رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      15

    • تعداد ارسال ها

      665


  2. عسل

    عسل

    کاربر فعال


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      382


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      1,470


  4. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      150


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/28/2025 در همه بخش ها

  1. نام رمان: ساندویچ با سُسِ خونِ اضافه! نویسنده: هانیه پروین | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، فانتزی، طنز خلاصه رمان: رستوران "بلادبورن" (Bloodborn) حالا یه شجره‌ی دویست ساله از خدمت به جامعه خون‌آشامی داره. دولت انگلستان اون‌ها رو به رسمیت شناخت و بهشون مجوز ساخت این رستوران رو داد، اما با دو شرط سخت! حالا که نوه‌ی بلادبورنِ بزرگ، نارسیس، این رستوران رو به دست گرفته، فقط یک اشتباه کافیه تا ارثیه‌ی خانوادگیش به گاف بره و پلمب بشه. گرگینه‌ها در سایه لبخند می‌زنن و بازرسِ احمق، مورد هدف خشمِ نارسیس قرار می‌گیره...
    6 امتیاز
  2. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان : جادویِ احساس نویسنده: غزال گرائیلی | عضو هاگوارتز نودهشتیا ژانر رمان: تخیلی خلاصه داستان: در این شهر همه مردم برای زنده ماندن، هر چی احساس در وجود خود دارند را به ویچر می‌فروشند و با این کار به قدرت او و همراهانش می‌افزایند اما یک روز فردی به این شهر می‌آید که... مقدمه: کاش دلخوشی‌ها بسیار بود و جادوی احساسات و عشق، میان تمام آدم‌ها جریان داشت و هیچ‌کس غمگین نبود. کاش بی‌دغدغه می‌خندیدیم و بی‌منت می‌بخشیدیم و بی‌فکر می‌خوابیدیم و غرق در آرامش و اشتیاق، بیدار می‌شدیم... کاش مشکلات، اندک بود و رنج‌ها محدود بود و نگرانی‌ها در سطحی‌ترین لایه‌های احساسات آدمی اتفاق می‌افتاد. کاش اتفاقات خوبی می‌افتاد و خبرهای خوبی می‌رسید و شادیِ بی‌اندازه‌ای را جشن می‌گرفتیم. کاش آباد بودیم، کاش آزاد بودیم، کاش هیچ اندوه بزرگی نداشتیم.
    4 امتیاز
  3. بسم الله الرحمن الرحیم رمان عبدالله نویسنده آتناملازاده ژانر اجتماعی داستان از سال ۱۳۲۴ خلاصه: مردی قدیمی که برای همسر اولش نتوانست همسر خوبی باشد و اشتباهات زیادی هم در کنار انجام می‌داد. بعد از اینکه همسر اولش طاقت نیاورد و طلاق گرفت او از کار خود پشیمان شد و سعی کرد که راه خود را عوض کند اما از گذشته همیشه نمیشد فرار کرد. مقدمه: گیج کننده‌ترین اقدامی که علیه خویش می‌توانیم بکنیم این است که بکوشیم قلب‌مان را به چیزی قانع کنیم که مغزمان می‌داند یک دروغ بزرگ است ... 🕴 شنون‌ آدلر
    3 امتیاز
  4. فرا رسیدن فصل جادو، ترس و عاشقی رو بهتون تبریک میگم دخترای خوش قلم! Welcome to the magical autumn این مرحله به معنای اتمام هاگوارتز نیست این مسابقه اصلی و بزرگ ماوراء هستش، شما به قسمت نوشتن رمان رسیدید🍁🤍🍁 زمان اتمام این مسابقه پایان ماه دوم از پاییز یعنی آبان هستش پس قلم‌هاتون رو به گرد جادویی آمیخته کنید و بشتابید🤞🏻🍁 https://cdn.imgurl.ir/uploads/g105878_POV-_you_wake_up_Halloween_morning_in_Hocus_Pocus_world__1.mp4 این کلیپ ☝🏻هم حتما ببینید به من که خیلی حس خوبی داد🍁🤍🍂 توضیحات لازم: حداقل صفحات این رمان پونصد هستش، زیر این عدد غیرقابل قبول محسوب میشه🍂 هر شخص موظفه که رمانی با نوع گروه خودش بنویسه، یعنی اگه خون آشام هستید رمانی بنویسید که راجب خون آشام ها باشه🍁 شما از امشب تاپیکی تو قسمت تایپ رمان ایجاد میکنید با اسم: رمان(....) | هانیه پروین عضو هاگوارتز نودهشتیا یا اگه طولانی شد و دوست نداشتید، تو قسمت برچسب کلمه هاگوارتز رو وارد کنید و تو قسمت پیشوند بزارید که پررنگ و جلوه دار باشه.. به پارت سی که رسیدید درخواست جلد میدید و تو تاپیک درخواست جلد حتما ذکر میکنید که این رمان برای هاگوارتز هستش، جلدی که براتون زده میشه یه تفاوت کوچیک با بقیه جلدها داره. هیچ تاپیک نقد و نظری لازم نیست، دوستان میتونن مطالعه کنن و تو نمایه هاتون با شما ارتباط بگیرن، به تاپیک نقد یا درخواست نقد احتیاجی نیست. بعداز زدن تاپیک رمان حتما لینکش رو اینجا برام ارسال کنید با این عنوان: [من هانیه پروین خون آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم🍁 لینک رمان] هر سئوالی که داشتید تو تاپیک پرسش میتونید ارسال کنید. با آرزوی موفقیت برای تک تک شما خوش قلم های عزیز و صبورم🍁🤍🍁 🍁 @هانیه پروین @سایان @سایه مولوی @Taraneh @ملک المتکلمین @QAZAL @Amata @عسل @S.Tagizadeh @shirin_s @raha @Mahsa_zbp4 @آتناملازاده
    2 امتیاز
  5. نام رمان: طبقه‌ی فراموش شده نویسنده: زهرا | عضو هاگوارتز انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه – ماورایی – معمایی – روانشناختی خلاصه در دل دوبی، شهری که شبهایش از نور می‌درخشند و روزهایش زیر لایه‌های گرما و سکوت خفه می‌شود، برجی ایستاده که هیچ‌وقت خاموش نمی‌شود. رها، زنی ایرانی، برای طراحی داخلی واحدهای متروک آن برج استفاده می‌شود — پروژه‌های ساده، در شهری که همه‌چیزش نو و بی‌گذشته به نظر می‌رسد. اما هرچه بیشتر در طبقات بالا کار می‌کند، حس عجیبی در او بیدار می‌شود. در نقشه‌های عددی وجود دارد که در خود برج دیده نمی‌شود؛ طبقه‌ای که کسی از آن حرف نمی‌زند. با هر قدمی که برمی‌دارد، نور، صدا و زمان شکل دیگری پیدا می‌کنند، و دوبیِ شیشه‌ای اطرافش کم‌کم چهره‌ای دیگر به خود می‌گیرند — شهری که زیر پوستش چیزی خاموش می‌شود. میان سکوت و برق، میان گذشته و آینده، میان عشق و سایه، رها به حقیقتی نزدیک می‌شود که نه فقط درباره‌ی برج، بلکه درباره‌ی خودش هم هست. حقیقتی که به‌جای فریاد، با زمزمه‌ای از پشت دیوارها آغاز
    2 امتیاز
  6. ساندویچ شماره دو🩸 در دفتر بی‌هوا باز شد و ویل از پشت اون، گردن کشید. - بین تو و کلارا چه اتفاقی افتاد؟ چشم غره رفتم. - چیزی نشده، کلارا بیخودی شلوغش می‌کنه. عینک مربعی شکلش رو جابه‌جا کرد. نگاهش مدام بین من و جورج جابه‌جا می‌شد. - وای ویل! به خاطر مسیح! از یه جوجه‌تیغی کوچیک اینقدر می‌ترسی؟ سیبک گلوش بالا و پایین شد. موهاش که انگار هفت روزِ هفته به جریان الکتریسیته وصل بود، لرزیدن. نفس عمیقی کشیدم. - ویل، کاری داشتی؟ سرش رو تکون داد. اینم ویلیامه، سرآشپز فراموشکار و ترسوی بلادبورن که وقتی بحث آشپزی وسط باشه، جادو می‌کنه. -‌ منوی جدید رو آماده کردم، باید تاییدش کنی. - معطل چی هستی؟ بدش من! با چشم‌های وحشت‌زده به جورج نگاه کرد. جلو رفتم و منو رو از دستش بیرون کشیدم. - خب، بذار ببینم اینجا چی داریم: جگر له‌شده در لخته‌، روده‌پیچ خونابه‌ای، لاشه‌ی دودی، سوپ مغز جوشان، گوشت‌کوب خون‌چکیده... نگاهم به ویل افتاد که همچنان از پشت در به من نگاه می‌کرد. - چیز دیگه‌ایم هست که بخوای بهم بگی؟ لب‌هاش رو جمع کرد، کمی فکر کرد و بشکن زد. - آها! می‌خواستم بگم کلارا بطری ممنوعه رو با خودش بُرد. چشم‌هام درشت شد. - چی‌؟! الان باید اینو بهم بگی؟ صورتش رو جمع کرد و برام قیافه گرفت. - حداقل من اونی نیستم که کلارا رو به گریه انداخت. هلش دادم و از دفتر بیرون زدم. - دختره احمق! کت و کیفم رو برداشتم. باید دنبالش می‌رفتم! یکی از پیشخدمت‌ها وسط رستوران جلوی راهم سبز شد و با مِن‌مِن گفت: - عذر می‌خوام، ولی باید بهتون بگم... - برو به جهنم! پیشخدمت رو به کناری پرت کردم. داشتم از در بیرون می‌رفتم که شنیدم داد زد: - بازرس اینجاست!
    2 امتیاز
  7. ساندویچ شماره یک🩸 کلاغ از پنجره‌ی بزرگ، پرید توی دفترم و روی شونه‌م نشست. سرش رو نوازش کردم. - اوه! پسر خوب. یکی از پَرهای سیاهش رو کندم. - اوپس! متاسفم، لازمش دارم. قلم‌پر رو آغشته به جوهر قرمز کردم و شروع به امضای برگه‌های جلوم. کلارا گفت: - می‌دونی که چیزی به اسم خودکار اختراع شده نارسیس؟ بینی‌م رو چین دادم و دستم رو مقابل صورتم بالا بردم. - به این ناخن‌های تیز و بی‌نقص نگاه کن! باید برای فرو رفتن توی کاسه چشم یه آدمیزاد کافی باشه، نه؟ کلارا برگه‌ها رو از جلوم برداشت و موهای کوتاهش رو دور انگشتش چرخوند؛ این کاری بود که هفت هزاربار در روز انجام می‌داد، پیچوندن موهاش دور انگشتش و... تبلیغ خودکارها! یه نگاه سرسری به ناخن‌هام انداخت که روز گذشته دوساعت تموم زمان بُرده بود تا لاکشون بزنم. - فقط باید کوتاهشون کنی. - اوه! بذار بهت بگم باید چی‌کار کنم... از پشت میزم بلند شدم. - تنها کاری که لازمه بکنم اینه که نذارم کارکنای رستوران، تحت هیچ شرایطی، عاشق یه آدمیزاد بشن! روی میز خم شدم و مستقیم توی چشم‌هاش نگاه کردم: - موافق نیستی؟ لب باریک و سرخش رو به دندان نیشش کشید. - من فقط... - تو فقط از قوانین سرپیچی کردی! گوش‌هاش رو با دست‌ پوشوند و برگه‌های امضا شده، کف اتاق پخش شدن. - داد... نزن! دست به کمر شدم. - کافیه یک‌بار دیگه با متیو ملاقات کنی کلارا! - داری تهدیدم می‌کنی؟! من دوست توام نارسیس، این هیچ معنایی برات نداره؟ شونه‌ام رو بالا انداختم و نشستم، جوجه‌تیغی رو از زمین بغل کردم و شکمش رو قلقلک دادم. - چون دوستم بودی، اون کودن داره به زندگی بی‌ارزشش ادامه میده. کلارا بازوم رو کشید و با صدای لرزون، التماس کرد: - با متیو کاری نداشته باش... لطفا! گلوش رو گرفتم و اون رو محکم به دیوار چسبوندم. لبخندِ نیش‌نمایی بهش زدم: - من که کاری باهاش ندارم، ولی حیوونای گرسنه زیادی رو می‌شناسم که بهش علاقمندن کلارا... گفتی کجا کار می‌کنه؟ توی باغ‌وحش، درسته؟ با صدای بلند گریه کرد. - دیگه... هیچ‌وقت... نمی‌بینمش. با هق‌هق از دفترم بیرون زد. به سمت کلاغ برگشتم: - چیه؟! اینم تقصیر منه؟ - قارقار! شقیقه‌ام رو مالش دادم. - هوف!
