تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/06/2025 در همه بخش ها
-
به نام خدا نام داستان: موش قرون وسطی داستانی درباره نقش کوچکترین موجودات در تغییر بزرگترین سرنوشتها ژانر: درام-تاریخی، اجتماعی-انتقادی، فلسفی خلاصه: در روستای کوچک ناجنز، پسر جوانی به نام کریستوف در جهانی پر از تضاد رشد میکند؛ جهانی که کلیسا با وعده های بهشت، سکه های مردم را میرباید و پدرش الکساندر، مردی که به انسانیت بیش از دینِ تحریف شده باور دارد، در سکوت به مبارزه با فساد برمیخیزد. الکساندر، اما، به جرمِ عشق ورزیدن به حقیقت، سرنوشتی تراژیک پیدا میکند و کریستوف را در آغوش کلیسایی تنها میگذارد که ادعای نجات روح انسانها را دارد... سالها بعد، کریستوف در دلِ نظامی مذهبی پرورش مییابد که بیماری، فقر، و ترس را به نام خدا توجیه میکند. اما رازهای پدر، خاطراتِ مهربانی هایش، و دیدار با مردی مسلمان در واتیکان، چشمان او را به حقیقتی بزرگتر میگشاید: «خداوند در قلب هاست، نه در دیوارهای کلیساها». حالا کریستوف باید انتخاب کند؛ آیا تسلیمِ تاریکی میشود یا راهی را ادامه میدهد که پدرش با خون خود نشانه گذاری کرده است؟ این داستان، روایتی تکان دهنده از نبردِ همیشگیِ انسانیت با قدرت، فریب، و تعصب است. داستانی که با مرگها آغاز میشود، با شهامت زنده میماند، و با امیدی پایان مییابد که هرگز نمیمیرد... خواندن این اثر را به هیچکس توصیه نمیکنیم مگر آنکه بخواهید دنیایی را ببینید که در آن، حتی یک موش کوچک هم میتواند نمادِ انقلابی بزرگ باشد.3 امتیاز
-
2 امتیاز
-
در رابطه با فعل و فاعل و متن میان دیالوگ ها توضیحی که برای زهرا نوشتم رو بخون کامل متوجه میشی و اما بیشتر شدن توصیف رمان: برای نوشتن رمان پیش از هرچیزی لازمه که بتونی تصویر رمانت رو به مخاطب انتقال بدی جوری که بتونه بعد از خوندن متن رمان رو توی ذهنش تصور کنه. کار سختی نیست اصلا، ساده ترش اینه باید متنت قابل تصویرسازی ذهنی برای خواننده باشه. حالا چطور اینکارو انجام بدی؟ لازمه حین نوشتن رمان، از توصیفات مختلفی توی متن استفاده کنی و همه چیز رو برای مخاطب ساده و شفاف کنی. مثلا: توصیف احساسات میتونه بهترین پل ارتباطی بین مخاطب و رمان باشه، اینجور که حس لحظه ای کاراکتر در موقعیت های مختلف رو بنویسی. مثلا اگر مخاطب موقع ورود به خونه احساس راحتی میکنه، بهتره اینو بگی. یا از شنیدن فلان حرف عصبی میشه. یا با دیدن فلان تصویر حالش بد میشه و استرس میگیره یا مثلا درد شدیدی رو موقع بریدن دستش تجربه میکنه. چطوری؟ یه متن بدون توصیف احساسات: - دیگه نمیخوام ببینمت. پشتش را کرد و سمت خروجی راهی شد. اما شکل درست و احساس دار متن این میشه: - دیگه نمیخوام ببینمت. قلبش از شنیدن این حرف فشرده شد. اشک در چشمانش حلقه زد و بغض راه تنفسی اش را بست. هیچ وقت فکرش را نمیکرد این حرف را از معشوقش بشنود. چه بی رحمانه ارزش حضورش را، خاطراتشان را و عشقش را در هم شکسته بود. در مقابل آن حجم از بی احساسی، حرف به زبانش نمی آمد. سکوت را ترجیح دد و پشت به او، سمت خروجی راهی شد. شاید سکوت سنگین ترین جواب بود. متوجه توصیف احساسات شدی؟ اما علاوه بر احساسات گاهی اوقات لازمه مکان هم بنویسی. یعنی مکان هایی ک شخصیتت میره مشخص باشه مخصوصا مکان های مهم، اما مکان های بی اهمیت هم در حد یه تصویر ذهنی به مخاطب اطلاعات بده. مثلا: وارد داروخانه شد و یک بسته استامینوفن خرید. کامل ترش میشه: وارد داروخانه شد. برق تیز سرامیک های سفیدش(مکان) سردردش را تشدید میکرد(احساس). قدم هایش را سمت کانتر سفید رنگ با جداره شیشه ای کشید و خیره به پسری(توصیف اشخاص حاضر) که سرد نگاهش میکرد(شخصیت پردازی برای کاراکتر فرعی) سلام کرد. - سلام. یه بسته استامینوفن 100 میخواستم.(دادن جزییات) مرد سلامش را آرام پاسخ داد و از سبد زیر پایش یک بسته قرص خارج کرد. نور محیط داشت حالش را بهم میزد و دعا دعا میکرد زودتر آنجا را ترک کند و... لازمه شخصیت پردازی کنی. یعنی برای هر کاراکتر رمانت یه شخصیت در نظر بگیر، مثلا فلان شخصیت همه بیخیاله، یا یکی که زود عصبانی میشه یا یکی که شخصبت آروم و متینی داره. لازمه همه اینا رو توی متن نشون بدی مثلا: رضا ادم بدی بود. درستش: رضا بی توجه به زجر کشیدن گربه ای که با ماشین به او زده بود، پدال گاز را تا ته فشرد و باری دیگر استخوان های آن حیوانی را زیر تایر ها له کرد. (اینجا داریم نشون میدیم بدی رو و به مرور توی متن کل رمان باید حفظ بشه این شخصیت) اگر جایی متوجه نشدی بگو بیشتر توضیح بدم برات2 امتیاز
-
به نام خالق جان نام داستان: ماه را پیدا میکنم نام نویسنده: ماسو ژانر: تینیجری، اجتماعی خلاصه: دارم غرق میشوم، در مرداب حماقت، هر چقدر دست و پا میزنم، بیشتر فرو میروم، نمیدانم چه شد! چطور از این مرداب سر در اوردم! فقط میدانم من تنها مقصر نیستم. مقدمه: پرسید: شنا کردن بلدی؟ خنده ام گرفت و با چشمان گرد گفتم: چرا باید شنا کردن یاد داشته باشم؟ بانگاه خیره، لبخندم را که داشت، هر لحظه محو تر میشد، از نظر گذراند و گفت: چون قراره غرق بشی.1 امتیاز
