رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Taraneh

    Taraneh

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      440

    • تعداد ارسال ها

      800


  2. shirin_s

    shirin_s

    گرافیست


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      75


  3. QAZAL

    QAZAL

    نویسنده اختصاصی


    • امتیاز

      9

    • تعداد ارسال ها

      1,034


  4. ملک المتکلمین

    ملک المتکلمین

    کاربر نودهشتیا


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      2


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 08/06/2025 در همه بخش ها

  1. خشم سراسر وجودش را فرا گرفته؛ پای کوبان از پله‌های کوتاه و سنگی جلوی تخت بالا می‌رود. صدای پاشنه نازک کفش هایش در سالن می‌پیچد. بر تخت شاهانه‌اش تکیه زده و پا روی پا می‌اندازد. پسرش، همان ببر وحشی‌ تحت امرش نیز زیر لب غرش میکرد؛ فضای متشنج دور و اطرافش غریزه جنگجوی او را نیز بیدار کرده بود. فرمانده سلحشور سپاهش آماده‌ی رزم و گوش به فرمان روبرویش ایستاده بود. چشمانش دو گوی قرمز شده بود و دندان های نیشش بی‌قراری می‌کردند. به شمشیر آهنین سردارش چشم دوخته و می‌غرد: _ همه‌شون مستحق مرگ هستن! آماده‌ی یک شکار بزرگ بشید. فرمانده شوک زده لب میزند: _ منظورتون اینه که به دهکده حمله کنیم؟ دمی از هوای گرفته‌ی اتاق تاریکش گرفته و کلافه می‌گوید: _ توقع بیشتری ازت داشتم فرمانده! نگاه تیزش را به او دوخته و با دندان‌هایی چفت شده ادامه می‌دهد: _ این قصر سنگی خیلی وقته که جشنی به خودش ندیده؛ به شب‌گردهای عزیزم بگو: وقت مهمونیه، یه مهمونی بزرگ به صرف خون تازه‌ی آدمیزاد...! با پایان جمله اش لبخند شروری بر لبان کبودش می‌نشیند و نیش‌های بلند و تیزش را به نمایش می‌گذارد.
    7 امتیاز
  2. سال ها منتظر این لحظه بودم . وارد اتاق شدم و شاهدخت را که جسورانه بر تخت نشسته بود را دیدم .تغییری نکرده بود ،همان دختر سرسخت ،قوی و زیبایی بود که می شناختم ؛ اما چیزی در چهره اش کم بود ، لبخند شیرینی که بعد مرگ پدرش دیگر هرگز در چهره اش ظاهر نشد اتاق نیمه تاریک بود و نور از پنجره به داخل می تابید .جلو رفتم و تعظیم کوتاهی کردم .نگاهم کرد و گفت:« پس آن سرباز شجاعی که خطر کرده و مخفیانه وارد لشکر دشمن شده تو هستی !؟» .سرم را بالا آوردم و به چشمانش که با ترکیبی از افتخار وتعجب به من خیره شده بود نگاه کردم . گفتم :« بله بانو.» دستش را بر سر ببری که همیشه در کنارش بود کشید و گفت :« با این کار توانستیم اطلاعات زیادی از آنها بدست آوریم که باعث پیروزیمان در جنگ می شود .پدرم حق داشت که نماد سرزمینمان را ببر بگذارد..مردم این سرزمین ببرهایی هستند که برای محافظت از کشورشان هر خطری را به جان می خرند.» کمی سکوت کرد و ادامه داد :« این دلاوری شما بی پاسخ نمی ماند.»حس دلگرمی در قلبم جوانه زد .تلاش هایم به نتیجه رسید .سرم را به نشانه احترام پایین آوردم و گفتم :« بانو.. وظیفه من این است که برای دفاع از کشورم هر کاری که لازم هست انجام بدهم.» به او نگاه کردم؛ در چشمانش نگاهی آشنا دیدم ...همان نگاهی که اخرین بار در کودکی دیدم. همان زمانی که پدرم وزیر پادشاه بود .من کودکی منزوی و گوشه گیر بودم که زندگی ام را با تنهایی سپری میکردم اما او دختری پر انرژی و شاد بود که نمی گذاشت تنها بمانم و مرا با خود در ماجراجویی هایش همراه می کرد. روزی که از او‌خداحافظی کردم نمی دانستم که دیگر سال ها او را نمی بینم .آن روز هم همین نگاه را داشت ؛چشمانی که با افتخار به من نگاه می کرد. بعد آن اتفاق تلخ و سال ها دوری ،تلاش کردم دوباره او را ببینم همانگونه که دوست داشت ،با همان ظاهر و شخصیتی که همیشه در آرزوهایش برایم تعریف می کرد. اما ... آیا او همبازی دوران کودکی اش را به یاد می آورد ؟
    4 امتیاز