    2 امتیاز
  8. من هانیه پروین، خون‌آشام هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم❤️
    2 امتیاز
  9. پارت اول جادوی این شهر در دستای منه؛ این روزا همه مردم دارن از قدرت من حرف میزنن، آدمای تو خالی که برای زنده موندن و از جون و دل و احساسشون مایه می‌ذارن و حتی خیلیاشون برای اینکه زنده بمونن، درخواست داده بودن تا برای همیشه اونا رو طلسم کنم تا از جلد انسانیت خارج بشن و تو قالب یه جادوگر تو گروه من فعالیت کنن؛ موفق هم شدم که آدمای زیادی رو جذب کنم اونایی که جسور، نترس ، عاشق قدرت هستن. امتحانی که ازشون می‌گرفتم این بود که بتونن بدون اینکه دلشون برای همنوع خودشون بسوزه با قدرت جادویی که توی کف دستشون قرار میدم، احساسات آدما رو توی وجود خودشون تخلیه کنن و برای من بیارن تا من اون احساسات و توی جعبه جادویی که تو بالاترین برج اتاقم پنهون شده بریزم و از این طریق بتونم قدرت خودم و قلعه خودم و تامین کنم و بتونم مردم این شهر و توی دستای خودم بگیرم. تو این مسیر موجودی همراهم بود که اگه کسی سعی می‌کرد با جادو بهم دروغ بگه و منو مطلع می‌کرد و بعدش من تو سر در شهر اون انسان و جلوی چشم همه تن درخت کاج بزرگ می‌آویختم و جسدش هم نصیب لاشخورا می‌شد تا عبرتی هم برای جادوگرایی که پیش من بودن و هم برای مردم اون شهر بشه. مالیات ها رو دو برابر کرده بودم و اگه فردی نمی‌تونست پرداختش کنه، باید یکی از اعضای بدن خودش علاوه بر احساسات رو میداد تا بتونه معجون بقا برای خودش تهیه کنه. خلاصه که تو این شهر هیچ کس نه جرئت و نه قدرت مقابله با منو نداشت و با شکوه بسیار تو قلعه خودم پادشاهی می‌کردم.
    2 امتیاز
  10. من غزال گرائیلی عضو جادوگر هاگوراتز نود و هشتیا رمان جادویی خودم و شروع کردم.
    2 امتیاز
  11. من آتناملازاده عضو هاگوارتز کتاب جادویی خود را آغاز کردم
    2 امتیاز
  12. نام رمان: آسفناکیا نویسنده: اِللا لطیفــی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: فانتزی خلاصه رمان: همه زندگیش در حال سوختن بود. سوختنی فراتر از غوطه‌ور بودن در جهنم. به هر گوشه که نگاه می‌کرد سیاهی می‌دید و آتیش... آتیشی بی‌وقفه که همچون نوری می‌تابید. در این بین اِللا سمت نور رفت، بی خبر از این‌که اون نور از خود جهنم ساطع می‌شد... .
    2 امتیاز
  13. خانم بهار به دلیل دعوت دونفر از دوستانتون که هردو نویسنده هستن، مقام شما از کاربر فعال به کاربر حرفه‌ای ارتقا پیدا کرد. تبریک میگیم🧡
    1 امتیاز
  14. پارت صد و دوازدهم اشکام و پاک کردم و گفتم: ـ باشه. بعدشم سینی چایی و برداشت و گفت: ـ حالا هم بریم چایی بخوریم! خندیدم و گفتم: ـ برای خودم و پدرت ریختم فقط! نگام کرد و گفت: ـ از بس بی معرفتی! من چی پس؟! بازم خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب! تو اونو ببر من برات می‌ریزم و میارم. داری میری تینا هم صدا بزن! همون‌جوری که چایی می‌ریختم، تو دلم خدا خدا می‌کردم که فرهاد بتونه شهریه دانشگاه تینا رو جور کنه! هم بخاطر رشتش و هم بخاطر اینکه دانشگاه آزاد توی تهران بود، هزینش خیلی بالا بود اما اینقدر که پزشکی رو دوست داشت با اینکه از همون اولشم می‌دونستم هزینش برای امیر خیلی بالائه، نخواست دل دخترشو بشکونه و قبول کرد. منم تا جایی که توانم اجازه میداد سعی می‌کردم بیشتر کار کنم تا دستمزدم بتونم به صورت مساوی هم به فرهاد بدم و هم به تینا...اما مثل اینکه اینقدر شهریه بالا رفته بود که دخترم از وقتی اومده بود، درگیره این قضیه شده بود! بعد از خدا سپرده بودم دست فرهاد تا بتونه این قضیه رو حل کنه! ( ارمغان ) بعد از مرگ فرهاد زندگی خیلی برام تلخ شد اما تنها امید روزهام، پسرم کوروش بود. درسته که پسر واقعیم نبود اما اونقدر دوسش داشتم که انگار من بدنیا آورده بودمش و تمام ترسم از روزیه که بفهمه من مادر واقعیش نیستم! چون به شدت هم من و هم مامان خاتون بهش وابسته بودیم و کل زندگیمون تو وجود کوروش خلاصه می‌شد...پسرم یه جنتلمن واقعی و با درک درست عین فرهاد بود. و چیزی که همیشه برام جالب بود اینکه تو این سنش بی‌نهایت شبیه جونیای فرهاده!
    1 امتیاز
  15. پارت صد و دهم اومد پیشم و دستاشو گذاشته تو جیب شلوارش و بهم نگاه کرد! اینجور نگاه کردنش یعنی اینکه اوضاع خوب نبود. رومو کردم سمتش و بهش گفتم: ـ خب فهمیدی چی شد؟! فرهاد بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ آره فهمیدم اما نگران نباش، حلش می‌کنم! رفتم نزدیکش و گفتم: ـ بگو بهم چی شده فرهاد، منو نترسون! صورتمو گرفت تو دستش و گونمو بوسید و گفت: ـ قربون چشمای قشنگت برم من مامان، باور کن اصلا چیز مهمی نیست! پس بازیای دخترا دیگه...با یکی از دوستای صمیمیش دعواش شده...اعصابش خورده. به چشمای فرهاد نگاه کردم اما چشماشو ازم می‌دزدید...چونشو گرفتم تو دستم و با ناراحتی گفتم: ـ می‌دونی به چه چیزه خودم خیلی افتخار میکنم؟! با تعجب بهم نگاه کرد و گفتم: ـ به اینکه جوری بزرگت کردم که حتی اگه بخوای هم نمی‌تونی به مادرت دروغ بگی! ـ اما مامان... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ ولی این دلمو میشکونه که پسر من اندازه خرس شده و به مرد بزرگ شده اما هنوزم فکر می‌کنه می‌تونه مادرشو بپیچونه و بهش دروغ بگه! گفت: ـ مامان من غلط بکنم... چایی رو ریختم و بدون اینکه نگاش کنم با همون عصبانیت رو بهش گفتم: ـ خیلی فرهاد؛ برو کنار ؛ می‌خوام برم پیش پدرت!
    1 امتیاز
  16. مرجان نفسش را حبس کرد و قدمش را به جلو بردش، احساس کرد زمین زیر پایش ناپایدار است. کف زیر پاش مثل سطح آبی سیال میلرزید. نورهای پراکنده‌ای از موجودات روشن‌تر شدند و سایه‌ها اطرافش حلقه زدند. سایه نزدیک شد، نیم‌تاجش درخشان‌تر از قبل بود، اما نه به شکلی زمخت — بیشتر درونی و لطیف. او گفت، صدایش آرام و مطمئن: - اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، مرجان. این همان لحظه‌ای است که خاطرات من و عسل با تو گره خورد. یکی از موجودات نورانی، پرنده‌های کوچک با بال‌های شیشه‌ای، به جلو آمد و گفت: - مدت هاست منتظر تو هستیم… مرجان چشم به آن موجود دوخت. بالش لرزید و سایه ادامه داد: - قانون اول این جهان ساده است: نگاه تو حقیقت را می‌سازد. اگر باور کنی، خیلی واقعی می شود. مرجان صدایش را گرفت: - یعنی اگر چشمم را ببندم، همه چیز ناپدید می شود؟ سایه سر تکان داد: - بله… اما وقتی بازش کنی، دوباره ساخته می‌شود. مرجان مکثی کرد. اطرافش، نور و سایه در هم آمیخته بودند. موجودات با حرکات آهسته مسیرهای نورانی به وجود می‌آورند، نقش‌هایی از خاطره در فضا. سایه گفت: - بخشی از اینجا، خاطره‌ای است که من با عسل داشتم. آن لحظه، آن احساس‌ها، آن عشق ممنوع، همه اینها در این فضا جاری‌اند تا تو را برای چیزی بزرگ‌تر آماده کنند. یک موجود سیال، با سر انسان اما بدن موج‌دار، آهسته به سمت مرجان آمد. مرجان لرزید، اما سایه دستش را فشرد و صدایش در ذهنش پیچید: - نترس… این موجودات تهدید نیستند؛ آینه خاطرات مَنَند. مرجان دستش را بالا برد، انگشتانش لرزیدند، و وقتی نور یکی از موجودات را لمس کرد، حس کرد نوری گرم در پوستش پخش شد. صدایی در ذهنش طنین انداخت: «تو را شناختم…» چشم‌های مرجان پر از اشک شد، اما لبخند کوچکی زد. سایه گفت: - خیلی زود همه چیز برایت روشن می شود. وقتی نورها بیشتر شدند، درخت نورانی‌ای جلوتر ظاهر شد. شاخه هایش مثل توهمی از نور کشیده شده بودند. سایه افزود: - این نگهبان خاطرات است. هر چیزی که در ذهن من حفظ شده، او محافظ آن است. مرجان نگاهش را به درخت انداخت و حس کرد دیگر در دنیایی که خواب نیست وقت می‌گذراند. سایه کنار او آمد و گفت: - آماده باش، مرجان... اولین برخورد با نیمه‌جان‌ها آغاز شده. _________________________________________ سیّال یعنی جاری، روان، چیزی که مثل مایع حرکت می‌کند و شکل ثابتی ندارد. وقتی می‌گیم «بدن سیّال»، یعنی بدنی که مثل آب یا دود هی تغییر شکل می‌ده و ثابت نمی‌مونه
    1 امتیاز
  17. مرجان نفسش را حبس کرد و پلک‌هایش را بست. وقتی دوباره چشم‌هایش را باز کرد، دیگر در اتاق خواب نبود. کف اتاق مثل آب شفاف و خنک موج می‌زد و هر قدمی که برمی‌داشت، صدای خفیف نجواهایی شبیه صداهای دوردست در گوشش پیچیده می‌شد. سایه کنار او بود، همان نیم‌تاج نورانی روی سرش، اما این بار حضورش واقعی‌تر و ملموس‌تر از هر چیزی بود که مرجان در خواب دیده بود. موجودات نورانی اطراف، بال‌های شفاف و بدن‌های سیالشان، به آرامی دور مبل حلقه زده بودند و نگاه‌هایی کنجکاو و نیمه‌پرنده به او دوخته بودند. مرجان پلک زد و زمزمه کرد: - این… اینجا واقعیه؟ سایه لبخند زد و آرام گفت: - بله، مرجان… هر چیزی که در گذشته دیدی، اکنون بخشی از اینجا شده. اینجا دنیای نیمه‌جان‌هاست، جایی که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند. یکی از موجودات کوچک، شبیه پرنده‌ای با بال‌های نورانی، جلو آمد و با صدایی شبیه خنده‌ی ریز گفت: - خوش آمدی… ما همه اینجا هستیم تا ببینیم تو چه کسی هستی. مرجان حس کرد قلبش تند می‌زند، اما سایه دستش را گرفت و زمزمه کرد: - آرام باش… هر چیزی که می‌بینی، بازتاب خاطرات گذشته‌ی من با عسل است. آن‌ها می‌خواهند تو را آماده کنند، نه تهدید. مرجان قدمی برداشت، و کف موج‌دار زیر پایش کمی لرزید. نورهای پراکنده‌ی موجودات، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. سایه ادامه داد: - هر نگاه تو، هر حرکتی که انجام می‌دهی، حقیقت را شکل می‌دهد… و تو بخشی از این حقیقتی. مرجان نفس عمیق کشید و حس کرد هر موجود نورانی، هر حرکت بال و هر پرتو نور، خاطره‌ای از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جاریست. یک موجود بزرگ‌تر، شبیه درختی نورانی با شاخه‌های پیچیده، آرام شناور شد و به او اشاره کرد. سایه توضیح داد: این موجود نگهبان خاطرات است. هر چیزی که می‌بینی، زیر نظر او جریان دارد. نترس… او به تو آسیب نمی‌رساند. مرجان به اطراف نگاه کرد و دید موجودات کوچک‌تر، با سرهای نیمه‌انسان و بدن‌های کشیده‌ی سیال، به آرامی حرکت می‌کنند و مسیرهای نور را باز می‌کنند. یکی از آن‌ها با صدای آرام گفت: - آماده‌ای تا اولین برخوردت با نیمه‌جان‌ها را تجربه کنی؟ سایه سرش را به آرامی روی شانه مرجان گذاشت و لبخند زد: - آماده شو، مرجان… اینجا، همه چیز واقعی است، حتی اگر یادآور خاطرات گذشته باشد. مرجان نفس عمیق کشید و اولین قدم جدی‌اش را برداشت. نور پراکنده‌ی موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی درخت نورانی، هر قدم او را به قلب دنیای نیمه‌جان‌ها نزدیک‌تر می‌کرد. سایه زمزمه کرد: - قانون اول: نگاه تو حقیقت را شکل می‌دهد. قانون دوم: تو بخشی از این حقیقتی. مرجان پلک زد و حس کرد ترس و هیجان، شادی و خاطره، همه با هم در یک لحظه جریان دارند. موجودات نورانی اطرافش، بال‌ها و حرکتشان، همگی به او نگاه می‌کردند، نه با تهدید، بلکه با انتظار و کنجکاوی. سایه لبخند زد و گفت: - همه چیز آماده است… حالا تو وارد قلب دنیای نیمه‌جان‌ها شده‌ای، مرجان. مرجان نفس عمیق کشید و قدم دومش را برداشت. نورها و موجودات اطراف، کف موج‌دار و خطوط نورانی کتابخانه ارواح، با هر قدم او به هم گره خوردند و پل بین گذشته و حال، بین خاطرات سایه و دنیای واقعی، برقرار شد.
