تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/27/2025 در همه بخش ها
-
درود و وقت بخیر نویسنده گرامی چنانچه انجمن نودهشتیا را برای مصاحبه دادن انتخاب نمودهاید از شما متشکریم، لطفا به تمامی سوالات زیر پاسخ بدهید. ۱:نویسندگی را از چه سالی انتخاب کردید؟! از ۱۸ سالگی نوشتن رو شروع کردم و اولین رمانم "مرداب" بود. ۲:ژانر و سبک نوشته شما چگونه است؟! توی سبکهای مختلفی مینویسم، ولی اگه بخوام صادق باشم، تخیلی و فانتزی رو یه جور خاص دوست دارم. یه حس عجیبی به این سبک دارم و بیشتر داستانام توی همین فضا شکل میگیرن. ۳:هدف شما از نویسندگی چیست؟! هدفم اینه که یه نویسنده بزرگ بشم. نوشتن برام یه آرامش عجیب میاره، یه چیزی که توی هیچ کار دیگهای نیست. ۴: چه چیزی باعث شد که شروع به نوشتن بکنید؟! چون درونگرام، نوشتن شده راهی که بتونم احساساتمو بیان کنم. ۵: اسم آثار منتشر شده از شمارا نام ببرید. از کتابایی که نوشتم، میتونم به "گرگ تبعیدی"، "چرخ دندهی تقدیر"، "الههی حب و القب"، "مرداب"، "پیوند خاص هفت آسمان"، "برای ادامه زندگیام نور باش"، "عشق در لحظههای بارانی"، "سایهی سنگین" و "داستان زحمت پشت هر پول" اشاره کنم. ۶:ترجیحا چه سبک رمان هایی میخوانید؟! سبک مورد علاقهم تخیلی و فانتزیه، دنیایی که توش هیچ محدودیتی نیست. ۷: چه مدت طول کشید نویسندگی را بیاموزید؟! با نوشتن رشد کردم و بازخوردهایی که گرفتم رو با دل و جون پذیرفتم. نظرات و نقدا خیلی کمکم کردن که بهتر بشم. ۸: آیا تاحالا شده که از نوشتن بپرهیزید و جا بزنید؟! نوشتن توی وجودمه، نمیتونم حتی یه لحظه هم کنارش بذارم. ۹:چرا نویسندگی را انتخاب کردید؟! چیزی که از نوشتن میگیرم، یه آرامش ناب و بینظیره. ۱۰: پیشنهاد و یا صحبتی به نویسندگان نو قلم دارید؟! هیچوقت از نقدا ناراحت نشید، چون همونا باعث رشدتون میشن. بنویسید، انقدر که قلم خودتون رو پیدا کنید. از اشتباه کردن نترسید، چون دارید مسیر درستو میرید. با تشکر از نویسنده: @الناز سلمانی4 امتیاز
-
نام رمان: مانتیکور نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، جنایی خلاصه رمان: شب، تاریکتر از همیشه بود. آفاق، در مسیر خانه، بیآنکه بداند، پا به صحنهای گذاشت که نباید میدید. صدای خفهی التماسها، انعکاس چاقو در نور کمجان خیابان، و چیزی که روی زمین افتاد... زبان بیرون کشیده شده ی قربانی. انگار عدالت، این بار با دندانهای کسی اجرا میشد که قانون را دیگر باور نداشت. اما آفاق اشتباه بزرگی کرد—او آنجا بود. او دید. و حالا، چشمهایی از سایهها او را میپاییدند و صدایی در وحشتش طنین انداخت: - چشمات شاهد چیزی شد که تپش قلبتو میگیره... مردخوار یا مانتیکور موجودی خیالی در افسانه های ایران باستان است با اندازه ای بین شیر و اسب . بدنی مانند شیر ، دمی مانند عقرب و در بعضی منابع بالهایی خفاش.3 امتیاز
-
*درود و وقت بخیر بر شما نویسندگان گرامی انجمن نودهشتیا* چنانچه درخواست مصاحبه با انجمن را دارید زیر همین تاپیک اعلام کنید؛ بعد از درخواست شما ما حتما رسیدگی خواهیم کرد. با تشکر از نویسندگان گرامی2 امتیاز
-
نام رمان: زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: نام رمان: #زهرخند نویسنده: نسترن اکبریان ژانر: عاشقانه، انتقامی خلاصه رمان: سقوط از اوج به قعر روایت دلربا بود، شاد ترین روزش مصادف شد با قتل وحشیانه همسر و جنین تازه شکل گرفته اش. نفرت، مانند خنجری زهرآگین، قلبش را درید و او را به سوی انتقامی خونین راند. اما در این راه تاریک و پرخطر، جریان عشقی غیرمنتظره، مانند نوری کمرنگ در تاریکی مطلق، ظاهر شد. بین عطش انتقام و جاذبهی عشق، دلربا در کشمکشی سهمگین گرفتار بود؛ کشمکشی که سرنوشت او را در هالهای از ابهام فرو برد. آیا زهرخند انتقام بر عشق پیروز خواهد شد، یا نور امید تاریکی را درهم خواهد شکست؟ @zahrkhaand کانال تلگرام2 امتیاز
-
بسم الله الرحمن الرحیم رمان: برای ادامهی زندگیام، نور باش ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی مقدمه کی گفته تاریکی زشت و ترسناکه؟ گاهی تاریکی میتونه زیباترین اتفاق باشه... مثل لحظهای که آسمون به شب میرسه و ستارهها خودنمایی میکنن، یا وقتی که مه همهجا رو گرفته و فقط ماهه که میدرخشه... پس تو، توی ادامهی زندگی من نور باش. خلاصه زندگی، هم خوشی داره و هم ناخوشی. اما چیزی که مهمه، اینه که ما چطور قدمهای زندگیمون رو برمیداریم...1 امتیاز
-
عنوان: دریچه وهمِ ماهوا ژانر: فانتزی نویسنده: سارابهار خلاصه: ماهوا در دوزخِ زندگیاش، جایی که نه امیدی است و نه نوری برای راهیابی؛ آنچنان غرق شده که حتی از نجات خود نیز ناامید میشود. تنها و در جستجوی قطرهای زندگی، ناگهان دریچهای به آنسوی دنیاها باز میشود؛ حالا او در میان سحر و جادو، باید به دنبال راه نجات بگردد، راهی که دریچهایست به جهانِ سحرآمیز!1 امتیاز
-
نام رمان: وهم عشق نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: سرگذشتی عاشقانه اما از نوع مجازی شاید برای شما اتفاق نیوفتد اما حداقلش شاید تلنگر یا درس عبرت باشه داستان براساس واقعیت به نام نامی یزدان بهت پیله کردم نه می مونی پیشم نه میمیرم اینجا نه پروانه میشم از عشق زیادم تو رو خسته کردم تو دورم زدی خواستی دورت نگردم #زنده یاد مرتضی پاشایی برای امی: «سلام رمانی که پیش روته قرار بود کادوی ولنتاینت باشه اما تو رفتی و داستان ما تبدیل به کاش هایی شد که در سینه من تاابد می ماند. رفتی اما فراموش کردی دفتر گزارش کارت رو خاطراتت و فکرت رو ببری! رفتی و فراموش کردی قلبم رو برگردونی!» تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش. مقدمه: این داستان داستان منه داستان پستی ها و بلندی های عشق، عشقی پراز حسرت اغوش و لمس دست، عشقی از نوع وهم اما واقعی حس واقعی که در رابطه مجازی تجربه شد. تمام وقایع داستان و اسم شخصیت ها واقعی و بدون تغییر اند این رمان در ابتدا روز نوشت هایی برای وصال بود اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد.....1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام عزیزم ممنونم. بله دیدم عالیه🥹👌🫶 رمان همسایهی من هم قرار میگیره؟1 امتیاز
-
نام دلنوشته: اغما نویسنده: غزال گرائیلی ژانر: اجتماعی بعضی اوقات به این فکر میکنم اگه تو خانوادهای بودم که از صمیم قلبشون دوسم داشتن و واقعا بهم افتخار میکردن، زندگیم چجوری میشد؟! یعنی دیگه ته قلبم احساس ناامیدی و بی ارزش بودن نمیکردم؟ دیگه ته قلبم احساس خستگی نمیکردم؟ دیگه ته قلبم دنبال این نبودم که همه رو از خودم راضی نگه دارم؟ دیگه ته قلبم اون اعتماد بنفس کافی رو داشتم؟ نمیدونم ولی ما همیشه از ضربه زدن اطرافیان و شکستن قلبمون توسط بقیه ناراحت میشیم اما بنظرم اولین و بزرگترین ضربه؛ تروماهاییه که از طریق پدر و مادرهاییه که با تحقیر کردن بچهاشون، ارزش و شخصیتشون رو ازشون میگیرن، شکل میگیره. بنظرم بهتره بعضی اوقات صبر کنیم و بجای اشاره کردن به دیگران و مقصر کردنشون، تو خانواده خودمون دنبال مقصر بگردیم.1 امتیاز
-
