تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/15/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی،حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! صفحه نقد این رمان 👇1 امتیاز
-
نام رمان: در ریسمان اقیانوس نویسنده: سیده نرگس مرادی خانقاه ژانر: عاشقانه خلاصه: غرق شدهام در اقیانوسی که هرلحظه وجودش ننگینتر و منفورتر میشود. مرا در اقیانوسی غرق کردهاند که در دل آنها، اقیانوسی عمیق و تنگنا دیده میشود. عاشق فردی بودم که روزی مرا خواهر خود خوانده بود؛ اما مرا با کولیباری از عشق رها کرد. باعث شد که این عشق را تا ابد به گور ببرم. مرا با احساسی تنها، تنفر و افسرده رها کرد و حالا او نیست و من با این سرنوشت بیلایق و سیاه، چگونه دست و پنجه نرم کنم؟! شروع آغاز: 1403/10/27 تو مرا آزُردی... که خودم کوچ کنم از شهرت، تو خیالت راحت! میروم از قلبت، میشوم دورترین خاطره در شبهایت تو به من میخندی و به خود میگویی: باز میآید و میسوزد از این عشق. ولی... برنمیگردم، نه! میروم آنجا که دلی به هر دلی تب دارد... عشق زیباست و حرمت دارد... . (سهراب سپهری)1 امتیاز
-
به نام خدا نام اثر: دلنوشته های یواشکی شاعر: الناز سلمانی مقدمه: شبها، وقتی همه خوابند، سکوت خانه انگار صدای درونم را واضحتر میکند. دیگر نیازی نیست لبخندی بزنم که روحم را خسته کند، نیازی نیست وانمود کنم که همهچیز خوب است. در این ساعتهای خلوت، خودم هستم و خودم… میتوانم برای لحظهای نفس بکشم، بیهیچ نقابی، بیهیچ تظاهر، بیهیچ فشار. اما گاهی با خودم فکر میکنم… چرا روزها نباید همینقدر واقعی باشم؟ چرا نباید اجازه بدهم که دنیا مرا همانگونه که هستم ببیند؟ شاید اگر خود واقعیام را بیشتر دوست داشته باشم، دیگر شبها تنها پناهگاهم نباشند…1 امتیاز
-
اطلاعیه انتشار اثر جدید در نودهشتیا!! 📢هیناپ منتشر شد!! 🔹 نویسنده: @mo_on از اعضای خوش ذوق انجمن نودهشتیا 🔹 ژانر: اجتماعی 🔹 تعداد صفحات: 19 🖋🦋خلاصه: صدای زنگ در گوشش میپیچد، پدربزرگش برای همیشه خوابیده است در محوطه سرد و تاریک و تنها چیزی که برای بیان باقی مانده، فقط یک سنگ قبر که مدام حقیقت را به گوشش میکوبد است... 📖 قسمتی از متن: لرزی شدید با وجود هوای گرم و خورشید تابان به تنش مینشیند و انگار امروز برخلاف روزهای دیگر سردی ماه بر گرمی خورشید غلبه میکند... 🔗 برای خواندن داستان، به لینک زیر مراجعه کنید: http://98ia-shop.ir/2025/03/15/دانلود-داستان-هیناپ-از-فاطمه-یوسفی-کار/1 امتیاز
-
عنوان: تقاطع اضداد ژانر: تخیلی عاشقانه نویسنده: الهام احمدی خلاصه: دختری در جنگلی خاموش، نشانی از نوری گمشده بر چهرهاش شکوفا میشود. چشمانی از جنس طبیعت، سرنوشتی که او را میخواند. خانهای که دیگر پناه نیست، نگاهی که او را غریبه میبیند. نقابی میان او و جهان، رازی که هنوز از دل تاریکی سر برنیاورده است.1 امتیاز
-
عنوان: ثغر فانی ژانر: تراژدی، عاشقانه نویسنده: الهام احمدی خلاصه: در دنیایی پر از سایههای تلخ و یادآوریهای دردناک، دختری تدریج در تنگنای احساسات و تنهایی غرق میشود. سایهی انتقام بر دوش او سنگینی میکند، اما در این مسیر با سوالات عمیقتری درباره بخشش و رهایی از گذشته روبرو میشود.تداخل گذشته و حال، کمی او را سردرگم کردهاست. ذهنش مغشوش است و هر راهی به آن خطور میکند، امکان دارد آسانترین راه را انتخاب کند؟ این انتخاب، گریبانگیر خودش میشود یا عزیزانش؟ از آیندهای نامعلوم که مرزهای باریکی با گذشتهی او دارند، هر چیزی انتظار میرود... .1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
