تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 09/03/2025 در همه بخش ها
-
تمدید تا جمعه🗝️⏳ @shirin_s @هانیه پروین @سایان @ملک المتکلمین @S.Tagizadeh @Amata4 امتیاز
-
مهتاب نیمهشب مثل نقره روی زمین ریخته بود. جادوگر پیر، شنل سیاهش را روی شانه کشید و آرام درون تالار سنگی قدم گذاشت. تالار پر از شیارهایی بود که روی دیوارها حکاکی شده بودند؛ خطوطی که به چشم هر انسان عادی فقط شیار بودند، اما برای او رازهای جهان را در دل داشتند. در میان تالار، حلقهای سنگی روی زمین کشیده شده بود، حلقهای که سالها پیش با خون خودش مهرش کرده بود. او آهی کشید؛ میدانست هر بار وارد این حلقه میشود، یک قدم به سوی نیستی نزدیکتر میرود. با نوک عصایش روی حلقه ضربه زد و جرقههای آبی در هوا پخش شدند. به محض اینکه زمزمه طلسم آغاز شد، هوا سنگینتر شد. صدای غرش آرامی از اعماق تالار برخاست، انگار سنگها نفس میکشیدند. جادوگر کلمات باستانی را تکرار کرد و از نوک عصا، شعلهای سبز برخاست. شعله پیچید، بالا رفت، و چون ماری از آتش در سقف فرو رفت. او خیره ماند، قلبش تند میزد، چون میدانست اگر حتی یک هجای طلسم را اشتباه بگوید، شعله او را خواهد بلعید. درون شعله، تصاویری آشکار شدند: چهرههایی محو، روحهایی که زمانی دشمن یا یار او بودند. یکی از آنها، زنی با موهای سپید، چشم در چشم او دوخت. زیر لب گفت: «تو هنوز راز را نگه داشتهای، مگر نه؟» جادوگر به سختی قورت داد. آری، رازی که سالها در دلش دفن شده بود، سرنوشت یک پادشاهی را تغییر داده بود. اما حالا زمان اعتراف نبود؛ زمان قدرت بود. طلسم اوج گرفت، حلقه درخشید، شعلهها شکل گرفتند و در مرکز تالار پیکرهای نیمهشفاف پدید آمد. موجودی ساختهشده از نور و تاریکی. او دستانش را گشود و از میان شعلهها چیزی همچون ستاره افتاد. ستارهای درخشان، کوچک، اما پر از انرژی ناب. جادوگر لرزید، زیرا میدانست این همان چیزیست که تمام عمر دنبالش بود. قدمی جلو رفت، حلقه زیر پایش داغ شد. صدای استخوانخراشی در تالار پیچید: «هرگز نمیتوانی بدون پرداخت بها، ستاره را به دست بیاوری.» جادوگر فریاد زد: «طلسم خونم را قبول کن، اما ستاره را بده!» شعله او را در بر گرفت، حلقه لرزید، و صدای انفجار خاموشی همهجا را پر کرد. وقتی دود فرو نشست، تالار خالی بود. فقط یک ستاره کوچک در مرکز حلقه میدرخشید…!4 امتیاز
-
نور ماه تنها راه نشانش بود. بیقرار و ترسیده در میان جنگل میدوید. سعی داشت که از میان درختان برود تا آن موجود عجیب او را گم کند. آری، آن موجوذ عجیب با زخمی بر صورتش. در یک لحظه او را دید. چه بود؟ گرگ بود؟ انسان بود؟ نه نمیشود! چه کسی چنین چیزی دیده؟ شاید میمون بود و او آنقدر ترسیده بود که مانند حیوانی... بهتر است بگویم هیولا ترسناکی دیده بودش. اما اگر میمون بود چرا او را تعقیب میکرد. مگر میمون گوشت میخورد؟ شاید او را تعقیب نمیکرد. بهرحال دقایقی بود که آنا میدوید و متوجه نشد صدای پای آن موجود چه زمانی دیگر شنیده نشده. اصلا نمیدانست صداهای وحشتناک از چیست. شاید فقط صدای قدمهای خودش بود. ایستاد. تنش میلرزید. پاهای درد میکرد و اعصابش ناآرام بود. با وجود تردید بسیار به عقب بازگشت. باید مطمئن میشد که آن موجود دنبالش نمیکند اما.... با دیدن زخم عمیق و هفتی شکل تنش به لرزه در آمد. موجود با آن بدن بزرگ و پر مو و دندانهای بیرون زده و چشمان سرخ نگاهش کرد. سپس سرش را بالا برد و نعره ترسناکی زد. هنگامی که نعره زد آنا دانست که خواب نیست. همزمان با آن موجود جیغی از ترس زد. اما صدای جیغ او در نعره موجود گم شد. او داشت زهر ترک میشد. آن موجود ترسناک از او چه میخواست! پاهایش دیگر توان نگه داشتن بدنش را نداشتند. بر روی زمین نشست. در مقابل چشمانش پنجههای کشیده آن موجود را میدید. گرگ بود؟! خیر، گرگ که بر دو پا نمیایستاد! انسان بود؟! خیر، اینهمه مو و آن ریشها! احساس کرد قطرات لزجی بر روی پیشانیاش میریزند. سرش را بالا آورد. صورت ترسناک موجود بالای سرش بود و به او زل زده بود و آب از دهانش بر روی صورت آنا میریخت. او وحشتی کرد و فریادی از ترس زد و از هوش رفت. هنگامی که چشم باز کرد اول ندانست در کجاست. در آغاز آرزو داشت در اتاق خودش باشد و آنچه بر او گذشت کابوس باشد اما در حالی که با چشمان نیمه بسته خواست بر سر جایش بنشیند تا ببیند در کجاست، کمرش با چیزی برخورد کرد و دوباره به صورت دراز کشیده در آمد. چشمانش را باز کرد و دوباره و بر را نگاه کرد. در یک... در یک... نمیدانست اسمش را چی بگذارد. شاید یک تونل کوتاه بود که به سختی ده ثانت از او بیشتر ارتفاع داشت. سعی کرد خم شد و پشت پاهای خود را نگاه کند. خبری از نور نبود. تنش شروع به لرزیدن کرد. او از هیچ چیز به اندازه اسیر شدن نمیترسید. آیا قرار بود آنقدر آنجا بماند تا از بیاکسیژنی یا بیغذایی بمیرد؟ فریادهایی از ترس زد. نه میتوانست کلامی به زبان بیارد و نه میتوانست حرکتی به خود بدهد پس فقط فریاد میزد. صدای جیغهایش گوش خود را نیز آزار میداد. ناگهان نوری به داخل آمد. امیدوار به زیر پایش نگاه انداخت. انگار سنگی مقابل تونل بود که کنار رفت. کسی مچ پایش را گرفت. آنا ترسید و خواست خود را به جلو بکشد اما او را به راحتی بیرون کشید. او وحشت داشت. آیا قرار بوذ یک موجود ترسناک دیگر ببیند؟ اما هنگامی که به بیرون کشیده شد و چشمانش به نور عادت کردند در تعجب ماند. در بالای سر او یک پسر نوجوان بود. گمان برد که آن پسر نجات دهنده اوست و خواست تشکر کند اما پسر پیش دستی کرد و گفت: - تو را میبرم مگر ملکه خوشش بیاید.4 امتیاز
-
ماه در اوج آسمان میدرخشید؛ گویی چشم بیدار آسمان بود که هیچگاه پلک نمیزد. نور سرد و نقرهایاش از لابهلای شاخههای درهمتنیدهی جنگل میلغزید و بر زمین خیس و پوشیده از برگهای پژمرده میریخت. سکوتی وهمآلود همهجا را فرا گرفته بود، سکوتی که با هر قدم او شکسته میشد. صدای خشخش برگها زیر پاهای لرزانش، در آن دل تاریکی، مثل طبل مرگ به گوش میرسید. او میدوید، با تنی خسته و نفسی بریده. هر دم نفسش مثل شعلهای خاموششده از دهان بیرون میزد و در سرمای شب به مهی محو تبدیل میشد. پشت سرش، صدای پاهای سنگین چیزی شنیده میشد، چیزی که حضورش حتی بدون دیدن، روح را میلرزاند. تعقیب بیوقفه ادامه داشت، و هر لحظه نزدیکتر میشد؛ آنقدر نزدیک که گویی سایهاش را بر گردن او انداخته بود. ناگهان نعرهای هولناک درختان را لرزاند. پژواکش در میان تنههای پیر و ضخیم جنگل پیچید و پرندگان شبزی هراسان از لانهها بیرون جستند. بالهایشان در هوا شلاقوار به هم خورد و فضا پر از جیغهای کوتاه شد. قلب او از جا کنده شد؛ نفسش بند آمد و پاهایش به لرزه افتاد. اما فرصت ایستادن نبود. بیشتر دوید، شاخهها صورتش را خراشیدند و دردهای سطحی پوستش را بریدند. با اینحال، هیچکدام به اندازهی وحشتی که پشت سرش بود اهمیتی نداشت. جنگل به جای پناه، زندانی بیپایان مینمود؛ هر درخت مثل دیواری سیاه جلوی راهش قد علم میکرد. زمین ناگهان خیانت کرد. پایش به ریشهای قطور گیر کرد و با شدتی وحشتناک به زمین افتاد. صدای برخورد بدنش با خاک نمناک در گوشش پیچید. درد، مثل برقی مرگبار در ساق پایش دوید. زخم عمیقی روی پوستش باز شد و خون گرم بر برگهای سرد و خیس جاری گشت. برای لحظهای نتوانست حرکت کند. اما غریزهی بقا او را وادار کرد. با دست لرزان و انگشتانی پر از خاک، خودش را بالا کشید. پاهایش میلرزید، زخم تیر میکشید، اما هنوز جرقهای از امید در دلش روشن بود. شاید راهی، شاید نوری، شاید معجزهای در این تاریکی پیدا شود. صدای پای سنگین نزدیکتر شد. شاخهای شکست، زمین لرزید، و مهِ غلیظ کنار رفت. سایهای عظیم میان مه آشکار شد. هیولایی که اندامش در تاریکی محو بود اما چشمهایش مانند دو اخگر زرد درخشیدند. نعرهای دیگر کشید، اینبار آنقدر نزدیک که استخوانهایش را لرزاند. دندانهای بلند و تیزش در نور ماه برق زدند، گویی شمشیرهایی آمادهی دریدن. صدای نفسهایش مثل غرش طوفان بود؛ هر دمش بوی آهن و خاک و خون میداد. او عقب عقب رفت، پای زخمیاش روی برگها میکشید و ردی خون پشت سرش بر جا میگذاشت. ماه، همچون شاهدی خاموش، بر صحنه مینگریست؛ بیآنکه کمکی کند، بیآنکه نوری بیشتر بدهد. جنگل نفس نمیکشید. همهچیز ساکت شده بود، تنها صدای تعقیب، نعرهها و ضربان دیوانهوار قلب او در فضا میپیچید.3 امتیاز
-
تراژدی،عاشقانه خلاصه: داستان درباره زنی است که در مسیر پیچیدهای از وابستگی، انتظار و سایههای گذشته قرار میگیرد. زندگی او از سکوتهای عمیق، انتخابهای آسیب و حسرتهایی است که با گذر زمان سنگینتر میشوند. مقدمه: در فضای تاریک و خفه، زمان آهسته میگذرد و لحظاتی با خاطرهها و سکوتها گره خورده است. زنی میان گذشته و حال، میان امید و یأس، تلاش میکند خودش را پیدا کند، حتی اگر هر روز حس کند که هیچ راه بازگشتی نیست2 امتیاز
