رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. ماسو

    ماسو

    گرافیست


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      186


  2. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      413


  3. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      508


  4. Taraneh

    Taraneh

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      97


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/29/2025 در همه بخش ها

  1. °•○● پارت سی و یک در دورترین فاصله از حیدر، چهارزانو نشستم. در کتاب نگارش دبستان، عبارتی داشتیم به نام آرامشِ قبل از طوفان! لحظه‌ عجیبی که همه چیز آرام به نظر می‌رسد و انگار دنیا دارد نفسش را حبس می‌کند، اما تو می‌دانی که یک اتفاق غیرمنتظره در راه است. درست مثل آن لحظه! من خرده‌ نان‌هایی که احتمالا گندم روی زمین ریخته بود را با دست جمع می‌کردم و حیدر هم در سکوت، نگاهم می‌کرد. نان‌ها تمام شده بود و حیدر همچنان ساکت بود. کمرش را خاراند و لبش را جنباند. کم پیش می‌آمد او را در این حال ببینم، انگار حرفی در گلو داشت که سختش بود آن را به زبان بیاورد. -چی‌ کارم دا... -بگیرش! پلاستیکی که از زیر پایش بیرون کشیده بود را جلویم انداخت. هرلحظه گیج‌تر می‌شدم. -این چیه؟! سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد. صدای کلیدهای ماشین‌حساب قدیمی‌اش در خانه پیچید و گندم در خواب، هن‌هن کرد. نفسی گرفتم و پلاستیک را برداشتم. خودکار بیک از حرکت ایستاد، داشت زیرچشمی نگاهم می‌کرد. با دیدن محتوای درون پلاستیک، چشم‌هایم از حدقه بیرون پرید: -این چیه؟! فایده‌ای نداشت، دوباره سرگرم حساب و کتاب شده بود و انگار اصلا صدای مرا نمی‌شنید. تایش را باز کردم و جلوی صورتم گرفتم. رنگ آبی زیبایش خیره کننده بود. برق از سرم پرید! این همان... خودش بود. انگار که به اکتشاف بررگی رسیده باشم، با تُنِ صدای کنترل نشده پرسیدم: -همونه که سال قبل توی بازار نشونت دادم؟! روی پیشانی‌اش یک اخم بزرگ نشاند و سرفه‌ کرد. دوباره رویش دست کشیدم، لطافت پارچه‌اش سرحالم آورد. دیگر مطمئن شدم که همان است. چشم باریک کردم: -تو که گفتی رنگش مناسب نی... -می‌تونم پسش بدم. به سینه‌ام چسباندمش و سرم را تکان دادم: -نه، نه، ولش کن! گردن خم کردم و با دقت بیشتری چهره‌اش را زیر نظر گرفتم. یا من به سرم زده بود، یا واقعا گوشه‌ی لب حیدر بالا رفت و... خندید! سکوت بین‌مان جا خوش کرده بود. باورم نمی‌شد حیدر برایم هدیه گرفته باشد، منتظر نشسته بودم تا با صدای فریادش از این خواب بپرم. دوباره نگاهش کردم و ترجیح دادم تا بیدار نشده‌ام، هدیه‌اش را امتحان کنم. دامن را پوشیدم و مقابل حیدر ایستادم. چند چرخ زدم تا چین‌های آبی‌اش را ببیند و بفهمد که آبی، رنگ آسمان و دریاست؛ نباید با رنگ‌ها قهر کند. نیم نگاه سریعی به دامن انداخت و سرش را تکان داد. نفس در سینه‌ام حبس شد. وقتی نگاهم کرد، حس کردم دوستم دارد. انگار ما زن و شوهری بودیم عادی، درست مثل باقی. اما احساس گناه، اجازه نمی‌داد از خوشحالی آن لحظه‌ام نهایت لذت را ببرم. در دل از او معذرت خواهی کردم و قول دادم که در اولین فرصت، نماز توبه به جا بیاورم. جای خالی حلقه ازدواجم را با دست دیگرم پوشاندم، مقابلش نشستم و نفس عمیقی کشیدم. -مرسی. لبخند نرمی داشتم که با نگاه حیدر، شدت گرفت. چهره‌اش گیج و ویج بود، انگار داشت به حشره‌ی بالدارِ کف آشپزخانه نگاه می‌کرد! این شاید، طولانی‌ترین تماس چشمیِ ما تا به آن روز بود. صدای کوبش‌های بی‌وقفه در، اجازه پیشروی به هیچ کداممان نداد. گندم از خواب پرید. به سمتش رفتم تا آرامش کنم اما دخترک، کوبش‌های قلب مادرش را حس کرد و بی‌تاب‌تر شد. حیدر با توپ پر، در را باز کرد.
