تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 07/14/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
یک روز پاییزی در سال۱۹۵۰میلادی بود؛ استلا پشت پنجره اتاق خوابش که منتهی به باغ پشتی خانم الیزابت می شد، نشسته بود و به قطره های درشت باران که با شدت هرچه تمام به پنجره میخوردند نگاه میکرد. در اصل، قصدش خواندن کتاب شاه لیر بود، اما باران تمام حواسش را معطوف خود کرده بود و استلا را از خواندن باز داشته بود؛ در حالی که کتاب روی صفحه های نخستینش روی پای استلا باز بود؛ نگاه او از پنجره کنده نمی شد. دلش میخواست بیرون برود و زیر باران برقصد، اما مطمئنا مادرش اجازه این کار را نمیداد. کتاب را از روی پایش برداشت و روی میز گذاشت. به طرفه پنجره رفت و پرده را کمی کنار داد، حتی از همین جا هم بوی خاک باران زده قابل استشمام بود. استلا نفس عمیقی گرفت، چقد بوی خاک باران خورده را دوس داشت، لبخندی به هوای دلنشین پاییز زد و خواست پرده را سرجایش برگرداند که نگاهش متوجه حرکت یک نفر در باغ خانم الیزابت شد. چند وقتی می شد که خانم الیزابت به همراه بچه هایش به شهر رفته بود و خانه اش خالی بود. با تعجب، پرده را کمی بیشتر کنار زد قطرات باران که به شدت به پنجره میخورد، دیدش را تار کرده بود اما میتوانست مرد جوانی راببیند که چتر روی سرش را دو دستی چسبیده بود، تا باد و باران نبرد و با نگاه نگران توام با کنجکاوی اطراف درخت هارا میگشت. صورتش را کمی بیشتر به شیشه چسباند و با دستش سعی کرد، بخار حاصل از نفسش را از پنجره پاک کند تا بهتر ببیند. مرد جوان به محض دیدن چیزی که استلا ان را نمیدید،خوشحال شد و لبخندی عمیق زد و با عجله به زیر درخت چنار داخل باغ رفت و جسمی را که استلا حدس میزد کتاب باشد، برداشت و گل های رویش را تکان داد و با سرعت به طرف خانه رفت. استلا هم از پنجره فاصله گرفت و شانه هایش را بالا انداخت و زیر لب گفت: (بچه های خانم الیزابت که حداقل ۴۰سالشون هست پس حتما خونه رو به اجاره داده اند) در افکار درهم استلا، فکر مرد جوان غوطه ور بود و استلا به دنبال یافتن جواب معمای جدیدش(آن مرد که بود) به طرف اشپزخانه سرازیر شد و مادرش را در حالی که شیشه های مربای توت فرنگی را با ملاقه پر میکرد، مشاهده کرد. سرفه ای کوتاه کرد تا توجه مادرش را جلب کند، خانم کاترین، نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و در حالی که با دقت تمام، توت فرنگی های خوشرنگ را داخل شیشه میریخت، گفت: (استلا بیکار نباش! بیا این شیشه هارو ببر داخل انباری و دبه شیر رو که اقای کارلو اورده و پشت در گذاشته بیار داخل اشپزخانه، میخوام ماست بزنم) استلا نگاهی به شیشه های پر توت فرنگی انداخت. وسوسه شده بود ناخونکی به توت فرنگی های خوشمزه بزند، اما در برابر مادر وسواسش چنین چیزی بعید به نظر میرسید. بنابراین شیشه هارا برداشت و به طرف انباری به راه افتاد. دوباره برگشت و شیشه های دیگر را هم برداشت، تازه یادش افتاد که میخواست از مادرش سئوالی بپرسد. (مادر مگه برای خانه خانم الیزابت مستاجر اومده؟) خانم کاترین نگاهی امیخته با تعجب به استلا انداخت و در حالی که دست هایش را با دستمال بنفش روی میز پاک میکرد گفت: (نمیدونم! از خانم ماریا شنیده بودم که به خونه خانم الیزابت رفت و امد میشه، اما فکرش رو نمیکردم خانم الیزابت که اینقدر روی باغچه اش حساس بود دلش بیاد و خونه اش رو به اجاره بده) استلا متفکرانه شیشه بزرگ توت فرنگی را بلند کرد و به طرف انبار رفت.2 امتیاز
-