-
نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت میباشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیدهاید. زنی که گردن و دستهایش، همیشهی خدا کبود بود. همهی ما داستان ناهید را شنیدهایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جملهی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژهی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇1 امتیاز
-
نام اثر: چهارصفر نام نویسنده: سحر تقیزاده مقدمه: میخواهم اگر مُردم بگوییم؛ مرا در گودال های ترقوههایت چال کنند و یا مرا بسوزاند و خاکسترم کنند، داخل عطری که عاشقش هستی بریزند با هر بار استفاده از آن عطر عین حریری بر روی تنت حک شوم و هیچ گاه بوی این عطر از تنت پاک نشود. یا بگویم اگرمردم موهایش را بتراشید و نگذارید جز من دست هیچ دختری بر تار های مویش بخورد و آنهارا بهم بریزد.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت هفتاد همونجورم ریز ریز میخندید. از حرکاتش خندم میگرفت اما سعی میکردم به روی خودم نیارم و گفتم: ـ یوسف میشه مسخره بازی درنیاری؟ داشت دکمههای لباسش رو باز میکرد که سریع رفتم سمت هالش. اینبار اون با خندهای که سعی میکرد کنترلش کنه، گفت: ـ باور کن دارم جدی میگم. خیلی حالم بده بخدا. حتی نمیتونم رو پاهام وایستم. رو مبل نشستم و با صدای بلند گفتم: ـ خیلی غر میزنی یوسف. بجنب دیگه. یه چشمی گفت و رفت. پاشدم و رفتم تو آشپزخونش و تو یه ظرف آب سرد ریختم و با حوله گذاشتم کنار تخت. دیدم یه پنج دقیقه بعد همونجوری که از لرز دندوناش داره بهم میخوره اومده بیرون. بهش کمک کردم و تا اتاقش آوردمش. درسته داشت مسخره بازی درمیورد که وانمود کنه حالش خوبه و چیزیش نیست. اما واقعا رنگ از روش رفته بود و به زور سر پا وایساده بود. فکر اینکه ویرایش بشه، واقعا دیوونم میکرد. احساساتم برام ناشناخته بود ولی این روزا متوجه شدهبودم که یه دل نه صد دل عاشق این آدم شدم و واقعا نمیتونم بدون اون زندگی کنم. همینجور که بهش کمک میکردم تا دراز بکشه، با لرز گفت: ـ واقعا خجالت کشیدم. دلم نمیخواست منو تو این حال ببینی باران. این حرفای بی ربطی و تعارفای مسخرش واقعا اعصابم رو خورد میکرد. همش میخواست که به روی خودش نیاره که چقدر دوسش دارم. با عصبانیت نگاش کردم و بهش گفتم: ـ نه بابا؟؟ حالت عادی که دکمههای لباست تا پایین بازه و میرین مراسم بین اونهمه دختر خجالت نمیکشی؟ حالا واسه این لحظه که من تو حال مریضا دیدمت، خجالت کشیدی؟ یوسف بلند خندید و نیم خیز شد و گفت: ـ یه دقیقه وایسا. تو داری حسودی میکنی از اینکه من دکمههای لباسم رو باز میذارم؟ اینبار منم نمیخواستم گردن بگیرم. همونجور که آب حوله رو میچلوندم با تته پته گفتم: -ن..نه چه ربطی داره؟ بهم زل زده بود و گفت: ـ به من نگاه کن. راستشو بگو. به چشماش نگاه کردم. حرفی که تو دلم موند رو به زبون آوردم و گفتم: ـ آره حسودیم میشه. خیلی زیادم حسودیم میشه اما برای تو چه فرقی میکنه؟ روز به روز خودت رو از من دورتر میکنی و میدونی چی برام سخت تره؟1 امتیاز
-
پارت شصت و نهم یوسف سعی داشت وانمود کنه که چیزیش نیست. بنابراین با لبخند گفت: ـ نمیخواد باران. باور کن یکم بخوابم خوب میشم. چیزیم نیست ، نگران نباش. ولی من داشتم از نگرانی میمردم. فکر اینکه چیزیش بشه داشت دیوونم میکرد. بنابراین بدون توجه به حرفاش رفتم تو حموم خونش و شیر آب سرد و کامل باز کردم. یوسف با تعجب نگام میکرد و گفت: ـ چیکار میکنی باران؟ خیلی عادی گفتم: ـ باید بری زیر دوش آب یخ. خندید و گفت: ـ من چجوری با این وضعیت برم زیر دوش؟ از شیطنتش خندم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: ـ زود باش یوسف. خیلی تب داری. با صدای بلند خندید و با همون صدای گرفته گفت: ـ نه منظورم اینه که من الان اونقدر جوون ندارم رو پاهام وایستم. نمیتونم برم زیر دوش واقعا. یخ میکنم. اصلا به حرفاش توجهی نمیکردم. واقعا که این مردا مریض میشن، از بچهای کوچیک هم بچه تر میشن. از حموم اومدم بیرون و با جدیت بهش گفتم: ـ بهونه نیار. دکتر هم که نمیری. باید به حرفام گوش بدی. خندید و گفت: ـ چشم خانم دکتر. از لحنش خندم گرفت. تا چند ثانیه همینطور وایساده بودیم و بهم نگاه میکردیم که یوسف با خنده این سکوت رو شکوند و گفت: ـ خب. با تعجب نگاش کردم و گفتم: ـ چی؟ با دستاش به حمام اشاره کرد و گفت: ـ میخوام برم دوش بگیرم اگه اجازه بدی. از اینکه یهویی اینقدر خنگ شده بودم، یکم خجالت کشیدم. سریعا دستم رو به حالت تسلیم بردم بالا و گفتم: ـ ببخشید اصلا حواسم نبود. الان میرم اون سمت. داشتم میرفتم که بازم با خنده گفت: ـ البته برای من که مسئلهای نیست اما برگشتم سمتش و با عصبانیتی که مقداری خنده هم قاطیش بود گفتم: ـ یوسف. اینبار یوسف دستش رو به حالت تسلیم برد بالا و گفت: ـ باشه ببخشید. ساکت شدم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
