست به شکار حیوانات میزد، گرچه که این کار فقط از روی اجبار بود و اگر بحث جان و زندگی خودم وسط نبود هرگز هیچ حیوانی را شکار نمی‌کردم. همین که کبک را هدف گرفته و کمان را کشیدم متوجه‌ی جوجه‌‌ی کوچکی که در کنار آن کبک روی درخت نشسته بود شدم، نه نمی‌توانستم؛ نمی‌توانستم حیوانی که بچه داشت را شکار کنم. شاید این زیادی مسخره بود، اما چون خودم پدر و مادر از دست داده بودم دلم نمی‌خواست که حتی هیچ حیوانی چنین حس تلخ و زجرآوری را تجربه کند. تیر را از داخل کمان برداشتم و باز آن را بر روی دوشم انداختم، بهتر بود به دنبال چیز دیگری برای خوردن می‌گشتم.
    1 امتیاز
  7. مرجان نفسش را در سینه حبس کرد. نور درخت هنوز می‌تپید، اما حالا ضربانش مثل هشدار بود، نه آرامش. اطرافش سایه‌ها پیچیده و پرسه می‌زدند، موجوداتی که نه تهدیدکننده بودند، نه مهربان، فقط… منتظر. سایه کنار او ایستاد، نگاهش سنگین و تاریک بود، انگار می‌دانست چیزی را که مرجان هنوز نمی‌فهمد. سکوت میانشان، پر از حرف‌هایی بود که هرگز گفته نشده بودند. مرجان با صدای آرامی گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم چیزی از من اینجا هست؟ چیزی که من… نمیدونم چیه؟ سایه لبخندی زد، نیمه‌کاره و پر از راز: -چون هست… و همیشه بوده. تو تنها کسی هستی که می‌تونه اون رو لمس کنه. مرجان دستش را جلو برد، انگشتانش لرزید. موجودات سیال اطرافش موج برداشتند، نورها خم شدند، سایه‌ها فشرده شدند. صدایی آرام در ذهنش پیچید: - تو را می‌شناسم… مرجان نفسش در گلویش حبس شد. - کیه؟ کی اینو گفت؟ سایه تنها نگاهش کرد، بدون اینکه پاسخ دهد، دستش را روی شانه‌ی مرجان گذاشت. گرمای دستش، سردی فضا را کمی شکست. - صبر کن… همه چیز یه روز روشن می‌شه. ناگهان یکی از موجودات شیشه‌ای، بال‌هایش را با صدای خش‌خش لرزاند و جلو آمد. با چشمانی که انگار جرقه‌های خاطره را در خود داشت، گفت: - نگاه تو، مرجان… می‌تونه دنیا رو بسازه. و دنیا بدون تو، فرو می‌ریزه. مرجان لرزید. - من… من فقط یه آدم معمولیم! سایه سرش را نزدیک گوشش آورد، صداش مثل نجوا در ذهنش پیچید: - تو هیچ‌وقت معمولی نبودی… و هیچ‌وقت نخواهی بود. سکوت دوباره بر فضا افتاد، سنگین و شکننده. نور درخت لرزید و تصویری مبهم ظاهر شد؛ دو شکل انسانی، یکی با سایه‌ای تاریک و دیگری با نور گرم. آنها به هم نزدیک شدند، دست‌هاشان گره خورد و لحظه‌ای کوتاه، دنیایی جدید ساخته شد، دنیایی که مرجان هنوز آماده‌ی دیدنش نبود. مرجان قلبش را فشرد، اشک‌هایش بدون صدا جاری شد. حس کرد این عشق، این اتصال، چیزی فراتر از زمان و مکان است، چیزی که حتی مرجان نمی‌توانست درک کند. - چرا… چرا من اینو حس می‌کنم؟ به خودش گفت، و لرزه‌ای در تنش پیچید. سایه دستش را روی قلب مرجان گذاشت، انگار می‌خواست این حس را با او شریک شود: - چون این عشق، سایه و نور، گذشته و حال، همه با هم یکی هستند… و تو باید آماده باشی. مرجان نگاهش را به تصویر دوخت، دنیایی از نور و تاریکی در چشمانش پیچیده بود. سایه آرام گفت: - آماده باش، مرجان.
    1 امتیاز
  8. مرجان قدمش را آرام برداشت، هنوز چشمانش روی تنه درخت و تصویری که لحظه‌ای پیش محو شد، ثابت مانده بود. سایه کنار اوخته بود، نفسش نرم و گرم، اما نگاهش به نقطه‌ای دورتر دو شد. جایی که تنها خودش و خاطراتش می‌دیدند. سایه زمزمه‌ای کرد، انگار برای خودش: - یادمه… اون شب که مه تمام شهر رو پوشونده بود؟ مرجان سرش را به او برگرداند، منتظر بود که ادامه دهد، اما سایه فقط لبخند زد، نیمه‌ای پر از غم و نیمه‌ای پر از عشق: - وقتی من و عسل… روی سقف شهری که هیچ نوری نداشت بودیم. هیچ‌کس جز خودمون نبود. و اون لحظه… هیچ قانونی جز قلبمون نبود. مرجان نفسش گرفت. هنوز نمی‌فهمید چرا این خاطره‌ها او را این‌قدر تحت تأثیر قرار می‌دهند، اما احساس می‌کنم چیزی درونش می‌لرزد، چیزی که باید کشف شود. سایه ادامه داد: - عسل… چشم‌هاش مثل روشن‌ترین ستاره‌ها بود. وقتی نگاهش می‌کردم، زمان معناش رو از دست می‌داد. هیچ ترسی نبود، هیچ فاصله‌ای، هیچ شکستی... فقط ما بودیم، تنها، و جهان ما رو احاطه کرده بود. مرجان لرزه‌ای در دلش حس کرد. صداها و نورهای اطرافشان انگار با ضربان خاطره هماهنگ شدند. - حتی باد هم سکوت می‌کرد… تا هیچ چیز این لحظه رو نادیده نگیره. سایه دستش را به سمت مرجان برد، انگار خاطره را روی او منتقل می‌کرد: - و وقتی دست عسل رو گرفتم، حس کردم حتی مرگ هم توان جدا کردن ما رو نداره. حتی زمان نمی‌تونه ما رو از هم جدا کنه. مرجان چشم‌هایش گرد، اشک‌هایش بدون صدا پخش شد. چیزی در دلش پیچید؛ حس غریبی که نمی‌توان نامش را گذاشت. - چرا… چرا من این حس رو دارم؟ به خودش گفت. چرا حس می‌کنم این عشقه… واقعیه؟ سایه سرش را خم کرد، نگاهش هنوز به دورتر دوخته بود، اما صدایش به آرامی در ذهن مرجان پیچید: - چون این عشق… نه محدود به زمان بود، نه محدود به مکان. ما هرگز نتونستیم با دنیا زندگی کنیم، اما با هم، یک دنیا ساختیم که هیچکس نمی‌تونه ازش بدزده. مرجان قدمی جلو گذاشت، دستش کمی لرزید. - اون… واقعا وجود داشت؟ پرسید، انگار شک کرده بود که فقط یک رؤیا باشد. سایه با لبخندی غمگین و از احترام پاسخ داد: - آره… و هنوزم هست. حتی اگر کسی نتونه ببینه، حتی اگر زمان اون لحظه رو نابود کنه، من زنده‌ام چون خاطرهش من رو سرپا نگه داشته. مرجان نفسش را حبس کرد. برای اولین بار، حس کرد که این دنیا، دنیای نیمه‌جان‌ها، نه فقط رازآلود و خطرناک، بلکه برای عشق و خاطره‌ای فراتر از هر چیزی که می‌توانم تصور کنم این است. سایه دستش را روی قلبش گذاشت، انگار چیزی را که به مرجان منتقل کرده بود، با او شریک می‌شد: - این… چیزی نیست که با چشم دیده بشه. این چیزی هست که با دل حس می‌شه. و وقتی با دل حس بشه… واقعی‌تر از هر چیزیِ که تو دنیای زنده‌ها می‌بینی. نور درخت کمی کم شد، پرنده‌های شیشه‌ای بال زدند و دوباره نگاهش را به مرجان دوخت. - آماده باش… مرجان. این تنها آغاز درک تو از چیزی‌ست که بین ما و نیمه‌جان‌ها، نهفته باقی مونده.
