تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 02/01/2025 در همه بخش ها
-
سلام سلام بچه ها اگه قرار بود با یه شخصیت توی رمان دوس میشدین کدومو انتخاب میکردین؟(دختر و پسر فرقی نداره)2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم.💢 🔴رمان های برتر از نظر کیفیت و قلم به چند دسته تقسیم می شوند، در صورتی که اثر شما دارای صلاحیت باشد به یکی از تالار های زیر منتقل می شود. 1.نخبگان برگزیده: رمان هایی که از همه نظر قوی و جدید هستند. شامل ایده ناب، قلم قوی، پیرنگ مشخص و جذابیت موضوع. 2.مورد تایید مدیران: رمان های تایید شده از نظر مدیران نودهشتیا که به نسبت سایر رمان های درحال تایپ برتری دارند و لایق دیده شدن بیشتر هستند. 3.مورد پسند کاربران: رمان هایی که بیشترین میزان بازدید و واکنش را از سوی کاربران نودهشتیا دریافت کرده اند و البته که از نظر ارکان نوشتاری یک رمان مناسب هستند. همه رمان ها زیر نظر بررسی مدیریت هستند و اگر رمانی به تالار برتر منتقل شد، لینک تاپیک جهت اطلاع رسانی کاربران و نویسنده توسط مدیر مربوطه که انتقال را انجام داده است در این تاپیک اعلام می گردد. با تشکر1 امتیاز
-
نام اثر: چهارصفر نام نویسنده: سحر تقیزاده مقدمه: میخواهم اگر مُردم بگوییم؛ مرا در گودال های ترقوههایت چال کنند و یا مرا بسوزاند و خاکسترم کنند، داخل عطری که عاشقش هستی بریزند با هر بار استفاده از آن عطر عین حریری بر روی تنت حک شوم و هیچ گاه بوی این عطر از تنت پاک نشود. یا بگویم اگرمردم موهایش را بتراشید و نگذارید جز من دست هیچ دختری بر تار های مویش بخورد و آنهارا بهم بریزد.1 امتیاز
-
پارت چهارم - وهم در سایه واقعیت! چند قدم وارد شد، نور چراغ قوه تلفنش را ضمن روشن کردن تاریکی بیش از حد راهرو فعال کرد. آدرنالین ناخودآگاه در خونش تزریق شد و صدای بلند کوبیده شدن در پشت سرش، باعث شد ترسیده جیغ بکشد. به عقب برگشت و با انداختن نور به در، از نبود هیچ دستگیرهای برای باز کردن خروجی متحیر ماند. از بالا تا پایین در را نور انداخت اما نه هیچ دستگیرهای بود و نه حتی جایی برای انداختن کلید. ضربان قلبش رو به هزار بود، بوی ترس زیر مشامش پیچیده بود و تیر آخر را خاموش شدن ناگهانی تلفن همراهش زد. حال فروغ مانده بود با حجم عظیمی از سیاهی که بر پرده چشمانش سنگینی میکرد. دستهایش را ترسیده برای پیدا کردن تکیهگاهی از هم باز کرد و زبان بند آمده از ترسش را به زور حرکت داد: - کی اونجاست! آهای؟ این مسخرهبازیا برای چیه؟ چرا اینجا اینقدر تاریکه؟! همچنان دستهایش هر سو را برای یافتن تکیهگاه میجست، اما خبری نبود! انگار همان در فلزی سرد هم در آن تاریکی غرق شده بود. سیاهی مانند سم راه نفوذش را از چشمانش به افکارش پیموده بود. سنگینی و سیاهی محیط بر جسم و روح فروغ چیزی فراتر از تاریکی فیزیکی بود. انگار به یک باره تمام سردرگمیهای اخیرش آوار بر ذهنش شد و حال او مانده بود با مغزی سیاه که ناخودآگاه کلمات خاکستریاش را به رخ میکشید! کلماتی که در مفهوم بیانگر یک سوال بودند: چرا من؟! صدای نفسهای تند شدهاش پژواک ناامیدی مینواخت و ضربان بالا گرفته قلبش، بوی هراس را در خاطرش زنده میکرد. آرام و بیهدف قدم برمیداشت، حتی نمیدانست به کدام سمت راهی شده بود، فقط میرفت تا بلکه راه نجاتی از آن برزخ تاریک پیدا کند. حس بندبازی بیمحافظ داشت. دستهایش را ضمن تعادل گشوده بود و هر قدم را آنچنان آرام و حسابشده برمیداشت که گویی کج بودنش مصادف با سقوط به قعر چالهای بیانتهاست. در آن لحظه از شنیدن صدای خودش هم هراس داشت. سکوت را ترجیح داده و آرامآرام پیش میرفت. هر گام او را بیش از پیش تهی میکرد، قدم به قدم عقل پشت سرش جا میگذاشت و حسی سراسر اضطراب، در ذهنش آهنگ نبود هیچ راه خروجی را مینواخت. نمیدانست چند دقیقه را در سکوت طی کرده بود، به راستی که تنهایی با نفس، جهنم شخصی بود. سرانجام، ایستاد و دست به زانو خم شد. در حالی که با نفسهای عمیق خودش را آرام میکرد، جرات کرد سکوت جانفرسای تاریکی را با کلماتش درهم بشکند: - بسه دیگه! روشن کن این بیصاحبُ کور شدم. چه مرگته؟ کی هستی؟ چی میخوای از جونم؟ این بازیا برای چیه! با توام! جواب منو بده! خسته شدم دیگه یه قدمم برنمیدارم. آخرین جمله را کامل ادا نکرده بود که نور آبی مهآلودی، بر فضا حاکم شد. چشمانش عادت به تاریکی کرده بود و همه جا را تار میدید، اما همان یک نظر نصفه و نیمه هم برای حیرتش کافی بود. نور کمعمقی از بالا روی او انداخته شده بود و فقط تا شعاع 100 متری از هر طرفش را روح میبخشید، پس از آن تیره و تیرهتر و در نتیجه از هر چهار طرفش منتهی به تاریکی بیانتها بود. جوری که اگر از او وسعت آنجا را میپرسیدند، در عقیده اول چندین هکتار تخمینش میزد. بالا را نگاه کرد که تیزی نور، چشمش را زد، دستش را حائل بر چهرهاش گذاشت و باری دیگر با دقت اطراف را از نظر گذراند. نگاهش کمکم داشت چشمش عادت میکرد و دیدن یک میز، در سمت شمالی، قدمهایش را به آن سمت کشید. حین قدم برداشتن، حرکت مات تصاویر روی موزاییکهای براق زیر پایش، بهتش را عمیقتر کرد، به خصوص که با دقت در پسزمینه سایهها، احساس آشنایی تمام تنش را به آتش میکشید. حس میکرد آن صحنهها را قبلاً دیده بود، یا به عبارت درستتر، تمامشان را تجربه کرده بود. فروغ در هر قدمش دژاوو عمیقی را تجربه میکرد. نگاه به رقص سایههای زیر پایش، عقل از سرش پرانده و مادام گمان میکرد قبلاً، در آن موقعیت قرار گرفته بود. شاید خواب میدید، یک خواب عمیق از یک مکان تکراری آشنا... اما خوب میدانست که خواب نبود. نسیم سردی میتاخت و عطر خاک و چوب، بیش از هر زمانی در خاطرش زنده شده بود. دو چهارپایه چوبی دو طرف میز قرار داشت. چهارپایههایی که انگار مانند به درخت از زمین روییده بودند و گویا هدف، قفل کردن کسی بود که در دام نشستن میافتاد. سه شمع مقابل او قرار داشت و سه شمع مقابل چهارپایه رو به رویی! یکی هم درست در وسط میز. نکته عجیبی که آنها را از هم متمایز میکرد، رنگشان بود. شمعهای مقابلش، آبی، قرمز و نارنجی بودند. در وسط شمع سفید میسوخت و در آن سو، شمعهای سیاه، سبز و بنفش به چشمش آمدند. پیش از آنکه فرصت درک فلسفه رنگ شمعها را داشته باشد، همان صدای آشنا در سرش طنینانداز شد و متعاقب آن، سایهای بلندقامت، از تاریکی پیش رویش نزدیکتر آمد. - آماده شروع هستی؟! دستی که برای لمس چوب سیاه و صیقلخورده میز پیش برده بود را پس کشید. با ترس یک قدم عقب رفت و سایه سیاهرنگی که داشت نزدیک میشد را خطاب گرفت: - معلوم هست چه غلطی داری میکنی؟ تو کی هستی؟ اینجا کجاست؟! یه روانی به تمام معنا! چقدر وقت گذاشتی این ماتمکده رو درست کردی که ابزار وحشت ایجاد کنی؟! باج میخوای؟ از من! حرف بزن بگو دردت چیه! از قد و قوارهاش تخمین میزد مرد باشد. بلند قامت و چهارشانه. یک شنل تماماً سیاه هیکلش را قاب گرفته بود و نور کمفروغ آبیرنگ، مانع از دیده شدن چهرهاش میشد. علتش نور بود یا دست عمد شخص مقابل برای بیهویت ماندن نمیدانست، اما دل و جراتش را جمع کرد و صدایش را بالا برد: - با تو دارم حرف میزنم! گفتم کی هستی؟! با متانت و آرامش عجیبی دستانش را درون شنل فرو برد و با بیرون کشیدن دو کارت مشکیرنگ با حکاکیهای نامفهوم زردرنگ، بیتوجه به سوالات فروغ، کارتها را روی میز گذاشت. دستهای استخوانی و کشیدهاش از نظر فروغ دور نماند. با کف دست، سمت او هل داد. - توی این مرحله از بازی حق داری یکی از این دو کارت رو انتخاب کنی. با دست اشاره به صندلی زد و گفت: - آروم باش. بشین تا با هم بیشتر از قوانین و شرایط بازی صحبت کنیم.1 امتیاز
-
پارت چهل و دوم با چشم غره بهش گفتم: ـ آره انگار فیلم ترکیه. در عرض دو ساعت لابد عاشقش شدم. پانتهآ با هیجان گفت: ـ چرا نشه؟ به عشق در نگاه اول اعتقاد نداری؟ رو مبل لم دادم و گفتم: ـ من اومدم اینجا رو خودم و کارم تمرکز کنم، نه اینکه با عشق تو یه نگاه عاشق همسایم بشم. پانتهآ با خنده اومد کنارم نشست و گفت: ـ خب دیوانه مگه تو تصمیم میگیری برای دلت؟یهو پیش میاد. دست تو هم نیست. ولی خودمونیما هیچوقت فکرش رو نمیکردم یکی مثل تو اینقدر از یه پسر خوشش بیاد که بگرده پیج اینستاشم پیدا کنه. حالا چیزی هم راجبش فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: ـ آره دقیقا خودمم فکرشو نمیکردم. درامز میزنه تو مراسمهای عروسی، تازه علاوه بر اون تو اینستا هم معروفه تقریبا، کلی دختر براش غش و ضعف میرن. چقدرم که مدنظر خانوادهی ماست! پانتهآ خیلی جدی گفت: ـ خب حالا فعلا خونوادت رو بیخیال. تو خودت خوشت اومده مهم اینه. یکم فکر کردم و گفتم: ـ آره برای من سبکش مهم نیست. حتی خیلی هم خوبه که اینقدر عاشق کارشه. موسیقی رو من خودمم خیلی دوست دارم ولی نمیتونم خونوادم رو درنظر نگیرم. پانتهآ خندید و گفت: ـ وای باران فکر کن بابات این پسره رو ببینه. منم همزمان خندیدم و گفتم: ـ واقعا اصلا دلم نمیخواد بهش فکر کنم. همینجوریش هم با کارای هنری و خود من مشکل داره، فکر کن بگم من عاشق پسر همسایه که تو عروسیا درامز میزنه شدم.1 امتیاز
