رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. QAZAL

    QAZAL

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      10

    • تعداد ارسال ها

      436


  2. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      198


  3. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      117


  4. Kahkeshan

    Kahkeshan

    ویراستار


    • امتیاز

      4

    • تعداد ارسال ها

      340


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/22/2025 در همه بخش ها

  1. فقط یه چیزی برای من سوال بود، این مدت از فیزیوتراپی که برای کار عرشیا میومد خونه متوجه شده بودم این پسر از بچگی این اتفاق براش نیفتاده و طی یه حادثه‌ایی فلج شده. همش دلم می‌خواست ازش بپرسم اما متوجه بودم که این قضیه شاید ناراحتیش کنه، از یه طرفم می‌خواستم از پروانه خانوم بپرسم ، می‌ترسیدم با خودش بگه چقدر دختره فضوله. خلاصه اینکه این مدت تو خلسه بودم و از همه عجیب تر اینکه عرشیا هیچوقت پروانه خانوم رو مامان صدا نمی‌زد و هیچ عکسی از پدر عرشیا یا شوهر پروانه خانوم تو خونه نبود. دلم میخواست راز و رمز های این خونه رو کشف کنم. یه روز پنج شنبه طبق معمول بعد از دانشگاه منو مه‌لقا اومدیم خونه ما..
    2 امتیاز
  2. دو هفته بعد همه چیز خیلی عالی پیش می‌رفت. هم من به عرشیا عادت کرده بودم و هم اون به من. بدجور وابسته‌اش شده بودم و با اینکه از الناز خوشم نمیومد ولی تو دلم خداروشکر می‌کردم که این کار رو برام پیدا کرده بود. البته بنظر من که فکر می‌کرد شاید من بدم بیاد و یا حوصلم سر بره از اینکه بخوام از به پسر فلج نگهداری کنم و شاید خواست منو از نظر خودش خورد کنه اینکار رو پیدا کرد اما من باعث افتخارم بود از اینکه کنار عرشیا بودم و بز جالب تر اینکه هر روز بیشتر از روز قبل تو دلم جا باز می‌کرد. تو این مدت آرون اصلا بیخیالم نشد و مدام دم در خونه بود و چندبار با عمو اومده بود و عمو ازم خواست تا برگردم و من قبول نکردم. نذاشتم اصلا پروانه خانوم وارد ماجرا بشه و عرشیا چیزی بفهمه اما عمو ازم خواست تا وقتی که عرشیا حالش خوب شد و دیگه احتیاجی به من نداشت من برگردم اونجا. ولی من فقط سکوت کردم و هیچ چیزی نگفتم چون قصدم این بود با پولی که میگیرم یه خونه کوچیک برای خودم بگیرم و تنها زندگی کنم. از برگشتن به اون خونه جهنمی برام بهتر بود گرچه پروانه خانوم بهم گفت تا زمانی که بخوام میتونم اینجا بمونم وای خب درست نبود. مزیت دیگه خونشون این بود که مه‌لقا مدام میومد و بهم سر می‌زد حتی با عرشیا هم کلی رفیق شده بود و روزامون تقریبا کنار هم می‌گذشت.
    2 امتیاز
  3. جالب اینجا بود این پسری که بقول پروانه خانوم خیلی لجباز بود ولی به حرف من گوش می‌داد اما بعد از اینکه اسمم رو پرسید خیلی رفت تو فکر. نمی‌دونم شایدم از نظر من اینطور بود. همینجور که آروم تابم می‌داد گفتم: ـ محکم تر تابم بده. دیدم جوابی نداد. برگشتم نگاش کردم که دیدم تو فکره، دوباره با صدای بلند گفتم: ـ عرشیا با توام. یهو به خودش اومد و گفت: ـ چی‌شده؟ خندیدم و گفتم: ـ حواست کجاست؟ میگم محکم تر تابم بده. خندید و گفت: ـ باشه، خودت خواستی! یهو طوری محکم هلم داد که جیغم رفت تا هوا ولی خیلی بهم خوش گذشت. روحیه ام تازه شد، تازه داشتم می‌فهمیدم که زندگی چیه.
    2 امتیاز