  3. بانوملورین، خوب می دانست که این پایان راه است؛ فرجام داستان این قلعه سنگی باشکوه، به همین دلیل بود که مرا احضار کرد؛ او می خواست تا من شاهد این سمفونی بی بدیل باشم. هوای سنگین تالار بوی نم و قدرت می داد. در ظلمات قلعه به دیوار سنگی تکه زده بودم. نظارگر بانوی قلمرو اشباح، مروارید سیاه در دل قلعه سپید سنگی. برای آخرین بار به چشمهای مشکی رنگ و موهایی که شب به آنها رنگ می باخت؛ در آن حریر سیاهی که تن ظریفش را به اغوش کشیده بود. به جامه ای که نقش و نگار هایش ریشه در تاریخ این سرزمین داشت می نگریستم؛ مبهوت اصالت و عظمت آن هکاکی های با شکوه، به جامانده از اجدادم بر دیوارهای قلعه و تختِ سنگیِ سختی که نیاکان با تکیه بر آن، شاهد پیروزی ها و شکست های بسیاری بودند. دَستان، شوالیه راستین کاخ در آن واپسین لحظات فروپاشی قلعه، هنگامی که نور مه الود چون اشباح سرگردان به درون می خزید، آن زره اژدها نشان نقره کوب را که نقش های کهن رویش چون زخم های باستانی می درخشید به تن کرده و شمشیر پرآوازه گرگ کشش را به کمر اویخته بود؛ خیره به سیمبا، ببرسترگ که راهنمای قلمرو ارواح است. روح کهن این سرزمین که همزاد ملکه و نشانگر روح سرکش او بود، ببری که برتن نقشه های قلمرو و سرنوشت اشباح را هک کرده بود. من در سایه بودم؛ هر نفسی که بر می خواست وزن تاریخ را بدوش می کشید؛ برای اخرین بار نقشه را مرور کردم، ماموریتی که با پیروزی در ان سرزمین مادری را باز پس بگیرم،جایی که اسطوره ها در ان نفس کشند.
    3 امتیاز
  4. ـ ملکه خواهش می‌کنم منو ببخشین! من فقط می‌خواستم... حرفشو قطع کردم و با عصبانیت گفتم: ـ من به تو اعتماد کردم و معدن پر از طلامو به تو سپردم اما تو به اعتماد من خیانت کردی! لورن با گریه بهم نزدیک شد که رفیق همیشگیم اومد جلوشو گرفت و با غرّش نذاشت نزدیکتر بشه! لورن گفت: ـ ملکه عزیزم طمع کردم! وقتی اون همه طلا رو یجا دیدم، نتونستم طاقت بیارم! باور کنید دست خودم نبود با خشم نگاهش کردم و گفتم: ـ تو قصر من خیانت هیچوقت بدون مجازات باقی نمی‌مونه! اینو خودت هم خوب می‌دونی! با گریه گفت: ـ حتما یه راهی وجود داره تا بتونین منو ببخشین! لطفاً به فرصت دیگه بهم بدین! پوزخندی زدم و گفتم: ـ من قبل از اینکه کسی رو تو حریم قصر خودم نگه دارم اونو امتحان می‌کنم تا ببینم سربلند بیرون میاد یا نه که تو خرابش کردی! و تو قوانین قصر من مجازات سختی در انتظارته! با ترس نگام کرد و با تته پته گفت: ـ می‌‌‌...می‌خواین باهام چیکار کنین؟! نگاش کردم و مشغول نوازش کردن پوست ببر شدم و چوب جادوییم و برداشتم. لورن گریه‌اش شدت گرفته بود اما دیگه فایده‌ایی نداشت. پامو روی پاهام انداختم و با قدرت، چوب جادوییم و توی دستم گرفتم و ورد مخصوصم و خوندم...چوبم رو به طرف لورن گرفتم! نور از پنجره کنارم وارد شد و همزمان گفتم: ـ تو رو به سرنوشتی محکوم می‌کنم تا دیگه نتونی از قدرت دستهات استفاده کنی! لورن فریاد زد: ـ نه! اما جادو اثر خودش را کرده بود!
    2 امتیاز
  5. بازگشتی با زره‌ای که گمان می‌کردی در برابر زمان استوار مانده و نامه‌ای که در مهرش نه حقیقت، که خاکستر سرد خوابیده بود. چشمانی که روزی صدایم می‌زدند، اکنون از نوری که در من مانده بود، پس می‌کشند. بی‌خبر از آن که بازگشت تو تقدیر نیست، بلکه تکرار است؛ تکرار رفتن‌ها، سکوت‌ها، خاموشی پس از واژه‌هایی که تا ابد نگفته ماندند، و چشم‌هایی که به جای ایستادن، تنها نظاره کردند. من ایستاده‌ام، بی‌آنکه در انتظارت باشم، و این سخت‌ترین نوع ایستادن است. دیگر آن زن دیروز نیستم، او را در تاریک‌ترین اتاق قلعه دفن کرده‌ام، اتاقی که قفلش نه آهن، که خاطره است، و کلیدش را دیگر هرگز نمی‌طلبم. من از تن سوخته‌ام برخاسته‌ام، از استخوان‌هایی که زیر بار نادیده‌انگاری شکستند. نه به دلیل شایستگی نابودی، بلکه به جرم باور به روزی که دیگر نیست. تو با زره آمده‌ای، نه برای جنگیدن، بلکه برای پنهان شدن؛ پشت سپرهایی که سال‌ها پیش باید می‌داشتی، آنگاه که بودن معنا داشت. و قلب‌ها به جای گرفتن، می‌بخشیدند. نامه‌ات را نخواهم خواند، مُهرها برای من سخن نمی‌گویند. از آن روز که حقیقت سطر نخست هیچ نامه‌ای نبود، دیگر واژه‌هایم را از نگاه آدمیان نمی‌خوانم. بازگشتی، شاید به امید آن بخش نرم که هنوز در من مانده باشد، اما من از همه نرمی‌ها گذشته‌ام، چرا که آموخته‌ام مهربانی، بهایی سنگین دارد، وقتی که آدم‌ها آن را به مثابه پله‌ای برای فرار برمی‌گزینند. تو با زبان آدمی آمدی، اما من از دروغ‌های کلمات فاصله گرفته‌ام؛ آنچه باقی مانده در من، نه برای دوست داشته شدن است، نه برای فهمیده شدن. من از خاکستر سوختنم، نه جان گرفتم، بلکه آه شدم؛ و آه، جان نمی‌گیرد، جان می‌گیرد. برو، پیش از آن‌که قلعه‌ای که با استخوان‌های خود ساخته‌ام، دهان بگشاید و تو را هم فرو برد؛ نه از خشم، بلکه از سیری. سال‌هاست سیرم، از بازگشت، از انسان‌ها، از عشق‌هایی که با وعده آغاز شدند، و با تأخیر به خاک سپرده شدند.