-
یه گزارش از کار رمان داستان جزیره میدید عزیزم @Paradise @Kahkeshan1 امتیاز
-
درود، خسته نباشید نویسنده عزیز، اثر شما به تالار مورد تایید مدیران منتقل شد. تبریک میگم.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت چهل و یکم بعدش رفت تو خونش و در رو بست. سریع رفتم تو خونه یه آب به سر و صورتم زدم و با خودم تکرار کردم: ـ به خودت بیا دختر چته؟ باران اصلا فکرشم نکن. به هیچ عنوان. امکان نداره. به چیزی که ممکن نیست حق نداری فکر کنی. ولی مگه قلبم حالیش میشد؟ کل صورتش و خندهاش از جلوی چشمام کنار نمی رفت. انگار نه انگار دو دقیقه پیش خودم رو تهدید میکردم حق ندارم بهش فکر کنم. همینکه از آشپزخونه بیرون رفتم، اسمش رو تو اینستا سرچ کردم. یادمه قبلنا وقتی پانتهآ برای کراشاش اینکار رو انجام میداد، همش مسخرش میکردم اما الان دقیقا خودم دارم همون کارا رو تکرار میکنم. انگار قلبم اینبار به مغزم غلبه کردهبود چون هر چی به خودم میگفتم این کار اشتباهه، بهم گوش نمیکرد. ایدیشو پیدا کردم و دیدم که بله یوسف حاجی درامره یه بند موسیقی تو تهرانه و کلی هم خاطرخواه داره. چقدر دخترا زیر پستاش براش غش و ضعف میرن. باورم نمیشد ولی نشستم و از اول تمام پستاشو دیدم و هر لحظه بیشتر به این نتیجه میرسیدم که چقدر عاشقه کارشه و چقدر خوش انرژی و مهربون بنظر میاد. یهو دیدم پانتهآ از پشت سرم گفت: ـ نه مثل اینکه قضیه خیلی جدیه. سریع برگشتم سمتش و دستم رو گذاشتم رو قفسه سینهام و گفتم: ـ دیونه. ترسیدم. پانتهآ میخندید و میگفت: ـ میبینم که پیجشم پیدا کردی. گوشی رو گذاشتم رو میز و سرم و گذاشتم بین دو تا دستام و با ناراحتی گفتم: ـ نمیفهمم چم شده. دو ساعته که کلا دیدمش ولی از ذهنم کار نمیره. پانتهآ که داشت با حوله صورتش رو خشک میکرد با لبخندی مرموزانه گفت: ـ ولی من میدونم چیشده. خیلی سادست. خوشت اومده، حتی میتونم بگم که بیشتر از اینه، عاشقش شدی.1 امتیاز
-
پارت چهلم پانتهآ با خنده گفت: ـ شما اینقدر آقا یوسف رو بررسی کرده بودی، وقت نشد اصلا خونه رو یه نگاه بندازی. دوباره خندیدم و گفتم: ـ از دست تو. پانتهآ یکم آب خورد و تکیه داد به صندلی و گفت: ـ وای چقدر غذا خوردم. باران من میرم یکم بخوابم. دارم از خستگی هلاک میشم. منم از رو میز بلند شدم و گفتم: ـ منم میرم پیش ماهتیسا. ظرفا رو گذاشتم تو ظرفشویی و رفتم تو هال. دیدم سرش رو میزه و گرفته خوابیده. خدایا چقدر دختره بانمکی بود. به نقاشی زیر دستش نگاه کردم. یه ابر و خونه کشیده بود که چون خوابش برد، وقت نکرد رنگش کنه. شالم رو روی سرم گذاشتم و رفتم و زنگ در خونه یوسف رو زدم. دوباره با لبخند در رو باز کرد و با دیدن ماهتیسا تو بغلم، آروم گفت: ـ خوابید؟ سرم رو آروم تکون دادم. اومد جلو که از بغلم بگیرتش، دوباره این نزدیک شدنش باعث میشد قلبم تند تند بزنه. از ترس اینکه صدای قلبم رو نشنوه، سریعا خودم رو کشیدم عقب که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت : ـ راستی یادم رفت بهتون بگم خیلی خوش اومدین و خیلی خوشحالم از اینکه دوتا خانوم هنرمند همسایهام شدن. گونههام سرخ شد و با لبخند گفتم: ـ مرسیی آقای؟ ببخشید فامیلیتون چی بود؟ خندید و گفت: ـ فامیلیم حاجی ولی شما همون یوسف صدام کنین. شالم رو درست کردم و بهش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ باشه. مرسی آقا یوسف. اونم خیلی تحویلم گرفت. سریع گفت: ـ قربان شما. چیزی احتیاج داشتین حتما بگید بهم. ازش تشکر کردم و باهاش خداحافظی کردم.1 امتیاز
-
پارت سی و نهم با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم. بیا اول بریم باهم ناهار بخوریم. بعد میریم سراغ نقاشی. با لبخند گفت: ـ من گشنم نیست. دستی به موهاش کشیدم و گفتم: ـ پس من ناهار بخورم، بعد بیام پیشت؟ با ناز گفت: ـ باشه. بهش چشمکی زدم و رفتم تو آشپزخونه. پانتهآ همونجور که داشت برام برنج میکشید، میخوند: ـ عاشقی بد دردیه، باران گرفتارش شده. خندم گرفته بود و چیزی نگفتم، دوباره ادامه داد: ـ دیدی دیگه حرفی برای گفتن نداری، سکوت نشونه رضایته. یه لیوان آب خوردم و با حالت شاکی گفتم: ـ خب منظورت چیه؟ به فرضم که خوشم اومده باشه مثل کراشهای بیسرانجام تو قرار نیست که چیزی بشه. پانتهآ یه قاشق از برنجش رو خورد و گفت: ـ ولی آدم خوش قیافه و خوشتیپی هست مگه نه؟شایدم زن داشته باشه. میخوای از خواهرزادش بپرسیم؟ با اطمینان گفتم: ـ نداره. پانتهآ یهو با تعجب گفت: ـ تو از کجا میدونی؟ شونهای بالا دادم و گفتم: ـ البته نمیدونم شاید داشته باشه ولی تو دستش حلقه نبود. پانتهآ زد به سرش و با خنده و کمی تعجب گفت: ـ یاخدا. چقدرم که عمیق بررسیش کردی. خندیدم و یه نگاه به خونه انداختم و گفتم: ـ چه خونه نقلیه قشنگیه.1 امتیاز
-
پارت سی و هشتم یوسف رو به من با شرمندگی گفت: ـ زشت میشه آخه.الان شما خسته راهین. با مهربونی لبخند زدم و گفتم: ـ نه بابا این چه حرفیه. من بچها رو دوست دارم. وقتی باهاشون وقت میگذرونم بهم انرژی میده. بمونه پیش ما. هر وقت خسته شد، میارمش. دستش رو گذاشت رو سینش و با همون لبخندش رو به من گفت: ـ دست شما درد نکنه. خیلی لطف کردین. بازم ببخشین. بعد باهاش خداحافظی کردم و طبلشو گرفت و رفت تو خونش و جالب این بود که من کفشام رو آروم داشتم در میوردم که رفتنش رو ببینم. یهو با صدای پانتهآ به خودم اومدم: ـ عزیزم دیگه رفت تو خونش. میتونی بیای تو اگه دوست داری. ماهتیسا رو از بغلم گرفت و برد تو خونه. منم کفشام رو درآوردم و رفتم داخل. خدایا این چه حرکات احمقانهای هست که انجام میدم! باورم نمیشه! ماهتیسا رفت رو میز ناهار خوری نشست و پانتهآ هم وسایل و مداد رنگی رو گذاشت جلوش و رو به من با خنده گفت: ـ حالا میذاشتی برسیم تهران بعد از یکی خوشت میومد. همونجور که مانتوم رو درمیآوردم، آب دهنم رو قورت دادم و با بیخیالی گفتم: ـ خب باز چرت گفتنات شروع شد. پانتهآ که داشت ناهار رو گرم میکرد با حالت شاکی گفت: ـ من چرت میگم؟ بابا دو ساعته دم در داری با چشمات پسره رو میخوری. این همه مدت از کسی خوشت نیومد، حالا اومدی هم از یکی خوشت اومده که حداقل ده سال باهات تفاوت سنی داره. جوابش رو ندادم. ماهتیسا رو بهم گفت: ـ باران بیا باهم رنگش کنیم.1 امتیاز
-
پارت ۳ لیلی چنان شیفته و دلبسته فرهاد بود که خداگونه میپرستید اونو .و فرهاد چنان عاشق لیلی که غیر اون چیزیو و کسیو نمیدید .خبر تو تموم آبادی پیجیده بود که بله لیلی و فرهاد خاطر خواه همدیگن .فرهاد خواستگاری ناموفقی داشت و لیلی هم نیز همچنین .پس فرهاد به خانوادش رسوند که برن و از لیلی خاستگاری کنن اما مادر فرهاد دوست داشت فرهاد با خواهر زاده اش ازدواج کنه و ناراضی بود اما از اونجایی ک فرهاد همیشه حرف خودش بود پس ناچارا باهاش رفتن خاستگاری و جواب بله رو گرفتن و برای عروسی اماده میشدن ..لیلی تک دختر خانواده و عزیز کرده مادرش مث ماه میدرخشید تو مجلس .شب بعد حلقه و چادر و شکلات و کله قند سفید بزرگ و بقیه رسومات رو به جا اوردن و لیلی و فرهاد رسما نامزد شدن و فردای اون روز عقد جاری شد و مراسم جنابندون و شب زفاف به خوشگلی تمام برگزار شد و لیلی پا به خونه ی عشقش فرهاد گذاشت .. اما چه کسی از اینده و فرداها خبر داره ؟ چه کسی میدونه عشق گره اخر ه برای نبریدن .. عشق چونان اتش به خرمن من زدی تو ...1 امتیاز
-
