رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. shirin_s

    shirin_s

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      62


  2. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      696


  3. آتناملازاده

    آتناملازاده

    عضو ویژه


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      107


  4. Trodi

    Trodi

    کاربر فعال


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      357


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/23/2025 در همه بخش ها

  1. با تعجب پرسیدم: ـ من فکر می‌کردم پدر و مادرش فوت شدن! پروانه خانوم اشک چشماشو پاک کرد و سعی کرد بازم عادی باشه و گفت: ـ الانشم با یه مرده فرقی ندارن با زور دستگاه زندان ولی دیگه منم امیدی ندارم که بهوش بیان. دیدم فرصت مناسبیه که بالاخره این قضیه رو بفهمم، پرسیدم: ـ چند وقته تو کمان؟ اصلا چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ بعدشم مگه... مگه شما مادر عرشیا نیستین؟ پروانه خانوم لبخند تلخی زد و گفت: ـ نه من خالشم. پدر و مادرش الان ده ساله که تو کمان، من همون یک سال اول که دکترا نا امید شدن گفتم که اعضای بدنشون اهدا بشه اما عرشیا به شدت مخالف بود، حتی همین الانشم مخالفه. تعجبم بیشتر شد، دوباره پرسیدم: ـ چجوری این اتفاق براشون افتاد؟ گفت: ـ سال هشتاد پدر عرشیا تو عسلویه که کار می‌کرد ترفیع گرفته بود و قرار شد که زن و بچشو با خودش ببره اونجا پیش خودش. عرشیا هم کلا از بچگی عاشقانه پدر و مادرش و دوست داشت و اونا رو می‌پرستید و خوشحال از اینکه قراره بالاخره هر سه تاشون کنار هم زندگی کنن، با ذوق زیاد راهیه این سفر کذایی شد اما هیچوقت به مقصد نرسیدند... دوباره اشکاش رو پاک کرد و سعی کرد صداشو صاف کنه و گفت: ـ تو همون اولین خروجی تهران با یه ماشین دیگه که اونا هم زن و مرد بودن تصادف وحشتناکی می‌کنن. عرشیا از ماشین پرت میشه و نخاعش آسیب می‌بینه و تا اونجایی که من خبر داشتم سرنشین های اون ماشین هم درجا فوت شدن. من هم به سختی تونستیم خواهر و دامادم رو به بیمارستان برسونم ولی فایده‌ایی نداشت. فقط تونستم امانتی خواهرم رو نجات بدم که اونم باز پاهاش رو از دست داد. دنیا دور سرم می‌چرخید، حرفای پروانه خانوم خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود. پدر و مادر عرشیا مثل پدر و مادر من تو همین خروجی و همون سال فوت شده بود، خدا خدا می‌کردم که این اتفاقات تو ذهنم بهم ربط نداشته باشه و واقعیت نباشن.
    3 امتیاز
  2. کاری جز نگاه از دستم بر نمیومد. پروانه خانوم اومد تلفن رو از دستم گرفت و گذاشت سرجاش، من رو سمت صندلی برد و گفت: - اینجا بشین تا برات آب قند بیارم. چند دقیقه بعد با لیوانی آب قند کنارم بود. کمی از محتویات لیوان رو خوردم و گفتم: - خانومی زنگ زد که با شما کار داشت. پروانه خانوم کسی از اعضای خانواده‌تون تو کماست؟ صدای گریه‌های اون زن هنوز تو گوشمه، اون از شما کمک می‌خواست. پروانه خانوم کلافه از جاش بلند شد و گفت: - پس دوباره زنگ زد! با کمی من‌من کردن گفتم: - میگم پروانه خانوم؛ ببخشید ولی اگه میتونید کمکش کنید. می‌گفت پسرش جوونه. پروانه خانوم نفس عمیقی کشید و گفت: - میدونی کی کماست؟ اونا پدر و مادر عرشیا هستن. والا منم میفهمم کار درست اینه که بگذرم ولی عرشیا رو چیکار کنم؟ همه امیدش اینه که اونا برگردن.
    3 امتیاز
  3. پروانه خانوم متاثر سر تکون داد و گفت: - میدونی از طرفی هم میگه تنها امید زنده بودنش اونا هستن. میترسم اگه این کار رو بکنیم بلایی سر خودش بیاره. چند دقیقه ای بینمون سکوت برقرار بود که ناگهان پروانه خانوم برگشت سمتم و گفت: - ببینم دختر، تو میتونی راضیش کنی؟ متحیر نگاهش کردم، به خودم اشاره کردم و گفتم: - من؟!