    2 امتیاز
  6. به تخت بزرگ و پر طمطراقم تکیه زده بودم، همان تخت که تا همین چند سال قبل جایگاه پدرم بود. پدری که جانش را برای حفظ این سرزمین داده بود. پا روی پا گرداندم و لباس سیاه‌تر از شبم را میان مشتم گرفتم. ساموئل پیش رویم ایستاده بود، با زره‌ی آهنینی که جثه‌اش را درشت‌تر نشان می‌داد و شمشیر بسته شده بر کمرش از او مبارزی بی‌بدیل ساخته بود. درحالی که با سر انگشتان ظریفم موهای نرم روی سر تایگر را نوازش می‌کردم زیر چشمی هم به چهره‌ی ساموئل خیره بودم؛ در آن فضای تاریک و روشنِ قصر و در زیر نور مهتابی که از پنجره‌ی مشبک به داخل می‌تابید آبیِ چشمانش برق افتاده و کج‌خند محوِ نشسته بر لب‌هایش از زیر آن ریش و سبیل‌های بلند به سختی قابل رؤیت بود‌. پوزخندی ناخواسته به جان لب‌های برجسته‌ام افتاد، مطمئناً به آن مغز کوچکش هم خطور نکرده بود که از خیانت و همدستی‌اش با جادوگران با خبر شده باشم وگرنه این‌چنین خونسردانه پیش رویم نمی‌ایستاد. دست به دسته‌های تخت گرفته و به آرامی برخاستم؛ پله‌های کوتاه جلوی تختم را پایین آمدم و پیش روی ساموئل ایستادم. نگاهش را از من می‌دزدید و این مرا به یقین می‌رساند که او از قدرت ذهن‌خوانی‌ام توسط آن جادوگران خبیث با خبر شده است. موهای مشکیِ مواج سرکشم را به پشت گوش رانده و سرسختانه به چشمان ساموئل خیره شدم. دستانم را مشت کردم؛ تایگر هم انگار خشمم را حس کرده بود که حالت حمله گرفته بود و چه میشد اگر این مرد به دست ببر عزیزم کشته میشد؟! حیف، حیف که برای پیدا کردن آن جادوگران مرموز به او نیاز داشتم، وگرنه کشته شدنش توسط تایگر می‌توانست صحنه‌ی دلپذیری را برایم به وجود بیاورد!
    2 امتیاز
  7. سلام عزیزانم تو این تاپیک با هم از عشق های قدیمی میخونیم
    1 امتیاز
  8. بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پرونده‌ایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمی‌کنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایده‌ایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.
    1 امتیاز
  9. تو روشنی قلبِ منی. خودم را به هدر نداده‌ام. -نیما یوشیج | نامه‌ به عالیه
    1 امتیاز
  10. حتی اگر با تو مخالف باشم در جبهه ی تو می مانم. پس نترس... -نامه ماریا به آلبر کامو
    1 امتیاز
  11. آن گونه در هم تنیده ایم که وقتی چشمانت را می بندی، من به خواب می روم. -پابلو نرودا
    1 امتیاز
  12. « برق چشمان تو رنج دنیا را از بین می‌برد. » -فرانتس کافکا | نامه به میلنا
    1 امتیاز
  13. آدمیست دیگر، حتی در اقیانوس هم زنده می ماند اما گاهی در یک جرعه دلتنگی غرق می شود. -جمال ثریا ؛ سیامک تقی زاده
    1 امتیاز
  14. انسان همیشه احتیاج به چیزی، کسی دارد تا از پناهش آشیانه های هوشیار بسازد. -علی مراد فدایی نیا
    1 امتیاز
  15. این نامه فقط به رسم استقبال از تو است، برای اینکه به تو بگوید یک روز بدون تو روزی‌ست که تمام نمی‌شود، شهری‌ست بدون باغ، زمینی‌ست بی‌آسمان... و برای اینکه به تو بگوید هرگز هیچ چیز ما را از هم جدا نخواهد کرد. در این دنیا، به هم گره خورده‌ایم. شب‌خوش زندگی! قلبت را می‌بوسم. -نامه آلبر کامو به ماریا کاسارس | ۲۰ دسامبر ۱۹۴۹
    1 امتیاز
  16. بابا لنگ دراز توی یکی از نامه هاش برای جودی ابوت نوشته بود: جودی عزیزم! درست است، ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم و به آنها وابسته می شویم. هرچه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر می شود. پس هرکسی را بیشتر دوست داریم و می خواهیم که بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم. دوستدار تو: بابا لنگ دراز
    1 امتیاز