پارت سی و هفتم ماهتیسا بلوز یوسف رو میکشید و یوسف رو بهش گفت: ـ جونم دایی؟ با ذوقی بچگانه گفت: ـ دایی، باران بهم ریو رو داد. همرنگ موهاشم هست ببین. هر سه تامون خندیدیم. یکم خجالت کشیدم. یوسف همینجور که میخندید بدون اینکه نگام کنه رو به ماهتیسا گفت: ـ زشته دایی جون. بده به باران خانوم. من یکی دیگه برات میگیرم. سریع گفتم: ـ نه بابا من خودم بهش دادم. برای خودم یکی دیگه درست میکنم. با تعجب پرسید: ـ خودتون درستش کردین؟ماشالا. چقدر هنرمند! یه تیکه از موهای جلوم رو گذاشتم پشت گوشم و با ناز گفتم: ـ مرسی. لطف دارید. برای یه لحظه جفتمون بهم خیره شدیم. من یه حس عجیبی داشتم. چیزی که تابحال تجربش نکرده بودم ولی خب سعی کردم به روی خودم نیارم. کلید ذو ازش گرفتم و که دیدم ماهتیسا اومد پیشم و گفت: ـ میشه باهم دیگه نقاشی بکشیم باران؟ یهو یوسف اومد دستش رو گرفت و گفت: ـ دایی جون منو تو الان میریم باهم کارتون میبینیم. تازه اگه بدونی چه کارتونهایی برات گرفتم. پاهاش رو کوبید رو زمین و دست بسته اخم کرد و ایستاد و گفت: ـ نه نمیخوام. دوست دارم برم پیش باران. چمدونم رو گذاشتم داخل و بغلش کردم و با مهربونی گفتم: ـ باشه عزیزم بیا بریم. بعدش به یوسف نگاهی کردم و گفتم: ـ البته اگه داییت اجازه بده.1 امتیاز
-
سلام بانو سوالی داشتم... چند پارت رمان باید تایپ شده باشه که برای درخواست به انتقال تالار برتر درخواست بدیم؟1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
part78 *** یل روی بلندترین شاخه درختی که در عمارت آن پیرمرد نچسب نشسته بود، و یک پایش را انداخته بود پایین و تاب میداد. بوی برگ توت قرمز همه جا را گرفته بود، طوری که یل برای خوردنش محبور شد بالا برود. از بیکاری و کلافگی بالای درخت مینشست و توت قرمز میخورد. در آنجا همه جا معلوم میشد حتی کاخی که پادشاه جدید قرار داشت دیده میشد. از پیرمرد شنیده بود که بعد از مرگش آدیرا برای انتخاب پادشاه بعدی از مخفیگاهش بیرون امد، و تمام رسم و رسومات گذشته را تغییر داده بود طوری که حتی زبان و نوشتارهای کتاب ها تغییر کرده بود. نفسش را با بیحوصلگی بیرون داد و با خود گفت: - آه استاد، میدونستی چطور زمان رو تغیر بدی که یه ریشه هم از من باقی نمونه. لبخند تلخی زد. وقتی یادش میامد چند روزی اینجا زندانی شده از حرص و عصبانیت چهره اش سرخ میشد و تمام تلخی و غم هایش از بین میرفت. درد زخمهایش چرکی شده بود و از لباسش بیرون میزد و این بیشتر نگرانش میکرد که یکدفعه کسی از هویتش باخبر نشود. یقه لباس تازه اش که پیرمرد دوخته بود را پایین زد و میخواست نگاهی بیندازد که صدای پیرمرد را شنید و خودش را جمع کرد. - بیا پایین دختر جون. با عصبانیت داد زد: - نمیام پایین جام اینجا خوبه حداقل بوی مسخرهی داروت رو نمیدم. پیرمرد لگدی به درخت زد و درخت تکانی به خودش داد، پایین پرتش کرد. موقع پریدن جیغ کشید و با صورت روی زمین افتاد که خنده پیرمرد بلند شد. از درد قفس سینهاش نفسش بند آمد، و صورتش را کج کرد، این همه بدبختی برایش زندگی را سخت میکرد، او زمانی پادشاه عالمیان بود حالا به فلاکت افتادنش و او را بیشتر عصبانی میکرد. - تا تو باشی بی ادبی نکنی. مشتش را زمین کوباند و از جایش بلند شد. بایدن مایکل اخم بزرگی کرد و داد زد: - من رو برای چی آوردی اینجا؟ شده بود مثل توپی که همه جا پرت میشد، اخر سر هر کجا می افتاد انجا زندانی میشد اول خونه فرمانده، دوم مهمان خانه، الانم اینجا، هیچ کدوم از اتفاقات برایش قابل تحمل نبودند، طوری که از بیدارشدنش متنفر بود و دلش میخواست مرده باشد. - من فقط دستور رو انجام دادم. سرش را تکان داد و به متوجه نیامدن نیکولاس شد و پرسید: - پس چرا نیک نیومده؟ مایکل سمتش قدم برداشت. جلوی اون پیرمرد یه دستمال بهش داد و گفت: - از این به بعد بهش عالیجناب بگو. تردید دستمال رو گرفت و به ارامی زمزمه کرد: - عالیجناب! یعنی این جسم چه نسبتی با او داشت که اینگونه بادیدنش دلش میلرزید، مطمئن بود که از طرف او هیچ حسی نسبت بهش ندارد. نیکولاس ان همه مدت هویتش را پنهان کرده بود، پس بعید نبود که قدرت خاندان شعله را داشت یقینا از طرف مادری از ان خاندان بود ولی از کدام خانواده؟ یل واقعا گیج مانده بود، واقعا نمیدانست چکار کند. فقط این را درک میکرد که فهمیدن هویت این جسم همه چیز رو حل میکرد. - تموم نشد. باصدای مایکل به خودش آمد و باخنگی نگاهش کرد. پیرمرد بینشان پرید و گفت: - بهتره بریم، زیادی اینجا معطل نشیم. یل با حواس پرتی گفت: - کجا بریم؟ هردو بهم نگاه کردند که مایکل جواب داد: - پیش شاهزاده منتظر ما هست. کلافه شده بود، از این بی تکلیفی و باید یه حرکتی میزد تا بتواند از دست اینا فرار کند ولی باید تکلیفش را با نیکولاس که همان شاهزاده کشوری که روزی اون حاکمش بود را مشخص کند. - باشه بریم.1 امتیاز
-
part77 پوفی کشید و لعنتی به مایکل گفت و طبق عادتش گوشش را خاراند و دنبالهی سوالش را مطرح کرد. -کمان چیشد اون رو بگو - چیزی میخوری؟ دهانش از این همه پرویی باز ماند، میدانست همه اینها بخاطر چزوندن او بود ولی چه کند مغزش نمیکشید کسی با او شوخی کند. برای همین غرید: -کوفت بخورم. رویش را گرفت و به فکر فرو رفت. یعنی نتونسته بودن کمان را پیدا کنن؟ و هزار سوال دیگه که ذهنش را مشغول میکرد و تنش را میلرزاند که نکند خود واقعیتش را بفهمند. پیرمرد سر حرف را باز کرد: -نگفتی اهل کجایی -دوست داری یه حرف رو تکرار کنی -آدم باید ریشه داشته باشه که وجود بیاد اینطوری نمیشه که خودت به وجود بیای، مایکل میگف دختر زرنگی هستی توجهی به حرف هایی که بنظرش مسخره و عصاب خوردکن میامد نکرد و سرموضوع را عوض کرد و از جایش بلند شد و موهای لختش پراکند مثل ارواح دورش ریختن. -خسته نمیشی ازاینجا؟ سر بگرداند و دید یل از رختش بیرون اماده گفت: -سرت گیج نمیره سرش را همانند کودکی نوپا تکان داد و یک لحظه چشمانش سیاهی رفت و دسته تخت را گرفت. بوی ادویجات و داروهای مختلفی که دران فضا حاکم بود بینی اش را میسوزاند. انگار این بدن به بوی دارو ها حساسیت داشت که یکدفعه تنش خارش گرفت. نگاهش را از ققسه های چوبی که پر از دارو و گیاه بود گرفت با خاراند خودش گفت: -چطور اینجا زندگی میکنی زیر چشمی نگاهی به یل کرد و نیمچه لبخندی یه حالش زد و گفت: -بشین برات دارو ضد خارش بدم. مظلومانه سرجایش نشست و کم مانده بود با این حالش که خارش شدیدی تنش را ازار میداد گریه کند. پیرمرد که انگار بچه گربه ای را به خانه اش راه داده بود نزدیکش نشست و دستی به موهایش کشید و کمک کرد دمنوش را بخورد. چهره اش بخاطر تلخی دارو جمع شد و سرش را عقب کشید -اینکه زهرماره پیرمرد غضبانه نگاهش کرد، فهمید که کلمه ای که به کار برده به پیرمرد برخورده است دندانش را بهم چسباند و گفت -منظورم تلخه نمیشه خورد -بخور عین خودته دوباره لبخند مضحکی زد و دارو را از دستش گرفت و با یه نفس خورد -عین خوک شدی! با تعجب نگاهش کرد و بعد که منظورش را فهمید داشت انتقام آن حرفش را میگرفت، از عصبانیت دستش را مشت کردـ حوصله بحث با ان پیر مرد را نداشت بعد از خوردن دمنوش که حالش بهتر شده بود از جایش بلند شد کنجکاوی به قفسه ها نگاه کرد. -لطقا به چیزی دست نزن پوفی کشید و نسبتا صدایش را بلند کرد. -من که هنوز چیزی دست نزدم جوابی نشنید از حرص لبش را بالا داد و نکبتی گفت و به کارش ادامه داد. مطمئن بود که پیرمرد از دوران خودش بوده است و نمیدانست از کدام خاندان هست برای همین یقین داشت که درمورد خیلی چیزها خبردارد. -اینجا تنها زندگی میکنی؟ جوابی نشنید و دنباله ی قفسه ها گرفت تا جایی کتاب های طلایی چشمش را گرفتند، نگاهی به اطرافش انداخت وقتی دید همه چیز آرام هستش سمت انها قدم برشت روی یکی نوشته بود عصرشکوفایی، میخواست بردارد که نیروی اورا به عقب کشید و از پشت به دارو ها خورد که صدای داد پیر مرد را شنید -چیشدی، مگه نگفتم به چیزی دست نزن. آخش بلند شد و نفسش را باتندی بیرون فوت کرد و پشتش را خاراند و گفت: - مگه چیه اینا؟ صدایش را در نزدیکی اش شنید. - غریبهها نمیتونن به این قفسه ها دست بزنن. لبش را گاز گرفت و گفت: - اون کتابا چی هستن؟ - به درد تو نمیخوره درمورد تاریخه، بیا بریم. گوش هایش زنگ خورد و سریع دنبالش راه افتاد و پرسید: - کدوم دورانه؟ - میخوای چیکار!؟ مکثی کرد و سریع جواب داد: - خب… بدونم. - بدونی که چی بشه؟ از خستگی و کلافگی پایش را زمین کوبید و گفت: - میشه یه دفعه جوابم رو بدی؟ - من جواب دخترای سرتق رو نمیدم. به پیشانی اش کوبید و نالید: - حالا این بار رو گذشت کن، درمورد اون کتاب بهم بگو. - نمیخواد بدونی. *** «ولیعهد هکتور» عرق ریز و درشتی از پیشانی و بدنش سر میخورد، و لباس و پیشابندش را خیس کرده بود. زیر نور داغ افتاب شمشیر به دست ایستاده بود به حریف چوبی اش نگاه میکرد. جسمش آنجا بود ولی روح و فکرش پیش آن دختر سربه هوا بود که به تازگی دلش را نرم کرده بود. چندروزی میشد که برگشته بودن و تا این مدت پیش پزشک هوران نگه داشته بود تا حالش بهتر شود. از پزشک هوران شنیده بود که قدرتی که او دارد هرفرد دیگری جای او بود حتما میمرد و این بیشتر نگرانش میکرد. - سرورم با صدای لرزان مایکل سمتش چرخید و اخم ریزی کرد. - چی شده چرا پریشونی؟ آب دهانش را به سختی قورت داد مکثی کرد و گفت: - درباریان تو سالن شورا جمع شدن خواستار جلسه فوری هستن. ابرویی بالا انداخت و با کنجکاوی پرسید: - مگه چی شده؟ مایکل سرش را تکان داد و با بدحالی گفت: - انگار میخوان درمورد درست بودن کمان صحبت کنن اگه بفهمن که… بین حرفایش پرید: -صبر کن مایکل بریم یه جای دیگه. مایکل متوجه موقیعت خطرناکشان شد و سرش را تکان داد. سمت عمارتش حرکت کردند. مدتی گذشت و ولیعهد در ذهن و رویایش درگیر یل بود از مایکل پرسید. - حال اون دختر چطوره؟ مایکل قضیه را فهمیده بود که سرورش دل به ان دختر چموش بسته است. با لبخند نه چندان زیاد گفت: - پزشک هوران خبر داده که صحت کامل هست. نفس آسوده ای کشید و لبخند عمیقی زد که مایکل دوباره گفت: - سرورم شما باید به دربار برید و زبون درباریان رو ببندید وگرنه موقیتتون به خطر میافته. آهی کشید و داخل حیاط پر سبز و گل عمارت شدند. شکوفه های درختان طنازانه روی زمین ریخته میشدند و فضای دل انگیزی اینجاد کرده بود. دستش را بلند کرد و یکی از شکوفهها روی دستش افتاد، خودش را میان خودی غریبه ای میدانست، با وجود داشتن خیلی چیزها بازهم تهی بود و میترسید از اتفاقی که ممکن بود رخ بدهد. میترسید موقعیتش بخطر بیفتد. با اینکه ولیعهد بود ولی خیلی ها مخالف او بودند باید اقتدار و محکم می ایستاد تا بادی او را نلرزاند. انگار یاد چیزی بیفتد سمت مایکل چرخید و گفت: - میتونی دختر رو بیاری اینجا. مایکل تعجب خیره اش شد این نگاه ها را خوب میشناخت میدانست چیزی در فکرش خطور کرده که چشمانش را اینگونه برق می انداخت.1 امتیاز
-
part76 - این همه سر کشیدن به هرچیزی و طلبکار بودن از آدما فقط خودت رو اذیت میکنی میروتاش. خندهای کرد و نگاهش را به کتابای دستش دوخت. بعضی موقع ها دلش می خواست داد بزند و خالی شود از این همه فشار ،که هرکسی حرفی برای گفتن ندارد زورش به نصیحت کردن او میرسید. حرف های جاناتان هم درست مثل بقیه بود درحالی که فکر می کرد با بقیه فرق می کند. طولی نکشید جاناتان زبان باز کرد و گفت: - میدونی اونچه که انسان رو ضعیف میکنه چیه؟ نیم نگاهی بهش انداخت ، وقتی حالت چهره خنثا یش را دید فهمید که هیچ چیزی درمورد زندگی کردن در این دنیا را نمیداند، خودش ادامه داد: - صبور نبودن انسان رو دربرابر همه چیز ضعیف میکنه. - برای به دست اوردن قدرت صبر لازم نیست. تک خندهای کرد و سرش را متاسف تکان داد و گفت: - تنها زمانی که بخوای قدرتمند باشی باید صبر رو منبع قدرت بدونی میروتاش، اون چه که زندگی ما رو تباه میکنه نداشتن صبر در برابر آرزوهای بزرگه. او که عمق حرف های جاناتان را فهمیده بود نفسش را پر صدا بیرون فرستاد. - شاید سوادم در چند خط باشه ولی بعضی حرف ها رو خیلی خوب میفهمم، اینکه بهم بگین دست از کارم بردارم برام راحتتره تا اینکه نصیحتم کنین اون موقع حس احمق بودن بهم دست میده. - احمق بیسواد بهتر از احمق باسواده. حرفم رو اشتباه تعبیر نکن كتابهای دستش را فشرد و با حرص گفت: - اشتباه! اشتباه فهمیدن درک موضوع نیست، اشتباه اینی هست که شما به جای من تصمیم گرفتین، بهم میگین صبر کنم، من یه عمره دارم دارم صبر میکنم، کجاست این صبر که بیاد ببینه زیر بار حرف مردم چیا میکشم، حرف های شما شاخ و دم زیاد داره برادر. جاناتان سمتش چرخید و هردو دستش را از پشت قلاب کرد وگفت: - به نظر من دنبال کردن خواسته هامون خیلی ارزش داره ولی نه به هر قیمتی که ته تهش نگاه کنی و بیینی پلهای پشت سرت رو خراب کردی، اینکه میگم صبور باش یعنی همه چیز به موقعش درست میشه. چرا همه فکر می کنن نداشتن قدرت یعنی محافظت از او، درحالی که این جوری بیشتر حس حقارت پیدا میکرد، با بغضی که در گلویش بود و سعی در فرو بردنش داشت گفت: - چه ربطی داره؟ منم میخوام مثل بقیه باشم، دلم میخواد مثل جان و دنیل و مین جو قدرت پدرم رو ارث ببرم نه تهمت هایی که راست و غلط بودنش رو مردم از من بهتر میدونن پشت سرم باشه. حرفش را با ریخته شدن قطره اشکی از گوشه چشمانش تمام کرد. ولی هنوز دلش خالی نشده بود که جاناتان زبان بست و ادامه حرفش را نزد. میدانست با گفتن هزار کلمه دیگر ممکن بود حرفهای دردناکی دیگری زده شود. سکوت سنگینی بینشان حاکم شد که چند لحظه بعد جاناتان نگاهش را تغییر داد و گفت: - امروز به جبران این چندسال از دو کلمه بیشتر صحبت کردم. - ببخشید اگر صدام رو بلند کردم من واقعا.. . حرفش را قطع کرد. - نمیخوام چیزی بشنوم اگه با خوندن کتابا مشکل داشتی بهم بگو. سرش را به معنی باشه تکان داد و بعد موقع رفتن چیزی یادش بیاید سمتش چرخید و گفت: - یه چیز دیگه جناب فیلیپ نامه داده که برگردی قبیله، قرار بعنوان جانشین ارباب قبیله تو مهمانی امپراطور شرکت کنی! آه از نهاش بلند شد و اخم هایش را فرو برد. حوصله ان همه تشریفات رو نداشت درحالی که می دانست همه این ها یک فرمالیته هست برای نشان دادن او دربرابر حرفای بزرگان قبیله که او را یک حرومزاده پیش نمی دانستند. سرش را روبه آسمان بلند کرد و نفسش را فوت کرد و زیر لب گفت: "کاش میتونستم اون دختر رو پیدا کنم، اون موقع همه چیز حل میشد" ********* "یل" با پیچ خوردن دل و رودهاش سریع از جایش پرید و هرچی در دهان بود را بیرون روی لباس ابریشمی یشمی رنگ مقابلش ریخت. بویی که راه انداخته بود با چندشی چشمانش را جمع کرد، طولی نکشید با شنیدن نفس های کسی در نزدیکی اش سرش را به ارامی بلند کرد. بادیدن پیرمرد مقابلش که ابروهای بلند خاکستریاش با ریش های بلندش همراه شده بود و با غضب نگاهش میکرد لبانش را به لبخند باز کرد. -متاسفم! پیرمرد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید تا کمی ارامش خودش را حفظ کند چون میدانست با ان عصبی که او دارد حتم داشت طوری سرش داد میکشید که گوشش کر شود ولی چه کند که هم مریض حال بود و هم مهمان ولیعهد بود چزا که میدانست چقدر روی او حساس بود و دستور داده بود تا اطلاع ثانوی هیچکس از وجودش باخبر نباشد. چشمانش را باز کرد و به مردمک قرمز روباهی یل خیره شد. ازهمان اول هاله یل برایش از هنه نظر متفاوت میامد میتوانست ببیند که در وجود سل چیزی هیست که او را ازهمه متمایز میکند او راذاز عمق وجود میتراساند. -اشکالی نداره بعد از گفتن کلمه ای با جادوی دستش لباس ابریشمی یشمی اش را تمیز کرد و از جایش بلند شد. یل نفس اسوده ای کسید و با بیحالی چشمانش را بست و با حرف پیر مرد مردمکش لرزید. -هاله عجیبی دورت هست از کدوم خاندانی!؟ با چشمان ریز شده پیر مرد را از پشت پایید و لب به دندان گزید. شانه های پهنی داشت با وجود ریش سفید بودن عضلات خوبی داشت. از پشت اپ را یاد مردی می انداخت که بزرگش کرده بود و لقب استاد را به او داده بود. برای یکدلحظه غم عظیمی در دلش نشست و با صدای سرفه مسخره اش به خودش امد. تا به حال این مرد را ندیده بود هرکی بود قدرت والایی داشت میتوانست با استشمام کردنش بداند. -من هیچ کس نیستم لحنش بوی غم میداد، چشمانش غریبگی اش را داد میزد. پیر مرد داروی دستش را روی میز گذاشت و سمتش رفت و موچ دستش را گرفت. یل نیم نگاهی بهش انداخت و سریع دستش را کشید و گفت: -حالم خوبه نیازی نیست، من کجام میدانست با گرفتن نبضش میتوانست قدرتش را شناسایی کند برای همین نگذاشت. پیرمرد که فرد تیزبینی بود دلیل کازش را فهمید و چشم غره ای رفت و چیزی نگفت و مشغول کارش شد. -شفاخونه، مریضای مثل تو میان اینجا اخم ریزی کرد و صورتش را برگرداند و یاد اتفاقی که در ان غار لعنتی رخ دادهدبود، افتاد و آه از نهانش بلند. توی بغل دنیل بیهوش شد و بعد چیزی یادش نمی آمد. -من رو کی آورد. پیرمرد که مشغول تمیز کردن قفسه ها بود نیم نگاهی بهش انداخت و گفت: -فکر نمیکردم زنده بمونی استفاده از ان حجم قدرت برای دختری مثل تو کمی زیادیه اینکه حرفش را میپیچوند عصبیش میکرد، از آن طرف هم نمیتوانست بدن دخترک را درک کند، انگار درهوا مانده بود و چیزی ازاین باره به ذهنش خطور نمیکرد. باید دانگل را پیدامیکزد حلال مشکلات خودش بود. -سوال رو با سوال جواب میدن؟ پیرمرد دستی به ریشش کشید و جواب داد: -مایکل آوردتت اینجا ابرویی بالا انداخت پس همدیگر را میشناختن. -پس خودشون کجاست، تونستن کمان رو پیدا کنن یانه؟ اولین چیزی بود که در ذهنش خطور کرد به زبان آورد. پیرمرد لباسش را تکان داد تا گردوخاکش از بین برود بعد با بیخیالی برای اینکه یل را غصبی کند شانه بالا انداخت. یل که متوجه منظورش نشده بود سمتش رفت. -این یعنی چی؟ پیدا کردن یا نه -مایکل میگفت دختر لج باز و یه دنده هستی و ازهمه مهمتر زیاد حرف میزنی چشمانش را بست و دستی روی موهایش کشید و یکدفعه متوجه لباس پاره و کثیفش شد این لباس همان لباسی بود کت توی مهمانخانه تنش کرده بودند.1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت ۸ پوزخندی زدم و با خود گفتم( من گربه ام، هفت تا جون دارم.) اما در جواب حنانه گفتم: _ممنونم بیدارم کردی، نزدیک بود بمیرم.! حنانه روی تخت خودش، که دقیقا کنار تخت من بود نشست و گفت: _دختر تو چرا صبحونه نمیخوری، برای همون ضعف میکنی. پوفی کشیدم و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه ایم را باز میکردم گفتم: _اخه ادم تو نیم ساعت، چیکار کنه، کیف حاضر کنه، جاشو انکادر کنه، لباس بپوشه یا بره تو صف وایسته که صبحانه بگیره؟! توهم که میدونی، اگه یکم ملافه من کج باشه، واویلا میشه! سرش را تکان داد و از تخت بلند شد، به طرف کمد های فلزی کوچکی که در اخر اتاق بود و در ان کتاب ها و لیوان و قاشقمان را میگذاشتیم، به راه افتاد. لیوان فرانسوی اش را برداشت و به طرف در رفت. همیشه همین بود، حنانه زیاد بامن صمیمی نمیشد؛ در اصل حتی امروز، ناپرهیزی کرد و خیلی هم با من حرف زد. لیوان اب قند را یک نفس سر کشیدم و ته مانده قند هارا در لیوان نگه داشتم، از تخت بلند شدم و مانتو، شلوارم را، با لباس راحتی عوض کردم. اینجا قانون های خاص خودش را داشت و حق نداشتیم با لباس کوتاه و شلوار تنگ و بدون روسری از اتاق بیرون بیاییم. تونیک مشکی گل گلیم را پوشیدم و روسری ابی ام را که گل های ریز سفید و صورتی داشت سرم کردم. لیوانم را همراه قاشق درونش، از روی تخت برداشتم و به طرف سلف رفتم. صبح ها و بعضی وقت ها ظهر ها و شب ها یک سماور، پر چای را به سلف می اوردند و نفری یک لیوان چای به همه میدادند. از پله ها، پایین رفتم و سرکی به گوشه کنار کشیدم با ندیدن هاشمی، خیالم راحت شد. در سلف را، که باید به داخل هل میدادی، باز کردم و از کنار میز های گذشتم. لیوانم را از چای سیاهی، که معلوم بود زیاد طعم جالبی ندارد، پر کردم و روی صندلی میزم نشستم. اینجا حدود بیست تا میز بود که هر میز متعلق به یک اتاق و افراد ان بود. من و حنانه و چند نفر دیگر، در اتاق شماره هشت بودیم و اینجا هم، میز شماره هشت را صاحب بودیم. قند های ته استکان را که خالی نکرده بودم، با قاشق هم زدم تا چایم شیرین شود.1 امتیاز
-
پارت ۷ معده ام جوری پیچ و تاب میخورد؛ انگار درونش داشتند رخت میشستند. پلک هایم، سنگین تر از همیشه بود و دست های سردم میلرزید. هر کار میکردم، نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم و انگار رویم، بختک افتاده بود. در حال جدال با بختک بودم که با گرمی دستیکه تکانم میداد، به خودم امدم و ان بختک بد قواره هم از رویم بلند شد؛ اما همچنان سردم بود و میلرزیدم. چشم هایم را باز کردم و با حنانه روبه رو شدم. در ان لحظه، حنانه برایم، فرشته نجات بود.پلکی زدم و دوباره خیره صورت ملیحش شدم، حنانه که دید، مثل جسدی بی جان، فقط زل زل نگاهش میکنم؛ دوباره تکانم داد و گفت: _هی عارفه! حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟ به خودم امدم و سعی کردم بلند شوم بشینم، احساس خفگی میکردم، مقنعه ام هنوز سرم بود، در یک حرکت از سرم در اوردم و روی میله های تخت پرت کردم. هوفی کشیدم و کش موهایم را کمی شل کردم. _هی دختر! باتوام، انگار حالت خوب نیس، صورتت مثل گچ دیوار سفید شده، نکنه فشارت افتاده.؟ دقیقا، فشارم افتاده بود، شایدهم، قندم افتاده بود که حتی حال اینکه، زبانم را بچرخانم و جواب بدهم را نداشتم. با صدایی که از ته چاه، بیرون می امد گفتم: _اره فک کنم قندم افتاده، حالم خوب نیس. حنانه یک دور، صورتم را دوره کرد و بعد از تخت بلند شد و گفت: _پس من میرم برات یه لیوان اب بیارم، توی کمدم قند هست، اب قند بخور یکم حالت جا بیاد. با تکان سر، تاییدش کردم و اوهم لیوان توی کمدم را برداشت تا برود بیرون اب بیاورد. دوباره، روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، تنها کسی که در این مدرسه لعنتی، کمی ادم است همین حنانه است، دختر ارام و سر به زیری که با همه، یک جور است و مثل بقیه به هرطرف که باد بیاید چک نمیزند. کمی بعد، حنانه با یک لیوان اب، وارد اتاق شد و مستقیم سمت کمدش رفت، چند حبه قند، از قوطی شیر خشکی که مادرش در ان قند برایش گذاشته بود، برداشت و در لیوان انداخت؛ در کمدمن را که پایین کمدش بود، باز کرد و قاشقم را برداشت. لیوان را کمی هم زد و به دستم داد. _اومدم بیدارت کنم، بگم بری چایی بگیری، دیدم سرد سردی، ترسیدم فک کردم مردی.1 امتیاز
-
پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia1 امتیاز
-
پارت۳ پس با مظلوم ترین لحن ممکن گفتم _بخدا خانم سر یه درس مهم بودم، نمیشد ولش کنم، خودتون که میدونین، ماه دیگه امتحاناته و هر درسی که سر کلاسش نباشم، پنج نمره از نمرم کم میشه. از روی صندلی بلند شد و به طرفم امد با نگاهی که معلوم بود میخواهد سر به تنم نباشد سر تا پایم را نگاه کرد و در اخر گفت :بسه بهونه نیار، این چه وضعیه؟! مقنعه چروک، مانتو چروک شلوار چروک، انگار اومده جنگ، نمیتونستی یه اتو بزنی؟ اینجا مگه طویلس که هرجور دوس داری میای؟! دستاتو از پشتت بیار بیرون ببینم! صاف وایستا. فورا دست هایم را از هم باز و کنار مانتویم رها کردم و صاف ایستادم،با نگاه خصمانه ای نگاهم کرد و دوباره به طرف میزش رفت و نشست، برگه های روی میز را روی هم قرار داد وکناری گذاشت. زیر چشمی نگاهی به من که داشتم حرکت دست هایش را دنبال میکردم انداخت و گفت: _شنیدم توی خوابگاه، خیلی بچه هارو اذیت میکنی! گلمحمدی دیروز اومد گفت، که وقتی خواب بوده با ماژیک صورتشو نقاشی کردی، از اون طرف خانم هاشمی، همش داره ازت شکایت میکنه که اصلا نظم رو رعایت نمیکنی؛ دوباره ازت شکایت بیاد باید قید مدرسه رفتن رو بزنی!! با حالتی بی حس نگاهش کردم، نقطه ضعف من را یاد گرفته بود و داشت علیه خودم استفاده میکرد. میدانست که حتی اگر بمیرم هم، مدرسه را ول نمیکنم و به ان زندگی نکبت بار، بر نمیگردم. مانتویم را، در دستم مچاله کردم و زیر لب گفتم: _اما خانم من اون کار هارو نکردم! گلمحمدی دروغ میگه! از همین فاصله هم، صدای سابیدن دندان هایش روی هم را شنیدم، با غیض از جایش بلند شد و مستقیم سمتم امد. _نشنیدم! چی گفتی ذاکری! گیرم که گلمحمدی دروغ بگه، خانم هاشمی هم دروغ میگه؟! بجای اینکه معذرت خواهی کنی، وایستادی جلوی من، زبون درازی میکنی! سرم را پایین انداختم تا چشم های شعله ور شده از خشمش را نبینم. کفش های کالجش که یک پاپیون بزرگ رویشان بود، زیادی توی ذوق میزد. به طرف پنجره اتاق رفت و پرده را کنار داد.1 امتیاز
-
پارت بیست و هشتم یکهو وحید گفت: ـ چی میگین شما دو تا بهم؟ من گفتم: ـ بعدها بهتون میگیم، الان پاشین بریم دفتر استاد ببینیم چی میگه. رفتیم و موضوع رو به استاد غفاری توضیح دادیم و اونم گفت برگزاری این غرفه از سمت دانشگاه ما اونقدر مهمه که میتونن یه دانشجوی ترم آخری هم به لیست اضافه کنن، خیلی خوشحال شدهبودم از اینکه مهسا هم قراره بیاد! هفتهی دیگه شنبه قرار شد با استاد بریم. وقتی که داشتیم برمیگشتیم مهسا گفت: ـ ولی جای ثنا خالیه، دلم برای غرغرهاش تنگ میشه! با ناراحتی گفتم: ـ امروز بریم بگیم بهش، راستش من هم خیلی دلم براش تنگ میشه، کاش میتونست بیاد! ـ اوهوم.حالا عسل فکر کن قراره پیترپنت رو ببینی. با ذوق گفتم: ـ عمرا فکر نمیکردم دوباره قرار باشه این دو تا رو ببینیم! ـ زندگیه دیگه، منم همینطور، اصلا فکرش رو نمیکردم ولی خیلی خوشحالم، خیلی زیاد اونقدر دلم براش تنگ شده که نگو! ـ بهت پیام میده؟ ـ کم و بیش ولی هیچی که مثل دیدار حضوری نمیشه! نزدیک دم در که شده بودیم دیدم که محمد داخل ماشینش تنها نشسته و سرش تو گوشیشه، با دیدن ما یک لحظه سرش رو آورد بالا اما دوباره بعدش به کار خودش مشغول شد، من و مهسا تاکسی گرفتیم که مهسا با تعجب گفت: ـ چقدر عجیب که این دنبالت راه نیفتاد! با کلافگی گفتم: ـ چون که حقش رو گذاشتم کف دستش. مهسا با تعجب گفت: ـ شوخی نکن، چرا برام تعریف نکردی؟! عادی گفتم: ـ چون چیز خاصی نبود. مهسا با کنجکاوی بهم نگاه میکرد و میپرسید: ـ چرا؟ چی گفت بهت مگه؟! سعی میکردم به بحث خاتمه بدم. بنابراین گفتم: ـ هیچی بابا, از من پرسید کسی اومد تو زندگیت؟ من هم گفتم آره! مهسا پرسید: ـ باور کرد؟ به مهسا نگاهی کردم و گفتم: ـ معلومه که آره چون قشنگ تو چشمهاش نگاه کردم و بهش گفتم دیگه ذرهای برام اهمیت نداره! مهسا با هیجان گفت: ـ فکر کنم خیلی هم بهش برخورد! با خونسردی گفتم: ـ به جهنم, اون دفعه هم به تو هم به ثنا گفتم که الان تو این قسمت از زندگیم، این احمق آخرین کسیه که من بخوام بهش فکر کنم! مهسا زد به پام و با خنده گفت: ـ بهبه، عشق به پیترپن چه کارها که نمیکنه! از لحنش خندهام گرفت، مهسا پیاده شد و قرار شد بعدازظهر با ثنا بریم سمت میدون شهرداری پیاده روی، نمیخواستم به مهیار بگم که دارم میام جزیره، دلم میخواست سوپرایز بشه!1 امتیاز