    2 امتیاز
  2. فانتزی فقط تخیلی سوسک یا موش
    2 امتیاز
  3. پارت ۳۰ یک ساعتی گذشته بود خانم صباحی بالای سر عارفه بود و خیره نگاهش میکرد اما فکرش جای دیگر میپلکید خانم موسوی هم با استرس پوست کنار ناخن هایش را میکند اعضای کمیته رفته بودند و تنها خانم صباحی مانده بود عارفه تکانی خورد و چشم هایش نیمه باز شد دیدش تار بود دوباره چشم هایش را بست و اینبار دست های سردش را روی سرش گذاشت از شدت درد سرش چشم هایش میسوخت خانم صباحی با خوشحالی عارفه را صدا زد و خانم موسوی هم با حول و اضطراب از صندلی اش بلند شد و کنار عارفه ایستاد - عارفه دخترم بیدار شدی عارفه بار دیگر چشم هایش را باز کرد اینبار بهتر میدید با صدایی گرفته گفت - چیشد ناهید من من من چیکار کردم ناهید چی شد لبخند نوشین جمع شد و نگاهی به خانم موسوی انداخت و گفت - الان وقت این حرفا نیس دخترم حالت خوبه اما عارفه انگار دست بردار نبود دست هایش را به تخت تکیه داد و نیم خیز شد با بغضی که سعی داشت مهارش کند گفت -اما ناهید خدایا چرا من اونکارو کردم نمیدونم چی شد اصلا اون اون هنوز حرفش را کامل نکرده بود که بغضش سر باز کرد و هق هق گریه اش در اتاق پیچید نوشین با ناراحتی نگاهی به عارفه انداخت و اورا در اغوش گرفت -من درکت میکنم دخترم میدونم چی شد عارفه نوشین را پس زد و با صدایی که انگار از ته چاه می امد گفت - چرا الکی میگی درک میکنم تو هیچ درکی نداری از من از زندگیه من نمیدونم من چی میکشم تویی که همه چیز برات فراهمه هیچ درکی از نداری و بی پولی نداری خانم موسوی با تشر رو به عارفه گفت - عارفه درست صحبت کن نوشین رو به خانم موسوی سری تکان داد و علامت داد ساکت باشد و خودش هم چیزی نگفت عارفه از روی تخت بلند شد و تلو تلو خوران به بیرون رفت نوشین سعی نکرد جلویش را بگیرد به هرحال نمیتوانست جای خاصی برود رو به خانم موسوی که کنارش ایستاده بود کرد و گفت - لطفا بشینین باید حرف بزنیم رنگ از روی خانم موسوی پرید اما چاره ای نداشت امروز باید در مقابل این زن کمی ارام تر باشد روی صندلی نشست و با استرس نوشین را که پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد نوشین بدون هیچ مقدمه ای گفت - میخوام اینجا کار کنم روانشناس باشم و مراقب بچه ها باشم شما که مشکلی ندارین چشم های خانم موسوی از حلقه بیرون زد و دست هایش عرق کرد چه روانشناسی مگر میشد بعد اینهمه مدت رویه اش را تعغیر دهد و روانشناس بیاورد - اما خانم صباحی خودتون میدونین که - در اصل خانم موسوی دارم بهتون اطلاع میدم نظرتون رو نپرسیدم از فردا میام سرکار لطفا یه اتاق برای من خالی کنید روزی دو ساعت نهایت بتونم وقتم رو خالی کنم وبیام با زدن این حرف بلند شد و کیفش را برداشت و با خداحافظی خشکی مدرسه را ترک کرد و خانم موسوی را بهت زده در اتاقش تنها گذاشت
    1 امتیاز