سلام جانان من وقتت بخیر باشه رمان رو چک بفرمایید. اگه تاییده، فایل بزنیم @QAZAL1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت 3 ساحل توی گپ بود که امیر اومد. امیر: سلام - سلام ترسناک امیر: عه وحشتناک چطوری؟ _شکر مثل همیشه عالی تو چی؟ _شکر خوبم _شکر _درس ها چطور پیش میره _ خوب توی این مدت با امیر تقریبا رفتارم بهتر شده بود وتا حدودی باهم دوست شده بودیم ساحل اون شب رفت و بی خیال شد اما امیر برای من جالب شد. کم کم با امیر رفیق شدم و توی گپ های دیگه دوتایی میرفتیم و اذیت می کردیم. نکته جالب امیر برای من این بود اون هم دورگه بود اما برعکس من پدرش بلوچ بود و مادرش شمالی بود و اون هم با شمالی ها بزرگ شده بود اما بلوچیش بهتر از من بود البته بلوچی که نه زابلی،خلاصه همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه برام سوال شد افسون چطوریه؟ تا اون زمان همیشه با امیر توی گپ صحبت می کردیم اما اون روز بعد از پرسیدن از افسون و خواستن ایدی افسون امیر از این بهانه استفاده کرد و برای اولین بار به شخصی من پیام داد. توی دفترم تاریخ دقیقش ثبته اون روز ۲۵ خرداد سال ۱۴٠۱ بود دقیق یک ماه بعد از اشنایی مون توی روز ۲۲اردیبهشت همون سال. اون روز وقتی امیر ایدی افسون رو به شخصیم فرستاد هرگز فکر نمی کردم قراره روزی بخاطرش توی روی پدر و مادرم وایستم و تموم رفیق های پسرم رو کنار بزارم، شاید اگر کسی بهم میگفت میخندیدم و میگفتم توهم زدی من و رابطه احساسی؟؟! بگذریم. ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان حال ناراحت گوشه اتاق توی خودم جمع شدم هنوز صداش توی گوشم می پیچید، جون امیر محمد من چن وقته ازدواج کردم عسل. چنگی به موهام زدم بسه عسل بسه اون رفت اون ازدواج کرد فکر کن توی تصادف مرده بسه. بغض گلوم رو چنگ میزد لعنت بهت. موهام توی مشتم گرفتم صداش توی سرم پیچید: من عاشق موهای بلندم فکرشو بکن وقتی ایشالا نامزد کردیم من میام و موهات شونه می کنم می بافم اخم کردم از موهام بدم اومد بلند شدم و اب سردی به صورتم زدم مامان رو صدا زدم _جانم؟ _ نوبت بگیر فردا بعد از مدرسه میرم موهام کوتاه میکنم _ شنبه؟ _ اره اگه امروز بود میرفتم هست؟ _نه ارایشگاه تعطیله _خب شنبه _ مطمعنی؟ موهات هیف نیست؟ _دوست ندارم موهای کوتاه می خوام پسرونه میزنم _ پشیمون میشی _ نمیشم می خوام کوتاه کنم بعد از گفتن این حرف رفتم توی حیاط روی پله ها نشستم و به النگو هام خیره شدم دستام با النگو قشنگن. نفس عمیقی کشیدم فردا باید به یکتا بگم رفت و جدا شدیم. تو باهام چکار کردی امیر؟ بغض کردم یعنی یک ذره هم دوسم نداشت؟ یعنی همه حرف هاش دروغ بود؟ اصلا اون خودش بود یا عکساش فیک بود؟ تمام مدت گول خوردم؟ اون که دید چقدر توی درد سر افتادم چرا موند؟ چرا رفت؟ چرا ازدواج کرد؟ من کم بودم؟ کافی نبودم؟ به این سرعت دلش لرزید؟ اولین قطره اشک پشت دستم چکید. اخم کردم و صورتم پاک کردم نه عسل اون الان داره به تو تموم این سالها میخنده ، لابد الان از سرکار اومده و داره با نامزدش شام می خوره توهم اینجا نشستی غصه می خوری. چرا بهم گفت دوستم داره؟ با گریه گفت دوستم داره و رفت.1 امتیاز
-
پارت 2 داشتم برای مدارس سمپاد و نمونه دولتی تلاش می کردم و این انلاین بودن مداوم من بزرگترین ضربه بود برای همین کمتر انلاین میشدم و مدام هم با دوست هام دعوام میشد. بعد از یک روز کامل درس خوندن گوشی رو برداشتم و رفتم مجازی دوست هام سراغم رو گرفته بودن خسته بودم از مجازی و ادم هاش جالب و سرگرم کننده بود اما من رو فقط افسرده تر می کرد. توی گروه بلوچ ها پیام دادم که امیر باز به اسم افسون صدام زد عصبی بهش توپیدم: افسون، جادوگر، خر، طلسم، دعا من عسلم عسل این چرت و پرتا نیستم دیگه حق نداری اونطوری صدام کنی وگرنه اصلا صدام نزن اصلا تو باهام حرف نزن _ببخشید منظوری نداشتم نمی خواستم ناراحتت کنم عسل خانم _ اوکی از گپ بیرون اومدم کارام رو راست و ریست می کردم تا ۲۲یا نهایت۲۳خرداد کاملا آف بشم. رفتم واتساپ دوستام باهم چت می کردن. ساحل: من خستم دلم گرفته یکی نیست با من و شرایطم کنار بیاد؟! یاسی: یاسین داداش عیسی هست می خوای؟ اون که دوستتم داره خندیدم: جمع کن تو دوست پسر می خوای چکار؟ _ می خوام خب هوف کلافه شدم گوشی رو به شارژ زدم و رفتم سراغ درس، من شاید دوست های زیادی داشتم توی مجازی که پسر بودن اما حد و حدود خودم رو میشناختم و گرم نمی گرفتم تا حالا هم که 15 سالمه با هیچ پسری وارد رابطه نشدم اصلا دوست ندارم خیلی مسخرس، اما یه بار از یکی خوشم اومد اونم وقتی شیش هفت سالم بود که حسم رو بهش گفتم اما اون گفت که من زیادی خوبم و اون ادم کثیفیه و لیاقت من بالاتره اولش متوجه نمی شدم حدودا یکسال پیش ۱۴سالم که بود این اتفاق افتاد بعد از اون دیگه از کسی خوشم نمیاد و به جرعت میگم هیچ وقت کسی توی زندگیم نبوده، اصلا بنظرم این روابط غلطه. چند روزی بود مرتب با مامانم دعوام میشد عصبی شدم و به جای اینکه ۲۳ خرداد دلیت اکانت کنم تصمیم گرفتم ۲۵اردیبهشت این کار رو انجام بدم، ساحل منصرفم کرد و گفت آف نشم فقط اکانتم رو عوض کنم و اکانت خودش رو بهم قرض داد. گپ هایی که لازم بود رو به شخصی ساحل ارسال کردم و ایدی ها و Pv های مهم هم براش ارسال کردم و دلیت اکانت زدم. کسی اکانتم رو نداشت با نام کاربری نبات باز توی گپ بلوچ ها پیام دادم، نیما صاحب گپ پیام داد و از سایر اعضا علت ترک گروه من رو پرسید. چیزی نگفتم و ناشناس به موندن توی گپ ادامه دادم. توی اون زمان چیز های زیادی از امیر فهمیدم، فهمیدم که پشت کنکوره و رشتش تجربیه. فقط ساعت مشخصی از شب بعد از باشگاه انلاین میشد و بقیه روز درس می خوند. پسر شاد و خوش انرژی بود حس کردم انتخاب مناسبی برای ساحله پس تصمیم گرفتم کدورت ها رو کنار بزارم و باهاش رفتار بهتری داشته باشم. کم کم بچه ها فهمیدن نبات همون عسله و هویتم لو رفت. راجب امیر با ساحل صحبت کردم. تصمیم گرفتیم ساحل بیاد توی گپ و امیر رو پسند کنه؛ یه پرانتز باز کنم اینجا من در اصل دورگه هستم، مادرم بلوچه و پدرم فارسه و ساکن شیراز هستیم. برای همین دوست هام فارس بودن و بلوچی نمیدونستن و من باید صحبت هارو برای ساحل ترجمه می کردم البته دست و پا شکسته چون خودمم چندان بلوچی رو بلد نبودم با فارس ها بزرگ شده بودم. ساحل توی گپ بود که امیر اومد.1 امتیاز
-
پارت 1 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ زمان گذشته دراز کشیدم کف اتاق و گوشیم رو برداشتم، حتما ۲۲خرداد از مجازی و همه این بازی های مسخره میرم فقط یکم تو این گپ چت کنم. این گپ، گپ بلوچ هاست باید به عنوان یه دختر بلوچ سنگین و رنگین باشم. داشتم به این مسائل فکر می کردم که عکسی توی گروه ارسال شد. _ با لباس کار جدید چطورم؟ یکی از دختر های گپ که اسمش رها بود و تازه باهم اشنا شده بودیم با لحن چندشی تایپ کرد: وویی گوگولی کجا بودی دلم برات تنگ شده بود. _ درس می خوندم کوفه ای داشتن باهم حال و احوال می کردن به عکس خیره شدم نت مفت ندارم دانلودش کنم، حالا چون وایفا داریم که نباید هرچیزی رو دانلود کنم. بی تفاوت گذشتم اما حرف های چندش اور رها و پسری که اسمش امیر بود روی اعصابم بود زیر لب غرغرکنان ادای رها رو دراوردم: ووی چقدر قشنگ شدی خوشتیپ ایشششش عکس رو دانلود کردم بلکه ببینم چه شکلیه تا مسخره بازی دربیارم. چیز خاصی نبود فقط پسر گندمگونی با لباس ابی کاربنی و قد بلند که چشم و ابرو عسلی رنگی داشت با ته ریش و هیکلی ورزیده. با فکر خبیثی پیام دادم: کجاش قشنگه من باید برم نماز ایات بخونم از ترس این بیشتر ترسناکه تا قشنگ رها: عه نه عسل جون _ اره رها نگا نگا ترسیدم امیر(همون پسره): عجب انقدر ترسناکم؟ اگه من ترسناکم تو وحشتناکی من: عه عه من برم وضو بگیرم نماز ایات بخونم _برو از مجازی بیرون اومدم و اینترنتم رو خاموش کردم. نگاهی به برگه های ریاضی کف اتاقم انداختم. بشینم یکم ریاضی بخونم. بعد از کلی تمرین ریاضی گوشیم رو برداشتم به دوست هام جواب دادم و رفتم توی گپ بلوچ ها. همزمان با من امیر هم انلاین شد و پیام داد مشغول حرف زدن با بقیه بودم که امیر روی پیامم ریپلای زد. _افسون؟ میدونم خودتی با تعجب به پیامش خیره شدم: افسون کدوم خریه؟ _یعنی تو افسون نیستی؟ _نه ترسناک افسون کیه توهمم میزنی؟ _ببخشید وحشتناک فکر کردم دوست دختر سابقمی خیلی شبیه همید _اها بی خیال داداش _ بهم نگو داداش _چشم ابجی کمی باهاش کل کل کردم و بعد رفتم و با دوست های دیگم چت کردم. اون روز ها رو خوب به یاد دارم دوست های زیادی داشتم و زخمی بودم از ادمی که دوسم نداشت. نماز می خوندم اما با خدا قهر بودم صبح تا شب توی مجازی پلاس بودم با اینکه خانواده سختگیری داشتم. با این کارهام مثلا می خواستم از خودم انتقام بگیرم. شاید هم فقط توی بلاتکلیفی عمیقی بین من سابق و من جدید گیر افتاده بودم، فکر کنم بهش میگن بلوغ.1 امتیاز
-
به شعر محمود درویش خیره شدم. از کودکی علاقه فراوانی به شعرهای او داشتم. آرامشی که نداشتم، او در شعرهایش داشت. امروز چه سریع گذشت! سبحان قرار بود، فردی که به او علاقه داشت را از آمریکا با خود به ایران بیاورد. چهقدر بدبخت بودم. قطره اشکی از چشمانم غلتید و یکبار دیگر به شعر محمود درویش خیره شدم. - زندگی از من میخواهد که فراموشت کنم و این چیزیست که دلم نمیتواند بفهمد! قلبم از این شعر به درد آمد. چطور میتوان معشوقهات را در کنار یکی دیگر ببینی و آنطور تحمل کنی؛ درحالیکه او را در واقعیت دوست داری و دوست نداری که کسی به او چشم نداشته باشد. دلم میخواهد دست او را بگیرم و با او در زیر باران بهاری، راه بروم. دلم میخواهد او را در آغوش بگیرم و در گوشاش، شعر عاشقانه بسرایم و او دست مرا بگیرد و مانند یک شاعر عاشق برایم بگوید: - از بین تمامی ستارگان آسمانی، فقط ستارهی تو درخشید... . چهقدر این حس برایم خوب و دلانگیز بود. کاش فردی از راه برسد که مرا از این بلاهت و شقاوتی نجات دهد و آنگاه که چیزی جز توهمهای بیش از من نیست. به دفتر دهقطر شعر خیره میشوم. من آنها را کِی نوشتم و برای چه کسی مینویسم؟ برای سبحانی که حتی یک نگاه عاشقانه بر من ننداخت؟ یا دستان مرا مانند یک آدم عاشق در دستانش نگرفت؟ مرا با کولیباری از عشق تنها گذاشت و به حاطر عشقش که در آمریکا است، به آمریکا رفت تا بلکه او را به خانوادهاش نشان دهد؟ اصلاً سبحان چگونه او را پیدا کرده بود؟ تا آنجایی که به یاد میآورم، سبحان پارسال به آمریکا رفته بود تا بلکه به شرکتاش سری بزند. فکر کنم که عشقش را در آنجا دیده و بعد، نه یک دل و نه صد دل عاشق او شده است. از فکر آن که من از همان کودکی به چشم سبحان نمیآمدم، چشمهایم از شدت بغض لبریز شد. من در آن کودکی چقدر به خود میرسیدم تا بلکه او عاشق منِ بینوا شود؛ ولی همه اینها را در خواب و رویاهایم دیده بودم. یک قطره اشک ناگهان در برگه شعر محمود درویش که شعر آن را نوشته بودم، افتاد. دوستانم مرا از کلاس دهم دبیرستان مسخره میکردند و من حتی هیچگاه فراموش نمیکنم که نتوانستم جواب آنها را متواتر بدهم. پوزخندی زدم. دیگر چه فایده که از آن موقعها گذشته بود و نیز راه جواب دادنی وجود نداشت. فقط باید راه پشیمانی را به خودت بقبولانی تا بلکه آدم شوی و دیگر از کاری که میخواهی پشیمان نشوی.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
#پارت_چهارم #زهرخند *** چراق اتاق را خاموش کرد و حسرت وار دستی به شکمش کشید. از درون تهی شده بود. جانش همراه با آن نطفه کوچک، مرده بود... از ته دل کفر میگفت که چرا آن شب، نجاتش داده بودند. از اعماق قلبش میخواست ان شب، همراه با علیرضا و کودکش دنیا را ترک میگفت و دیگر سناریو تکراری زیستن را تجربه نمیکرد. آن اتاق، شاهد آخرین روز عمر دلربا بود. ... اخرین سکانس زندگی اش، اخرین پخش صوت خنده هایش در چهارچوب خانه ای که دیگر روح نداشت... باز هم نگاه کرد، دلش نمی آمد خاطراتش را ترک بگوید، تمام تنش تشنه انتقام بود. انتقام از آنی که آینده اش را کشت! دلربا، دخترک بلند قامت ظریف اندام، دسته چمدانش را در مشت فشرد. از شدت فشار پوست گندمی اش به سفید گرایید و به اجبار بغضش را فرو داد. گلویش از آتش خشم میسوخت، برق چشمان عسلگونش خاموش و با یاداوری آن خاطره شوم رعشه به تنش می افتاد. نمیتوانست اسمش را خاطره بگذارد... هنوز یک هفته نگذشته و خاک علیرضا همچنان خیس بود... خیس از گریه های دلربایی که خودش را مقصر میدانست... خوب میدانست اگر بیشتر مکث می کرد، نمیتوانست از انجا دل بکند پس پشت به خاطرات و اساسیه پوشیده شده زیر محلفه سفید، سمت خروجی راه گرفت. صدای چرخ های چمدان روی پارکت های سرد، صدای قدم هایش و تاریکی بیش از حد خانه، سمفونی غمباری در خاطرش نقش میزد. قرار بر آن بود بدون محبوبش، بدون حامی اش پا از خانه بیرون نگذارد اما آن مار صفت بی مروت، تکیه گاهش را گرفت... آن شخص منفور دفن شده در سیاهی، امیدش را روانه قبرستان کرده بود و حال دلربا، میرفت که بکشد! میرفت که آن سیاه پوش بی احساس را بکشد یا به دست چرکینش کشته شود... راهی نداشت، فقط عطر خون میتوانست بوی مرگ را از ذهنش بشوید. از خانه خارج شد و قطره های اشک، گونه اش را داغ کرد. خوب به خاطر داشت... صحنه به صحنه، سناریو به سناریو و ثانیه به ثانیه گذشته را میدید... سالها پیش، به اجبار نشانده بودنش به عقد مردی که بویی از انسانیت نبرده بود. مردی که کسی جز سیاهی از او ندیده بود و جز فریاد، صدایی دهانش را باز نکرده بود. دلبربا میترسید، نفرت داشت و دلش برای علیرضا، پسر سرایدار خان، لرزیده بود. @zahrkhaand1 امتیاز
-
بچه ها فونت ها رو روی 24 سایز a4 بذارید مخاطبا میگن ریزه 14 دید ندارن اگه بیش از 200 ص شد به عنوان رمان میزنیم @هانیه پروین @زری گل1 امتیاز
-
زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه میرفتم. پاهامو تند تند روی زمین تکون میدادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچهها سالن رو پر کرد. سحر سمتم اومد. گفتم: ـ میخوام فرار کنم. متعجب نگام کرد. ـ باز دوباره؟ کیفمو روی شونهم انداختم. ـ آره. یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت. ـ باشه، حواسم هست. سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اونور. گوشهی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه. سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میانبُر زدم. شکمم غرغر میکرد، گوشهام کیپ شده بود. یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونهی ما اینقدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟ صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی! از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود. در زدم. کسی باز نکرد. بغض کردم، نشستم پشت در. چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بیصدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل. بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت: ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم. پوزخند زدم. مهمونهایی که همیشه آه و ناله میکردن. تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکمگنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم. نمیخواستم قیافهشونو ببینم. خونهی ما بیشتر به خرابشده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر میتونه کثیف باشه. تو حال نشستم، بیصدا. پرده کنار رفت. پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد. قدم برداشت. ـ اسمت چیه عمو؟ گلوم خشک شد. آروم گفتم: ـ تایسز. ابروهاش بالا پرید. چشمهای آبیِ روشنش تو صورتم چرخید. ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟ سرمو انداختم پایین. ـ نمیدونم. لبخندش عمیقتر شد. دستش جلو اومد. روی بدنم. یخ زدم. ـ چه خوشگلی! حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود. فقط... یه دختر دهساله که هیچوقت محبت ندیده بود. بدنم لرزید. مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد. ـ امین، تو اینجا چیکار میکنی؟ فریبا صدات زد. امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید. ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟ مامان انگار مغرور شد. لبخند زد. ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسهس یا پیش دوستاش. کیفمو محکمتر بغل کردم. امین گفت: ـ دلم میخوادش. زن من بشه. نفسم بند اومد. ـ پول خوبی بابتش میدم. مامان شوکه نگاهم کرد. حس بدی داشتم. خیلی بد. مامان مِنمِن کرد. ـ امین... تایسز هنوز بچهست. امین گفت: ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش میدم. اگه نمیخوای زن من بشه، برای امروز یه تومن میدم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم میشی و از هر لحاظ تأمین هستی. فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتیاش، گفت: ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آیندهاش رو ساختی. مامان سرش رو تکون داد: ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه. امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد. حس کردم تمام بدنم یخ کرد. یعنی چی؟ یعنی میخوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟ نکنه... نکنه مثل فریبا...؟ نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش میگه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچکس ما رو دوست نداره." یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکمتر بغل کردم. امین دستی به سرم کشید و گفت: ـ فردا آمادهاش کن تا عقدش کنم. بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقهاش کرد. شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در میاومد. عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر میشم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟ بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم. اخم کردم. پام رو بلند کردم. چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟ یه چیز کشی بود، بو میداد، مثل بادکنک... یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟ با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری میکرد. با دستمال اون بادکنکهای عجیب رو برمیداشت. سرش رو که بلند کرد، چشمهاش پر از اشک بود. ـ میدونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض میکنی. بهش زل زدم. نمیفهمیدم. چرا مامان خوشحاله؟ سحر میگه مامانها بد بچههاشون رو نمیخوان... یعنی این خوبه؟ لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباسهام رو عوض کردم. مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت: ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم. نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم. مامان گفت: ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همینطور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، میفهمی؟ یعنی آیندهات روشنه. حرف نمیزدم. مامان ادامه داد: ـ الان با هم میریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، میگی "بله"، باشه؟ لب زدم: ـ چرا بگم بله؟ مامان سرم رو نوازش کرد. ـ چون اینجوری یه خانم میشی. هر چی بخوای برات میخره، عروسک، اسباببازی... با هم دکتر بازی میکنید. امین بازی با تو رو دوست داره. دستم لرزید. دکتر بازی؟ نه... نه! یه چیزی درست نیست... سرم رو پایین انداختم. ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمیتونم بازی کنم. مامانها که بازی نمیکنن. آشپزی میکنن، کار میکنن... من بلد نیستم. یادته تخممرغ درست کردم، دستم سوخت؟ مامان خندید. سرم رو بوسید. ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز. بغ کردم. ـ من نمیخوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن. لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد. من که حرف بدی نزدم... آدم بزرگا همیشه زور میگن، همیشه...1 امتیاز
-
همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسهی خستهکننده و یه امتحانِ خون به جگر... سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر میزد، این بارم شروع کرد: ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی! بیحوصله گفتم: ـ پیدا کردی برای منم بیار. از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمهی غازی درآورد و یکیشو گرفت سمتم. ـ بیا. لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگولبازی. ـ سحر بگو چی شد؟ با دهن پر گفت: ـ چی شد؟ چشمک زدم: ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر میداد! چشماش برق زد: ـ خب؟ پوکر گفتم: ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت. مثل پشمک وا رفت، نگاهش خندهدار شده بود. زدم روی شونهاش و خندیدم. ـ انتظار چی داشتی؟ ـ هیچی... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعهمو درست کردم و گفتم: ـ حال برادرت خوبه؟ بغض کرد: ـ نه، پاهاش خیلی درد داره. ـ خوب میشه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب میشه. ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونهی ما؟ هر سری دعوتت میکنم، نمیای! به دروغ گفتم: ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه. ناراحت لب زد: ـ باشه... زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم: ـ من هیچی نخوندم. ـ بهت میگم، من خوندم، برادرم یادم داده. سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا میکرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خطخطی و نقاشیهای عجیبغریب بود. رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابهجاییها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند: ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن. پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش میاومد، فکر میکرد بقیه بوی بد میدن و کسی در حدش نیست. خب، خانوادهاش پولدار بودن... وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن. وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد. مبصر کلاس برگهها رو جمع کرد و برد.1 امتیاز