    1 امتیاز
  9. مرجان قدمی مردد جلو گذاشت. نور درخت، ضربانی نرم داشت؛ مثل قلبی که آرام می‌تپید. شاخه‌ها در هم پیچیده بودند و در هر انشعاب، ذره‌های درخشانی شناور بود، انگار خاطراتی در هوا قفل شده باشند. او آهسته گفت: - چرا… چرا حس می‌کنم اینجا منو می‌شناسه؟ سایه نگاهش را به درخت دوخت. لبخند نصفه‌ای زد، اما چیزی در عمق نگاهش تاریک بود. - چون اینجا حافظه‌ی ماست. حافظه‌ی همه‌ی نیمه‌جان‌ها… و شاید بیشتر از اون. مرجان با تردید پرسید: - یعنی… ممکنه خاطره‌ای از من هم اینجا باشه؟ پرنده‌ی شیشه‌ای دوباره نزدیک شد. بالش در نور لرزید و صدایی زلال در فضا پیچید: - هر کسی که قدم در این مرز می‌گذاره، ردّی از خودش به جا می‌ذاره. حتی اگر خودش فراموش کرده باشه. مرجان اخم کرد. - ولی من… هیچ‌وقت اینجا نبودم. سایه زیر لب گفت: - مطمئنی؟ مرجان به‌تندی به او نگاه کرد. نگاه سایه آرام بود، اما مرجان برای لحظه‌ای حس کرد پشت این آرامش، چیزی مثل راز دفن‌شده می‌جوشد. مرجان سرش را تکان داد. - نه… نمی‌فهمم. فقط می‌خوام بدونم اینجا چرا منو انتخاب کرده. موجود سیال، با بدن موج‌وارش نزدیک‌تر شد. صدایش مثل زمزمه‌ای از دل آب شنیده شد: - تو انتخاب نکرده‌ای. ما انتخابت کردیم. مرجان عقب رفت. - شما؟… چرا؟ من چه فرقی دارم با بقیه؟ سایه جلو آمد و دست مرجان را گرفت تا نلرزد. صدایش نرم اما قاطع بود: - چون نگاه تو می‌تونه این دنیا رو شکل بده. هر کسی این قدرت رو نداره. مرجان بهت‌زده خیره شد. - اما… من فقط یه آدم معمولیم! پرنده‌ی شیشه‌ای در هوا چرخید. - هیچ‌کس معمولی نیست، وقتی پا به دنیای نیمه‌جان‌ها و ارواح می‌گذاره. سایه سرش را نزدیک گوش مرجان آورد. تو بیشتر از اون چیزی هستی که فکر می‌کنی. مرجان دهان باز کرد تا چیزی بگوید، اما صدایی دیگر، از دل شاخه‌های درخت برخاست. صدایی که نه نور بود و نه سایه، بلکه شبیه انعکاس گذشته: «بازگشته‌ای… بالاخره بازگشته‌ای…» مرجان یخ زد. - کی بود؟! کی حرف زد؟ شاخه‌ای نورانی تکان خورد و تصویری لرزان روی تنه درخت ظاهر شد؛ شبحی از یک دختر، موهای بلندش در باد خیالی تکان می‌خورد. چهره‌اش محو بود، اما لبخندی آشنا داشت. مرجان قلبش فشرده شد. - من… من این لبخند رو می‌شناسم. سایه قدمی جلو رفت، انگار می‌خواست جلوی دید مرجان را بگیرد. - نگاه نکن. هنوز زوده. مرجان با سماجت نگاهش را بر تصویر دوخت. - نه! بگذار ببینم… اون کیه؟ چرا حس می‌کنم… من باید بدونمش؟ موجود سیال صدای عجیبی کشید؛ چیزی میان اخطار و التماس. - هرچه بیشتر به یاد بیاوری، خطر نزدیک‌تر می‌شود. سایه دست مرجان را محکم‌تر گرفت. - باید اعتماد کنی. بعضی حقیقت‌ها وقتی زود آشکار بشن، می‌سوزونن. مرجان بغض کرد. - من نمی‌خوام توی تاریکی بمونم. سایه چشم در چشمش شد، درخشش نیم‌تاجش برای لحظه‌ای تیره‌تر شد. - گاهی تاریکی، تنها چیزی‌ست که ما رو از نابودی نجات می‌ده. درخت دوباره لرزید و تصویر محو شد، انگار هرچه بود دوباره به عمق نور فرو رفت. سکوتی سنگین بینشان افتاد، فقط صدای لرزش پرنده‌های شیشه‌ای در فضا باقی ماند. مرجان آه کشید. - باشه… اما قول بده یه روز همه چیزو می‌گی. سایه سرش را خم کرد، صدایش مثل عهدی قدیمی در فضا پیچید: - قول می‌دم… وقتی زمانش برسه.
    1 امتیاز
  10. پارت دوم امروز هم طبق معمول یه پدری مالیاتش و نداده بود! یکی از جادوگرا اونو آورده بود تو اتاقم و پرتش کرد پیش پاهام...بلند شدم و گفتم: ـ می‌دونی قراره چی سرت بیاد؟! گریه کرد و به دست و پام افتاد و ته لباسمو گرفت و گفت: ـ ویچر‌ بزرگ ازت خواهش می‌کنم اینکارو نکن! خانواده من به من نیاز دارن. این ماه نتونستم زیاد کار کنم. بدون گوش کردن به حرفش، چوب جادوییم رو درآوردم و احساسشو از وجودش درآوردم و طلسمش‌کردم. احساسش و تو یکی از شیشه های مخصوص ریختم و دادم دست یکی از جادوگرا و گفتم: ـ اینو ببرش تو جعبه جادویی بذار! حالا اون مرد بدون کوچک ترین احساسی از جاش بلند شد و خدمتکارام و صدا زدم...اونا هم بدون فوت وقت اومدن اینجا و اون مرد و بلند کردن و بردن. داشتم می‌رفتم سمت اتاقم که یهو آسمون ابری شد و رعد و برق عجیبی توی آسمون نمایان شد. قلعه من تکون های وحشتناکی می‌خورد و تمام جادوگرا یجورایی به لرزه افتاده بودن. سرپرست آموزشی جادوگرا سریع خودشو بهم رسوند و با تته پته گفت: ـ ویچر‌ بزرگ، اتفاق شومی داره میوفته! من اون اتفاق رو احساس می‌کردم چون نه وجودم شروع کرده به ترسیدن و دلشوره گرفتن و هم اینکه گردنبند جادوگری که دور گردنم بسته بودم، نورش در حال قرمز شدن بود و این نشونه‌ایی از یه اتفاق بدی میداد. اما با تحکم رو به سرپرست گفتم: ـ تمام آدمامون رو برای یه جلسه‌ی سری تو طبقه دوم قلعه جمع کن! ـ هر جور شما امر کنین، ویچر‌ بزرگ
    1 امتیاز
  11. حالم که کمی بهتر شد به درون کلبه برگشتم و چند تکه هیزمی که با خودم آورده بودم را درون شومینه‌ی کنج کلبه ریختم تا سرمای هوا را از تنم بیرون کند، اینجا و در این مناطق کوهستانی بیش از شش ماه از سال زمستان بود و خواسته یا ناخواسته هرکسی را به سرمای استخوان سوزش عادت می‌داد. با احساس مالش رفتن معده‌ام راه به طرف آشپزخانه‌ی‌ کوچک کلبه‌ کج کردم، شب قبل حوصله‌ی آشپزی نداشتم و شام نخورده بودم و حالا گرسنه بودم. کاسه‌ی چوبی‌ام را برداشتم و چند قاشق آرد بلوط، یک تخم کبک و چند دانه از میوه‌ی درخت کاج را درون ظرف ریختم و بهم زدم؛ قصد داشتم با آن پنکیک‌های مخصوصم که حتی بویش هم هوش از سرم می‌برد از شکم گرسنه‌ام پذیرایی کنم. تابه‌ی آهنی را بر روی گازی که درونش را با ذغال پر کرده بودم گذاشتم و کمی کره در درونش انداختم تا ذوب شود و پس از آن مایع پنکیک را کم کم درون تابه ریخته و سرخ کردم. پس از اتمام کارم بشقاب پر از پنکیکم را برداشتم و به سالن کلبه‌ام که با یک کاناپه‌‌ی خاکستری رنگ، یک صندلی و یک میز کوچک چوبی پر شده بود برگشتم و کنار شومینه بر روی قالیچه نشستم. چند قاشق از مربای گل ساعتی را بر روی پنکیک‌هایم ریختم و مشغول خوردن شدم، آشپزی و غذا خوردن در بدترین شرایط هم می‌توانست حالم را خوب کند. پس از خوردن صبحانه‌ام با برداشتن تیر و کمان و سبد حصیری‌ام از کلبه بیرون زدم تا برای شامم غذایی پیدا و یا شکار کنم، در این کوهستان سرد و بی‌امکانات پیدا کردن سرگرمی برای گذراندن وقت کار آسانی نبود و من ترجیح می‌دادم خودم را با کار کردن سرگرم کنم تا فکر و‌ خیالات کمتر آزارم بدهد، گرچه که باز هم شب‌ها هر چه فکر نکرده و خاطرات از یاد رفته بود به مغزم هجوم می‌آورد و خواب و آسایشم را مختل می‌کرد.
    1 امتیاز
  12. با صدای فریاد خودم از خواب پریدم، نفس‌نفس می‌زدم و تمام تنم به عرق نشسته بود. دستی به صورت سرد و چشمان خیسم کشیدم، تصاویری که در خواب دیده بودم مدام در سرم تکرار میشد و من مثل همیشه از کنترل افکارم ناتوان بودم. پتوی پشمی و خاکستری رنگم را از روی خودم کنار زدم و از تخت چوبی کهنه‌ و قدیمی‌ام بیرون آمدم. ماندن در رختخواب و مرور دوباره‌ی آن کابوس لعنتی برایم به مثال شکنجه‌ای بود که هرگز زیر بار انجامش نمی‌رفتم. از روی تکه چوب متصل به دیوار کلبه‌ام که از آن به عنوان رخت‌آویز استفاده می‌کردم ژاکت پشمیِ آبی رنگی را برداشتم و به تن کردم و به سمت در کلبه رفتم، می‌دانستم که بیرون زدن از کلبه در آن سرمای وحشتناک و هوایی که هنوز کاملاً روشن نشده بود دیوانگی محض بود، اما جز قدم زدن و هوا خوردن روش دیگری را هم نمی‌شناختم که با استفاده از آن بتوانم کمی به افکار آشفته‌ام سروسامان دهم و آن صحنه‌های دردناکی که دیده بودم را از سرم بیرون کنم. از کلبه‌ی چوبی‌ام که بالای تپه‌ای نسبتاً بلند و کمی دورتر از جنگل کاج ساخته شده بود بیرون زدم و تکه چوبی که از آن به عنوان چِفت در استفاده می‌کردم را انداختم، هوا سرد بود و برف زمین را سفید پوش کرده بود. در همان نزدیکی کلبه‌ام شروع به قدم زدن کردم و هوای سوزناک اول صبح را به ریه کشیدم. آن تصاویر تکراری، آن کابوس‌های وحشناک و آن خاطرات زجرآور پیش چشمانم بود و مثل هربار حالم را ناخوش کرده بود. به پشت کلبه‌ام که رسیدم بر روی تکه چوبی که بر روی آن هیزم می‌شکستم نشستم و نگاهم را به جنگلی که درختان بلندش جلوی رسیدن نور خورشید به زمین را گرفته بودند دوختم. اینجا شباهتی به سرزمین من نداشت، اینجا مکان دور افتاده‌ای بود که به اجبار آن را برای زندگی برگزیده بودم و حالا جز تحمل این وضعیت چاره‌ای نداشتم.
