تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 04/21/2025 در همه بخش ها
-
2 امتیاز
-
با ذوق به دستاش نگاه کردم، بعد کوک کردن برام آهنگ بمونی برام آصف آریا رو زد و اینقدر محو صداش بودم که اشکم درومده بود. اومد نزدیکم و گفت: ـ چرا داری گریه میکنی؟ گفتم: ـ آخه اولین بارم بود به اجرای زنده میدیدم. با لبخند گفت: ـ میخوای بهت یاد بدم؟ مثل بچها پریدم بالا و گفتم: ـ میشه؟؟ خندید و گفت: ـ معلومه که میشه راستی اسمت چیه؟ با لبخند گفتم: ـ باران. با تعجب پرسید: ـ باران! گفتم: ـ آره چیشد؟ یهو گفت: ـ هیچی همینجوری. پس از این به بعد یه زمانی میزاریم برای آموزش تو. گفتم: ـ خیلیم خوبه. بعد رفتم تا پشت دسته ویلچرشو بگیرم تا بریم سمت حیاط یهو با عصبانیت نگام کرد و گفت: ـ چیکار میکنی؟؟ گفتم: ـ هیچی خواستم بریم تو حیاط وسط حرفم پرید و گفت: ـ خودم میام. بازم بهش برخورد. ترجیح دادم چیزی نگم و کنارش راه رفتم و باهم رفتیم سمت حیاط.2 امتیاز
-
اثر: ابتلا نویسنده: کهکشان @Kahkeshan ژانر: اجتماعی خلاصه رمان ابتلا: در رمان ابتلا بخوانید، در شهری که سکوت، قانون نانوشتهی دیوارهاست، زنان در سکوت گام برمیدارند، بیآنکه صدای پاهایشان به گوش برسد. حقیقت در بند باورهای کهنه اسیر است و لبهایی که باید سخن بگویند، در هراس خاموشی فرو رفتهاند. گاهی نوری در دل تاریکی جرقه میزند، اما بادهای کهن سالهاست که به خاموش کردن هر شعلهای خو گرفتهاند. https://98ia.net/?p=1502 امتیاز
-
نویسنده هایی که هروز رمانشون رو توی انجمن پارت گذاری کنند، رمان درحال تایپ رایگان روی سایت اصلی معرفی و تبلیغ میشه2 امتیاز
-
به همراهش از اتاق خارج شدم و توی همون راهرو به سمت آخرین اتاق رفتیم. عرشیا در را باز کرد و وارد شد و من هم پشت سرش وارد شدم. لحظهای از دیدن اتاق جا خورده و شگفت زده دم در خشکم زد. یه اتاق که پر بود از انواع سازها از پیانو گرفته تا ویولن، تار و گیتار. - وای چقدر ساز! عرشیا نیشخندی به چهرهی مبهوتم زد و از گوشهی دیوار گیتارش رو برداشت و اون رو روی پاهاش گذاشت و مشغول کوک کردنش شد.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
مطمئن بودم که اینجا لحظات خوبی رو سپری میکردم. البته باید میدیدم دنیا چی برام رقم میزد! بعد از یکساعت گشتن تو اتاق رفتم سراغ اتاق عرشیا. روی بالکن نشسته بود و تو گوشش هندزفری بود و چشماش بسته بود. واقعا دلم نمیخواست به خودم دروغ بگم اما ته چهرش شبیه عرشیا، دوست دوران بچگیم بود. حتی مدل حرف زدنش مثل اون بود اما نمیخواستم باور کنم که این همون عرشیا باشه. دیدن رفیق دوست داشتنی بچگیم روی صندلی چرخدار آخرین چیزی بود که تو این دنیا دلم میخواست ببینم. رفتم کنارش نشستم و هندزفری رو آروم از گوشش درآوردم که چشاش رو باز کرد. گفتم: ـ چی گوش میدی؟ خیلی عادی گفت: ـ سراب داریوش. با تعجب گفتم: ـ اووو باریکلا! سلیقت هم که خوبه. با پوزخندی گفت: ـ هم سلیقم خوبه و هم نوازندگیم با ذوق گفتم: ـ نگو که ساز میزنی! با تعجب به چهره ذوق زدم گفت: ـ چرا ساز میزنم، گیتار. با خوشحالی کنارش نشستم و گفتم: ـ میشه برام گیتار بزنی، من عاشق موسیقی و اجراهای زندهام. تا حالا هم نتونستم کنسرت یا اجراهای لایو رو ببینم. اینبار عرشیا با تعجب گفت: ـ جدی؟ یهو حس کردم زیادی ابراز احساسات کردم، بلند شدم و سرم رو با ناراحتی تکون دادم و چیزی نگفتم. دکمه صندلیشو زد و با لبخند گفت: ـ دنبالم بیا.2 امتیاز