-
اتاق تاریک بود. تاریکتر از آنچه چراغ ضعیف گوشهی سقف میتوانست از پسش برآید. نور زرد و لرزانی که بیشتر به سایه شبیه بود تا روشنایی، روی دیوارها میدوید و میافتاد روی پردههای خاکستری که سالهاست شسته نشده بودند. بوی نم و رطوبت، بوی چرک لباسهای کهنهای که روی بند آویزان مانده بودند، در هوا پیچیده بود. در میان این همه سکوت و خفگی، تنها صدای نفسهای آرام کودک شنیده میشد که در گوشهی اتاق، درون گهوارهی زهواردررفته خوابیده بود. نیلوفر، زانوهایش را بغل گرفته و کنار دیوار نشسته بود. چشمانش باز بود، اما انگار چیزی نمیدید. نگاهش به جایی در میان سایهها گره خورده بود. به گهواره نبود، به چراغ هم نبود، حتی به زخمهای کهنهی دستش که از شدت فشار ناخنها روی پوست جا انداخته بودند هم نبود. نگاهش به چیزی بود که وجود نداشت، یا اگر وجود داشت، سالها پیش از دست رفته بود. سکوت اتاق مثل پارچهای سنگین روی سینهاش افتاده بود. هر بار که نفس میکشید، چیزی در گلو راهش را میبست. دستی روی سینهاش فشار میآورد، دستی که سالهاست حضورش را کنار خودش حس میکند: دست همان مرد. همان مردی که حالا شوهرش بود، اما هیچوقت همسرش نشد. روی میز کوچک گوشهی اتاق، قاب عکسی بود. قاب فلزی زنگزدهای که گوشههایش خم شده بود. در عکس، زنی ایستاده بود با چشمانی نیمهخندان، با لباسی روشن. او خواهرش بود. همان که حالا سالهاست در کما فرو رفته و نفسش را به دستگاه سپرده. همان که او را به سایهای از خودش تبدیل کرد. بلند شد، رفت سمت میز و قاب را برداشت. دستش لرزید. انگشتانش هنوز رد زخمهای تازهای داشتند، جای همان تیغی که بارها روی پوستش نشسته بود، نه برای کشتن، بلکه برای یادآوری. یادآوری اینکه جای او نیست. یادآوری اینکه بدنش، حتی اگر زنده باشد، تنها ادامهی خواهرش است. صدای گریهی کوتاه الا کودکش او را برگرداند. آرام قاب را روی میز گذاشت و قدم برداشت. گهواره در گوشهی تاریکتر اتاق بود. دختر خم شد و صورت الایش را نگاه کرد. دختری کوچک بود، با موهایی نرم و تیره الا به او لبخند زد در خواب، لبخندی بیدلیل، بیهیچ دانشی از اینکه مادرش، خود، لبخند را سالهاست گم کرده. چشمانش پر شد. اشکها آرام آمدند پایین و روی گونههایش لغزیدند. اشکهایی بیصدا، همانطور که همیشه گریه میکرد. صدایی از گلویش بیرون نیامد. انگار یاد گرفته بود که گریه، اگر شنیده نشود، واقعیتر است. دست لرزانش را به سمت صورت کودک برد، اما قبل از آنکه لمسش کند، ایستاد. انگار میترسید لمس کند. میترسید عشق جاری شود. میترسید زخمهایش، از پوستش به پوست کودکش سرایت کند. روی دیوار، لباسی آویزان بود. لباسی زنانه، با طرحی قدیمی. همان لباسی بود که سالها مجبور شده بود به تن کند. لباسی که بوی خواهرش را داشت، بوی گذشته، بوی دختری که هیچوقت او نشد. نزدیک رفت، به لباس نگاه کرد. دستش را بالا آورد، اما جرات نکرد لمسش کند. هنوز صدای مرد در گوشش میپیچید: «لباسهاش به تو میاد… دست نزن به زخمهات، بذار یادم نره کی بودی.»2 امتیاز
-
🌙📜 اطلاعیه کهکشانی نودهشتیا 📜🌙 💥 انفجار قلم تازه! 📖جلد دوم رمان نوبرانه: «دستامو ول نکن» منتشر شد! ─── ✦ ─── 🖊 نویسنده: @QAZAL از نویسندگان پرطرفدار انجمن 🎭 ژانر: اجتماعی، عاشقانه 📜 صفحات: 292 ─── ✦ ─── 🍂 خلاصهای کوتاه، اما پر از طوفان احساس: ...هیچ اتفاقی، تصادفی نمیافته و شاید باید باهاش روبرو میشدم تا... 🌌 گوشهای از جهان داستان: نور امیدم از زندگیم ناپدید شد و من و دخترم رو تنها گذاشت... 🔗 دروازهی ورود به ماجرا: (لینک) https://98ia-shop.ir/2025/09/03/دانلود-رمان-دستامو-ول-نکنجلد-دوم-از-غز/ ─── ✦ ─── هر رمان، یک سیاره تازه است🚀✨1 امتیاز
-