    1 امتیاز
  18. کتابخانه‌ای بی‌انتها و مه‌آلود. نورهای ضعیف از صفحات شناور می‌تابیدند، گاهی خطوطی از حروف پررنگ شده در هوا شناور می‌شدند و بعد ناپدید می‌شدند. سایه در میان قفسه‌های بلند حرکت می‌کرد، هر قدمش پژواک عجیبی روی کف مرطوب می‌انداخت، صدایی که هیچگاه به گوش کسی جز خودش نمی‌رسید. نیم‌تاج روی سرش سنگینی می‌کرد، نه سلطنتی، نه نماد شاهزاده‌ای، بلکه علامتی از قدرت و سرنوشتِ خود. او لمسش کرد و حس کرد انرژی‌اش با یاد عسل، همان دختری که زمانی قلبش را گرفته بود، می‌لرزد. - چقدر طول کشید تا اینجا برسم… تا در این قفس باشم و تنها بتوانم با خاطراتم صحبت کنم… سایه با خودش زمزمه کرد، صدای خش‌دارش میان قفسه‌ها پیچید. کتاب‌ها به طرز عجیبی به او نگاه می‌کردند، صفحات باز و بسته می‌شدند، انگار از او انتظار داشتند چیزی بگوید. - نیم‌تاج… هنوز تو هستی که می‌توانی پل باشی. تو و خاطراتت، فقط می‌توانند مرا به عسل برسانند، و حالا به مرجان… سایه دستش را به سمت یکی از کتاب‌ها کشید، کتابی که لبه‌های آن مانند تارهای مه بودند. با لمس آن، خاطره‌ای در ذهنش زنده شد: لحظه‌ای که عسل، با نگاه خسته و اشک‌آلودش، دست او را گرفت و گفت: - تو… همیشه می‌فهمی. خاطره‌ها، همراه با نورهای پراکنده و سایه‌های شناور، اتاق را پر کردند. موجودات عجیب، نیمه‌شفاف، با بال‌ها و سرهای ترکیبی انسانی و پرنده، در ذهن او ظاهر شدند، تداعی‌کننده مراسم نیمه‌مرئی و جشن‌های بی‌زمانی که زمانی با عسل تجربه کرده بودند. -نمی‌توانم آزاد شوم… اما می‌توانم حضورم را منتقل کنم. می‌توانم در خواب مرجان باشم و او را به یاد بیاورم… سایه گفت. صدایش لرزید، هم عاطفی بود و هم پر از خشم فروخورده. صفحات کتاب‌ها همچنان به نرمی حرکت می‌کردند، خطوط نوری پراکنده‌ای از آن‌ها بیرون می‌آمدند و روی نیم‌تاج تابیدند. نور، سایه و خاطره‌ها با هم ترکیب شدند، تصویری از مراسم نیمه‌مرئی و عشق دوطرفه را شکل دادند. - تو می‌توانی مرا ببینی، و من می‌توانم تو را لمس کنم… نه در دنیای واقعی، نه در این قفس، بلکه در جایی که خاطرات و خواب با هم پیوند می‌خورند. سایه به یاد روزهایی افتاد که با عسل خندیده بود، وقتی دشمنانشان مانع بودند و او مجبور شد خودش را از دیدش حذف کند. نیم‌تاج روی سرش دوباره لرزید، و سایه زمزمه کرد: - تمام این خاطرات، تمام این موجودات، تمام این نورها، فقط برای یک پل هستند… برای تو، مرجان… تا شاید روزی بتوانم دوباره آزاد شوم. او به یکی از موجودات نورانی نزدیک شد، با بال‌های شفاف و حرکات آرام، و گفت - به او یادآوری کن… به او بگو که هنوز هستم، حتی اگر دیده نمی‌شوم. موجود کوچک با بال‌هایش، نور خفیفی به سمت مرکز کتابخانه فرستاد، و سایه حس کرد خاطراتش با عسل دوباره در جریان است، زنده و جاری، و شاید روزی این پل بتواند آن‌ها را به هم نزدیک‌تر کند. و در همین لحظه، سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد - من زندانی‌ام، اما این زندان، تو را به من وصل می‌کند… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند ببیندت. کتابخانه ارواح، مه‌آلود و بی‌پایان، با قفسه‌هایی که به آسمان ذهن سایه کشیده شده بودند، آرام و سنگین نفس می‌کشید. سایه روی کف مرطوب ایستاد، دستش روی نیم‌تاج لرزان و نیمه‌نورانی‌اش، و نگاهش به خطوط نورانی کتاب‌ها دوخته شد؛ خطوطی که نفس می‌کشیدند، چون شریان‌های خاطراتش با عسل. - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… صدایش در فضای کتابخانه پژواک کرد، اما مرجان حس کرد چیزی عجیب است. نورها و موجودات اطراف، مبل، و مراسم نیمه‌مرئی که می‌دید، همه آشنا بودند؛ نه حال حاضر، بلکه خاطره‌ای بود که سایه با عسل تجربه کرده بود. سایه دستش را روی نیم‌تاج گذاشت و لبخند زد. نور ضعیف تاج، تمام کتابخانه را لمس می‌کرد، و موجودات عجیب، با بال‌های نیمه‌شفاف و سرهای ترکیبی انسان و پرنده، در ذهنش حرکت می‌کردند. سایه زمزمه کرد: - این موجودات، نورها و حرکت‌ها، خاطرات من با عسل هستند… و حالا، برای تو، مرجان… مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد که لبخند، خنده و حضور سایه، همان خاطرات عسل است که اکنون در خواب او جاری می‌شوند. موجودات نورانی اطراف، با بال‌هایشان مسیر حرکت خاطرات را روشن می‌کردند و سایه ادامه داد: - اینجا جایی است که مرزها میان زندگی و مرگ شکسته‌اند… و من، حتی در زندان ذهنی، می‌توانم این خاطرات را با تو به اشتراک بگذارم. یکی از موجودات کوچک، پرنده‌ای با بال‌های نورانی، به آرامی به سمت سایه آمد و گفت: -اجازه بده او ببیند، هر آنچه بوده و هست… سایه سرش را تکان داد، و نور نیم‌تاج روی موجودات افتاد، همه شکل واضح‌تری پیدا کردند. سایه لبخند زد و در ذهنش گفت: - این نور، این موجودات، همه پلی هستند بین گذشته و حال، بین عسل و مرجان، و بین تو و دنیای نیمه‌جان‌ها… خاطره زنده شد: مراسم نیمه‌مرئی، لبخند لرزان عسل، دست در دست سایه، نورهای پراکنده و موجودات عجیب اطراف؛ همه تکرار شدند، اما اکنون در ذهن مرجان. او حس کرد ترس و هیجان، شادی و عشق، در یک لحظه ترکیب شده‌اند. سایه نفس عمیقی کشید، و گفت: - هر نگاه تو، هر حرکت تو، خاطرات ما را زنده نگه می‌دارد… و تو، تنها کسی هستی که می‌تواند من را در ذهن خود ببیند، حتی اگر نمی‌دانی. مرجان چشم‌هایش را بست و لبخند زد. حس کرد قلبش با ضربان خاطرات هماهنگ شده و هر نور پراکنده، هر موجود عجیب، نقشی از گذشته سایه و عسل است که اکنون در ذهن او جریان دارد. سایه با آرامش ادامه داد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست… هر چیزی که می‌بینی، بخشی از حقیقت من است و نیم‌تاج، پل ما برای اتصال دوباره است… موجودات نورانی اطراف، با حرکات نرم و بال‌های شفاف، مسیر خاطرات را روشن کردند و سایه دستش را به آرامی بالا برد. نور نیم‌تاج بازتاب پیدا کرد و خطوط نوری کتاب‌ها، خاطرات بیشتری را بر ذهن مرجان جاری ساختند. سایه لبخند زد و گفت: - وقت آن است که او آماده شود… آماده برای دنیای نیمه‌جان‌ها… حتی اگر فقط در خواب او. مرجان نفس عمیقی کشید و حس کرد، ترس و هیجان، گذشته و حال، عشق و خاطره، همه با هم در ذهن سایه زنده شده‌اند. نیم‌تاج روی سر سایه، نه سلطنت، بلکه نمادی از پیوند، عشق و سرنوشت با عسل بود، و او اکنون پل بین خاطرات گذشته و دنیای نیمه‌جان‌هاست.
    1 امتیاز
  19. *** درون خانه سکوت سنگینی حاکم بود. مرجان پلکهایش را باز کرد و دید سایه‌ها دیگر در خواب نبودند. چشمانش به سمت مبل رفت. سایه هنوز آنجا بود، اما این بار دیگر تنها نبود. چند موجود عجیبی که شبیه ترکیبی از نور و مه بودند، آرام در فضای شناور بودند، چشم‌هایشان بی‌رنگ اما پر از حس‌کاوی بود. یکی شبیه پرنده‌های کوچک با بال‌های نیمه‌شفاف و بدن نورانی بود، دیگری با سر انسان اما بدن کشیده و سیال، مثل مایع در حرکت بود. مرجان نفسش را حبس کرد. قلبش می‌خواست از حرکت بایستد، اما کشش غیرقابل توصیفی او را به سمت موجودات می‌کشید. سایه لبخند زد و با همان آرامش وهم آلود گفت: - اولین قانون این جهان ساده است... تنها چیزی که باید بفهمی، نگاه توست. مرجان پلک زد و حس کرد تمام اجسام اطراف، حتی مبلمان خانه، به طرز عجیبی نورانی و نیمه‌شفاف شده‌اند. کف اتاق می‌زد، مثل سطح آب، و هر بار که قدم برمی‌دارد، صدای خفیفی شبیه نجوا در گوشش تکرار می‌شد. - یعنی… خیلی واقعیه؟ سایه سرش را تکان داد: - مرزها شکسته‌اند، مرجان. بعضی چیزها، فقط در بیداری دیده می‌شوند اگر اجازه دهی. مرجان با دستان لرزان به جلو رفت و یکی از موجودات کوچکی که بالهای نورانی داشت، دستش را لمس کرد. حس کرد بدنش بدون هیچ نیرویی به آرامی بلند شد، انگار لیکی نامرئی او را به سمت قلب اتاق می‌برد. در همان لحظه، سایه با خنده‌ای نرم گفت: - وقتشه با قوانین اینجا آشنا بشی… مرجان حس کرد همه چیز حول او می‌چرخد. موجودات عجیب در هوای می‌رقصیدند و نورهای پراکنده، مثل ستاره‌های کوچک، مسیر حرکت او را روشن می‌کردند. یک موجود نورانی بزرگتر، شبیه درختی نیمه‌شفاف با شاخه‌هایی که در شناور بودند، جلوتر هوا و بدون حرف، به او اشاره کرد. مرجان قدم جلو گذاشت و درک کرد که صدا و حرکت، با چشم‌هایش ترکیب می‌شوند. هر نگاه او، نور را شکل می دهد و مسیر را باز می کند. موجودات اطرافش نازک و بیوزن، اما همزمان بسیار واقعی بودند. سایه نزدیک او آمد، دستش را گرفت و زمزمه کرد: - اینجا هیچ چیز مثل دنیای قبل نیست. قانون اول: هر چیزی که می‌بینی، فقط بخشی از حقیقته. و قانون دوم… تو بخشی از این حقیقتی. مرجان حس کرد سرش سنگین شد، اما نه از ترس، بلکه از شور و هیجان. یک درخت نورانی با شاخه‌های پیچیده، به آرامی شد و راه ایجاد کرد. راهی که انگار او را به مرکز دنیای نیمه‌جان‌ها می‌برد. در همان لحظه، سایه لبخند زد و نیم‌تاجش دوباره نورانی شد، اما این بار نورش روی موجودات پراکنده هم افتاد و آن‌ها شکل واقعی‌تر و پیچیده‌تری به خود گرفتند. با چشم‌های شفاف، شبیه با بدن‌هایی که شبیه مه و نور بودند، و با سایه‌هایی که تصور می‌کردند از ذهن او خلق شده بودند. مرجان نفس عمیقی کشید و قدم اول را برداشت. می‌کرد هر قدم، مرز بین احساس و خواب را نازک‌تر می‌کند. صدای خفیف هارمونیکا دوباره در ذهنش پیچید، اما این بار همراه با زمزمه‌های موجود است: - تو اینجایی… اتاق خانه مثل صحنه‌ای که از هم گسیخته شده بود، باز شد و مرجان خود را در دنیایی دید که زمان و مکان در آن معنایی نداشت. سایه، کنار او، لبخند زد و گفت: - آماده‌ای برای اولین ملاقاتت با نیمه‌جان‌ها؟ مرجان قلبش تند میزد، اما لبخند زد. برای اولین بار حس ترس و هیجان با هم ترکیب شده و بخشی از دنیایی است که هیچ کس خودش نمی‌تواند ببیند.