-
بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آیندهی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو میترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمیدونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سختتر از زندگی توی خونهی عمو نبود به سمت کمد رفتم. بازش که کردم از خوشی جیغ کشیدم. یک عالمه لباس! از ذوق نمی دونستم کدوم رو بردارم. یکی یکی بر می داشتم و جلوی خودم می گرفتم. لباس مجلسی، لباس توی خونه، مانتو و شلوار و... - خدای من! در کمد رو بستم و به سمت آینه دراول رفتم. چهارتا کشو داشت. با یک هیجانی بازش کردم. کشو اول سشوار و اتومو و بابلیس بود. کشو دوم پر از انواع کش مو و گیره مو و پاپیون و تل بود. کشو سوم رو که باز کردم دهنم هم باهاش باز موند. اول نفهمیدم اون چیزهای رنگی رنگی که به صورت لوله ای تا خورده بود چیه اما یکم بعد متوجه شدم یک عالمه لباس زیر و لباس خوابه. - چه قشنگه! و کشو آخر رو باز کردم. یک چادر نماز، چادر مشکی، جانماز و مهر و تسبیح قشنگ بنفش رنگ.2 امتیاز
-
نام رمان: فراموشم نکن ژانر رمان: عاشقانه نویسنده: غزال گرائیلی کاربر انجمن نودهشتیا خلاصه: دلگیر بودم از کسی که مرا غرق خودش کرد اما؛ نجاتم نداد. با رفتارهایش ساکتم کرد، سردم کرد، قدر ندانست. بعد پرسید چرا سردی؟ چرا ساکتی؟ چرا مثل روزای اول نیستی؟ احساسات دقیقا جایی سرد میشوند که تو تازه دلت داشت بهشون گرم میشد و... مقدمه: تو رفتی و من گمان میکردم که برنمیگردی اما همیشه باور داشتم که چیزی در من گم شدهبود چون تو در من زنده بودی، با تک تک احساسات و حرفهایم عجین بودی. وقتی سکوت میکردم، این تو بودی که حرف میزدی؛ درست مثل یک همزاد. من رو به یاد بیار که عاشق توام. در این طوفان دم به دم همیشه کنار تو خواهم بود.1 امتیاز
-
عه وا روم به دیوار کهکشان جون 😂😂😂شما راه شیری هستی من خبر نداشتم؟ خب به جاش میام یه مقدار از بوشهر و هرمزگان پاک میکنم استان فارس به خلیجش برسه🙂😂1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درخواست جلد بده برای رمانت گل روی سایت اصلی معرفیش کنم1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است همچو شهری که به روی گسل زلزلههاست1 امتیاز
-
بعد از رفتن پروانه خانم چرخی توی اتاق زدم. خوشحال بودم و از اتاق جدیدم ذوق داشتم ولی همچنان آیندهی نامعلومم و رفتارهای عرشیا من رو میترسوند. سعی کردم ترسم رو کنار بذارم و به خدا توکل کنم. نمیدونستم زندگیم با وجود اون پسر لجباز و ناامید چطوری قراره بگذره اما مطمئن بودم که هیچ چیز سختتر از زندگی توی خونهی عمو نبود.1 امتیاز
-
