تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/15/2025 در همه بخش ها
-
°•○● پارت پنجاه و هفت -نه غزل، به خاطر اون نیست. بیدرنگ این را گفتم. حتی یک ثانیه سکوت هم میتوانست غزل را به این فکر بیندازد که دیدن دوباره امیرعلی، باعث تصمیم طلاقم است. سرپا ایستاده بودیم. غزل با دقت به من نگاه میکرد، انگار مرا نمیشناخت. -بگو! راحت باش. -خب... میتونم بفهمم چرا میخوای ازش طلاق بگیری، ولی به این سادگیها نیست ناهید. اگه اینقدر راحت بود که خودم وقتی فهمیدم دست روت بلند میکنه، طلاقتو ازش میگرفتم. با یادآوری آن روز نحس، اخمهایش درهم رفت... یکسال پیش بود و هنوز گندم را از شیر نگرفته بودم. غزل آمده بود سری به ما بزند و وقتی من پیراهنم را بالا دادم تا به گندم شیر بدهم، متوجه کبودیهای روی کمرم شد. نزدیک به دوساعت در آغوشم گریه کرد. انگار جایمان عوض شده بود و او مورد آزار همسرش بود. به پیراهن بلند و بنفشم نگاه کردم، خداراشکر امروز حواسم بود که آستین بلند بپوشم. -میدونه اومدین اینجا؟ راستش از وقتی دیدمت، میخواستم اینو ازت بپرسم. ترسیدم بد برداشت کنی و... -نمیدونه، دوهفتهای میشه که رفته خونه مامانش. دهان غزل باز ماند. -یعنی... یعنی... از خونه بیرونش کردی؟ با چنان تعجبی این سوال را پرسید که باعث شد خودم هم بپرسم، واقعا من این کار را کرده بودم؟ -نه دقیقا... این الان مهم نیست. من باید طلاق بگیرم و حتی نمیدونم باید از کجا شروع کنم. غزل هنوز هضم نکرده بود. از آشپزخانه بیرون رفتیم و روی مبل نشستیم، این حرفها قرار بود زمانبر باشد. -گندم چی؟ لبهایم را با زبان تر کردم. قلبم کمی تندتر کوبید. -اگه گندمو ازت بگیره چی؟ به دخترک نگاه کردم. زیر چادر نماز غزل نفوذ کرده بود و برای خودش قدم میزد. -همینجوریشم این بچه خیلی دیرتر از همسن و سالاش زبون باز کرده، فکر کن بیوفته دست اون حیدر عوض... وسط حرفش پریدم: -حیدر بابای خوبیه. کلافه از من رو گرفت، اما این واقعیت داشت. درست است که در روزهای بارداری، بیخبر از جنسیتش، او را حمید میخواند و به نطفه پسری که در شکم داشتم میبالید، اما من که اجازه نمیدادم گندم هیچوقت از اینها باخبر شود. -میخوای چی کار کنی؟ به زمان حال و خانه غزل برگشتم. نالیدم: -نمیدونم. اگر یک چیز در دنیا وجود داشت که به آن مطمئن بودم، این بود: من باید طلاق بگیرم. چگونه و چطور؟ نمیدانم... هنوز نمیدانم.2 امتیاز
-
°•○●پارت پنجاه و شش در پارچ دوغ، نعناع ریختم و وسط سفره گذاشتم. -خودتم بشین دیگه. چهارزانو نشستم و بوی برنج را به سینه کشیدم. نمیدانم غزل کدبانویی را به نهایت رسانده بود یا من بیشتر از هروقت دیگری گرسنه بودم، اما قاشق اول را که در دهان گذاشتم، هیجانزده گفتم: -اوم... خوشمزهترین خورشت کل عمرمه! غزل با لپهای بادکرده خندید و دستش را جلوی دهنش گرفت. قاشق را جلوی دهن گندم گرفتم: -قطار داره میاد... هوهو چیچی! گندم دهنشو باز کنه... آ ماشالله. به غزل که دستش را به زیرچانه زده بود و ما را تماشا میکرد، نگاه کردم. از چشمهایش قند و نبات میریخت! -توام نینی بیار خب. -ها؟ روغن را درست زیر چانه گندم، قبل از اینکه روی لباس بینقصش بریزد، شکار کردم. با دستمال دور دهنش را پاک کردم و گفتم: -با گندم دوست میشن، مثل من و تو. غزل شانهای بالا انداخت. -تا ببینیم خدا چی میخواد. طوری این را گفت که مطمئن شدم به زودی خاله میشوم! خندهام را فرو خوردم و دیگر چیزی نگفتیم. بشقابها را روی سینک گذاشت و غر زد: -خداشاهده به زور جلوی خودمو گرفتم که نزنمت ناهید. لیوان توی دستم را آبکشی کردم. چهره عصبانیاش را از نظر گذراندم، از وقتی زیرابرو برداشته بود، چشمهای بزرگش بیشتر خودنمایی میکردند. ناغافل، دستکش کَفیام را به بینیاش زدم: -بفرما! برو اینو بشور توام. غزل با پشت دست، دماغش را پاک کرد و چشمغرهی پدر و مادر داری هم به من رفت. -تو اصلا منو جدی نمیگیری. مگه مهمون ظرف میشوره آخه؟ یه کار میکنی از خودم بدم بیاد. بشقاب دوم را آبکشی کردم و روی آبچکان گذاشتم. -میخوام یه چیزی بهت بگم. نفسی گرفت و دستش را به شکل دعا درآورد: -بسم الله الرحمن الرحیم. خدایا خودمو به خودت میسپرم... بگو چی شده؟ آب را بستم و حوله صورتی را از آویزش کشیدم. نمیدانم دستهایم را خشک میکردم تا داشتم وقت میخریدم. -من... من میخوام طلاق بگیرم. -از حیدر؟! خندهام را قورت دادم، هیچ وقتش نبود. -غزل مگه من چندتا شوهر دارم؟ چه سوالیه آخه. -مگه به همین راحتیه آخه؟ طلاق میگیرم! زرشک عزیزم! مگه حیدر مُرده باشه که تو رو طلاق بده. الان و وسط آشپزخانه، نمیتوانستم تصمیم بگیرم که صداقت، جزو ویژگیهای خوب غزل است یا بد. کشِ موهایم را باز کردم و بیهدف، دوباره بستم. غزل منتظر بود یک جوابِ حساب شده از لای موهایم بیرون بیاورم و به او نشان بدهم! -تو که اصلا توی این خطها نبودی، نمیفهمم چی شده که... حرفش را نیمه رها کرد، جواب خودش را داد: -به خاطر امیرعلیه؟ آره؟!2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. برای مطالعه رمان زودتر از همهجا به کانال تلگرامِ زیر بپیوندید: @tinar_roman نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇1 امتیاز
-
کاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینکه مطلبی ندارم و یا از بس که زیاد است نمیتوانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است! - زنده بگور1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: کارما نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: اجتماعی، فانتزی خلاصه رمان: و امروز من در جلد آدمیزاد به زمین آمدم تا پروندهایی که خدا برای کسایی که به من و قانون دنیا معتقد هستند را کامل کنم و به شما بنده های خدا اجازه دهم که دور شوید تا کارما کارش را انجام دهد. من هیچوقت آدرس آدما رو گُم نمیکنم و... مقدمه : آمدم تا بگویم اگر دلی را شکستی، اشک کسی را درآوردی و زخمی به کسی زدی، بترس از قانون من! اگر توبه کنی و پشیمان هم بشوی، فایدهایی ندارد چون زخمی که زدی در عین زنده بودن تو را خواهد کشت.1 امتیاز
-
بیاید چیزایی که دیگه واقعا کلیشه شده و از خوندنش خسته شدیم رو اینجا بنویسیم. نویسندهها بدونن که از این کلیشهها استفاده نکنن😁 مثال: آرشام تهرانی مغرور و خودساخته درِ بیامدبلیوشو میبنده و میره دنبال دختر بازیگوش داستان🫡1 امتیاز
-
نام داستان: آن سوی نخلها نویسنده: رز | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: اجتماعی خلاصه: مردی پس از سالها به جنوب بازمیگردد؛ به سرزمینی که رفاقت، جنگ و دلتنگی را در خود دفن کرده. میان نخلهای سوخته و خاک گرم، به یاد دوستانی میافتد که هیچگاه برنگشتند. این سفر، وداعیست با گذشتهای که هنوز در دلش زنده است مقدمه: نخلها همیشه بودند. شاهد درد و امید، جنگ و سکوت ما. این داستان از روزهایی است که به پایان نرسیدند، اما ما همچنان ایستادهایم. قصهی زندگی من، محمد، و رفیقانم، که هرکدامشان سهمی از آن خاک و آن جنگ دارد.1 امتیاز
-