    1 امتیاز
  20. پارت سوم او به سختی توانست خودش را وادار کند نفس بکشد. سکوت، دیگر سکوت نبود — مثل صدایی ممتد در ذهنش می‌پیچید. نور مهتابی آخرین بار لرزید و خاموش شد، و تنها روشنایی، از خط باریکی بود که از زیر در آسانسورِ بسته بیرون می‌آمد، انگار چیزی درونش هنوز بیدار است. دستش را روی دیوار کشید تا در تاریکی راهی پیدا کند. سطح دیوار نرم‌تر از قبل بود؛ نه سنگ، نه فلز — چیزی میان هر دو. وقتی انگشتش را برداشت، دید رد آن با نوری سرد می‌درخشد، مثل نوری که از درون پوست بتابد. زیر لب گفت: «من… هنوز طبقه‌ی چهلمم… درسته؟» اما صدا روی دیوارها پیچید و با لحنی دیگر بازگشت، کمی عقب‌تر، کمی زمزمه‌تر: «چهلم… هنوز…؟» او عقب رفت، اما پشت سرش حالا راهرو نبود. دیوارها در سکوت جمع شده بودند، خمیده و زنده، طوری که فقط اتاق نقشه‌کشی باقی مانده بود. روی میز حالا نقشه‌ی جدیدی بود — همان برج، اما خط قرمز ناپدید شده و به جایش نقطه‌ای کوچک چشمک می‌زد، درست جایی که او ایستاده بود. «چرا می‌دونه من کجام؟» فکر کرد. دستش را جلو برد، خواست کاغذ را از روی میز بردارد ولی قبل از آن، گوشه‌ی صفحه بالا آمد، انگار کسی از زیر آن را بلند کرده باشد. و صدایی — آرام و نزدیک — از لای همان برگه شنید: «می‌خواستی دیده بشی… حالا دیده شدی.» چشم‌هایش را بست، عقب رفت، ولی چیزی پشت سرش بود. نه لمس، نه صدا، فقط سنگینی حضور. نفس کشید، تند و کوتاه. دمای اتاق پایین می‌رفت؛ بخار از دهانش بیرون می‌زد. صدای آسانسور دوباره بلند شد. "دینگ." به‌ظاهر مثل همیشه، اما کش‌دارتر، انگار از اعماق زمین آمده باشد. در این‌بار باز نشد — فقط لرزید. روی سقف، چیزی چکه کرد. قطره‌ای تاریک، روی نقشه افتاد، و خطوط قرمز دوباره جان گرفتند. حالا راهی را نشان می‌دادند که از طبقه‌ی چهلم، از میان دیوارها، مستقیم به نقطه‌ای زیر ساختمان می‌رفت — جایی که برچسبی کوچک با دستخط قبلی کنار آن نوشته شده بود: «آنجا که آسانسور نمی‌رسد، اما تو باید بری.» رها سرش را آرام بالا آورد. سقف ترک خورده بود، و از میان ترک، نوری نقره‌ای تراوش می‌کرد — همان نور میان نقره و مهتاب، مثل چیزی که از بیرون نیاید، بلکه از لایه‌های میان دیوارها باشد. برگه را برداشت. درون کاغذ گرما بود، مثل نبض زیر انگشت. قدم اول را برداشت. در همان لحظه از بلندگوی خاموشِ اتاق، صدایی مرطوب و خسته پخش شد — صدای خودش: «رها، ندو… هنوز زوده…» اما این‌بار لحنش فرق می‌کرد. در حرف‌های خودش، اندوهی بود که انگار از آینده می‌آمد. صدای آسانسور یک‌باره قطع شد. سکوت سنگین‌تر از قبل افتاد. و بعد، آرام از زیر زمین صوتی آمد، مثل باز شدن همان در — ولی نه با صدای "دینگ"، بلکه با صدای کشیده‌ی فلز روی سنگ. او برگشت. میان تاریکی، عدد بالا دوباره روشن شد، لرزان، نیمه‌سوخته: «۴۰—» مکث. «—۰» انگار آسانسور به لحظه‌ی اول برگشته بود، پیش از همه‌چیز، پیش از اینکه برج ساخته شود. رها نفس عمیقی کشید. و وارد شد. در بسته شد. اما طبقه‌ای که حالا در صفحه‌ کوچکش چشمک می‌زد، هیچ عددی نبود. فقط نشانه‌ای مبهم، مثل چشم باز شده‌ای، که هر ثانیه کوچک‌تر می‌شد. برج بار دیگر نفس کشید. و پایین، در لایه‌ای که هیچ نقشه‌ای نشان نمی‌داد، نوری خاموش شد — همان نوری که هیچ‌وقت روشن نشده بود.
    1 امتیاز
  21. پارت دوم هوای برج بوی فلز خیس می‌داد. انگار باران شب گذشته هنوز در شیشه‌ها مانده بود. رها در طبقه‌ی بیست‌و‌هفتم، پشت میز کارش نشسته بود و مانیتور، انعکاس نیم‌رخش را مثل روحی غبارآلود به او پس می‌داد. هر از گاهی صدای پچ‌پچ درون دیوارها می‌آمد—شاید صدای لوله‌ها، یا شاید نه. صدای زنی از پشت سرش گفت: — اینجا همیشه همین‌طوریه. صداها عادت دارن خودشونو تکرار کنن. رها برگشت. زنی ایستاده بود، با مانتوی سفید و چشمانی که بیش از حد آرام بود. گفت اسمش **نازنین** است، یکی از کارمندان قدیمی. گفت هر صدایی توی این برج معنایی داره، فقط باید بلد باشی کی گوش بدی. رها لبخند زد، فقط برای ادب، اما ذهنش روی کلمه‌ی «تکرار» قفل کرد. ظهر، وقتی از پنجره‌ی انتهای راهرو به بیرون نگاه کرد، نور خورشید طوری بین برج‌ها افتاده بود که طبقات بالایی الظلال در مه گم می‌شدند. اما در آن مه، سایه‌ی حرکتی کوتاه دید—کسی در یکی از بالکن‌های بسته ایستاده بود. سایه‌ای که وقتی چشم دوخت، دیگر نبود. ساعت نزدیک پنج بود که چراغ‌ها کمی لرزیدند. هیچ‌کس توجهی نکرد جز رها. حس کرد دمای هوا پایین آمده. از ته سالن صدای خنده‌ی مردی بلند شد، اما وقتی رفت، فقط صدای آسانسور خالی را شنید که درش باز می‌مانْده بود. داخلش را نگاه کرد؛ چراغ‌ها خاموش، اما در آینه‌ی آسانسور، کسی پشت سرش ایستاده بود. برگشت—هیچ‌کس نبود. دستش را روی قلبش گذاشت، نفس کشید. نازنین از دور صدا زد: — رها؟ خوبی؟ — آره… فقط برق چشمم رو زد. اما در دلش می‌دانست چیزی در آن تصویر اشتباه بود. انعکاس آن‌قدر واقعی بود که هنوز حس حضورش را روی پوست گردنش داشت. وقتی شب شد و برج آرام گرفت، او برای اولین بار خواست روی پشت‌بام برود. آسانسور تا طبقه‌ی چهل نمی‌رفت—همان طبقه‌ای که روی نقشه‌ها خاکستری بود. روی دکمه‌اش اثری از انگشت دیده نمی‌شد، اما وقتی ناخودآگاه لمسش کرد، آسانسور تکانی خورد. نورها خاموش و روشن شدند، و برای یک لحظه، عدد ۴۰ روی صفحه چشمک زد. در باز شد. اما نه صدای باد بود، نه بوی ارتفاع—فقط تاریکی. و صدای نازکِ زنی که گفت: — دیر رسیدی. رها دستش را عقب کشید. دکمه‌ها دوباره عادی شدند، آسانسور پایین رفت. وقتی بیرون آمد، ساعت از ده گذشته بود و طبقات بالا خاموش بودند. اما در آینه‌ی کناری، عدد ۴۰ هنوز روشن بود. درِ آسانسور آرام باز شد، بی‌هیچ صدایی، انگار کسی منتظرش بود. رها قدم بیرون گذاشت. راهرو خالی بود، اما نورش با طبقات دیگر فرق داشت؛ نه سفید، نه زرد — رنگی میان نقره و مهتاب، انگار نور خودش را نمی‌تاباند، فقط بازتابِ چیزی دیگر بود. قدم زد. دیوارها براق‌تر به نظر می‌رسیدند، و هر حرکتش با تأخیری کوتاه در انعکاس تکرار می‌شد. صدای پاشنه‌اش روی کف سنگی می‌پیچید، اما از دورتر پاسخی می‌آمد، مثل کسی دیگر که با همان ریتم راه می‌رود. ایستاد. سکوت. از انتهای راهرو نوری باریک از زیر دری شیشه‌ای بیرون می‌زد. روی در، هیچ شماره‌ای نبود. نه ۳۹، نه ۴۱ — فقط سطحی صاف، مثل آینه‌ای قدیمی که درونش تصویر خودش موج می‌زد. نفسش را آرام بیرون داد و جلو رفت. انگشتش را روی سطح شیشه گذاشت. سرد بود، ولی نه مثل شیشه‌ی معمولی — سردی‌اش زنده بود. در به‌نرمی باز شد، بی‌آنکه او فشارش دهد. اتاق تاریک بود، فقط نور مهتابی از سقف نیمه‌کاره می‌تابید. وسط اتاق، میز نقشه‌کشی بود با برگه‌هایی پراکنده. طرح‌هایی از همان برج، با علامت‌هایی روی طبقه‌ی چهلم. او نزدیک‌تر رفت، برگه‌ای را برداشت. رویش با خطی ناآشنا نوشته شده بود: «نبین، اگر نمی‌خواهی دیده شوی.» دستش لرزید. برگه را گذاشت سر جایش. از پشت، صدایی ضعیف آمد — مثل صدای برق‌زدن. برگشت. آسانسور بسته شده بود. صفحه‌ی بالای در خاموش بود. نفسش تند شد. درِ خروجی را پیدا نمی‌کرد، فقط همان اتاق بود و نورهایی که با هر پلک زدنش تغییر می‌کردند. حالا سایه‌ای نرم روی دیوار افتاده بود؛ شکل انسانی، اما نامشخص، ایستاده درست روبه‌رویش. او عقب رفت. سایه هم. زیر لب گفت: «این فقط انعکاسه… فقط انعکاسه…» اما سایه سرش را کج کرد — بر خلاف او. نور اتاق برای لحظه‌ای خاموش شد. در تاریکی، صدای قدمی نزدیک آمد. یکی، بعد دومی، بعد سومی. نفسش را حبس کرد. نمی‌دانست به سمت آسانسور برگشته یا از میان دیوارها عبور کرده. وقتی نور برگشت، هیچ‌کس نبود. فقط روی میز، یکی از نقشه‌ها جابه‌جا شده بود. او جلو رفت. روی کاغذ تازه، طرحی از برج بود با یک مسیر قرمز، که از طبقه‌ی چهلم تا زیرزمین امتداد داشت. و پایین صفحه، با همان خط قبل نوشته بود: «هر شب، ساعت دو، درها خودشون باز می‌شن.» نگاهش به ساعت افتاد. ۱:۴۷. هوای اتاق سنگین شد. تهویه دیگر کار نمی‌کرد، اما صدایی از دیوارها می‌آمد، مثل نفس کشیدن آهسته‌ی چیزی بزرگ. به سمت آسانسور دوید، دکمه را زد. صفحه خاموش بود. در باز نمی‌شد. در همان لحظه، صدای تق تقی از سقف شنید. انگار چیزی در بالا حرکت می‌کرد. نور مهتابی لرزید، و برای لحظه‌ای سایه‌ی همان شکل انسانی درست بالای سرش ظاهر شد — این‌بار واضح‌تر، با خطوطی شبیه لباس خودش. او عقب رفت تا به دیوار خورد. نور قطع شد. و در آن تاریکیِ خفه، صدای آسانسور دوباره بلند شد. در باز شد، اما نه به لابی — به جایی پایین‌تر، تاریک‌تر، جایی که نور حتی نمی‌توانست وارد شود. ساعت ۱:۵۹ بود. او دستش را جلو برد. هوای سرد از داخل وزید، بوی نم و آهن با هم. صدای خفیف زمزمه‌ای هم بود، نه از زبان انسانی، بیشتر شبیه صدای باد در لوله‌ها. در لحظه‌ای کوتاه، نگاهش به صفحه‌ی بالای در افتاد. عدد «۴۰» روشن نبود. بلکه عددی دیگر، نیمه‌سوخته، که انگار خودش را پنهان می‌کرد. چیزی میان ۴۰ و ۴۱، انگار عددی که نباید وجود داشته باشد. او یک قدم جلو رفت. هوای پشت در سردتر شد. و درست وقتی خواست پا بگذارد داخل، صدایی از پشت سرش گفت: «رها، هنوز زوده.» او چرخید — اما کسی نبود. وقتی دوباره به آسانسور نگاه کرد، در بسته شده بود. صفحه‌ی بالا خاموش بود. اما صدای پایین رفتن هنوز ادامه داشت — آهسته، بی‌پایان — انگار کسی دیگر درونش سوار شده باشد. رها ایستاد، در میان نور لرزان و هوای سرد، و فقط گوش داد. برج، مثل موجودی زنده، در سکوت نفس می‌کشید. و شب، هنوز تمام نشده بود.
