تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/30/2025 در همه بخش ها
-
«سلام و خسته نباشید خدمت کادر انجمن نودهشتیا» ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! «از وقتی بچه بودم ذهن خلاقی داشتم و این باعث شد در 14 سالگی با اینکه هیچ چیزی از نویسندگی نمیدونستم، چندتا داستان کوتاه و رمان بنویسم. اونها رو هیچوقت منتشر نکردم؛ ولی 19 سالم بود که یه رمان دیگه نوشتم و با اتمامش به خودم گفتم بریم بعدی! و رمان دومم رو شروع کردم و در 22 سالگی به صورت جدی وارد حرفه نویسندگی شدم.» ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! «استعداد قلم بنده، ژانر فانتزیه، گرچه دوستانی که آثارم رو میخونن معتقدن در طنز و معمایی هم استعداد دارم. درکل علاقهمندم در ژانرهای فانتزی و روانشناختی بیشتر کار کنم.» ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! «درحال حاضر 3 هدف دارم برای نوشتن؛ اول اینکه هرچی نوشته نشده رو بنویسم. دوم اینکه هرچی میخوام بخونم و پیدا نمیشه رو خودم بنویسم. و در آخر اینکه شاید روزی نوشتههام تحولی در افکار و دیدگاه کسی ایجاد کنه.» ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! «در برههای از زندگیم به این نتیجه رسیدم که چی بهتر از نوشتن و به تحریر درآوردن دنیای پرقدرت خیال؟ و دست به قلم بردم!» ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. «بنده اثر منتشر شدهای ندارم و همشون درحال تایپ هستن؛ رمانهای اِل تایلر، دروازه لورال، دریچه وهمِ ماهوا، قلمروی درندگان و... .» ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! «بنده از تمامی سبکهایی که نوشته شدن، بیش از 2000 رمان از برترین آثار جهان در تمامی سبک و ژانرها مطالعه کردم؛ ولی علاقهام بیشتر به مطالعه کتابهای معمایی و رازآلوده که چاشنی تریلر داشته باشن.» ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! «خیلی، خیلی بیشتر از خیلی و هنوز هم چیزی نیاموختم و نو قلم و نیمچه نویسندهام» ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! «هیچوقت؛ هیچ دلیلی وجود نداره که از نوشتن دست بکشم.» ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! «راهِ خوبی برای آرامش دادن به ذهنم بود» ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟ «مطالعه کنید، مطالعه کنید، مطالعه کنید! و جا نزنید حتی اگه سالها طول کشید و نقدها بیشتر از تشویقها بودند، باز هم جا نزنید، مطمئن باشین شما میتونین.» با تشکر از انجمن نودهشتیا♡ نویسنده گرامی: @S.NAJM3 امتیاز
-
عنوان: دیگر جوان نمیشوم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: در راستای خیابان در کنار صندوق پست غمنامهای را از پرندگان سراغ میگیرم؛ در این سرزمین حتی پرندگان غمگین هستند، گویی باید منتظر آمدن معجزهای باشیم.... اما انتظار معجزه را بعید میدانم! پرندگان همه خیساند و گفتگویی از پریدن نیست. گویی جوانیام در حال گذر است، چیزی از آن نمیفهمم هنوز هممنتظر معجزهای هستم. میدانم دیگر جوان نمیشم اما بازهم منتظر معجزهای میمانم2 امتیاز
-
قدمهای خشن باران را به چشم خود میبینم، دیگر چتر بالای سرم گذشت نمیکند؛ چکه میکند! «خشت نرم وجودم آوار میشود.» ای کاش باد این، سوی چشمانم را با خود ببلعد، روزی جان خود را از قفس تَنها، سرد بیرون خواهم کشید و «به بلندای رشتهکوه دلتنگیهایم اوج خواهم گرفت. » و خواهم ماند... . خواهم گذشت... . تا عمری ابدی!2 امتیاز
-
در این دقایق تنهایی ذهنم قدم زدن در آفتاب را، گذشتن از پرچینهای عسلی را دلانگیز میدانم. صدای نرم قدمهایم همچون باد ملایمی در چمنزار میپیچد، با این حال من، «برای همیشه در مرمر خاکستری» به خواب خواهم رفت.2 امتیاز
-
« اینک شمایان، جماعتی با چهرههای مغرور و چشمانی شرربار!» که بر زندگی خود سرخوش میدهید به خانههایتان بازگردید و همچنان سرخوش بمانید. آه و هیهات که هرگز نخواهید یافت جهنمی را! که جوانی و لبخند رهسپارش شوند.2 امتیاز
-
خودم را همچون سرباز بیگناهی میپندارم «که در شادمانی عریاناش به زندگی نیشخند میزد.»در انزوای تاریک خود به خوابی ژرف و عمیق فرو میروم که سحرگاهان با سوت چکاوکان زنده خواهم گشت.گویی بر تن گلولهای شلیک خواهند کرد و به تمناهای من جرعهای سر بر نخواهند گشت تا رهایی شوم.و حال دیگر نخواهم ساخت خود را مثل قبل و دیگرکسی از من سخن نخواهد گفت.2 امتیاز
-
با سلام و احترام، وقت بخیر؛ امیدوارم حالتون خوب باشه ... نقد بر اساس ارکان انجمن؛ عنوان: ال تایلر نام خوبی برای رمانه ک مستقیما مارو به دنیای جادو و موجودات جهش یافته میبره، اسمی که قدیمی بودن با خودش به همراه داره؛ بنظر من شاید بشه با اضافه کردن یک زیر عنوان ارتباط بیشتری با مخاطب برقرار کرد؛ زیرعنوانی مثل روشنایی دومین نفرین، یا همچین چیزی (توصیفی از کل رمان در چند کلمه)... در کل برای رمان اسم جذابی انتخاب کردید. خلاصه و مقدمه: خلاصه و مقدمه به خوبی از پس کاری که قراره بر بیان، بر میان ولی نظر شخصی من اینه که جملات استفاده شده در مقدمه کمی پیچیده هستند و میشه از جملات سادهتری استفاده کرد تا از گیج شدن مخاطب جلوگیری بشه. ژانر: فانتزی ژانری که انتخاب کردید کاملا ژانر درستیه ولی مگه میشه این رمان رو فقط در یک ژانر گنجوند؟ قطعا خیر، بنظر من میشه ژانر تخیلی، ماجراجویی و حتی درام رو هم اضافه کرد. شروع رمان: شروع رمان به خوبی خواننده رو به ادامهی مطالعه ترغیب میکنه، تنشها و توصیفات از پس شروع به خوبی برمیان ولی شاید اگر قبل از شروع ناگهانی داستان، یکسری توضیحات راجب گونهها و سیارات و ویژگیها داشته باشیم، بهتر باشه. پیرنگ: پیرنگ داستان به طور کلی ساختار نسبتا محکمی داره اما بنظرم تا حدودی قابل پیشبینی جلو میره، اواسط رمان هم ریتم نسبتا کند میشه که میشه با افزودن یکسری اتفاقات و کشمکشها، روایت جذابتری داشت. در کل داستان حول محور خونآشام قصهما میگذره که میخواد نفرین انسانهارو بشکونه و در این بین قراره ما با کلی شخصیت آشنا شده و اتفاقات ماجراجویی با آدمیزاد (امیدوارم کول بدش نیاد که اینطوری خطابش کردم) رو بخونیم. قلم نویسنده: قلم روونی دارید و توصیفات به خوبی ارائه شدند. اما گاهی اوقات یک سری جملات واقعا بیش از اندازه پیچیده و طولانی میشن، شاید بشه با سادهتر و تاثیرگذارتر کردن برخی جملات از خستگی خواننده جلوگیری کرد. همچنین بعضی جملات نیاز به اصلاح و جایگزین شدن با جملات بهتر هستند؛ بطور مثال: کول جلوتر و من به دنبالش قدم برداشتم ———-> پشتسر کول به راه افتادم. به خوبی راه رفته نمیتوانستم. ———-> نمیتوانستم به خوبی راه روم. سنجاب را در دستم میگیرم و خطاب به او میگویم. ————-> سنجاب را در دست گرفته و به او میگویم. نظر من اینه که با اصلاح کردن یکسری از جملات، شاهد رمان روونتری خواهیم بود. راستی تا یادم نرفته، تا جایی که میدونم عدد بصورت نوشتار توی جملات میاد، یعنی: چهار پری نه 4 پری! توصیفات: توصیفات واقعا عالی و خوب هستند، فضاها و شخصیتها به خوبی پیاده سازی شدند ولی در برخی صحنهها توصیفات بیش از حد، باعث کاهش ریتم داستان میشن، یجورایی باید یک تعادل خاصی رعایت بشه. همیشه هم قرار نیست همه چیز خیلی خوب توصیف بشن، بطور مثال: اکثر جاها بجز یکی دو صحنه، هروقت تو چشمهای کول خیره میشدیم، با جنگل توصیف میشد ولی واقعا همیشه هم نیاز نیست که به جای رنگ سبز از کلمه جنگل استفاده کنیم و همچنین همیشه نیاز نیست که حتما رنگش رو ذکر کنیم ... یجورایی بنظرم همیشه نیاز به ذکر جزئیات و توصیفات نیست. همچنین بنظرم وقتی پای مرگ و زندگی در میونه، احساسات هرکسی به اوج میرسه و خاطرات بیشتر مرور میشن، بطور مثال لحظات قبل از لمس گوی توسط ال آندریا، بنظرم نیازمند احساسیتر شدنه ... شخصیت پردازیها هم مناسباند. ( توی به تکامل رسیدن شخصیت ها عجله نکن) نسبت مونولوگ و دیالوگ: من به شخصه مونولوگ و دیالوگهارو دوست داشتم و بنظرم اوکی بودند ولی از اونجایی که سلیقهایه ممکنه از نظر بقیه خواننده ها مونولوگهای درونی شخصیتها یهخرده زیاد باشه و باعث کند شدن ضربآهنگ داستان بشه. سیر داستان: سیر داستان دوستداشتنی و تا حدودی منطقیه، بالا و پایینهای خوبی داره ولی بنظرم جا داره تا حدودی عناصر غافلگیری بهش اضافه کرد. همچنین برای برخی اتفاقات نیاز به زمینهسازی بیشتری داریم، مثلا قضیه جنها ... چرا گفتم تا حدودی منطقی؟ کشته شدن خون آشامها توسط گرگینهها اونم در حالت انسانیشون! تا حدودی بنظرم غیر منطقیه مگراینه که طلسم باعث تضعیف شدید خون آشامها شده باشه ... فلشبکها هم خیلی خوب از عهده وظیفهای که بهشون سپرده شده برمیان و به درک بهتر داستان کمک میکنند. (باعث بهتر شدن روند و کمک به پیشرفت داستان میشه) راستی منتظر یه پایان تاثیرگذار و به یادماندنی از شما نویسنده خفن هستیم ;) حالا بریم سراغ حرف دل خودم؛ رمانت منو برد به دوران جوونیم! روزهایی که هر هفته منتظر بودم تا ببینم استفن چه میکنه (خاطرات یک خون آشام) شخصیت اصلی داستان، شباهت خیلی خاصی به استفن هم داره مثلا هردوشون خون حیوان رو ترجیح میدن و همچنین قضیه نفرینها شدیدا منو یاد نیکولاس مایکلسون و دورگههاش (اصیلها) انداخت و کلی خاطره برام زنده شد ... دنیای عجیب و قشنگی ساختی؛ وجود هادس از خدایان یونان در کنار اسمورفها، گرگینه ها، جادوگران، خون آشامها، پریها، انسان ها و ... باعث جذابیت های زیادی شدند البته نباید فراموش کرد که هرچه دنیا گسترده تر = مدیریت سخت تر ... نگران ایرادات نگارشی، تغییر لحن نوشتاری و جملهبندیهای اشتباهی که هر نویسندهای وقتی برای اولینبار داستان رو مینویسه به همراه داره هم نباشید، همگی قابل اصلاح هستند؛ بنظر من مهمترین بخش هر داستانی، ایده و پیامی است که قراره به خواننده برسونه، که در این مورد، شما ایده خوب و جذابی دارید ;) در نهایت بابت رمان خوب و خفنت بهت تبریک میگم، مطمئنا قراره که بترکونه!2 امتیاز
-
روح و روانم را فرا میخوانم و پراکندهاش میسازم؛ میخوانم بر خود سرود خویشتن را و میپراکنمش؛ و به تماشای همتای نی علفی در علفهای تابستان شتابان میروم. امید با من است تا مرگ هنگام از آن دست نخواهم کشید.2 امتیاز
-
وجود خویش را به عیش میگیرم؛ در این خانهها، اتاقها که آکنده از عطر و طاقچه است، نفس میکشم و این رایحه را به خوش میپندارم. این رایحهها مرا گیج خواهند کرد و لیک دیگر نخواهم گذشت. دیگر هیچ اثری، اتاقی آکنده از عطر و طاقچه نیست. دیگر بویی به مشامم نمیرسد، اینک میپراکنم خویش را که در من احساس سرخوشی از دیدار آفتاب سر بر میآورد.2 امتیاز
-
اکنون برفراز چین و چروکهای پیشانیام، سپید میشود موی جوانی که دیگر در من جان باخته است. امروز دیگر چندان سویی ندارد چشمانم؛ دیگر حتی سهمی از بوسه بر لبانم جاری نیست، مگر آنکه مرا دوست بداری.2 امتیاز
-
همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسهی خستهکننده و یه امتحانِ خون به جگر... سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر میزد، این بارم شروع کرد: ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی! بیحوصله گفتم: ـ پیدا کردی برای منم بیار. از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمهی غازی درآورد و یکیشو گرفت سمتم. ـ بیا. لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگولبازی. ـ سحر بگو چی شد؟ با دهن پر گفت: ـ چی شد؟ چشمک زدم: ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر میداد! چشماش برق زد: ـ خب؟ پوکر گفتم: ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت. مثل پشمک وا رفت، نگاهش خندهدار شده بود. زدم روی شونهاش و خندیدم. ـ انتظار چی داشتی؟ ـ هیچی... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعهمو درست کردم و گفتم: ـ حال برادرت خوبه؟ بغض کرد: ـ نه، پاهاش خیلی درد داره. ـ خوب میشه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب میشه. ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونهی ما؟ هر سری دعوتت میکنم، نمیای! به دروغ گفتم: ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه. ناراحت لب زد: ـ باشه... زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم: ـ من هیچی نخوندم. ـ بهت میگم، من خوندم، برادرم یادم داده. سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا میکرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خطخطی و نقاشیهای عجیبغریب بود. رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابهجاییها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند: ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن. پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش میاومد، فکر میکرد بقیه بوی بد میدن و کسی در حدش نیست. خب، خانوادهاش پولدار بودن... وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن. وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد. مبصر کلاس برگهها رو جمع کرد و برد.2 امتیاز
-
رمان: ورتکس نویسنده: kahkeshan ژانر: جنایی، تریلر، معمایی خلاصه: در دنیایی که هر حرکت زیر نظر است و هیچ چیزی بیگناه نیست، قدرت تنها در دستان کسانی است که قادر به بازی با آتش باشند. وقتی خ*یانت از دل اعتماد زاده میشود، تنها چیزی که باقی میماند، انتقام است. در این بازی بیپایان، هیچک.س امن نیست، حتی آنانی که خود را قدرتمندترین میپندارند. پ. ن: اسم ورتکس در معنای علمی، به دستگاه آزمایشگاهی مربوط میشود، اما در اصل، این کلمه در زبان انگلیسی به معنای گرداب یا چرخش پرقدرت است.1 امتیاز
-
پارت ۱۳ سیمین خودش هم نفهمید چه زمانی از جنگل خارج شد؛ حتی نفهمیدهبود بدون نورگل راه بازگشت به خانه را طی کردهاست. مدام فکر میکرد نکند آن شخصی که درست در چند متری او بود حاصل توهماتش باشد. قدمهای آرام و با طمانینهای برمیداشت و خیره به آسمان مسیر خانه را پیش گرفتهبود. صدای درونش لحظهای قطع نمیشد. لحظهای میگفت: «حتی اگه توهم هم باشه ارزش داره که هزار بار مرورش کنم.» ثانیهای بعد خودش را لعنت میکرد و میگفت: «ای دختر کودن مگه ببر داشت بهت حمله میکرد که اونطور فرار کردی؟» اما سریع حرف خودش را نقض میکرد و دوباره در میان تشویش ذهنش صدایی بلند میشد: «اما دومان هیچوقت بدون خدمه به جنگل نمیاومد، آره مطمئنم اون دومان نبود؛ اما اگر اون نبود چرا اونقدر شبیهش بود؟! نکنه جن و پری بوده باشه؟» خودش هم از فرضیههای ذهنش خندهاش گرفتهبود. ساختمانهای کاهگلی را یکی پس از دیگری رد کرده و بوهای مختلف مشامش را پر میکرد. مسیر پهن و خاکی بازارچه که از ورودی شهر تا عمارت آتحان بیگ کشیده شده بود راه اصلی شهر بود. سیمین همانطور که برای هزارمین بار صحنهی دقایق قبل را مرور میکرد، نگاهش را نیز به بازارچه دوخت. زیر پایش صدای کفشهایش با تماس به زمین سنگفرش تقتق میکرد. بعضی با چرخدستیهای چوبی عبور میکردند و نام اجناس فروشی را با صدای بلند فریاد میزند. همهمهی عابران نیز نمیتوانست سیمین را از عالم خیالی خود بیرون بکشد. بیتوجه به صدای شیههی اسبها که گاهی به گوش میرسید؛ از حجرههایی که با الوار و گونیهای قهوهایرنگ در کنار راه ساختهشدهاند، هر لحظه بوی یک چیز میآمد و هوش از سر سیمین میپراند. سیمین با رسیدن به عطاری توقف کرد، نگاهش را به داخل حجره و پودرهایی دوخت که درون ظروف فلزی قرار داشتند و شبیه کوههای رنگارنگ رایحههای مختلفی را در فضا رها میساختند. پیرمرد عطار با دستهای لرزان در حال ریختن مایعی درون یک ظرف شیشهای بود و توجهی به سیمین که درست روبهروی او ایستادهبود نداشت. لبخندش عمیقتر شد و به ظرف هلالی شکی که یک لولهی باریک و بلند از کنارش داشت چشم دوخت. صدایش را بالا برد، همزمان کمی نزدیک پیرمرد شد و گفت: - سلام عمو، صبح بخیر. پیرمرد با دیدن سیمین گره از ابروی پر از چینش زدود و خطوط پیشانیاش کمی باز شد. دست لرزانش را بالا آورد و با صدایی که گرد پیری در آن بیداد میکرد گفت: - علیک سلام دختر مرادبیگ، خوش اومدی فرزندم. سیمین با عجله خود را به پیرمرد رساند و دست پراز چینش را گرفت، بوسهای بر رویش نشاند و به نشانهی ادب آن را به پیشانی زد. پیرمرد لبخند مهربان دیگری زد که از پشت آن ریشهای یکدست سفید و نسبتاً بلند قابل دیدن نبود. - منتظرت بودم، اولی از راست مخصوص گرفتن عطر. سیمین با نشاط به سمت دستگاه تقطیر رفت و پس از برداشتن دستگاه با عجله به سمت خروجی دوید و گفت: - یاشا عمو جان، یاشا*(زنده باشی). هنوز پایش را از درون حجره بیرون نگذاشته بود که نورگل ناگهان روبهرویش ظاهر شد. ناگهان چهرهی نگرانش از عصبانیت قرمز شد و کیسهی گلهای درون دستش را بر روی زمین کوبید. لبهای لرزانش را بر روی هم فشرد تا اندکی از عصبانیت درونش کم کند. در ذهنش هزاران فرضیه ساختهبود و از نگرانی برای نبود سیمین بغض کردهبود اما حال که او را سرخوش در عطاری میدید دلش میخواست از خشم فریاد بکشد. سیمین هم بهتازگی متوجه اشتباهش شده بود و ماتومبهوت به خواهرش نگاه میکرد که لحظهبهلحظه قرمزتر میشد. انتظار داشت نورگل شروع به فحاشی کند، حتی خودش را برای خوردن یک کتک درست و حسابی آماده کردهبود اما تنها واکنش نورگل یک اخم غلیظ بود. اخمی طولانی و پر از حرف. لحظاتی بدون حرف سپری شد و بعد نورگل با همان غضب به سمت خانه به راه افتاد، این یعنی فعلاً نمیخواهد حرف بزند؛ شاید هم میترسید با حرف زدن ناخودآگاه زیادهروی کند و اوضاع بدتر از این شود. میخواست همچنان طلبکار بماند تا اینکه با زدن حرفهای نامربوط ورق به سود سیمین برگردد.1 امتیاز