-
سلام عزیز میخام رمانم از انجمن حذف بشه ( از خطه مارها) و (تقاطع اضداد)1 امتیاز
-
روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه میرفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت میگذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض میکرد... من یه دختر ده سالهام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربههای خوش و گاهی دردناکی داشتم. میخوام یه کم از خودم بگم! نمیگم خوشگلی بینظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار میشه، گاهی میگه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم میگه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همینجوری میدویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونهی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشهی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، میرسونمت. نه! من کرایهی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمیدادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمیخوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی میداد، یه بویی که نمیتونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند میزد و هی تو دلم سورهی حمد میخوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس میخونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفسنفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سالبالایی انداختم که داشتن دعوا میکردن. انگار کیفمو میگشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر میرفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقهای زدم. با اجازهاش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. میشه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ میگی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بیاختیار بغض کردم. یههو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ میشه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمرهی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانشآموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من میپرسید، هر بارم بدتر جواب میدید. هیچوقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر میرسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمیگیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اونقدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ میگی. کلافه مقنعهاشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی میپرسیدن که روحمونو آزار میداد. لب زدم: ـ نمیدونم. بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونهی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع میکنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو مینوشتیم و زیرشون خط میکشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا میپرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.1 امتیاز
-
سکوت کردهام، اما درونم غوغاست. چشمانم به سقف خیره مانده، انگار منتظرم کسی از میان دیوارها صدایم بزند، بگوید "بلند شو، هنوز تمام نشده." اما هیچ صدایی نیست، فقط منم و این حجم از سنگینی که روحم را در خود بلعیده، دردی که مثل سایه، همه جا همراهم است. زمان جلو میرود، بیوقفه، بیتفاوت، و من؟ در همان نقطهای که بودم، ماندهام، با دستی که نمیدانم برای گرفتن است یا رها کردن.1 امتیاز
-
«نسخه دوم» بارون میباره، اما انگار رو دلم نمیشینه… انگار نمیخواد خاک دردهای منو بشوره، نمیخواد آرومم کنه، فقط میریزه، بیتفاوت، بیرحم. چرا این دنیا مهربون نیست؟ چرا دردها رو دونهدونه جمع میکنه و میکوبه تو صورتم؟ چرا زندگی مثل یه مبارزهست که حتی وقتی زمین خوردم، بازم کسی بهم فرصت نفس کشیدن نمیده؟ میگن خدا حواسش به منه، پس چرا ولم نمیکنه یه لحظه راحت باشم؟ چرا منو تو بازیای انداخته که هر طرفش یه درده؟ منم همون بچهایم که زمین خورده، با دستای زخمی، با زانوی خونی، که فقط یه آغوش میخواد، یه صدا که بگه: "آروم باش، خوب میشی..."1 امتیاز
-
بارون میباره، ولی انگار فقط زمینو آروم میکنه، نه منو… چرا؟ چرا این حال لعنتی دست از سرم برنمیداره؟ چرا همه چی سخته؟ چرا دردها تمومی ندارن؟ چرا دنیا اینقدر بیرحمه؟ چرا زندگی اینقدر خشنه؟ میگن خدا دوستم داره، اما چرا باهام اینقدر محکم بازی میکنه؟ نمیبینه که دردم میاد؟ مثل اون بچهای که زمین خورده، زخم رو پاش میسوزه، دلش میخواد یکی بغلش کنه، یکی بوسش کنه، بگه "من هستم، خوب میشی"… اما من چی؟ من کی بغل بگیرم، کی بگه "خوب میشی"؟1 امتیاز
-
دلم خوش بود… محرم دلم لق نمیزند، محکم است، استوار، تکیهگاه… پس آسوده سر گذاشتم، نفس راحتی کشیدم، و گنجینهام کردم. اما… دیوار ترک برداشت، آهسته، بیصدا، از درون پوسید، و ناگهان، فرو ریخت. حالا من ماندهام، با آوار خاطراتی که تکیهگاهم بود، و دستی که باید از نو بسازد…1 امتیاز
-
گاهی سکوت، پر سر و صداترین چیز دنیاست… میپیچد در گوشم، در ذهنم، در قلبم، و مثل موجی که بیوقفه به ساحل میکوبد، تمامم را در خودش حل میکند. میخواستم چیزی بگویم، اما کلمات… مثل شنِ خشک از بین انگشتانم سر خوردند. دستم را دراز کردم به سوی چیزی، کسی، هرچیزی، اما فقط هوا بود، فقط هیچ… چشمهایم را بستم، شاید این بار، وقتی بازشان کردم، یک روز روشن، یک دلیل برای ادامه دادن منتظرم باشد…1 امتیاز
-
سرم از گریههای شبانهام درد میکند، چشمانم کمسوتر از قبل است… نمیدانم ضعیف شدهاند، یا دیگر نوری برای دیدن ندارند. دلم میسوزد… برای خودم، برای رویاهایی که به سکوت سپرده شدند، برای دنیایی که در آن، تنهایی همدمی همیشگی شد. میخواستم فریاد بزنم، اما صدا در گلویم گم شد، میخواستم رها شوم، اما زنجیرهایی که دیده نمیشدند، مرا محکمتر از قبل در آغوش کشیدند… و من ماندم، با یک شب دیگر، با اشکهایی که بیپایاناند، و قلبی که هنوز، بیصدا میتپد…1 امتیاز
-
حال این روزهایم را هیچ واژهای توان توصیف ندارد. من دگر جان ندارم، به که بسپارم خود را؟ در پس این زندگی تاریک، گشتم برای اندکی نور، ذرهای امید... اما هرچه دویدم، سایهها درازتر شدند، و من، خستهتر از آن بودم که دوباره برخیزم. من نجویدم، دلم داغان است، داغان... حالم زار، روحم خسته، پاهایم سست. چشمانم به اشک آذین شده، لبانم خشک، و سکوت، همدم شبهای بیپایانم. ولی هنوز، در گوشهای از قلبم، جرقهای روشن است... ضعیف، ولی زنده، کمسو، ولی پابرجا. شاید همان باور است، همان که نمیگذارد فرو بریزم، همان که مرا به فردا میرساند، به فردایی که شاید، روشنتر باشد...1 امتیاز
-
گویی این عشق شده زنجیر من هر که را دل سپردم شد عذاب روح من این طلسم است یا که کار سرنوشت من نمی دانم جز آن قلم پشت این سرنوشت این دلم تنگ آن چشمان مست است و من تنگ خودم شرابی می نوشم بلکه مستی چشمانش از یادم رود اما... اما... نمی دانم دیگر حال خودم1 امتیاز
-