بنام خالق تخیلها نام اثر: راز پسر همسایه ژانر: تخیلی، ترسناک نویسنده: الناز سلمانی مقدمه شب بود. لعنتی، تاریکتر از همیشه. کوچه انگار کش میاومد، راهی که تمومی نداشت. سایهها رو دیوار میلرزیدن، انگار که زنده بودن. انگار که داشتن منو نگاه میکردن. صدای قدمهام توی این سکوت کشدار میپیچید، ولی یه چیزی تو هوا سنگینی میکرد. یه چیزی که از تاریکی اون شب هم وحشتناکتر بود... --- آشنایی با سینا حوصلهی تنهایی رو نداشتم. از وقتی اومده بودم خونهی پدربزرگ، همه چیز تکراری شده بود. صبحها بلند میشدم، درس میخوندم، ظهر یه ناهار تکراری میخوردم، عصر تو گوشی میچرخیدم و شبها هم به سقف زل میزدم. پدربزرگم یا خواب بود، یا تو چرت. زندگی انگار توی این خونه متوقف شده بود. اما اون روز فرق داشت. یه ماشین قدیمی تو کوچه پارک شد. از پنجره دیدمش. یه پسر ازش پیاده شد. نه، پسر که نه، بیشتر شبیه سایهای بود که شکل آدم گرفته باشه. قدبلند، تیرهپوش، و آروم. خیلی آروم. یه جوری که انگار حتی زمین هم از حضورش بو نمیبرد. زود از خونه زدم بیرون. بهونهی خوبی بود برای اینکه چند دقیقه از این یکنواختی دربیام. رفتم سمتش. «سلام، من آرینم. همسایهی کناری.» سعی کردم لحنم صمیمی باشه. «کمک خواستی بگو.» چند لحظه فقط نگاهم کرد. نه یه نگاه معمولی، یه چیزی شبیه… نمیدونم، انگار داشت از توی پوستم رد میشد و چیزی رو اون زیر میدید که خودم هم ازش خبر نداشتم. اون چشمای سرمهای... بعد از چند ثانیه سکوت، بالاخره گفت: «نه، مرسی. وسایل زیادی ندارم.» صداش نرم بود، اما… انگار که از یه جای دیگه میاومد. یه چیزی تهش بود، یه لرزش نامحسوس، یه زنگ خطر خاموش. با این حال، بهش لبخند زدم. «خب، اگه چیزی نیاز داشتی، من همیشه اینجام.» یه نگاه کوتاه بهم انداخت. بعد، بدون هیچ حرف اضافهای، در رو بست. لبمو گزیدم. خب، شاید زیادی خجالتی بود. شاید هم از اون آدمایی بود که با کسی گرم نمیگیرن. ولی… یه حسی تو دلم پیچید. یه چیزی که اسمشو نمیدونستم. اون موقع هنوز خبر نداشتم، سینا فقط برای همسایگی نیومده بود...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سی و چهارم خیلی استرس گرفته بودم. اصولاً همیشه یا بهم زنگ میزد، یا پیامک میداد. این سکوتش، اصلاً نشونهی خوبی نبود. از استرس، ضربان قلبم تندتند میزد و همیشه این یعنی قراره اتفاق بدی بیافته. وسط طراحی بهبچهها گفتم: ـ بچهها من دارم یکم نگران میشم. وحید با بیحوصلگی گفت: ـ باز چرا؟ ـ آخه از دیروز تا حالا خبری نیست. همیشه همین موقع با هم میرفتیم بیرون و قبلش بهم زنگ میزد. ستایش با تعجب گفت: ـ آره، راستی ساعت چنده؟ به ساعت دستم نگاهی کردم و گفتم: ـ نزدیک شیشه. پیامی هم نداده، حتی پیام منم سین نکرده. مهسا که در حال برش ورقهها بود، خیلی عادی گفت: ـ خب حالا نمیخواد اینقدر جو بدی! شاید خسته شده باشه، داره استراحت میکنه. باز با استرس گفتم: ـ ولی من خیلی نگرانشم. مهسا دست از کار کشید و با تن صدای بلندی گفت: ـ عسل میشه یکم از علاقت نسبت بهش کم کنی؟ نمیبینی مگه؟! اون تو رو فقط به چشم یه دوست میبینه، نه بیشتر. وحید گفت: ـ والا من چند باری که دیدمش، حس میکنم یکم فراتر از یه دوست میبینه. ستایش با تعجب رو به وحید گفت: ـ وا! تو از کجا میدونی؟ وحید گفت: ـ خب از نگاههای یه پسر مشخصه دیگه. هر چقدرم بخواد مخفی کنه، نمیتونه. مهسا با عصبانیت گفت: ـ وحید الان تقریباً یک ماه شده. بماند که این دوتا از قبل هم همدیگه رو میشناختن. واقعاً پسره حتی یه حرکت نمیزنه، یه دوستت دارم خشک و خالی نمیگه، تازه بهنظرم که انگار بیشتر فرار میکنه. حرفهای مهسا بهنظر من هم درست اومد. خیلی وقت بود ته دل خودم هم به این نتیجه رسبده بودم اما نمیخواستم قبولش کنم. گفتم: ـ نه، هیچم اینجوری نیست. مهسا همونطور که مشغول کار بود، بهم چپچپ نگاه کرد و گفت: ـ حالا تو انکار کن ولی چیزی که از بیرون بهنظر میاد، همینه. تازشم این چرا هیچوقت راجع به خودش و خونوادش حرفی نمیزنه؟ یا تو هر وقت ازش پرسیدی، تو رو میپیچونه؟ ستایش گفت: ـ خب شاید یه اتفاقی براش افتاده باشه که حتی دلش هم نمیخواد دیگه برگرده رشت. دیگه نمیتونستم تحمل کنم، ماکتی که درستش کردهبودم رو روی میز گذاشتم. بلند شدم و گفتم: ـ بچهها این ماکت رو کشیدم، برشش با شما... من برم خونهش، خیلی نگران شدم! وحید گفت: ـ بهش زنگ زدی؟ همونجور که کیفم رو برمیداشتم، گفتم: ـ خاموشه تلفنش. مهسا که داشت ماکتم رو برش میزد، گفت: ـ برو ولی زود برگرد! کارمون زیاده عسل. باشهای گفتم، با همهشون خداحافظی کردم و از خونه بیرون زدم.1 امتیاز
-
پارت سی و سوم سوار موتور شدیم و رفتیم همون پلاژی که دفعه قبل رفته بودیم. اونجا یه دکهی کوچیک داشت که یه پیرمرد تقریباً سیاهپوست، صاحبش بود. با دیدن مهیار از روی صندلیش بلند شد، به سمتش اومد و با یک لهجهی خاص جنوبی گفت: ـ پسر گلم کم پیدایی! مهیار رفت سمتش و بغلش کرد و گفت: ـ عمو کار و بار زیاده. بعد به من نگاه کرد و گفت: ـ ایشونم دوستمه، عسل. پیرمرده به من نگاهی کرد و با لبخند رو به مهیار گفت: ـ خب ایشالاً که خیره. کمی خجالت کشیدم. پیرمرده گفت: ـ بشینید بچهها! الان براتون یه کوفته درست میکنم که حض کنید از خوردنش. مهیار با لبخند گفت: ـ دمت گرم عمو. به مهیار نگاه کردم و گفتم: ـ آدم خیلی خونگرمی بهنظر میاد. ـ هم خونگرم و هم خیلی با معرفت. اون تایمی که من برای زندگی اومدم جزیره، خیلی سخت به کیشوندها خونه اجاره میدادن؛ یک مدت خونه همین عمو چنگیز میموندم، بهگردنم خیلی حق داره. به پیرمرد که مشغول درست کردن کوفتهها بود، نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه از چهرش... خب تو چه خبر؟ چی کار کردی این مدت؟ پاش رو پشت پاش انداخت و گفت: ـ هیچی بابا... مثل همیشه، میرفتم سرکار و میاومدم، میگذروندم دیگه. با حالت مرموزی گفتم: ـ دلت برای من تنگ نشد؟ جلو اومد، دماغم رو کشید و با لبخند گفت: ـ دلم برای وندی که خیلی تنگ شده بود. اون روز خیلی بهم خوش گذشت. تا غروب اونجا موندیم و بعدش، مهیار من رو به خونه رسوند. یک ماه و نیم کامل به همین شکل بین من و مهیار سپری شد. بیشتر اوقات، روزها چند ساعت باهم بیرون میرفتیم و وقت میگذروندیم، چون شبها هم اون سرکار بود و هم من باید روی پروژهام کار میکردم. به همین منوال، خیلی دوستانه میگذروندیم در واقع بهتره بگم که مهیار دوستانه میگذروند؛ چون من واقعاً خیلی بیشتر دوستش داشتم و فراتر از یه دوست میدیدمش اما متوجه بودم که وقتی زیاد بهش ابراز علاقه میکنم، اون کنارهگیری میکنه و نمیتونستم دلیلش رو بفهمم تا اینکه یک روز اتفاق عجیبی افتاد. روز یکشنبه که من، مهسا، ستایش و وحید مشغول طراحی ماکت تو طبقه وحید بودیم، متوجه شدم که تقریباً نصف روز گذشته و از مهیار هیچ خبری نیست.1 امتیاز