وایب کارای داستایوفسکی رو گرفتم از مقدمه داستان. خلاصهشم منو یاد قلعه حیوانات انداخت. پر مضمون و عمیق! سبک خاص تو1 امتیاز
-
مقدمه: در دل روستایی محصور در سایههای سنگین قرون وسطی، جایی که زمزمههای دعا با صدای سکهها درهم میآمیزد، داستان «موش قرون وسطی» آغاز میشود. این روایت، سرگذشت کریستوف است؛ کودکی که در جهانی پر از تضاد میان ایمان و فساد، انسانیت را چون مشعلی در تاریکی به دوش میکشد. پدرش، الکساندر، باور دارد خداوند در نیکی آفریدهشدگان نهفته است، نه در دیوارهای بلند کلیساها یا جیبهای پر از سکه کشیشان. اما در دنیایی که دین به ابزاری برای سلطه تبدیل شده، صدای حقیقت چه سرنوشتی خواهد یافت؟ «بهشت را به سکه میفروشند، ای دریغا! خدا در دل انسان هاست، نه در این خانهی خاموش.» داستان، سفر پر فرازونشیب کریستوف را روایت میکند؛ از روزی که پدرش در برابر جهل و طمع کلیسا قد علم میکند تا زمانی که خود او، زخمخورده از تازیانههای نقرهای و زندان تاریکِ باورهای تحریفشده، به درکِ ژرفی از انسانیت میرسد. اینجا جنگ بر سر ایمان نیست، جنگ بر سر حقیقت است؛ حقیقتی که گاه در قالب هماتاقی مسلمانی نمود مییابد که میگوید: «جنگ برای چیست؟ خداوند یکتا، در قلب هر انسانیست که بر نیکی پا میفشارد، بیآنکه نامی از دین بر زبان آرد.» در این مسیر پرپیچوخم، کریستوف میآموزد که انسانیت، زبانی جهانی است؛ زبانی که نه در دعاهای کشیشان، که در مهربانی به موشهای گرسنه و تقسیم نان با نیازمندان طنین میاندازد. داستانی که پایانش، آغازی است بر فروپاشی دیوارهای جهل و روشناییِ عصری جدید ...1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت شصت و هشتم همینجور که داشتم تو آینه شالم رو مرتب میکردم، گفتم: ـ گرچه که این آقا یوسف روز به روز داره از من دورتر میشه ولی من واقعا نمیتونم دوسش نداشته باشم. دست خودم نیست. پانتهآ که همینجور داشت پارچههای تن عروسکش رو میدوخت، گفت: ـ منم ایندفعه که گفتی به رفتارش دقت کردم، مثل قبل صمیمی برخورد نمیکنه. تو نتونستی بفهمی داستان چیه؟ برگشتم سمتش و گفتم: ـ یکی دوبار که پرسیدم منو کامل پیچوند. حتی بهش گفتم ازم کار اشتباهی سر زده؟ میگفت نه مربوط به خودمه. پانتهآ با کلافگی گفت: ـ همینجوریشم نمیشه متوجه شد که تو ذهن این پسرا چی میگذره. باز اینایی که بالای سی سالن رو با چاقو باید دهنشون رو وا کرد تا ببینی چشونه. از تشبیهش خندیدم و گفتم: ـ پس من میرم. پانتهآ فقط زیر خورشت رو کم کن نسوزه. پانتهآ گفت: ـ باشه. رفتم بیرون و زنگ خونش رو زدم. در رو باز نکرد. دوباره زنگ زدم. میدونستم که خونه است، چون کفشاش دم در بود. با خودم فکر کردم شاید داره تمرین میکنه که صدای زنگ رو نمیشنوه اما صدای آهنگ نمیومد. یهو با یه قیافه پریشون شده اومد و در ذو باز کرد. از ترس داشتم سکته میکردم. دیدم کلی سرفه میکنه و رنگ از صورتش رفته، بدون اینکه چیزی بگه دمپاییم رو درآوردم و رفتم داخل و با استرس گفتم: ـ چیشدی؟ با صدایی گرفته گفت: ـ هیچی بابا فکر کنم یکم سرما خوردم. استراحت کنم خوب میشه. تب سنجش که روی میز عسلی بود برداشتم و گذاشتم روی سرش. بعدش که برداشتم دیدم داره توی تب میسوزه. با ترس گفتم: ـ داری تو تب میسوزی یوسف. بزار کمکت کنم لباست رو بپوشی و بریم دکتر.1 امتیاز
-
پارت شصت و هفتم یکماه بعد باران عروسک رو به پانتهآ نشون دادم و گفتم: ـ پانتهآ آخرین عروسکمم آماده شد. چطوره؟ پانتهآ که خیلی خوشش اومده بود با تایید گفت: ـ عالیه باران. امروز استاد گفت برای تمرین میریم سالن قشقاوی. بهرحال آخر هفته دیگه اکرانه. استرس وجودم رو گرفته بود و خیلی دل نگران بودم ولی نمیدونستم که دلیلش چیه. این روزا یوسف هم روز به روز انگار ازم دورتر میشد. حس میکردم نسبت بهم خیلی سرد شده. با نگرانی گفتم: ـ آره ولی یکمم استرس دارم. پانتهآ گفت: ـ نه بابا تو باز خوبی. استاد فقط به کار من والمیرا ایراد میگیره. خندیدم و یه نگاه به گوشیم انداختم و دیدم یوسف از دیشب تا حالا آنلاین نشده که جوابم رو بده. پانتهآ گفت: ـ چیشد؟ هنوز جواب نداد؟ با ناراحتی گفتم: ـ نه. پانتهآ سعی کرد بهم دلگرمی بده و گفت: ـ شاید خوابیده باشه. مرتضی هم میگفت که دیشب دیر از مراسم برگشتن. تو این زمان برخلاف من و یوسفژ پانتهآ با موری خیلی باهم صمیمی شده بودن و کلی باهم وقت میگذروندن. موری برخلاف یوسف آدمی بود که زندگی رو اصلا سخت نمیگرفت و هر چیزی که به دلش میومد رو انجام میداد. چندباری هم که باهاش برخورد داشتم، حس کردم که واقعا از پانتهآ خوشش میاد. خلاصه رو به پانتهآ گفتم: ـ بابا این هیچوقت بیشتر از یازده نمیخوابه. پانته آ خندید و گفت: ـ ماشالله ساعت خوابیدنش هم درآوردی. استرس بهم غلبه کرد و قلبم با تپش زیاد میکوبید. گفتم: ـ برم خونش زنگ بزنم؟ به بهونهی درامز. پانتهآ که نگرانیم رو دید گفت: ـ آره حالا که اینقدر دل نگرانی برو ببین چه خبره.1 امتیاز