گر ز درون شکستهای؛ فاش مکن که خستهای. -سیمین بهبهانی1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روی صخرهای دورتر از جنگلِ فرو رفته در دل وهم و تاریکی نشسته بودم و به ماه کامل شدهی وسط آسمان نگاه میکردم. امشب وقتش بود؛ امشب همان شبی بود که سالها منتظرش بودم. ماه کاملاً بالا آمد و نور زیبای مهتاب به روی تن و بدنم پاشید. با افتادن نور ماه بر پیکرم دردی شدید در تمام بدنم پیچید و رگ و پیِ تنم با فشاری عذابآور کشیده شد، من اما از این درد لذت میبردم. این درد سرآغاز من بود؛ سرآغاز زندگی جدید من! روی دو پا ایستادم و نعرهای کشیدم؛ نعرهای از سر درد، خشم و قدرت! زخمهای بیشمار تنم که در اثر درگیر شدن با سربازان پادشاه آلفرد به وجود آمده بود یک به یک از بین میرفت و من با چشمان بسته هم تغییر شکل بدنم و جوشیدن خون گرم در رگهایم را به خوبی حس میکردم. با این تغییر شکل ممکن نبود سربازان آلفرد که در تعقیبم بودند پیدایم کنند و من با خیالی راحت میتوانستم برنامههایم برای کشتن آلفرد و کسب پادشاهی را عملی کنم. دردم که کمکم از بین رفت چشمان کشیده و آبی رنگم را با حرکتی ناگهانی گشودم و به تن غول پیکرم نگاهی انداختم. عضلاتی بزرگ، رگهایی بیرون زده، دندانهای تیز و آمادهی دریدن و پنجههایی که قدرتِ از بین بردن هرکسی را داشت و حالا من یک آلفا بودم. حالا به چیزی که میخواستم رسیده بودم و وقتش بود تا مادرم را از چنگ آلفردِ بیرحم نجات بدهم، انتقام پدرم و کودکیِ از دست رفتهام را از او بگیرم و پادشاهی سرزمینی که حق من بود را از آنِ خود کنم. به آسمان نگاه کردم و رو به ستارهی درخشانی که معتقد بودم از پس آن پدرم مرا مینگرد با صدایی خشدار و غرش مانند گفتم: - من رو میبینی بابا؟! منم، همون راموس کوچولو و ضعیف که حتی زوزه کشیدن رو هم بلد نبود، ولی دیگه ضعیف نیستم؛ مثل تو یه گرگینهی بالغ و قوی شدم. حالا میخوام به وصیتت عمل کنم؛ مادرم رو از اون زندان لعنتی آزاد کنم، پادشاهی رو از آلفرد پس بگیرم و مردم سرزمینم رو نجات بدم. دلم میخواد به راموس کوچولوت افتخار کنی بابا! ستارهی درخشان به رویم چشمک زد و لبخندی بر صورت پوزهمانندم نشاند. پدرم از من راضی بود و من مگر چیزی جز این میخواستم؟!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت دوم: پس از آن شب، دیگر نمیخوابیدم — نه چون نمیتوانم، بلکه چون خواب دیگر برایم مفهومی نداشت. چشمهایم باز میمانند، نه برای دیدن، که برای حسکردن. صداهایی از دل خاک، از وزش باد در شکافهای دیوار، از قطرات شبنم روی سقف کلبه به گوشم میرسند که پیش از آن، جز سکوت نمیشنیدمشان. انگار جهان به حرف آمده بود. یا شاید... من بودم که بالاخره زبانی برای فهمیدن پیدا کرده بودم. آتش درونم، دیگر خاموش نمیشود. نه آنکه بسوزاند، نه آنکه برهم بزند، بلکه مثل نفس کشیدنی آرام، همیشه حضور داشت. دستهایم گاهی بیدلیل گرم میشوند. وقتی عصبانی میشدم، هوا دورم لرزش پیدا میکرد. و عجیب تر از همه، مردم، دیگر نمیگذشتند، نمیدیدند و بیاعتنایی نمیکردند. با ترس نگاه میکردند؛ با شک، و یکی دو نفر... با احترام. همانها که مرا پیش از آن حتی به چشم نمیدیدند. اسمم هنوز گفته نشده بود، اما حضوری در من شکل گرفته بود که دیگر نیاز به نام نداشت. من، در سکوت، خود را «شُعله» میخواندم. چون حس میکردم چیزی در من روشن شده باشد، و اگر درست از آن نگهداری شود، میتوان کوهها را گرم یا خاکستر کرد. دزدی که آن شب سعی کرد کیسهی یادگاری مادر را بدزدد، اولین کسی بود که حقیقت را چشید. دستش را گرفتم — و تنها نگاهش کردم. چیزی نگفتم، چیزی نخواستم، فقط در درونم، بیآنکه بدانم چطور، فرمان دادم. و، شرارههای کوچک در نوک انگشتانم پدیدار شد. او جیغ زد، دوید، و من... تنها نگاهش کردم که در تاریکی گم شد. بعد از آن، کسی دیگر نزدیک نشد. بزرگان محله، زنانی که زمانی من را «آن بچه بیپدر» صدا میزدند، اکنون از نگاه من پرهیز میکردند. انگار چیزی در چشمهایم پیدا شده بودند که با آن روبهرو میشوند. چیزی از جنس حقیقت... یا شاید هشدار. درون کلبه، تنها شده بودم. تنهایی های متفاوت با قبل. پیش از آن، تنهایی ام خالی بود؛ اما حالا، از نجوا، برای حسهای غریب، برای پیشبینیهایی که نمیدانستم از کجا میآیند. گاه در خواب، زن را میدیدم با لباسی از مه، که در دستانش کوزهای از نور داشت. گاه مردی بیچهره که دست به خاک میزد و از آن، زخم یا زندگی بیرون میکشید. و گاه... من بودم، روی صخرهای بلند، با لباسی از شعله و تاجی از شب. من تمرین میکردم، هر روز، با آتشی که فرمان میدادم بیدار شود، اما گاه سرپیچی میکرد. آموختم که عنصر، بازیچه نیست. آموختم که آتش، دوست نیست؛ دشمن هم نیست. او فقط تابع ارادهایست که از درون بجوشد، نه از هوس یا ترس. آتش به من میآموخت، و من پاسخ میدادم. روزی که با شعلههای کوچک را در میان دو کف دستم نگه دارم، بیآنکه بسوزد یا خاموش شود، راهی