تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/26/2025 در همه بخش ها
-
بسم الله الرحمن الرحیم رمان: برای ادامهی زندگیام، نور باش ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی مقدمه کی گفته تاریکی زشت و ترسناکه؟ گاهی تاریکی میتونه زیباترین اتفاق باشه... مثل لحظهای که آسمون به شب میرسه و ستارهها خودنمایی میکنن، یا وقتی که مه همهجا رو گرفته و فقط ماهه که میدرخشه... پس تو، توی ادامهی زندگی من نور باش. خلاصه زندگی، هم خوشی داره و هم ناخوشی. اما چیزی که مهمه، اینه که ما چطور قدمهای زندگیمون رو برمیداریم...3 امتیاز
-
روزای خوشی داشتم، خب درسته یه کم زندگی سخت بود، اما همین که مدرسه میرفتم، همین که برای چند دقیقه با دوستام وقت میگذروندم، حالم رو برای چند ساعت عوض میکرد... من یه دختر ده سالهام. چیزایی تو این سن فهمیدم که شاید وقتش نبود تو این جریانات باشم. تجربههای خوش و گاهی دردناکی داشتم. میخوام یه کم از خودم بگم! نمیگم خوشگلی بینظیر و تکی دارم، نه! در حد خودم، در حد خدایی که سالم آفریدم کرده، خوبم. آدم گاهی از زندگی بیزار میشه، گاهی میگه: "خدایا شکرت..." تجربه بهم میگه پشت هر تاریکی، نوری هست... کتابامو تند تند جمع کردم. وای خدا! دیرم شد، دیرم شد! با سرعت، صبحونه نخورده دویدم. همینجوری میدویدم، نه ضعف داشتم، نه چیزی، هیچی جلودارم نبود. خونهی ما تا مدرسه خیلی دور بود، خیلی! ماشینی پشت سرم بوق زد. توجه نکردم، رفتم گوشهی خیابون و باز دویدم. ماشین پا به پام اومد، مردی از توش گفت: ـ دختر جان، بیا سوار شو، میرسونمت. نه! من کرایهی همچین ماشینی رو نداشتم. اصلاً خانوادم به من پول نمیدادن که حتی با خط واحد برم. سر تکون دادم و با عجله گفتم: ـ ممنون آقا، ولی من پول ندارم. لبخندی زد. ـ بیا، پول نمیخوام. لبمو گاز گرفتم. دو دل بودم، اما بالاخره سوار شدم. ماشینش یه بوی عطر خاصی میداد، یه بویی که نمیتونستم درست تشخیص بدم. گلوم خشک شد، حس عجیبی داشتم، یه کم معذب بودم. زیرچشمی نگاهش کردم. یه مرد سی ساله بود، شاید بیشتر، شاید کمتر... با اینکه شجاعت به خرج دادم و سوار ماشین یه غریبه شدم، ولی قلبم تند تند میزد و هی تو دلم سورهی حمد میخوندم. همین که از ماشین پیاده شدم، خشکی گلوم از بین رفت. ـ دخترم اینجا درس میخونه، اسمش مهلاست. برو دختر جان. تشکر کردم و قبل از اینکه درِ مدرسه بسته بشه، پریدم تو و نفسنفس زدم. نگاهی به دو تا دختر سالبالایی انداختم که داشتن دعوا میکردن. انگار کیفمو میگشتن، اما گوش من کر بود. فقط باید زودتر میرفتم که معلم دعوام نکنه. دویدم سمت دفتر مدیر. رسیدم به در بسته، تقهای زدم. با اجازهاش رفتم تو و گفتم: ـ سلام خانم، دیر اومدم، معلم فک نکنم منو راه بده. میشه لطفاً... اخم کرد، وسط حرفم پرید. ـ شافعی، بار چندمِ؟ سرمو پایین انداختم، مثل همیشه سکوت کردم. نفسش رو با کلافگی بیرون داد. ـ میگی فردا مادرت بیاد. ـ مادرم مریضه. پوزخندی زد. ـ هر روز خدا مریضه؟ سرمو آوردم بالا، بیاختیار بغض کردم. یههو غرید، سه متر پریدم هوا! ـ شافعی! جواب منو بده! زیرلب گفتم: ـ میشه هر تنبیهی هست بکنید، حتی نمرهی انضباطمو کم کنید، ولی اینو تمومش کنید؟ نیم ساعت تأخیر نباید باعث بشه یه دانشآموزو تخریب کنید. شما هر روز این سوالا رو از من میپرسید، هر بارم بدتر جواب میدید. هیچوقت به این فکر کردید که شاید من یه مشکلی دارم؟ مدیر یه کم مکث کرد، بعد گفت: ـ مگه از کجا میای که همیشه دیر میای؟ ـ کوی بهروز. هرچقدر زور بزنم، باز دیر میرسم. متعجب نگاهم کرد. ـ چرا سرویس نمیگیری؟ سرمو پایین انداختم. بزور گفتم: ـ حد مالی ما اونقدری نیست که مامانم بتونه پول سرویس بده. ـ چرا زودتر نگفتی؟ ـ به معاون گفتم، ولی گفت دروغ میگی. کلافه مقنعهاشو درست کرد. ـ خیلی خب، بیا بریم سر کلاست. کیفمو روی دوشم انداختم و همراهش راه افتادم. ـ مادرت چیکارست؟ لبمو گاز گرفتم، دوست نداشتم جواب بدم. ولی اینجا اجبار بود. سوالایی میپرسیدن که روحمونو آزار میداد. لب زدم: ـ نمیدونم. بهترین جوابی بود که میتونستم بدم. رسیدیم جلوی کلاس. درو زد، دستشو گذاشت پشت کمرم و هدایتم کرد داخل. ـ خانم موسوی... چشمم خورد به نگاه سحر. لب زد: ـ چی شده؟ سرمو به نشونهی "هیچی" تکون دادم و با یه "با اجازه" رفتم سمت صندلی. خواستم کنار ساجده بشینم که یهو زیرپامو گرفت، محکم خوردم زمین. ـ وای، جلو پاهاتو ببین! پام درد گرفت. با حرص گفتم: ـ مگه کوری؟! خانم موسوی اخم کرد. ـ بسه! شروع میکنیم. ماژیکو برداشت و درس داد. کتاب علومو درآوردم و با حالی نذار گوش دادم. جوابارو مینوشتیم و زیرشون خط میکشیدیم. زنگ خورد. درس نصفه موند. خانم موسوی گفت: ـ تا جایی که درس دادم، فردا میپرسم. آزمایشام فردا باید انجام بشه. نگاهی به دفترم انداختم. هوف... فردا باز یه روز سخت دیگه بود.3 امتیاز
-
نام رمان: جایی میان دو جهان نویسنده: آماتا | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه، درام خلاصه: این، قصهی دختریست که در مجازی عاشق شد، در واقعیت جنگید و در نهایت، با قلبی شکسته، به دنیای خاکستری خود بازگشت. قصهی عشقی که بود، اما هرگز نباید میبود. مقدمه: شب، نقاب سیاهش را بر شهر میکشید و من، غرق در دنیای مجازیام، در این تاریکی بیانتها، او را یافتم. اسمش را نمیدانستم، چهرهاش را ندیده بودم، اما روحمان در هم تنیده شده بود. عشق، چون گلی ممنوعه در دشت آرزوهایم شکوفه زد. اما این گل، خار داشت؛ خارهایی از جنس سنت، تعصب و ترس. خانوادهام، دیواری بلند در برابر این عشق بنا کردند و من، چون پرندهای اسیر، بالهایم را برای رهایی گشودم؛ اما تقدیر، نقشهای دیگر در سر داشت.... **توجه: روایت رمان براساس واقعیت می باشد. «تقدیم به انکه دوستش دارم اما ندارمش.. برای امی»1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بچه ها فونت ها رو روی 24 سایز a4 بذارید مخاطبا میگن ریزه 14 دید ندارن اگه بیش از 200 ص شد به عنوان رمان میزنیم @هانیه پروین @زری گل1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