-
درود وقت بخیر نویسنده گرامی خصوصی رسیدگی شد🎀1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
دلنوشته: کالبد مادرم ژانر: تراژدی نویسنده: اهورا تابش مقدمه: «هنگامی که کالبد مادرم را شکافتند گویی تمام دلش، برای من سوخته بود!» دلش خوشبخت نبود زیرا من مرتکب شدهام بگذار بهمن یخزده نسیان مرا در کام خود فرو ببرد که او را خوشبخت نکردهام! من به آن خیانت کردم از این رو که هیچوقت خوشبخت نبوده است... .1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
صفحهی بیست و نهم از صفحهی نخست، تا به اکنون شاهد افول قلمم بودهای. متنهایم دیگر چون قبل رنگ و بوی احساس ندارد. تبدیل به دستنوشتههایی معمولی با جملاتی ساده شدهاند. نه، از احساسم به تو ذرهای کم نشده، توانم کم شده! این روزها پرش ذهنیام آنقدر زیاد شده که به سختی این جملات ساده را کنار هم سوار میکنم. دلم میخواهد از عمق وجودم برایت بنویسم اما جملات زیبای ذهنم را در لحظهای گم میکنم. احساس میکنم پشت پردهای سفید در انتهای مغزم پنهان میشوند. مثلا همین دیشب، طوماری از احساس داشتم برای ریختن به پایت، قبل از نوشتن کسی صدایم کرد؛ بعد از صحبت با او حال هرچه فکر میکنم به یاد نمیآورم کلمات احساسم را! زود نیست برای این سن؟ نوشتن تنها سلاح من است، قلمم تمام دارایی منِ مجنون است. از خلع سلاح شدن واهمه دارم، این نمیتواند پایان من باشد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
عنوان: اِل تایلر ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار «یاارحمالراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر میشود و نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... .1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
درود خداقوت ممنون میشم رمان من رو نقد کنید https://forum.98ia.net/topic/811-رمان-وهم-عشق-آماتا-کاربر-انجمن-نودهشتیا/1 امتیاز
-
سلام خسته نباشی گل ممنون میشم برا این پست تاییدی بفرستی1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
نام اثر: آسپیر: کلمه آس به معنای تیر و حمله و کلمه پیر به معنای رهبر و یا پادشاه است که ترکیب آن پادشاه تیر میشود. نام نویسنده: سحر تقیزاده ژانر: مافیای؛ جنایی خلاصه رمان: در دل کوهستانهای غرب، جایی که قانون را اسلحه و خون تعیین میکند، دختری از تبار بزرگترین مافیای منطقه کوردستان، درگیر عشقی ممنوعه میشود. او دل به مردی میبازد که از جنس خودش نیست، نامزد یکی از قاضیان مشهور لسآنجلس، مردی دو رگه با ریشههای ایرانی و آمریکایی. اما درست زمانی که سرنوشت لبخند میزند، یک تصادف مشکوک نامزدش را از او میگیرد. در میان غبار اندوه و تردید، برادر بزرگتر قاضی، چهرهای مرموز و قدرتمند از دنیای مافیا، وارد زندگیاش میشود. او نه تنها دختر را از آنِ خود میکند، بلکه او را به لسآنجلس میبرد؛ شهری که در آن مرز بین عدالت و جنایت، باریکتر از یک تیغ است.اما این دختر، که از کودکی میان سلاح و خون رشد کرده، به قربانی سرنوشت تبدیل نمیشود. بهزودی جایگاهش را در دنیای زیرزمینی مافیا پیدا میکند و به دست راست همسرش بدل میشود. اکنون، در دنیایی که پر از خیانت، انتقام و بازیهای قدرت است، او باید میان گذشته و آیندهاش، میان عشق و تاریکی، راه خود را پیدا کند.1 امتیاز
-
مطالعه رمان درحال تایپ زعم و یقین نوشته سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا 29 مارس 2025 17:31 رمان های عاشقانه, رمان های اجتماعی, رمان های معمایی خلاصه کتاب عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه رمان زعم و یقین: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! نویسنده: @سایه مولوی https://98ia.net/?p=1441 امتیاز
-
https://forum.98ia.net/topic/823-درخواست-مصاحبه-نویسندگان/?do=getNewComment1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه میرفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت میگذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض میکرد... من یه دختر ده سالهام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربههای خوش و گاهی دردناکی داشتم. میخوام یه کم از خودم بگم! نمیگم خوشگلی بینظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار میشه، گاهی میگه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم میگه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همینجوری میدویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونهی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشهی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، میرسونمت. نه! من کرایهی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمیدادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمیخوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی میداد، یه بویی که نمیتونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند میزد و هی تو دلم سورهی حمد میخوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس میخونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفسنفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سالبالایی انداختم که داشتن دعوا میکردن. انگار کیفمو میگشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر میرفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقهای زدم. با اجازهاش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. میشه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ میگی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بیاختیار بغض کردم. یههو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ میشه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمرهی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانشآموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من میپرسید، هر بارم بدتر جواب میدید. هیچوقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر میرسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمیگیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اونقدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ میگی. کلافه مقنعهاشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی میپرسیدن که روحمونو آزار میداد. لب زدم: ـ نمیدونم. بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونهی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع میکنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو مینوشتیم و زیرشون خط میکشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا میپرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار رمان جدید در نودهشتیا!! 📢زخم ناسور منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان خوش قلم انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: عاشقانه، اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 204 🖋 خلاصه: این رمان داستان زندگی فردیست که پس از پشت سر گذاشتن مشکلات به دنبال یک فرصت دوباره برای شروع یک زندگی جدید است اما اینبار… 📖 قسمتی از متن: صدای موتور ماشینش را شنید از پنجره به حیاط نگاه کرد، مثل همیشه درست وسط حیاط پارک کرده بود، دستی به لباسش کشید کمی بوی غذا گرفته بود، باید مهم میبود؟! 🔗 برای خواندن رمان، به لینک زیر مراجعه کنید: https://98ia-shop.ir/2025/03/23/دانلود-رمان-زخم-ناسور-از-سایه-مولوی-کار/1 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇1 امتیاز