-
پارت شصت و ششم بازم بدون اینکه نگاش کنم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین با اعتراض گفت: ـ آره؟ فقط همین. میدونستم هدفش از این سوالا اینه که یجورایی باران رو بهم وصل کنه و سر و ته این قضیه رو بهم ربطی بده. بنابراین با کلافگی گفتم: ـ خب تو چی دوست داری بشنوی؟ نسرین رفت روی مبل روبروم نشست و گفت: ـ چمیدونم. حس میکنم که کمی خوشت اومده انگار. لیوان رو گذاشتم روی میز و گفتم: ـ به فرضم که خوشم اومده باشه، این چی رو توی زندگیم تغییر میده نسرین؟ چرا تو یا موری یجوری حرف میزنین که انگار نمیدونین تو زندگی من چه اتفاقی افتاده! نسرین با اعتراض گفت: ـ وای داداش توروخدا ولکن. هنوزم به اون قضیه فکر میکنی؟ دیگه تمومش کن. قرار نیست که هر دختری مثل مرجان باشه.الانم رفته بیخیال تر از همیشه داره زندگی میکنه. تو هنوز داری خودت رو با تنهایی مجازات میکنی. نمیفهمیدن. اعتماد کردن دوباره برام مثل عذاب جهنم بود. درسته قلبم مدام حرفای بقیه رو تکرار میکرد اما من که دیگه پسر هیجده ساله نیستم. نمیتونم با احساسم تصمیم بگیرم. خیلی ناراحت کنندست ولی نمیتونم. با ناراحتی گفتم: ـ نمیتونم اعتماد کنم نسرین. چرا نمیفهمی؟ این دختر فکر نمیکنم بیشتر از بیست و پنج سالش باشه. اگه از یکی دیگه خوشش بیاد چی؟ اگه بفهمه من قبلا جدا شدم تو روم هم نگاه نمیکنه. بنظرت کدوم دختره امروزی این چیزا رو تحمل میکنه؟ نسرین اینبار با چهرهای غم زده از حرفای من گفت: ـ داداش ولی پریدم وسط حرفش و گفتم: ـ ولی بهتره که من برای خودم دردسر جدید نتراشم. حالا که کارم افتاده رو غلطک و بالاخره داره هنرم دیده میشه، همه چی رو خراب نکنم. نسرین شونهای بالا انداخت و گفت: ـ چی بگم داداش. زندگی خودته. خودت میدونی.1 امتیاز
-
پارت شصت و پنجم باران نگاهی به نسرین کرد و گفت: ـ باز میارمش. نسرین با لبخند رو به باران گفت: ـ مامانم گفته بود همسایه جدید اومده تو ساختمون. ماهتیسا هم دیروز یکسره از شما میگفت. خوشبختم از آشنایی باهاتون. بعد دستش رو سمت باران دراز کرد و باران هم متقابلاً دست داد و با خوشرویی گفت: ـ منم همینطور. خیلی دختر شیرینی دارید. خدا حفظش کنه. نسرین گفت: ـ مرسی عزیزم. بعدشم با ما خداحافظی کرد و با ماهتیسا رفت تو خونش. نسرین با نگاهی پر از سوال بهم نگاه میکرد. میدونستم الان داره از فضولی میترکه تا راجب باران ازم بپرسه. با بیخیالی رفتم سمت آشپزخونه که قهوه درست کنم. نسرین با لبخند مرموزی اومد سمتم و گفت: ـ داداش چه خبره؟ این دختر از خونه تو اومد بیرون؟ بدون اینکه برگردم با خونسردی گفتم: ـ آره نسرین. چیشده مگه؟ نسرین لبخند ریزی زد و گفت: ـ چمیدونم والا. ایشالا که خیر باشه. قهوم رو گرفتم و رفتم رو مبل نشستم و گفتم: ـ داشتم بهش درامز یاد میدادم. نسرین دوباره گفت: ـ ولی تو توی خونه به کسی آموزش نمیدی که. یه لب از قهوهام خوردم و گفتم: ـ خب حالا. گفتم همسایه است، بحثش فرق میکنه. نسرین برای خودش یه لیوان آب ریخت و بازم با لبخند موریانه گفت : ـ ولی داداش دختر خوشگلیه نه؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام درخواست انتقال رمان از خِطه مارها به تالار برتر و یا دو تالار دیگه رو دارم.😊1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
دیالوگ ها تا زمانی که مشخص باشه از کدوم کاراکتره و قابل درک باشه گفتگو برای مخاطب لزوم به استفاده از منولوگ نداره. اصولا تا سه دیالوگ میتونه پشت سرهم بیاد و درصورتی که دیالوگ ها بیشتره صرفا همین که توی منولوگ مشخص کنید از زبون کدوم کاراکتر دیالوگ بعدی میاد کفایت میکنه، لزوما نیاز به توصیف نیست. گاهی میتونه به شکل: فلانی گفت: _ فلانی سرش را خارش داد و گفت: _ فلانی نفس عمیقی کشید، نیم نگاهی به طراف انداخت و گفت: _ فلانی دست در جیب کتش برد و درحالی که اسکانس های آبی خشک را لمس میکرد، لبخندش را مهار کرد و گفت: همونطور که مشخصه از لفظ ساده گفت تا اضافه شدن توصیفات، فضا سازی و شخصیت پردازی، منولوگ بین دیالوگ ها میتونه متغیر باشه و این بسته به سبک رمان و قلم نویسنده ست. اما برای تصویر سازی قوی تر مخاطب میتونید از احساسات و توصیفات قبل دیالوگ استفاده کنید اما در گفتگو های ساده که محتوای خاصی نداره اصلا نیاز به توصیفات و پیچیدگی نیست. مثلا برای احوال پرسی یا دیالوگ های روتین که به خودی خود برای مخاطب کلیشست وقتی بیای توصیفات و منولوگ های سنگین اضافه کنی بیشتر برای مخاطب خسته کنندست. اما به عکس در مواردی که