  4. پارت ۲۹ یک ساعتی گذشته بود و عارفه هنوز بیهوش بود به گفته دکتر ها فشار کاری زیاد ضعف و افت شدید فشار خون و قند و همچنین ترس باعث شده که بی هوش شود و ممکن است تا دو ساعت دیگر هم به هوش نیاید موسوی با اضطراب روی صندلی نشسته بود و دستانش را به هم میفشرد از ان طرف افراد حاضر در دفتر داشتند چای میخوردند خانم صباحی کنار عارفه نشسته بود ودستش را در دست گرفته بود و هر از گاهی نگاهی خصمانه به موسوی می انداخت بالاخره طاقت خانم صباحی طاق شد و رو به موسوی گفت - اصلا معلوم هست تو این مدرسه چه خبره مدرسه نیس که میدون جنگ شده یه مشاور تو این مدرسه نیس یکم بچه هارو راهنمایی کنه؟ موسوی که انگار در فکر هایش غرق بود از جا پرید و صورتش یه دور کامل رنگ های رنگین کمان را دوره کرد تا جواب صباحی را بدهد - خب راستش راستش نه مشاور نداریم یعنی به نظرم نیازی نیس اتش از چشمان صباحی شعله می‌کشید - به نظرتون نیاز نبود!چقدر مسخره خانم محترم اینجا رسما شده تیمارستان شما اصلا از وضعیت روحی این دختر خبر دارین از خانوادش خبر دارین میدونین چه بلاهایی سرش میاد تو اون دو روزی که میره خونه؟ بعد با اون همه فشار عصبی میاد مدرسه که یکم دور بشه از اون فضا باز یه دختر دیگه که اصلا حتی شرایط این دخترو نمیتونه درک کنه میاد اون رو به این مرحله میرسونه واقعا که متاسفم حرف در دهان خانم موسوی ماسید سرش را پایین انداخت خانم صباحی دست عارفه را در دست گرفت و خیره صورت ارامش شد درکش میکرد تمام کار هایش را درک میکرد حتی اگر خودش را میکشت هم حق داشت اما نه عارفه باید میشد نوشینی دیگر باید خودش را بالا میکشید این خواسته هم بدون درس خواندن عارفه مهیا نمیشد
    1 امتیاز
  5. پارت۲۸ نیمکت ها قرمز شده بودند و همه جا لکه ای از خون دیده می‌شد عارفه در بهت بود و انگار که هیچ چیز نمی‌فهمید اورژانس امده بود و ناهید را برای انجام جراحی کوچک به بیمارستان بردند خانم موسوی در دفترش نشسته بود و با عصبانیتی اشکار سر عارفه که روی صندلی نشسته بود و به دست هایش خیره بود داد میزد صدای تق تق کفش های پاشنه بلندی در فضا پیچید و پشت بندش بوی عطر گران قیمتی امد موسوی با چشم هایی که از عصبانیت قرمز شده بود به در دفتر که یک زن خوش پوش و قد بلند با مانتوی سرمه ای خوش دوخت و شالی مشکی ایستاده بود نگاه کرد از جایش بلند شد و به طرف ان زن رفت پشت بند زن چند مرد و زن دیگر وارد اتاق شدند و بعد از احوال پرسی با موسوی روی صندلی های روبه روی عارفه نشستند موسوی از دیدن ان زن حسابی جا خورده بود چرا امده بود؟ اخر چرا باید همسر نماینده مجلس بیایید مدرسه انها ان هم الان که او فقط به کمیته و بهزیستی زنگ زده بود نه به نماینده با بهت بفرماییدی گفت که زن کنار بقیه نشست و موسوی هم روی صندلیش نشست عارفه همچنان در بهت بود موسوی شروع کرد - خانما و اقایون زنگ زدم که بیایید اینجا تا بگم که ما دیگه نمی‌تونیم این دخترو در مدرسه قبول کنیم این خانم امروز زده دست یکی از بچه هارو ناکار کرده دکترا گفتن اگه یه کم دیر تر میرسیدن عصب های دستش از بین میرفت این دختر هیولاس مدرسه ما نیاز به هیولا نداره بدن عارفه یک لحظه لرز برداشت اما نگاهش تکان نخورد تک تک حضار با بهت به عارفه نگاه کردند خانم جمالی که عضو کمیته بود زودتر به خود امد و رو به عارفه گفت - عارفه تو چیکار کردی مگه قرار نبود فقط درس بخونی ها چرا اینجوری اینده خودتو بازیچه کردی عارفه اصواتی نا معلوم را زیرلب زمزمه کرد که جمالی در بین انها فقط کلمه مادرم را تشخیص داد اقای سیوکی مدیر کمیته رو به خانم موسوی گفت - خانم موسوی اینبار رو هم بخشش کنید حتی اگه لازمه من خودم میرم با خانواده اون دختر صحبت میکنم که رضایت بدن خانم موسوی بلند شد و رو به حضار گفت - اخه این دفعه اولش نیس این دختر مریضی روحی داره تحت تاثیر خانوادش اینجوری شده باید درمان بشه قطره ای اشک روی گونه عارفه نشست که فقط چشمان تیز بین خانم صباحی ان را شکار کرد موسوی رو به عارفه با داد گفت - چرا لال شدی ها خب حرف بزن چرا خودکارو زدی به دست ناهید تومگه روانیی که اینکارا رو میکنی ها جمالی پای راستش را روی پای چپش انداخت و به موسوی خیره شد و گفت - دیگه دارین زیادی بزرگش میکنین خانم موسوی اینجوریام نیس موسوی که دیگر تاب و تحمل انکار هارا نداشت ناخواسته صدایش بلند شد و با عصبانیت اشکار گفت - نه انگار من الکی زنگ زدم به شما ها دارم میگم خودکار رو تو دستش دختره فرو کرده که از بس جیغ زد از حال رفت خانوادش اومدن میگن باید این دختر اخراج بشه انگار شماها نمیفهمین بعد از اتمام حرفش یقه عارفه را گرفت و بلندش کرد و با صدایی که کنترلش از دستش خارج شده بود داد زد - دختره نفهم مگه لالی ها چرا اینکارو کردی؟ اینقد میزنمت تا بفهمی نباید تو مدرسه من اینکارا رو کنی باید پدر و مادرت بیان پروندتو تحویل بگیرن عارفه از بهت در امده بود و با چشم های درشت شده به موسوی نگاه میکرد تقلایی نمیکرد اما بدنش به لرز نشسته بود خانم صباحی با ناراحتی بلند شد و به طرف موسوی امد و گفت - خانم چه خبره ول کن بچرو خوبه الان ما اینجاییم اینجوری میکنی وای به حالی که نباشیم موسوی بدون اینکه عارفه را ول کند گفت - خانم این دختر منو بدبخت کرده تمام سابقه کاری منو زیر سئوال برده موسوی و صباحی در حال بحث بودند و این وسط عارفه بود که چشم هایش سیاهی می‌رفت و حالش به شدت بد بود یکدفعه رنگش سفید پرید و در دستان موسوی بیهوش شد و روی صندلی افتاد موسوی با بهت و صباحی با خشم و ناراحتی به این صحنه نگاه کردند صباحی نگاهی به موسوی انداخت و گفت - تحویل بگیر خانم برو بگو اب بیارن دختر بیچاررو سکته دادی وای به حالت اتفاقی براش بیفته شما رو از مدیریت منع میکنم این چه رفتار زشتیه که با دانش اموز دارین خانم این بچه ها قلبشون نازک و ضعیفه ممکنه از ترس زیاد سکته کنن الانم زنگ بزنین اورژانس بیاد موسوی هول کرده گوشی اش را در اورد و به اورژانس زنگ زد