-
پارت بیست و هفت با سقلمه خزر به مینیبوس برگشتم. -با توعه! نگاه گیجزدهام را به زن باریکاندام پاس دادم، منتظر نگاهم میکرد اما من نمیخواستم کلمهای دیگر از او بشنوم. -خیلی ممنون کمک کردین، بهترم. گوشه چشمی باریک کرد، دامنش را در دستهایش بالا برد تا به کف مینیبوس مالیده نشود و رفت. شرط بستم از اینکه کمکم کرده بود، پشیمان است. -واقعا حاملهای؟! مزه سکوت به دهانم خوش آمد. مینیبوس آقارحمت، جاده صاف را راه نمیرفت اما مرا به اندازه چهارسال، عقب برد... گفته بودند دبیر ریاضی بیمار شده، گفته بودند برادرزادهاش را به جای خود فرستاده. دخترها میگفتند شعر میخواند و نقاشیاش خوب است و اصلا شبیه مردها نیست. میگفتند دختری با ابروهای پیوندخورده و گونههای خوندویده هست که نمرات ریاضیاش از هفت و هشت، به هجده رسیده. آن لیلی سر به هوا، من بودم. مینیبوس بالاخره سرپا شد و به راه افتاد. -پسر زینب خانم نبود؟ -چرا... خودش بود. میگن وکیل شده. -اون پسر اگه دکتر هم بشه، باز به درد نمیخوره. آقام میگفت وقت اذون، میشینه به گیتار خوندن! اعوذبالله... زن محتاطتر ادامه داد: -شنیدم مردونگی نداره! عین دختر دم بخت، آشپزی و بشور بساب میکنه. تا همین چندوقت پیش، مو بلند میکرد. خدا رو خوش نمیاد غیبت بندهشو بکنی، ولی خب حقیقت همینه خواهر. پیش از اینکه فکر کنم، به عقب برگشتم و چشمهای دریدهام را به او دوختم. همان زنی بود که با مواخذه امیرعلی، او را از اینجا فراری داد. خود را به او مدیون میدانستم اما اکنون، تنها حرفی که میتونستم بزنم این بود: -خجالت بکش خانم! بیش از اینها در گلوی واماندهام حرف جمع شده بود، اما با نگاهشان، دست و پایم را گم کردم. همین یک جمله هم از ناهید بعید بود. بالاخره رسیدیم. صدای بلند موسیقی، تا مینیبوس هم میآمد و زنان را به وجد آورده بود. همراه خزر در حالیکه اضطرابم به نقطه جوش رسیده بود، پیاده شدیم. با اشتیاق گفت: -وای من عاشق این آهنگم! حتما باید باهاش برقصم. آرام بشکن میزد و زیر لب میخواند: -عروس با اون تور سفید، بختشو پیدا میکنه. صورتش چون برگ گله، ناز به این دنیا میکنه. گل بریزین رو عروس و دوماد... یار مبارک باد، مبارک باد! به شیطنت خزر نگاه میکردم. اگر من هم جشن عروسی داشتم، از این آهنگها برایم میگذاشتند و گل برسرم میریختند؟ مینیبوس که خالی شد، آقارحمت گازش را گرفت و رفت. حالا من مقابل بزرگترین نافرمانی عمرم ایستاده بودم.1 امتیاز
-
پارت بیست و شش سریع دستهای لرزانم را جلوی صورتم گرفتم و با لبههای روسریام ور رفتم. همه نگاهها روی من بود و سکوت بیسابقه مینیبوس، داشت دقم میداد! آنقدر ساکت که هرآن ممکن بود صدای تپشهای وحشیانه قلبم لو برود. قطرههای عرق را حس میکردم که از تیغه کمرم لیز میخوردند. صدایی از پشت سرم بلند شد: -قبلا مردها حیا داشتن! بلافاصله بعد از این حرف، صدای قدمهای محکمش را شنیدم که از مینیبوس بیرون رفت. همه توانم به آنی ته کشید! سرم روی شانه خزر افتاد و دانه اشک، تا زیر گلویم سُر خورد. چطور یک پیراهن سفید، اینقدر به یک نفر میآمد؟ چطور در عرض سه سال، اینقدر عوض شده بود؟ چطور... چطور زن شوهرداری که همسر و کودکش را در خانه رها کرده، این چنین وقیح میشود! کسی دست سردش را مدام به صورتم میکوبید: -ناهید باتوام! یا فاطمهزهرا... ناهید؟ نفس بکش ناهید! به زحمت، سینهام را پر از اکسیژن کردم. با لحظهای حضورش، نفسم را بُریده بود. اصرار زنان برای بیرون رفتن از مینیبوس را نادیده گرفتم. زن ریز جثهای، حلقه دورم را باز کرد و به سختی، خودش را به من رساند. -برید کنار لطفا! دورشو خالی کنید! گرمای دستش که بر پوستم نشست، مورمورم شد. سعی داشت نبضم را بگیرد. -اسمش ناهیده؟ ناهید عزیزم به من نگاه کن. حواست رو بده به من! آفرین. حالا با من نفس بگیر! ببین اینطوری، دم... بازدم... دم... بازدم... خانم مگه اومدی تیاتر؟! تو رو خدا بشینید. بطری آب را از خزر گرفت و آن را به دهان نیمهبازم تکیه داد. گرم بود و حالت تهوعم را تشدید کرد. -کسی شکلات داره همراهش؟ با اخمهای درهم، شکلات را باز کرد و آن را در دهانم گذاشت. خزر که رنگ پریدهتر از من به نظر میرسید، از زن تشکر کرد. -وای خدا خیرتون بده! دکتر مُکترین؟! کوتاه جواب داد: -برادرم پرستار هستن. در صندلیام تکان خوردم. مشخص بود به سختی با آن لباس سنگین، سرپا ایستاده است: -ممنون، خوبم. عذر میخوام که اذیت شدید... لبخندی به رویم زد: -چه حرفیه میزنی؟ تو هم بودی، عین همین کار رو انجام میدادی. با لبخند بیجانی جوابش را دادم. حقیقت این است که مطمئن نبودم بتوانم در چنین شرایطی، به خونسردی او باشم. لبهای باریکش را با زبان تر کرد و با هیجان گفت: -مبارک باشه! حس کردم اشتباه شنیدهام. سرم را تکان دادم: -چ... چی مبارکه؟! چشمهایش برق زدند. مکث کوتاهی کرد و تُن صدایش از شدت هیجان، بالا رفت: -نمیدونستید؟ توراهی دارید دیگه! خزر زودتر از من واکنش نشان داد: -وا! خانم شما که دکتر نیستی، چی میگی واسه خودت؟ زن که انگار به غرورش برخورده بود، لبخندش را پس گرفت و شانه بالا انداخت: -من خانم باردار رو از صد متری هم ببینم، میفهمم. همین سال پیش... به زن داداشم گفتم حاملهای، باور نکرد. یک ماه بعد که شکمش بالا اومد، تازه دیدن که بله! چشم به دهانش دوخته بودم که بیدرنگ باز و بسته میشد. انگار در انتهای تونلی، جدا از همه کس و همه چیز ایستاده بودم. باردار بودم؟!1 امتیاز
-
پارت بیست و چهار انگار مغزم یخ بسته و قلبم آتش گرفته بود، هیچ یک درست وظیفهشان را به جا نمیآوردند. تن کرختم را از صندلی جدا کردم که خاله، همانطور که گره روسریاش را سفت میکرد، جلوی من و خزر را گرفت: -عه! ناهید؟ چرا حاضر نیستی؟ -لباسشو یادش رفته، میخواد زنگ بزنه آقاش برداره بیاره. خاله چشمان ریزش که زیر آرایش خفه شده بودند را گِرد کرد و ابرو به مو چسباند: -دیره مامانم! خزر جان خاله، ناهید رو ببر از لباسهای غزلم یکی انتخاب کنه بپوشه. اینا از بچگی، رخت و لباس جدا نداشتن؛ قسمت این بوده که تو این شب عزیز هم همینطور باشه. نفسی که انگار رو به قطع شدن میرفت، با حرفهای خاله دوباره بازگشت. لبخند خجلی روی صورتم آویزان کردم و بیتعارف، پیشنهادش را پذیرفتم. اتاق غزل هیچ شباهتی به چهارسال پیش نداشت. تنها درِ اتاق بود که صورتی بودنش را حفظ کرده بود و مرا میشناخت. همان دری که غزل پنج شبانه روز قهر کرد تا پدرش آن را رنگ بزند. بین عکسهای سیاه و سفید روی دیوار، خودم را پیدا کردم. چشم ریزکردم... دختری با فرفریهای شلخته که دست دوستش را محکم گرفته بود و با دندانهای یک در میان میخندید. -این چطوره؟ فکر کنم اندازهتم باشه. لباسی از جنس مخمل زرشکی در دست داشت. به اندازه کافی پوشیده به نظر میرسید. دکمه مانتویم را باز کردم، خزر همچنان به قوت قبل، آنجا ایستاده بود. -میشه بری بیرون؟ خنده بلندی کرد و قبل از رفتن، چند حرف بیادبانه گفت که به دندان کشیدنِ لبهای مرا به دنبال داشت. یاد هوشنگ افتادم؛ مرد لودهای که جلوی دکانش مینشست و برای زنان جوان، سبیل میچرخاند. -هین! نگاش کن! نگاش کن... اعوذبالله انگار ماه وسط روز دراومده! دو زن دیگر هم حرف خاله را تایید کردند. خزر هیجانزده، بیخ گوشم پچ زد: -این لباس به خود غزل اینقدر نمیاد که به تو میاد، نری بهش بگی خزر اینطور گفت ها! مینیبوس آقارحمت جلوی در خانه، قانقان میکرد و خودش هم پشت فرمان، چُرتش گرفته بود. زنهای فامیل، با دولا لباس و چادر حسابی باد کرده بودند و بادبزن از دستشان نمیافتاد. عمونصرت سلام علیک کنان از پیکان براقش پیاده شد؛ کمرش حسابی خم شده بود، اما انحنای لبخندش هنوز جوان بود. -عموجون! سلام... تبریک میگم. سرش را بالا گرفت و ابروهای شلختهاش را درهم کرد. معلوم بود بعد از چهارسال و با وجود این آرایش، مرا به یاد نمیآورد. خزر دستش را پشت کمرم گذاشت: -ناهید خودمونه ها! خط لبخندش دوباره هویدا شد. کلاه فدورایش را از سر برداشت و دست لرزانش را به چشم رساند: -به به! ناهید خانم. قدم سر چشممون گذاشتی دخترم. صاحبت کجاست بابا؟ خوش اومد بگم بهش.1 امتیاز
-
🔴قوانین تالار دلنوشته🔴 با سلام و وقت بخیر خدمت نویسندگان خوش ذوق نودهشتیا تیم مدیریت به اطلاع شما میرساند؛ ✅دلنوشته شما برای انتشار روی سایت اصلی باید حداقل ۱۰ پارت داشته باشد ✅برای درخواست طراحی جلدِ دلنوشته، باید حتما ۱۰ پارت گذاشته باشید ✅در دلنوشتههاتون از نوشتن الفاظ رکیک، صحنههای مثبت هجده، ناسزا و محتوای سیاسی خودداری کنید ●بعد از به اتمام رسیدن نگارش دلنوشتهتون، توی تاپیک زیر اعلام کنید تا کارهای انتشارش روی سایت اصلی انجام بشه: قلمتون مانا تیم مدیریت نودهشتیا1 امتیاز