یه گفتگوی حساس عاشقانه، یه موقعیت جدی یا حتی صحنه های اکشن و جنایی و موقعیت های احساسی شدید مثل خشم یا درموندگی نوشته میشه، بهتره مثلا در مکالمه بین دو شخصی که دعوا میکنن به جای این مورد: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم - صبر کن، اینکارو نکن! حرف میزنیم. - من حرفی با تو ندارم، گفتم جلو نیا! از این مورد استفاده بشه هم کیفیت قلم نویسنده رو بالاتر میبره هم در نظر خواننده جذاب تر و به یاد موندنی تر میشه: لبه پشت بام ایستاده بود. فاصله اش تا سقوط بند به یک قدم بود. صدای گرفته از گره اش را به سرحد فریاد رساند: - ازت متنفرم! یه قدم دیگه جلو بیای میپرم. وحشت در دل آریان بیدار شد. دست هایش را به نشان التماس باز کرد و با نهایت ترس سعی کرد دخترک مقابلش را آرام کند: - صبر کن. اینکارو نکن! حرف میزنیم. پوزخند غمناکی به لبان دخترک نشست. برای حرف زدن دیر بود... یک قدم جلو آمده آریان را با نیم قدم دیگر به سمت عقب جبران کرد. یک تکان ریز کافی بود تا از آن ساختمان ده طبقه سقوط کند - من حرفی با تو ندارم. گفتم جلو نیا! تفاوت این دو دیالوگ رو مقایسه کن خودت متوجه میشی که چه جاهایی نیاز به توصیف هست و چه جاهایی نوشتن منولوگ اضافست. درمورد دیگه، جا به جایی فعل و فاعل، گاهی اوقات تعقیر جای فعل میتونه زیبایی جمله رو زیباتر کنه. البته که در مواردی هم حذف فعل داریم اما اصول جمله بندی نثر ساده فارسی اینجوریه ( نهاد، فاعل، فعل) فعل همیشه جمله رو به پایان میرسونه اما این به این معنی نیست که حتما توی رمان نویسی باید فعل اخر بیاد، شاید نویسنده صلاح دید جملش اونجور قشنگ تره، فقط، تاکید میکنم در مواردی که درک معنایی جمله دچار مشکل بشه عوض شدن جای فعل و فاعل مشکل داره مثلا: بست در رو. جمله اشتباه نیست اما وقتی به شکل (در رو بست) بیاد صد در صد مفهوم رو بهتر میرسونه. یا مثلا آمد پایین رو به روی او. _ این جمله میتونه به شکل های ( پایین آمد. رو به روی او! (اینجا فعل آمد از پایان رو به او به غریبه لفظی حذف میشه. چون به خودی خود منظور رو میرسونه و مشابه فعل وجود داره) گاهی فعل خودش نقش یه جمله مستقل رو داره و استقاده از اون توی جمله طولانی بصورت مجزا نمیتونه معنی این باشه که جای فعل و فاعل عوض شده. مثل: نمیتوانست! آمال آرزو هایش در هم شکسته بود. (نمیتوانست اول یه جمله مستقل شمرده میشه و این متن شامل دو جمله هست) بصورت خلاصه در 90 درصد موارد استقاده از فعل پایان جمله صحیح تره و درک مطلب رو بالاتر میبره. اگه توضیحات من با رمانت مغایرت داره یه دور خودت بخون اصلاح کن من ادامه رمان رو وقت نکردم هنوز بخونم، اگر لازم میدونی ویرایش کنی بعد من بررسی کنم یا الان چک کنم, @Teimouri.Z1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
[شخص سوم] لاریس، همیشه به زندگی در مارشیا و قوانین سفت و سخت آن مخالف بود. او در زیر میلههای قصر ملکه با اشتیاق و نور امید، برای کشف دنیای انسانی بال بال میزد. «آیا واقعاً دنیای انسانها اینقدر شگفتانگیز و رنگارنگ است؟» این سؤال همیشه در ذهنش میچرخید. یک روز، وقتی لاریس در دل جنگلهای جادویی مارشیا به گشتوگذار با ظاهر انسانی مشغول بود، صدای عجیبی را از دور شنید. صدای خنده و شادی بچهها به گوشش رسید. کنجکاوی او را به سمت صدای زیبا کشید و قدمهایش را سریعتر کرد. در زیر سایههای درختان، او نور خورشید را که از لابهلای شاخ و برگها میتابید مشاهده کرد و احساس هیجان انگیزی درونش زنده شد. لاریس آرام به لبه جنگل نزدیک شد، و پا به دنیای انسانی گذاشت. او هرگز حتی تصور نمیکرد که چهرههای انسانی چقدر شگفتانگیز و متنوع هستند. در آن زمان لاریس تصمیم گرفت که به این دنیا نزدیکتر شود، غافل از این که این تصمیم او را در مسیری ناشناخته و به شدت خطرناک قرار میدهد. اما خوشحالی لاریس چندان دوام نیاورد، او در حالی که با حیرت به اطرافش نگاه میکرد، احساس تنهایی و سردرگمی به او غلبه کرد. به آرامی درختان بلند را پشت سر میگذاشت و به فضای باز و ناآشنا و دلپذیری که در مقابلش بود، نگاه میکرد. احساس غریبی در دلش حک شده بود. این دنیای جدید بسیار متفاوت بود؛ سرشار از نور و رنگ، با عطرهای گوناگون و صدای زمزمه مردم که همانند آواز پرندگان در گوشش طنینانداز میشد. «آیا فقط همین قدر زیبایی در دنیا وجود دارد؟» با خود فکر کرد. او در دنیای زیرزمینیاش تا به حال این چیزها را ندیده بود. آری، او داستانهایی دربارهی دنیای انسانها شنیده بود، داستانهایی از رنگ و زیبایی؛ اما حالا این زیباییها را به چشم خود میدید. اما در کنار این زیباییها، ترس نیز در دلش نشسته بود. حال چه میشود؟ چطور میتواند به دنیای خودش بازگردد؟ آیا میتواند؟ کدام بگردد؟ ماری اش یا انسانیاش. تصمیم گرفت و به ظاهر مار درآمد.1 امتیاز
-