  17. اما دردناک تر از تحمل این همه رنج، این است که ببینی دنیا کوچک ترین اهمیتی هم به رنجی که می بری نمی دهد. -نهاالراضی | یادداشت های بغداد
    1 امتیاز
  18. « تو را چنان قلبی که از سینه کنده باشم، رها کردم... » -صباح الدین علی
    1 امتیاز
  19. روز های خوبی نبود اما من در همان روزهای سخت هم تو را دوست داشتم... -جاهد ظریف‌ اوغلو
    1 امتیاز
  20. می‌گفت گاهی انگار توی دلم کمانچه می‌زنند، ویولن سل. می‌گفت من موسیقی بلد نیستم، اما قشنگ می‌زنند، تلخ می‌زنند. همان . . . -حسین دریابندی
    1 امتیاز
  21. « مراقب خودت باش؛ تو تمام امید مرا با خودت داری... » -نامه ماریا کاسارس به آلبر کامو
    1 امتیاز
  22. « راستی لذت تنها بودن را چشیده‌ای؟ قدم زدنِ تنها، دراز کشیدنِ تنها توی آفتاب؟ چه لذت بزرگی است برای یک موجود عذاب کشیده، برای قلب و سر! منظورم را می فهمی؟ آیا تا به حال مسافت زیادی را تنها قدم زده‌ای؟ قابلیتِ لذت بردن از آن دلالت بر مقدار زیادی فلاکت گذشته و نیز لذت‌های گذشته دارد. » -فرانتس کافکا | نامه به فلیسه
    1 امتیاز
  23. دست ها را روی روشویی می‌گذارم و به جلو خم می‌شوم و سر را روی آینه می‌گذارم. دلم می‌خواهد گریه کنم اما اگر هم بکنم، کسی به نجات من نمی‌آید. هیچ‌کس... -هاروکی موراکامی
    1 امتیاز
  24. توی نامه ی فروغ فرخزاد به ابراهیم گلستان این قسمتش خیلی شبیه زندگی الان ماست: « نمی ‌دانم چرا تحملِ جمعیت را ندارم. چرا تحمل زندگیِ فامیلی را ندارم. من آن‌ قدر به تنهاییِ خود عادت کرده‌ام که در هر حالتِ دیگری خودم را بلافاصله تحت فشار و مظلوم حس می ‌کنم. تا از آنها دور هستم دلم می‌ خواهد نزدیک باشم و نزدیک که می ‌شوم می‌ بینم اصلاً استعدادش را ندارم..‌. »
    1 امتیاز
  25. به من فراموشی هدیه کن... سپس سفر کن اگر می خواهی! -نزار قبانی
    1 امتیاز
  26. « گاهی تو حتی لب به سخن نگشوده ای و من به پایان آنچه خواهی گفت رسیده ام. » -خلیل جبران، در یادداشت های روزانه ماری هاسکل؛ ۲۸ ژوئیه ۱۹۱۷
    1 امتیاز
  27. نبودنت‌، نقشه ی خانه را عوض کرده است و هر چه می گردم آن گوشه ی دیوانه ی اتاق را پیدا نمی کنم. احساس می کنم کسی که نیست، کسی که هست را از پا در می آورد... -گروس عبدالملکیان
    1 امتیاز
  28. « بغلم کن ملینا؛ بغلم کن که حرف زدن کافی نیست... » -نامه‌ فرانتس کافکا به ملینا
    1 امتیاز
  29. « فراموش نکن که آدمی در این جهان هست که همیشه و هرلحظه می‌توانی پیش او برگردی. روزی از ته قلبم تمام آنچه دارم و آنچه هستم را به تو بخشیده‌ام. تو قلبم را با خود خواهی داشت تا وقتی که من این جهان غریب را ترک بگویم، جهانی که دارد خسته‌ام می‌کند. تنها امیدم این است که روزی تو بفهمی چقدر دوستت داشته‌ام. » -نامه آلبرکامو به ماریا کاسارس
    1 امتیاز
  30. من خسته ام، نمی توانم درباره چیزی فکر کنم و تنها می خواهم سر بر دامنت بگذارم، تماس دست هایت با پیشانی ام را احساس کنم و تا ابد در این حالت بمانم. -از نامه های فرانتس کافکا به ملینا
    1 امتیاز
  31. « ازت ممنونم که بهم گفتی: همه چیز درست میشه. فکر نکنم هیچ یک از ما در حال حاضر از این مورد مطمئن باشه ولی شنیدنش از زبون کسی دیگه حس خیلی خوبی داره. » -نامه از کری به دیوید | کتاب شواهد یک رابطه
    1 امتیاز
  32. « من با تو سرچشمه ای از زندگی را بازیافته ام که گمش کرده بودم. » -از نامه های آلبرکامو به ماریا کاسارس
    1 امتیاز
  33. « در دنیایی که تو زندگی می­کنی، تنها رقص و موسیقی نیست. نیمه شب، هنگامی که از سالن پر شکوه تئاتر بیرون می­ آیی، آن تحسین کنندگان ثروتمند را یک سره فراموش کن اما حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می­ رساند بپرس. حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خریدن لباس بچه­ اش نداشت، چک بکش و پنهانی توی جیب شوهرش بگذار. » -برشی از نامه چارلی چاپلین به دخترش | سوييس؛ 1963
    1 امتیاز
  34. « و من خودم را با خستگی تمام از میان این فصل عبور می دهم، فقط به این امیدِ نورِ کم سویی که در دوردست ها می درخشد. » -نامه اولگا کنیپر به آنتوان چخوف | ۱۰ فوریه؛ مسکو
    1 امتیاز