-
پارت بیست و هفتم ازش پرسیدم: ـ استاد حالا ایدهاش رو چطور پیدا کنیم؟ ـ میتونید از بچههای ترم بالایی هنرهای تجسمی کمک بگیرین، به هرحال اونا اصل کارشون روی ایدههای مختلف هنر میچرخه. ـ چشم استاد ممنونم، خسته نباشید! بعد از اینکه از کلاس اومدیم بیرون، وحید گفت: ـ بچهها شما رفتنتون حتمیه؟ من چون سرکار میرم نمیدونم میتونم بیام یا نه! - نمیتونی یک مدت مرخصی بگیری؟ ـ آخه بحثه سه ماهه نه سه هفته، البته آشنای داییمه بزار ببینم میتونم یه کاریش کنم، البته بابای من هم شاید مخالفت کنه ولی سعی میکنم راضیش کنم. ستایش گفت: ـ نه خونوادهی من راجب درس و دانشگاه اگه باشه چیزی نمیگن، حالا عسل قضیه ایده رو چیکار کنیم؟ مخ من اصلا تو این زمینه کار نمیکنه! یکهو به ذهنم رسید که مهسا میگفت پارسال برای روز سالمندان یک ایده رو مجسمههایی که قرار شد بهشون هدیه بدن داده که از طرف داورا رتبه نهایی رو گرفت و اون سال نفر اول هنرهای تجسمی شد، گفتم: ـ پیداش کردم. وحید گفت: ـ چی رو؟ ـ دوستم مهسا، تو طرح کردن ایده عالیه! ستایش گفت: ـ کاش میتونست همراهمون بیاد. ـ بد فکری هم نیست اتفاقا! به مهسا زنگ زدم و گفتم بیاد سمت سلف و موضوع رو براش توضیح دادم، مهسا گفت: ـ والا من اوکیم ولی درسهام رو چیکارکنم؟ این ترمم ترم آخره، میخوام زودتر تموم کنم. من گفتم: ـ خب من به استاد غفاری میگم برای تو هم اجازه بگیره، شاید تو هم مثل ما تونستی بقیه واحدات رو آنلاین شرکت کنی. ستایش گفت: ـ تازه فکرش رو بکن اگه کار ما انتخاب بشه، کل معدلمون بیست میشه. مهسا با شک گفت: ـ ببینم شما مطمئنید؟ من: ـ آره بابا، خوده استاد غفاری از رئیس دانشگاه امضا گرفته. ـ خب اگه اینجوریه من هم میام. بعد زد به پشت من و با لبخند مرموزی گفت: ـ به هرحال جزیره برای ما یادآوره خاطرات خوبیه. خندیدم و بهش چشمک زدم که زیر گوشم گفت: ـ مطمئنم احسان و مهیار از دیدنمون شوکه میشن.1 امتیاز
-
پارت بیست و ششم شوکه شدهبود، این رو از قیافش میتونستم بفهمم، داشتم میرفتم که یکهو گفت: ـ کسی اومده تو زندگیت؟ برگشتم و نگاهش کردم و گفتم: ـ آره، یکی که یه خال موهاش میارزه به کل تیپ و قیافه تو! این رو گفتم و از طبقه دوم رفتم و وارد کلاسم شدم، کمی دیر رسیدم. قلبم از شدت عصبانیت تند_ تند میز۶د. یک ببخشیدی گفتم و وارد کلاس شدم، کنار ستایش نشستم، ستایش گفت: ـ چقدر دیر کردی! ـ هیچی بابا یکی معطلم کردهبود. بالاخره کارش رو توضیح داد؟ ـ نه هنوز تازه حضور و غیاب کرده. یکهو استاد گفت: ـ خب بچهها همونطور که میدونین تقریبا از اول ترم گفتم که دارم رو یک پروژهای کار میکنم که اگه دانشگاه موافقت کنه بهتون میگم، امروز جلسهای که با رئیس دانشگاه داشتم بالاخره موافقتش رو بهم اعلام کرد. ببینین من هر سال تو رشتههای هنر این کار و انجام میدم و سعی میکنم دانشجوهایی رو برای اینکار انتخاب کنم که واقعا برای هنر و رشتهاشون ارزش قائلند و با جون و دل کار میکنن. هر سالم دانشجوهام منو سرافکنده نکردن و واقعا پرچم این دانشگاه و شهر رشت و تو شهرهای دیگه بالا بردن، امیدوارم امسال هم بچههایی که از کلاس شما انتخاب میکنم من رو سرافکنده نکنن! یکی از بچهها پرسید: ـ استاد کارش کار سختیه؟ استاد پاورپوینت رو روشن کرد و گفت: ـ کاری که قراره امسال انجام بدیم اینه که برای اردیبهشت ماه قراره یک نمایشگاه بین المللی تو جزیره کیش تو مرکز میکامال انجام بشه. تو این نمایشگاهم اکثر دانشگاههای دولتی شرکت کردن و هر کسی هنر شهر خودش رو به نمایش میذاره. از دانشگاه ما هم رشته انیمیشن امسال با رای رئیس دانشگاه کاندید شده. بچههایی که قراره برای اینکار انتخاب بشن از هفته بعد با هزینه خوده دانشگاه میرن جزیره و کارشون رو شروع میکنن، من هم آخر هر ماه میام و به کاراتون سر میزنم، اردیبهشت ماه که قراره نمایشگاه برگزار بشه، اگه رشته هنر دانشگاه ما بعنوان برترین رشته هنری سال انتخاب بشه، من با سهمی که دانشگاه به من داده کل واحدهای این ترم اون دانشجوها رو بیست رد میکنم. بعلاوه اینکه از طرف داورای امارات به این دانشجوها مدال پروانه هنری داده میشه و هم خودشون و هم دانشگاهمون جهانی میشه. با شنیدن اسم جزیره قلبم تند_ تند میزد. دلم میخواست برم اما کار خیلی سختی بود، فکر نکنم از پسش بربیام، همه بعد حرف زدن استاد مشغول صحبت شدند که استاد گفت: ـ خب اما سه تا دانشجویی که بعنوان نماینده دانشگاه ما قراره اونجا حضور داشته باشن. به بچهها نگاهی کرد و گفت: ـ وحید ابراهیم نیا، عسل فرامرزی و ستایش برزگر! منو ستایش بهم نگاه کردیم و گفتیم: ـ اسم ما رو گفت؟ استاد گفت: ـ بله شما دو نفر و آقای ابراهیم نیا، بنظر من شما میتونین از عهدهاش بربیاین، بهتون اعتماد دارم برای جزئیات کارها آخر کلاس حتما بیاین پیش من! من هنوز هم باورم نمیشد، یعنی بازم قراره برم جزیره و پیترپن و ببینم اما از طرفی اینکارم، کار مسئولیت داری بود، کل ترم هم به اینکار بند بود اما تصمیم گرفتم دل و بزنم به دریا و قبول کنم، باور داشتم که از پسش برمیام، آخر کلاس رفتیم پیش استاد غفاری گفت: ـ بچهها شما نماینده ما تو دانشگاه هستین، کارش شاید کار سختی باشه اما اگه کنار هم باشید خیلی راحت جلو میبرنیش من مطمئنم! ستایش با شک گفت: ـ اگه... استاد پرید وسط حرفشو گفت: ـ دیگه اگه و اما و ولی هم نداره. تبلتشو باز کرد و گفت که غرفهای که قراره تو میکامال باز کنیم باید یک ایدهای باشه که شهر رشت و به تصویر بکشه، میتونه تلفیقی از انیمیشن و طراحی از سبک رئال باشه یا اینکه هر کدوم به تنهایی باشه، اون بستگی به سلیقه خودتون داره.1 امتیاز
-
پارت بیست و پنجم «2 ماه بعد» ـ عسل، نمیخوای بیخیال بشی؟ کمی به بقیه نگاه کن، ولکن دیگه؛ ـ مهسا نمیفهمی دست خودم نیست، چیکار کنم؟ از ذهنم نمیره! ـ خب الان دو ماه شده، نمیتونی تا ابد بهش فکر کنی که. ـ فعلا که همینجور با فکر کردن به این دارم میگذرونم. مهسا همینطور که کیک جلو روشو نصف میکرد گفت: ـ یعنی اگه از من میپرسیدی هیچوقت حدس نمیزدم تو عاشق یه آدمی با این سر و تیپ بشی. خندهام گرفت و گفتم: ـ من هم همینطور. دفترم رو درآوردم و مثل همیشه آرزوهامو نوشتم. یکی از مهمترینهاش هم دیدن دوبارهی پیترپن بود. مهسا گفت: ـ کلاس بعدیت ساعت چنده؟ ـ ساعت یک. این استادمون الان چند هفتهاست داره رو یه پروژه کار میکنه میگفت اگه اوکی شد و دانشگاه اجازه داد، چهل درصد بقیه کاراش با دانشجوهاست. ـ استاد غفاری رو میگی؟ ـ آره، آره! ـ پروژه های عملی میده احتمالا، شاید کل ترمتون تو یک منطقه دیگه بگذره. ـ واقعا؟! ـ آره چون ما هم باهاش کلاس داشتیم، سه ترم پیش دو تا از بچههای کلاسمون رو از طرف دانشگاه برای مجسمههای محلی اقوام رشت فرستاده بود زنجان. ـ وا، پس بقیه واحدشون چی میشد؟! ـ هیچی آنلاین سر کلاسا حضور داشتن یا از طرف دانشگاه براشون نمره میگرفتن. ـ چه جالب! دفتر آرزوهامو بستم و گفتم: ـ پس من برم دیگه. ـ اوکی میبینمت. داشتم از پلههای سلف میومدم پایین که نزدیک آمفی تئاتر دانشکدمون دوباره اون محمد رو دیدم، تو این مدت کچلم کردهبود از بس با شمارههای مختلف بهم زنگ زد. همهش جلو راهم سبز میشد و میگفت که چرا باهاش اینجوری رفتار میکنم اما طبیعتا جوابی بهش نمیدادم چون دیگه آخرین آدمی بود تو دنیای من که میتونستم بهش فکر کنم، جوری از ذهنم رفته بود که اصلا باورم نمیشد یک روزی ازش خوشم میاومد. تا کنار آمفی تئاتر دیدمش اون هم متوجه حضورم شد، اومدم مسیرم رو تغییر بدم و از طبقه دوم برم سر کلاسم که از پشت کوله پشتیم رو کشید و گفت: ـ عسل چرا منو میبینی فرار میکنی؟ دیگه داشتم از دست کاراش عصبانی میشدم. زدم به سیم آخر و برگشتم و گفتم: ـ چونکه دیگه دلم نمیخواد نه اینجا نه جای دیگه ببینمت فهمیدی؟ برو پی زندگیت دیگه! یکه خورده بود، اصلا انتظار یه همچین برخوردی رو ازم نداشت، با چشمهای گرد شده رو به من گفت: ـ اما من فقط میخوام بدونم چرا تو دیگه... با عصبانیت پریدم وسط حرفش و تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم: ـ میخوای بدونی چرا من دیگه پیگیرت نشدم؟ باشه بهت میگم، چون فهمیدم چه آشغالی هستی و فقط من رو بازیچه دست خودت قرار دادی و تا فهمیدی از اون مدل دختراش نیستم، دورم رو خط کشیدی، آرزوم بود یبارم که شده بهم زنگ بزنی نگرانم بشی بهم توجه کنی، بگی با من داری با چه عنوانی صحبت میکنی ولی همش من رو پیچوندی یا از حرف زدن فرار کردی حالا دیگه من نمیخوامت فهمیدی؟ دیگه هم جلو راهم سبز نشو چون دفعه بعدی اینقدر با ملایمت باهات رفتار نمیکنم!1 امتیاز