پارت ۲ اتاق مدیر، درست کنار در ورودی بود.پنجرهی بزرگی هم داشت، که رو به سالن مربع شکل بود و خانم هیولا بیشتر ساعت ها، انجا مینشست و بچه هارا زیر نظر داشت. جلوی در اتاق ایستادم و دوباره دستی به مقنعه ام کشیدم، زیر لب پچ زدم: لعنتی! کاش امروز اتویش میکردم. گلویم را صاف کردم و با استرسی، که درون رگ هایم شناور شده بود، چند تقه به در زدم. _بفرمایید صدای خانم هیولا بود، اب دهنم را قورت دادم و در را باز کردم، قدمی به داخل برداشتم، و در را پشت سرم بستم. با صدایی که سعی میکردم لرزشش را کنترل کنم گفتم _اسم من رو پیچ کردید خانم خانم هیولا، روی میزش که کنار پنجره بود؛ نشسته بود و داشت، چند برگه کاغذ را، با عینک های ته استکانی اش ،مطالعه میکرد. دست هایم را به پشت سرم بردم و در هم قاب کردم. هروقت استرسی میشدم، شروع میکردم با دست های قفل شده، تاب خوردن و الان هم دقیقا، همان حس استرس را داشتم. برای ارام کردن خودم، شروع کردم به دید زدن اتاق، روی میز خانم هیولا، پر بود از برگه های درهم و برهم، یک گلدان کریستال باریک، که با گل های بابونه پر شده بود. درست لبه ی میز یک پانچ بود، که هر لحظه، نزدیک بود بیفتد. چندتایی هم خودکار مشکی و قرمز و ابی با سرهای باز روی میز ولو بودند. در کل میز اشفته ای بود. خانم هیولا، در مرکز این اشفتگی، با مقنعه ی خاکستری، که تا روی دماغش پایین کشیده بود و چادر مشکی، که با کش روی مقنعه محکمش کرده بود، نشسته بود و با چشم های ریز شده، که عینک ته استکانی، انها را درشت نشان میداد، داشت کاغذی را مطالعه میکرد. سرفه ای کردم تا به خودش بیاید. _خانم من رو صدا زده بودید؟ نگاه از برگه گرفت و مستقیم به من خیره شد. _ذاکری چرا باید سه بار صدات بزنن تا افتخار بدی تشریف بیاری؟ زبانم قفل شد. میدانستم که هر حرفم، که به مزاجش خوش نیاید، مصادف بود با اخراج شدنم و من این را نمیخواستم.1 امتیاز
-
پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.1 امتیاز
-
معرفی تالار رمانهای مورد تأیید مدیران به تالار رمانهای مورد تأیید مدیران خوش آمدید؛ مکانی برای گردآوری رمانهایی که توانستهاند با کیفیت بینظیر خود توجه مدیران انجمن را جلب کنند و استانداردهای بالای نویسندگی را به نمایش بگذارند. این تالار به رمانهایی خاص و برجسته اختصاص دارد که ویژگیهای زیر را در خود دارند: عامهپسند و اجتماعی ملموس: آثاری که با سبک نگارش روان و شخصیتپردازی واقعگرایانه، به دل مخاطبان نفوذ کرده و داستانهایی نزدیک به زندگی واقعی ارائه میدهند. توصیفات و فضاسازیهای دقیق: قلم نویسنده در این آثار، تصویری زنده و قابل لمس از محیط، احساسات و فضاهای داستانی ارائه میدهد که خواننده را در لحظه غرق میکند. دیالوگها و منولوگهای منسجم و گیرا: گفتوگوهایی که به جریان طبیعی داستان کمک میکنند و عمق شخصیتها را به نمایش میگذارند. چگونه رمانها به این تالار منتقل میشوند؟ فقط رمانهایی که در بخش تایپ رمان انجمن نوشته شده و توسط مدیران بررسی شدهاند، پس از احراز شایستگی، به این تالار منتقل میشوند. این انتخاب دقیق، تضمینی بر کیفیت بالای آثار موجود در این بخش است. اگر به دنبال رمانهایی هستید که استانداردهای نویسندگی را با روایتی زیبا و محتوایی قوی تلفیق کرده باشند، تالار رمانهای مورد تأیید مدیران، همان جایی است که باید باشید. 🌟1 امتیاز
-
پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام میبردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت میکردم کوتاهشان کنم. عزیز میگفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماههای اول عقد، یکبار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را میشنید، در آشپزخانه ظاهر میشد و تکرار میکرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقتهایی که مادرش به خانهمان میآید نگهدارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوشرنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یکبار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمیگردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم میدونه احمقتر از تو گیرش نمیاد، هی میتازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمیدانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش میکرد، رو ترش میکردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چیکارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خندههای گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی میخواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیشدستیهای آمادهی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی میشد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.1 امتیاز
-