  35. چون چشم ترم دیدی، لب بر لب خشکم نِه... -سیف فرغانی
    1 امتیاز
  36. پارت صد و هفتم آب و با حرص ازش گرفتم و یسره سر کشیدم. کمی سکوت بینمون نشست که سامان رفت سراغ موتور. بهش گفتم: ـ وایستا! نگام کرد و گفت: ـ نمیریم خونه؟ گفتم: ـ چرا میریم منتها نه با موتور! با تعجب گفت: ـ آخه چرا؟! گردنبند و گرفتم تو دستم و سعی کردم تمرکز کنم، بعد از چند ثانیه چشمامو باز کردم و رو به سامان گفتم: ـ دنبالم بیا! مدام سوالاشو تکرار می‌کرد که چرا با موتور نمیریم، تا اینکه رسیدیم به همون ماشینی که تصورش و کرده بودم! درشو باز کردم و گفتم: ـ سوار شو! اما سامان با قیافه هنگ شده فقط به ماشین نگاه می‌کرد! از پشت رول براش بوق زدم که اومد سمت پنجره راننده...شیشه رو دادم پایین که پرسید: ـ رییس این دیگه ماشین کیه؟ گفتم: ـ ماشین ماست، از این به بعد با این میریم! گفت: ـ اما آخه موتورم چی؟ به روبروم نگاه کردم و گفتم: ـ فعلا با موتور ممنوعه! زیاد از حد هیجانش برات خوب نیست... با ناراحتی سوار ماشین شد و گفت: ـ اما اون موتور و خیلی دوست داشتم! ترمز دستی رو دادم پایین و گفتم: ـ ولی من تو رو بیشتر دوست دارم و نمی‌ذارم سلامتیت به خطر بیفته سامان. یکم ذوق کرد اما نشون نداد که خندیدم و گفتم: ـ می‌تونی خوشحال شی، دعوات نمی‌کنم!
    1 امتیاز
  37. پارت صد و ششم این نشونه‌ایی از این بود که حال قلب سامان خیلی خوب نیست! سامان هم شروع به سرفه کردن کرد...سریع بهش گفتم که نگه داره! از تو کیفم به بطری آب درآوردم و پاشیدم به صورتش که با خنده گفت: ـ رییس آروم باش! با جدیت گفتم: ـ کوفت و آروم باش؛ مگه بهت نگفتم قرصاتو سر وقت بخور؟ اومد سمتم و گفت: ـ بخدا حالم خوبه! همشون هم که خودت بهم میدی، منتها یکم استرس گرفتم... با چشم غره نگاش کردم که گفت: ـ آخه نه اینکه پس فردا کنکور دارم، میترسم خراب کنم... رو به آسمون با ناله گفتم: ـ خدایا این بنده‌هات چرا بابت چیزایی که هنوز اتفاق نیفتاده اینقدر انرژی منفی میدن! سامان که حال منو دید، بطری آب و آورد سمتم و گفت: ـ بخدا رییس اصلا قصد ناراحت کردنت و نداشتم...فکره دیگه؛ نمیتونم جلوشو بگیرم که... با عصبانیت نگاش کردم و گفتم: ـ باید بگیری، چون که برای قلبت خوب نیست سامان، بفهم! هر فکر منفی کنی ناخودآگاه برات اتفاق میفته...سعی کن همیشه مثبت باشی تا بهترین ها از طریق کائنات برات بیفته. با ترس آب و داد دستم و گفت: ـ باشه رییس، توروخدا آب بخور یکم آروم باش!
    1 امتیاز
  38. پارت صد و پنجم در ادامه به ارمغان اشاره کردم و گفتم: ـ ولی این بچه دیگه صبرم لبریز شده بود! نگاه کن؛ تازه برق چشماش برگشته... سامان سرفه‌ایی کرد و گفت: ـ موافقم! به گردنبندم نگاه کردم و گفتم: ـ خب این پرونده هم تموم شد! بهتره برگردیم خونمون! یهو دیدم سامان زیر لب ریز ریز میخنده، منم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ چرا می‌خندی؟ گفت: ـ لفظ خونمون از زبون تو برام خیلی قشنگ بود! حال کردم باهاش. خندیدم و چیزی نگفتم، داشتیم از در پرورشگاه بیرون می‌رفتیم که ارمغان صدام زد: ـ کارما! تا برگشتم، محکم بغلم کرد. یهو سامان آروم بازوشو کشید و گفت: ـ یواشتر دختر! لهش کردی! اما توجهی به حرف سامان نکرد و عمیق و از ته قلبش بغلم کرد؛ اینو از ضربان قلبش حس می‌کردم! دستامو پشتش حلقه زدم و سرشو بوسیدم که گفت: ـ مرسی که به حرفام گوش دادی کارما! هیچوقت فکر نمی‌کردم که دوباره به روزی خوشحالی به قلبم برگرده! دستمو گذاشتم رو قلبش و گفتم: ـ ما هر چیزیو که تو قلبتون باشه، می‌شنویم حتی اگه اونو به زبون نیارین! گونمو بوسید و گفت: ـ مطمئنم که همینطوره، به امید دیدار دوباره! بوسی براش پرتاب کردم و با سامان سوار موتور شدیم و رفتیم. زخمای روی صورت و گردنم می‌سوخت....
    1 امتیاز
  39. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢آرکا منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @setaeee از خوش‌قلم‌های انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: پلیسی، جنایی 🔹 تعداد صفحات: ۳۶۹ 🖋 خلاصه: ...پس برای انتقام پلیس میشه و می‌فهمه همه این چیزها زیر سر یه سازمانه که الان هم دنبال آرکا هستن… چون ازش می‌ترسن! 📖 قسمتی از متن: یک مأمور دیگر نزدیک شد: – هی، آرکا، خوبی؟ رنگت پریده. اون فقط گفت: – این فقط یه قتل نیست. 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/08/05/دانلود-رمان-آرکا-از-ستایش-خدادادی-کارب/