    2 امتیاز
  4. اما چطور ممکن ربطی نداشته باشه؟ نه نباید به این چیزها فکر کنم. - شما می‌خوان عرشیا رو راضی کنید که پدر و مادرش رو... نتونستم ادامه بدم. - زندگی برای اون‌ها دیگه ادامه نداره اما با اینکارشون خیلی‌ها رو می‌تونند نجات بدن. ما همون چند سال پیش، قبل از اینکه عرشیا به سن قانونی برسه و حقی داشته باشه باید اینکار رو انجام می‌دادیم اما دلمون براس این بچه سوخت گفتیم چند سال دیگه خودش قبول میکنه که این بهترین کارِ. - دلم براش می سوزه. زندگی سختی داشته.
    2 امتیاز
  5. عنوان: از خِطه مارها ژانر: فانتزی، معمایی نویسنده: الهام احمدی خلاصه:در دنیایی که سایه‌ها و نورها در هم می‌آمیزند، مابین تجلی دو دنیای متضاد…پدیده‌ای نادر و بدیع، گسست بند‌های چارچوب و تنگنا را و برگزید معبری مجهول‌الهویه و توأم با مخاطره را در پی واقعه‌طلبی.اما در گریز از مرزها و تنگناها، آیا هر گسستی ما را به رهایی می‌برد یا صرفاً آغوش دیگری از اسارت است؟ شاید واقعیت در شکاف میان دو جهان نهفته باشد، جایی که نه نور غالب است و نه تاریکی.
    1 امتیاز
  6. سلام عزیزم خوبی دیدم اون رمان مخصوص همه بچه ها رو تو بیشتر می نویسی یک پیشنهاد برات داشتم
    1 امتیاز
  7. نام رمان: جایی میان دو جهان نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: این، قصه‌ی دختری‌ست که در مجازی عاشق شد، در واقعیت جنگید و در نهایت، با قلبی شکسته، به دنیای خاکستری خود بازگشت. قصه‌ی عشقی که بود، اما هرگز نباید می‌بود. مقدمه: شب، نقاب سیاهش را بر شهر می‌کشید و من، غرق در دنیای مجازی‌ام، در این تاریکی بی‌انتها، او را یافتم. اسمش را نمی‌دانستم، چهره‌اش را ندیده بودم، اما روحمان در هم تنیده شده بود. عشق، چون گلی ممنوعه در دشت آرزوهایم شکوفه زد. اما این گل، خار داشت؛ خارهایی از جنس سنت، تعصب و ترس. خانواده‌ام، دیواری بلند در برابر این عشق بنا کردند و من، چون پرنده‌ای اسیر، بال‌هایم را برای رهایی گشودم؛ اما تقدیر، نقشه‌ای دیگر در سر داشت.... **توجه: روایت رمان براساس واقعیت می باشد. «تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش.. برای امی»
    1 امتیاز
  8. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
    1 امتیاز
  9. پارت1 صدای استاد بیشتر شبیه لالایی بود تا تدریس! داشت از "سهراب سپهری" می‌گفت، ولی من فقط زل زده بودم به عقربه‌های ساعت که چرا اینقد کند می‌گذره. هلیا که همیشه پایه‌ی شیطنت بود، یه تیکه کاغذ کند و آروم سمت من هل داد. روش نوشته بود: «اگه بگم کلاسو بزنی بریم کافه، چیکار می‌کنی؟» یه لبخند نصفه زدم، زیرش نوشتم: «اول استادو بندازیم بیرون، بعد پایه‌م!» اونم پوزخند زد و تظاهر کرد داره با دقت جزوه می‌نویسه! استاد خسته نباشی بلندی گفت وکلاس تمام شد. کیفمو بستم و آروم گفتم: – «بالاخره نجات پیدا کردیم...» هلیا با خنده گفت: – «تو انگار تو سلول انفرادی بودی!» – «آخه ساعت هشت صبح، با صدای خواب‌آلود درباره‌ی مرگ و فروغ... خودمم دلم خواست بمیرم!» پله‌ها رو با هم اومدیم پایین. من باید می‌رفتم سر کار، هلیا اصرار داشت باهاش بریم یه دور بزنیم. – «امروزو بپیچون بریم یه قهوه بزنیم، تو که فقط کار می‌کنی.» – «نمی‌تونم... شیفتم تنهام، مشتری باشه کی لباس نشون بده؟» ازش جدا شدم و زدم تو پیاده‌رو. هوا یه جور دلنشینی خنک بود، اون‌قدری که دلم خواست چند ثانیه وایستم و فقط نفس بکشم. رسیدم جلوی مغازه، ویترین پر از مانتوهای رنگیِ بهاری بود. یه نفس عمیق کشیدم، یه لبخند نصفه زدم و وارد شدم...
    1 امتیاز