    1 امتیاز
  6. اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢سیاهکار منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @زری گل از مدیران خوش‌قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، پلیسی 🔹 تعداد صفحات: 601 🖋 خلاصه: سیاهکار، روایت سیاه بازی‌های زندگی است. مافیاها به طرز آشکاری در شهر پرسه می‌زنند و مانند یک گرگ در یک شب ناب، زوزه کلت‌هایشان بلند می‌شود، نیش ظالمانه خود را برای شخصی تیز می‌کنند و در آخر… 📖 قسمتی از متن: به چراغ قرمز که رسید، صدای موزیکش را پایین آورد و دستی به موهای لخت و بلوندش کشید. -چه بانویی! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/04/29/دانلود-رمان-سیاهکار-از-زهرا-بهمنی-کارب/
    1 امتیاز
  7. بلاخره پس از سالها انتظار و در اتفاقی کم سابقه و عجیب، امروز روز دختره. تبریک به دخترای سایت
    1 امتیاز
  8. موش مزیک غمگین یا شاد؟
    1 امتیاز
  9. پشت بند من مه لقا گفت: ـ نه بابا!! چی چیو آره ؟! بابا یه درصد فکر کن عرشیا پیگیر بشه، می‌فهمه داشتی نقش بازی می‌کردی دیگه. با عصبانیت گفتم: ـ اینم بخاطر حرفه توی احمق بود، من دلم نمی‌خواد دوباره به اون جهنم برگردم. مه‌لقا یهو به آرون نگاه کرد، منم یه لحظه بهش نگاه کردم ولی سریع گفتم: ـ ببخشیدا آرون ولی واقعا هیچ خاطره خوبی از اونجا ندارم. آرون با ناراحتی گفت: ـ حق میدم بهت ولی باران الان الناز رفته، شاید باور نکنی ولی بابا خیلی دلش میخواست بیاد و ببینتت، من نذاشتم. بعد رفتن تو واقعا عذاب وجدان گرفت، هر روز می‌گفت که من بیام و بهت سر بزنم. مه‌لقا این‌بار جای من گفت: ـ ولی بجاش، زنعموت دوباره رو مخ پدرت کار می‌کنه و آرون پرید وسط حرفش و گفت: ـ نه بخدا. بابا واقعا خیلی عوض شده، دیگه به حرفای مامان هیچ توجهی نداره، حتی اصلا نمی‌ذاره صحبت کنه باران. جدی میگم! میونشون شکرابه. با تعجب گفتم: ـ چطور یهو اینقدر متحول شد؟ مگه میشه؟! آرون در ماشینو باز کرد و گفت: ـ بیا و خودت ببین. باران من خودمم خونه رفیقام پلاسم. باور من اگه چاره‌ایی داشتم می‌بردمت جای دیگه.
    1 امتیاز
  10. با ناراحتی گفتم: ـ کار خوبی کردی. آرون گفت: ـ باران نکن اینجوری با خودت، بخدا میرم میزنمشا، اصلا هم رعایت حالش و نمی‌کنم. مه‌لقا اومد نزدیک ماشین و با پوزخند رو به آرون گفت: ـ الان اونم تقریبا سرپا شده، وانمیسته که فقط تو بزنیش. آرون با تعجب پرسید: ـ جدی؟ یعنی راه میره؟ فقط سرمو تکون دادم و به خونشون خیره شدم. آرون و مه‌لقا برای خودشون حرف میزدند و من فقط دلم پیش عرشیا بود، دلم می‌خواست الان پشت سرم بیاد و بگه که باران نرو، تقصیر تو نبود و من دوستت دارم. پیشم بمون، یهو با بشکن آرون به خودم اومدم و گفتم: ـ چی شده؟ آرون گفت: ـ برسونمت خونه مه‌لقا دیگه؟! سریع گفتم: ـ آره.