    1 امتیاز
  13. در میان بوته‌های تمشک و توت وحشی سینه‌خیز و آرام خرگوش کوچک و سفید رنگ را دنبال می‌کرد‌م و حواسم بود که سروصدایی نکنم و خرگوش کوچک را نترسانم. همیشه عاشق حیوانات بودم و به خاطر همین مسئله هم از سمت پدر کم مؤاخذه نشده بودم. کمی دیگر جلو رفتم و وقتی که خرگوش سرجایش ایستاد دست پیش بردم و با دو دستم از روی زمین بلندش کردم. اول ترسید و کمی دست و پا زد، ولی بعد در میان دستانم آرام گرفت. او را بالا گرفتم و به چشمانش نگاه کردم، چشمان درشت و آن بینیِ مشکی و کوچک از او موجودی بانمک و دوست داشتنی ساخته بود. - اسمت چیه خرگوش کوچولو؟ بار دیگر با دقت نگاهش کردم، تپل بود و مثل دانه‌های برف نرم و سفید. - اسم نداری؟ باشه پس من برفی صدات می‌کنم، چطوره؟! - هی بچه‌ها نگاش کنین؛ داره با یه خرگوش حرف میزنه‌! با تعجب به عقب برگشتم و با دیدن جک، ساموئل و رابین اخم کردم؛ هیچ از این عموزاده‌هایم خوشم نمی‌آمد، زیادی بدجنس بودند و پدر همیشه این سه برادر را با من مقایسه می‌کرد و انتظار داشت مثل آن‌ها قوی و سریع باشم که خب من نمی‌توانستم. - برید پِی کارتون. جک که از آن سه بزرگتر بود قدمی پیش گذاشت و من از ترس خرگوش کوچک را به خودم چسباندم، او هم مثل من می‌لرزید و قلبش تند میزد. - چی گفتی؟! قدم پیش آمده‌ی او را با قدمی رو به عقب جبران کردم و با وجود ترسم لب زدم: - برو پی کارت! این‌بار ساموئل قدمی پیش گذاشت، من در برابر این سه برادر زیادی کوچک و لاغر بودم. - ببین کوچولو واسه‌ی یه شاهزاده خیلی زشته که توی جنگل دنبال حیوون‌ها بدوعه؛ می‌فهمی؟ حالا اون خرگوش رو بده به ما و برو خونه. سرم را به دو طرف تکان دادم، نمی‌خواستم خرگوش بی‌نوا را به دست آن بی‌رحم‌ها بدهم تا تکه‌تکه‌اش کنند و با گوشتش سوپ درست کنند. - نه. ساموئل باز هم قدمی جلو آمد و دست پیش آورد و گوش‌های خرگوش را در مشتش گرفت. - ولش کن! خرگوشم را محکم‌تر گرفتم و او گوش‌های خرگوش را کشید، من در برابر او قدرتی نداشتم و خیلی زود خرگوش بیچاره از میان دستانم رها و در دستان ساموئل اسیر شد. - بدش به من! ساموئل بی‌توجه به حرف من خرگوش را بالا گرفت و رو به برادرانش پرسید: - چی‌کارش کنم بچه‌ها؟! کبابش کنیم یا باهاش سوپ درست کنیم؟ جک خنده‌ی کریه‌ی کرد و گفت: - به نظرم سرش رو ببر تا با دست و پاش کباب و با سرش سوپ درست کنیم. ساموئل چاقو را از جیبش بیرون کشید و من با وحشت جیغ کشیدم: - نه، بدش به من لعنتی! خواستم جلوتر بروم، اما جک جلویم را گرفته بود و اجازه نمی‌داد. ساموئل سر خرگوشی که دست و پا میزد و تقلا می‌کرد را برید و بی‌توجه به منی که همچنان جیغ می‌کشیدم و گریه می‌کردم خرگوش را روی دوشش انداخت و خوشحال و خندان همراه با برادرانش دور شد.
    1 امتیاز
  14. من سایه مولوی عضو گرگینه‌ی هاگوارتر رمان جادویی خودم را آغاز کردم💙
    1 امتیاز
  15. مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکنده‌ای از موجودات روشن‌تر شدند و سایه‌ها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیم‌تاجش درخشان‌تر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، مرجان. این همان لحظه‌ای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرنده‌های کوچک با بال‌های شیشه‌ای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را می‌سازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته می‌شود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود می‌آورند، نقش‌هایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطره‌ای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساس‌ها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاری‌اند تا تو را برای چیزی بزرگ‌تر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موج‌دار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشم‌های مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانی‌ای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت می‌گذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمه‌جان‌ها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت می‌کند و شکل ثابتی ندارد. وقتی می‌گیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل می‌ده و ثابت نمی‌مونه
    1 امتیاز
  16. مرجان نفسش را حبس کرد و پلک‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج می‌زد و هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده می‌شد. سایه کنار او بود، همان نیم‌تاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعی‌تر و ملموس‌تر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بال‌های شفاف و بدن‌های سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاه‌هایی کنجکاو و نیمه‌پرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرنده‌ای با بال‌های نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خنده‌ی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند می‌زند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که می‌بینی، بازتاب خاطرات گذشته‌ی من با عسل است. آن‌ها می‌خواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موج‌دار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکنده‌ی موجودات، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام می‌دهی، حقیقت را شکل می‌دهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطره‌ای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگ‌تر، شبیه درختی نورانی با شاخه‌های پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که می‌بینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمی‌رساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچک‌تر، با سرهای نیمه‌انسان و بدن‌های کشیده‌ی سیال، به آرامی حرکت می‌کنند و مسیرهای نور را باز می‌کنند. یکی از آن‌ها با صدای آرام گفت: - آماده‌ای تا اولین برخوردت با نیمه‌جان‌ها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدی‌اش را برداشت. نور پراکنده‌ی موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمه‌جان‌ها نزدیک‌تر می‌کرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل می‌دهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بال‌ها و حرکتشان، همگی به او نگاه می‌کردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمه‌جان‌ها شده‌ای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
    1 امتیاز
  17. کتابخانه‌ای بی‌انتها و مه‌آلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور می‌تابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور می‌شدند و بعد ناپدید می‌شدند. سایه در میان قفسه‌های بلند حرکت می‌کرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب می‌انداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمی‌رسید. نیم‌تاج روی سرش سنگینی می‌کرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزاده‌ای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژی‌اش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، می‌لرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خش‌دارش میان قفسه‌ها پیچید. کتاب‌ها به طرز عجیبی به او نگاه می‌کردند، صفحات باز و بسته می‌شدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیم‌تاج… هنوز تو هستی که می‌توانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط می‌توانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتاب‌ها کشید، کتابی که لبه‌های آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطره‌ای در ذهنش زنده شد: لحظه‌ای که عسل، با نگاه خسته و اشک‌آلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه می‌فهمی. خاطره‌ها، همراه با نورهای پراکنده و سایه‌های شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمه‌شفاف، با بال‌ها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعی‌کننده مراسم نیمه‌مرئی و جشن‌های بی‌زمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمی‌توانم آزاد شوم… اما می‌توانم حضورم را منتقل کنم. می‌توانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتاب‌ها همچنان به نرمی حرکت می‌کردند، خطوط نوری پراکنده‌ای از آن‌ها بیرون می‌آمدند و روی نیم‌تاج تابیدند. نور، سایه و خاطره‌ها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمه‌مرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو می‌توانی مرا ببینی، و من می‌توانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند می‌خورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیم‌تاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بال‌های شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمی‌شوم. موجود کوچک با بال‌هایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد - من زندانی‌ام، اما این زندان، تو را به من وصل می‌کند… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مه‌آلود و بی‌پایان، با قفسه‌هایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس می‌کشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیم‌تاج لرزان و نیمه‌نورانی‌اش، و نگاهش به خطوط نورانی کتاب‌ها دوخته شد؛ خطوطی که نفس می‌کشیدند، چون شریان‌های خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمه‌مرئی که می‌دید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطره‌ای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس می‌کرد، و موجودات عجیب، با بال‌های نیمه‌شفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت می‌کردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکت‌ها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری می‌شوند. موجودات نورانی اطراف، با بال‌هایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن می‌کردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند… و من، حتی در زندان ذهنی، می‌توانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرنده‌ای با بال‌های نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیم‌تاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضح‌تری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمه‌جان‌ها… خاطره زنده شد: مراسم نیمه‌مرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شده‌اند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه می‌دارد… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمی‌دانی. مرجان چشم‌هایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که می‌بینی، بخشی از حقیقت من است و نیم‌تاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بال‌های شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیم‌تاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتاب‌ها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمه‌جان‌ها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شده‌اند. نیم‌تاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمه‌جان‌هاست.