پارت شش با شنیدن صدایش، سد تحملم شکست. من از نه سالگی که به سن بلوغ رسیدم، هیچوقت بابا را بغل نکرده بودم؛ اما احساس کردم تنها چیزی که میتواند در آن لحظه مرا آرام کند، دستهای اوست. -بابا... گلویم از بغض ورم کرده بود و توان گفتن حتی یک کلمه دیگر را هم نداشتم. -ناهید تویی بابا؟ چرا گریه میکنی؟ گندم چیزیش شده؟ حیدر کجاست؟! قلبم فشرده شد. مگر یک زن نمیتوانست برای دردهای خودش بگرید؟ چرا بابا حال مرا نمیپرسید؟ -بابا... بابا گندم خوبه. من، ناهید... دخترت بهت نیاز داره بابا! تو رو خدا... تو رو خدا کمکم کن. در آن سوی خط سکوتی کوتاه برقرار شد و تنها هنهن من بود که در خانه میپیچید. بابا با ملایمت گفت: -چی میگی ناهید؟ با حیدر دعوات شده؟ دعوا نمک زندگیه دخترم، رو بر نگردون از شوهرت. سایه بالا سرته، احترامش واجبه. دو روز بعد دوباره آشتی میکنید و... دیگر چیزی نمیشنیدم. تا آن لحظه، هیچوقت خالی شدن قلبم را با این حجم از درد تجربه نکرده بودم. حتی وقتی دست حیدر بر من بلند شد و زبانش به کثافت چرخید، همیشه این اطمینان را داشتم که بابا پشتوانهی من است. با خودم فکر میکردم چون من چیزی از مشاجرههای شدیدمان به او نگفتهام، نمیآید نجاتم بدهد، چون از حال و روزم خبر ندارد. اگر به او بگویم، مقابل حیدر قد علم میکند و اجازه نمیدهد دخترش زیر دست و پای شوهرش جان بدهد. گلههایم را فرو خوردم و با صدای خشک رمزمه کردم: -چشم بابا. وقتی بابا خداحافظی کرد، چشمهی اشکم خشکیده بود. در تمام زندگیام، من دختر نمونهای برایش بودم. هیچوقت بابت من به دردسر نیوفتاد؛ پس الان توقع چه داشتم؟ دخترهای نمونه باید خودشان از پس خودشان بیایند. به اطراف خانهام نگاه کردم و زانوهایم را در آغوش کشیدم، چقدر تنها هستم! دلم برای خودم میسوخت. سرم خالی بود و سبک، انگار در یک هپروت سیاه پرت شده باشم. تیک، تاک، تیک، تاک... یعنی حیدر امشب هم به خانه نمیآید؟1 امتیاز
-
پارت پنج به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرکها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیهام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضیتر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشمهایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم میسایید و من حتی نمیتوانستم نفس بکشم. پنجههایش راه گلویم را بسته بود و من بیهدف دست و پا میزدم. -حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم... گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفسنفس میزدم و در دل ائمه را قسم میدادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته ماندهی عصبانیتش را خالی کرد. کاپشنش را از روی دستهی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راهِ نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همانجا سینهی دیوار خوابم برد. مقابل آینه ایستاده بودم، اینبار با کبودیهای بیشتری. از آن زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه میکرد. از خودم میپرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن میشود و شمارهی خانه پدریام در ذهنم تکرار میشود. پدر چطور؟! او میتواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی که بوقهای تلفن در گوشم زنگ میزد. -بله؟1 امتیاز
-
پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداریهایم دود شد و آتش ترس، پیشانیام را عرقریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشمهایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق میکرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شدهاش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بیغیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری میکرد، من متهم میشدم به اینکه درست مراقبش نبودهام. پدر میگفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور میرفت و ماهها من بودم و پسربچهای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان میکردم تا داغ نباشد. دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!1 امتیاز
-
پارت سوم ساقهی پتوس را از لای دندانهای کوچکش بیرون کشیدم و قاشق مربا خوریِ پر شده با آبگوشت را به دهانش هدایت کردم. لبهایش را با اشتیاق باز و بسته میکرد؛ گویی طعم غذا به مزاج دختر لاغرم خوش آمده بود. ابروهای باریکم را حین پاک کردن گوشهی لبش، بالا بردم. ساعت که به هفت رسید، تمام وجودم به ولوله افتاد! هیچ لایهی غباری روی خانه یا وسایل نبود، ظرفهای تمیز را هم مرتب در کابینت چیده بودم و سماور همضرب با قلب من، قُلقُل میکرد. پوست لبم را به دندان میکشیدم، مدام دور خود میچرخیدم و خانه را طوافِ نگاه تبدارم میکردم. دستهایم را که از شدت سابیدن لباسها پوستپوست شده بود، بههم مالیدم و ساعت را برای اینهمه عجله، لعنت گفتم. حس میکردم نگاه خمار گندم هم با نگرانی مرا میپایید. سعی کردم افکار احمقانهام را بیرون بریزم