رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. Alen

    Alen

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      313


  2. S.Tagizadeh

    S.Tagizadeh

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      282


  3. سارابـهار

    سارابـهار

    کاربر حرفه ای


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      192


  4. هانیه پروین

    هانیه پروین

    مدیریت کل


    • امتیاز

      1

    • تعداد ارسال ها

      665


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 03/03/2025 در همه بخش ها

  1. به نام خدا رمان: وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد ژانر: تخیلی، فانتزی، عاشقانه نویسنده: الناز سلمانی خلاصه: یک شب سرد و مه‌گرفته، صدای گریه‌ی نوزادی از دل تاریکی جنگل شنیده می‌شود. مردی داروساز گیاهی، آن شب نوزادی را زیر درختی کهنه پیدا می‌کند؛ نوزادی با چشمانی کهربایی‌ـ‌عسلی و موهایی طلایی که زیر نور ماه در پتوی سفید می‌درخشند. در سبد نوزاد، یک دستبند قدیمی و پتویی سفید بود که بر گوشه‌اش تنها یک نام دوخته شده بود: «سایورا». این دختر کیست؟ ریشه‌اش، نسلش، زاده‌اش چیست؟
    2 امتیاز
  2. داس کوچیکم رو تو دستم خسته فشار دادم. آفتاب امروز خیلی داغ بود. با این که کلاه گذاشته بودم، باز هم از روزنه‌های کلاه خودش رو به من می‌رسوند‌، بدنم خیس عرق و لباس به تنم چسبان‌تر شده بود. سرم رو با قیض بالا گرفتم، ولی با دیدن آسمان و پرنده‌های زیبا در حال بازی، لبخند زدم. چقدر پرنده‌ها خوش بودن! آهی کشیدم. یه حسی درون من بود؛ انگار که تو قفسم، در قفس بازِ ولی بال‌های من نمی‌دونست کجا باید بره پرواز کنه. جوری که ذهنم می‌گفت: « تو مال این جهان نیستی.» شب‌هام، یک ساله کابوس شده. هرشب خواب یه مرد رو می‌دیدم. مردی به زنجیر کشیده، روی یه سکو خاکستری که دورش به زبان عجیب واژه‌نویسی شده، قرار داشت. انگار خودِ اون واژه‌ها زنجیرش بودن، هرچی بیشتر تقلا می‌کرد تا تو خواب‌هام نزدیک بشه، زنجیر‌هاش محکم تر و واژه‌ها از درون می‌درخشیدن، داغ و نارنجی. اون مرد همیشه تو خوابم یه چیزی رو فریاد می‌زد: - تو، متعلق به اون جهان نیستی. برگرد... برگرد. هر وقت از خواب بیدار می‌شدم؛ حالم عجیب می‌شد، گیج و خسته می‌شدم. از چی نمی‌دونم، ولی می‌دونستم تحت تاثیر خواب‌هامم. بغض تو گلوم جمع می‌شد و اصلا تا شبش حال نداشتم. همش تکرار کلمه‌ای تو سرم می‌چرخید مثل این که جادویی تو سرم ریخته باشه. « آره، من مال این دنیا نیستم؛ ولی برای کجام؟ چرا این خواب رو می‌بینم؟ چرا حس‌های بد دارم؟ چرا یک ساله این خواب به من حمله می‌کنه؟» همیشه سوال‌هام ذهنم رو خسته می‌کرد، جوری که شبیه آلزایمری‌ها می‌شدم. با صدای پای آشنا که بیشتر از از ریتم عصا کوبیدنش به زمین می‌شناختمش، نزدیکم شد. سرم رو چرخوندم و به پدر پیرم نگاه کردم. با برخورد نگاهمون لبخند زد و گفت: - دیر اومدی، نگران شدم.
    2 امتیاز
  3. به عصای چوبیش چشم دوختم. یادمه رفتیم گیاه درون جنگل پیدا کنیم، یه چوب سر خم نظرم رو جلب کرد، اون روز چوب رو برداشتم و با داسم تراشیدمش. وقتی به بابا هدیه‌اش دادم خوشحال شد. از یاد اون روز لبخند زدم. گیاه‌های سبز و بشاش رو با داس چیدم. با همه خستگیم، شاد گفتم: - داشتم گیاه می‌چیدم. نگاهش غمگین بود. ولی لحنش رو شاد نشون داد. - دیگه بزرگ شدی سایورا! یه خانم شدی. اخم‌کردم. حرفش بو داشت! بابا هیچ‌وقت نمی‌گفت بزرگ شدم. چیزی تو سرم جیغ زد: « مسئله اربابه، مسئله