بوی بهار میآید و من غمگینتر از هر لحظه بوی آن شب، بویی که مینوازد بر روحم یا که آن درد عمیقی که سرم را در آستانه دستهایش میفشارد تا فریاد خفهام را بیدار کند شکوفهها میآیند، ولی من هنوز در حسرت یک بوسه در میان تاریکیهایی که در دل شب میسوزند دستهایش، همچون فشاری بیرحمانه، بر جراحتهایم میزنند تا دوباره مرا بشناسند بوی بهار میآید، ولی من در این فصلِ بیرحم در پیچ و تابِ خاطرات، تنها و سرد چون درختی که برگهایش در باد میریزد و ریشههایش در خاکی که سردتر از هر چیزی است، مدفون میشود این بهار نه برای من، بلکه برای دیگران میآید چرا که من دیگر هیچگاه در بوسههایش جا نمیشوم نه در دستهایش، نه در دلش و این بهار، در کنار من، فقط یک خاطره تلخ است.1 امتیاز
-
دلبستهی روی نگارم، نه که دانم در چه حال است نه که دانم بیقرار است، یا که سرگردان خیال است بوی زلفش در باد، خبر از آمدنش میدهد اما من در پس کوچههای خاطرت گمم، و او فقط یک رد باریک است، شاید نقش موجی بر آب، شاید سایهای در غبار... صدایش را میشنوم، اما دور، بسی کمرنگ چون آوای ناقوسی در مه، که در باد میلرزد میآید؟ یا خیال من دوباره بازیام داده است؟ چشمانم در ازدحام لحظهها میگردد، در جستجوی حضوری که شاید باشد، در جستجوی سایهای که شاید هیچوقت در خاطراتم نبود در حضورم، یا شاید در آغوشم بود... بوی عطرش هنوز بر باد مانده، چون رازی که در گوش شب نجوا شود، چون لمس گرمی که بر پوست میلغزد، اما در روشنی روز، رنگ میبازد... دستم را دراز میکنم، شاید بگیرم، شاید اینبار خیال، تسلیم حقیقت شود، اما سرانگشتانم جز هوای تهی نمییابند، و نامش در لبهایم بیصدا میماند... ماه میتابد، سایهها بلندتر میشوند، و من میان خواب و بیداری، در گذر از پسکوچههای یادت، باز هم گم میشوم...1 امتیاز
-
پارت پنجاه و چهارم مهیار زیر گوشم گفت: ـ ایشالا قسمت ما! با خنده گفتم: ـ تو هنوز راه طولانی روبروت داری. با تعجب گفت: ـ چرا؟! نگاهش کردم و گفتم: ـ قبلا بهت گفتم دیگه... خونواده ما کمی سنتی هستن. فکر نکنم با این تیپ و سبک هنری، دخترشون رو بهت بدن. با صدای بلند خندید و گفت: ـ منظورت موهامه؟ من هم همراهش خندیدم و گفتم: ـ آره، یکجورایی. دستش رو به حالت تسلیم بالا برد و گفت: ـ چشم. من به خاطر تو هر کاری میکنم، میخوای فردا کچل کنم؟ خندیدم و گفتم: ـ بی مزه! حالا یه جوری میگه، انگار میخواد بیاد خواستگاریم. با مرموزی، لبخند ریزی زد و گفت: ـ از کجا میدونی نمیخوام بیام؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: ـ شوخی جالبی بود! بدون خنده گفت: ـ اصلا شوخی نکردم، خیلی جدی گفتم. با تنه پته گفتم: ـ ولی... ولی تو چه جوری میخوای اینجا رو ول کنی؟ الان تقریبا... وسط حرفم پرید و مصمم گفت: ـ گفته بودم که من به خاطر تو هر کاری میکنم. میخوام عوض بشم عسل، حق با تو بود. دیگه نمیخوام از اتفاقات گذشته فرار کنم. به چشمهاش نگاه کردم، الان دیگه میتونستم به حرفهاش اعتماد کنم. دیگه اون لرزش صدا و دزدیدن چشمهاش از من، وحود نداشت. مصمم بودن از چهرهاش دیده میشد. با ذوق بهش گفتم: ـ خیلی خوشحالم کردی! اون هم هیجان زده گفت: ـ حالا خوشحالتر هم میشی... صبر کن! الان تازه اولشه. نفس عمیقی کشیدم و توی دلم، خدا رو بابت این لحظات قشنگ شکر کردم. اون شب، علاوه بر بهترین شب زندگی مهسا، بهترین شب زندگی من هم بود.1 امتیاز
-
پارت پنجاه و یکم با خستگی گفتم: ـ هوف! بالاخره. ثنا چشم غرهای به من رفت و گفت: ـ چقدر غر میزنی عسل! با عصبانیتی که سعی داشتم کنترلش کنم، گفتم: ـ ببخشید که نیم ساعته داریم یه مغازه رو میگردیم و چیزی انتخاب نمیکنی. ثنا با حالتی طلبکار گفت: ـ خب چی کار کنم؟ همین لحظه در مغازه باز شد و ستایش هم وارد شد. به سمت من اومد و گفت: ـ عسل استاد غفاری شنبه میاد اینجا. گفت باید گزارش نهایی کارمون رو بفرسته. با تعجب گفتم: ـ یعنی هفته بعد، آخرین هفتهست؟! ستایش تایید کرد و گفت: ـ آره دیگه، بعدش باید منتظر نتیجه باشیم؛ اما اینجوری که خودش میگفت، شانسمون بالاست، چون واقعا دقیق کار کردیم. با تایید حرفهاش گفتم: ـ انشاالله. ستایش به اطراف نگاه کرد و گفت: ـ خب برم بگردم،ببینم چیزی پیدا میکنم. روی یکی از صندلیهای مغازه نشستم. ستایش و ثنا با هم رفتن تا یک لباس مناسب برای ستایش پیدا کنن. توی دلم گفتم پس فقط یک هفتهی دیگه اینجاییم. دوباره بغض گلوم رو گرفت! پیشش نبودم ولی همین که توی این جزیره کوچیک میدیدمش، دلم قرص میشد. به خودم قول دادم که با نبودش کنار بیام. لابد قسمت نبوده دیگه... چی بگم؟ کاش یک بار هم که واقعا ذوقش رو داشتم، چیزی که از ته دلم میخواستم، میشد. بالاخره بعد از دو ساعت موندن توی مزون، ستایش و ثنا لباسهاشون رو انتخاب کردن و با همدیگه به سمت کافهای رفتیم که قرار بود تولد برگزار بشه. کافه رو تزئین کردیم و کارمون تقریبا تا ظهر طول کشید. وقتی به خونه برگشتیم، دیدم که مهسا یک دستش بیگودی و یه دست دیگهش خط چشمه. با دیدن وضعیتش خندهام گرفت! مهسا با عصبانیت گفت: ـ کجا موندین پس؟ عسل خانم آرایشم با توئه ها! دیر میشه بچهها بجنبین! ثنا همینطور که لباسها رو آویزون میکرد، گفت: ـ ببخشید که سفارشهای جنابعالی خیلی زیاد بود. مهسا پرسید: ـ کیک رو آماده کردن؟ ثنا گفت: ـ داشتن حاضر میکردن. تو به احسان چی گفتی؟ مهسا همونطور که موهای فِرش رو از بیگودی در میآورد، گفت: ـ هیچی... گفتم قراره امشب با بچهها شام بخوریم، تو هم بیا. روی مبل نشستم و گفتم: ـ شک نکرد؟ مهسا با اطمینان گفت: ـ نه بابا! تولدشم که گذشت، فکر میکنه من یادم رفت. با شادی گفتم: ـ خب پس واقعا سوپرایز میشه. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، دقیقا. بعد انگار که چیزی یادش اومده باشه، گفت: ـ راستی عسل، مهیار میره دنبالش. احسان بهم گفت که امشب ایشون قراره برامون هنرنمایی کنه.1 امتیاز
-
پارت پنجاهم دو هفته بعد امروز بالاخره احسان از پیش خونوادش برگشت و قرار شد مهسا توی کافه میسترونگ که تقریبا محیط باز و آزادی بود، تولد بگیره. ثنا هم از کارفرماش خواست که کمی بیشتر با ما بمونه و از حقوقش کم کنه. اون روز من و ثنا رفته بودیم تا برای دیزاین اونجا وسیله بخریم؛ چون نصف جزیره دوستهاش بودن، مهسا اونها رو هم دعوت کرده بود. من میخواستم همراه با دیزاین وسایل، برای خودم هم لباس بخرم، هم من و هم ثنا. اول به پاساژ زیتون رفتیم و وسایلی که مهسا میخواست رو گرفتیم. بعدش به طبقه دوم پاساژ رفتیم که یک مزون بود و لباس مجلسیهای شیکی داشت. ثنا همونطور که ویترین رو نگاه میکرد، به من گفت: ـ خب، نظرت چیه؟ یک نگاه سرسری انداختم و گفتم: ـ پوشیده بگیریم فکر کنم بهتر باشه، چون غریبه اونجا زیادن. ثنا تایید کرد و گفت: ـ راستی مهسا چی میپوشه؟ گفتم: ـ اون که یه ماه پیش اومد اینجا، یه لباس طلایی سفارش داد، براش دوختن. خیلیم قشنگ شد. ستایشم که گفت کارش رو تموم میکنه و میاد یه لباس میگیره. بعد به ساعت نگاه کردم و گفتم: ـ شاید تا ما پرو کنیم، اونم برسه. داخل مزون شدیم. توی رگال وسط مغازه، یک لباس مشکی بلند بود که یقهی دلبری داشت؛ هم خیلی ساده و هم خیلی شیک بود. از فروشنده خواستم لباس رو بده تا پرو کنم. وقتی پوشیدمش، ثنا رو صدا زدم تا بیاد و ببینه توی تنم چطور شده. خودم که خیلی خوشم اومده بود! ثنا تا من رو دید، سوتی زد و گفت: ـ به به! ماشالله. من امشب بیشتر نگران پیترپنم. خندیدم و از توی آینه، نگاهی به خودم کردم. بعد از چند دور چرخیدن، گفتم: ـ خوبه واقعا؟ ثنا با اغراق زیاد گفت: ـ خوب؟ عالیه! تو هم که هیکلت ماشالله خیلی خوبه. حالا کافیه من از این مدل لباسها بپوشم. خندیدم و گفتم: ـ هنوز انتخاب نکردی؟ گفت: ـ نه، دارم میگردم. همون لحظه، گوشیم زنگ خورد و دیدم ستایشه. بهم گفت که کارش تموم شده و داره میاد. تقریبا نیم ساعت توی این مغازه بودیم، اما ثنا هنوز چیزی انتخاب نکرده بود. آخر سر خود فروشنده با کلافگی گفت: ـ ببخشید، میتونم کمکتون کنم؟ ثنا که انگار شرمنده شده بود، گفت: ـ معذرت میخوام، من یکمی سخت پسندم توی لباس. زیر لب خندیدم و گفتم: ـ آره، فقط توی لباس. چشم غرهای رفت و آروم گفت: ـ خفه شو! بعد یک لباس بهم نشون داد و گفت: ـ اون لباس قرمز ساتن رو مثلا دوست دارم، اما یقه و پشتش خیلی بازه. فروشنده به جای من گفت: ـ خب اینکه کاری نداره عزیزم. اندازتونو میگیرم، میدم تعمیرات بغلی، براتون ببنده. ثنا با هیجان گفت: ـ جدی؟ پس بیزحمت بدین پرو کنم.1 امتیاز