-
پارت بیست و سه ناخودآگاه لب زیرینم را به دندان کشیدم و طعم نامطلوب ماتیکی که خزر روی قرمز بودنش اصرار کرده بود، دهنم را به تلخی کشید. گوشه مانتویم را در مشت فشردم، همه چشم به دهان من دوخته بودند. -ام... توی کیفمه. کیف منحوس را از روی زمین برداشتم و زیپش را کشیدم. صدای جیغ ناگهانی یکی از بچهها همهمان را ترساند. خاله سیلی آرامی به صورتش زد. -خاک به سرم! چی شد؟ دوید تا خودش را به مهلکه برساند. در دل خداراشکر کردم که حواسها از من پرت شده بود؛ چون زیپ کیفم به لباسِ درونش گیر کرده بود و باز نمیشد. زیرچشمی لباس خزر را از نظر گذراندم، شبیه ملکه ثریا شده بود. هیچوقت لباسی شبیه به آن نداشتم. حتی نمیدانستم رنگ صورتی روی پوستم، خوش مینشست یا نه. بیخیال آن لباس بیقواره و بدترکیب شدم. تعجب ساختگی کردم و بلند گفتم: -ای وای! لباسم یادم رفته. خزر در حالی که جعبه کفشهایش را با وسواس باز میکرد، گفت: -زنگ بزن آقات بیاره. تلفن بیرونه. مو بر تنم راست شد. با خندهای که به گریه شبیهتر بود، شانههایم را بالا انداختم: -نه بابا! اون بنده خدا رو اذیت نکنم. همینجوری راحتم من، نیاز به لباس ندارم. خزر با چشمهای درشت شده، بندِ سمج کفشش را رها کرد و سر تا پایم را از نظر گذراند: -وا! ناهید عروسی بهترین دوستته ها! میخوای همینجوری بیای؟ لبخند بزرگی که روی صورتم بود، شکست. زیپِ خدازده، دیگر حتی بسته هم نمیشد. -نترس عزیزم، شوهرتو نمیدزدیم. زنگ بزن لباستو برداره بیاره. فقط بدو تا دیر نشده! خزر به سمت آشپزخانه رفت تا با کبریت، نخِ اضافی لباسش را بسوزاند. تقلای من با کیفم ادامه داشت تا اینکه زیپ، زیر ناخنم دوید. -آخ! انگشت زخمیام را به دندان گرفتم. نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید گریه میکردم، نباید... اما قطره اشک، خودسرانه از گوشه چشمم راه گرفت. -حالتون خوبه؟ یکی از آن سه زن غریبه بود که صدای گرفتهای هم داشت. بینیام را بالا کشیدم و موهایم را پشت گوشم انداختم تا او را ببینم. -خوبم، خیلی ممنون. پشت چشمی باریک کرد و رو برگرداند. همهمه زنان کمتر شده بود؛ میهمانها یکی یکی به سمت محل برگزاری عروسی به راه میافتادند و من، دوست داشتم آن لباس به درد نخور را گم و گور کنم. حتی ترانه و مادرش هم رفته بودند. نفس حبس شدهام را رها کردم که خزر با قدمهای بلند وارد اتاق شد. -دختر مهلقا بود؛ این ارسلان پدرسوخته عروسکشو گرفته بود، بچه داشت عین ابربهار گریه میکرد... تو زنگ زدی ناهید؟ بدو دیگه دختر! -تلفن رو پیدا نکردم. گفتی کجاست؟ دروغهایم پیش از اینکه بخواهم، از دهنم بیرون میپرید؛ دیگر حتی شرم میکردم که بخواهم در دل، توبه کنم. خزر لباس پرزرق و برقش را با مانتوی بلندی پوشاند و به من اشاره کرد: -بیا نشونت بدم. وای ناهید! دیر شد.1 امتیاز
-
پارت بیست و دو -بیا عزیزم، به خزر سپردم کمکت کنه آماده بشی. از آن اتاق شلوغ خارج شدیم و من لحظه آخر ترانه را دیدم که لباس پفدارِ سفیدرنگش را پوشیده و دور دهنش شکلاتی بود. خزر با دیدن من، لبخندش را گوش تا گوش کش داد، طوری که چشمهای آرایش کردهاش تبدیل به دو خط باریک شدند. -ناهید! عزیزدلم... یکدیگر را برای لحظاتی در آغوش گرفتیم. خزر برخلاف قُلِ دیگرش خدیجه، در قلبم جا داشت. -چقدر عوض شدی بلاگرفته! از غزل شنیدم یه دختر خوشگل هم داری، آره؟ -اسمش گندمه. دستم را کشید و روی صندلی نشاند. این اتاق نسبت به بقیه خانه، ساکتتر بود. خزر همینطور که بین وسایلش، دنبال چیزی میگشت گفت: -خوب کردی نیاوردیش، هلاک میشد بچه. آماده که شدیم، به باباش میگی مستقیم بیارتش عروسی. گوشه لبم را به دندان کشیدم. صورت خوبی نداشت یک زن، تنها در مراسم عروسی شرکت کند. کف دستهایم خیس شده بود. نباید میآمدم! -سرتو تکیه بده که گردن درد نگیری. قبل از اینکه بفهمم، خزر مقداری از کِرم را روی پوست صورتم زد و با انگشت، پخشش کرد. پوستم چنان ملتهب بود که سرمای کرم، حالم را بهتر کرد. -این چیزا واقعا لازمه؟ فکر نکنم مناسب من باشه. دست خزر روی صورتم متوقف شد. کمر صاف کرد و با ابروهای بالا پریده پرسید: -مناسب تو نیست؟ مگه تو چته؟! وقتی جوابی از من نگرفت، شانهای بالا انداخت و مجدد روی صورتم خم شد. احساس گناه، داشت گلویم را میفشرد. اولین باری که بیاجازه سراغ رژلبهای مادرم رفتم و ناشیانه رنگ قرمز را تا گونههایم امتداد دادم، مامان حسابی مواخذه شد. بابا گفت تقصیر اوست که جلوی من آرایش میکند و من هم به این کارِ زنانه تشویق میشوم. حالا که زنی بالغ هستم، حیدر مرا منع میکند. گویا قانون نانوشتهای در کار بود که روز ازل، جمعیت مردها بین خودشان تنظیم کرده بودند؛ همه آنها از زیبایی زنان گریزان بودند. تصمیم گرفتم بعد از عروسی، قبل از اینکه به خانه بروم، صورتم را با صابون بشورم تا حیدر متوجه نشود. -تموم شد. چشم باز کردم و در دل آینه، زنی را دیدم که هم ناهید بود و هم نبود. از آخرین آرایشم، سه سال میگذشت. اگر حیدر مرا در این وضعیت میدید... -خوشت اومد؟ پرسش خزر در ذهنم تاب خورد. دوباره ناهیدِ درون آینه را برانداز کردم. سایه قهوهای، گونههای گُلانداخته و لبان سرخ شدهای که زشت نبودند، اما زیبا؟ نمیدانم. مژههایم روی صورتم سایه انداخته بود و من دوست داشتم پلکهای پیدرپی بزنم. -ماشالله، ماشالله. عین ماه شب چهارده شدی دخترم، میترسم غزل به خوشگلیت حسودی کنه. خاله و غزل خندیدند و من، خجل نگاه از آینه گرفتم. راست میگفتند؛ زنی که زیاد در آینه خودش را تماشا کند، دیوانه میشود. خزر لباس صورتی رنگش را از کمد بیرون کشید. -موهات خودش فره عزیزم، همینطور قشنگی. از خاله تشکر کردم. سه زنی که درون اتاق بودند، داشتند با چشمهایشان قورتم میدادند. مدام وارسیام میکردند و زیر گوش یکدیگر پچپچ میکردند. گرمم شده بود. -لباست کجاست ناهید؟1 امتیاز
-
پارت بیست و یک صداهای مواخذهگرِ توی گوشم خاموش شد. جواب سلامش را دادم، کمی طول کشید تا با آن آرایش غلیظ، او را به خاطر بیاورم. از پشتِ در گردن دراز کرده بود و روسری را هم کج روی موهای شنیون شدهاش گذاشته بود. -بیا تو! دیر میشه. لبخندی به لبهای خشکم وصله کردم، دیگر از اینجا راه برگشتی نبود. در را پشت سرم بستم و تازه توانستم لباس شکیلش را ببینم. دستهی کیفم را محکمتر از قبل گرفتم و از لباس درونش، شرمنده شدم. از داخل خانه، همهمهی زنان و شیطنت چندکودک به گوش میرسید. کفشهایم را در آوردم و پشت سر خدیجه، وارد خانه شدم. در همین اتاقها با غزل قایم باشک بازی میکردیم. پشت این پنجره، کتاب و دفترهایمان را پهن میکردیم تا در حالیکه خورشید روی خط خرچنگ قورباغهمان میتابد، مشق بنویسیم. به پشتیهای سبز نگاه کردم؛ هنوز آنجا بودند. با چه خیال راحتی به آنها تکیه میزدیم و آش رشته میخوردیم. من حتی زیر آن تابلوی وان یکاد هم یک عکس سیاه و سفید با غزل داشتم. -آی! پایم را از روی دامنش برداشتم. -ببخشید، حواسم نبود. به چشمهای احاطه شده با آرایش خلیجیاش نگاه کردم. هروقت من با غزل قهر میکردم، او با خدیجه همبازی میشد تا من حسودی کنم، که خب، میکردم. -به خدا پختم ناهید، شرشر عرق میریزم. -تبریک میگم عزیزم، انشالله قسمت خودت. از سر ادب، لبخندی نثارم کرد. شبیه جوجه اردکی بودم که پشت سر مادرش راه افتاده بود؛ هیچکس را نمیشناختم و از اینکه با آن لباسهای قدیمی، بین زنان شیک پوش راه میرفتم، کلافه شده بودم. یکی داشت زیپ لباس دیگری را به زحمت میبست، یکی دنبال سرویس نقرهاش بود و زنی هم از تماشای خودش در آیینه کیفور میشد. -بپوش دیگه ترانه! چرا اذیت میکنی مامان؟ دختر نیم وجبی که ترانه نام داشت، موهای چتریاش را پشت گوش انداخت و پا به زمین کوبید. -نمیخوام. بابا بپوشونه! مادرش که داشت به ستوه میآمد، دست به دامن وعده و وعید شد. لبخند خستهاش را به زور جمع و جور کرد: -اگه بپوشی، به بابا میگم بیاد ها! مادرها اینطورند؛ نمیشود کودکی را ببینند و یاد جگرگوشه خودشان نیوفتند. قلب من هم در آن لحظه، برای گندمم تپید. صدای پراشتیاقِ زنی در آن میان، مرا از گردباد افکار مزاحم خلاص کرد: -ناهید! خوش اومدی دخترم. پیش از اینکه چیزی بگویم، در آغوش صمیمانهاش فرو رفتم. هنوز هم موقع بغل کردن، کمرم را نوازش میکرد. -تبریک میگم خاله جون. سفیدبخت میشه غزل، مطمئنم. بغضم را قورت دادم. مرا از خودش جدا کرد اما هنوز بازوهایم را گرفته بود. با فریادی که خاله زد، توجه چندنفر از زنان به ما جلب شده بود. نگاهشان را روی خودم احساس میکردم. خدیجه چندلحظه پیش، با گفتنِ "اینم مهمون ویژهتون خاله" رفته بود. من هم با دیدن مادرغزل، که کم برایم مادری نکرده بود، احساس راحتی بیشتری داشتم. امضایش پای تمام رضایتنامههای اردوهای مدرسهام بود. -چقدر عوض شدی ناهید! خانمی شدی واسه خودت. -ترمه این سنجاق سرهاتون کجاست؟ خاله نگاهی به زن انداخت که انگار بدون آن سنجاقها داشت زیر موهای بلند و فرفریاش آب میشد. -کشوی اول اتاق غزل رو چک کن هنگامه... چه خوب کردی اومدی ناهیدجان. غزل ببینه، حتما خوشحال میشه. نمیدانم چهها از سرش میگذشت که آنطور عمیق و طولانی تماشایم میکرد، من اما محو ردپای زمان روی پیشانی و زیرچشمهایش بودم. از چهارسال پیش، کمی وزن اضافه کرده بود و احتمالا تارهای سفید بیشتری هم داشت که با رنگ قهوهای پوشانده بود. گلهوار گفت: -اینقدر بیسر و صدا عروسی کردی که اصلا نفهمیدم چی شد دخترم، ما غریبه بودیم؟ یاد آن روزهای کبود، زیر گوشم سیلی جانانهای زد. سرم سوت کشید و تمام همهمههای شادی، تبدیل به سکوت و عزا شد. عروسی بود یا اسیری... من خودم هم غریبه بودم خاله جان.1 امتیاز
-
پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچکترین جزئیات زندگیاش را برای من تعریف میکرد، اینکار برایش لذتبخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش میداد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر میرسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانهی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بیخیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسهای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباببازیهای پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره میپرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریشهای قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیشدستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان میداد موفق نبودهام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل میرفتم! -با توا... -پسرعمهی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمیدونستم، اصلا اگه میدونستم اجازه نمیدادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمهش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو میکرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبهها به خاطر دبیر جوان ریاضیاش دست و دلبازی به خرج میداد برای نشان دادنشان. "-فرفری موی غزلساز منی، عشق خاموش غزلهای منی. تو از این حال دلم بیخبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."1 امتیاز
-
پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام میبردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت میکردم کوتاهشان کنم. عزیز میگفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماههای اول عقد، یکبار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را میشنید، در آشپزخانه ظاهر میشد و تکرار میکرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقتهایی که مادرش به خانهمان میآید نگهدارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوشرنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یکبار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمیگردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم میدونه احمقتر از تو گیرش نمیاد، هی میتازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمیدانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش میکرد، رو ترش میکردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چیکارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خندههای گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی میخواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیشدستیهای آمادهی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی میشد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.1 امتیاز
-
صورتم رو با آب سرد شستم. حالم یه کم بهتر شد، ولی هنوز گیج بودم. مامان بازوم رو کشید، موهام رو با عجله شونه کرد و لباس سفیدها رو تنم کرد—یه شلوار پاچهگشاد با کت دخترونهای که روی سینهش سنجاق تکشاخ داشت. یه روسری سفید هم سرم کرد. بالاخره لبخند زد. ـ عالی شدی! همون موقع زنگ بلبلی خونمون صدا داد. عجیبه... زنگمون صدا کرده! مامان محکم توی کمرم زد: ـ زود، زود! کفشهات رو بپوش بریم تا صداش در نیومده. کفشهای عروسکیای رو که امین برام خریده بود پوشیدم. در محکم زده شد. دلم هری ریخت. قبل از اینکه مامان به سمتم بیاد، دویدم و در رو باز کردم. امین بود. یه کتوشلوار پوشیده بود، صورتش تمیز بود. بوی عطرش دماغم رو سوزوند. بوش خوبه، ولی انگار توش حموم کرده! لبخند زد و گفت: ـ خاله قزی! چه خوشگل شدی گوگولی! سرم رو پایین انداختم و با انگشتم بازی کردم. ـ بیا بریم سوار شو. به ماشین آبیرنگش نگاه کردم. خیلی بزرگه... کنارم راه افتاد، در رو باز کرد، بغلم کرد و توی ماشین نشوند. صندلی جلو بودم. باد خنک کولر به صورتم خورد و بدنم رو لرزوند. از ترس و هیجان میلرزیدم، این باد خنک هم بدترم کرد. منتظر موندم. مامان با ساک و وسایل اومد، نفسنفسزنان سوار شد. امین هم نشست، آهنگ شادی پلی کرد و با لحن مسخرهای گفت: ـ بریم خانم کوچولو رو برای خودمون بکنیم! نگاهم ناگهانی بهش چرخید. برای خودمون؟! امین با لحن شوخی گفت: ـ مهناز، تو توی ماشین بشین، بگم مادر نداره، میدونی دیگه، سنش پایینه و هزار دنگوفنگ داره. مامان چاپلوسانه خندید: ـ هر چی شما بگی، امین جان، قربونت برم! من حرفی ندارم. دستم مشت شد. اخمهام تو هم رفت. امین بیهوا دستش رو پشت برد، پای مامان رو فشار داد و رمزی گفت: ـ بیا جلو ببینم. مامان هول شد: ـ امین جون، جلوت رو مراقب باش... یه حس عجیب تو وجودم پیچید. یه حس بد... یه حس نفرت... یه حس خشم. امین لپم رو تکون داد و گفت: ـ عروسکم چرا بغ کرده؟ دروغ گفتم: ـ دلم درد میکنه. لبخند زد و گفت: ـ مال خودم شدی، میبرمت خونه، انقدر شکمت رو ناز میکنم تا خوب بشه. دست مشت شدم و کنار پاهام گذاشتم تا نبینه. نمیدونم چقدر طول کشید تا اینکه امین به جایی رسید و ماشین رو پارک کرد. در سمت منو باز کرد، دستم رو گرفت و پیادهام کرد. سعی کردم با قدمهای بلندش یکی بشم، اما همش دویدن شد! تو یه کوچه باریک رفتیم، بوی بدی میداد. باز پیچیدم و به یه در زنگ زده رسیدیم. در خونه رو زد و نگاهم کرد. آروم گفت: ـ میخوام زودتر با تو باشم. لباسم رو تو مشتم فشار دادم و سرم رو پایین گرفتم. در باز شد و داخل خونه رفتیم. بوی دود و گند میاومد. پیرزنی روی ایوان نشسته بود و داشت قلیون میکشید. امین سلامی کرد و گفت: ـ کم بکش و بیا یکی از اون ضیغههات برای من بخون. پیرزن دستش رو تکون داد و با لهجه گفت: ـ برو، توبه کردم، یالا یالا. امین از تو کتش یه بسته تراول در آورد، پیرزن چشمهاش برق زد و گفت: ـ توبه هم میشه فردا کرد، بیا پسرم چرا ایستادی؟ بیا یه چیزی برات بنویسم، هیچکس نفهمه چی شده. پیرزن دولا دولا تو اتاق رفت. به درختهای خشک شده تو باغچه نگاه کردم. یه توپ پوسیده هم اونجا بود. پلک زدم، اینجا بده، دوستش ندارم. پیرزن اومد و گفت: ـ بیا اینجا بخونم برات، حالا دیگه رو آوردی به بچهها؟ تو آتش جهنم هم رد میکنی! امین با اخم گفت: ـ تو کارت رو بکن، پولت رو بگیر. پیرزن نگاهم کرد و گفت: ـ دخترم، گفتم قبلتو تو بگو قبلتو باشه؟ سر تکون دادم و شروع کرد عربی چیزی خوندن و گفت: ـ قبلتو؟ از توش جلد قرآن و از این چیزها رو فهمیدم. اسم قرآن اومده نباید چیزی بدی باشه مگه نه؟ آروم گفتم: ـ قبلتو. امین هم همین رو گفت. پیرزن گفت: ـ محرم شدید. شروع کرد چیزی نوشتن و از امین تاریخ تولدم و از این چیزها رو میخواست. بعدش یه برگه سمت امین گرفت و پولش رو گرفت. امین بغلم کرد و گفت: ـ بریم مال خودم شدی. اوردم پایین و با هم از کوچه پسکوچههای بوی بد رد شدیم. مغازهای دید و گفت: ـ آب نبات میخوای؟ سر تکون دادم: ـ نه. لبخند زد و گفت: ـ اما من آب نبات دوست دارم. تو مغازه رفتیم و اون کلی خوراکی و تنقلات خرید. یه شکلات باز کرد به من داد و یه شکلات چوبی هم تو دهن خودش گذاشت و گفت: ـ یعنی به شیرینی این شکلات هستش؟ دوست دارم طعمت رو بچشم تایسز. با دلی بچگانه گفتم: ـ اما من نمکی هستم، شیرین نیستم. میشه منو نخوری؟ قهقه زد و گفت: ـ نمکیش هم دوست دارم. زبونش رو دور شکلات چرخوند و گوشه لپش انداخت. او ماشین نشستیم، مامان نگران گفت: ـ چی شد؟ امین با اخم گفت: ـ شناسنامههامون رو بعد تحویل میدن، گفت طول میکشه. اما دخترت دیگه زن من شد، این هم یک تومن، برو حال کن. مامان پول رو گرفت و با خوشحالی گفت: ـ خوشبخت بشی دخترم. امین با چشمهای ریز گفت: ـ این پول هم بگیر با تاکسی برو، من دیگه ریسک نمیکنم یه وقت کسی ما رو با هم نبینه. مامان باشه گفت و از ماشین پیاده شد و رفت. ماشین حرکت کرد اما صدای جیغ و داد اومد و همه جا شلوغ شد. از آینه خواستم نگاه کنم، امین سرم رو گرفت و گفت: ـ نگاه نکن، ماشین یه سگ ولگرد رو زد. از گوشه چشم به آینه نگاه کردم. تو دلم یه حالی بود انگار عزیزی رو از دست دادم. ماشین پیچید سمت راست و من از دور صورت خونی مامان رو دیدم که همه دورش جمع شده بودن. شوکه به آینه خیره شدم اما دیگه ما رد شده بودیم. دهنم مثل ماهی باز و بست شد. کلافه نگاهم کرد و گفت: ـ گفتم نگاه نکن! ببین اگه بخوای گریه کنی و روی مخ من بری، باید بگم مادر هم نداری. جمع کنه پس با دهن بسته با من کنار بیا تا حال کنیم.0 امتیاز
-
صفحهی بیست و یکم امروز هم با لرزش دست برایت مینویسم. اما اینبار کمی فرق دارد. از صفحات قبل بدخط تر و خیس تر است. آخه عزیز من، کجا بودی امروز؟ برای هرس کردن بید مجنون ما آمده بودند. میخواستند شاخههای خاطراتمان را کوتاه کنند. هرکاری کردم موفق نشدم جلوی آن مردان بایستم. پیرمرد مهربان پارکبان، از او نیز خواهش کردم، تنها به خانه زنگ زد برای بردن من! دیگر فقط پیرمرد پارکبان بود، چیزی از مهربانی درونی اش پیدا نبود. التماس کردم، اشک ریختم، با هزار دلیل توضیح دادم این درخت شاخه اضافهای ندارد، وجود تک تک این شاخهها دوام نفسهای من است. زدند، با قیچیهای بزرگ به جان بید مجنون عزیزم افتادند. مادر و برادرم نگذاشتند بیش از این آنجا بمانم اما تا زمانی که ماشین دور شود و پارک از تیررس نگاهم خارج شود دردناک ترین لحظات عمرم را به چشم دیدم. بیانصافها زدند. بدون حتی لحظهای مکث، بدون ذرهای تردید... شاخه شاخه خاطراتمان بر روی زمین فرو میریخت. احساس میکنم بندی متصل به قلبم پاره شد. به گمانم دیگر چیز زیادی باقی نمانده. اگر این پایان من نیست پس چیست؟0 امتیاز
-
حیاط تاریک بود، نتونست درست ببینتم. صدام لرزید. ـ میرم میگم مامانم بیاد. اومدم بدوم که از پشت بغلم کرد. یه چیزی توی شکمم جابهجا شد. افتاد توی پاچه شلوارکم. خشک شدم. مامان از توی خونه صدا زد: ـ کیه تایسز؟ به زور خودمو از بغل امین بیرون کشیدم. دست و پام سست شده بود. بریدهبریده گفتم: ـ آق... اق... امین، صاف و محکم جواب داد: ـ منم، مهناز. امین در رو بست. دستهای سنگینش رو روی شونههام گذاشت و من رو آروم به داخل هل داد. مادرم با لبخند جلو رفت. ـ عه، آقا امین! بیایید داخل، چرا دم در ایستادید؟ امین جلو اومد، صورتم رو نادیده گرفت، مامان رو بوسید و لب زد: ـ برای عروسکم وسایل گرفتم. هرچی اینجا داره، همین جا میمونه. من فقط خودش رو میخوام، فقط خودش رو. احساس کردم چیزی توی گلوم فرو رفت. نمیتونستم تکون بخورم. سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. تا زیر سینهش میرسیدم. یعنی اینقدر قد کشیده بودم؟! سرم رو انداختم پایین و به پاکتی که توی دستش بود، خیره شدم. امین روی زمین نشست. پاکت رو باز کرد و یه عروسک باربی درآورد. با صدایی که توش یه جور ذوق عجیب داشت، گفت: ـ ببین برای عروسکم چی آوردم. به باربی توی دستش خیره شدم. بزاقم رو قورت دادم. مامان پهلوم رو نیشگون گرفت. چشمهام سوخت. لبم رو گزیدم تا اشکم نریزه. با بغض گفتم: ـ ممنون. امین سرش رو بالا آورد. ناگهان خشکش زد. بهتزده زمزمه کرد: ـ خدای من! نفسم گرفت. قلبم وحشیانه توی سینهم میکوبید. خواستم یه قدم عقب برم، ولی دستش دور مچم حلقه شد و من رو به سمت خودش کشید. یه لحظه نفهمیدم چی شد، فقط حس کردم بدنم روی پاهاش افتاده. صدای خفهش کنار گوشم زمزمه شد: ـ خود عروسکی! نفسش زیر گلوم نشست. بوی عطر تندش پیچید توی دماغم. ـ مهناز، واسه چی تا الان این عروسک رو پنهون کرده بودی؟! دستهای مامان رو دیدم که کنار دامنش مشت شد. اونم هیچی نگفت. حس کردم نفسم بند اومده. با تقلا خواستم از روی پاهاش بلند شم، اما دستش دور کمرم قفل شد. ـ همین جا بشین، این دیگه جای توئه، عروسک من. مامان بلند شد و از اتاق بیرون رفت. چشمهام لرزید. دستش هنوز محکم دور شکمم حلقه شده بود. به باربی توی دستم نگاه کردم. به بدن خشک و بیحرکتش. به خودم. نفس عمیقی کشید و گفت: ـ فردا مال خودم میشی. قلبم لرزید. پاکت رو باز کرد و یه لباس سفید درآورد. یه لباس پفی، با سنگهای درخشان روی سینهش. ـ فردا اینو میپوشی. حرفی نزدم. حتی نفسم هم نمیاومد. مامان با سینی چای برگشت و گذاشت جلوی امین. استفاده کردم و سریع از روی پاهاش پایین اومدم. روی زمین نشستم و به باربی توی دستم نگاه کردم. یعنی منم مثل این عروسک میشم؟ که امین باهام بازی کنه؟ امین جرعهای از چای رو سر کشید. ـ من یه پسر دارم، اسمش ایمانه. خیلی حساسه. با بیشتر کارای من مخالفه. انگار اون پدر منه، نه من پدر اون. از بس با هم دعوا داریم. لبخند محوی زد. ـ نمیخوام بفهمه ازدواج میکنم. صد در صد همه چیز رو بهم میزنه. نفسم رو در سینه حبس کردم. یعنی... یعنی یه نفر هست که بتونه این کابوس رو متوقف کنه؟ لبم رو گزیدم. ایمان. ایمان میتونه نذاره این اتفاق بیفته؟ امین نگاهش رو روی صورتم کشید. ـ عروسک، شاید زندگی با من برات سخت بشه، ولی کمکم ایمانم بهت عادت میکنه. فقط اگه باهاش راه بیای. نفسم لرزید. مامان و امین شروع کردن به حرف زدن، اما کلماتشون توی گوشم، فقط زمزمههای مبهم بودن. امین بلند شد، دستش رو به صورتم کشید، کوتاه بوسید و از در بیرون رفت. نفسم رو محکم بیرون دادم. دستهام دور باربی توی بغلم قفل شد. موهاش رو کشیدم. از بین دندونهای قفل شدهم غریدم: ـ ازت بدم میاد! پرتش کردم و دویدم سمت تخت. پتو رو برداشتم و خودم رو زیرش قایم کردم. کاش از مدرسه فرار نکرده بودم. شاید اینجوری نمیشد. شاید خدا داره جزای دروغ گفتن به خانمهام رو میده. چونهم لرزید و اشکهام آروم بالشتم رو خیس کرد. مامان فکر کرد خوابیدم، چیزی نگفت و خودش هم رفت خوابید. ولی من؟ اونقدر اشک ریختم که چشمهام سنگین شد و خوابم برد. --- با تکون دست مامان بیدار شدم. ـ خوابم میاد... ـ آماده شو تایسز! امین خودش هم کار داره، حالا هی ناز کن تا بگه نمیخوامش! پاشو گمشو دیگه! چشمهای پفکردهم رو به زور باز کردم. مامان اخم کرد و زیر لب غرید: ـ خدا لعنتت کنه تایسز! چرا انقدر اذیتم میکنی؟ شدی عین اون پدر عوضیت... یه بار دل به دلم بده، مگه برای منه؟ برای خودته! پاشو دیگه، مثل میمون خیره شدی تو چشمهای من! گیج بلند شدم. چرا مامان عصبیه؟ دیشب یه کم مهربونتر بود...0 امتیاز
-