  4. عرشیا خیلی حساس بود و این رو نباید فراموش میکردم. حیاط خیلی زیبایی داشتن، آدم روحش تازه می‌شد، یعنی برای من که اینطور بود ولی انگار برای عرشیا فرق خاصی نداشت. همیشه دوست داشتم همچین حیاطی درست کنم اما زنعمو می‌گفت از گل خوشش نمیاد و کلی حشره میاره. کنار حیاط یه تاب خیلی خوشگل داشت. ذوق زده به سمتش رفتم و روش نشستم، عالی بود. با ذوق به عرشیا اشاره کردم که بیاد، اونم بی‌میل و آروم‌آروم به سمتم اومد؛ وقتی نزدیکم شد بهش گفتم: - حالا که انقدر خوب ساز میزنی نمی‌خوای جنتلمن بودنت رو کامل کنی؟ همونطور که یه ابروش رو بالا انداخته بود گفت: - چجوری؟ هیجان زده به پشت سرم اشاره کردم و همونطور که سعی می‌کردم به وجد بیارمش گفتم: - خب معلومه دیگه، هُلم بده ببینم پسر خوب.
    2 امتیاز
  5. سلام خوبی عزیزم حداقل چند پارت باید بزارم که بشه تو یک تالار انتقالش داد؟
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. پروانه خانوم نبود و عرشیا هم خواب بود. مه‌لقا از خستگی کف اتاق غش کرده بود و منم رفتم تا یه چیزی بیارم بخوریم. با سینی خوراکی داشتم سمت اتاق میرفتم که صدای زنگ تلفن سالن رو شنیدم. کمی اطرافم رو نگاه کردم، انگار امروز کسی نبود. سمت تلفن رفتم و جواب دادم، صدای فین فین و گریه میومد: - الو؟ زنی با صدای بغض آلود و لرزون جواب داد: - الو؟ پروانه خانوم خداروشکر جواب دادید. دستپاچه گفتم: - من پروانه خانوم نیستم، ایشون الان منزل نیستن. زن گریه‌اش بیشتر شد و هق هق کنان گفت: - دخترم، توروخدا تو با پروانه خانوم حرف بزن. راضی‌شون کن. آخه تو کما موندن این زن و مرد چه فایده‌ای داره. میدونی اگه راضی بشن اعضای بدنشون اهدا بشه چند نفر زنده میمونن؟ وقتی این همه سال از کما در نیومدن یعنی نمیان دیگه؛ پسرم داره از دستم میره. پسر منم جای پسر همین زن و مرد، نذارید جوونم از دستم بره. متعجب به ناله‌های زن گوش میدادم. داشت چی میگفت؟ کی تو کماست؟ لرز عجیبی به تنم نشسته بود، حالم اصلا خوب نبود. وسط صدای گریه‌های اون زن صدای در شنیدم. توانایی قطع کردن تلفن رو نداشتم. همونجا خشکم زده بود. یهو پروانه خانوم با لباس بیرون تو چهارچوب در ظاهر شد، تا من رو دید زد تو صورتش و دوید سمتم: - خاک بر سرم تو چرا اینطوری شدی دختر!
    1 امتیاز
  8. مشکی کردن کاربری ارشد بهترین ایده بود
    1 امتیاز
  9. 1 امتیاز
  10. با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت: ـ چرا داری گریه می‌کنی؟ گفتم: ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده می‌دیدم. با لبخند گفت: ـ میخوای بهت یاد بدم؟ مثل بچها پریدم بالا و گفتم: ـ میشه؟؟ خندید و گفت: ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: ـ باران. با تعجب پرسید: ـ باران! گفتم: ـ آره چیشد؟ یهو گفت: ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو. گفتم: ـ خیلیم خوبه. بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ چیکار میکنی؟؟ گفتم: ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط وسط حرفم پرید و گفت: ـ خودم میام. بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.
    1 امتیاز
  11. ولی من دلم برات تنگ شده چطوری خوشل
    1 امتیاز
  12. نویسنده هایی که هروز رمانشون رو توی انجمن پارت گذاری کنند، رمان درحال تایپ رایگان روی سایت اصلی معرفی و تبلیغ میشه
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...