-
پارت سی و دوم تقریباً بعد ازسه ساعت و اندی، به شهرک دامون رسیدیم که همون اولش، یه پانسیون بود. قرار شد همونجا بمونیم. دو طبقه بود و طبقه بالاش، وحید میموند و طبقه پایینش، من و ستایش و مهسا. دوست داشتم هرچی سریعتر پیش پیترپن برم و سوپرایزش کنم اما استاد گفت که باید همه با هم به میکامال بریم و غرفهمون رو ببینم. تمام فکر و ذکرم پیش مهیار بود و اصلاً حواسم به گفتههای استاد نبود. وقتی که توضیحاتش تموم شد، همونجا باهاش خداحافظی کردم و به بچهها گفتم: ـ خب بچهها، من دارم میرم. مهسا بازوم رو گرفت و گفت: ـ کجا؟ با شادی گفتم: ـ پیش پیترپن. ستایش با تعجب و خنده گفت: ـ پیترپن دیگه کیه؟! مهسا بهش گفت: ـ بعداً برات تعریف میکنم... عسل بزار برسی، یکم نفس تازه کن، بعد برو! با هیجان گفتم: ـ نمیتونم دیگه صبر کنم، فعلاً. از میکامال بیرون اومدم و تاکسی گرفتم. گفتم من رو کوکولانژ پیاده کنه. طبق معمول، اونجا شلوغ بود. موتور مهیار رو دم در دیدم و یاد اون روز موتورسواری افتادم. از در ورودی داخل رفتم. دیدم روی همون میزی که اولینبار دیدمش، نشسته و داره کتاب میخونه. چون وقت ناهار بود و موسیقی زنده نداشتن، رستوران خیلی شلوغ نبود. از پشت سر رفتم و صداش زدم: ـ پیترپن! سرش رو بالا آورد، یکم مکث کرد و به سمت من برگشت و با تعجب گفت: ـ عسل خودتی؟! سرم رو با هیجان تکون دادم. قلبم داشت از جاش درمیاومد! از روی صندلی بلند شد و با لبخند بهم نگاه کرد. به سمتش دویدم. دلم چقدر براش تنگ شده بود! مهیار گفت: ـ دلم برات تنگ شده بود! فکر نمیکردم دوباره بتونم ببینمت. با شادی گفتم: ـ خواستم سوپرایزت کنم، از طرف دانشگاه برای یک پروژه اومدیم. ـ چقدرم عالی! پس یعنی یه مدت اینجایی، درسته؟ بهش چشمک زدم و گفتم: ـ آره. ـ خب پس بریم بیرون، امروز ناهار مهمون من. ـ قبوله، با موتور میریم؟ مهیار خندید و گفت: ـ میبینم که خیلی خوشت اومده از موتور. ـ میتونم بگم عاشقش شدم. ـ خوبه پس، بزن بریم!1 امتیاز
-
پارت سی و یکم ـ باز سفارش نکنم ها! مراقب خودتون باشین. خسته از غرغر و نصیحتهای ثنا، رو بهش گفتم: ـ باشه ثنا، صدبار گفتی. باز هم با عصبانیت گفت: ـ صدبار گفتم که رفتی عاشق شدی، بزار یکم دیگه هم بگم، شاید به حرفم گوش دادی. جفتتون رو کنترل میکنم، حواستون باشه! خندیدم و گفتم: ـ خیلی خب، باشه مامان دومم. بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم برات تنگ میشه. ـ ببین اینها رو نگو که خودمم الان میشینم گریه میکنم اینجا! مهسا گفت: ـ نه بابا! چه گریهای؟ بیا تو بغلم ببینم! بعد به سمت خونوادههامون رفتیم که باهاشون خداحافظی کنیم. مامانم که طبق معمول، نگران بود و بهم هزارتا سفارش کرد. موقع بغل کردن مارال، زیر گوشم گفت: ـ بدون پیترپن برنگردی ها! خندیدم و گفتم: ـ مامان اینها ببیننش، احتمالاً دور از جون، سکته میکنن. مارال آروم گفت: ـ خب بهش بگو موهاشو کوتاه کنه! ما تو خونواده، از این رسمها نداریم. دوتامون خندیدیم که مامان گفت: ـ باز شما دوتا چی دارین بهم میگین؟ مارال گفت: ـ هیچی بابا! داریم خداحافظی میکنیم دیگه. همین لحظه، استاد غفاری صدامون کرد: ـ بچهها وقت رفتنه. کیفم رو گرفتم و گفتم: ـ مراقب خودتون باشین. مامانم گفت: ـ توهم همینطور دخترم. اون طرف گیت رفتیم. درسته برای همیشه نمیرفتم اما تا بهحال، اینقدر ازشون دور نشده بودم. دلم خیلی براشون تنگ میشد اما از طرفی هم خوشحال بودم که دارم میرم پیش کسی که دوستش دارم. مدام فکر میکردم اگه بیشتر باهاش وقت بگذرونم، اون هم مثل من، عاشقم میشه و شاید دیگه من رو به چشم رفیق نبینه. ببینیم قراره توی این جزیره، چی برام رقم بخوره...1 امتیاز
-
پارت سیام مهسا با تعجب گفت: ـ یعنی الان تو ناراحت نشدی؟ ثنا خیلی عادی گفت: ـ نه، چرا ناراحت بشم؟ دیوانهای؟! ولی امیدوارم دفعه بعد که برگشتین، سر و سامون گرفته باشید. مهسا به پشتش زد و گفت: ـ خیلی بی شعوری! منو باش یک ساعت دارم مقدمه چینی میکنم که چطور بگم جنابعالی ناراحت نشی. ـ حالا شما دو تا رو نمیبینم که ناراحت میشم ولی بهتون تصویری زنگ میزنم و کنترلتون میکنم، اصلا نگران نباش. یه آخیشی کردم و گفتم: ـ تازه شاید هم یه تایمهایی بتونی مرخصی بگیری و بیای بهمون سر بزنی. ثنا خندید و گفت: ـ عسل جون دیگه اونجا جزیره عاشقها محسوب میشه، نه جزیره کیش؛ من اونجا چیکار دارم؟ ولی بعدش کلی خندید و گفت: ـ شوخی کردم بابا! حتماً میام، بهتون سر میزنم. ثنا نزدیک مغازه کفش فروشی پارک کرد که بریم لبو بخوریم. اون روز کلی گفتیم و خندیدیم. از اینکه قرار بود پیترپن رو دوباره ببینم، دل توی دلم نبود و با خوشحالی، منتظر شنبه هفته بعد بودم.1 امتیاز
-
پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.1 امتیاز
-
پارت چهارم رمان خاص خب دیگه بهتره برم تا اوضاعم از این بدتر نشده آخ آخ داره حضور غیاب میکنه دیگه بدتر همون طور که دارم خودمو برای یه توبیخ اساسی آماده میکنم یهو چشمش به من میوفته اااا چشام داره اشتباه میبینه این داره میخنده آخر الزمان شده ولله فکر کنم آرامش قبل از طوفانه توی همین فکر ها بودم که یهو صداش رو شنیدم که گفت :خانوم احسانی نمیشینید از تعجب دهنم اندازه ی غار علیصدر باز مونده بود اما گفتم برم بشینم تا پشیمون نشده معلوم نیست کدوم تخته سنگی امروز خورده تو مخ استاد سخت گیر ما که منو راه دادبه هر حال من از جناب سنگ عزیز کمال تشکر را دارم که امروز به یاری من آمد وای همین جوری که دارم در و گوهر میریزم براتون نشستم سر جام و میخ تخته شدم بهتره دیگه واقعا حواسم رو جمع کنم و مثل بچه ی آدم به درس دقت کنم تا رگ سخت گیری استاد گل نکرده و دوباره با یک حرکت نینجایی پرتم نکرده بیرون خخخخ... آخییییش...آزادی یعنی اینکه دیگه کلاس ندارم و میتونم برم خونه دستپخت مامان گل رو نوش جان کنم و سپس به سمت تخت قشنگم به مقصد یه خواب عااالی پرواز کنم همین جوری که داشتم باهاتون حرف میزدم از کلاس به پارکینگ دانشگاه رسیدم سوار عروسک قشنگم (ماشینم) شدم و یه آهنگ شاد گذاشتم (چون اگه آروم میزاشتم خوابم میگرفت و قطع به یقین با عروسک قشنگم به فنا میرفتیم )و به سمت خونه امون حرکت کردم وقتی رسیدم طبق قوانین همیشگی خونه امون که توسط مادر محترم تصویب شده اول رفتم دست و صورتم رو شستم و خشک کردم و لباسم رو با لباس خونگی عوض کردم و بعد وسایلم رو سرجاش گذاشتم و سپس با شنیدن آژیر معده ی عزیزم به سمت آشپزخونه دویدم و دیدم که به به مامان خانوم چه کرده همه رو دیوونه کرده1 امتیاز