را فهمیدم در پیش دارم — اما اولین گام را برداشتهام. آن روز، درست در لحظههایی که آتش به شکل کامل در میان دستانم نشست، زمین زیر پایم میلرزد. نه زلزله، نه کابوس. حسی ارتباط از ارتباط. گویی چیزی مرا صدا کرد — نه با صدا، بلکه با حضور. و درست همان شب، برای اولین بار باد، با من حرف زد. نه در قالب کلمه، نه در قالب نغمه. بلکه با جهتی که گرفت، با زمزمه های در گوشم، با احساسی که در دستم دوید. او آمد، و آتش، بیهیچ مقاومتی، کنارش آرام گرفت. من، ملکه نبودم. هنوز نه. اما دو عنصر، در یک لحظه، کنارم ایستاده بودند. و این آغاز چیزی بود که حتی رویایم هم جرأت دیدنش را نداشتند. من به ستارهام نگاه کردم، و زیر لب، برای اولین بار نامم را گفتم. نه از جنس خاک، نه از جنس درد، بلکه از جنس سرنوشت. و باد، آن را با خود برد — تا روزی، جهان آن را تکرار کند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت ۸ آریا ساکت مانده بود. صدای چکیدن آب از لوله شکسته از سقف زیرزمین، خیلی آرام، مثل پتک روی اعصابش فرود میآمد. صفحه نمایش کوچک روی دیوار هنوز خاموش بود، اما ذهن او شلوغتر از همیشه. در جیب پالتویش، کارت شناسایی قدیمیاش هنوز وجود دارد. نیمهسوخته، لکهدار، اما برای یادآوری آنچه که بود کافی است. زمانی که فکر میکرد انسان است، فقط انسان... نه این چیزی که حالا در آینه میدید. پای راستش بیدرد نبود. رد جراحی فلزی زیر پوست، مثل رگههای گذشتههای ناخوانده، مدام حضورش را فریاد میزد. او نمیدانست چرا و چگونه، اما مطمئنم همهچیز از روز حادثه شروع شده است. دستش را روی میز کشید و کاغذی را برداشت که شب قبل با دستخط خودش نوشته بود. روی آن فقط یک جمله بود: «اگه تو نباشی، دیگه من کیام؟» درِ باز شد. آریا بیآنکه برگردد، فهمید چه کسی وارد شده است. بوی خاص داشت ترکیبی از چرم، باروت و انواع عطر زنانه. ناوان. ـ حالت بهتره؟ ـ بستگی داره منظورت از "بهتر" چی باشه. ناوان مکث کرد. بارانیاش را درآورد و روی صندلی انداخت. نگاهی به میز انداخت، به کاغذ، و بعد به آریا. ـ تو هنوزم دنبال جواب همون سوالی نه؟ آریا سکوت کرد. ناوان به سمت پنل کنترل رفت. رمز را وارد کرد. صدای نرم افزار فعال شدن سیستم فضای اتاق را پر کرد. نور آبی رنگی روی دیوار ظاهر شد، و با آن، تصویر چهرهای زنانه... بخشی دیجیتال، بخشی انسانی. آریا زیر لب گفت: ـ لیارا... اما تصویر دوم نیاورد. صفحه خاموش شد. ناوان با صدایی سرد گفت: ـ فعلاً دسترسی بهش مسدوده. هنوز آماده نیستی. آریا بلند شد. صدایش آرام، اما پر از خشم پنهان بود. ـ از کِی تصمیم گرفتی من برای چی آماده هستم و برای چی نه؟ ـ از فهمیدم تو حتی نمیدونی کی هستی، آریا. سکوت دوباره برگشت. اما دیگر آن سکوت قبل نبود. سنگین تر بود، آشنا، اما خطرناک. چیزی در چهره آریا تغییر کرده بود. او میدانست یک چیزی درونش بیدار شده... چیزی قدیمی، اما نه کاملاً انسانی.1 امتیاز
-
پارت ۷ آریا وارد اتاق شد. نور زردرنگی از لامپ نیمهسوختههای بر روی سقف میتابید و اتاقهای دیواری را مانند اعضای یک بدن نشان میداد. اتاق خالی نبود. در گوشهای، یک میز فلزی بود با انبوهی از کاغذها، نوارها، قطعات مدارهای بازشده، و یک مانیتور قدیمی که به طرز عجیبی هنوز روشن بود. روی میز، چند عکس قدیمی افتاده بود. یکی از آنها، تصویری تار از خودش بود — یا چیزی شبیه به خودش. آریا به عکس خیره شد. سالها پیش گرفته شده بود. صورتش خشک، نگاهش تهی، اما چیزی در آن چشمها بود که حالا به طرز دردناکی آشنا میآمد: نافرمانی. کنارش تصویری از یک زن با روپوش سفید بود. چهرهاش تار بود، ولی یکجور گرما از آن میتابید. آریا حس کرد میشناسدش. نه به اسم، نه به خاطر — به حس. انگار بخشی از حافظهاش فریاد میزد: «او تو را نجات داده بود.» دستش را به آرامی روی میز کشید و یک پرونده را باز کرد. اسناد داخلی بود. گزارشهایی با مواردی مانند: "نشت عنوانها در نمونه AR-Y4A" "واکنش به محرکهای احساسی در حضور عنصر LIA" "روند خروج نمونه از کنترل، خطر بالا" لبان آریا بیاراده زمزمه کردند: - لیا... . او دیگر مطمئن بود. لیا بخشی از این پروژه بود. نه فقط به عنوان یک آدم عادی در زندگیاش، بلکه احتمالاً یکی از آنهایی است که از ابتدا ساختهشدهاند. شاید حتی... کسی که خواسته بود نجاتش دهد. روی مانیتور چیزی شروع به پخش شد. بدون