پارت ۱ نمیدانم شما داستان دختران عاشق پیشه را شنیده اید؟همان هایی که چشم هایشان برق میزند، ریز ریز لبخند میزنند، از گونه هایشان آتش تراوش میکند و نگاهشان پیاپی دنبال محبوب میگردد، من میخواهم داستان یکی از آنهارا برایتان بگویم. داستان چشم هایی که برقشان خاموش شد و ابرهای دوری و نفرت، خورشید عشقشان را پوشاند. استلای قصه ما، بتازگی وارد نوزده سالگی شده بود و هنوز دخترکی سرخوش و بسیار پر جنب و جوش بود. گونه هایش به رنگ گل های صورتی پشت باغ بود و موهایش خرمایی خوشرنگی داشت؛ صورت ظریف و خوش تراشی داشت و چشم های قهوه ایش در میان آن گونه های اناری و لب های سرخ میدرخشید. عاشق کتاب بود و ساعت ها در کافه کنار ساحل، مینشست وکتاب میخواند و به اواز آب و نغمه پرنده ها گوش میداد. برای او سورنتو خود بهشت بودو هیچ گاه فکرش را هم نمیکرد که یک روز خودش، بهشتش را به جهنم بدل کند. @Khakestar2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود درخواست ناظر برای رمانم رو داشتم. @Khakestar1 امتیاز
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم.💢 🔴رمان های برتر از نظر کیفیت و قلم به چند دسته تقسیم می شوند، در صورتی که اثر شما دارای صلاحیت باشد به یکی از تالار های زیر منتقل می شود. 1.نخبگان برگزیده: رمان هایی که از همه نظر قوی و جدید هستند. شامل ایده ناب، قلم قوی، پیرنگ مشخص و جذابیت موضوع. 2.مورد تایید مدیران: رمان های تایید شده از نظر مدیران نودهشتیا که به نسبت سایر رمان های درحال تایپ برتری دارند و لایق دیده شدن بیشتر هستند. 3.مورد پسند کاربران: رمان هایی که بیشترین میزان بازدید و واکنش را از سوی کاربران نودهشتیا دریافت کرده اند و البته که از نظر ارکان نوشتاری یک رمان مناسب هستند. همه رمان ها زیر نظر بررسی مدیریت هستند و اگر رمانی به تالار برتر منتقل شد، لینک تاپیک جهت اطلاع رسانی کاربران و نویسنده توسط مدیر مربوطه که انتقال را انجام داده است در این تاپیک اعلام می گردد. با تشکر1 امتیاز
-
نام خداوند آرمان ها نام رمان: زافیر نام نویسنده:ماسو مقدمه: درمیان فریاد های سکوتم در تابوت اشک هایم، مثل مرده ای دفن شده ام. نمدانم ان بالا دارند برایم گریه میکنند، یا با صورت های سرد و بی روحشان و صداهای تیز و ناهنجارشان شق و رق ایستاده اند و انجیل را زمزمه میکنند و برایم طلب ارامش میکنند. نمیدانم ان چشم های اشناهم میان جمعیت هست یا نه؟نمیدانم اندوهگین است یا اوهم حالت صورتش سرد و بی روح است، نمیدانم اوهم مثل بقیه دلش سنگ شده یانه؟ ایا دست هایش میلرزند؟یا اشک هایش، پشت سرا پرده چشم هایش امده و دیده اش را تار کرده اند؟ نمیدانم شایدهم دلم نمیخواهد که بدانم اما انگار اشک هایم بامن موافق نیستند. خلاصه: چندسال گذشته! نمیدانم! من روزهارا میشمردم ولی از جایی به بعد، دیگر حسابشان از دستم در رفت. هزار روز بود؟یا دوهزار روز؟ برای من انگار قرن ها گذشته که از تو دورم، موهای کنار شقیقه ام سفید شده و پای چشم هایم گود افتاده، اشتباه خودم بود یا مقصر بقیه بودند؟شاید هم هر دو، مهم نیس وقتی که دوری سهم هر روز من است، چه فرقی دارد که کی مقصر است؟ وقتی که دیگر طنین صدایت در گوشم نمیپیچد و برق چشم هایت مجذوبم نمیکند، چه فرقی دارد که کی را مقصر بدانم! کاش میشد تنم را روی همین صندلی جا بگذارم و روحم را به پرواز در بیاورم؛ بیاییم و تمام خیابان های رم را دنبالت بگردم تا وقتی که ببینمت، تو نمیدانی من حتی صدای قدم هایت را میشناسم، حتی نفس هایت برای من با بقیه فرق دارد، پیدایت میکنم، اخرش پیدایت میکنم حتی اگر فقط یک روز بتوانم کنارت باشم، من دلخوش به همان ثانیه های آغوشت هستم. پ.ن.پ: رمان قراره کاملا اتفاقی پیش بره پس در نهایت پارت گذاری منظم نخواهد داشت. امیدوارم خوشتون بیاد. زافیر:یاقوت کبود1 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم نام رمان: دستامو ول نکن( جلد دوم) نویسنده: غزال گرائیلی | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر رمان: عاشقانه، اجتماعی خلاصه: حتی اگر دنیا دست به دست هم دهند و تو رو از من بگیرند، من تو رو در وجود خودم گم نمیکنم؛ اما اینو میدونم که هیچ اتفاقی، تصادفی نمیافته و شاید باید باهاش روبرو میشدم تا تهش بشم آدم قوی داستان زندگیم... مقدمه: هیچوقت در زندگی به خاطر احساس ترس، عقب نمیرم! بارها این جمله را شنیدم که: «بدترین اتفاقی که ممکنه بیفته چیه؟ مرگ؟ اما مرگ؛ بدترین اتفاقی که ممکنه برام پیش بیاد، نیست…» بدترین اتفاق در زندگی اینه که اجازه بدم در عین زنده بودن، از درون وجودم بمیرم...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود و وقت بخیر ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! نویسندگی را تقریبا از سال هزار و سیوصدو نود و نود؛ آبان ماه شروع کردم و تا الان ادامه دادم. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! من یک بار همه سبک و ژانر هارو تجربه کروم اما ژانر اصلی نوشته های من ژانر جنایی و معمایی و ترسناک هست. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! رسیدن به جایگاه خوبی در نویسندگی ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! همه ما یک جایی باعث شد که نتونیم جرفامنو به کسی بگیم و یا صحبتی کنیم به قول نویسندهای از درد رو به نوشتن آوردیم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. رمان های گیانم؛ بیانضباط؛ آسپیر و داستان خون بهای وفاداری و ارعاب ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! رمان هایی با سبک جنایی و معمایی و یا ترسناک و پلیسی و از نویسنده هایی مثل شکسپیر ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! تقریبا یک سال اول ازمون و خطا و شنوای نقد ها باعث شد الان اینجا و این سطح باشم ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! خیلی جاها شد که نخام دیگه ادامه بدم اما عشق به نویسندگی همیشه گوشه کناری از قلبم وجود داشت و اجازه دور شدن کامل نمیداد. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! برای آرامش؛ برای گفتن حقیقت هایی از زندگی و ... ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچ وقت جا نزنید و از نقد ها ناراحت نشید بالعکس از نقد ها استفاده کنید و سطح قلمتون رو بالا ببرید. نویسنده: @Khakestar1 امتیاز
-
بچه ها بیایی خودتونو بجای یکی از شخصیت های رمانتون یا یه رمان که دوس دارین بزارین و باهم حرف بزنین1 امتیاز
-
سلام خوبین؟ چطورین؟؟ 🤗 این تاپیک مختص اسکرین شاتهایی هست که توی انجمن گرفتیم و دوست داریم بعنوان خاطره اینجا ثبتش کنیم ^^1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
من پیر فنا بدم جوانم کردی من مرده بدم ز زندگانم کردی می ترسیدم که گم شوم در ره تو اکنون نشوم گم که نشانم کردی1 امتیاز
-
دلتنگم و دیدار تو درمان من است بی رنگ رخت زمانه زندان من است بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی آنچ از غم هجران تو بر جان من است1 امتیاز
-
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود خمر من و خمار من باغ من و بهار من خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود.1 امتیاز
-
هر موی زلف او یکی جان دارد ما را چو سر زلف پریشان دارد دانی که مرا غم فراوان از چیست زانست که او ناز فراوان دارد1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند بیکام و زبان گر بخروشی داند هر کس هوس سخن فروشی داند من بندهٔ آنم که خموشی داند1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت راهی بجز گریز برایم نمانده بود این عشق آتشین پر از درد بی امید در وادی گناه و جنونم کشانده بود1 امتیاز
-
آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیاندیشم که همین دوست داشتن زیباست1 امتیاز
-
همه هستی من آیه تاریكیست كه ترا در خود تكرار كنان به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد1 امتیاز
-
آن چنان آلودهست عشق غمناکم با بیم زوال که همه زندگیم میلرزد چون تو را مینگرم مثل این است که از پنجرهای تک درختم را، سرشار از برگ، در تب زرد خزان مینگرم مثل این است که تصویری را روی جریانهای مغشوش آب روان مینگرم شب و روز شب و روز شب و روز بگذار که فراموش کنم. تو چه هستی، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان مرا میگشاید در برهوت آگاهی؟ بگذار که فراموش کنم.1 امتیاز