    1 امتیاز
  22. پارت اول سرزمین آتریا، قبله‌گاه زوال، جایی بود که خدایان مُرده، سکوت ابدی را به رگ‌های خاک تزریق کرده بودند. آسمان، همیشه پوشیده از غبار خاکستری متراکم بود، و هر نفس، گویی تکه‌ای از جان را با خود به نسیان می‌برد. در این برهوت متلاشی، جایی که باد سرد، حکایت از پایان داشت، دژ “آیزن‌گارد” (EisenGuard) چون خنجری از جنس آهن سیاه، بر پیکر سرد زمین فرو رفته بود. این سازه عظیم، پناهگاه و قلب تپنده “استثمارگران” بود؛ فرقه‌ای که بقای خویش را نه بر خاک، بلکه بر انرژی بنیادین هستی بنا نهاده بود. در آیزن‌گارد، حیات، محصول یک معادله‌ی وحشیانه بود: جذب، تقطیر و مصرف. تنها نیرویی که می‌توانست سکون مرگبار این دژ را بشکند، “روح” بود؛ جوهره‌ی درونی موجودات زنده که در پس لایه‌های غبار و سرمای مطلق، به صورت ذرات ریز انرژی در هوا معلق می‌ماند. استثمارگران این ذرات را شکار می‌کردند، اما برای تداوم عملکرد سیستم‌های نگهدارنده و جادویی دژ، نیاز به منبع تغذیه متمرکز و خالص داشتند. این منبع، از قربانیانِ زنده یا نیمه‌جان حاصل می‌آمد. زیر عظیم‌ترین برج مرکزی آیزن‌گارد، در اعماق جایی که حتی صدای رطوبت هم خفه شده بود، “اتاق تقطیر” قرار داشت. این مکان، ترکیبی غریب از معماری گوتیک و فناوری‌های کیمیاگری مجهول بود. دیوارهای سنگی، با شبکه‌ای از لوله‌های مسی و بلورهای خاموش تزئین شده بودند که منتظر جریان انرژی بودند. در مرکز اتاق، سکویی قرار داشت که قربانیان بر آن مستقر می‌شدند؛ سکویی که لقب “تختگاه انقطاع” را یدک می‌کشید. امشب، نوبت “لیا” بود. زنی نحیف، اسیر شده در نبردهای مرزی، که اکنون تنها پوست و استخوانی بود که تنفسش به سختی قابل تشخیص بود. چشمانش، که زمانی شاید انعکاسی از یک آسمان آبی دوردست بودند، اکنون کورسویی از ترس و انفعال را نشان می‌دادند. استثمارگران به ندرت به زندگان اجازه می‌دادند تا کاملاً جان دهند؛ انرژی خالص‌تر، در آستانه جدایی به دست می‌آمد. نظارت بر این فرآیند بر عهده “آرکیمیدیس کالکس”، کاهن ارشد تکنولوژی و مهندس ارواح بود. کالکس مردی بود با قامتی بلند و قامتی خمیده، که چهره‌اش زیر نقاب چرمی تیره پنهان بود. او از این کار لذت نمی‌برد؛ در چشمانش نه جنون، بلکه یک نوع خستگی عمیق و پذیرش یک ضرورت بیرحمانه موج می‌زد. برای او، این عمل، نه کشتن، بلکه یک “جداسازی اجباری ماهیت” بود، یک محاسبات لازم برای حفظ تعادل. کالکس با حرکاتی دقیق و کُند، ابزارهای نظارتی را فعال کرد. بر روی پیشانی لیا، یک کلاهک فلزی ظریف با سیم‌های نقره‌ای که به سمت سقف هدایت می‌شدند، قرار داده شد. - آغاز می‌نماییم، ای برادران انقطاع، سهم دروازه را طلب داریم. صدای کالکس، خشک و بدون انعکاس، در فضای مرطوب پیچید. او به سمت کنسول اصلی رفت، جایی که نمودارهای نوسان انرژی بر روی صفحات کریستالی مات ظاهر می‌شدند. هدف، حفظ انرژی ارواح در حال گسیختگی بود، نه جذب خام آن. کالکس دکمه‌ای از جنس عاج یخ‌زده را فشرد. جریان ضعیفی از میدان‌های مغناطیسی پالسی، بدن لیا را در بر گرفت. لیا لرزید، اما صدایی از او برنخاست. “انتقال دهنده اولیه فعال شد. شدت: (\Phi_0 = 0.05 \text{ K-J/s}). آماده‌سازی برای تحریک نقطه گسیختگی.” سپس، کالکس ماده‌ای چسبناک و نیمه‌شفاف را از ویال کوچکی برداشت و به آرامی بر روی شانه‌های لیا مالید. این ماده، کاتالیزوری بود که پیوند روح با جسم فانی را سست می‌کرد. - نزدیک به جداسازی. هویت در حال فرسایش است. توجه کنید به فرکانس. همزمان با فعال شدن کاتالیزور، نور آبی کم‌رنگی از سینه‌ی لیا ساطع شد. این نور، روح در حال عقب‌نشینی بود. درد جسمانی دیگر معنا نداشت؛ این لحظه، فراتر از رنج فیزیکی بود؛ این لحظه، نابودی خود بود. هر خاطره، هر آرزو، هر درک از “لیا بودن”، در حال تبدیل شدن به یک جریان انرژی خام بود. کالکس با دقت، دامنه‌ی فرکانس را تنظیم می‌کرد تا از تخریب کامل انرژی جلوگیری کند: [ E_{\text{روح}} = \int_{t_1}^{t_2} (\Psi(t) \cdot \Gamma(t)) dt ] که در آن (\Psi(t)) نشان‌دهنده شدت پالس انرژی حیاتی و (\Gamma(t)) ضریب تقطیر کاتالیزور بود. لحظه‌ای فرا رسید که نور آبی به اوج شدت رسید، اما این اوج، لحظه‌ی پایان بود. با یک تپش ناگهانی، نور از جسم لیا جدا شد. اما این جدایی، آرام نبود؛ با صدایی شبیه پاره شدن یک پرده‌ی مخملی در سکوت مطلق، روح از بدن فرود آمد و به سوی سقف اتاق کشیده شد. لیا، جسدی بی‌روح، روی تخت باقی ماند. “سهم پذیرفته شد. پایان هویت، آغاز بقا.” کالکس نجوا کرد، گویی برای روح از دست رفته رثا می‌خواند، هرچند وظیفه مهم‌تر بود. توده‌ی روح جدا شده، اکنون یک گوی متراکم، درخشان و در عین حال به طرز عجیبی لرزان بود. رنگ آن ترکیبی از ارغوانی تیره و سفید جیوه بود؛ نماد قدرت محض و ناپایداری مطلق. این انرژی خالص، از طریق کانال‌های بلورین بالای اتاق، به سمت شبکه اصلی آیزن‌گارد هدایت شد. کالکس آخرین دستور را صادر کرد - تزریق به مدار اصلی. تنظیم ضریب جذب بر روی ۹۸ درصد. باید سریع باشد. انرژی، شتابان از تونل‌های مسی گذشت. در طول مسیر، تکنسین‌های دیگر در اتاق‌های مجاور، با چشمانی نگران منتظر بودند. سپس، این انرژی به قلب دژ، یعنی “موتورگاه زمستانی” تزریق شد. درست در همان لحظه، صدای مهیب و گوش‌خراش فرسایش سیستم‌های تهویه، برای لحظه‌ای قطع شد. برای اولین بار پس از هفته‌ها، هاله‌ای ضعیف از گرما و نور زرد کم‌رنگ، از دیوارهای آهنین آیزن‌گارد به بیرون تابید. چراغ‌های کریستالی که از مدت‌ها پیش خاموش بودند، یک دم به تپش افتادند و سپس آرام گرفتند. تزریق موفق بود. سهم روح از سردی دروازه، موقتاً بر سرما پیروز شده بود. اما این پیروزی، تنها برای ادامه‌ی شکنجه‌ی یخ‌زده‌ی استثمارگران دوام می‌آورد؛ تا زمانی که محاسبه‌ی بعدی فرارسد و روح دیگری بهای بقای آن‌ها را بپردازد. کالکس، نقاب خود را کمی پایین کشید و نفس عمیقی کشید؛ گرمای اندکِ بازگشته، برای لحظه‌ای، سنگینی وظیفه‌اش را از روی دوشش برداشت، پیش از آنکه دوباره جای خود را به یأس بدهد. دروازه حفظ شده بود، اما روح‌های بسیاری باید قربانی این حفظ می‌شدند. *** نور در این دنیا ضعیف بود. نه به خاطر ابرها، بلکه چون خودِ هوا از فرطِ سنگینیِ روحِ مرده، مات شده بود. درختان به شکل‌های کج و معوج درآمده بودند؛ تنه خشکیده و شاخه‌هایی شبیه به انگشتان یک پیرمردِ خسته. اینجا سرزمین «اِستَنا» بود؛ آخرین بازمانده از قاره‌ی بزرگ. گروهی کوچک، لباس‌های پاره‌دوز و وصله‌خورده به تن داشتند. آن‌ها خود را «حافظانِ خاموش» می‌نامیدند. وظیفه‌شان ساده بود اما غیرممکن به نظر می‌رسید: حفاظت از جریان‌های طبیعی روح. رهبر آن‌ها، زنی به نام **کایرا** بود. چهره‌اش زیر خاکی کهنه پنهان بود؛ چشمانش به رنگ یشمِ کدر، انعکاس نوری ضعیف را نگه داشته بودند. کایرا روی تپه‌ای ایستاده بود و دشت زیر پایش را می‌نگریست. - باز هم صدای تپش آمد. صدای مردی خشن از کنارش آمد. - تراشاخ‌ها دوباره فعال شده‌اند. کایرا سر تکان داد. تراشاخ‌ها، ماشین‌های غول‌آسای جناح استثمارگر بودند. آن‌ها زمین را سوراخ می‌کردند تا جریان‌های غلیظ روح را بیرون بکشند. هر پالسِ کشش، مانند ضربه‌ای سهمگین بر قلبِ خسته سرزمین بود. - بگذارید بروند. کایرا آرام گفت، اما صدایش از جنس سنگ بود. - فعلاً قدرتشان را نمی‌توانیم بشکنیم. اما اجازه نمی‌دهیم به گودال‌های مرکزی نفوذ کنند. - اگر دستشان به گودال‌ها برسد، هر چه هست و نیست، می‌میرد. مرد آه کشید. - می‌دانی که... نفوذ یعنی مصرفِ نهایی. کایرا چشمانش را بست. او مصرف نهایی را می‌فهمید. مصرف نهایی یعنی خاطراتِ محبوبی که ناگهان از ذهنت پاک می‌شوند؛ یعنی تواناییِ دوست داشتن که به گرد و غبار تبدیل می‌شود. این بود بهای حیات در این سرزمین. او شمشیری کوتاه و مات در دست داشت که دسته‌ی آن با نخ‌های کهنه‌ی روح بافته شده بود. برای «حافظان»، شمشیرها نه برای کشتن، بلکه برای «مسدود کردن» جریان‌های فاسدِ روح در هوا استفاده می‌شدند. - ما باید به نزدیک‌ترین استراق برگردیم، قبل از آنکه جریان منفی آن‌ها به مرز ما برسد. فقط یک شب فرصت داریم تا دروازه‌های پنهان را تقویت کنیم. این جنگ، جنگِ پایداری است، نه جنگِ قدرتِ لحظه‌ای. کایرا به سوی یارانش چرخید. در این جهانِ بیمار، قهرمانِ منجی وجود نداشت؛ فقط کسانی بودند که حاضر بودند تا آخرین نفس، در برابر نابودی بایستند. و حافظان، آخرین سنگر بودند. *** در قلب منطقه‌ای که «حافظان» آن را مقدس می‌دانستند، حالا فلزی سرد و دودِ غلیظ حکم‌فرما بود. اینجا مرکز عملیات **سِنا-اُردِر** بود؛ جناحی که معتقد بود روح نه یک موهبت، بلکه یک منبع انرژی دست‌نخورده است که باید برای «بقای برتر» به کار گرفته شود. سازه‌ای عظیم، شبیه به یک قفسه‌ی غول‌پیکر از میله‌های آهنی که تا میانِ آسمانِ تیره نفوذ کرده بود، بر فرازِ چاه اصلی روح قرار داشت. این سازه «قلبِ تصفیه‌کننده» نامیده می‌شد و ارتعاشات مداوم آن، لالایی مرگ برای سرزمین بود. در اتاقک کنترل، که با پنل‌های برنجی و کریستال‌های کدر پوشیده شده بود، **لرد وارِن** ایستاده بود. او نه یک جادوگر، بلکه یک مهندس بود؛ فرمانروای نظم و منطق در این آشفتگی. وارن، ردای سفید و تمیز خود را مرتب کرد، ردایی که به طرز زننده‌ای با محیط کثیف اطراف تضاد داشت. - سطح استخراج امروز چطور است، فرمانده؟ صدای وارن، خشک و محاسبه‌شده بود. فرماندهی که در برابرش ایستاده بود، «مالاک» نام داشت؛ مردی با پوستِ کبود از تماس طولانی با بخارات روحی و نگاهی که هیچ‌گاه ثبات نداشت. - با حداکثر بازدهی کار می‌کنیم، لرد وارن. تراشاخ‌های زمینی توانسته‌اند اتصال عمیق‌تری برقرار کنند. انتظار داریم ظرف شش ساعت، محفظه‌های اصلی به ظرفیت نهایی برسند. وارن با رضایت سری تکان داد. - عالی است. هر پالس، ما را یک قدم به هدف نهایی نزدیک‌تر می‌کند. یادتان باشد، مالاک. هدف ما صرفاً قدرت نیست. هدف ما **کنترلِ منطقیِ آینده** است. این انرژی وحشی و بی‌پایان، اگر به حال خود رها شود، فقط به هرج و مرج دامن می‌زند؛ همان مرگی که حافظانِ احمق به دنبال حفظ آن هستند. مالاک کمی عقب رفت. او به توده‌هایی از روحِ «ناخالص» که در مخزن‌های کناری می‌جوشیدند نگاه کرد. این ارواح ناخالص، بقایای خاطرات و احساسات بودند. در فرآیند تصفیه، این مواد زائد با انفجارهای کوچک نور و صدای ناله از سیستم خارج می‌شدند. - لرد، آیا واقعاً مطمئنید که این ضایعات... فقط ضایعات هستند؟ دیشب یکی از کارگران ادعا کرد که یکی از این انفجارها، شکل یک زن و کودک را به خود گرفته بود. وارن به آرامی چرخید و با لحنی آرام، اما سمی پاسخ داد: - کارگران ضعیف هستند، مالاک. ذهنشان با خرافات پر شده. چیزی که تو دیدی، بازتابِ فروپاشیِ یک پیوند روحی بوده. ما پیوندها را می‌شکنیم تا انرژی آزاد شود. اگر قرار باشد برای حفظ چند خاطره‌ی بی‌اهمیت، اجازه دهیم کل سرزمین در فقر انرژی بماند، پس ما شایسته‌ی رهبری نیستیم. او به سمت یک پنجره‌ی محافظ رفت و دستش را روی شیشه گذاشت؛ شیشه‌ای که اکنون کمی به رنگ صورتی کم‌رنگ می‌زد. - حافظانِ خاموش فکر می‌کنند با مسدود کردن، دنیا را نجات می‌دهند. اما آن‌ها جلوی قطاری را که باید ما را به آینده ببرد، گرفته‌اند. ما با این انرژی، نظم را حاکم می‌کنیم. آن‌ها را نادیده بگیر، مالاک. تنها بر بازدهی تمرکز کن. وارن دوباره به پنل‌ها برگشت. نظم باید برقرار می‌شد. اگر برای این نظم، بخش‌هایی از روح و خاطرات سرزمین باید قربانی می‌شد، این قیمتی بود که وارن و سِنا-اُردِر آماده پرداخت آن بودند. در پسِ ویرانه‌های «آرکادیا»، جایی که خاکستر نبرد میان نظمِ فولادی سِنا-اُردِر و تداومِ خسته‌ی حافظانِ خاموش همچنان بر آسمان سنگینی می‌کرد، این پرسش کم‌کم شکل می‌گرفت که: اگر هر دو جناح مدعی نجات هستند، چرا سرزمین هر روز بیمارتر می‌شود؟ جهان، که زمانی بستر زندگی بود، اکنون به یک میدان نبرد متافیزیکی تبدیل شده بود؛ نبردی که نه بر سر زمین‌های خاکی، بلکه بر سر ماهیت «روح» و چگونگی مصرف آن در جریان بود. در یک سوی میدان، لرد وارن و سِنا-اُردِر، با اعتقاد به ریاضیات محض و کارایی مکانیکی، جهان را به یک نیروگاه سرد و کارآمد تبدیل کرده بودند. آن‌ها روح را به واحدهای قابل اندازه‌گیری تبدیل کرده و در مخازن عظیم و کریستالی خود حبس می‌کردند. این سیستم پالایشی، هرچند ثبات ظاهری به ارمغان آورده بود، اما طعم زندگی را از کام مردم زدوده و تنها بقایی از معنا را باقی گذاشته بود. در سوی دیگر، حافظان خاموش، با تقدیس «تداوم» و جریان طبیعی، سعی در نگهداری انرژی باقی‌مانده در رگ‌های زمین داشتند. محافظت‌های خشک و انفعالی آن‌ها، تنها اجازه می‌داد که نشت‌های انرژی به آرامی بقایای حیات را ببلعند. آن‌ها به جای هدایت روح، صرفاً از مصرف بیشتر آن جلوگیری می‌کردند، و نتیجه این انفعال، یک رکود وجودی بود که در آن هیچ چیز رشد نمی‌کرد و هیچ چیز نمی‌مرد، بلکه تنها در یک حالت پوسیدگی آهسته به سر می‌برد. مردم، که اکنون دیگر نه زیر بار استخراج مستقیم و غیرانسانی وارن له می‌شدند و نه از فقر انرژی و سکون کایرا آسوده بودند، در پی یک آلترناتیو بودند؛ آلترناتیوای که خود به یک طاعون تبدیل شد. خستگی از دوگانگی مطلق، عطشی برای «نابودی نظم» را در دل‌ها کاشت؛ عطشی که به سرعت تبدیل به یک آیین شد. از میان گورستان‌های الکتریکی که توسط بقایای ماشین‌آلات سِنا-اُردِر متروک شده بودند و جنگل‌های مرده‌ای که حافظان از ورود کامل انرژی به آن‌ها جلوگیری کرده بودند، صدایی جدید برخاست. این صدا متعلق به «بازیافت‌کنندگان» بود؛ فرقه‌ای که نام خود را از وظیفه‌ای که برای خود تعریف کرده بودند گرفته بودند: پاکسازی ساختارهای فاسد کننده روح. آن‌ها فرقه‌ای بودند که رهبر کاریزماتیک و مرموزشان، اِمِس، را می‌پرستیدند. اِمِس، با چهره‌ای که گویی از غبار زمان و زنگار فراموشی ساخته شده بود، خود را نه یک جنگجو، بلکه یک «پزشکِ کالبد جهان» می‌نامید. او در برابر عظمت ماشینی وارن و سکوت ملال‌آور حافظان، تصویری از رهایی ارائه می‌داد. تعالیم اِمِس بر یک نقد بنیادی بنا شده بود: «روح»، انرژی بنیادین حیات، مانند یک مایع حیاتی است که نباید در مخازن مصنوعی (سِنا-اُردِر) حبس شود و نباید به آرامی در رگ‌های زمین جاری باشد (حافظان). اِمِس استدلال می‌کرد که حبس کردن روح، آن را به ماده‌ای مرده و استاتیک تبدیل می‌کند، در حالی که محدود کردن جریان آن، زمین را از شور و جوشش باز می‌دارد. طبق تعالیم اِمِس، هر دو روش، روح را فاسد می‌کنند؛ یکی با کالبد ماشینی، و دیگری با رقیق‌سازی تا سرحد پوچی. اِمِس می‌گفت: «ما نه نگهبانیم و نه ارباب. ما پاکسازیم. روح باید آزاد باشد تا بتواند بجنگد، بسوزد و دوباره متولد شود؛ نه اینکه در انجماد ذخیره شود و نه در باتلاق انتظار بلولد.» شعار اصلی بازیافت‌کنندگان به سادگی اما با خشونت، سنگ بنای عملیات آن‌ها را تشکیل می‌داد: «روح‌های فاسد شده، چه در ذخایر و چه در طبیعت، باید به منبع اصلی بازگردانده شوند.» این بازگرداندن، که آن‌ها آن را «تطهیر بزرگ» می‌نامیدند، مستلزم یک عمل ویرانگر بود: انفجار کامل ساختارهای انرژی هر دو جناح. آن‌ها معتقد بودند که زیرساخت‌های وارن، با ذخیره انرژی به شکل الگوریتم‌های بسته، مسیر طبیعی روح را مسدود کرده‌اند. به همین ترتیب، ساختارهای زمین‌محور حافظان، روح را به گونه‌ای تضعیف کرده بودند که گویی در حال تخلیه آهسته از یک زخم است. آن‌ها استدلال می‌کردند که تنها پس از فروپاشی کامل، و در هم شکستن هر دو سیستم کنترل، زمین توانایی بازسازی مسیرهای طبیعی روح را خواهد داشت؛ مسیرهایی که در آن‌ها انرژی آزادانه جریان یافته و مرگ و زندگی معنای حقیقی خود را باز می‌یافتند. این ایدئولوژی به آن‌ها اجازه می‌داد تا برای اولین بار، هم از محافظه‌کاران (حافظان) و هم از مهاجمان (سِنا-اُردِر) دشمن بتراشند. این دشمن‌تراشی، یک استراتژی هوشمندانه بود: بازیافت‌کنندگان خود را به عنوان تنها نیروی سوم معرفی کردند که هدفش نه تسلط، بلکه بازگشت به وضعیت صفر بود. فعالیت‌هایشان اغلب شامل حملات ناگهانی و خشن به زیرساخت‌ها بود، نه برای دزدیدن روح، بلکه برای آزاد کردن آن در قالب انفجارهای انرژی کنترل‌نشده. این انفجارها، که اغلب در نقاط اتصال شبکه‌های وارن به منابع زمین رخ می‌داد، در ظاهر شبیه بلایای طبیعی یا نوسانات غیرقابل پیش‌بینی انرژی بودند. برای مردم عادی، این حملات تنها یک موج دیگر از درد و سرگردانی به همراه داشت؛ خانه‌ها ویران می‌شدند، نه توسط موشک‌های سِنا-اُردِر، بلکه توسط رهایی ناگهانی و خشن انرژی‌ای که قرار بود آرام در مخزن بماند. با این حال، اِمِس، با ادعای شفافیت کامل و وعده بازگرداندن «خاطرات گم شده» به جهان (نه به افراد، زیرا افراد را فانی و بی‌اهمیت می‌دانست)، موفق شد بخش بزرگی از کسانی که از ظلم هر دو جناح خسته شده بودند