به نام خدا
رمان: سایورا
ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه
نویسنده: الناز سلمانی
مقدمه:
یک روز، دانژه سنگی زیبا اما بیارزش پیدا میکند.
پدرش، که سنگشناس برجستهای است، تنها نگاهی به آن میاندازد و میگوید: "هیچ ارزشی ندارد."
اما دانژه نمیداند که درون این سنگ، چیزی پنهان شده است. چیزی که زندگیاش را برای همیشه تغییر خواهد داد.
امروز هوا عالی بود. از میان تمام روزهایی که همراه پدرم برای جمعآوری سنگهای ارزشمند به دل کوه میزدیم، یا آنقدر گرم بود که عرق از سر و رویم میچکید، یا باد، خاک را در چشمان بدبختم فرو میکرد. اما امروز... هوای دلچسبی داشت. نسیم ملایمی که میوزید، حسی از زندگی و اعتماد را در قلبم بیدار میکرد.
من جلوتر از پدرم راه میرفتم، با دقت چشم به زمین دوخته بودم و هر گوشه و کناری را کنجکاوانه بررسی میکردم. از کودکی رؤیای باستانشناس شدن را در سر داشتم و این سفرهای هیجانانگیز همراه پدر، تمرینی بود برای آیندهای که بیصبرانه انتظارش را میکشیدم.
با لذت روی زمین نشستم، انگشتانم را روی خاک نرم و سنگهای ریز و درشت کشیدم. ناگهان انعکاس نوری تیز و براق در گوشهی چشمانم درخشید. سنگی سیاه و صیقلی، انگار که پارهای از شب، در دل خاک پنهان شده باشد.
هیجانزده از جا پریدم. در همان لحظه، پایم روی سنگی لق پیچ خورد، اما این اتفاق هم مانعم نشد. کنار آن سنگ عجیب زانو زدم و با دقت نگاهش کردم. زیبا بود، بیش از حد زیبا. سطحش به طرز عجیبی براق بود، انگار نور خورشید را در خودش میبلعید.
پدرم که متوجه هیجانم شده بود، به سمتم آمد. نگاهی به سنگ انداخت و بیاهمیت شانه بالا انداخت:
«ارزشی نداره. وقتت رو تلف نکن، بیا بریم جلوتر!»
اما من چشم از آن سنگ برنمیداشتم. چیزی درونم میگفت نباید به این سادگی از کنارش بگذرم. پس به آرامی شروع به کندنش کردم.
پدرم نگاهی به من انداخت، سری از افسوس تکان داد و خندید:
«تو هیچوقت تغییر نمیکنی، دانژه!»
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸
از آنکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم.
لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید.
قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا
برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد.
آموزش درخواست ناظر
هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید.
درخواست نقد اثر
با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید.
درخواست کاور رمان
با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید.
درخواست انتقال به تالار برتر
همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید.
اعلام پایان
با تشکر
|کادر مدیریت نودهشتیا|
لبخند زدم، اما حسم از بین نرفت. چیزی درونم نمیگذاشت رهایش کنم. هرچه بیشتر اطرافش را میکندم، احساس مرموزی بیشتر در وجودم رخنه میکرد؛ انگار نخی نامرئی دور بدنم میخزید و تاب میخورد.
ضربان قلبم در گوشهایم میکوبید، عرق سردی روی پیشانیام نشست. با آخرین فشار، سنگ از دل خاک بیرون آمد.
و همان لحظه...
تمام حس و حال خوبم محو شد. انگار آن نخ نامرئی، این بار دور گردنم حلقه شده بود و نمیگذاشت نفس بکشم. یک لحظه هوای اطراف سنگین شد، مثل اینکه خود زمین هم نفسش را در سینه حبس کرده باشد.
در همان حال که درون این ترس غریب غرق بودم، ناگهان صدای پدرم را شنیدم—با وحشت بالا پریدم. انگار تمام آن نخهای نامرئی در یک آن از بدنم جدا شدند و به تاریکی گریختند.
سمت پدر دویدم و از دانشش استفاده کردم، انگار نه انگار که همین چند لحظه پیش چه هیجان عجیبی در وجودم پیچیده بود.
دنیای سنگها همیشه برایم شگفتانگیز بود؛ پر از رازهایی که انگار درونشان پنهان شده بود. من و پدر با هم بحث میکردیم، سنگها را بررسی میکردیم و او با حوصله راهنماییام میکرد.
بعد از ساعتها جستوجو میان خاک و سنگ، سوار ماشین شدیم. پدر قول داده بود که یک سنگ انتخاب کنم و بعد از برش، بسته به شانسم، از آن جواهری برایم بسازد. همین فکر، سر از پا نشناسم کرده بود.
بابا زبانی به لبهای خشکیدهاش کشید و گفت: «دانژه، آب یا چای بریز.»
با صدایی کشدار و بلند چشم! گفتم. برایش چای ریختم و با یک حبه نبات هم زدم. بعد از دادن چای، به ضبط ماشین ور رفتم و آهنگها را بالا و پایین کردم.
چشمهایم سنگین شد... نفهمیدم کی خوابم برد.
کابوسهایی نامفهوم، دویدنهای بیپایان، و صدایی که در گوشم طنین میانداخت.
صدایی که اسمم را صدا میزد. بارها و بارها، آرام و بعد بلندتر، انگار از جایی خیلی دور، یا شاید خیلی نزدیک...
میان تمام صداها، یکی آشنا بود. وقتی گوش سپردم، قویتر شد.
همان لحظه، نفسم برید. حس کردم دارم در جایی دیگر فرو میروم، در تاریکیای که هیچ پایانی ندارد.
با وحشت از خواب پریدم.
پدرم نگران به صورتم خیره شده بود، مدام اسمم را صدا میزد.
چشمهایش کهربایی روشنش با نگرانی میدرخشید.
نفسنفسزنان نگاهش کردم. چیزی درونم تغییر کرده بود.
دستی که مدام با آن تو صورتم میزد را پایین آورد و نگران لب زد:
«فکر کنم گرما زده شدی!»