-
0 امتیاز
-
غذام رو خوردم، سینی رو توی سینک گذاشتم و کیفم رو برداشتم که درس بخونم. مامان یهدفعه کتابم رو قاپید و پرت کرد تو کیفم. ـ دیگه درس نمیخونی. پاشو بریم حموم. فردا عقدته. کتاب که از دستم کشید، گوشهی منگنهشدهاش روی انگشتم برید. جیغ زدم: ـ نمیخوام! محکم زد توی گوشم. ـ غلط کردی نمیخوای! میخوای فردا بزرگ که شدی، زیر این و اون باشی؟ با بغض زمزمه کردم: ـ مگه تو نیستی؟ صورتش سرخ شد. دستم رو گرفت و با تمام قدرت موهام رو کشید. دروغ نگفتم! خودم دیدم... اون شب، اون آقا... جیغ کشیدم. ـ مامان! ولم کن! مامان! موهام توی دستش پیچ خورده بود، صورتم میسوخت. منو تا حموم کشید و با کتک لباسهام رو درآورد. گریه کردم. آب داغ بود. دستای مامانم خشن بود. اشکام با آب قاطی شده بود. هقهق زدم: ـ نمیخوام... با امین... مامان... تو رو خدا... سحر میگه مامانا خوبی بچههاشونو میخوان... مامان، حس میکنم این خوب نیست... مامان سرم رو توی آب فرو کرد. جیغ کشیدم. با گریه داد زد: ـ این خوبه، تایسز! خیلی خوبه! من دارم واسه تو تلاش میکنم! که یه زندگی درست داشته باشی! نه مثل من! که یه بچه تو بغلم باشه و شوهرم ولم کنه و بره! لبم لرزید. حوله رو دورم پیچید و از حموم بیرونم برد. لب زدم: ـ تو... مامان بدی هستی. شوکه نگاهم کرد. اشکهاش بیوقفه چکه میکرد. لبش لرزید. ـ من مامان بدی هستم؟ هقهقکنان سر تکون دادم. ـ دوست ندارم. آهی کشید، موهام رو خشک کرد، لباس تنم کرد. برای اولین بار موهامو گیس کرد. اما دستهاش، انگار میلرزید. روی زمین خوابوندتم. نخ دور گردنش انداخت. قلبم توی سینهم دوید. از روی بالش پریدم. خشمگین شد. ـ تایسز، بلند بشی با دندونهام همه جای بدنت رو کبود میکنم. مامان وحشتناک شده بود. اشکهامو با دست پاک کردم، با ترس سر روی بالش گذاشتم. بند رو روی صورتم انداخت. سوزش بدی پیچید توی پوستم. اشکهام سرازیر شد. جیغ زدم. انگار داشتن گوشتمو میکندن. ابروهامو توی دستش گرفت. ـ بلند شو خودت رو ببین، چه خوشگل شدی. با گریه دویدم سمت آینه. صورتم، قرمز شده بود، اما... عجیب ناز شده بودم. چشمهای قهوهای عسلی درشتم توی نور میدرخشید. ابروهام، که همیشه ریخته بودن توی چشمهام، حالا مرتب شده بودن. سبیلهام نبودن. پوست گندمیم پیدا شده بود. درد یادم رفت. ماتِ تصویر خودم شدم. موهای خرماییم، با دستهای مامان، برای اولین بار گیس شده بود. برگشتم. نگاهش نکردم. اونم چشم تو چشمم نشد. بابا رو یادم نمیاد، اما مطمئنم شبیه مامان نیستم. مامان، چشمهاش سبز عسلیه، موهاش مشکیه. من نه، من فرق دارم. قطره اشکی افتاد روی گونهم. جوری که نشنوه، بیصدا لب زدم. ـ قلب نداری تو. آهی کشیدم. ـ مامان، برم بخوابم؟ آروم گفت: ـ بریم ساک لباست رو جمع کنیم، بعد برو. چونهم لرزید. چشمهام از اشک پر شد. ـ دیگه نمیبینمت؟ پشتش رو کرد بهم. ـ میام بهت سر میزنم. نفس عمیق کشیدم. شاید این بغض لعنتی، باز بشه. رفتم توی اتاق. کنار مامان نشستم تا لباسهامو جمع کنه. در زدن. مامان نگاهش رو از لباسها برداشت. ـ برو درو باز کن. بلند شدم. از اتاق زدم بیرون. دستم روی دستگیره بود که مکث کردم. از حیاط پر از گلکاغذی گذشتم. آروم گفتم: ـ کیه؟ ـ باز کن، عروسک من. قلبم ریخت. لبم رو گاز گرفتم. امین بود. تمام بدنم یخ زد. آروم در رو باز کردم.0 امتیاز
-
#پارت_سوم #زهرخند حس جاری شدن مایعی میان پاهایش، زجه اش را به آسمان برد. حینی که جیغ میکشید، تنش را تکان میداد تا رهایش کنند... حمله عصبی اختیار از او ربوده بود و هیستریک میلرزید و جیغ هایش گلویش را خراش میداد. یکی از آنها بلفور دهانش را گرفت و باقی دست و پایش را مهار کردند اما با دیدن سرخی خونی که از میان پاهایش روی سرامیک های شیری رنگ اتاق جاری شده بود، لحظه ای مکث کردند. یکیشان مشت قفل شده اش را گشود و با بیرون کشیدن برگه سونوگرافی مچاله شده از میان انگشتان ظریف دلربا، تفی به صورت دخترک که دستان محکمی دهانش را میفشرد، پرتاب کرد. مرد برگه را بالا برد و خطاب به دو رفیقش گفت: - حامله بوده زنیکه! اما دست های درشت آن مرد، علاوه بر دهان، راه تنفسی دلربا را نیز سد کرده و تنفس برای او عملا غیرممکن بود! دست و پایش را نیز مهار و جان کندنش به چشم نمی آمد... باب به حمله عصبی بود یا کمبود اسکیژن اما کم کم صدا ها از گوشش فراری و تقلایش برای ذره ای اکسیژن داشت خاموش میشد. مرگ مقابل چشمانش سایه انداخت و ریه هایش سوز، سرش داغ، شکمش پر درد و چشمانش به قدری از حدقه بیرون زده که قدرت بینایی اش تار شده بود. تاریکی بالاخره جسمش را از تقلا انداخت و آن سه مرد، با دیدن بی تحرکی جسمش، رهایش کردند. آنی که برگه سونوگرافی را پیدا کرده بود، خطاب به دیگری گفت: - فکر کنم خفش کردی... جهنم، استفاده ای هم نمیشد ازش کرد، جمع کنید بریم... شانس آنجایی با دلربا یار شد که حین چک کردن نبضش، آنقدر دست هایشان باب مهار کردنش خسته بود که نبضِ ضعیفش را مرده تشخیص دادند و بیخیال هدر دادن خشاب اسلحه هایشان شدند. حال یک جسم نیمه مرده از او مانده بود که اگر خدا به او رو میکرد، کسی به دادش میرسید! جسمی که اگر زنده میشد، تاب تحمل وقایع را نمیکرد؛ یا جان خودش را میگرفت، یا جان مسببش را! @zahrkhaand0 امتیاز
-
#پارت_دوم #زهرخند لگدی که با آن بوت های زمخت چرمی به شکم و پهلو اش کوبید، جان از تنش برد. چشمانش سیاهی رفت و نفسش برای جیغ کشیدن بالا نیامد. - سلیطه! مردیکه قلچماق، دستش را در هوا تکان میداد تا دردش آرام شود. دیگری نزدیک آمد و با نشستن روی سینه اش، چانه اش را به دست گرفت و صورت کبود از دردش را مقابل دیدش قرار داد. - خوشگلم هست، حیف که قراره بره زیر خاک! دلربا اما به قدری درد میکشید که نفس کشیدن را از خاطر برده بود. با سیلی بی هوایی که فرد مقابل به گونه اش کوبید، راه تنفسی اش باز و هق هقش با سرفه قاطی شد. کلمات را نمیتوانست به درستی کنار هم بچیند: - کی... تروخدا... کی هستی... از جونم... چی... قبل از آنکه بتواند التماسش را به آن حیوان سفت برساند، لب هایش قفل و مردی که رویش نشسته بود، چندشناک مشغول بوسیدن او شد. انزجار سراسر وجود دلربا را به آتش کشید و دست به تقلا برداشت. اما زور او به تن صد کیلویی که روی جسمش افتاده بود نمیچربید! بالاخره لب هایش را رها و دخترک مجال نفس کشیدن پیدا کرد. مزه خون دهانش را پر کرده بود. درد شکمکش هر لحظه عمق میگرفت و سرش داغ از اتفاقاتی بود که درحال رخداد بودند. زبان خیسی که روی گونه اش کشیده میشد و دستانی که برای عریان کردنش به کمک آمده بودند، امید را در دلش کشت. برگه سونوگرافی را همچنان بی جان میفشرد، و التماس، ناخودآگاهی برای ادامه حیات بود: - تروخدا.... ن....نه...نکن، التماس.. میکنم. به هرکی... میپرستی... نک.. مرد منفوری که رویش نشسته بود، ضمن راحتی دو رفیقش برای در آوردن لباس های دلربا، از جای خود برخواست و لگد محکم تری به شکمش کوبید. دخترک از شدت درد، جنین وار در خودش جمع شد و دو دستش را روی شکمش گرفت. آنچنان درد شدیدی را تجربه میکرد که مرگ در مقابلش پوچ می آمد. با استیصال زمزمه کرد: - بچم... من، من... حاملم... صدایش آنقدر آرام و نامفهوم بود که مطمعما به گوش آنها نرسید. البته اگر میشنیدند هم فرقی داشت؟ مگر گله گرگ به آهوی آبستن رحم میکرد؟! @zahrkhaand0 امتیاز