    1 امتیاز
  40. پارت صد و چهارم اشکاشو پاک کرد و گفت: ـ دلم براش تنگ می‌شه اما نمی‌تونم ببخشمش! سامان هم اشکاشو پاک کرد و با لبخند بهش گفت: ـ نگران نباش! کارما نمی‌ذاره تو تنها بشی! بعد از این هم بردیمش سمت پرورشگاهی که سامان می‌رفت و بهش سر میزد، اونا هم با آغوش باز قبولش کردن و بچها از همون اول اینقدر باهاش با مهربونیت رفتار کردن که سریع از فاز غم و غصه بیرون اومد... منو سامان به دیوار حیاط تکیه داده بودیم و مشغول تماشای حرف زدن ارمغان با بقیه بچها بودیم...سامان ازم پرسید: ـ رییس ولی یه چیزی بگم؟ ـ بگو ـ بعد این دیگه فکر نکنم اون زنه به زندگی عادیش برگرده، بنظرم می‌مرد بهتر بود... نگاش کردم و گفتم: ـ خدا هم از تو نظر نمی‌خواد! کارما هر کس و بنا به نقطه ضعفش و چیزایی که برای عزیزن میزنه...برای بعضی از آدما مرگ یه پاداشه. یه چیزی بهت بگم سامان؟ نگام کرد که ادامه دادم: ـ بهشت و جهنم همین دنیاست، همه چیز اینجا جواب داره. چه کار خوبی انجام بدی چه کار بد شاید همون لحظه نه ولی بالاخره سزای کارت و چه خوب یا بد مبینی...اونم بنا به نقطه ضعفت! اینو هیچوقت یادت نره! چشمکی بهم زد و گفت: ـ فکر کن یه درصد یادم بره! رییس من حتی قبل اینکه با تو آشنا بشم، همیشه به کارما اعتقاد داشتم. واسه همین سعی کردم تو زندگیم هیچوقت دل کسی و نشکونم و به کسی بدی نکنم! با لبخند لپشو کشیدم و گفتم: ـ آفرین بهت! سامان دوباره به ارمغان نگاه کرد و گفت: ـ بنظرت خدا مادرشو می‌بخشه؟! آهی کشیدم و گفتم: ـ نمی‌دونم! اگه هم اینکارو کنه، باز به من الهام میشه و میرم سراغش.
    1 امتیاز
  41. پارت صد و سوم نگاش کردم! اصلا دلم براش نسوخت...گفتم: ـ متاسفم دیگه فایده‌ایی نداره! به سختی پلک می‌زد و می‌گفت: ـ من...منظورت چیه؟ ـ دیگه بچهاتو نمی‌بینی! هیچکدومشونو! اشک می‌ریخت و می‌گفت: ـ من بدون اونا نمی‌تونم...ارمغان...ارمغان و نجات بدین! پوزخند زدم و گفتم: ـ الان ارمغان یادت اومده؟ فایده‌ایی نداره. تو زنده می‌مونی و یاد میگیری که از این به بعد تو حسرت بچه هات زندگی کنی! اینم مجازات توئه! دیگه به حرفاش گوش ندادم و همین لحظه آمبولانس و آتش نشانی رسیدن! بدون اینکه به بقیه حرفاش گوش بدم، بلند شدم و رفتم پیش سامان اینا...ارمغان خیلی گریه می‌کرد...تا منو دید، دوید سمتم و گفت: ـ خانوم، توروخدا مادرمو نجات بدین! خواهش می‌کنم... اشکاشو پاک کردم و گفتم: ـ نگران نباش؛ نجات پیدا می‌کنه! به ماشین نگاه کرد و گفت: ـ خواهرام چی؟ همین لحظه پرستارا بچه ها رو از تو ماشین کشیدن بیرون و رو سرشون پارچه سفید کشیدن! گفتم: ـ اونا رفتن به جای دیگه! شاید اگه مادرت درست رفتار می‌کرد، اینجوری نمی‌شد...وقتی قلب تو به درد اومد، انگار که قلب خدا به درد اومد... گفت: ـ اما من... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ نگران نباش! این تقصیر تو نیست! مجازات مادرته...دیگه باید با این عذاب زندگی کنه با این تفاوت که این‌بار تو هم پیشش نیستی! همین لحظه مادرشم جابجا کردن و گذاشتنش توی آمبولانس و با گریه گفت: ـ ولی خیلی دلم براش تنگ می‌شه... ازش پرسیدم: ـ دلت می‌خواد برگردی؟
    1 امتیاز
  42. پارت صد و دوم تو خیابون به سامان گفتم: ـ از سمت راست برو... با صدای بلند گفت: ـ چی؟ بلندتر گفتم: ـ میگم از کنار برو! سرعتش و کم کرد و گرفت سمت راست...وقتی که ماشینش داشت سبقت میگرفت، گردنبندمو فعال کردن و زیرلب گفتم: ـ حالا وقتشه! همین لحظه یه مینی بوس از روبرو با سرعت خورد به ماشینش! اینقدر صداش بلند بود که سامان و هر ماشینی که پشتش بودن، از ترس تمرکز کردن. سامان با ترس گفت: ـ یا ابوالفضل! چیزی نگفتم! موتور و کنار پارک کرد و رو بهم گفت: ـ رییس کار تو بود؟ جوابی بهش ندادم و راه افتادم سمت ماشینشون که تقریبا خورد شده بود و کلی آدم دورشون جمع شده بودن... ارمغان و اون زنه زنده بودن چون خدا اینطور می‌خواست! اما دوقلوها نه! به سختی با کمک بقیه ارمغان و بیرون کشیدم! خیلی ترسیده بود...بهش سامان و نشون دادم و گفتم که بره و کنارش وایسته! رفتم کنار پنجره راننده وایستم! رو سر و صورت مادره شیشه ماشین خورد شده بود و پیشونیش شکاف برداشته بود! به سختی نفس می‌کشید که منو دید و گفت: ـ بچهام! کمک...کمک کن!