    1 امتیاز
  18. *** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایه‌ها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشم‌هایشان بی‌رنگ اما پر از حس‌کاوی بود. یکی شبیه پرنده‌های کوچک با بال‌های نیمه‌شفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش می‌خواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات می‌کشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمه‌شفاف شده‌اند. کف اتاق می‌زد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمی‌دارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار می‌شد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکسته‌اند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده می‌شوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق می‌برد. در همان لحظه، سایه با خنده‌ای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او می‌چرخد. موجودات عجیب در هوای می‌رقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستاره‌های کوچک، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمه‌شفاف با شاخه‌هایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشم‌هایش ترکیب می‌شوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که می‌بینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخه‌های پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمه‌جان‌ها می‌برد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیم‌تاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آن‌ها شکل واقعی‌تر و پیچیده‌تری به خود گرفتند. با چشم‌های شفاف، شبیه با بدن‌هایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایه‌هایی که تصور می‌کردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. می‌کرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازک‌تر می‌کند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمه‌های موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنه‌ای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آماده‌ای برای اولین ملاقاتت با نیمه‌جان‌ها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمی‌تواند ببیند.
    1 امتیاز
  19. پارت سوم او به سختی توانست خودش را وادار کند نفس بکشد. سکوت، دیگر سکوت نبود — مثل صدایی ممتد در ذهنش می‌پیچید. نور مهتابی آخرین بار لرزید و خاموش شد، و تنها روشنایی، از خط باریکی بود که از زیر در آسانسورِ بسته بیرون می‌آمد، انگار چیزی درونش هنوز بیدار است. دستش را روی دیوار کشید تا در تاریکی راهی پیدا کند. سطح دیوار نرم‌تر از قبل بود؛ نه سنگ، نه فلز — چیزی میان هر دو. وقتی انگشتش را برداشت، دید رد آن با نوری سرد می‌درخشد، مثل نوری که از درون پوست بتابد. زیر لب گفت: «من… هنوز طبقه‌ی چهلمم… درسته؟» اما صدا روی دیوارها پیچید و با لحنی دیگر بازگشت، کمی عقب‌تر، کمی زمزمه‌تر: «چهلم… هنوز…؟» او عقب رفت، اما پشت سرش حالا راهرو نبود. دیوارها در سکوت جمع شده بودند، خمیده و زنده، طوری که فقط اتاق نقشه‌کشی باقی مانده بود. روی میز حالا نقشه‌ی جدیدی بود — همان برج، اما خط قرمز ناپدید شده و به جایش نقطه‌ای کوچک چشمک می‌زد، درست جایی که او ایستاده بود. «چرا می‌دونه من کجام؟» فکر کرد. دستش را جلو برد، خواست کاغذ را از روی میز بردارد ولی قبل از آن، گوشه‌ی صفحه بالا آمد، انگار کسی از زیر آن را بلند کرده باشد. و صدایی — آرام و نزدیک — از لای همان برگه شنید: «می‌خواستی دیده بشی… حالا دیده شدی.» چشم‌هایش را بست، عقب رفت، ولی چیزی پشت سرش بود. نه لمس، نه صدا، فقط سنگینی حضور. نفس کشید، تند و کوتاه. دمای اتاق پایین می‌رفت؛ بخار از دهانش بیرون می‌زد. صدای آسانسور دوباره بلند شد. "دینگ." به‌ظاهر مثل همیشه، اما کش‌دارتر، انگار از اعماق زمین آمده باشد. در این‌بار باز نشد — فقط لرزید. روی سقف، چیزی چکه کرد. قطره‌ای تاریک، روی نقشه افتاد، و خطوط قرمز دوباره جان گرفتند. حالا راهی را نشان می‌دادند که از طبقه‌ی چهلم، از میان دیوارها، مستقیم به نقطه‌ای زیر ساختمان می‌رفت — جایی که برچسبی کوچک با دستخط قبلی کنار آن نوشته شده بود: «آنجا که آسانسور نمی‌رسد، اما تو باید بری.» رها سرش را آرام بالا آورد. سقف ترک خورده بود، و از میان ترک، نوری نقره‌ای تراوش می‌کرد — همان نور میان نقره و مهتاب، مثل چیزی که از بیرون نیاید، بلکه از لایه‌های میان دیوارها باشد. برگه را برداشت. درون کاغذ گرما بود، مثل نبض زیر انگشت. قدم اول را برداشت. در همان لحظه از بلندگوی خاموشِ اتاق، صدایی مرطوب و خسته پخش شد — صدای خودش: «رها، ندو… هنوز زوده…» اما این‌بار لحنش فرق می‌کرد. در حرف‌های خودش، اندوهی بود که انگار از آینده می‌آمد. صدای آسانسور یک‌باره قطع شد. سکوت سنگین‌تر از قبل افتاد. و بعد، آرام از زیر زمین صوتی آمد، مثل باز شدن همان در — ولی نه با صدای "دینگ"، بلکه با صدای کشیده‌ی فلز روی سنگ. او برگشت. میان تاریکی، عدد بالا دوباره روشن شد، لرزان، نیمه‌سوخته: «۴۰—» مکث. «—۰» انگار آسانسور به لحظه‌ی اول برگشته بود، پیش از همه‌چیز، پیش از اینکه برج ساخته شود. رها نفس عمیقی کشید. و وارد شد. در بسته شد. اما طبقه‌ای که حالا در صفحه‌ کوچکش چشمک می‌زد، هیچ عددی نبود. فقط نشانه‌ای مبهم، مثل چشم باز شده‌ای، که هر ثانیه کوچک‌تر می‌شد. برج بار دیگر نفس کشید. و پایین، در لایه‌ای که هیچ نقشه‌ای نشان نمی‌داد، نوری خاموش شد — همان نوری که هیچ‌وقت روشن نشده بود.
    1 امتیاز
  20. پارت دوم هوای برج بوی فلز خیس می‌داد. انگار باران شب گذشته هنوز در شیشه‌ها مانده بود. رها در طبقه‌ی بیست‌و‌هفتم، پشت میز کارش نشسته بود و مانیتور، انعکاس نیم‌رخش را مثل روحی غبارآلود به او پس می‌داد. هر از گاهی صدای پچ‌پچ درون دیوارها می‌آمد—شاید صدای لوله‌ها، یا شاید نه. صدای زنی از پشت سرش گفت: — اینجا همیشه همین‌طوریه. صداها عادت دارن خودشونو تکرار کنن. رها برگشت. زنی ایستاده بود، با مانتوی سفید و چشمانی که بیش از حد آرام بود. گفت اسمش **نازنین** است، یکی از کارمندان قدیمی. گفت هر صدایی توی این برج معنایی داره، فقط باید بلد باشی کی گوش بدی. رها لبخند زد، فقط برای ادب، اما ذهنش روی کلمه‌ی «تکرار» قفل کرد. ظهر، وقتی از پنجره‌ی انتهای راهرو به بیرون نگاه کرد، نور خورشید طوری بین برج‌ها افتاده بود که طبقات بالایی الظلال در مه گم می‌شدند. اما در آن مه، سایه‌ی حرکتی کوتاه دید—کسی در یکی از بالکن‌های بسته ایستاده بود. سایه‌ای که وقتی چشم دوخت، دیگر نبود. ساعت نزدیک پنج بود که چراغ‌ها کمی لرزیدند. هیچ‌کس توجهی نکرد جز رها. حس کرد دمای هوا پایین آمده. از ته سالن صدای خنده‌ی مردی بلند شد، اما وقتی رفت، فقط صدای آسانسور خالی را شنید که درش باز می‌مانْده بود. داخلش را نگاه کرد؛ چراغ‌ها خاموش، اما در آینه‌ی آسانسور، کسی پشت سرش ایستاده بود. برگشت—هیچ‌کس نبود. دستش را روی قلبش گذاشت، نفس کشید. نازنین از دور صدا زد: — رها؟ خوبی؟ — آره… فقط برق چشمم رو زد. اما در دلش می‌دانست چیزی در آن تصویر اشتباه بود. انعکاس آن‌قدر واقعی بود که هنوز حس حضورش را روی پوست گردنش داشت. وقتی شب شد و برج آرام گرفت، او برای اولین بار خواست روی پشت‌بام برود. آسانسور تا طبقه‌ی چهل نمی‌رفت—همان طبقه‌ای که روی نقشه‌ها خاکستری بود. روی دکمه‌اش اثری از انگشت دیده نمی‌شد، اما وقتی ناخودآگاه لمسش کرد، آسانسور تکانی خورد. نورها خاموش و روشن شدند، و برای یک لحظه، عدد ۴۰ روی صفحه چشمک زد. در باز شد. اما نه صدای باد بود، نه بوی ارتفاع—فقط تاریکی. و صدای نازکِ زنی که گفت: — دیر رسیدی. رها دستش را عقب کشید. دکمه‌ها دوباره عادی شدند، آسانسور پایین رفت. وقتی بیرون آمد، ساعت از ده گذشته بود و طبقات بالا خاموش بودند. اما در آینه‌ی کناری، عدد ۴۰ هنوز روشن بود. درِ آسانسور آرام باز شد، بی‌هیچ صدایی، انگار کسی منتظرش بود. رها قدم بیرون گذاشت. راهرو خالی بود، اما نورش با طبقات دیگر فرق داشت؛ نه سفید، نه زرد — رنگی میان نقره و مهتاب، انگار نور خودش را نمی‌تاباند، فقط بازتابِ چیزی دیگر بود. قدم زد. دیوارها براق‌تر به نظر می‌رسیدند، و هر حرکتش با تأخیری کوتاه در انعکاس تکرار می‌شد. صدای پاشنه‌اش روی کف سنگی می‌پیچید، اما از دورتر پاسخی می‌آمد، مثل کسی دیگر که با همان ریتم راه می‌رود. ایستاد. سکوت. از انتهای راهرو نوری باریک از زیر دری شیشه‌ای بیرون می‌زد. روی در، هیچ شماره‌ای نبود. نه ۳۹، نه ۴۱ — فقط سطحی صاف، مثل آینه‌ای قدیمی که درونش تصویر خودش موج می‌زد. نفسش را آرام بیرون داد و جلو رفت. انگشتش را روی سطح شیشه گذاشت. سرد بود، ولی نه مثل شیشه‌ی معمولی — سردی‌اش زنده بود. در به‌نرمی باز شد، بی‌آنکه او فشارش دهد. اتاق تاریک بود، فقط نور مهتابی از سقف نیمه‌کاره می‌تابید. وسط اتاق، میز نقشه‌کشی بود با برگه‌هایی پراکنده. طرح‌هایی از همان برج، با علامت‌هایی روی طبقه‌ی چهلم. او نزدیک‌تر رفت، برگه‌ای را برداشت. رویش با خطی ناآشنا نوشته شده بود: «نبین، اگر نمی‌خواهی دیده شوی.» دستش لرزید. برگه را گذاشت سر جایش. از پشت، صدایی ضعیف آمد — مثل صدای برق‌زدن. برگشت. آسانسور بسته شده بود. صفحه‌ی بالای در خاموش بود. نفسش تند شد. درِ خروجی را پیدا نمی‌کرد، فقط همان اتاق بود و نورهایی که با هر پلک زدنش تغییر می‌کردند. حالا سایه‌ای نرم روی دیوار افتاده بود؛ شکل انسانی، اما نامشخص، ایستاده درست روبه‌رویش. او عقب رفت. سایه هم. زیر لب گفت: «این فقط انعکاسه… فقط انعکاسه…» اما سایه سرش را کج کرد — بر خلاف او. نور اتاق برای لحظه‌ای خاموش شد. در تاریکی، صدای قدمی نزدیک آمد. یکی، بعد دومی، بعد سومی. نفسش را حبس کرد. نمی‌دانست به سمت آسانسور برگشته یا از میان دیوارها عبور کرده. وقتی نور برگشت، هیچ‌کس نبود. فقط روی میز، یکی از نقشه‌ها جابه‌جا شده بود. او جلو رفت. روی کاغذ تازه، طرحی از برج بود با یک مسیر قرمز، که از طبقه‌ی چهلم تا زیرزمین امتداد داشت. و پایین صفحه، با همان خط قبل نوشته بود: «هر شب، ساعت دو، درها خودشون باز می‌شن.» نگاهش به ساعت افتاد. ۱:۴۷. هوای اتاق سنگین شد. تهویه دیگر کار نمی‌کرد، اما صدایی از دیوارها می‌آمد، مثل نفس کشیدن آهسته‌ی چیزی بزرگ. به سمت آسانسور دوید، دکمه را زد. صفحه خاموش بود. در باز نمی‌شد. در همان لحظه، صدای تق تقی از سقف شنید. انگار چیزی در بالا حرکت می‌کرد. نور مهتابی لرزید، و برای لحظه‌ای سایه‌ی همان شکل انسانی درست بالای سرش ظاهر شد — این‌بار واضح‌تر، با خطوطی شبیه لباس خودش. او عقب رفت تا به دیوار خورد. نور قطع شد. و در آن تاریکیِ خفه، صدای آسانسور دوباره بلند شد. در باز شد، اما نه به لابی — به جایی پایین‌تر، تاریک‌تر، جایی که نور حتی نمی‌توانست وارد شود. ساعت ۱:۵۹ بود. او دستش را جلو برد. هوای سرد از داخل وزید، بوی نم و آهن با هم. صدای خفیف زمزمه‌ای هم بود، نه از زبان انسانی، بیشتر شبیه صدای باد در لوله‌ها. در لحظه‌ای کوتاه، نگاهش به صفحه‌ی بالای در افتاد. عدد «۴۰» روشن نبود. بلکه عددی دیگر، نیمه‌سوخته، که انگار خودش را پنهان می‌کرد. چیزی میان ۴۰ و ۴۱، انگار عددی که نباید وجود داشته باشد. او یک قدم جلو رفت. هوای پشت در سردتر شد. و درست وقتی خواست پا بگذارد داخل، صدایی از پشت سرش گفت: «رها، هنوز زوده.» او چرخید — اما کسی نبود. وقتی دوباره به آسانسور نگاه کرد، در بسته شده بود. صفحه‌ی بالا خاموش بود. اما صدای پایین رفتن هنوز ادامه داشت — آهسته، بی‌پایان — انگار کسی دیگر درونش سوار شده باشد. رها ایستاد، در میان نور لرزان و هوای سرد، و فقط گوش داد. برج، مثل موجودی زنده، در سکوت نفس می‌کشید. و شب، هنوز تمام نشده بود.
    1 امتیاز
  21. پارت اول سرزمین آتریا، قبله‌گاه زوال، جایی بود که خدایان مُرده، سکوت ابدی را به رگ‌های خاک تزریق کرده بودند. آسمان، همیشه پوشیده از غبار خاکستری متراکم بود، و هر نفس، گویی تکه‌ای از جان را با خود به نسیان می‌برد. در این برهوت متلاشی، جایی که باد سرد، حکایت از پایان داشت، دژ “آیزن‌گارد” (EisenGuard) چون خنجری از جنس آهن سیاه، بر پیکر سرد زمین فرو رفته بود. این سازه عظیم، پناهگاه و قلب تپنده “استثمارگران” بود؛ فرقه‌ای که بقای خویش را نه بر خاک، بلکه بر انرژی بنیادین هستی بنا نهاده بود. در آیزن‌گارد، حیات، محصول یک معادله‌ی وحشیانه بود: جذب، تقطیر و مصرف. تنها نیرویی که می‌توانست سکون مرگبار این دژ را بشکند، “روح” بود؛ جوهره‌ی درونی موجودات زنده که در پس لایه‌های غبار و سرمای مطلق، به صورت ذرات ریز انرژی در هوا معلق می‌ماند. استثمارگران این ذرات را شکار می‌کردند، اما برای تداوم عملکرد سیستم‌های نگهدارنده و جادویی دژ، نیاز به منبع تغذیه متمرکز و خالص داشتند. این منبع، از قربانیانِ زنده یا نیمه‌جان حاصل می‌آمد. زیر عظیم‌ترین برج مرکزی آیزن‌گارد، در اعماق جایی که حتی صدای رطوبت هم خفه شده بود، “اتاق تقطیر” قرار داشت. این مکان، ترکیبی غریب از معماری گوتیک و فناوری‌های کیمیاگری مجهول بود. دیوارهای سنگی، با شبکه‌ای از لوله‌های مسی و بلورهای خاموش تزئین شده بودند که منتظر جریان انرژی بودند. در مرکز اتاق، سکویی قرار داشت که قربانیان بر آن مستقر می‌شدند؛ سکویی که لقب “تختگاه انقطاع” را یدک می‌کشید. امشب، نوبت “لیا” بود. زنی نحیف، اسیر شده در نبردهای مرزی، که اکنون تنها پوست و استخوانی بود که تنفسش به سختی قابل تشخیص بود. چشمانش، که زمانی شاید انعکاسی از یک آسمان آبی دوردست بودند، اکنون کورسویی از ترس و انفعال را نشان می‌دادند. استثمارگران به ندرت به زندگان اجازه می‌دادند تا کاملاً جان دهند؛ انرژی خالص‌تر، در آستانه جدایی به دست می‌آمد. نظارت بر این فرآیند بر عهده “آرکیمیدیس کالکس”، کاهن ارشد تکنولوژی و مهندس ارواح بود. کالکس مردی بود با قامتی بلند و قامتی خمیده، که چهره‌اش زیر نقاب چرمی تیره پنهان بود. او از این کار لذت نمی‌برد؛ در چشمانش نه جنون، بلکه یک نوع خستگی عمیق و پذیرش یک ضرورت بیرحمانه موج می‌زد. برای او، این عمل، نه کشتن، بلکه یک “جداسازی اجباری ماهیت” بود، یک محاسبات لازم برای حفظ تعادل. کالکس با حرکاتی دقیق و کُند، ابزارهای نظارتی را فعال کرد. بر روی پیشانی لیا، یک کلاهک فلزی ظریف با سیم‌های نقره‌ای که به سمت سقف هدایت می‌شدند، قرار داده شد. - آغاز می‌نماییم، ای برادران انقطاع، سهم دروازه را طلب داریم. صدای کالکس، خشک و بدون انعکاس، در فضای مرطوب پیچید. او به سمت کنسول اصلی رفت، جایی که نمودارهای نوسان انرژی بر روی صفحات کریستالی مات ظاهر می‌شدند. هدف، حفظ انرژی ارواح در حال گسیختگی بود، نه جذب خام آن. کالکس دکمه‌ای از جنس عاج یخ‌زده را فشرد. جریان ضعیفی از میدان‌های مغناطیسی پالسی، بدن لیا