-
در شب کوچک من، افسوس باد با برگ درختان میعادی دارد در شب کوچک من دلهرهء ویرانیست گوش کن وزش ظلمت را می شنوی؟ من غریبانه به این خوشبختی می نگرم من به نومیدی خود معتادم1 امتیاز
-
یک شب ز ماورای سیاهی ها چون اختری بسوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم سر تا بپا حرارت و سرمستی چون روزهای دلکش تابستان پر می کنم برای تو دامان را از لالههای وحشی کوهستان یک شب ز حلقهای که بدر کوبند در کنج سینه قلب تو می لرزد چون در گشوده شد، تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد دیگر در آن دقایق مستی بخش در چشم من گریز نخواهی دید چون کودکان نگاه خموشم را با شرم در ستیز نخواهی دید یک شب چو نام من بزبان آری می خوانمت به عالم رؤیائی بر موجهای یاد تو می رقصم چون دختران وحشی دریائی یک شب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو می سوزد چشمان من امید نگاهش را بر گردش نگاه تو می دوزد از زهره، آن الهه افسونگر رسم و طریق عشق می آموزم یک شب چو نوری از دل تاریک ی در کلبه ات شراره می افروزم آه، ای دو چشم خیره بره مانده آری ، منم که سوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم1 امتیاز
-
من خیره به آینه و او گوش به من داشت گفتم که چه سان حل کنی این مشکل ما را بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش ای زن چه بگویم که شکستی دل ما را1 امتیاز
-
این چه عشقی است که در دل دارم من از این عشق چه حاصل دارم می گیریزی زمن و در طلبت بازهم کوشش باطل دارم1 امتیاز
-
سایه سنگ بر آینه خورشید چرا؟ خودمانیم، بگو این همه تردید چرا؟ نیست چون چشم مرا تاب دمى خیره شدن طعن و تردید به سرچشمه خورشید چرا؟ طنز تلخى است به خود تهمت هستى بستن آن که خندید چرا، آن که نخندید چرا؟ طالع تیره ام از روز ازل روشن بود فال کولى به کفم خط خطا دید چرا؟ من که دریا دریا غرق کف دستم بود حالیا حسرت یک قطره که خشکید چرا؟ گفتم این عید به دیدار خودم هم بروم دلم از دیدن این آینه ترسید چرا؟ آمدم یک دم مهمان دل خود باشم ناگهان سوگ شد این سور شب عید چرا1 امتیاز
-
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر سادهام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطارِ رفته ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام!1 امتیاز
-
من از عهد آدم تو را دوست دارم از آغاز عالم تو را دوست دارم چه شبها من و آسمان تا دم صبح سرودیم نمنم، تو را دوست دارم نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی من ای حس مبهم تو را دوست دارم سلامی صمیمی تر از غم ندیدم به اندازه غم تو را دوست دارم بیا تا صدا از دل سنگ خیزد بگوییم با هم: تو را دوست دارم جهان یک دهان شد هم آواز با ما1 امتیاز
-
شهیدی كه بر خاک میخفت سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت دو سه حرف بر سنگ: «به امید پیروزی واقعی نه در جنگ، كه بر جنگ!»1 امتیاز
-
میتوانم بعد از این، با این خدا دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا میتوان با این خدا پرواز کرد سفره ی دل را برایش باز کرد میتوان درباره ی گل حرف زد صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت با دو قطره، صد هزاران راز گفت1 امتیاز
-
نه چندان بزرگم که کوچک بیابم خودم را نه آنقدر کوچک که خود را بزرگ… گریز از میانمایگی آرزویی بزرگ است؟1 امتیاز
-
دلم را ورق میزنم به دنبال نامی که گم شد در اوراق زرد و پراکنده این کتاب قدیمی به دنبال نامی که من ـ من شعرهایم که من هست و من نیست ـ به دنبال نامی که تو ـ توی آشنا، ناشناس تمام غزلها ـ به دنبال نامی که او به دنبال اویی که کو؟1 امتیاز
-
این روزها که میگذرد شادم این روزها که میگذرد شادم که میگذرد این روزها شادم که میگذرد…1 امتیاز