    1 امتیاز
  43. سردار بزرگ با نگاهی سراسر حیرت و شگفتی به من نگاه می کند. شاید اگر در گذشته کسی به او می گفت روزی مقابل یک زن تعظیم خواهد کرد و قدرت یک زن او و حتی ببر های بی حریف میدان جنگ را به زانو در خواهد آورد ، او را دیوانه می پنداشت. حتی ممکن بود سرش را تنش جدا کند. اما حالا همان سرداری که روزی او را دخترکی لوس و بی دست و پا خطاب کرده بود مقابلش سر خم کرده بود. این نتیجه ی قدرت یک زن هست. بزرگ ترین اشتباهات مردان جنگی در مقابل دشمن نیست،بلکه دست کم گرفتن زنان است. قدرت مسلمی که در طول تاریخ نادیده گرفته شده و در واقع قدرت اصلی بوده. و حالا من، نارینای بزرگ،ملکه ی او هستم و در صدر قدرت زنان تاریخ تکیه دادم. این سرزمین و تمام ارتش آن با دستورات من ادامه ی حیات می دهند. پیروزی از آن من است و هیچ کس قادر به رخنه در من نخواهد بود. من هرگز نخواهم گذاشت که شخصی دیگر مرا دست کم بگیرد یا کوچک بشمارد. من این سرزمین را به اوج شکوه و قدرتش می رسانم. من این مسیر طولانی را به تاخت روی اسب قدرت بی مثالم می تازم و هیچ کس و هیچ چیز مانع من نخواهد شد. حتی عشق. چون نفرت درونم قوی تر است. من از این نفرت ممنونم که باعث شد به خود حقیقی ام پی ببرم و به قدرتی که در پشت آن همه احساسات پوچ مخفی شده بود. من دخترکی عاشق و لوس و نادان بودم در برابرش و او از پشت ،خنجر زهرآگین را زد. او پدر و مادرم را از من گرفت. اما من ، قسم میخورم که تمام خاندان و سرزمینش را به خاک و خون می کشم. از او و سرزمینش چیزی جز خاکستر باقی نمیگذارم. خاکستری که زیر قدم های اسبم لگد مال خواهد شد. تصور آن روز هم باعث می شود فاتحانه لبخند بزنم و دربرابر همه خونسرد و آرام باشم.
    1 امتیاز
  44. دیگر صدای قدم‌های وفاداری به گوش نمی‌رسد. نه از حیاط، نه از راهروهای سرد این قصر سنگی. همه یا گریخته‌اند یا درِ خنجر به رویم بسته‌اند. پادشاهی‌ام ترک خورده، تاجم روی سرم سنگینی می‌کند ولی نه از طلا بودن، که از بی‌ارزشی. آن‌ها می‌گویند سقوط کرده‌ام… اما من هنوز فرو نیفتاده‌ام. بر تخت نشسته‌ام، در سیاه‌ترین لباسم، و ببرم – تنها وفادار مانده‌ام – سایه‌ام را بو می‌کشد. رو به آن مرد ایستاده‌ام؛ مردی که با زره آمده، نه با قلب. در نگاهش نه احترام است و نه ترس. تنها انتظار. انتظار سقوط. اما نمی‌فهمند… من از خاکستر به دنیا آمدم. من از فریادهای مادرم، از خون خیانت، از نعره‌ی درد زاده شدم. سقوط برای من فقط کلمه است. نه التماسی دارم، نه گریزی. فقط تماشایشان می‌کنم که تاجم را به دندان می‌کشند. گمان کرده‌اند پایانم نزدیک است، چون ارتشی در دروازه‌هاست؟ نه، عزیزانم. پایان من، آغاز نفرینی‌ست که هنوز کسی آن را نچشیده. با هر قدمی که به سوی این تخت بردارند، صدای ارواحی را خواهند شنید که برایم جنگیده‌اند. من سقوط نمی‌کنم. من بدل می‌شوم. به سایه‌ای که شب‌هایتان را ببلعد. به لعنتی که نسل به نسل ادامه یابد. پادشاهی‌ام شاید بسوزد، اما من… خود آتشم. حتی اگر این دیوارها فرو بریزند، صدای فرمان من در گوش سنگ خواهد ماند. حتی اگر آینه‌ها شکسته شوند، تصویر من در نگاه وحشت‌شان زنده خواهد ماند. آن‌ها پادشاهی را در نقشه‌ها می‌جویند، اما نمی‌فهمند سلطنت در استخوان‌هاست. در نگاه خونی که شب‌ها از چشم نمی‌چکد، بلکه می‌درخشد. در صدایی که با زمزمه‌اش می‌توان ارتش‌ها را به زانو در آورد. می‌خواهند پایانم را جشن بگیرند؟ پس بگذارید برای آخرین بار، صدای خنده‌ام طنین بیندازد... خنده‌ای که حتی مرگ، از تکرارش می‌هراسد. زمانی بر کاغذها حکم می‌نوشتم، حالا بر دل‌ها داغ می‌گذارم. آن‌هایی که امروز بر من می‌شورند، فراموش کرده‌اند که نخستین زخم‌هایشان را با دستان خودم بستم. دخترانی که در آغوشم بزرگ شدند، حالا فریاد می‌زنند که من هیولا بودم. اما کدام مادر، فرزندش را بی‌اشک آفریده؟ به تابوت‌های فردا نگاه می‌کنم، نه با اندوه، که با شناخت. چون می‌دانم در دل همین خاک، تخم دیگری خواهم کاشت. من فراموش نمی‌شوم. من همان لکه‌ی سیاه بر ماه خواهم بود؛ هر بار که بالا را نگاه کنند، مرا خواهند دید. شعله‌ها پیکرم را در بر خواهند گرفت، اما نامم… نامم در دهان افسانه‌ها خواهد چرخید، با ترس، با احترام، با لرز. تو می‌خواهی مرا براندازی؟ پس آماده باش: با سقوط من، آرامش تمام سرزمینت فرو خواهد پاشید. تمامی زنانی که سکوت کرده بودند، صدای من را وام خواهند گرفت. از خاکستر من، فریاد خواهند شد. و تو، ای مرد بی‌چشم، تو تنها خواهی ماند با تاجی که بر سر هیچ سِری نمی‌نشیند. من افول نمی‌کنم… من گم می‌شوم در ریشه‌ی درختان، در قطره‌ی خون، در زمزمه‌ی شبانه‌ی مادران. و آن‌گاه، دیگر هیچ تختی، حتی سنگی، تاب نامم را نخواهد آورد.
    1 امتیاز
  45. منم که بر این تخت سنگی تکیه زده‌ام، در تالاری که دیوارهایش از استخوان‌های زمان ساخته شده‌اند. هر سنگ، نجواهایی دارد—نجوای ارواحی که روزی فرمانروایان این سرزمین بودند و حالا، زندانیان جاودانه‌ی تالار سلطنت من‌اند. در سکوت تالار، صدای آه‌های‌شان چون نسیمی سرد در گوشم می‌پیچد؛ حکایت سقوط‌شان را برایم زمزمه می‌کنند، هشدار می‌دهند، می‌نالند... اما من، آخرین خواهم بود. شنل سیاه مخملینم با سنگینی خاصی بر شانه‌هایم افتاده؛ سنگینی‌ای که از حضور ارواح همیشگی‌ درون تار و پودش نشأت می‌گیرد. نقره‌کاری‌هایش، دیگر تنها رگه‌هایی از شکوه نیستند، بلکه مسیر عبور ارواح در تاریکی‌اند—ارواح اشرافیِ خاموش‌شده‌ای که خون‌شان بر دستان من خشک شده. مرد زره‌پوشی روبه‌رویم ایستاده. برق زره‌اش، نور سرد تالار را بازتاب می‌دهد. می‌خواهد نگاهش را از من ندزدد، اما نمی‌تواند جلوی لرزش جانش را بگیرد؛ چرا که ارواح اطرافم بیدار شده‌اند. در نگاهش، سایه‌ی آنان را می‌بینم—پشت سرم صف کشیده‌اند، بی‌چهره و بی‌صدا، اما زنده‌تر از هر جنگجویی که در این سرزمین زیسته. ببر من، بی‌حرکت کنارم نشسته، اما چشمانش آن سوی مرز جهان مادی را می‌بیند. صدای نفس‌هایش آرام است، اما من حس می‌کنم که او هم بیداری ارواح را حس کرده. در تاریکی، قدرت در چشمانش برق می‌زند—انعکاسی از قدرتی که در وجود من طغیان می‌کند. نور ماه از پنجره‌های بلند می‌تابد و با دستان سردش، خطوط صورتم را مثل مجسمه‌ای از مرمر می‌تراشد. می‌دانم چهره‌ام حکایت قدرت است. لب‌هایم لبخند نمی‌زنند؛ حتی اگر قلبم از سنگینی این تاج نامرئی، در اعماق بلرزد. هوای تالار آکنده از بوی فلز و سنگ است، و چیزی دیگر—بوی ارواح. بویی که فقط آن‌هایی که بر تخت می‌نشینند می‌شناسند؛ بویی که در مه تنفس مرد ایستاده در برابرم پیچیده، او را احاطه کرده، و آهسته آهسته جرأتش را می‌بلعد. درون من، شورشی خاموش می‌خروشد. عطشی که با هیچ قدرتی آرام نمی‌گیرد—عطش سلطه، عطش جاودانگی. همان عطشی که از من، دختری بی‌پناه را گرفت و زنی ساخت که ارواح، فرمانش را اطاعت می‌کنند. اما گاهی—فقط گاهی—در سکوت تالار، وقتی صدای گریه‌ی ارواح در زوایای تاریک پژواک می‌یابد، غمی خزنده به درونم چنگ می‌زند. از خستگی نبردها، از خیانت‌ها، از فریادهایی که در خواب‌هایم تعقیبم می‌کنند. اما هرگز اجازه نمی‌دهم این ضعف، در چهره‌ام رخنه کند. هیچ‌کس نمی‌فهمد که من هم می‌ترسم. مرد زره‌پوش تکان نمی‌خورد، اما من حضور ترس را چون طوفانی درونش حس می‌کنم. او آمده تا چیزی بگیرد، یا شاید چیزی را تهدید کند. اما او حقیقت را نمی‌داند. او نمی‌داند که در این سرزمین، ملکه تنها یک حاکم نیست؛ او دروازه‌ی میان مردگان و زندگان است. و من... من نه فقط قانونم. من مرگم، من زندگی‌ام. من، آخرین شعله‌ام پیش از تاریکی ابدی. آهسته، دستم را بر سر ببر می‌گذارم. با آن تماس، ارواح ساکت می‌شوند. تالار در سکوتی پرابهام فرو می‌رود. از تخت بلند می‌شوم، بی‌شتاب، بی‌لرزش. بگذار بداند—نه تنها فرمانروای اینجا هستم، که اراده‌ی آن را هم دارم که برای حفظ تاجم، حتی از نور درونم بگذرم. حتی اگر قلبم را، با دستان خودم در تاریکی دفن کنم.
    1 امتیاز
  46. ما معمولیا می‌گیم «بغض کردم» ولی طالب آملی می‌گه: «گرهِ گریه ز بیرون گلويم پیداست».
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...