لمس یا فرمانی، انگار دستگاه خودش فهمیده بود زمانش رسیده است. تصویری درون یک آزمایشگاه: مردی که ماسک پزشکی به صورت دارد، ایستاده کنار جسمی بیهوش، متصل به کابلها و لولهها — آریا. و صدایی که پخش میشود، صدای همان مرد خشدار درون ذهنش: «مرحله چهارم موفقیتآمیز. در سطح رفتاری، نمونه هنوز پایدار است. اما عامل احساس، عامل خطر است. اگر احساسی با LIA ادامه پیدا کند، روند نابود می شود. باید تصمیم گرفت. یا او، یا پروژه.» صدای تپشهای سنگین قلبش بالا گرفت. نه برای ترس، برای درک. پازل کاملتر میشد، و همزمان با هر قطعه، درونش چیزی شکستهتر است. در فایلهای دیگر، مدارک حذف حافظه، سرکوب خاطرات، تزریق کنترلکننده، همه با امضاهایی از افراد ناشناس وجود داشتند. ولی یکی از آنها آشنا بود. دستخطی که با خط قرمز زیرش نوشته بود: «اگر از کنترل خارج شود، خودش تصمیم میگیرد.» دستش را مشت کرد. نه از عصبانیت. از چیزی شبیه به غم. همهچیز نمایشی بود. حتی خاطراتی که گمان میکرد خودش ساخته است. او برگشت، از پنجرهی شکسته به بیرون نگاه کرد. شهر همان شهر بود، اما او دیگر آن آدم نبود. نه بهخاطر ماشینیبودنش، اما چون حالا... برای اولین بار، میدانست چرا ساخته شده است. و برای چه چیزی بود. با قدمهایی سنگین، از اتاق بیرون رفت. به راهرو برگشت، و صدای باران روی سقف زنگزده میریخت. صدای زنانههای در گوشش پیچید — خیلی آرام، خیلی دور: «اگر بهت گفتم برو... برای این بود که بمونی.» لیا. صدایش در حافظهاش زنده بود. و این یعنی بخشی از او هنوز واقعی بود. و حالا نوبت حرکت بود.1 امتیاز
-
پارت ۶ آریا نفس عمیقی کشید و قدم به درون آن مکان تاریک گذاشت. دیوارهای پوشیده از زنگ زدگی و ن، بوی تندی از هوای خشک و چسبهای خشک شده در پخش میکردند. هر قدمی که برمیداشت، صدایی میکرد که در سکوت در آنجا طنین میانداخت. صدایی که انگار میخواست رازهایی را فاش کند، اما در عین حال سایهای از هشدار نیز بود. نورهای ضعیف از یک چراغ قدیمی در انتهای راهرو میتابید و تصویری لرزان روی دیوار ترکها میانداخت. تصویری که هر لحظه تغییر میکرد و در هر شکل، از گذشته ناگفتهای را به خاطر آریا میآورد. دستهایش هنوز سرد و بیحس بودند، ولی او نمیتوانست متوقف شود. مغزش درگیر صدای آن مرد با لهجهای که هیچ وقت تشخیص داده نمیشد. صدایی که حالا مثل پچپچهای در گوشش تکرار میشود: «یا جلو میری، یا از پشت میکشنت تو.» همهچیز در آن لحظه ساده به نظر میرسید، اما بیماری که نداشت، حالا بیوقفه میتپید. انگار که می خواست بگوید: «این بار فرق می کند.» حالا دیگر نمی توانم بگویم که فقط یک مأمور است. اینجا خانهای بود که خاطرات گذشته و رازهای سرکوب شده در آن حبس شده بودند. خانهای که با هر نفس کشیدن، به آریا نزدیکتر میشد. او به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست. جستجو میکرد آرام شود، ولی صدای گامهایی نامعلوم از پشت سرش در فضای پیچید. برگشت؛ هیچکس نبود، فقط سایهای نامشخص در تاریکی. آریا با خود فکر کرد: «ذهنم بازی میکند... یا واقعاً کسی اینجا هست؟» با هر لحظه، فشار بر این سؤالها سنگینتر میشد و ذهنش شروع به بازگشایی قفلهای فراموش شده کرد. تصویری مبهم و تار از زنی که در یک اتاق تاریک نشسته بود جلوی چشمش رژه رفت. لبخند ناپیدای او، همان لیا بود؟ یا تصویری بود که ذهنش ساخته بود؟ سرش را تکان داد؛ نمیخواست خودش را گول بزند، اما حقیقت داشت که لیا، در هر شکلی، هنوز در زندگیاش حضور داشت. نه به صورت جسمی، بلکه مثل نوری است که از میان تاریکی میدرخشید و مسیرش را روشن میکند. در همین حال، صدای خشدار یک تلفن قدیمی که مدتها خاموش بود، در فضای سرد و نمناک به گوش رسید. آریا به سمت صدا رفت و گوشی زنگخوردهای را که روی یک میز چوبی پوسیده برداشته شد. بدون اینکه بداند چرا، شماره روی صفحه چشمک میزد؛ شمارهای که هیچ خاطرهای از آن نداشت، اما ناخواسته انگشتانش روی دکمهها لرزیدند و تماس را متوقف کردند. صدای سرد و خشن مردی در آن سوی خط گفت: - این فقط آغاز شده است، آریا. چشمهای خالیاش، که تا آن لحظه خالی بودند، حالا شعلهای مبهم از زندگی و سوال را در خود دارم. آریا نفس نفسی کشید و در دل قول داد که این بار مسیر را تغییر خواهد داد. نه فقط برای انتقام، بلکه برای پیدا کردن حقیقتی که سالها پنهان شده بود. گامهای بعدیاش، حالا بیشتر از همیشه معنی داشته باشد. نه تنها قدمهای یک مأمور، بلکه قدمهای کسانی هستند که در آستانهی تولدی دوباره بودند. و در دل تاری، صدای آرام و مطمئن زمزمه میکرد: - او بالاخره بیدار شده است.1 امتیاز