-
#پارت_اول #زهرخند برگه سونوگرافی را باری دیگر نگاه کرد و با لبخند، کلید به در انداخت. برای گفتن خبر بارداری اش به علیرضا لحظه شماری میکرد. ضمن برداشتن اولین قدم، صدای تیز شکستنی و فریاد، شور تندی به دلش انداخت. کیفش را همانجا رها و سمت منبع صدا دوید، صدای مردانه ای جز همسرش، خانه را پر کرده بود: - تاوان خیانت مرگه! آخرین قدمش به سمت اتاق خوابشان، با صدای تیز اسلحه خشک شد. گوش هایش سوت میکشید و ترس، زبانش را بند آورده بود. به اتاق حجوم برد و با دیدن صحنه پیش رو، نفس کشیدن را از خاطر برد. جسم همسرش، حامی اش، پدر بچه اش با چهره ای که از غرق در خون و چشمان باز مانده مقابل پایش دراز شده بود. قبل از آنکه فرصت جیغ کشیدن را پیدا کند، یکی از آن چند مرد مسلح سمتش حجوم برد و با گرفتن دهانش، او را از پشت سر مهار کردند. ثانیه ها عمری میگذشت و نفس کشیدن، برایش سخت تر از هرزمانی بود. - چیکار کنیم قربان؟ فکر کنم زنشه! - خوبه! لباساشو در بیارید یه حالی بهمون بده بعدم بکشیدش. دلربا، پس از شنیدن این حرف، وحشت زده برگه سونوگرافی که در مشتش خشک شده بود را فشرد و شروع به تقلا کرد. ذهنش علی رقم ترس، فرمان فرار میداد. با تمام توان دست روی دهانش را گاز گرفت. سه مرد میانسال، با لباس های مشکی آراسته و سلاح به دست بودند. اگر منطقی فکر میکرد شانس فرار و رهایی اش چیزی کمتر از صفر بود. مرد که انتظار واکنش از سمت دلربا را نداشت با نعره ای او را رها کرد، اما اولین قدم را برنداشته بود که از پشت سر، او را حیوان وار به زمین پرت کردند. @zahrkhaand0 امتیاز
-
تنهام… در روزهایی که برای شنیدن، گوشی نبود، برای درک شدن، نگاهی نبود. هدفون در گوشم، صدایی پشت سر هم تکرار میشود، اما من؟ حتی نمیدانم چه میگوید… ذهنم سفید شده، پوچ، چشمهایم خیره به نقطهای که حتی وجود ندارد. درد، ریشه دوانده در جانم، نه برای ناله، نه برای فریاد، فقط برای اینکه تمام شوم…0 امتیاز
-
پارت پنجاه و سوم آهنگ رو شروع کرد: یکیو دارم کنارم که حالم بد بشه سرمو روی شونه اش بزارم/ یکیو دارم که شده پر و بالم شده همه کس و کارم همه چیزی که دارم اونه/ مثل خودمو دیوونه لم دلم و میدونه از چشمام همه حرفامو میخونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه همیشه همراهمه / همه ی دار و ندار این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم / دارم یکیو دارم که نه فرشتست و نه یه آدم / نه یه ستارست نه آسمونه اون همه دنیامه زندگیم اونه / زندگیم اونه / هوامو داره همه جا کنارمه / تو همه حال بدیام اونه که با منه / همیشه پشتمه / همیشه همراهمه / همه ی دار و نداره این آدمه / هوامو داره نمیزاره تو دلم بشینه غم باهاش از دلم دوره غم / یه کاری کرده که از همه دور شم / از سیاهی در بیام عاشق نور شم. همون آهنگی بود که روی ورقه آچهار توی خونهش دیده بودم. کل این آهنگ، فقط به همدیگه نگاه کردیم. بغض گلوم رو فشرد! دیگه نمیتونستم احساساتم رو کنترل کنم. خیلی صادقانه بود، میتونستم این رو از توی چشمهاش ببینم. بعد از تموم شدن آهنگ، همه براش دست زدن. مهیار به سمت من اومد و با مهربونی گفت: ـ این آهنگ از این به بعد، فقط برای من و توئه. خندیدم و سرم رو پایین انداختم که گفت: ـ چی شد دیگه عصبانی نشدی؟ با لبخند نگاهش کردم و گفتم: ـ چون دارم میبینم چطور برای تغییر کردن، داری تلاش میکنی. همون لحظه، دیجی یک موسیقی بیکلام پلی کرد. نگاههای مهیار بهم، باعث میشد خجالت بکشم. با خنده بلندی گفت: ـ چرا قرمز شدی وندی؟! همینطور که سرم پایین بود، گفتم: ـ اینجوری نگاهم نکن! خجالت میکشم. گفت: ـ چیه؟ دارم با عشق نگاهت میکنم دیگه. خندیدم و چیزی نگفتم. مهیار ادامه داد: ـ خیلی خوشگل شدی! ـ مرسی. کنارم ایستاد و گفت: ـ امشب فقط کنار من وایمیستی ها! بهش چپچپ نگاه کردم و به شوخی گفتم: ـ چشم، امر دیگه؟ دیدم که احسان وسط کافه ایستاد. موزیک قطع شد و همه با تعجب، به همدیگه نگاه کردن. گفتم: ـ چی شده؟! چرا آهنگ قطع شد؟ مهیار با لبخند بهم گفت: ـ چون الان وقتشه. با تعجب به مهیار نگاه کردم که گفت: ـ نگاه کن! سرم رو برگردوندم، دیدم احسان جلوی پای مهسا زانو زد و گفت: ـ با دیدن تو، من عشق واقعی رو پیدا کردم مهسا. با من ازدواج میکنی؟ قشنگ میشد ذوق رو توی چشمهای مهسا دید. دستهاش رو جلوی دهنش گرفت و با هیجان گفت: ـ بله! بعد، همهمون براشون دست زدیم. چقدر خوشحال بودم از اینکه شاهد یکی از اتفاقات خوش زندگی رفیقم بودم.0 امتیاز
-
پارت پنجاه و دوم با تعجب گفتم: ـ یعنی چی؟! مهسا که همینجور جلوی آینه ایستاده بود و داشت آرایش میکرد، گفت: ـ نمیدونم والا. دیگه ازش جزئیات رو نپرسیدم. خیلی کنجکاو بودم که میخواست چی کار کنه. موهام رو صاف کردم و کج گرفتم. یک سنجاق کوچیک نقرهای به شکل ستاره دریایی داشتم که به سرم زدم. آرایش ملایمی هم کردم و در کل، خوب شده بودم. ساعت نزدیک هشت و نیم بود که هر سهمون حاضر شده بودیم. وحید و مهیار و احسان به کافه رفته بودن. ما هم تاکسی گرفتیم و رفتیم. تقریبا ساعت نه رسیدیم، تزیینات کافه فوق العاده شده بود! احسان با دیدن مهسا به سمت ما اومد و با لبخند و ذوق زیاد رو به مهسا گفت: ـ فکر کردم یادت رفت! مهسا خندید و گفت: - به نظرت من، روز به این مهمی رو یادم میره؟ احسان بهش چشمکی زد و گفت: ـ حالا منم برات یه سوپرایزی دارم. مهسا با تعجب گفت: ـ چه سوپرایزی؟! احسان بهش گفت: ـ یکم صبر کن... میفهمی. تک به تک جلو رفتیم و بهش تبریک گفتیم اما هر چقدر سرم رو چرخوندم، مهیار رو ندیدم. با تعجب به مهسا گفتم: ـ مهیار کجاست؟! روی صندلی نشست و گفت: ـ رفته گیتارش رو بیاره. با تعجب بیشتر گفتم: ـ گیتار؟! بهم لبخندی زد و گفت: ـ گفته بودم قراره هنرنمایی کنه دیگه. همون لحظه دیدم خودش با سه تا از رفیقهاش، همراه گیتار و کاخن اومدن و همه براش دست زدن. یعنی قرار بود آهنگ بخونه؟ توی این مدت، هیچ وقت ندیدم به جز گیتار زدن، آهنگ هم بخونه! میکروفون رو جلوش گذاشت و گفت: ـ سلام. اول از همه، تولد دوست چندین سالهی خودم، احسان عزیز رو تبریک میگم. امیدوارم آرزوهات برات خاطره بشن داداش! امشب بعد از مدتها تصمیم گرفتم و جسارتم رو جمع کردم یه آهنگی که خیلی وقته دارم روش کار میکنم رو برای کسی که این جسارت رو بهم یادآوری کرده و برام خیلی با ارزش هست، بخونم. با لبخند به من نگاه کرد و همه براش دست زدن. ثنا زیر گوشم با خنده گفت: ـ چه میکنه این پیترپن!0 امتیاز