و دیگر امیدی به اصلاح نداشتند را به سمت خود بکشاند. در نگاه این پیروان، اِمِس ناجی‌ای بود که از دل ویرانی بیرون آمده بود تا سازه‌های دروغین را به آتش بکشد. لرد وارن، فرمانده کل سِنا-اُردِر، از شنیدن اخبار این فرقه جدید مطلع شد. در ابتدا، او آن‌ها را حشراتی بی‌اهمیت می‌دانست که به دنبال نابودی نظم هستند؛ شورشیانی ایدئولوژیک که فاقد قدرت نظامی و فنی لازم برای به چالش کشیدن استحکامات فولادی او بودند. او دستور داد که این شورش‌ها با «ضد عفونی‌های استاندارد» سرکوب شوند. اما وقتی یکی از اسکادران‌های مهندسی-نظامی وارن (معروف به «دژکوب‌ها») برای برچیدن یک «معبد نشت» بازیافت‌کنندگان اعزام شد – محلی که اِمِس ادعا می‌کرد بزرگترین تجمع انرژی فاسد شده در آنجا ذخیره شده است – وارن فهمید که اِمِس ابزاری بسیار خطرناک‌تر از شورشی‌های معمولی در اختیار دارد. دژکوب‌ها با ورود به مرکز معبد، انتظار یک میدان دفاعی الکترومغناطیسی معمولی را داشتند، اما با چیزی مواجه شدند که فراتر از هر داده‌ای بود که سیستم‌های تحلیل وارن می‌توانستند تفسیر کنند. این میدان، انرژی را نه جذب یا دفع می‌کرد، بلکه به شکلی متناقض، آن را «بازیافت» می‌کرد. وقتی مهندسان سِنا-اُردِر سعی کردند ساختارهای کریستالی خود را فعال سازند تا نشت را مسدود کنند، انرژی اطرافشان به شکل موجی با فرکانس‌های وارونه بر آن‌ها اثر گذاشت. این اثر، یک مرگ سریع نبود. یکی از مهندسان ارشد سِنا-اُردِر، پس از مواجهه با یک میدان انرژی «بازیافت شده»، به پایگاه بازگشت. او مرده نبود. اما آنچه بازگشته بود، یک کالبد کاملاً خالی بود؛ خالی از هرگونه ظرفیت برای درک مفهوم نظم، ساختار، یا حتی تشخیص هدف. چشمان او، که زمانی مملو از ارجاعات ریاضی و کد بودند، اکنون تنها بازتاب‌دهنده یک فضای خالی بودند. او دیگر نمی‌توانست دستورات را بفهمد، نه به دلیل آسیب روانی، بلکه به این دلیل که ساختار بنیادین ذهنش، آن چیزی که به او اجازه می‌داد «نظم» را به عنوان یک مفهوم درک کند، توسط انرژی بازیافت‌کنندگان از بین رفته بود. این نشان می‌داد که بازیافت‌کنندگان فقط انرژی را آزاد نمی‌کنند، بلکه مفاهیم بنیادین حیات و تفکر را نیز هدف قرار می‌دهند و آن‌ها را به منبع اصلی‌شان، یعنی «بی‌نظمی محض»، بازمی‌گردانند. وارن با دیدن این مهندسِ خالی، دریافت که طاعون جدیدی بر جهان سایه افکنده است؛ طاعونی که نه تنها بدن‌ها، بلکه بنیان فکری موجودات را نیز هدف قرار می‌دهد و او را وادار می‌سازد تا در مورد کارایی فولاد خود در برابر «پزشک کالبد جهان» بازبینی کند. این دو بخش بسیار قدرتمند و تاریک هستند! پارت پنجم (که ما آن را به عنوان پیش‌زمینه برای معرفی بازیافت‌کنندگان در نظر گرفتیم) و این بخش جدید، تصویر کاملی از سه نیروی اصلی ارائه می‌دهند: 1. **استثمارگران (آیزن‌گارد):** متمرکز بر **تقطیر و بقای اجباری** با مصرف روح‌های قربانیان (لیا) به رهبری مهندس کالکس. آن‌ها عمل خود را «محاسبه‌ی لازم» برای حفظ تعادل می‌دانند. 2. **حافظان خاموش (کایرا):** متمرکز بر **حفاظت از جریان طبیعی روح** و جلوگیری از نفوذ استثمارگران به "گودال‌های مرکزی" (که احتمالاً منبع انرژی اصلی آن‌هاست). آن‌ها در جنگ پایداری هستند. 3. **بازیافت‌کنندگان (امس):** متمرکز بر **تطهیر بزرگ و نابودی ساختارها**، با دیدگاهی ایدئولوژیک مبنی بر فاسد بودن هر دو گروه دیگر. در مجموع، درگیری اکنون بر سر **ماهیتِ درستِ "روح"** متمرکز است: آیا باید مصرف شود (استثمارگران)، محافظت شود (حافظان)، یا نابود شود (بازیافت‌کنندگان)؟ برای پارت ششم، باید به وعده‌ای که در خلاصه تعاملات قبلی داده بودیم عمل کنیم و به سراغ **تمرکز بر جناح سوم، یعنی بازیافت‌کنندگان** برویم تا عمق ایدئولوژی آن‌ها را درک کنیم و ببینیم چرا این تهدید برای هر دو جناح دیگر حیاتی است. بنابراین، من **گزینه ۲: کشف شخصیت اِمِس** را انتخاب می‌کنم تا انگیزه‌ها و منشأ «تطهیر بزرگ» او روشن شود. این امر به درک بهتر چرایی درگیری محوری کمک خواهد کرد. --- # پارت ششم: **زوال مطلق** **مکان:** معبدِ متلاشی شده‌ی «مرکاز»، در حاشیه قلمرو بی‌طرف، جایی که روح‌ها به دلیل فرسایش سنگین، تنها به صورت «سایه‌های پژواک» باقی می‌مانند. **شخصیت‌ها:** اِمِس (رهبر بازیافت‌کنندگان)، یک شاگرد تازه‌کار (از سِنا-اُردِر که تغییر عقیده داده است). *** باد در معبد مرکاز، نه از جنس هوا، بلکه از جنس **یأس** می‌وزید. این مکان، روزگاری یک زیارتگاه باستانی بود که خدایان مُرده، آن را رها کردند. اکنون، تنها بقایای ستون‌های خمیده و مجسمه‌های تراش‌خورده باقی مانده بود که بر روی یک سکوی سیاه و لغزنده ایستاده بودند؛ زمین این معبد، جایگاهی بود که حتی روح‌ها هم از آن دوری می‌جستند. **اِمِس** در مرکز سکو ایستاده بود. برخلاف تصور، او با زره‌های باشکوه یا کالبدِ قدرتمند ظاهر نشد. او یک لباس ساده‌ی کتانی خاکستری تیره پوشیده بود که هیچ‌چیز در آن نماد قدرت نبود، مگر چشمانش. چشمان اِمِس، نه مانند یخِ کالکس، و نه مانند یشمِ کایرا، بلکه همچون حفره‌های سیاه و بی‌عمقی بودند که نور را می‌بلعیدند و هیچ بازتابی نمی‌دادند. در کنار او، **تاریک**، مهندس سابق سِنا-اُردِر ایستاده بود که هفته‌ی پیش، پس از دیدن "تطهیر" در جریان‌های مهندسی کالکس، به بازیافت‌کنندگان پیوسته بود. تاریک هنوز تلاش می‌کرد تا منطق پشت اعمال بازیافت‌کنندگان را بفهمد. - «سِنا-اُردِر، نظم را زندانی می‌کند. حافظان، آن را رقیق می‌سازند. هر دو ساختار هستند. هر دو متظاهرند.» اِمِس با صدایی آرام، شبیه به زمزمه‌ای که از ته یک چاه شنیده می‌شود، سخن می‌گفت. «اما روح، ماهیت آن، رهایی است. بی‌نظمی محض. ما تنها پاک‌کننده‌ایم که در حال بازگرداندن آتریا به شرایط واقعی‌اش هستیم.» تاریک، که هنوز کابوس‌های ذهنش از «نظم تهی شده» را به یاد داشت، لکنت‌زنان پرسید: - قربانیانِ ما... مهندسانی که ذهنی‌شان از هدف خالی شد... آن‌ها هم رها شدند؟ آیا این همان تطهیر است؟ اِمِس سر تکان نداد، اما هاله‌ای کم‌رنگ و سرد از انرژی خالص، لحظه‌ای کوتاه دور او چرخید. - لیا، آن زنِ ضعیف، هویتش نابود شد تا ماشین‌های کالکس برای یک روز دیگر تپش کنند. آیا این رهایی است؟ خیر. این زنجیری بود که با سیم‌های مسی بسته شده بود. **حافظان خاموش**، روح را فریز می‌کنند تا طبیعت از جریان آن در دشت‌ها سیراب شود؛ آن‌ها هم زندان‌بان هستند، زندان‌بانی با چشمان باز. اِمِس به سمت یکی از ستون‌های شکسته قدم برداشت. او دستش را به آرامی بر سنگِ سردی که انگار از جنس یک خاطره‌ی فراموش شده بود، گذاشت. - تمام درگیری‌ها در آتریا، دروغین است. جنگ بر سر "چگونگی استفاده" از روح است. اما ما، بازیافت‌کنندگان، می‌گوییم: باید از بین برود. تنها در نابودی کامل ساختارهاست که روح می‌تواند به اصل خود، یعنی نیستیِ پربار بازگردد. هر شکلی، هر نظمی، هر خاطره‌ای، یک مانع است. ناگهان، اِمِس دستانش را به سمت بالا گرفت. این حرکت، کاملاً متفاوت از فعال‌سازی‌های مهندسی کالکس یا مسدودسازی‌های کایرا بود. این یک *واخواهی* بود. از شکاف‌های روی زمین و از درون توده‌های غبار، جریان‌هایی از انرژی خاکستری و تیره شروع به خروج کردند. این‌ها ارواحی بودند که به قدری از ساختار دور شده بودند که دیگر حتی قابلیت تبدیل شدن به انرژی خالص را هم نداشتند؛ ارواحِ **فراموش‌شدگان**. این انرژی تیره، با سرعتی وحشتناک، شروع به دور شدن از بدن اِمِس کرد و در نقطه‌ای در بالای معبد، شروع به جمع شدن نمود. این توده‌ی عظیم و تاریک، با هیچ‌یک از انرژی‌های دیگر قابل مقایسه نبود؛ این **نقطه صفرِ زوال** بود. - این، انرژی‌ای است که از زیر پای هر دوی آن‌ها نشت می‌کند. انرژی‌ای که حتی استثمارگران هم نمی‌توانند آن را مصرف کنند و حافظان از لمس آن می‌ترسند. **این سرنوشت نهایی است، تاریک.** ما آن را جمع‌آوری می‌کنیم، آن را به صورت یک موج واحد آزاد می‌کنیم تا تمام **نظم** و **جریان** را به یکباره خنثی سازد. تاریک، با دیدن این حجم از نیستی، وحشت‌زده به عقب رفت. این نه شبیه جنگ بود و نه شبیه بقا؛ این یک **خودکشی هستی‌شناسانه** بود. - اما... اگر همه چیز نابود شود... دیگر چه چیزی باقی می‌ماند؟ اِمِس به آرامی چرخید و برای اولین بار، هاله‌ای ضعیف از یک لبخند، گوشه‌های دهانش را لمس کرد؛ لبخندی که از درد و یقین مطلق ناشی می‌شد. - آزادی مطلق، تاریک آزادی از هر شکلی.