-
پارت ۵ نیویورک، درست حوالی نیمهشب، بوی دود گرفته بود؛ نه فقط بوی دودزین خیابانهای معمولی یا بوی بنی که از کنار ایستگاههای مترو بالا میزد. در هوا چیزی تلختر جریان داشت؛ چیزی که ذهن را آشفته میکرد و زیر پوست میرفت. آریا هر باری که از ساختمان مقر خارج میشد، این حس را بیشتر از قبل احساس میکرد. اینبار اما شدیدتر بود. انگار شهر خودش را دور گردنش پیچیده بود، مثل طناب. سکوتی سنگین بین کوچهها در جریان بود. صدای باد، صدای لاستیک ماشینهایی که در دوردست میگذشتند، و گهگاه صدای قدمهای مردی مست که در و دیوار کوبیده میشد. اما هیچکدامش مثل آن حس غلیظ و گنگی که در گلوی آریا گیر کرده بود، معنی نداشت. کاپشن مشکیاش را محکمتر دور تنشید. سرش پایین بود اما چشمهایش خیابان را اسکن میکردند. آن حالت همیشگی: نیمههوشیار، نیمهحملهور. لیایی در کار نبود. تماسی گرفته نشده بود. فقط یک اسم، فقط یک آدرس، و فقط یک جملهای مبهم که از بالادست آمده بود: «خودش میفهمه کی باید بره». آریا خودش را به محلهای رسانده بود که ناآشنا نبود. قبلاً هم از اینجا گذشته بود، اما هیچوقت به اندازهای حالا به درونش کشیده نشده بود. کوچههای باریک، پنجرههایی که پشت پردههایشان مشکوک پنهان بودند، و درهای فلزی که رویشان قفلهایی که آویزان را به صدا درآوردند. او به دیوار آجری بزرگی رسید. درست طبق مختصاتی که به دستش رسیده بود. پشتش کوچه های تاریک بود و روبرویش دری آهنی بود که روی آن فقط یک خورده بود: ۷۳۸ . عددی که هیچ معنایی برای او نداشت، اما معده را جمع کرده بود. مکث کرد. گوشی را از جیبش درآورد؛ هیچ تماسی نیامده بود، هیچ پیامی. فقط صفحهنمایش خالی، با پسزمینه سیاه و ساعت: ۱۲:۰۷ صبح بازدمش در هوای یخ بست. صدای تیکتاک ساعت در ذهنش ضرب گرفت. صدای صدای در گوشش پیچید؛ نه از بیرون، بلکه از درون ذهنش. صدای مردی با لهجهای نامعلوم، خشدار: ـ یا جلو میری، یا از پشت میکشنت تو. انتخاب با توئه. آریا بدون اینکه تعجبی بروز دهد، دستش را روی در گذاشت. سرد و بیجان بود. یک فشار کوچک کافی بود تا در باز شود؛ بیقفل، بیهشدار. انگار مدتها بود کسی منتظر ورودش باشد. بوی نم و رنگ سوخته، بوی اسید و چسب، حافظه ی پوسیده. همهچیز در تاریکی بود، اما آریا نیازی به دیدن نداشت. حافظهاش این مکان را میشناخت، حتی اگر هیچوقت اینجا نبوده باشد. پا گذاشتن داخل. هر قدمش صدا میداد، صدایی که انگار کسی را بیدار میکرد. شاید خودش را. چشمهایش آرام به تاریکی عادت کرد، و چیزی در انتهای راهرو دید. نوری ضعیف، لرزان، مثل تصویر زنی پشت یک آکواریوم مهآلود. برای لحظههای حس کرد اسمش را میشنود. نه آریا. اسم دیگری... به خودش آمد. باید پیش میرفت. ذهنش بازی درمی آورد. این فقط یک مأمور بود، یک بررسی ساده. اما ته دلش میدانست اینطور نیست. این جا برای او فقط یک «مکان» نبود. اینجا «شروع» بود. و او از شروعها متنفر بود.1 امتیاز
-
پارت ۴ آریا در خیابان بارانخورده، بیرون از کافه ایستاده بود. صدای بستهشدن در پشت سرش مثل مرزی بود بین چیزی که حس کرده بود و نباید حس میکرد. سرمای نیویورک به پوستش نمیرسید، اما صدای لیا، نگاهش، آن دست لرزان روی میز... در دورتر از بدنش باقی مانده بود. مثل باگی که در کدهای یک سیستم حافظه از حافظه موقت نشسته باشد. با گامهایی آرام اما فشرده، به سمت مقر بازگشت. چراغهای نئون روی پوست خشک شهر میلغزیدند. در ذهنش نه مأمور بود، نه دستور. فقط یک پرسش بود: چرا لیا به چشمهای او خیره ماند، انگار چیزی را درونش دید که خودش نمیتوانست؟ وقتی به طبقه ۴۲ رسید، آسانسور مثل همیشه بیصدا باز شد. سکوت آن طبقه سنگینتر از گذشته بود. نورهای سقفی با لرزش خفشی چشمک میزد، گویی ساختمان هم از چیزی مشخص شده است که هنوز درون سیستمها ثبت نشده است. درِ اتاق تحلیل مرکزی باز بود. میزه ها مرتب. صندلیها سرجایشان. اما هوا... بوی کهنگی داشت. بوی اطلاعاتی که پنهان شده بودند. آریا جلو رفت. روی میز خود نشست، انگشتانش را آرام روی سطح سرد صفحه نمایش کشید. رمز دسترسیاش را وارد کرد. فایلها باز شدند. مأموریت اخیر، گزارشات جزئی، ارتباطات داخلی باند. همه چیز عادی به نظر میرسید، بیشازحد عادی. و این، خودش یک هشدار بود. با یک ساده، فایلهای گزارشهای گزارشهای اخیر را باز کرد. نامها یکییکی روی صفحه ظاهر شدند. همهچیز طبق الگو بود—تا به یک خط ناشناس رسید. یک تماس. بدون شماره ثبت شده بدون فایل صوتی ذخیره شده. فقط یک زمان و یک مکان: لحظهای قبل از خروجش از کافه. چشمهایش شدند. نه بهخاطر نگرانی، بلکه بهخاطر پردازشی ذهنی است. این تماس اصلاً نباید ثبت شود. اگر کسی در مداخله کرده بود، یا سیستم قصد داشت... یا بدتر، قصد ردیابی او را داشت؟ در همین فکر بود که صدای در باز شدن را شنید. چرخید. «رِنو» بود. مردی با کت چرم مشکی، یقه بالا زده، و نگاهی که همیشه چند ساعت دیرتر میرسید. لبخندش هیچوقت واقعی نبود. – شنیدم داخل ماموریت اخیر... چیزایی متفاوت دیدی. آریا نگاهش را از او برنداشت. نه ارزیابی کرد، نه انکار. رنو قدمی جلو آمد. چشمهایش روی مانیتور چرخید. – فایل تماس ناشناس؟ جالبه... هیچکس هنوز اینو ندیده بود. آریا چیزی نگفت. فقط نظر، یک میلیثانیه مکث. آنقدر کوتاه که برای انسانها نامرئی باشد. رنو با لبخندی که حالا بیشتر تهدید بود تا شوخی، زمزمه کرد: – میدونی آریا، ماها ساخته شدیم تا سوال نپرسیم. اما وقتی یکی مثل تو شروع به پرسیدن میکنه... وقتشه نگاهها رو عوض کرد. در را بست و رفت. برای لحظاتی، فقط نور آبیِ صفحه مانده بود و صدای آرام سیستم تهویه. آریا هنوز خیره به فایل بود. تصویر لیا در ذهنش ظاهر شد. و پرسشی که ریشه دوانده بود: چرا فقط او، میان تمام انسانها، حس میکرد هنوز... چیزی دارد؟ یک حرکت کوچک در عمق ذهنش شکل گرفت. چیزی فراتر از فرمان. چیزی مثل شک. و برای سیستمی مثل او، شک کردن... آغاز فروپاشی است.1 امتیاز
-
پارت ۳ آریا به آرامی روی صندلی چوبی کافه نشست. نفسهای کوتاه و بیوقفهاش هنوز ریتم ماشینوار بود، اما حالا پس از آن سکوت مرموز، نگاهها و پرسشهایی پنهان شده بودند. نگاهش هنوز روی لیا ثابت بود؛ زنی که مثل یک تابش نور در میان سیاهی زندگیاش ظاهر شده بود. لیا، با لبخندی که هم شیرین بود و هم تلخ، به آرامی صحبت کرد. صدایش نرم و پرقدرت بود، انگار که تمام سختیهای دنیا را در خود جای داده بود: - تو میدونی که فرق داری، آریا. هیچکسی مثل تو نیست. یه چیزی توی وجودت هست که نه میشه پنهونش کرد، نه میشه ساختش. یه چیز زنده، واقعی... . آریا پلک زد و دستانش را مشت کرد. همیشه به اجرای دستورها عادت داشت. به دنیای صفر و یکها، به محاسبات دقیق و بینقص؛ اما حالا چیزی درونش آشفته بود، گویی یک کد نامرئی در اعماق ذهنش شروع به فروپاشی کرده بود. لیا ادامه داد: - میفهمم که این برات ترسناکه. برات جدید و ناشناسه. اما تو باید کنی، آریا. یا همون چیزی میشی که همه انتظار دارن، یه ماشین بیاحساس و بیوقفه، یا تبدیل میشی به چیزی که هیچکس تا حالا ندیده. آریا صدایش در ذهنش پیچید: «من... نمیدونم کی هستم. انسانم؟ ماشین؟ یا هیولایی که برای کشتن ساخته شده؟» موسیقی جاز با ملایمت در گوش کافه میپیچید، اما صدای درونی آریا مثل طوفانی آرام درحال غرش بود. دستهایش آرام روی میزیدند؛ برای اولین بار، این لرزش نشانهای زندگی نبود، بلکه نشان از شکستی بود که آغاز شد. لیا نگاهی به او انداخت، چشمان پر از شفقت و هشدار : - وقتی تفاوتت رو قبولی، دنیا هم به همون اندازه که زیباست، میتونه وحشتناک باشه. چون کسانی هستن که نمیخوان تو باشی. یا بهتر بگم، نمیخوان تو آزاد باشی. صدای در کافه باز شد و موجی از نور سرد و خشن به داخل هجوم آورد. چند مرد با لباسهای تیره و چهرههایی بیرحم وارد شدند. نگاهشان قفل شد روی آریا. اگر بود، لابد میلرزید. لیا آرام گفت: - آریا، وقت رفتنه. او بدون حرفی بلند شد. هر قدمش روی زمین خیس، صدای سرفهای غریب بود در میان سکوت سنگین. آریا حالا میدانست که فرار کند از این راه آسانتر بود. سایهها در حال شکلگیری بودند و دشمنان منتظر یک فرصت هستند. در جیبش گوشی کوچک و سردید؛ پیام تازه رسید: «مواظب باش. بازی شروع شد.» آریا نگاهی به لیا کرد؛ نگاهی که حالا پر از تصمیم و ترس بود. زندگیاش به دو راهیهای رسیده بود که هیچ بازگشتی نداشت. لیا لبخند زد و در حالی که دستش را روی دست آریا گذاشت گفت: - تو متفاوتی، آریا. و این تفاوت، بزرگترین قدرت و بزرگترین تهدیدته.1 امتیاز
-
1 امتیاز