و این کار را با بلندتر خواندن لالایی انجام دادم. جلوی پُشتی خواباندنش و پتو را تا زیر چانهاش بالا کشیدم. با دلواپسی، درون گوشهای گندم پنبه گذاشتم. کاش اگر هم اتفاقی افتاد، این پنبهها برای نارسایی صدای حیدر افاقه میکردند. دوست نداشتم دخترم از پدرش بدش بیاید و خدایی ناکرده، حسرت همسن و سالهایش را بخورد. به پلکهای نیمهبازش بوسه دواندم. گندم این روزهای خاکستری را میفهمید. دست به زانو گرفته و به طرف روشوری که تنها آیینهی خانه را داشت رفتم. پیراهن و دامنی سرخابی با خالهای سفید به تن کرده بودم. حیدر عاشق این لباس بود و اصلاً خودش، همان اولین باری که بیرون رفتیم، آن را از بساط پنجشنبهبازار برایم پسند کرد و خرید. موهای بلند و فرم را اما دوست نداشت! از موهای صاف گندم، بیشتر خوشش میآمد. نگاهش هنگام دست کشیدن به آنها، براقتر بود. دستم به سُرمه رفت و سرمه به پشت چشمم کشیده شد. عطری که سوغات پدر از سفر مشهدش بود را گوشهی تیرهی لباسم زدم تا لک نشود و تا رسیدن عقربه به هشت، به دلِ سه گلدان پشت پنجره آب ریختم. صدای موتور حیدر که آمد، پرده را اندکی کنار زدم تا کمی نگاه دزدی کنم؛ کِیفش بیشتر بود! حتی با دستهای سیاه یا چهرهی درهمش که نشان از روز کاریِ سختی در مکانیکی میداد. موهای چربش زیر نور ماه برق میزد و لکههای سیاه روی پیراهنش، از همین جا هم مشخص بود. دلبستگی داشت به شیرینی، کُنجِ دلم قد میکشید که درِ سمت چپ باز شد. گویا فقط من منتظر حیدر نبودم...1 امتیاز
-
پارت دوم نگاه از گوشهی چِرک قالی، به چشمان درشت و لبان برچیدهی دخترم انداختم. آه و لبخندم یکی شد و حلقهی تنگ دستانم را از دور گندم باز کردم. بغضش به آنی محو شد و چهار دست و پا بهسمت گلدانِ پشت پنجره بهراه افتاد. با گوشهی روسری که روی شانههایم افتاده بود، خیسی چشمهایم را گرفتم. غرق به دندان کشیدن برگ گلهای مچاله شده در مشتهای کوچک گندم بودم و خودخواهانه، آرزوی نبودش را میکردم. طاقت اذیت شدن پارهی جانم در هیاهوی بهراه افتاده را نداشتم. خدا میدانست بهمن باز چه دسته گلی به آب داده بود که این زن داشت آتش به جان من میریخت. آبگوشت بار میگذاشتم و به خانهای نگاه میکردم که ساعاتی بعد، حاج خانم با کبریت کشیدن به حیدر، آن را میدان جنگ میکرد! جانسخت شده و به ضرب دستش خو گرفته بودم اما باز هم دیدن ردشان در آینهی روشویی، سیخ داغی بهروی دلم میگذاشت. کاسهی گل سرخ را از کابینت برداشتم و سر اجاق گاز رفتم. قطره اشکی بیاراده از چشمم سقوط کرد و درون قابلمه افتاد. به ناهاری که روی آتش بیحوصلگیهایم بار گذاشته بودم نگریستم، بیهیچ پلکزدنی. اشکهای درماندهام، بیشک آن را نجس کرده بود. چهار زانو کنار گندم نشستم. سرمای زمین آزارم میداد؛ قالی قهوهای، آنقدر بزرگ نبود که کل اتاق نشیمن را پوشش دهد. کاسه را در دستم جابهجا کردم و بربری بیاتی که مناسب با گلوی گندم، تکهتکه کرده بودم را هم زدم. موهای کمپشت اما بلند گندم را به پشت گوشهایش فرستادم. چشمانش، درست کوچک شدهی نگاه حیدر بود.1 امتیاز
-
مقدمه رمان تینار: پای حرفهای من ننشینید! زخمیتان خواهم کرد. من مرگ را با زبان چرخاندنی، جلوی چشمتان علم میکنم. زندگی مرا طوری تربیت کرده که میدانم هیچ مقدمهای در لیستکار این دنیا وجود ندارد. بیایید با هم رو راست باشیم؛ بهدور از یکی بود و یکی نبودهای قصهی شاه پریان، تمام مرا لاجرعه سر بکشید! آنوقت تازه چشم بر زیرِ گنبد کبودی باز میکنید که اتفاقاً، غیر از خدا، کَسان دیگری هم دارد. پارت اول گندم از آغوش اجباری من گریهاش گرفته بود. باید گوشهای دخترکم را میگرفتم؛ برای او خیلی زود بود که بخواهد از مادربزرگش متنفر شود. - هیس! آروم دختر من، عزیز من، عسل مامانش، گریه نکن. گریه... و این در حالی بود که گونههای کبودم، برای جاری شدن چشمانم کفایت نمیکرد. صدای حاج خانم بهقدری بلند بود که در و دیوارهای خانه را پشت سر گذاشت و به ما رسید: - آهای مفتخور! در بهروی من میبندی؟! صنم نیستم اگه کاری نکنم حیدر پَسِت ببره! برمیگردی خونهی بابات، پیش همون داداش مفنگیت که بخت دخترم رو سیاه کرد. سیاه میکنم روزگارت رو! میشنوی؟ هِری! صدای لَخلَخ کشیده شدن دمپاییهای پلاستیکی و بعد، کوبیده شدن در، بدنم را به لرزه انداخت. میدانستم تا یکهفته بهخاطر آبروریزی جلوی در و همسایه، توان بیرون رفتن از خانه و بلند کردن سرم را نخواهم داشت.1 امتیاز
-
مقدمه: به گفتهی پارسیان باستان در بندبند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلولهایت جادوست که به پرواز در میآید. اما چرا هرگز آن را باور نکردهای؟ چرا باور نمیکنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد میشوند؛ همهچیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همهجا را فراگرفته است و زندگی بینهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .1 امتیاز