همه چیز مثل همیشه بود، یه روز عادی، یه مدرسهی خستهکننده و یه امتحانِ خون به جگر... سحر که همیشه بعد از رفتن معلم غر میزد، این بارم شروع کرد: ـ فردا خاک از کجا بیاریم حالا؟ خاک باغچه یه چیزی! بیحوصله گفتم: ـ پیدا کردی برای منم بیار. از کلاس زدیم بیرون. سحر از جیبش دو تا لقمهی غازی درآورد و یکیشو گرفت سمتم. ـ بیا. لقمه رو گرفتم، تشکر کردم. خوش به حالش! مادرش همیشه به فکر خوراکشه... لبخند زدم و شروع کردم به شنگولبازی. ـ سحر بگو چی شد؟ با دهن پر گفت: ـ چی شد؟ چشمک زدم: ـ یه مردی منو رسوند اینجا. چقدر ماشینش بوی عطر میداد! چشماش برق زد: ـ خب؟ پوکر گفتم: ـ هیچی دیگه، منو رسوند، رفت. مثل پشمک وا رفت، نگاهش خندهدار شده بود. زدم روی شونهاش و خندیدم. ـ انتظار چی داشتی؟ ـ هیچی... نشستم روی زمین و به دیوار تکیه دادم. مقنعهمو درست کردم و گفتم: ـ حال برادرت خوبه؟ بغض کرد: ـ نه، پاهاش خیلی درد داره. ـ خوب میشه، نگران نباش سحر، شکستگی بد خوب میشه. ـ مامانم هم همینو گفت... راستی، چرا نمیای خونهی ما؟ هر سری دعوتت میکنم، نمیای! به دروغ گفتم: ـ میام، مامانمو راضی کنم، میام. اون خیلی روم حساسه. ناراحت لب زد: ـ باشه... زنگ خورد. از جا بلند شدیم. فارسی داشتیم، املا... و من هیچی نخونده بودم! آه کشیدم و لب زدم: ـ من هیچی نخوندم. ـ بهت میگم، من خوندم، برادرم یادم داده. سر تکون دادم. با هم رفتیم تو کلاس. ساجده مثل همیشه روی میز معلم ضرب گرفته بود و سر و صدا میکرد. همیشه اسمش تو "بدها" بود. نگاهم رفت سمت تخته. پر از خطخطی و نقاشیهای عجیبغریب بود. رفتم میز سوم، کنار سحر نشستم. معلم تا اومد، کیفش رو هنوز نذاشته، چند تا اسم خوند و جابهجاییها شروع شد. نگاه کردم به سحر که همون موقع اسم منو خوند: ـ شافعی، جاتو با کریمی عوض کن. پوفی کشیدم و جامو عوض کردم. اخمام تو هم رفت. کنار محمدی نشسته بودم، مغرورترین دختر کلاس. همیشه از همه بدش میاومد، فکر میکرد بقیه بوی بد میدن و کسی در حدش نیست. خب، خانوادهاش پولدار بودن... وقتی همه سر جای معین شده نشستن، خانم شروع کرد به املا گفتن. وسط نوشتن، شکمم غرغر کرد. محمدی یه "ایش" گفت و با اکراه پشتشو بهم کرد. مبصر کلاس برگهها رو جمع کرد و برد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام من بخاطر شما ثبت نام کردم یکی از طرف دارهای شمام عاشق رمان هاتونم وقتی اسمتون رو دیدم خیلی خوش حال شدم آهوگلی هستم یادت میاد؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-فایل-رمان-جبر-و-اجبار-از-سایه-مولوی/ سلام عزیز خوشحال میشم از این رمان حمایت کنید با خریدش.1 امتیاز
-