وقتی رفتم بیرون، مجال نداد و محکم بغلم کرد و گفت: ـ تورو خدا برامون فرستاده. خندیدم و گفتم: ـ خوشحالم که تونستم کمک کنم. گفت: ـ کمک چیه! معجزه کردی. اولین بار بود که عرشیا نسبت به یه نفر گارد نگرفت و خواست باهاش آشنا بشه، بقیه آدما رو ندیده رد میکرد. گفتم: ـ خواهش میکنم، کاری نکردم که. اومد نزدیکم و گفت: ـ باران حالا که عرشیا هم باهات ارتباط برقرار کرده، ازت میخوام که برای همیشه اینجا بمونی. گفتم: ـ ولی عموم. پرید وسط حرفم و گفت: ـ اونا هیچ کاری نمیتونن بکنن، من اجازه نمیدم. با تردید گفتم: ـ قیم من عمومه. گفت: ـ تو هیجده سالت گذشته بعدشم اگه من شکایت کنم و تو هم آزار و اذیت زنعموت رو بگی، عمرا دادگاه حق رو به اونا بده. من وکیلم یه آدم گردن کلفتیه که عموت دهن وا نکرده، میبلعتش. از حرفش خندم گرفت، ادامه داد: ـ اینجا راحتی، عین خونه خودت بدون. میتونی دوستات رو دعوت کنی، کلاسایی که دوست داری بری حتی یه کارگر مخصوص به خودت رو داری و لازم نیست مدام تو آشپزخونه باشی. پیشنهادش خیلی وسوسم کرد، راستش خدا یه فرصت به این خوبی پیش روم گذاشته بود و لازم نبود که با پا پسش بزنم و دوباره برگردم به اون خونهی عذاب. فقط دلم برای آرون تنگ میشد همین. پروانه خانوم ازم پرسید: ـ خب نظرت چیه؟ گفتم: ـ قبوله فقط قبلش من برم خونه وسایلم رو بیارم و دستم رو گرفت و برد تو اتاق بغل عرشیا و گفت: ـ اینجا اتاق توعه. لباس و هرچیزی که لازم داشته باشی اینجا آمادست. از امروز هم دستمزد کارت رو میگیری، نگران نباش. به اتاق نگاه کردم، اندازه نصف هال خونه زنعمو اینا بود، تو اتاق حمام شخصی داشت و به تخت بنفش وسط بود و دیوارهای اتاق هم با کاغذ دیواری های سه بعدی بنفش کار شده بود. رو میز آرایش کلی کرم و لوازمات پوستی و عطرهای مختلف بود. با تعجب گفتم: ـ کل این اتاق ماله منه؟ پروانه خانوم اینقدر خوشحال بود که با اون همه جدیتش یهو لپم رو کشید و گفت: ـ آره عزیزم، چیزی خواستی به من یا شهربانو بگو حتما.1 امتیاز
-
پروانه خانوم کنارش نشست و با ناراحتی گفت: ـ پسرم چرا اینطوری میکنی؟ پسره که پشتش به من بود محکم دستش رو از دست پروانه خانوم کشید بیرون و گفت: ـ ولم کن، من این وضعیت و نمیخوام. چرا گذاشتی زندم کنن؟؟ چرااا؟؟ نمیتونستم نسبت بهش بیتفاوت باشم. بغض صداش دلم رو لرزوند. رفتم تو اتاق و کنارش نشستم و گفتم: ـ منم وقتی خانوادم رو از دست دادم، دلم نمیخواست زنده باشم. یهو چرخید سمتم. واسه اولین بار قیافش رو دیدم. موهای بور با ریش بلند بور و پوستی سفید اما چشماش. چشماش برام خیلی آشنا بود، همینجور خیره به قیافش بودم که ازم با صدای آروم پرسید: ـ تو هم... پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ آره منم خانوادم رو از دست دادم. یکم کمرش رو جابجا کرد و با کنجکاوی ازم پرسید: ـ چطوری؟ لبخندی بهش زدم و دستم رو دراز کردم و گفتم: ـ اول باهم آشنا بشیم؟ پوزخندی زد و گفت: ـ دست بردار بابا فقط چون تو دلت به حالم سوخته. پریدم وسط حرفش و خیلی عادی گفتم: ـ دلم چرا باید برات بسوزه؟ فقط بخاطر اینکه یکم شلختهایی اعصابم خورد شد. بعدش شروع به جمع کردن وسایلش کردم. متوجه بودم که هم پروانه و هم عرشیا با تعجب نگام میکنن. سعیم بر این بود که نزارم حس کنه که دلم براش سوخته. یهو نگاش کردم و گفتم: ـ خب کمک کن دیگه. اینقدر متعجب نگام میکرد که خندم گرفت. فکر کنم که من اولین کسی بودم معلولیتش رو به روش نیوردم و باهاش مثل آدمای عادی برخورد کردم. زیرچشمی نگاش کردم و گفتم: ـ ببین عرشیا از این به بعد اگه بریز و بپاش کنی، مجبوری خودت همه وسایلات رو جمع کنی. بهت کمک نمیکنما. خندید ولی چیزی نگفت. پروانه خانوم بهم چشمکی زد و زیر لب گفت که برم بیرون.1 امتیاز
-
پارت ششم سریع رفت سمت غزاله و گفتم: ـ جواب داد؟ غزاله کامپیوتر رو برگردونم سمتم و گفت: ـ خودت ببین. دیدم نوشته: ـ سلام وقتتون بخیر. والا این درخواست شما خیلی خصوصیه و من بعنوان مدیر برنامه ایشون حق اینو ندارم که بدون اجازشون، ایمیلشو براتون بفرستم. اجازه بدین من باهاشون صحبت کنم ، اگر براشون مشکلی نداشت، من ایمیلشو میفرستم. با عصبانیت زدم رو کیبورد و گفتم: ـ به خشکی شانس. غزاله گفت: ـ خیلی خب حالا، شاید بفرسته. با چشم غره به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ چرت نگو غزاله، مشخصه که منو پیچونده. غزاله گفت: ـ خب پس باید چیکار کنیم؟ کاری جز منتظر بودن نمیتونیم انجام بدیم. یه فکری به ذهنم زد و گفتم: ـ چرا یه کار میتونم انجام بدم. غزاله با تعجب نگام کرد و گفت: ـ میخوای منم در جریان بزاری. گفتم: ـ غزاله زنگ بزن به مهناز. من باید با برادرش صحبت کنم. چشمای غزاله گرد شد و گفت: ـ با اون چه حرفی داری که بزنی؟ بلند شدم و بدون توجه به حرفاش گفتم: ـ پاشو زودباش. وقت رو تلف نکن. غزاله گفت: ـ تیارا، داره غروب میشه، فردا هم امتحان داریم! هیچی نخوندم. عادی گفتم: ـ خیلی خب تو نیا، خودم میرم، فقط سریعتر زنگ بزن. از کافینت اومدیم بیرون. غزاله گوشیش رو درآورد و گفت: ـ خودمم میام. تنهات نمیزارم نگاش کردم و گفتم: ـ مطمئنی؟ فردا غر نزنی سرم. همون جور که داشت شماره مهناز و میگرفت گفت: ـ نه نترس. گوشی لعنتی خودم چون مدلش قدیمی شده بود، دیگه کار نمیکرد. هفته پیش بردمش پیش حسین اوستا و بهم گفت که این دیگه درست نمیشه و باید یکی دیگه بخرم اما؛ فعلا دست بابا تنگ بود. صاحبکارش چند ماه بود که حقوقشو نداده بود و نمیتونستم فعلا ازش یه همچین درخواستی کنم. از حسین اوستا خواهش کردم که تمام تلاششو بکنه تا بتونه گوشی رو روشن کنه چون تمام عکس و پوسترهای سهند داخل گوشیم بود و بدون دیدن اونا نمیتونستم روزم و به خوشی آغاز کنم. البته که یکسری عکساش رو تن کمدم چاپ کرده بودم و با نگاه کردن به اونا دلتنگیم رفع میشد. همین لحظه مهناز گفت: ـ حله بریم. بهش گفتم: ـ برادرش خونست؟ ـ گفت بیرونه ولی تا ما برسیم، احتمالا میاد. گفتم: ـ خب پس بریم سر خیابون آژانس بگیریم. بعدش باهم رفتیم و سوار آژانس شدیم؛ خونهی مهناز اینا دقیقا اونور شهر بود؛ حدود چهل دقیقه بعد رسیدیم دم خونشون؛ رفتم و آیفون خونشونو زدم: ـ بله؟ گفتم: ـ سلام مهناز، تیارام. خانومه با شادی گفت: ـ سلام دخترم خوبی؟ من مادرشم. بفرمایید بالا. گفتم: ـ نه مرسی اگه میشه به مهناز بگین بیاد پایین. مادرش گفت: ـ باشه عزیزم. غزاله همینجور که از سرما دندوناش بهم میخورد گفت: ـ خب میرفتیم بالا دیگه، دارم یخ میزنم. با چشم غرهای بهش گفتم: ـ برم بالا و پیش خانوادش با برادرش صحبت کنم؟ فکر نمیکنی خیلی جلوه بدی داشته باشه؟ غزاله شونهای بالا انداخت و چیزی نگفت. همین لحظه مهناز درو باز کرد و گفت: ـ دیوونه شدین تو این سرما! چرا نیومدین بالا؟ بجای من غزاله گفت: ـ چون خانوم سختشه بالا جلوی خانوادت بخواد با برادرت صحبت کنه. مهناز گفت: ـ بابا فقط مادرم بالاست؛ بعد اصلا این چیزا برای خانوادهی من مسئلهای نیست؛ اینقدر سخت نگیرین؛ بیاین بریم بالا. مصمم گفتم: ـ نه مهناز، من سختمه، همینجا منتظر میشیم. مهناز همون جور که زیپ کاپشنشو میبرد بالا، گفت: ـ باشه پس بزارین یبار دیگه برای آرش زنگ بزنم که سریعتر بیاد. همین لحظه غزاله سرشو سمت آسمون کرد و گفت: ـ خدایا لطفا این دیونه رو هر چی سریعتر به این سهند برسون. انتظاری که این برای سهند کشید رو زلیخا برای یوسف نکشید. از لحنش خندم گرفت، تو اون سرما هیچکس تو خیابون نبود اما؛ من بخاطر رسیدن به عشق خودم تمام این سختی ها رو به جون میخرم و تحمل میکنم.1 امتیاز
-
پارت پنجم بعدازظهر به غزاله زنگ زدم و باهم به سمت کافی نت راه افتادیم، تو مسیر دوباره پسر زهرا خانوم جلوی پامون سبز شد. زیر لب گفتم: ـ اول ظهر این اینجا چیکار داره؟ غزاله آروم خندید و گفت: ـ خب خاطرتو میخواد بنده خدا. اومد سمتم و با لبخند گفت: ـ سلام تیارا. قدش خیلی بلند بود و موهاش رو کوتاه کرده بود، سرم رو بلند کردم و خیلی عادی گفتم: ـ سلام پاکت سیگار توی دستش و گذاشت تو جیب کاپشن و گفت: ـ جایی میرین برسونمتون؟ با اخم نگاش کردم و گفتم: ـ آروین من چندبار بهت گفتم تو محل اینقدر جلوی پام سبز نشو؟ با ناراحتی نگام کرد و گفت: ـ خب دختر دلم برات تنگ شده، چیکار کنم؟ کل سربازی و بخاطر اینکه دوباره قراره روی رفیق بچگی خودم یکم مکث کرد و ادامه داد: ـ عشق خودمو ببینم، تحمل کردم. غزاله که کنارم ایستاده بود، رو کرد سمت منو گفت: ـ تیارا من میرم کافینت اونجا منتظرتم. سری تکون دادم. بعد از رفتن غزاله با عصبانیت گفتم: ـ من عشق تو نیستم. اینو صدبار بهت گفتم آروین. تو رفیق بچگی های من هستی خاطرت برام عزیزه. مثل یه برادر... یهو با عصبانیت داد زد: ـ من نمیخوام برادرت باشم. شالم رو درست کردم و چیزی نگفتم. آروین گفت: ـ آخه چرا اینقدر بیرحمی؟ چرا نمیزاری خودمو بهت ثابت کنم؟ آب دهنم و قورت دادم و تمام جسارتم رو جمع کردم و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ چون من یکی دیگه رو دوست دارم. اشک تو چشماش حلقه زد و با تعجب گفت: ـ چی؟ از کنارش رد شدم و بلند گفتم: ـ همینکه شنیدی. بلند وسط خیابون داد میزد و میگفت: ـ من ازت دست نمیکشم. شنیدی تیارا؟ اصلا ازت دست نمیکشم. بی توجه به حرفاش به مسیرم ادامه دادم، خونهی آروین اینا یه کوچه بالاتر از ما بود و مادرم با مادرش رفیق صمیمی بودن و منو آروین از بچگی یجورایی باهم بزرگ شدیم ولی خب من هیچوقت روش فازی نداشتم اما متاسفانه بابت عشق و علاقه خودش خیلی بهم زور میکرد، چندین بار مادرش رو فرستاد تا با مادرم صحبت کنه، مامان منم بدش نمیومد و میگفت آروین بچهی خوبیه اما؛ من دلم پیش یکی دیگه بود، کسی که شاید حتی فکر کردنم بهش غیرممکن بود اما من همیشه غیرممکن ها رو دوست داشتم و برای رسیدن به این آرزوم هرکاری میکردم، برام مهم نبود از اینکه آروین بره این حرف منو تو محل پخش کنه، مجبور شدم این حرف رو بزنم چون جور دیگهای واقعا ولم نمیکرد. بارها با زبون خوش باهاش صحبت کردم اما اصلا گوشش بدهکار نبود و حرف خودشو میزد. وارد کافینت شدم که دیدم غزاله بهم اشاره میکنه که سریعتر بیام بشینم، نفسم به شماره افتاده بود، خیر باشه انشالا، امیدوارم خبرهای خوبی بشنوم.1 امتیاز
-
پارت چهارم در اولین فرصت باید پولامو جمع میکردم و برای خودم یه کامپیوتر میخریدم اما بازم خداروشکر که کافینت سر کوچمون بود و هر ساعتی که میخواستم، میتونستم برم و پیام بزارم. بعد از مدرسه با غزاله رفتیم اونجا. با هیجان پشت کامپیوتر نشستم و به غزاله نگاه کردم و گفتم: ـ بنظرت چی بگم؟ اصلا از کجا باید شروع کنم؟! غزاله هم مثل من هیجان زدهبود. کنارم نشست و گفت: ـ هر چیزی که به دلت میاد، همونو بنویس. آدرس ایمیل مهدی آرتی رو وارد کردم. نوشتم: سلام. وقتتون بخیر، من اسمم تیاراست و مازندران زندگی میکنم، من یکیم که از بچگی واقعا خیلی عاشق سهنده، واقعا خدا رو شاکرم که بالاخره یه راهی پیش روم گذاشت تا بتونم حرفامو به گوشش برسونم، قصد بدی ندارم فقط اگه میشه آدرس ایمیل خوده سهند و بهم بدین که به صورت مستقیم با خودش صحبت کنم، نمیدونید که من از چند سالگی منتظر این لحظه بودم، ازتون خواهش میکنم. غزاله با تردید گفت: ـ تیارا بنظرت یکم زیادی التماس نکردی؟ گفتم: ـ لازم باشه به پاش میفتم، من آدرس ایمیلشو هرجور شده باید بگیرم غزاله. غزاله یه نفس عمیقی کشید و گفت: ـ باشه پس! ارسال کردم و گفتم: ـ امیدوارم جواب بده. غزاله دستم و گرفت و گفت: ـ جواب میده، بد به دلت راه نده. بعد از اون بلند شدیم و رفتیم سمت خونه. خونهی غزاله اینا دقیقا روبروی خونهی ما بود. موقع خداحافظی بهش گفتم: ـ غزاله بیا بعدازظهرم بریم سر بزنیم ببینیم جواب داد یا نه ـ تیارا فردا امتحان ترم داریم اونم علوم، من هیچی بلد نیستم. با حالت شکایت گفتم: ـ بابا فقط نیم ساعتی دیگه. با ناچاری گفت: ـ باشه پس. بغلش کردم و باهاش خداحافظی کردم. کلید و انداختم و رفتم تو خونه. مامان مشغول غذا درست کردن بود و با دیدن من گفت: ـ تیارا خیلی دیر کردی! ـ ببخشید مامان، با غزاله بابت تحقیق درسمون یه سر رفتیم کافینت. ـ باشه فعلا دست و صورتتو بشور بیا ناهار بخوریم. ـ بابا نمیاد؟ ـ بابا یکم دیر میاد امروز بعد از ناهار رفتم تو اتاقم تا نماز بخونم. سر نماز هزاران بار خداروشکر کردم که بالاخره بعد از اینهمه بیخبری یه راه جلو پام گذاشت ولی انشالا که راه درستی باشه و این آدم جوابمونو بده، کلی دعا کردم و امیدوار بودم وقتی بعدازظهر رفتیم کافینت، ایمیل سهند رو برامون فرستاده باشه.1 امتیاز