    1 امتیاز
  23. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  24. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «تیغ گناه» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از اهالی قلم محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۷۴۴ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: قربانی بعدی این قصه کیست؟ 🌙 برگی از رمان: - آره دیگه، پس به‌خاطر چیه؟ همین دیروز که من و مادرم داشتیم از گرسنگی می‌مُردیم، هیچ‌کدوم‌مون رو یادشون نبود؛ یهو فیل‌شون یاد هندوستان کرد. ببینم اصلاً شما می‌خواین چی رو ثابت کنین که من مقصر همه‌ی این اتفاق‌های بدم باشم؟ 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/18/دانلود-رمان-تیغ-گناه-از-یاسمن-رضایی-کار/
    1 امتیاز
  25. 💌🌹 فرمان عاشقانه انجمن نودهشتیا 🌹💌 به نغمه دل گوش فرا دهید! رمانی نو رسیده با نام «گردنکش» چون شمعی در شب‌های تار بر افروخته و به جمع عاشقان قلم پیشکش شد. ✨📖 ─── 💞 ─── ✍️ نویسنده: @یاسمن از دلنوازان محبوب انجمن 🎭 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 💕 📜 شمار صفحات: ۲۹۳ ─── 💞 ─── 🌸 خلاصه: رادوین، دانیال و آرمان سه تا برادرن، ولی نه برادرهای واقعی، بلکه برادرهای خونی. بچه‌های ارشد و میراث‌دارهای خاندان بزرگِ کارا... 🌙 برگی از رمان: نگاهی به کت‌و‌شلوار خوش‌دوختی که به تن داشت انداخت و سری از روی اشتیاق برایش تکان داد. _ عالی شدی داداش رادوین، حقا که انگار برای خودت دوختنش! 🔗 جاده‌ی رسیدن به این قصه: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/16/دانلود-رمان-گردنکش-از-یاسمن-رضایی-کارب/
    1 امتیاز
  26. تارا دو دستش رو روی شونه‌م گذاشت و همون‌طور که توی ژست روانشناس‌ها فرو رفته بود، گفت: - چشمات رو ببند و نفس عمیق بکش. کاری که گفت رو انجام دادم که صدای هوهویی اومد، با تعجب به فاطمه نگاه کردم که با شدت و غلظت زیادی نفس عمیق می‌کشید. اخم‌هام رو توی هم کردم و اعتراض‌گونه گفتم: - فاطمه! فاطمه برای اولین بار مظلوم شد و با گفتن «باشه»ای بحث رو تموم کرد. دوباره چشمام رو بستم و سه بار نفس عمیق کشیدم، وقتی چشمام رو باز کردم آروم‌تر شده‌بودم. با لبخند خواستم چیزی بگم؛ اما تارا همون‌طور که شونه‌هام رو گرفته بود، زمزمه کرد: - مانتوت رو بردارم؟ لبخند روی لبم ماسيد و زیر لب گفتم: - بردار. اون هم بی‌معطلی به سمت اتاق رفت. می‌خواستم از روی زمین بلند شم که نگاه خیره‌ی فاطمه رو دیدم، وقتی متوجه شد که نگاهش می‌کنم لبخندی پهن زد. پشت چشمی براش نازک کردم؛ اما اون با همون لبخند که سی و دو دندون سفیدش رو نشون می‌داد، گفت: - جون... بخورمت. زهرماری نثارش کردم که به‌سمتم اومد و بغلم کرد، در حالی که گونه‌م رو به گونه‌ی برجسته‌ش فشار می‌داد و گفت: - همین‌طوری زشتی پشت چشمم نازک می‌کنی؟ با استرس از خودم جداش کردم و چشمام رو گرد کردم و گفتم: - واقعاً زشت شدم؟ فاطمه یه کم نگام کرد و بعد با ریز کردن چشماش، دستش رو توی جیبش کرد و گفت: - درستش می‌کنم. یه رژ کوچولو از جیبش بیرون آورد و روی لبام مالید، بعدش با اون رژ دو خط روی گونه‌م کشید و گوشه‌ی هر چشمش یه نقطه گذاشت و با دست مالید تا پخش بشن. گوشه‌های مقنعه‌ی تا خوردم رو باز کرد و کمی به‌سمت عقب هدایتش کرد تا موهام مشخص بشه. در اتمام کارش با ذوق انگشت‌های دست راستش رو به هم چسبوند و بوسه‌ای رو اون کاشت: - ای جان! چه کردم. تارا همون لحظه از اتاق خارج شد و هر سه به‌سمت درِ خونه‌ی کوچیک‌مون حرکت ‌کردیم. تارا وسط‌مون ایستاد و دو دستش رو روی شونه‌ی‌ من و فاطمه گذاشت و با لبخند گفت: - دانشجوها آماده‌اید؟ *** - روز اول دانشگاه ترکوندید. واقعاً آفرین! فاطمه دستش رو بالا برد و هول کرده گفت: - آقا اجازه...‌ . رئیس دانشکده که مردی مسن بود، کف دستش رو بالا برد و گفت: - هیس! من که روی صندلی بین تارا و فاطمه نشسته‌بودم، با چشمای گرد سریع گفتم: - فاطمه راست میگه آقا اجازه... . - هیس! تارا سری تکون داد و گفت: - حق با مرضیه‌ست، آقا اجازه... . رئیس که از کوره در رفته‌بود، با چشم‌هایی که از عصبانیت گشاد شده‌بود، زمزمه کرد: - لطفاً ساکت شید! تارا پای راستش رو روی پای چپش گذاشت و با اخمی کم‌رنگ گفت: - آقای رسائی آروم باشید، چشماتون رو ببندید و نفس عمیق بکشید... آفرین نفس بکشید... خارجش کنید. رسائی هماهنگ با حرفای تارا نفس کشید، وقتی کمی آروم شد، با لبخندی کم‌رنگ رو به تارا زمزمه کرد: - ممنونم خانم کیانیِ مطلق. و بعد با اخمی عمیق رو به ما ادامه داد: - خب، واسه این گند چه دلیلی دارید؟ تارا با خونسردی زمزمه کرد: - نفس عمیق! مدیر رو به اون با لبخند سری تکون داد و این‌بار آروم‌تر ادامه داد: - چه دلیلی واسه این فاجعه‌ای که انجام دادید دارید؟ ... رسماً فضای سبز دانشگاه رو نابود کردید.
    1 امتیاز
  27. نفس عمیقی کشید و زیر لب در حالی که چشم‌هایش را بسته بود، زمزمه کرد: - آره... بالاخره شد. چشمایش را باز کرد و به خودش در آینه‌ی قدی نگاه کرد. مانتوی سرمه‌ای و شلوار سیاهش برای جایی که می‌رفت مناسب بود. دستی به موهای سیاهش کشید، برای یک روز بی‌نظیر آماده بود؛ اما استرس و ترس عجیبی داشت. کف دستایش و پشت لبش عرق کرده‌بود و بی‌نهایت احساس گرما می‌کرد.‌‌ همان‌طور که به خود روحیه می‌داد، یک دستمال کاغذی برداشت و پشت لبش را پاک کرد: - ترسی نداره که... این‌قدر براش زحمت کشیدی. یاد آن روزها افتاد، قیافه‌اش را مچاله کرد و با اخم در آینه به خودش گفت: - چقدر هم که زحمت کشیدی، اوهوم‌اوهوم... اصلاح می‌کنم اصلاً براش زحمت نکشیدی، پس دلیلی هم برای استرس وجود نداره. اما چشمایش! تیله‌های سیاهش درونشان می‌لرزید و انگشت‌های دستانش هم دست کمی از آن‌ها نداشتند. پوفی کشید و ضد آفتابش را که دیگر هیچی نداشت، برداشت و با زور و فشار، کمی روی انگشتش ریخت. در واقع کرم شب، کرم صبح، نرم کننده‌ و کرم آرایشی و همه‌ی داراییش همین یک دانه ضد آفتاب بود. در اتمام کارش مقنعه‌ی سیاهش را سرش کرد و دو طرفش را چند بار تا زد. وقتی که از اتاق بیرون آمد، چشمش به تارا خورد که با نهایت خونسردی و بی‌خیالی، شیک و اتو کشیده صبحانه می‌خورد. او نیز آماده بود اما این‌که کی صبحانه‌اش تمام می‌شد را واقعاً نمی‌دانست، او... زیادی خونسرد بود. همان لحظه صدای مردی به گوشش خورد: - أحبك فاطمة! فاطمه با تیشرت سبز رنگش که الان دیگر سفید شده‌بود، در دهان تلویزیون کوچک‌شان فرو رفته‌ و درام عاشقانه‌ی عربی نگاه می‌کرد. وقتی که کاراکتر مرد به کاراکتر زن ابراز علاقه‌ کرد، فاطمه دو دستش را قفل کرد و پشت سرش گذاشت و همان‌طور که یک پایش خم بود و روی پای دیگرش نشسته بود، خودش را تکون داد و با شادی هیس‌وار زمزمه کرد: - آره‌آره همینه! مرضیه با دیدن موهای شانه نکرده و سر و صورت به هم ریخته‌اش، صدایش را پس کله‌‌اش انداخت و داد زد: - ذلیل شی فاطمه که پیرم کردی، برو آماده شو زود. تارا که با آرامش داشت چای می‌خورد، با صدای بلند مرضیه از ترس در جایش پرید و لیوان چای روی مانتوی زیتونی‌اش ریخت. فاطمه بی‌خیال‌تر از همیشه بالشت کوچکی که کنارش بود را به‌سمت صورت مرضیه پرت کرد و سپس با خونسردی به‌سمت اتاقشان رفت و گفت: - باشه ننه جون،‌ تو بگو دو من جلوتم. ناگهان همسایه کناریشان با شدت مشتش را روی دیوار کوبید و داد زد: - زهرمار... اون گاله رو ببندید عفریته‌ها! مرضیه لبش را گزید و بی‌توجه به بقیه سریع آینه‌ی کوچک جیبی‌اش را در آورد و به صورتش نگاهی انداخت تا دست گل فاطمه را ببیند. تارا نگاهی به او انداخت، استرس و ترس در حرکاتش هویدا بود. لبخندی زد و به‌سمتش آمد، دو دستش را روی شانه‌اش گذاشت و با لبخندی زیبا گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا این‌قدر استرس داری؟ همان لحظه فاطمه سرش را از در شکسته‌ی اتاق بیرون آورد و گفت: - مرضیه همسایه بغلی میگه کوفت صداتو ببر. و در پایان حرفش در اتاق را به‌شدت کوبید. مرضیه حیران روی زمین چهار زانو نشست و با قیافه‌ی مچاله و جمع شده و صدایی که می‌لرزید گفت: - تارا استرس دارم، خیلی استرس دارم. بعد چهار سال داریم می‌ریم دانشگاه. تارا دست‌هایش را که می‌لرزید در دست‌های کوچکش، اما گرمش گرفت و با همان لبخند مهربانش که به همه آرامش می‌بخشید، شانه‌اش را بالا انداخت با تکان سرش گفت: - خب، این کجاش بده؟ مرضیه آب دهانش را قورت داد و خیره به او زمزمه کرد: - این‌که... میریم توی کلاسی بشینیم که از بقیه چهار سال بزرگتریم و هزار تا فاصله‌ی طبقاتی که بینمونه، خیلی استرس دارم... بهمون نخندن؟ تارا آرام خندید که گوشه‌ی چشم‌های قهوه‌ایش کمی چین افتاد و او را بانمک‌‌تر کرد: - نداشته باش... بنده‌خداها که واسه خواستگاری ما نیومدن، میریم و میام هیچی نمیشه. همان لحظه فاطمه حاضر و آماده با مقنعه‌ی مشکی و مانتوی آبی آسمانی از اتاق خارج شد. با لبخندی بزرگ دستش را آویزان بند شلوارش کرد و آن را به‌سمت چپ کشید و گفت: - دخترای کرمونی آماده باشید تا بریم مخ پسرای تهرونی رو بزنیم. اما وقتی قیافه‌ی آویزان مرضیه را دید لبخندش محو شد و آمد و کنارشان نشست.
    1 امتیاز
  28. پارت صد و یازدهم داشتم از آشپزخونه می‌رفتم بیرون که یهو بی‌مقدمه گفت: ـ مامان شهریه این ترم یلدا خیلی بالا رفته؛ یعنی...بیشتر از توان مالی ما شده! سرحام میخکوب شدم! برگشتم سمتش و گفتم: ـ خب...من هم... فرهاد با ناراحتی حرفمو قطع کرد و گفت: ـ نمیشه مامان؛ تو قلبت خسته میشه، نمی‌تونی بیش از حد کار کنی! وضعیت مغازه هم که مشخصه...یه درآمد ثابت داریم؛ روی مبل نشستم و به امیر فکر کردم... ناخودآگاه اشکم درومد و گفتم: ـ اگه امیر بفهمه... فرهاد سریع اومد کنارم نشست و بغلم کرد و گفت: ـ من قربون تو و اشکات بشم؛ گریه نکن! اصلا چیزی نمیشه...مگه فرهادت مرده؟! خودم کار می‌کنم، خرج این ترمش هم در میارم. نگران نباش! نگاش کردم و گفتم: ـ آخه از کجا میخوای اون همه پول دربیاری پسرم؟! ترم بعدیش کمتر از یه هفته دیگه شروع میشه! با اطمینان خاطر بهم نگاه کرد؛ نگاهاش منو یاد فرهاد مینداخت! واقعا برای من انگار فرهاد اصلا نمرده بود و تو وجود بچه‌هاش بود چون بی‌اندازه پسرم چهره و نگاهاش شبیه پدرش بود...گفت: ـ تو اصلا به این چیزا فکر نکن مامان! بعدشم بابا هم ناراحت میشه، لطفا چیزی بهش نگو! بنده خدا درگیری‌های ذهنیش زیاده! دیگه اینم بهش اضافه نشه.
    0 امتیاز
  29. مقدمه: ما موجودی هستیم که رهبران رو به گریه می‌‌ندازه، امپراطوری‌ها رو نابود می‌کنه. ما موجودی هستیم که آدم به‌خاطرش از بهشت رونده شده. ما دختریم! یاغی و سرکش، متکی به خود، با یه عالمه استعداد و دنیایی پر از شور و شوق! اما گاهی پیش میاد که سر به زير میشیم، مطیع میشیم، ساکت میشیم. نه برای این‌که ترسیدیم یا که ضعیفیم؛ نه برای این‌که تو قدرتمند یا ترسناکی! نه‌نه اصلاً! چون عاشق میشیم! لوس میشیم، الکی مریض میشیم و اين بند کفش مدام میره زیر پامون تا بیوفتیم توی بغل تو... آره ما مثلاً ضعیف میشیم... .
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...