اگر راست است که هر کسی یک ستاره روی آسمان دارد، ستاره من باید دور، تاریک و بیمعنی باشد - شاید اصلاً من ستاره نداشتهام. - بوف کور1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بچه ها لطفا همتون بیایین یه بیوگرافی بدین همو بیشتر بشناسیم اسم و سن و شهرتون1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود عزیزم عکس حتما باید یک در یک باشه؟1 امتیاز
-
°•○● پارت پنجاه و هشت موقع برگشت، به او تاکید کردم: -به نادر نگی غزل! -وای! هزاربار گفتی، نمیگم دیگه. شک داری به من؟ سرم را به نشانه نه تکان کردم. معلوم است که شک داشتم! آلو در دهن این دختر خیس نمیخورد. بعد از پوشاندن کفشهای گندم، بلند شدم و چادرم را که خاکی شده بود، تکاندم. غزل دوباره اصرار کرد: -خب میموندی دیگه! -نمیتونم، دلم شور میزنه خونه خودم نباشم. غزل محکمتر از قبل، گندم را به آغوشش فشار داد. لبخند کمرنگی زدم و بازویش را فشردم. -مرسی غزل. مرسی که باهام دوست شدی، بهم الفبا یاد دادی، وقتی مسخرم کردن روشون خاک ریختی و... خیلی چیزها بود که باید بابتشان از غزل تشکر میکردم، اگر لیستی از آنها درست میکردم، طولش تا دوکوچه پایینتر هم میرسید. مرسی، بابت همه چی. اشک در چشمهایش بالا آمد. سقلمهای زد: -چه غلطا! بین گریه خندیدیم و همدیگر را بغل کردیم. در راه برگشت به خانه، همه چیز تیره و تار به نظر میرسید. انگار حالا که از پیش غزل آمده بودم، آن خندهها پر کشیده بود و باید دوباره به افتضاح خودم برمیگشتم. -یه لحظه وایستا مامان. دست گندم را ول کردم. کلید را از کیفم بیرون آوردم که دستی از پشت، چادر و موهایم را باهم گرفت و عقب کشید! -سلیطه هرزه! به چه جرئتی پسرمنو خونه خودش راه نمیدی؟ در آن دستهای فرتوت، قدرتی بود که حتی فکرش را هم نمیکردم. -آی... آی! ولم کن! مرا به جلو هول داد که چانهام به در خورد درد بدی در استخوان صورتم پیچید. چهرهام را جمع کردم. -حیدر امشب تو خونه خودش میخوابه، تو هم هیچ گوهی نمیتونی بخوری! فهمیدی؟ دست به کمر بالای سرم ایستاده بود و اخمهای درهمش، به چروکهای بیشمار صورتش اضافه میکرد. همینطور که چانهام را میمالیدم، گفتم: -بس کنید دیگه! آبرو نذاشتید برام جلو در و همسایه. دست از سرم بردارید، چی از جونم میخواید؟ صدایم بلند شده بود و دیگر در کنترلم نبود. درد حقارت از استخوان غرورم بلند میشد، استخوانی که فکر میکردم خیلی وقت است خرد شده. -خفه شو زنیکه نسناس! من گفتم... از همون روز اول گفتم تو به درد پسر من نمیخوری! تازه داری روی واقعیتو نشون میدی... چادری که دور کمرش بسته بود، از همان پارچهای بود که به مناسبت ولادت حضرت فاطمه، برایش خریده بودیم؛ به سلیقه من و با پول حیدر. بلند شدم، سرم کمی گیج میرفت. هنوز داشت بد و بیراه میگفت. دور خودم چرخیدم، قلبم از حرکت ایستاد! -گندم؟ گندم کو؟ گندم!1 امتیاز
-
به گپ مربوطه اد شدید بررسی خواهد شد🌱1 امتیاز
-
سلام عزیزک من یک عکس ۱ در ۱ باکیفیت بفرستید برای جلد اگه بلد نیستید عگس بفرستید، بفرمایید تا راهنمایی کنیم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سبک نوشتاری نفر قبلیتو برسی کن و بگو چجوری مینویسه و بهش نفره بده1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
ازدواج اجباری و اینکه یکی از سر فقر با یکی که پولداره ازدواج میکنه و اونی که پولداره مدام اون رو اذیت میکنه و در آخر اینا عاشق هم میشن😑1 امتیاز
-
به نظرم همین که شخصیت داستان صورتشو خودش توصیف میکنه دیگه به شدت کلیشه ای شده دماغ سربالا و عروسکی و لبای قلوه ای و چشمای کشیده و ابی و این چیزا دیگه و اینکه همیشه خدا پسره پولداره دنبال خدمتکاره یادختره پولداره باید صوری ازدواج کنه واقعا دیگه این چیزا جذابیت نداره1 امتیاز