را در بر گرفت. لیا لرزید، اما صدایی از او برنخاست. “انتقال دهنده اولیه فعال شد. شدت: (\Phi_0 = 0.05 \text{ K-J/s}). آماده‌سازی برای تحریک نقطه گسیختگی.” سپس، کالکس ماده‌ای چسبناک و نیمه‌شفاف را از ویال کوچکی برداشت و به آرامی بر روی شانه‌های لیا مالید. این ماده، کاتالیزوری بود که پیوند روح با جسم فانی را سست می‌کرد. - نزدیک به جداسازی. هویت در حال فرسایش است. توجه کنید به فرکانس. همزمان با فعال شدن کاتالیزور، نور آبی کم‌رنگی از سینه‌ی لیا ساطع شد. این نور، روح در حال عقب‌نشینی بود. درد جسمانی دیگر معنا نداشت؛ این لحظه، فراتر از رنج فیزیکی بود؛ این لحظه، نابودی خود بود. هر خاطره، هر آرزو، هر درک از “لیا بودن”، در حال تبدیل شدن به یک جریان انرژی خام بود. کالکس با دقت، دامنه‌ی فرکانس را تنظیم می‌کرد تا از تخریب کامل انرژی جلوگیری کند: [ E_{\text{روح}} = \int_{t_1}^{t_2} (\Psi(t) \cdot \Gamma(t)) dt ] که در آن (\Psi(t)) نشان‌دهنده شدت پالس انرژی حیاتی و (\Gamma(t)) ضریب تقطیر کاتالیزور بود. لحظه‌ای فرا رسید که نور آبی به اوج شدت رسید، اما این اوج، لحظه‌ی پایان بود. با یک تپش ناگهانی، نور از جسم لیا جدا شد. اما این جدایی، آرام نبود؛ با صدایی شبیه پاره شدن یک پرده‌ی مخملی در سکوت مطلق، روح از بدن فرود آمد و به سوی سقف اتاق کشیده شد. لیا، جسدی بی‌روح، روی تخت باقی ماند. “سهم پذیرفته شد. پایان هویت، آغاز بقا.” کالکس نجوا کرد، گویی برای روح از دست رفته رثا می‌خواند، هرچند وظیفه مهم‌تر بود. توده‌ی روح جدا شده، اکنون یک گوی متراکم، درخشان و در عین حال به طرز عجیبی لرزان بود. رنگ آن ترکیبی از ارغوانی تیره و سفید جیوه بود؛ نماد قدرت محض و ناپایداری مطلق. این انرژی خالص، از طریق کانال‌های بلورین بالای اتاق، به سمت شبکه اصلی آیزن‌گارد هدایت شد. کالکس آخرین دستور را صادر کرد - تزریق به مدار اصلی. تنظیم ضریب جذب بر روی ۹۸ درصد. باید سریع باشد. انرژی، شتابان از تونل‌های مسی گذشت. در طول مسیر، تکنسین‌های دیگر در اتاق‌های مجاور، با چشمانی نگران منتظر بودند. سپس، این انرژی به قلب دژ، یعنی “موتورگاه زمستانی” تزریق شد. درست در همان لحظه، صدای مهیب و گوش‌خراش فرسایش سیستم‌های تهویه، برای لحظه‌ای قطع شد. برای اولین بار پس از هفته‌ها، هاله‌ای ضعیف از گرما و نور زرد کم‌رنگ، از دیوارهای آهنین آیزن‌گارد به بیرون تابید. چراغ‌های کریستالی که از مدت‌ها پیش خاموش بودند، یک دم به تپش افتادند و سپس آرام گرفتند. تزریق موفق بود. سهم روح از سردی دروازه، موقتاً بر سرما پیروز شده بود. اما این پیروزی، تنها برای ادامه‌ی شکنجه‌ی یخ‌زده‌ی استثمارگران دوام می‌آورد؛ تا زمانی که محاسبه‌ی بعدی فرارسد و روح دیگری بهای بقای آن‌ها را بپردازد. کالکس، نقاب خود را کمی پایین کشید و نفس عمیقی کشید؛ گرمای اندکِ بازگشته، برای لحظه‌ای، سنگینی وظیفه‌اش را از روی دوشش برداشت، پیش از آنکه دوباره جای خود را به یأس بدهد. دروازه حفظ شده بود، اما روح‌های بسیاری باید قربانی این حفظ می‌شدند. *** نور در این دنیا ضعیف بود. نه به خاطر ابرها، بلکه چون خودِ هوا از فرطِ سنگینیِ روحِ مرده، مات شده بود. درختان به شکل‌های کج و معوج درآمده بودند؛ تنه خشکیده و شاخه‌هایی شبیه به انگشتان یک پیرمردِ خسته. اینجا سرزمین «اِستَنا» بود؛ آخرین بازمانده از قاره‌ی بزرگ. گروهی کوچک، لباس‌های پاره‌دوز و وصله‌خورده به تن داشتند. آن‌ها خود را «حافظانِ خاموش» می‌نامیدند. وظیفه‌شان ساده بود اما غیرممکن به نظر می‌رسید: حفاظت از جریان‌های طبیعی روح. رهبر آن‌ها، زنی به نام **کایرا** بود. چهره‌اش زیر خاکی کهنه پنهان بود؛ چشمانش به رنگ یشمِ کدر، انعکاس نوری ضعیف را نگه داشته بودند. کایرا روی تپه‌ای ایستاده بود و دشت زیر پایش را می‌نگریست. - باز هم صدای تپش آمد. صدای مردی خشن از کنارش آمد. - تراشاخ‌ها دوباره فعال شده‌اند. کایرا سر تکان داد. تراشاخ‌ها، ماشین‌های غول‌آسای جناح استثمارگر بودند. آن‌ها زمین را سوراخ می‌کردند تا جریان‌های غلیظ روح را بیرون بکشند. هر پالسِ کشش، مانند ضربه‌ای سهمگین بر قلبِ خسته سرزمین بود. - بگذارید بروند. کایرا آرام گفت، اما صدایش از جنس سنگ بود. - فعلاً قدرتشان را نمی‌توانیم بشکنیم. اما اجازه نمی‌دهیم به گودال‌های مرکزی نفوذ کنند. - اگر دستشان به گودال‌ها برسد، هر چه هست و نیست، می‌میرد. مرد آه کشید. - می‌دانی که... نفوذ یعنی مصرفِ نهایی. کایرا چشمانش را بست. او مصرف نهایی را می‌فهمید. مصرف نهایی یعنی خاطراتِ محبوبی که ناگهان از ذهنت پاک می‌شوند؛ یعنی تواناییِ دوست داشتن که به گرد و غبار تبدیل می‌شود. این بود بهای حیات در این سرزمین. او شمشیری کوتاه و مات در دست داشت که دسته‌ی آن با نخ‌های کهنه‌ی روح بافته شده بود. برای «حافظان»، شمشیرها نه برای کشتن، بلکه برای «مسدود کردن» جریان‌های فاسدِ روح در هوا استفاده می‌شدند. - ما باید به نزدیک‌ترین استراق برگردیم، قبل از آنکه جریان منفی آن‌ها به مرز ما برسد. فقط یک شب فرصت داریم تا دروازه‌های پنهان را تقویت کنیم. این جنگ، جنگِ پایداری است، نه جنگِ قدرتِ لحظه‌ای. کایرا به سوی یارانش چرخید. در این جهانِ بیمار، قهرمانِ منجی وجود نداشت؛ فقط کسانی بودند که حاضر بودند تا آخرین نفس، در برابر نابودی بایستند. و حافظان، آخرین سنگر بودند. *** در قلب منطقه‌ای که «حافظان» آن را مقدس می‌دانستند، حالا فلزی سرد و دودِ غلیظ حکم‌فرما بود. اینجا مرکز عملیات **سِنا-اُردِر** بود؛ جناحی که معتقد بود روح نه یک موهبت، بلکه یک منبع انرژی دست‌نخورده است که باید برای «بقای برتر» به کار گرفته شود. سازه‌ای عظیم، شبیه به یک قفسه‌ی غول‌پیکر از میله‌های آهنی که تا میانِ آسمانِ تیره نفوذ کرده بود، بر فرازِ چاه اصلی روح قرار داشت. این سازه «قلبِ تصفیه‌کننده» نامیده می‌شد و ارتعاشات مداوم آن، لالایی مرگ برای سرزمین بود. در اتاقک کنترل، که با پنل‌های برنجی و کریستال‌های کدر پوشیده شده بود، **لرد وارِن** ایستاده بود. او نه یک جادوگر، بلکه یک مهندس بود؛ فرمانروای نظم و منطق در این آشفتگی. وارن، ردای سفید و تمیز خود را مرتب کرد، ردایی که به طرز زننده‌ای با محیط کثیف اطراف تضاد داشت. - سطح استخراج امروز چطور است، فرمانده؟ صدای وارن، خشک و محاسبه‌شده بود. فرماندهی که در برابرش ایستاده بود، «مالاک» نام داشت؛ مردی با پوستِ کبود از تماس طولانی با بخارات روحی و نگاهی که هیچ‌گاه ثبات نداشت. - با حداکثر بازدهی کار می‌کنیم، لرد وارن. تراشاخ‌های زمینی توانسته‌اند اتصال عمیق‌تری برقرار کنند. انتظار داریم ظرف شش ساعت، محفظه‌های اصلی به ظرفیت نهایی برسند. وارن با رضایت سری تکان داد. - عالی است. هر پالس، ما را یک قدم به هدف نهایی نزدیک‌تر می‌کند. یادتان باشد، مالاک. هدف ما صرفاً قدرت نیست. هدف ما **کنترلِ منطقیِ آینده** است. این انرژی وحشی و بی‌پایان، اگر به حال خود رها شود، فقط به هرج و مرج دامن می‌زند؛ همان مرگی که حافظانِ احمق به دنبال حفظ آن هستند. مالاک کمی عقب رفت. او به توده‌هایی از روحِ «ناخالص» که در مخزن‌های کناری می‌جوشیدند نگاه کرد. این ارواح ناخالص، بقایای خاطرات و احساسات بودند. در فرآیند تصفیه، این مواد زائد با انفجارهای کوچک نور و صدای ناله از سیستم خارج می‌شدند. - لرد، آیا واقعاً مطمئنید که این ضایعات... فقط ضایعات هستند؟ دیشب یکی از کارگران ادعا کرد که یکی از این انفجارها، شکل یک زن و کودک را به خود گرفته بود. وارن به آرامی چرخید و با لحنی آرام، اما سمی پاسخ داد: - کارگران ضعیف هستند، مالاک. ذهنشان با خرافات پر شده. چیزی که تو دیدی، بازتابِ فروپاشیِ یک پیوند روحی بوده. ما پیوندها را می‌شکنیم تا انرژی آزاد شود. اگر قرار باشد برای حفظ چند خاطره‌ی بی‌اهمیت، اجازه دهیم کل سرزمین در فقر انرژی بماند، پس ما شایسته‌ی رهبری نیستیم. او به سمت یک پنجره‌ی محافظ رفت و دستش را روی شیشه گذاشت؛ شیشه‌ای که اکنون کمی به رنگ صورتی کم‌رنگ می‌زد. - حافظانِ خاموش فکر می‌کنند با مسدود کردن، دنیا را نجات می‌دهند. اما آن‌ها جلوی قطاری را که باید ما را به آینده ببرد، گرفته‌اند. ما با این انرژی، نظم را حاکم می‌کنیم. آن‌ها را نادیده بگیر، مالاک. تنها بر بازدهی تمرکز کن. وارن دوباره به پنل‌ها برگشت. نظم باید برقرار می‌شد. اگر برای این نظم، بخش‌هایی از روح و خاطرات سرزمین باید قربانی می‌شد، این قیمتی بود که وارن و سِنا-اُردِر آماده پرداخت آن بودند. در پسِ ویرانه‌های «آرکادیا»، جایی که خاکستر نبرد میان نظمِ فولادی سِنا-اُردِر و تداومِ خسته‌ی حافظانِ خاموش همچنان بر آسمان سنگینی می‌کرد، این پرسش کم‌کم شکل می‌گرفت که: اگر هر دو جناح مدعی نجات هستند، چرا سرزمین هر روز بیمارتر می‌شود؟ جهان، که زمانی بستر زندگی بود، اکنون به یک میدان نبرد متافیزیکی تبدیل شده بود؛ نبردی که نه بر سر زمین‌های خاکی، بلکه بر سر ماهیت «روح» و چگونگی مصرف آن در جریان بود. در یک سوی میدان، لرد وارن و سِنا-اُردِر، با اعتقاد به ریاضیات محض و کارایی مکانیکی، جهان را به یک نیروگاه سرد و کارآمد تبدیل کرده بودند. آن‌ها روح را به واحدهای قابل اندازه‌گیری تبدیل کرده و در مخازن عظیم و کریستالی خود حبس می‌کردند. این سیستم پالایشی، هرچند ثبات ظاهری به ارمغان آورده بود، اما طعم زندگی را از کام مردم زدوده و تنها بقایی از معنا را باقی گذاشته بود. در سوی دیگر، حافظان خاموش، با تقدیس «تداوم» و جریان طبیعی، سعی در نگهداری انرژی باقی‌مانده در رگ‌های زمین داشتند. محافظت‌های خشک و انفعالی آن‌ها، تنها اجازه می‌داد که نشت‌های انرژی به آرامی بقایای حیات را ببلعند. آن‌ها به جای هدایت روح، صرفاً از مصرف بیشتر آن جلوگیری می‌کردند، و نتیجه این انفعال، یک رکود وجودی بود که در آن هیچ چیز رشد نمی‌کرد و هیچ چیز نمی‌مرد، بلکه تنها در یک حالت پوسیدگی آهسته به سر می‌برد. مردم، که اکنون دیگر نه زیر بار استخراج مستقیم و غیرانسانی وارن له می‌شدند و نه از فقر انرژی و سکون کایرا آسوده بودند، در پی یک آلترناتیو بودند؛ آلترناتیوای که خود به یک طاعون تبدیل شد. خستگی از دوگانگی مطلق، عطشی برای «نابودی نظم» را در دل‌ها کاشت؛ عطشی که به سرعت تبدیل به یک آیین شد. از میان گورستان‌های الکتریکی که توسط بقایای ماشین‌آلات سِنا-اُردِر متروک شده بودند و جنگل‌های مرده‌ای که حافظان از ورود کامل انرژی به آن‌ها جلوگیری کرده بودند، صدایی جدید برخاست. این صدا متعلق به «بازیافت‌کنندگان» بود؛ فرقه‌ای که نام خود را از وظیفه‌ای که برای خود تعریف کرده بودند گرفته بودند: پاکسازی ساختارهای فاسد کننده روح. آن‌ها فرقه‌ای بودند که رهبر کاریزماتیک و مرموزشان، اِمِس، را می‌پرستیدند. اِمِس، با چهره‌ای که گویی از غبار زمان و زنگار فراموشی ساخته شده بود، خود را نه یک جنگجو، بلکه یک «پزشکِ کالبد جهان» می‌نامید. او در برابر عظمت ماشینی وارن و سکوت ملال‌آور حافظان، تصویری از رهایی ارائه می‌داد. تعالیم اِمِس بر یک نقد بنیادی بنا شده بود: «روح»، انرژی بنیادین حیات، مانند یک مایع حیاتی است که نباید در مخازن مصنوعی (سِنا-اُردِر) حبس شود و نباید به آرامی در رگ‌های زمین جاری باشد (حافظان). اِمِس استدلال می‌کرد که حبس کردن روح، آن را به ماده‌ای مرده و استاتیک تبدیل می‌کند، در حالی که محدود کردن جریان آن، زمین را از شور و جوشش باز می‌دارد. طبق تعالیم اِمِس، هر دو روش، روح را فاسد می‌کنند؛ یکی با کالبد ماشینی، و دیگری با رقیق‌سازی تا سرحد پوچی. اِمِس می‌گفت: «ما نه نگهبانیم و نه ارباب. ما پاکسازیم. روح باید آزاد باشد تا بتواند بجنگد، بسوزد و دوباره متولد شود؛ نه اینکه در انجماد ذخیره شود و نه در باتلاق انتظار بلولد.» شعار اصلی بازیافت‌کنندگان به سادگی اما با خشونت، سنگ بنای عملیات آن‌ها را تشکیل می‌داد: «روح‌های فاسد شده، چه در ذخایر و چه در طبیعت، باید به منبع اصلی بازگردانده شوند.» این بازگرداندن، که آن‌ها آن را «تطهیر بزرگ» می‌نامیدند، مستلزم یک عمل ویرانگر بود: انفجار کامل ساختارهای انرژی هر دو جناح. آن‌ها معتقد بودند که زیرساخت‌های وارن، با ذخیره انرژی به شکل الگوریتم‌های بسته، مسیر طبیعی روح را مسدود کرده‌اند. به همین ترتیب، ساختارهای زمین‌محور حافظان، روح را به گونه‌ای تضعیف کرده بودند که گویی در حال تخلیه آهسته از یک زخم است. آن‌ها استدلال می‌کردند که تنها پس از فروپاشی کامل، و در هم شکستن هر دو سیستم کنترل، زمین توانایی بازسازی مسیرهای طبیعی روح را خواهد داشت؛ مسیرهایی که در آن‌ها انرژی آزادانه جریان یافته و مرگ و زندگی معنای حقیقی خود را باز می‌یافتند. این ایدئولوژی به آن‌ها اجازه می‌داد تا برای اولین بار، هم از محافظه‌کاران (حافظان) و هم از مهاجمان (سِنا-اُردِر) دشمن بتراشند. این دشمن‌تراشی، یک استراتژی هوشمندانه بود: بازیافت‌کنندگان خود را به عنوان تنها نیروی سوم معرفی کردند که هدفش نه تسلط، بلکه بازگشت به وضعیت صفر بود. فعالیت‌هایشان اغلب شامل حملات ناگهانی و خشن به زیرساخت‌ها بود، نه برای دزدیدن روح، بلکه برای آزاد کردن آن در قالب انفجارهای انرژی کنترل‌نشده. این انفجارها، که اغلب در نقاط اتصال شبکه‌های وارن به منابع زمین رخ می‌داد، در ظاهر شبیه بلایای طبیعی یا نوسانات غیرقابل پیش‌بینی انرژی بودند. برای مردم عادی، این حملات تنها یک موج دیگر از درد و سرگردانی به همراه داشت؛ خانه‌ها ویران می‌شدند، نه توسط موشک‌های سِنا-اُردِر، بلکه توسط رهایی ناگهانی و خشن انرژی‌ای که قرار بود آرام در مخزن بماند. با این حال، اِمِس، با ادعای شفافیت کامل و وعده بازگرداندن «خاطرات گم شده» به جهان (نه به افراد، زیرا افراد را فانی و بی‌اهمیت می‌دانست)، موفق شد بخش بزرگی از کسانی که از ظلم هر دو جناح خسته شده بودند و دیگر امیدی به اصلاح نداشتند را به سمت خود بکشاند. در نگاه این پیروان، اِمِس ناجی‌ای بود که از دل ویرانی بیرون آمده بود تا سازه‌های دروغین را به آتش بکشد. لرد وارن، فرمانده کل سِنا-اُردِر، از شنیدن اخبار این فرقه جدید مطلع شد. در ابتدا، او آن‌ها را حشراتی بی‌اهمیت می‌دانست که به دنبال نابودی نظم هستند؛ شورشیانی ایدئولوژیک که فاقد قدرت نظامی و فنی لازم برای به چالش کشیدن استحکامات فولادی او بودند. او دستور داد که این شورش‌ها با «ضد عفونی‌های استاندارد» سرکوب شوند. اما وقتی یکی از اسکادران‌های مهندسی-نظامی وارن (معروف به «دژکوب‌ها») برای برچیدن یک «معبد نشت» بازیافت‌کنندگان اعزام شد – محلی که اِمِس ادعا می‌کرد بزرگترین تجمع انرژی فاسد شده در آنجا ذخیره شده است – وارن فهمید که اِمِس ابزاری بسیار خطرناک‌تر از شورشی‌های معمولی در اختیار دارد. دژکوب‌ها با ورود به مرکز معبد، انتظار یک میدان دفاعی الکترومغناطیسی معمولی را داشتند، اما با چیزی مواجه شدند که فراتر از هر داده‌ای بود که سیستم‌های