غذام رو خوردم، سینی رو توی سینک گذاشتم و کیفم رو برداشتم که درس بخونم. مامان یهدفعه کتابم رو قاپید و پرت کرد تو کیفم. ـ دیگه درس نمیخونی. پاشو بریم حموم. فردا عقدته. کتاب که از دستم کشید، گوشهی منگنهشدهاش روی انگشتم برید. جیغ زدم: ـ نمیخوام! محکم زد توی گوشم. ـ غلط کردی نمیخوای! میخوای فردا بزرگ که شدی، زیر این و اون باشی؟ با بغض زمزمه کردم: ـ مگه تو نیستی؟ صورتش سرخ شد. دستم رو گرفت و با تمام قدرت موهام رو کشید. دروغ نگفتم! خودم دیدم... اون شب، اون آقا... جیغ کشیدم. ـ مامان! ولم کن! مامان! موهام توی دستش پیچ خورده بود، صورتم میسوخت. منو تا حموم کشید و با کتک لباسهام رو درآورد. گریه کردم. آب داغ بود. دستای مامانم خشن بود. اشکام با آب قاطی شده بود. هقهق زدم: ـ نمیخوام... با امین... مامان... تو رو خدا... سحر میگه مامانا خوبی بچههاشونو میخوان... مامان، حس میکنم این خوب نیست... مامان سرم رو توی آب فرو کرد. جیغ کشیدم. با گریه داد زد: ـ این خوبه، تایسز! خیلی خوبه! من دارم واسه تو تلاش میکنم! که یه زندگی درست داشته باشی! نه مثل من! که یه بچه تو بغلم باشه و شوهرم ولم کنه و بره! لبم لرزید. حوله رو دورم پیچید و از حموم بیرونم برد. لب زدم: ـ تو... مامان بدی هستی. شوکه نگاهم کرد. اشکهاش بیوقفه چکه میکرد. لبش لرزید. ـ من مامان بدی هستم؟ هقهقکنان سر تکون دادم. ـ دوست ندارم. آهی کشید، موهام رو خشک کرد، لباس تنم کرد. برای اولین بار موهامو گیس کرد. اما دستهاش، انگار میلرزید. روی زمین خوابوندتم. نخ دور گردنش انداخت. قلبم توی سینهم دوید. از روی بالش پریدم. خشمگین شد. ـ تایسز، بلند بشی با دندونهام همه جای بدنت رو کبود میکنم. مامان وحشتناک شده بود. اشکهامو با دست پاک کردم، با ترس سر روی بالش گذاشتم. بند رو روی صورتم انداخت. سوزش بدی پیچید توی پوستم. اشکهام سرازیر شد. جیغ زدم. انگار داشتن گوشتمو میکندن. ابروهامو توی دستش گرفت. ـ بلند شو خودت رو ببین، چه خوشگل شدی. با گریه دویدم سمت آینه. صورتم، قرمز شده بود، اما... عجیب ناز شده بودم. چشمهای قهوهای عسلی درشتم توی نور میدرخشید. ابروهام، که همیشه ریخته بودن توی چشمهام، حالا مرتب شده بودن. سبیلهام نبودن. پوست گندمیم پیدا شده بود. درد یادم رفت. ماتِ تصویر خودم شدم. موهای خرماییم، با دستهای مامان، برای اولین بار گیس شده بود. برگشتم. نگاهش نکردم. اونم چشم تو چشمم نشد. بابا رو یادم نمیاد، اما مطمئنم شبیه مامان نیستم. مامان، چشمهاش سبز عسلیه، موهاش مشکیه. من نه، من فرق دارم. قطره اشکی افتاد روی گونهم. جوری که نشنوه، بیصدا لب زدم. ـ قلب نداری تو. آهی کشیدم. ـ مامان، برم بخوابم؟ آروم گفت: ـ بریم ساک لباست رو جمع کنیم، بعد برو. چونهم لرزید. چشمهام از اشک پر شد. ـ دیگه نمیبینمت؟ پشتش رو کرد بهم. ـ میام بهت سر میزنم. نفس عمیق کشیدم. شاید این بغض لعنتی، باز بشه. رفتم توی اتاق. کنار مامان نشستم تا لباسهامو جمع کنه. در زدن. مامان نگاهش رو از لباسها برداشت. ـ برو درو باز کن. بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. دستم روی دستگیره بود که مکث کردم. از حیاط پر از گلکاغذی گذشتم. آروم گفتم: ـ کیه؟ ـ باز کن، عروسک من. قلبم ریخت. لبم رو گاز گرفتم. امین بود. تمام بدنم یخ زد. آروم در رو باز کردم.0 امتیاز
-
زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه میرفتم. پاهامو تند تند روی زمین تکون میدادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچهها سالن رو پر کرد. سحر سمتم اومد. گفتم: ـ میخوام فرار کنم. متعجب نگام کرد. ـ باز دوباره؟ کیفمو روی شونهم انداختم. ـ آره. یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت. ـ باشه، حواسم هست. سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اونور. گوشهی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه. سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میانبُر زدم. شکمم غرغر میکرد، گوشهام کیپ شده بود. یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونهی ما اینقدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟ صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی! از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود. در زدم. کسی باز نکرد. بغض کردم، نشستم پشت در. چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بیصدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل. بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت: ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم. پوزخند زدم. مهمونهایی که همیشه آه و ناله میکردن. تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکمگنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم. نمیخواستم قیافهشونو ببینم. خونهی ما بیشتر به خرابشده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر میتونه کثیف باشه. تو حال نشستم، بیصدا. پرده کنار رفت. پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد. قدم برداشت. ـ اسمت چیه عمو؟ گلوم خشک شد. آروم گفتم: ـ تایسز. ابروهاش بالا پرید. چشمهای آبیِ روشنش تو صورتم چرخید. ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟ سرمو انداختم پایین. ـ نمیدونم. لبخندش عمیقتر شد. دستش جلو اومد. روی بدنم. یخ زدم. ـ چه خوشگلی! حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود. فقط... یه دختر دهساله که هیچوقت محبت ندیده بود. بدنم لرزید. مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد. ـ امین، تو اینجا چیکار میکنی؟ فریبا صدات زد. امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید. ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟ مامان انگار مغرور شد. لبخند زد. ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسهس یا پیش دوستاش. کیفمو محکمتر بغل کردم. امین گفت: ـ دلم میخوادش. زن من بشه. نفسم بند اومد. ـ پول خوبی بابتش میدم. مامان شوکه نگاهم کرد. حس بدی داشتم. خیلی بد. مامان مِنمِن کرد. ـ امین... تایسز هنوز بچهست. امین گفت: ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش میدم. اگه نمیخوای زن من بشه، برای امروز یه تومن میدم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم میشی و از هر لحاظ تأمین هستی. فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتیاش، گفت: ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آیندهاش رو ساختی. مامان سرش رو تکون داد: ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه. امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد. حس کردم تمام بدنم یخ کرد. یعنی چی؟ یعنی میخوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟ نکنه... نکنه مثل فریبا...؟ نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش میگه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچکس ما رو دوست نداره." یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکمتر بغل کردم. امین دستی به سرم کشید و گفت: ـ فردا آمادهاش کن تا عقدش کنم. بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقهاش کرد. شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در میاومد. عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر میشم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟ بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم. اخم کردم. پام رو بلند کردم. چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟ یه چیز کشی بود، بو میداد، مثل بادکنک... یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟ با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری میکرد. با دستمال اون بادکنکهای عجیب رو برمیداشت. سرش رو که بلند کرد، چشمهاش پر از اشک بود. ـ میدونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض میکنی. بهش زل زدم. نمیفهمیدم. چرا مامان خوشحاله؟ سحر میگه مامانها بد بچههاشون رو نمیخوان... یعنی این خوبه؟ لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباسهام رو عوض کردم. مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت: ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم. نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم. مامان گفت: ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همینطور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، میفهمی؟ یعنی آیندهات روشنه. حرف نمیزدم. مامان ادامه داد: ـ الان با هم میریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، میگی "بله"، باشه؟ لب زدم: ـ چرا بگم بله؟ مامان سرم رو نوازش کرد. ـ چون اینجوری یه خانم میشی. هر چی بخوای برات میخره، عروسک، اسباببازی... با هم دکتر بازی میکنید. امین بازی با تو رو دوست داره. دستم لرزید. دکتر بازی؟ نه... نه! یه چیزی درست نیست... سرم رو پایین انداختم. ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمیتونم بازی کنم. مامانها که بازی نمیکنن. آشپزی میکنن، کار میکنن... من بلد نیستم. یادته تخممرغ درست کردم، دستم سوخت؟ مامان خندید. سرم رو بوسید. ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز. بغ کردم. ـ من نمیخوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن. لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد. من که حرف بدی نزدم... آدم بزرگا همیشه زور میگن، همیشه...0 امتیاز