-
به صورت سفید و صاف نگاه کردم دماغم خدادادی سر بالا بود و لبام انگار اون بالا برام ژل زده بود فرستاده بودم رو زمین موهای طلاییم تا پایین کمرم میرسید همه میگفتن شبیه پری دریایی هام آماده شدم و بدون کوچکترین آرایشی حاضر شدم(وی از نگین های کوچک روی لباسش هم روایتی میاره و در نهایت درحالی که از پله سر میخوره میرسه پایین با خانم والده سر صبحانه شاخ به شاخ میشه و در برخی موارد خواهر یا برادر مزاحمی داره که کلی تیکه بار هم میکنن و تا به کوچه میرسه رفیقش با دویست شیشش منتظرشه گزارش شده در برخی موارد هم این اوضاع برعکسه و شخصیت اصلی درحالی که سوار لامبورگینیش میشه از باغ قصرشون بیرون میزنه و میره دنبال دوستش که کلی قراره بخاطر دیر رسیدن فحشش بده)1 امتیاز
-
خب... به پروفایل نفر قبلیت نگاه کن و فکر کن جلد رمانت اینه! اسم این رمانو چی میذاری؟!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
@N.ia@بربری@سادات.۸۲@سایه مولوی@nastaran@هانیه پروین@M@hta@marzii79@زری گل1 امتیاز
-
پارت دوم نگاه از گوشهی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیدهی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقهی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا بهسمت گلدانِ پشت پنجره بهراه افتاد. با گوشهی روسری که روی شانههایم افتاده بود، خیسی چشمهایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گلهای مچاله شده در مشتهای کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را میکردم. طاقت اذیت شدن پارهی جانم در هیاهوی بهراه افتاده را نداشتم. خدا میدانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من میریخت. آبگوشت بار میگذاشتم و به خانهای نگاه میکردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ میکرد! جانسخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینهی روشویی، سیخ داغی بهروی دلم میگذاشت. کاسهی گل سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق گاز رفتم. قطره اشکی بیاراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه افتاد. به ناهاری که روی آتش بیحوصلگیهایم بار گذاشته بودم نگریستم، بیهیچ پلکزدنی. اشکهای درماندهام، بیشک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم میداد؛ قالی قهوهای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابهجا کردم و بربری بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکهتکه کرده بودم را هم زدم. موهای کمپشت اما بلند گندم را به پشت گوشهایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شدهی نگاه حیدر بود.1 امتیاز
-
مقدمه رمان تینار: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگی مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریهاش گرفته بود. باید گوشهای دخترکم را میگرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونههای کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمیکرد. صدای حاج خانم بهقدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما رسید: - آهای مفتخور! در بهروی من میبندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمیگردی خونهی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه میکنم روزگارت رو! میشنوی؟ هِری! صدای لَخلَخ کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. میدانستم تا یکهفته بهخاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.1 امتیاز