  10. پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب می‌گفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع می‌کرد گفت: ـ شایدهم بیشتر، نمی‌دونم خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا می‌خوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام می‌دادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمی‌فهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافی‌نت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!
    1 امتیاز
  11. مقدمه: من از نسلی‌ام که با لبخند در تاریکی‌ها بزرگ شد با زخم‌های عمیق… و حرف‌های نگفته‌ای که هرگز کسی نپرسیدشان.
    1 امتیاز
  12. پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجره‌ی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم.
    1 امتیاز
  13. این پا و آن پا شد و دوباره به در کوچک فلزی زنگ‌زده کوبید. صدای «آمدم» گفتن طوبی را که شنید، دستش را پایین انداخت و قدمی عقب رفت و کنار دیوار آجری ایستاد. در میان آن‌همه همسایه فضول و خاله‌زنک که همیشه برای صفحه گذاشتن پشت دیگران حاضر بودند، داشتن یک همسایه مهربان و آرام مثل طوبی نعمتی بود. پس از چند لحظه، در باز شد. نگاهش به صورت تکیده و سبزه طوبی که با موهای سفید و مواج از روسری بیرون زده‌اش قاب گرفته شده بود، خیره ماند. روی چانه‌اش چند خال کوچک سبز هم داشت که می‌گفت یک مدل خالکوبی است. - سلام طوبی خانوم. طوبی به رویش لبخند زد. - سلام رولَه(عزیز)، بیا تو. لبخند بی‌جانی زد؛ بچه‌تر که بود حرف‌های طوبی را که با لهجه لری ادا می‌شد، خوب نمی‌فهمید. جواب داد: - نه، ممنون باید برم خونه، بی‌زحمت پرهام رو صداش کنید بیاد. طوبی سر داخل برد و پرهام را صدا کرد؛ پرهام دوان‌دوان از خانه بیرون آمد. با دیدنش، روی زانو نشست و برایش آغو*ش باز کرد. پسرک خودش را در آغوشش رها کرد و دستان کوچکش را دور گردنش حلقه کرد؛ بوسه‌ای به گونه‌های تپل و همیشه سرخ پسرک زد و از جایش برخاست. طوبی با لبخند نگاهشان می‌کرد. لبخند اجباری زد و سرش را پایین انداخت؛ خوب می‌دانست که همسایه‌ها پشت سرش چه حرف‌هایی می‌زنند و حالا پیش روی زنی که سال‌ها همدم مادرش بود، از خودش خجالت می‌کشید. *** با یک دست دهان و بینی خودش و با دست دیگر صورت پرهام را پوشاند. بوی گند تریاک در حیاط که هیچ احتمالاً تا چند خانه آن‌طرف‌تر هم رفته بود. با حرص از پله‌های سنگی که چندتایشان شکسته شده بود، بالا رفت. ندیده هم می‌دانست که قادر و رفیق‌هایش همانجا پای بساطشان ولو شده‌اند. پرهام را از در روی حیاط به تک اتاق خانه فرستاد و در را قفل کرد؛ این‌طور بهتر بود؛ نمی‌خواست پسرک مثل خودش در آن سن کم شاهد کثافت‌کاری‌های پدرش باشد. با انزجار به قادر و مردان مسـ*ـت و نئشه‌ای که هر کدام گوشه‌ای از هال کوچک خانه ولو شده بودند، نگاه کرد. بساط منقل و وافورشان هم هنوز آن وسط پهن بود. اخم‌هایش را در هم کشید؛ نمی‌خواست خانه مادرش پس از مرگش هم پاتوق یک مشت معتاد و اراذل باشد. جلوتر رفت، مردان هنوز متوجه او نشده بودند و در عالم خودشان سِیر می کردند. - باز که شماها اینجا پلاسید؟ مگه نگفتم دیگه اینورا پیداتون نشه؟ یکی از مردان با لحن کشداری گفت: - اَه تو دیگه چی میگی؟ دندان‌هایش را روی هم فشرد و به مردی که این حرف را زده بود نگاه کرد؛ آنقدر زپرتی و مردنی بود که اگر دماغش را می‌گرفتی، جانش در می‌رفت. دستش را محکم مشت کرد، دلش می‌خواست تک‌تکشان را زیر مشت و لگد بگیرد! - با شماهام، پاشید گورتون و گم کنید از اینجا! این‌بار یکی دیگر از مردان رو به قادر تشر زد: - قادر خفه کن این سل*یطه رو!
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...