    1 امتیاز
  11. هندوانه رمان فانتزی یا واقعی
    1 امتیاز
  12. پیتزا نابینا بشی یا فلج از گردن؟
    1 امتیاز
  13. سلاممممم
    1 امتیاز
  14. پارت۲۷ - بچه ها ذاکری رو نگاه کنین باز که داری میلرزی نکنه باز هیچی نبوده خونتون بخوری ها صدای ناهید بود همیشه خدا دلش میخواست من را مزحکه خاص و عام کند و خودش هرهر بخندد اعتنایی نکردم و نفس عمیقی کشیدم خودکارم را برداشتم تا در کیفم بگذارم ناهید که در میز جلو بود به طرف میز من خم شد و دست هایش را روی میز گذاشت و به صورتم زل زد - نکنه بابای معتادت کار نمیکنه که چیزی ندارین بخورین ها؟راستی شنیدم مامانتم معتاده میشینه صبح تا شب با بابات میکشه دیگه رسما به گدایی افتادین اره دیگر چیزی نشنیدم گوش هایم سوت کشید مامانم مادر برگ گلم چطور میتوانست راجب مادرم اینجور حرف بزند راجب پدرم خون جلوی چشم هایم را گرفت دیگر ناهید را نمیدیدم نگاهم به دست هایش بود که به طرف عجیبی داشت کشیده و کشیده تر میشد نمیدانم چه شد که خودکار را در وسط دستش فرو کردم و با لذت به قطره های خون که روی صورتم میپاشید خیره شدم صدای جیغ های گوش خراش ناهید هم نمیتوانست جلوی لذت تماشای این صحنه را بگیرد راوی وسط کلاس عربی ناهید دستش را که خودکار عارفه وسطش بود گرفته بود و از ته دل جیغ می‌کشید عارفه اما بهتش زده بود انگار در خواب بود که حتی جیغ های گوش خراش ناهید هم نمی‌توانست بیدارش کند سارا و خورشید که تا ان زمان داشتند به یاوه گویی های ناهید می‌خندیدند بهت زده کنار در کلاس ایستاده بودند و نمی‌توانستند چیزی که می‌بینند را هضم کنند خورشید زودتر به خود امد و بی هیچ حرفی به طرف پله های راهرو دوید پله هارا دوتا یکی پایین رفت و با رنگی پریده رو به خانم موسوی که کنار راهرو ایستاده بود وبه یکی از بچه های سال نهمی درباره موهایش تذکر می‌داد گفت - خانم خانم عارفه ناهید موسوی نگاهی به سر تا پای خورشید انداخت و با اخم گفت - درست حرف بزن ببینم چی میگی خورشید دستش را روی سینه اش گذاشت و نصفه نیمه گفت - خانم عارفه خودکار رو زد تو دست ناهید الان ناهید داره از حال میره همه‌ی کسانی که در راهرو بودند بهت زده به خورشید نگاه کردند سکوت راهرو باعث شد تازه صدای جیغ های گوش خراش ناهید به پایین برسد موسوی هول کرده چادرش را کشید و با دو به طبقه بالا رفت بچه ها همه پشت سرش رفتند در کلاس باز بود موسوی با دیدن صحنه دلخراش دست ناهید سرش گیج رفت دستش را کنار دیوار گرفت و فورا گوشی اش را در اورد به اورژانس زنگ زد ناهید با دیدن موسوی و بچه ها تازه انگار به خودش امد که از حال رفت و با همان دست روی صندلی افتاد
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...