اون مرد سه زن بود.» به چشم‌های محکم بابا نگاه کردم. چشم‌هایی که وقتی باز بودن به من امنیت کامل می‌دادن. دلخور جواب دادم: - بزرگ نشدم، نه بزرگ شدم نه خانم شدم. فکرش رو از سرت بیرون کن بابا. درسته رعیت زاده هستیم، ولی زندگیمون که دست ارباب روستا نیست! من تو رو ترک نمی‌کنم تا بشم زن چهارم ارباب. چشم‌هاش غمگین بسته شد. چشم‌هایی که تو شب تا وقتی من خوابم نمی‌رفت بسته نمی‌شد. بغض کردم و خودم رو به چیدن گیاه‌ها سر گرم کردم. ارباب روستا یه مرد چهل هشت ساله بود. سه زن داشت و همیشه چشمش به من بود. ولی بابا می‌گفت من بچه هستم هر وقت هجده سالم شد. الان من هجده سالمه ولی زندگیمه می‌خوام خودم تصمیم براش بگیرم. صدای بابا گوشم رو پر کرد. صدایی که وقتی رعد و طوفان یا صدای زوزه می‌اومد، برای من لالایی می‌خوند. - به نظرت احترام می‌ذارم دخترم. راستی سایورا، اون دارویی که بهت گفتم رو یاد گرفتی درست کنی؟ شاد شدم. فکر ارباب از سرم به طرز حیرت آوری از بین رفت. انگار هیچ وقت تو ذهنم نبود. با شادی لب باز کردم. - هوم، آره بابا تونستم. مطمئنم تونستم. من هم مثل شما طبیب میشم یه روزی؟ قهقهه مستانه زد، پر از تحسین برندازم کرد. - شیرینکم، میشی میشی در آینده طبیبی بهتر از من میشی که روستا روی تو حساب باز می‌کنه. تو حتی یاد گرفتی، از مامای روستا یاد گرفتی چطور نوزادی رو از بطن یه مادر بیرون بیاری. رنگ به گونه‌هام دوید. قابله بودن رو از پونزده سالگی یاد گرفتم. یعنی میشه روزی کاملا طبابت یاد بگیرم؟ سبد گیاه دارویی رو بغل گرفتم، مطمئن سر تکون دادم. - حتما میشم بابا، فقط منو ببین. پسری نا‌آشنا فریادزنان، با نفس‌های بریده و رنگ پریده سمت ما دوید. - طبیب... طبیب التماس می‌کنم، دیگ آبجوش روی بدن خواهرم ریخته کمک کن طبیب. شوک بدنم رو گرفت؛ اما ذهنم تلنگر زد. الان وقت خشک شدن نیست باید اون دختر رو نجات بدیم. پاهام منو سمت کلبه کوچک خودمون کشید، کلبه‌ای که اواخر تابستون پدر سقفش رو تعمیر می‌کرد، مبادا ما رو تو زمستون بکاره. در کلبه رنگ و رو پریده رو باز کردم. کیف طبیبی پدرم مثل همیشه کنار در بود، برای مواقع ضروری تا همیشه جلو دست باشه. کیف قهوه‌ای که از عمر زیاد پوست چرمش نازک کنده شده بود. سبد گیاه‌ها رو زمین گذاشتم و کیف رو برداشتم دویدم. حالا جون اون دختر دست ما بود، نباید وقت کشی می‌کردیم. در حین دویدن گفتم: - آقا پسر بدو بریم، من کمک‌های اولیه رو انجام میدم تا بابام بیاد‌. پسر با چشم‌هایی براق از من جلوتر دوید. کیف ر‌ محکم‌تر تو بغلم گرفتم، مثل این که جونم به این کیف بسته‌ست. تو دویدن مشامم پر از بوی خوش و غرق شلتوک شد. آرامشی که از این بو همیشه روحم رو قلقلک می‌داد، بی مثال به هر بویی بود. پسرک خیلی تند می‌دوید! معلومه حسابی عجله داره و دلش آشوبه. سنگی زیر پاهام قل خورد و خواستم با سر تو کمر پسر برم، خودم رو کنترل و تعادلم رو حفظ کردم. نفسم رو وحشت زده بیرون دادم. به دویدنم ادامه دادم ولی حس کردم یه چیزی سر جاش نیست! چرا ما داریم از این ور میریم؟ پسرک فریاد زد: - اونجاست ببین ببین... کلبه ما اونجاست. نگاه کردم. کلبه‌ای اونجا نبود!
    1 امتیاز
  4. سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان
    1 امتیاز
  5. درود تبریک میگم. https://forum.98ia.net/topic/7-درخواست-ویراستار-رمان-تکمیل-شده/?do=getNewComment
    1 امتیاز
  6. 1 امتیاز
  7. بانو محتوای اسپم از داخل رمانتون پاک شد با خیال راحت پارت گذاری کنید✨️🌱
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...