پارت چهل و نهم با ناراحتی گفت: ـ به من نگاه کن عسل! سرم رو بالا آوردم و توی چشمهاش زل زدم. خیلی غمگین بود! اون هم مثل من، از این دوری عذاب میکشید. این رو میتونستم از توی چشمهاش هم بخونم. گفت: ـ دیگه اذیتت نمیکنم، بهت اصرار هم نمیکنم، ولی این رو بدون که جات همیشه توی قلبمه. اشکهاش شروع شد. نتونستم طاقت بیارم، دستمالی از توی کیفم درآوردم و اشکهاش رو پاک کردم. کاش میتونست کمی هم که شده، برای من تلاش کنه و از روی دلسوزی دوستم نداشته باشه... کاش! با خنده گفت: ـ بازم که قلبت تند تند میزنه. من هم با خندش، خندم گرفت و گفتم: ـ بیمزه! دوباره واسه چند ثانیه، به چشمهای هم نگاه کردیم. واقعا اگر اون لحظه نمیرفتم، شاید دیگه پاهام بهم کمک نمیکرد تا از پیشش برگردم. سریع گفتم: ـ من باید برم. برگشتم ولی گوشه شومیزم رو گرفت و گفت: ـ پنج دقیقه... فقط پنج دقیقه همینجا وایستا تا من چشمهات رو ببینم. چشمهات رو برای زمانهایی که دلتنگ میشم، حفظ کنم؛ بعدش برو! بزار پنج دقیقه حس کنم مال منی. اومدنم به اینجا اشتباه بود. تمام روان و منطقم، دوباره به هم ریخته بود. اون لحظه من هم فقط میخواستم زمان بایسته و خیره به چشمهاش باشم. هر چقدر که میخواستم انکار کنم، اما من هم خیلی دلم براش تنگ شده بود. با وجود اینکه بهم قول داده بود، اما اینقدر اون شب اصرار کرد که نتونستم به خونه برگردم. مدام میگفت اگه دوباره تب کنم چی؟ تو پیشم نیستی، تلفنم رو هم که جواب نمیدی و باید چی کار کنم... بنابراین اون شب، مثل شب اولی که به خونهاش رفتم، با همدیگه نشستیم و سوپی که درست کردم رو خوردیم. کلی حرف زدیم و من سعی کردم حداقل اون شب، به چیزی فکر نکنم و اجازه بدم حالش بهتر بشه و به خودش بیاد.1 امتیاز
-
پارت چهل و هشتم وقتی از حمام بیرون اومد، به موهای بازش نگاه کردم و ناخودآگاه، با صدای بلند خندیدم. خودش هم خندش گرفت و گفت: ـ به چی میخندی دختر؟ همینطور که میخندیدم، گفتم: ـ تا به حال ندیدم موهات رو این مدلی باز کنی... شبیه شیرشاه شدی! با خنده گفت: ـ من آخر نفهمیدم شبیه پیترپنم یا شیرشاه. جفتمون میخندیدیم. انگار واسه چند لحظه هم که شده، همه چیز رو فراموش کرده بودم. بعد با همون خنده گفتم: ـ حالا بیا اینجا بشین! تب سنج رو بیارم و بذارم برات. باز هم مقاومت نشون داد و گفت: ـ عسل ول کن تو رو خدا! بیتوجه به حرفهاش گفتم: ـ اینقدر غر نزن! باید تبت بیاد پایین دیگه. کنارم نشست و برای چند لحظه، به چشمهای هم خیره شدیم؛ تا اینکه بالاخره لب باز کرد و با تنه پته گفت: ـ عسل من... ام... من... از ترس اینکه دوباره بخواد راجع به گذشته و دوست داشتنم صحبت کنه، از جا بلند شدم و گفتم: ـ وای! مرغها سوخت فک کنم. به همین بهونه، دویدم و به آشپزخونه پناه بردم. اسپیلیت خونه رو خاموش کردم و گفتم: ـ مهیار تب سنجت کجاست؟ بلند گفت: ـ توی کشوی اول آشپزخونه است. وقتی کشوی آشپزخونه رو باز کردم، علاوه بر تب سنج، یک گوی کوچیک هم دیدم که طرح داخلش، وندی و پیترپن بود. توی دستم گرفتم و نگاهش کردم، خیلی بامزه بود! صدای مهیار رو از پشت سرم شنیدم: ـ بعد از اینکه از جزیره رفتی، این رو از یه دست فروش خریدم. من رو یاد تو میندازه. خندیدم و گفتم: ـ خیلی بامزه هست، میشه بدیش به من؟ بدون اینکه بخنده، گفت: ـ نه خانم این مال خودمه. خودت رو که ازم گرفتی، حالا میخوای چیزهایی که باهاش به یادت میوفتم رو هم ازم بگیری؟ نمیشه. ساکت شدم و باز هم سعی کردم به روی خودم نیارم. گوی رو سرجاش گذاشتم و تبسنج و درآوردم. روی سرش گذاشتم و گفتم: ـ حالا لطفاً یک ربع بیحرکت بشین! فکر کنم تبت پایین اومده... سرت گرم نیست. با لبخند بهم نگاه کرد و گفت: ـ اونم به خاطر اینه که تو پیشمی. چیزی نگفتم و سرم رو پایین انداختم.1 امتیاز
-
پارت چهل و هفتم در خونه مهیار رو زدم. رفیقش پیمان در رو برام باز کرد و با نگرانی گفت: ـ مرسی عسل خانم که اومدین. خیلی تب داره، دکترم نمیره. به ساعتش نگاه کرد و گفت: ـ منم باید برم رستوران، وگرنه سرپرست گروهمون بدجور قاطی میکنه. مهیار نیست، منم نباشم دیگه هیچی. با لبخند گفتم: ـ ممنون از اینکه خبر دادین. شما برین، من مراقبشم. داخل رفتم. دیدم سرش رو بین دستهاش گرفته و موهاش هم برخلاف همیشه، بازه. کمی خندهام گرفت! تا به حال با موهای باز ندیده بودمش، شبیه شیرشاه شده بود. تا من رو دید، با تعجب گفت: ـ اوه! عسل خانم، چه عجب از این طرفها؟ با بیحوصلگی گفتم: ـ مهیار چرا اینجوری میکنی؟ با جدیت و کمی عصبانیت گفت: ـ ازم خواستی نیام پیشت، منم نیومدم دیگه. چی کار کردم؟ نزدیکش شدم و گفتم: ـ حالت خوب نیست، باید بریم دکتر. بدون اینکه بهم نگاه کنه، گفت: ـ تو اگه نگران حال من بودی، خودت رو ازم دریغ نمیکردی. بی توجه به حرفش، به آشپزخونه رفتم و وسایل سوپ رو بیرون گذاشتم. گفتم: ـ پس شماره اون دکتر شهرکتون رو بده من، برم بهش بگم بیاد ببینتت. داخل آشپزخونه شد و بعد از چندتا سرفه، گفت: ـ تو اصلا صدای من رو میشنوی؟ میفهمی دارم چی میگم؟ دست از کار کشیدم، به سمتش برگشتم و گفتم: ـ آره، شنیدم. مثل یه آدم عادی نگران حالت شدم و تا خوب نشی هم نمیرم. با عصبانیت نگاهم کرد و گفت: ـ لازم نکرده. اگه میخوای بری، همین الان برو! باز هم بیتوجه به حرفش، دستم رو روی پیشونیش گذاشتم. واقعا خیلی تب داشت! با اضطراب گفتم: ـ اینجوری نمیشه... با من بیا! بهش اصرار کردم به حمام بره و دوش آب سرد بگیره، بلکه کمی تبش پایین بیاد. وقتی دید نمیتونه در مقابل اصرارهای من بیاعتنا باشه، قبول کرد.1 امتیاز
-
پارت چهل و ششم امروز قرار بود ثنا بیاد. مهیار رو از اون شب به بعد، دیگه ندیدمش. خیلی نگرانش بودم اما سعی میکردم خودم رو بیخیال نشون بدم. با مهسا دنبال ثنا به فرودگاه رفتیم. تا دیدیمش، دویدیم و بغلش کردیم. مهسا با شادی گفت: ـ بیشعور! خیلی دلم تنگ شده بود. من هم با هیجان گفتم: ـ منم همینطور. ثنا مثل همیشه سعی کرد عادی باشه و گفت: ـ خیلی خب، بسه! حالم رو به هم نزنین. مهسا خندید و گفت: ـ مثل همیشه... یعنی تو یه ذره نمیتونی رمانتیک باشی؟ چمدون رو ازش گرفتم که گفت: ـ نه، با روحیاتم جور نیست. بعد رو به من با تعجب گفت: ـ ببینم عسل... تو چرا اینقدر لاغر شدی؟ من و مهسا ساکت شدیم که خودش گفت: ـ مگه بازم میاد دم در خونه؟ گفتم: ـ نه اتفاقاً، از اون شب که بهش اون حرفها رو زدم، دیگه ندیدمش. همینجور که از در فرودگاه داشتیم بیرون میاومدیم، ثنا گفت: ـ خب، حالا ازش خبر داری؟ این آدمی که من میشناسم، به همین راحتی نباید پا پس بکشه. با ناراحتی گفتم: ـ نه، خبری هم ندارم راستش. ثنا رو بهم گفت: ـ والا تو این مورد، نمیتونم چیزی بهت بگم عسل، چون تو هم حق داری. بسپر دست زمان. چیزی نگفتم و با هم سوار تاکسی شدیم. توی راه، ثنا میگفت لوبیا همراه خودش آورده که امروز ناهار برامون استانبولی درست کنه و بعدش هم مهسا داشت شکایت احسان رو پیشش میکرد، اما من فکرم پیش مهیار بود. همون لحظه دیدم روی اینستام یک پیام اومد. باز کردم و دیدم از دوست مهیار، پیمانه؛ ولی نمیخواستم ببینم چیزی شده یا نه. درجا دست ثنا رو گرفتم و با استرس گفتم: ـ ثنا میشه تو بخونی؟ من نمیتونم. ثنا به سمتم برگشت و گفت: ـ کیه؟ ـ پیمان، دوست مهیار. ثنا بعد از اینکه خوند، با نگرانی گفت: ـ عسل میگه چند روزه نمیره رستوران، حالش هم بده. خون توی رگم منجمد شد! قلبم به شمارش افتاد. گفتم: ـ چی؟ چشه؟ ثنا گفت: ـ نمیدونم، چیز دیگهای ننوشت. با استرس گوشی رو ازش گرفتم و گفتم: ـ من باید برم پیشش. مهسا با تندی گفت: ـ زودتر بنال دیگه! شهرکش رو رد کردیم. ـ اشکال نداره، پیاده میرم. رو به راننده گفتم: ـ آقا لطفا بزنین بغل! من پیاده میشم. با بچهها خداحافظی کردم و رفتم. از همونجا تا شهرکشون رو دویدم. امیدوار بودم چیزی نشده باشه.1 امتیاز
-
زنگ بعد ورزش بود. باید از مدرسه میرفتم. پاهامو تند تند روی زمین تکون میدادم، ذهنم پر از فکرای درهم. نفهمیدم چقدر تو خودم بودم که یهو زنگ خورد. صدای جیغ و شادی بچهها سالن رو پر کرد. سحر سمتم اومد. گفتم: ـ میخوام فرار کنم. متعجب نگام کرد. ـ باز دوباره؟ کیفمو روی شونهم انداختم. ـ آره. یه لحظه مکث کرد، بعد شونه بالا انداخت. ـ باشه، حواسم هست. سر تکون دادم. تا کسی حواسش نبود، پشت مدرسه رفتم. از دیوار بالا کشیدم و پریدم اونور. گوشهی لبمو خاروندم و راه افتادم سمت خونه. سر کوچه چهار تا پسر ایستاده بودن. قلبم هری ریخت. مسیرمو کج کردم، میانبُر زدم. شکمم غرغر میکرد، گوشهام کیپ شده بود. یه سگ سر خیابون بود. خشکم زد. چرا خونهی ما اینقدر دوره که باید انقدر تو خیابون بترسم؟ صبر کردم بره، ولی اون تکون نخورد. لعنتی! از شانسم یه پیرزن پیچید تو کوچه. نفس راحتی کشیدم، پشت سرش راه افتادم. قدمام تندتر شد. از کنار سگ رد شدم و بعد دویدم. انقدر که وقتی رسیدم جلوی خونه، نفسم بند اومده بود. در زدم. کسی باز نکرد. بغض کردم، نشستم پشت در. چند دقیقه بعد، در باز شد. مامان بود. بیصدا خاک لباسم رو تکوندم و رفتم داخل. بازومو گرفت. صداشو پایین آورد و گفت: ـ تو حال بشین، صدات در نیاد. مهمون داریم. پوزخند زدم. مهمونهایی که همیشه آه و ناله میکردن. تو خونه رفتم. هنوز کیف مدرسه بغلم بود که محکم خوردم به یه پیرمرد شکمگنده. سرمو انداختم پایین، رد شدم. نمیخواستم قیافهشونو ببینم. خونهی ما بیشتر به خرابشده شبیه بود. اینو روزی فهمیدم که... چیزای بدی دیدم. روزی که زودتر از سنم بزرگ شدم. فهمیدم دنیا چقدر میتونه کثیف باشه. تو حال نشستم، بیصدا. پرده کنار رفت. پیرمردی با نگاه سنگین، وراندازم کرد. موهای جوگندمی، پیرهن یاسی، شلوار مشکی. یه لبخند کشدار زد. قدم برداشت. ـ اسمت چیه عمو؟ گلوم خشک شد. آروم گفتم: ـ تایسز. ابروهاش بالا پرید. چشمهای آبیِ روشنش تو صورتم چرخید. ـ چه اسم قشنگی! یعنی چی؟ سرمو انداختم پایین. ـ نمیدونم. لبخندش عمیقتر شد. دستش جلو اومد. روی بدنم. یخ زدم. ـ چه خوشگلی! حس عجیبی داشتم. یه چیزی بین ذوق و ترس. من فقط ده سالم بود. فقط... یه دختر دهساله که هیچوقت محبت ندیده بود. بدنم لرزید. مامان از آشپزخونه اومد. اخم کرد. ـ امین، تو اینجا چیکار میکنی؟ فریبا صدات زد. امین، همون پیرمرده، نگاهشو از من برداشت. خندید. ـ مهناز، نگفته بودی دختر به این زیبایی داری؟ مامان انگار مغرور شد. لبخند زد. ـ خیلی خجالتیه. همش مدرسهس یا پیش دوستاش. کیفمو محکمتر بغل کردم. امین گفت: ـ دلم میخوادش. زن من بشه. نفسم بند اومد. ـ پول خوبی بابتش میدم. مامان شوکه نگاهم کرد. حس بدی داشتم. خیلی بد. مامان مِنمِن کرد. ـ امین... تایسز هنوز بچهست. امین گفت: ـ همین بچه بودنش رو دوست دارم. هر چقدر بخوای بابتش میدم. اگه نمیخوای زن من بشه، برای امروز یه تومن میدم، ولی از فردا به بعد سیصد. اما اگه زنم بشه، تو هم مادرزنم میشی و از هر لحاظ تأمین هستی. فریبا که کنار مامانم ایستاده بود، توی اون تاپ و شلوارک لعنتیاش، گفت: ـ مهناز، بده بره دیگه. دور خودت بچه ریختی که چی بشه؟ این دختره هم که پدر گور به گور شدش انداخته رفته و تو رو با این ول کرده. این یه موقعیت خوبه. هم عذاب وجدان نداری، هم آیندهاش رو ساختی. مامان سرش رو تکون داد: ـ والا چی بگم؟ کی بهتر از امین آقا؟ باشه. امین لبخند زد. یه دستش رو آورد جلو و صورتم رو نوازش کرد. حس کردم تمام بدنم یخ کرد. یعنی چی؟ یعنی میخوان من رو بفروشن؟ قراره منو چیکار کنن؟ نکنه... نکنه مثل فریبا...؟ نفسم سنگین شد. سحر یه بار گفت مامانش میگه: "کسی نباید به بدن ما دست بزنه. اگه کسی این کارو کنه، دیگه ارزش نداریم و هیچکس ما رو دوست نداره." یه چیزی ته دلم فرو ریخت. کیفم رو محکمتر بغل کردم. امین دستی به سرم کشید و گفت: ـ فردا آمادهاش کن تا عقدش کنم. بلند شد و رفت. مامانم پشت سرش لبخند زد و تا دم در بدرقهاش کرد. شوکه بودم. انگار توی بدن خودم نبودم. نه اشک داشتم، نه صدام در میاومد. عقد یعنی چی؟ یعنی مثل مامان و بابای سحر میشم؟ یعنی من قراره مامان بشم؟ بلند شدم و رفتم تو اتاق. همین که پام رو روی زمین گذاشتم، یه چیز لزج و خیس زیر پام حس کردم. اخم کردم. پام رو بلند کردم. چیه این؟ چرا اینقدر توش تفه؟ یه چیز کشی بود، بو میداد، مثل بادکنک... یهو ته دلم خالی شد. این چیه؟ با وحشت پرت کردم یه گوشه و عوق زدم. دویدم سمت دستشویی، دست و صورتم رو شستم. وقتی برگشتم، مامان داشت توی اتاق تمیزکاری میکرد. با دستمال اون بادکنکهای عجیب رو برمیداشت. سرش رو که بلند کرد، چشمهاش پر از اشک بود. ـ میدونستم یه روز تو اونی هستی که زندگی ما رو عوض میکنی. بهش زل زدم. نمیفهمیدم. چرا مامان خوشحاله؟ سحر میگه مامانها بد بچههاشون رو نمیخوان... یعنی این خوبه؟ لبخند زدم. آروم در کمد رو باز کردم و یه لباس برداشتم. توی حال لباسهام رو عوض کردم. مامان توی سینی برام ماکارونی آورد و گفت: ـ بخور عزیزم، موقع خوردن باید یه چیزایی بهت بگم. نشستم و چنگال رو توی غذا فرو کردم. مامان گفت: ـ امین یه پسر مجرد داره. سی و دو سالشه، مهندسه، شرکت داره، پولداره. پدرش هم همینطور. اون دوست داره تو زنش بشی. این خیلی خوبه، میفهمی؟ یعنی آیندهات روشنه. حرف نمیزدم. مامان ادامه داد: ـ الان با هم میریم حموم، بدنت رو بشورم خوشگل بشی. فردا که رفتیم محضر، اگه عاقد ازت پرسید، میگی "بله"، باشه؟ لب زدم: ـ چرا بگم بله؟ مامان سرم رو نوازش کرد. ـ چون اینجوری یه خانم میشی. هر چی بخوای برات میخره، عروسک، اسباببازی... با هم دکتر بازی میکنید. امین بازی با تو رو دوست داره. دستم لرزید. دکتر بازی؟ نه... نه! یه چیزی درست نیست... سرم رو پایین انداختم. ـ اگه زن امین بشم، دیگه نمیتونم بازی کنم. مامانها که بازی نمیکنن. آشپزی میکنن، کار میکنن... من بلد نیستم. یادته تخممرغ درست کردم، دستم سوخت؟ مامان خندید. سرم رو بوسید. ـ تو چه بزرگ شدی، تایسز. بغ کردم. ـ من نمیخوام بزرگ بشم. آدم بزرگا بد هستن. لبخندش یخ زد. یه لحظه بهم نگاه کرد، بعد اخم کرد و از کنارم بلند شد. من که حرف بدی نزدم... آدم بزرگا همیشه زور میگن، همیشه...0 امتیاز
-
0 امتیاز
-
سلام عزیز میخام رمانم از انجمن حذف بشه ( از خطه مارها) و (تقاطع اضداد)0 امتیاز
-
صفحهی سیزدهم؛ خستهام، میدانم هنوز خیلی راه مانده و برای خستگی فرصت زیاد است اما آنقدر این روزها سنگین است که خستهام. سلول به سلول تنم درد میکند به گمانم به سیمکشی افتاده کار منِ معتاد به وجودت! اینجا آغوش های زیادی به رویم باز است اما هیچکدام مأمنی برای اشکهای من نیست. جای گله و شکایت هم نیست، مدعی زیاد است. کافی است کلمه ای از لبانم خارج شود به مضمون تنهایی تا صدها نفر بر سرم خراب شوند که پس من چه کارهام؟ کاش میتوانستم بگویم مجسمهای بیش نیستید؛ برای دیگران دوست و برای من تنها نقاب دوستی بر چهره دارید. کاش میتوانستم بگویم از سیاه لشکر فیلم و سریالها هم کمتر هستید. کاش میتوانستم بر سرشان فریاد شوم. آه؛ درد دارد، همینجا، همین ماهيچه تپنده به علاوه اطرافیانش و هر جایی که انشعابی از آن دریافت کرده؛ درد دارد. آغوشی میخواهم که صورتم را در شانهاش پنهان کنم و این درد را به اشتراک بگذارم. آغوشی که به وقت گریه تمام کاسه کوزه ها را بر سرم خراب نکند. به گمانم تنها در آغوش خدا باید حل شوم.0 امتیاز