-
پارت سوم رفتم و رو نیمکت جلویی نشستم، مهناز با لبخند بهم گفت: ـ با توجه به اینکه اینقدر سریع اومدی، پس خبر رو شنیدی! با شادی گفتم: ـ از کجا پیداش کردی؟ همین لحظه مریم هم اومد تو کلاس و کنارم نشست. مهناز ادامه داد: ـ والا من داداشم تو کار وبلاگ درست کردن برای بازیگراست، پول خوبی هم توشه، دیشب میگفت که ایمیل مهدی آرتی رو پیدا کرده و قراره بابت درست کردن وبلاگ سهند و متین معیری باهاش صحبت کنه. مریم با تعجب پرسید: ـ یعنی این پسره در آن واحد مدیر برنامه دوتا بازیگره؟ مهناز همون جور که کتاباشو جمع میکرد گفت: ـ شایدم بیشتر. نمیدونم. خلاصه که دیروز یواشکی تو کامپیوتر دیدم و برات آوردم. بعد از تو جیب مانتوش یه ورقه درآورد و داد سمتم. با شادی ازش گرفتم. مریم گفت: ـ خب تیارا میخوای چیکار کنی؟ بلند شدم و گفتم: ـ همون کاری که چند سال پیش باید انجام میدادم. بعدش زنگ مدرسه خورد و باهاشون خداحافظی کردم و رفتم سرکلاس. به غزاله موضوع و گفتم. با هیجان گفت: ـ بنظرت جواب میده؟ با هیجان به کاغذ توی دستم نگاه کردم و گفتم: ـ تا امتحان نکنیم که نمیفهمیم! غزاله با شیطنت گفت: ـ پس بعد از مدرسه میریم کافینت؟ چشمکی بهش زدم و گفتم: ـ دقیقا!1 امتیاز
-
پارت دوم با صدای برپا گفتن بچها، از فکرم بیرون اومدم. اصلا حوصله درس و نداشتم. به غزاله خیلی آروم گفتم: ـ من میرم بیرون یکم هوا بخورم. غزاله با تعجب گفت: ـ حالت خوبه؟ میخوای باهات بیام؟ یه نوچی کردم و از معلم اجازه گرفتم و از کلاس خارج شدم. تو راهروی مدرسه وایستادم و به بارش برف نگاه کردم؛ عمیق بهم آرامش میداد؛ چشمام رو بستم و گردنبند پاکت نامهای که مادربزرگم برام خریدهبود و توش کلمات مثبت حک شدهبود و تو دستم فشردم و از صمیم قلبم آرزو کردم که خدا یه نگاهی به دل عاشقم بندازه؛ حتی اگه حکمت نباشه اما؛ من این آدم و خیلی دوست دارم. این همه سال گذشته و هنوز ذرهای از دوست داشتنم نسبت بهش کم نشده؛ دیگه از این علاقه بیسرانجام و دلتنگی خسته شدهبودم؛ دوست داشتم که حداقل میتونستم به روی خودم بیارم و این حرفا رو ابراز کنم؛ یهو صدای پای یکی و شنیدم و سریع برگشتم؛ دیدم که مریمه! یکی از بچهای خوشنویسی که از من یکسال کوچیکتر بود ولی تو کلاسهای فوق برنامه باهم همگروهی بودیم، اونم مثل خیلی از بچهای دیگه ای که منو میشناختند از عشق و علاقهی من نسبت به سهند، مطلع بود. با لبخند اومد سمت من و گفت: ـ بیرون چیکار میکنی دختر عاشق؟ سرما میخوریا! با لبخند جوابش رو دادم گفتم: ـ مهم نیست؛ دیدن برف همیشه بهم آرامش میده. اومد رو پله نشست و گفتم: ـ نکنه تو هم حوصله کلاس رو نداشتی که جیم زدی! با لبخند گفت: ـ یکیش همین موضوعه و یه دلیل دیگش بخاطر تو. با تعجب پرسیدم: ـ من؟! سرش رو به نشونهی تایید تکون داد و برگشت سمتم و گفت: ـ تیارا، مهناز احمدی رو میشناسی دیگه؟ گفتم: ـ همین همکلاسیت که تو شطرنج مقام اول و آورد؟ با تایید گفت: ـ آفرین خودشه. این ایمیل مدیر برنامهی سهند و پیدا کرده. با تعجب و هیجان از جام بلند شدم و گفتم: ـ چی؟ از کجا پیدا کرده؟ ـ نمیدونم. معلم اومد سر کلاس وقت نکردم ازش بپرسم ولی اگه واقعا پیدا کرده باشه! پریدم وسط حرفش و با شادی گفتم: ـ میتونم از این طریق به گوش سهند برسونم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه؛ میفهمه که من وجود دارم. با ذوق من، اونم ذوقی کرد و گفت: ـ آره دقیقا. ولی سعی کن که ایمیل خوده سهند و حتما ازش بگیری. بهرحال به خودش بگی خیلی بهتره تا اینکه بخوای به مدیر برنامهاش بگی. همین لحظه زنگ تفریح خورد، با هیجان رفتم سمت کلاس دوم انسانی و دیدم هنوز معلمشون سرکلاسه، تقهای به در زدم و وارد شدم. بچها داشتن وسایلشون رو جمع میکردن؛ چشمم به مهناز خورد که نیمکت آخر نشسته بود، انگار میدونستم که مریم بهم موضوع رو گفته، دستی برام تکون داد و باعث شد که سریعا برم سمتش.1 امتیاز
-
پارت اول به بارش برف بیرون از پنجرهی کلاس خیره بودم که با صدای غزاله به خودم اومدم: ـ چیه تیارا خانوم؟ بازم که تو فکری! با ماژیکی که توی دستم بود، اسمش رو روی نیمکتمون نوشتم و با خستگی گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ شده. غزاله بهم نگاهی کرد و گفت: ـ دختر تو نمیخوای بیخیالش بشی؟ جوابشو ندادم و به نوشتن روی نیمکت ادامه دادم که غزاله با صدای بلندتری گفت: ـ وای تیارا بسته دیگه. یکم رو میز جای خالی بزار ما تقلبامون رو روش بنویسیم. کل میز شده اسم سهند فرهمند. بازم چیزی نگفتم و به بارش برف خیره شدم. سهند فرهمند عشق ده سالهی من، بازیگر سینما و تلویزیون که از وقتی یادم میاد دوسش داشتم و این علاقه همراه با سنم رفته رفته بزرگتر شد، زمانی که یازده سالم بود تو شبکه دو دیده بودمش و از اونجا بهش دل بستم؛ همه میگفتن این یه عشق بچگانست که از سرم میپره اما؛ نه تنها کمرنگ نشد بلکه روز به روز بیشتر تو دلم جا باز کرد، تمام اخبارهای مربوط بهش رو دنبال میکردم. تمام سریال، مصاحبههاش و تمام دیالوگاش و حفظ بودم، این آدم مثل نیمهی من بود که هر روز و هر ساعت باهاش زندگی میکردم اما اون حتی از وجود من خبر نداشت، حتی نمیدونست یکی هست که اینقدر دیوانه وار دوسش داره و حاضره بخاطرش از خودش بگذره، هر روز سر نمازم دعا میکردم که حداقلش بفهمه که من اینقدر دوسش دارم. خدارو چه دیدی؟ شاید اونم عاشقم شد، شاید از من خوشش اومد، بعد به خودم میگفتم اون همه دخترای داف دورشن، میاد عاشق یه دختر شهرستانی ساده میشه؟!اما؛ امید بود که منو مجبور به ادامه مسیر میکرد، خیلی سعی کردم که بیخیالش شم و ازش دست بکشم اما؛ نتونستم، بالاخره هرجوری که بود باید بهش میفهموندم که یه تیارایی هست که اینقدر عاشقشه و دوسش داره.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
رمان موج نهم ، نبض خاموش، تاروت(عاشقانه ش به نسبت کمتره بیشتر اجتماعیه) رمان های خانم قائمی فر خصوصا رابطه و دختر خوب1 امتیاز
-
1 امتیاز