تحلیل وارن می‌توانستند تفسیر کنند. این میدان، انرژی را نه جذب یا دفع می‌کرد، بلکه به شکلی متناقض، آن را «بازیافت» می‌کرد. وقتی مهندسان سِنا-اُردِر سعی کردند ساختارهای کریستالی خود را فعال سازند تا نشت را مسدود کنند، انرژی اطرافشان به شکل موجی با فرکانس‌های وارونه بر آن‌ها اثر گذاشت. این اثر، یک مرگ سریع نبود. یکی از مهندسان ارشد سِنا-اُردِر، پس از مواجهه با یک میدان انرژی «بازیافت شده»، به پایگاه بازگشت. او مرده نبود. اما آنچه بازگشته بود، یک کالبد کاملاً خالی بود؛ خالی از هرگونه ظرفیت برای درک مفهوم نظم، ساختار، یا حتی تشخیص هدف. چشمان او، که زمانی مملو از ارجاعات ریاضی و کد بودند، اکنون تنها بازتاب‌دهنده یک فضای خالی بودند. او دیگر نمی‌توانست دستورات را بفهمد، نه به دلیل آسیب روانی، بلکه به این دلیل که ساختار بنیادین ذهنش، آن چیزی که به او اجازه می‌داد «نظم» را به عنوان یک مفهوم درک کند، توسط انرژی بازیافت‌کنندگان از بین رفته بود. این نشان می‌داد که بازیافت‌کنندگان فقط انرژی را آزاد نمی‌کنند، بلکه مفاهیم بنیادین حیات و تفکر را نیز هدف قرار می‌دهند و آن‌ها را به منبع اصلی‌شان، یعنی «بی‌نظمی محض»، بازمی‌گردانند. وارن با دیدن این مهندسِ خالی، دریافت که طاعون جدیدی بر جهان سایه افکنده است؛ طاعونی که نه تنها بدن‌ها، بلکه بنیان فکری موجودات را نیز هدف قرار می‌دهد و او را وادار می‌سازد تا در مورد کارایی فولاد خود در برابر «پزشک کالبد جهان» بازبینی کند. این دو بخش بسیار قدرتمند و تاریک هستند! پارت پنجم (که ما آن را به عنوان پیش‌زمینه برای معرفی بازیافت‌کنندگان در نظر گرفتیم) و این بخش جدید، تصویر کاملی از سه نیروی اصلی ارائه می‌دهند: 1. **استثمارگران (آیزن‌گارد):** متمرکز بر **تقطیر و بقای اجباری** با مصرف روح‌های قربانیان (لیا) به رهبری مهندس کالکس. آن‌ها عمل خود را «محاسبه‌ی لازم» برای حفظ تعادل می‌دانند. 2. **حافظان خاموش (کایرا):** متمرکز بر **حفاظت از جریان طبیعی روح** و جلوگیری از نفوذ استثمارگران به "گودال‌های مرکزی" (که احتمالاً منبع انرژی اصلی آن‌هاست). آن‌ها در جنگ پایداری هستند. 3. **بازیافت‌کنندگان (امس):** متمرکز بر **تطهیر بزرگ و نابودی ساختارها**، با دیدگاهی ایدئولوژیک مبنی بر فاسد بودن هر دو گروه دیگر. در مجموع، درگیری اکنون بر سر **ماهیتِ درستِ "روح"** متمرکز است: آیا باید مصرف شود (استثمارگران)، محافظت شود (حافظان)، یا نابود شود (بازیافت‌کنندگان)؟ برای پارت ششم، باید به وعده‌ای که در خلاصه تعاملات قبلی داده بودیم عمل کنیم و به سراغ **تمرکز بر جناح سوم، یعنی بازیافت‌کنندگان** برویم تا عمق ایدئولوژی آن‌ها را درک کنیم و ببینیم چرا این تهدید برای هر دو جناح دیگر حیاتی است. بنابراین، من **گزینه ۲: کشف شخصیت اِمِس** را انتخاب می‌کنم تا انگیزه‌ها و منشأ «تطهیر بزرگ» او روشن شود. این امر به درک بهتر چرایی درگیری محوری کمک خواهد کرد. --- # پارت ششم: **زوال مطلق** **مکان:** معبدِ متلاشی شده‌ی «مرکاز»، در حاشیه قلمرو بی‌طرف، جایی که روح‌ها به دلیل فرسایش سنگین، تنها به صورت «سایه‌های پژواک» باقی می‌مانند. **شخصیت‌ها:** اِمِس (رهبر بازیافت‌کنندگان)، یک شاگرد تازه‌کار (از سِنا-اُردِر که تغییر عقیده داده است). *** باد در معبد مرکاز، نه از جنس هوا، بلکه از جنس **یأس** می‌وزید. این مکان، روزگاری یک زیارتگاه باستانی بود که خدایان مُرده، آن را رها کردند. اکنون، تنها بقایای ستون‌های خمیده و مجسمه‌های تراش‌خورده باقی مانده بود که بر روی یک سکوی سیاه و لغزنده ایستاده بودند؛ زمین این معبد، جایگاهی بود که حتی روح‌ها هم از آن دوری می‌جستند. **اِمِس** در مرکز سکو ایستاده بود. برخلاف تصور، او با زره‌های باشکوه یا کالبدِ قدرتمند ظاهر نشد. او یک لباس ساده‌ی کتانی خاکستری تیره پوشیده بود که هیچ‌چیز در آن نماد قدرت نبود، مگر چشمانش. چشمان اِمِس، نه مانند یخِ کالکس، و نه مانند یشمِ کایرا، بلکه همچون حفره‌های سیاه و بی‌عمقی بودند که نور را می‌بلعیدند و هیچ بازتابی نمی‌دادند. در کنار او، **تاریک**، مهندس سابق سِنا-اُردِر ایستاده بود که هفته‌ی پیش، پس از دیدن "تطهیر" در جریان‌های مهندسی کالکس، به بازیافت‌کنندگان پیوسته بود. تاریک هنوز تلاش می‌کرد تا منطق پشت اعمال بازیافت‌کنندگان را بفهمد. - «سِنا-اُردِر، نظم را زندانی می‌کند. حافظان، آن را رقیق می‌سازند. هر دو ساختار هستند. هر دو متظاهرند.» اِمِس با صدایی آرام، شبیه به زمزمه‌ای که از ته یک چاه شنیده می‌شود، سخن می‌گفت. «اما روح، ماهیت آن، رهایی است. بی‌نظمی محض. ما تنها پاک‌کننده‌ایم که در حال بازگرداندن آتریا به شرایط واقعی‌اش هستیم.» تاریک، که هنوز کابوس‌های ذهنش از «نظم تهی شده» را به یاد داشت، لکنت‌زنان پرسید: - قربانیانِ ما... مهندسانی که ذهنی‌شان از هدف خالی شد... آن‌ها هم رها شدند؟ آیا این همان تطهیر است؟ اِمِس سر تکان نداد، اما هاله‌ای کم‌رنگ و سرد از انرژی خالص، لحظه‌ای کوتاه دور او چرخید. - لیا، آن زنِ ضعیف، هویتش نابود شد تا ماشین‌های کالکس برای یک روز دیگر تپش کنند. آیا این رهایی است؟ خیر. این زنجیری بود که با سیم‌های مسی بسته شده بود. **حافظان خاموش**، روح را فریز می‌کنند تا طبیعت از جریان آن در دشت‌ها سیراب شود؛ آن‌ها هم زندان‌بان هستند، زندان‌بانی با چشمان باز. اِمِس به سمت یکی از ستون‌های شکسته قدم برداشت. او دستش را به آرامی بر سنگِ سردی که انگار از جنس یک خاطره‌ی فراموش شده بود، گذاشت. - تمام درگیری‌ها در آتریا، دروغین است. جنگ بر سر "چگونگی استفاده" از روح است. اما ما، بازیافت‌کنندگان، می‌گوییم: باید از بین برود. تنها در نابودی کامل ساختارهاست که روح می‌تواند به اصل خود، یعنی نیستیِ پربار بازگردد. هر شکلی، هر نظمی، هر خاطره‌ای، یک مانع است. ناگهان، اِمِس دستانش را به سمت بالا گرفت. این حرکت، کاملاً متفاوت از فعال‌سازی‌های مهندسی کالکس یا مسدودسازی‌های کایرا بود. این یک *واخواهی* بود. از شکاف‌های روی زمین و از درون توده‌های غبار، جریان‌هایی از انرژی خاکستری و تیره شروع به خروج کردند. این‌ها ارواحی بودند که به قدری از ساختار دور شده بودند که دیگر حتی قابلیت تبدیل شدن به انرژی خالص را هم نداشتند؛ ارواحِ **فراموش‌شدگان**. این انرژی تیره، با سرعتی وحشتناک، شروع به دور شدن از بدن اِمِس کرد و در نقطه‌ای در بالای معبد، شروع به جمع شدن نمود. این توده‌ی عظیم و تاریک، با هیچ‌یک از انرژی‌های دیگر قابل مقایسه نبود؛ این **نقطه صفرِ زوال** بود. - این، انرژی‌ای است که از زیر پای هر دوی آن‌ها نشت می‌کند. انرژی‌ای که حتی استثمارگران هم نمی‌توانند آن را مصرف کنند و حافظان از لمس آن می‌ترسند. **این سرنوشت نهایی است، تاریک.** ما آن را جمع‌آوری می‌کنیم، آن را به صورت یک موج واحد آزاد می‌کنیم تا تمام **نظم** و **جریان** را به یکباره خنثی سازد. تاریک، با دیدن این حجم از نیستی، وحشت‌زده به عقب رفت. این نه شبیه جنگ بود و نه شبیه بقا؛ این یک **خودکشی هستی‌شناسانه** بود. - اما... اگر همه چیز نابود شود... دیگر چه چیزی باقی می‌ماند؟ اِمِس به آرامی چرخید و برای اولین بار، هاله‌ای ضعیف از یک لبخند، گوشه‌های دهانش را لمس کرد؛ لبخندی که از درد و یقین مطلق ناشی می‌شد. - آزادی مطلق، تاریک آزادی از هر شکلی.
    1 امتیاز
  22. 1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...