-
پارت بیست و سوم ثنا و مهسا رو یه تخته سنگ نشسته بودن. تا من رو تو اون حال دیدن، پریشون شدن. ثنا با ترس بلند شد و گفت: ـ عسل چت شده؟ بغلش کردم و گفتم: ـ خیلی دلم براش تنگ میشه! مهسا زد به سرشو گفت: ـ یا خدا، حالا باید چیکار کنیم؟ همینطور که گریه میکردم گفتم: ـ هیچی، کاری نمیشه کرد. ثنا گفت: ـ بازهم میایم عسل، تابستون میایم و حتی بیشترم میمونیم. چیزی نگفتم. ثنا گفت: ـ حالا میشه آروم باشی لطفا، بابا مگه تو خودت نگفتی این اصلا من رو به چشم دیگهای نمیبینه؟ ببین حتی اگه اینجا باشی هم چیزی عوض نمیشه، طرف حداقل ده سال ازت بزرگتره! ادامهاش مهسا گفت: ـ حالا سنش به کنار، از کجا معلوم کسی تو زندگیش نباشه؟ یه پسر تو سی و دو سالگی اونم تو این جزیره با یک خونه مجردی بنظرت تنها است؟ با دستهام اشکامو پاک کردم و گفتم: ـ برام مهم نیست، من فقط براش دلم تنگ میشه! ثنا به مهسا نگاهی کرد و گفت: ـ خیلی اوضاع خیته. همینجور که داشتیم میرفتیم سمت هتل گوشیم زنگ خورد، یک شماره ناشناس بود. جواب دادم: ـ الو! صدایی نیومد. دوباره گفتم: ـ الو چرا حرف نمیزنی؟ وقتی که دیدم جواب نمیده، قطع کردم. اون شب یکسره تو اتاقمون از پنجره بیرون و نگاه کردم و به این سه روز فکر کردم؛ چه قدر اتفاقات قشنگی و تجربه کردهبودم که همهاش هم خیلی زود تموم شد؛ حالا که فردا قراره برم حس میکنم روحم رو اینجا میذارم و فقط با جسمم برمیگردم رشت. قیافه مهیار، حرف زدنش، توجه کردنش اصلا از جلو چشمهام کنار نمیرفت، واقعا من چجوری باید این آدم رو از ذهنم بیرون میکردم؟ حق با ثنا بود. نباید اینقدر پیگیرش میشدم، به هرحال قرار نبود که تا ابد اینجا باشم، امیدوارم فقط خدا یک فرصت دیگه بهم بده تا بازهم بتونم ببینمش!1 امتیاز
-
پارت بیست و دوم مهیار گیتارش و گذاشت تو کیفش و اومد سمت من و گفت: ـ مثل اینکه دوستات خیلی نگرانت شدن! لبخند تلخی زدم و گفتم: ـ آره. زوم شد روم و گفت: ـ ببینم تو داشتی گریه میکردی؟ سریع چشمامو ازش دزدیدم و گفتم: ـ نه بابا، یک چیز رفته بود تو چشمم. ـ اما کمی چشمهات قرمزه. ـ بخاطر خشکی هوا است. مهیار یک چیزی بپرسم؟ ـ بپرس عزیزم! همینجور که داشتیم از در رستوران خارج میشدیم گفتم: ـ تو دیگه هیچوقت رشت نمیای؟ بهم نگاه کرد و گفت: ـ من فعلا نمیتونم بیام رشت، چطور مگه؟ سعی کردم لرزش صدام رو کنترل کنم و گفتم: ـ آخه خیلی دلم برات تنگ میشه، دوست داشتم بازم ببینمت! با لبخند نگاهی بهم انداخت که نگاهم و ازش دزدیدم و گفت: ـ عزیزم، من هم دلم برای وندی تنگ میشه، خب تو بیا بهم سر بزن، خیلی هم خوشحال میشم دوباره ببینمت! ـ آخه من دانشگام شروع میشه دیگه فکر نکنم بتونم بیام. سعی کرد یه چیزی بگه تا روحیهام رو عوض کنه. گفت: ـ درستش میکنیم، یکهو دیدی شاید من اومدم رشت. به چشمهاش نگاه کردم و با ذوق گفتم: ـ واقعا؟ ـ آره عزیزم، خب مثل اینکه فردا قراره بری درسته؟ همونجور ناراحت گفتم: ـ آره، فردا صبح. ـ پس زمان خداحافظیه. خیلی عادی و مثل همیشه با مهربونی نگاهم کرد و گفت: ـ خیلی خوشحالم از اینکه باهات آشنا شدم عسل عزیزم، مراقب خودت باش! با این حرفش دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم، اشکهام سرازیر شد، وقتی از بغلش اومدم بیرون اشکهام رو پاک کرد و گفت: ـ چرا داری گریه میکنی؟ همینطور که هق هق میکردم، گفتم: ـ هی...هیچی...فقط.. دلم برای.. اینجا خیلی تنگ میشه! ـ عزیزدلم تورو خدا اینجوری اشک نریز، من حس میکنم بازهم میبینمت! اینقدر دلم پر بود و ناراحت بودم، دیگه نمیتونستم نگاش کنم، همینجور که نگاهم به سمت پایین بود باهاش خداحافظی کردم و دویدم و رفتم پیش بچهها.1 امتیاز
-
پارت بیستم بلند زیر گوشم گفت: ـ چطوره؟ میترسی هنوز؟! با صدای بلند و خوشحالی گفتم: ـ نه، خیلی باحاله، داره بهم خوش میگذره! ـ پس سریعتر برم؟ ـ آره. سرعت موتور و زیادتر کرد. واقعا خیلی بهم کیف داد. رفتیم سمت یکی از پلاژهایی که تقریبا خلوت بود. وقتی پیاده شدم، بهش نگاهی کردم و گفتم: ـ خیلی باحال بود، فکر نمیکردم دیگه بتونم سوار موتور بشم. مهیار با مهربونی گفت: ـ دیگه پیترپن قدرت ماورایی داره، یادت رفت؟ خندیدم و گفتم: ـ نه یادم نرفته. خیلی باد میزد. گفتم: ـ راستی اینجا کجاست؟ چقدر خلوته! ـ اینجا پناهگاه منه، هر وقت از شلوغیعا خسته میشم میام اینجا. نگاهی به اطراف کردم و گفتم: ـ جای قشنگیه! ـ و تو بعد یکی از رفیقای صمیمیم اولین آدمی هستی که میارمش اینجا. با ذوق گفتم: ـ جدی؟ از لحنم خودش گرفت و گفت: ـ آره، من کلا رفیق خیلی کم دارم اینجا بیشتر با خودم هستم و خلوتام هم همیشه با خودمه. ـ بهت هم میخوره کمی درونگرا و خجالتی باشی. ـ یکذره اینجوری هستم اما خب پیش کسایی که باهاشون راحتم، کاملا خودمم، مثلتو. کیلو_کیلو قند تو دلم آب میشد، گفتم: ـ خیلی خوشحال شدم؟ بعدش با لحن لوسی صداش زدم: ـ پیترپن؟ با مهربونی گفت: ـ جانم؟ به ته خیابون اشاره کردم و گفتم: ـ اونی که اونجاست تلکابینه مگه نه؟ به ذوق من نگاه کرد و اونم مثل من گفت: ـ آره عزیزم، میخوای بریم سوار شیم؟ با هیجان دستام رو زدم بهم و گفتم: ـ آره لطفا. با هم رفتیم و سوار تلکابین شدیم. تو تلکابین با همدیگه کلی گفتیم و خندیدیم و اصلا نفهمیدیم که زمان چجوری گذشت؛ واقعا فکر اینکه میخوام فردا از اینجا برم بدجور آزارم میداد. اینجا برای سه روز واقعا از همه چیز دور شده بودم، آدمهای خوب و خونگرمی و شناخته بودم. تازه زندگی داشت روی خوششو بهم نشون میداد که متوجه شدم فردا باید از اینجا برم.1 امتیاز
-
پارت دهم یهو مهسا چرخید سمت من و با حالت خواب آلودگی گفت: - نمیخوای بخوابی؟ همونجوری که به گوشی خیره بودم گفتم: - خوابم نمیبره. خمیازهای کشید و گفت: ـ خب گوشیت رو بزار کنار خوابت میبره، بسه دیگه، چقدر بهش نگاه میکنی، خوبه تایپت نیست اینقدر رفته رو مخت اگه تایپت بود چی میشد! بی توجه به حرف مهسا گفتم: - ببین این تو هایلایتاش استوری ازبندرانزلی هم داره، اونجا هم اومده یعنی؟ مهسا چشمش رو بست و گفت: - آره شاید مسافرت اومده باشه، خب فالوش کن دیگه! - ولکن حوصله دردسر جدید ندارم تازه از دست یه دردسر خلاص شدم، تازه فالوایینگهاش هم دیدم کلی پلنگ فالو داره مگه به من نگاه میکنه؟! مهسا چشمهاش رو باز کرد و با یه حرکت گوشی رو از دستم گرفت و دوتا پستهاش رو لایک کرد، به زور خواستم گوشی و ازش بگیرم که نذاشت. با عصبانیت و صدای آروم گفتم: - مهسا گوشی رو بده! ثنا که خوابیده بود با صدای بلند و شاکی گفت: - چقدر زر میزنین شما دو تا، بخوابین دیگه! مهسا هم طلبکارانه گفت: - عسل هی حرف میزنه تقصیر من چیه؟ همونطور که گوشیم دستش بود و سعی میکردم از دستش بگیرم یکهو صدای پیام اومد. مهسا چشهاش رو گرد کرد و با تعجب به صفحه گوشی خیره شد و گفت: - عسل! با استرس گفتم: - چیکار کردی؟ بهم نگاهی کرد و گفت: - بهت ریکواست داد،حاضرم شرط ببندم که شناخت، مثل اینکه آنلاین هم بود، نگاه کن حتی یک دقیقه از لایک کردنم نگذشت. گوشی رو با حرص ازش گرفتم و گفتم: - خیلی بی شعوری! با حالت شاکی گفت: - خب چرا؟ سعی کن بشناسیش، دو ساعته داری تو پیجش رژه میری، یک حرکت زدم؛ بقیش دیگه دست خودته. نشستم تو جام و با کلافگی گفتم: - الان من چیکار کنم؟ مهسا پتو رو کشید روش و دوباره چشماش رو بست و گفت: - هیچی با توجه به اینکه الان شناخت و امکانشم هست دوباره ببینیش خیلی زشته که اکسپت نکنی، بنابراین اکسپت کن و منتظر باش ببینیم چی میشه. اصلا دلم نمیخواست دوباره مثل قضیه محمد حتی اگر هم قرار بود یه درصد چیزی بشه من پیشقدم میشدم ولی خب چارهای نبود و گفتم: - خب اکسپتش میکنم، حالا مگه قراره چیزی بشه؟ ما سه روز اینجاییم و دیگه قرار نیست ببینمش. مهسا خندید و گفت: - آره دیگه آفرین همینجوری خودت رو قانع کن! با بالشت محکم زدم به پشتش، بعدش هم روم رو کردم اون سمت و سعی کردم کمی بخوابم. تا یکم چشمهام رو روی هم گذاشتم، یکهو ثنا صدام کرد: - عسل پاشو باید بریم برای صبحونه! بدون اینکه چشمهام رو باز کنم گفتم: - اوف خیلی خوابم میاد! پتو رو از تنم کشید و غرغر کنان گفت: - تا نصفه شب اگه اینقدر به پیجش زل نمیزدی الان خوابت نمیاومد، پاشو ببینم! همینطور که چشمهتم بسته بود سرجام نشستم و گفتم: - اوف چقدر گرمه داخل. ثنا بازم مثل همیشه با عصبانیت گفت: - مهسا خانم پرده رو داده کنار داره سلفی عکس میگیره، آفتاب دهنمون رو سرویس کرد! مهسا که همینطور در حال ژست گرفتن بود گفت: - خب چیکار کنم نور اینجا خیلی خوبه، بچهها امروز چی بپوشم؟ همینجور که داشتم از رو تخت بلند میشدم با خمیازه گفتم: - همون قرمزه رو بپوش، آقای معجزی هم که خیلی رنگ قرمز دوست داره مثل اینکه! منو ثنا بلند_بلند خندیدیم و مهسا با حرص گفت: - بزار من امروز میدونم باهات چیکارکنم! بعد خطاب به ثنا گفت: ـ راستی ثنا میدونستی مهیار بهش ریکواست داد؟ ثنا با تعجب گفت: - جدی؟ پس واسه همین دیشب اینقدر زر میزدین، اکسپتش کردی دیگه؟ همونطور که تو روشویی داشتم صورتم رو میشستم با ناچاری گفتم: - مگه چارهی دیگهای هم داشتم؟ ثنا گفت: - فکر کنم شناخت اما طوری وانمود نکن که خیلی خوشت اومده! اومدم بیرون و همونطور که صورتم رو با حوله خشک میکردم به مهسا اشاره کردم و گفتم: - نه بابا تقصیره این دیوانه است بهش ریکواست داد. ثنا همینجور که داشت آرایش میکرد گفت: - نه اینکه تو اصلا دلت نمیخواست. مهسا که کلا در حال عکس گرفتن بود گفت: - همین رو بگو، حالا حتی اگه اوکی هم نشدی بعنوان رفیق داشته باش، همه که مثل اون احمق نیستن! شونهای انداختم بالا و گفتم: - چه میدونم والا، مهسا اون لباس ساحلی کرمتو آوردی؟ مهسا گفت: - آره. - اون رو بده من بپوشم! مهسا به چمدونش اشاره کرد و گفت: - تو چمدونم هست برو بگیر! ثنا گفت: + بچهها از اینور هم میریم پارک دلفینها، همونجا هم ناهار میخوریم! @marzii791 امتیاز
-
پارت هفتم تا خواستیم بریم دیدیم که گفتن از در ورودی نمیتونیم خارج بشیم و باید از اون در پشتی بریم. وقتی که از اون سمت رفتیم بیرون دیدیم که تمام اعضای گروهشون اونجا وایسادن و دارن باهم حرف میزننژ یکهو ثنا گفت: - خب بچهها من اینور و بلد نیستم. چجوری باید بریم اون سمت ساحل اصلی؟ من با تعجب گفتم: - چه میدونم از من میپرسی؟ یکهو ثنا روش رو برگردوند و گفت: - تو ولی میتونی بری از این کراشت بپرسی. با چشم غرهای بهش گفتم: - چرت و پرت نگو! مهسا گفت: - خب راست میگه عسل بپرس چجوری میتونیم بریم اون سمت؟ بهش نگاهی کردم و خجالت کشیدم، رو به بچهها گفتم: - نمیتونم. یکهو ثنا گفت: - خوب هم میتونی. بعدش هولم داد که قشنگ پرت شدم نزدیکشون. هر سه تاشون همزمان روشون رو برگردوندن سمت من و ساکت شدن؛ دیگه نمیتونستم برگردم. اون پسره همونطور که با تعجب نگاهم میکرد و سیگار و گذاشت رو لبش، من با خجالت سعی کردم روم رو ازش برگردوندم و گفتم: - ببخشید، امم... چجوری میتونیم بریم اون سمت ساحل؟ اینور رو بلد نیستیم! لبخند ریزی زد و اومد نزدیکم، قلبم از شدت تپش داشت میاومد تو حلقم، به روبرو اشاره کرد و گفت: - صد متر جلوتر باید برید سمت راست، سوار تاکسی بشید! لبخند زدم و گفتم: - خیلی ممنونم. - خواهش میکنم عزیزم. واو عزیزم، چقدر راحت حرف میزد! یکهو یکی از دوستهاش صداش زد و گفت: - مهیار یک دقیقه بیا! باهام خداحافظی کرد و رفت و منم همینجور رفتنش رو نگاه میکردم. قد متوسطی داشت، هرچقدرهم که میخواستم فرار کنم ولی واقعیت اینه از این مدل پسرا که همیشه بدم میاومد، الان خوشم اومده بود و حتی میتونم بگم محوش شده بودم. یکهو مهسا زد به پشتم و گفت: - بَه میبینم که بهت لبخند میزد! همونطور که به رفتنش خیره بودم گفتم: - مهیار! مهسا با تعجب گفت: - چی؟ بهش نگاهی کردم و گفتم: - اسمش مهیار بود. یهو ثنا با تعجب گفت: - یا ابلفضل، اسمش هم پرسیدی؟! - نه دیوانه، دوستش صداش زد. مهسا گفت: - خب رفتم خونه ایدی اینستاش رو پیدا میکنم، فعلا بگو متوجه شدی چجوری باید از اینجا بریم؟ - آره گفت جلوتر سمت راست باید سوار تاکسی بشیم. مهسا خمیازهای کشید و گفت: - بچهها خیلی خوابم گرفته، کاش میتونستیم همینجا لب ساحل بخوابیم. ثنا گفت: - بچهها الان نزدیک ساحل هم برنامه دارن، اگه پایهاید بریم. - من مشکلی ندارم. مهسا لبخند زد و گفت: - من هم که تحمل میکنم خوابم نبره، بریم. همینطور که راه میرفتیم، گفتم: - ولی مشخصه از این مدل آدمهای راحته. مهسا گفت: - چطور مگه؟ - فکر کن ازش تشکر کردم بهم گفت خواهش میکنم عزیزم، با کسی که نمیشناسه اینقدر راحت حرف میزنه. ثنا و مهسا کلی خندیدن و گفتن: - خب حالا شاید طرز حرف زدنش این باشه. بدون اینکه بخندم گفتم: - خب پس طرز حرف زدنش و خودش رو سبکش عوضی طوریه دیگه قبول دارین؟ ثنا با تردید گفت: - حالا شایدهم اینجوری باشه ولی راستش رو بخوای بنظرم برخلاف ظاهر غلط اندازش آدم مظلومی بنظر میرسه. شونهام رو انداختم بالا و چیزی نگفتم. همینجور که به ساحل نزدیک میشدیم صدای رقص جوونا و ساز و دهل میاومد. نسیم خنکی میزد. رفتیم اونجا و وایسادیم. دوباره دیدم که مهیار کنار بقیه داره کاخن میزنه، خشکم زد. مهسا و ثنا نگاههای من رو دنبال کردن و گفتن: - اوه، خیلی هنرمندهها عسل! خندهام گرفته بود و همینجور بهش زل زده بودم. مهسا گفت: - حالا اینقدرهم نمیخواد ضایع نگاش کنی، سرش رو میاره بالا میفهمه. من همینجور ساکت بودم که ثنا با مسخره بازی گفت: - دیگه دوستمون از جذابیت زیادش لال شده فک کنم. سعی کردم خونسرد باشم و گفتم: - چی میگین شما دوتا؟ ثنا گفت: - معلومه کجا سیر میکنی؟! به مهیار اشاره کردم و گفتم: - بهش نگاه کنین، زیادی تو خودش نیست؟ ثنا رد نگاه منو دنبال کرد و گفت: - واسه همین گفتم مظلوم بنظر میرسه. همین لحظه دیدم بلند شد و کاخن رو گذاشت کنار و یک نگاه به روبروش کرد و باعث شد نگاهمون بهم گره بخوره، دوباره یه لبخندی زد و سرش رو انداخت پایین، مهسا با پوزخند گفت: - حالا اگه یکی دیگه بود میدید یه دختر اینجوری بهش زل زده، درجا میاومد وشمارهاش رو میداد. من با تردید گفتم: - گفتم دیگه، شاید یکی تو زندگیشه. ثنا تایید کرد و گفت: - معلومه که بهش وفاداره، حالا دوست احمق ما چون لباسش شبیه ارازله، قضاوتش میکنه. دیدم که رفت و ته مسیر سوار موتورش شد. مهسا پوفی کرد و گفت: - ای بابا، عسل تو از موتور میترسیدی نه؟ خندیدم و گفتم: - آره. مهسا با جدیت گفت: - پس یادم باشه دفعه بعدی که دیدیمش بگیم کمی سوارت کنه ترست بریزه. همونجوری که از لحنش خندم گرفته بود، با تعجب گفتم: - حالا مگه قراره بازهم ببینیمش؟ مهسا گفت: _ پس چی فکر کردی؟ اینجا یه جای کوچیکیه. یه آدم رو ممکنه صد بار ببینی. ثنا صفحه گوشیش رو باز کرد و بهم نشون داد و گفت: - تازه علاوه بر اون فردا شب هم، همینجا رزرو کردم. با حالت ترس گفتم: - وای بچهها میفهمه، بیخیال خیلی ضایع است، بریم یک جای دیگه! ثنا با تشر گفت: - جنابعالی اینقدر بهش زل نزنی نمیفهمه. اونهمه در و داف اونجاست، اصلا هم متوجهمون نمیشه. یک هوفی کردم و گفتم: - خب بیاید بریم ساعت سه صبحه! ثنا گفت: - قدم بزنیم؟ گفتم: - آره تقریبا خنکه، مهسا تو چی میگی؟ مهسا که سرش تو گوشی بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - باشه بریم. با خنده گفتم: - دوست پسر نداشتت بهت پیام داده، اینقدر با دقت به گوشیت زل زدی؟! خندید و بازم بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت: - یک چند دقیقه صبر کن بهت میگم. همونجور که پیاده روی میکردیم، ثنا با تاکید گفت: - عسل باز نزنه به سرت اون ابله رو از بلک لیست دربیاریها! - نه بابا دیونهای؟ دیگه واقعا برام تموم شده. حتی میتونم بگم از اینجا کم_کم داره خوشم میاد، واقعا کل امروز اصلا نیومد تو ذهنم. ثنا خندید و گفت: - اونکه بخاطر این شخصه جدیده. چشم غرهای بهش دادم و گفتم: - برو بابا! مهسا دوید و اومد نزدیکمون و بلند گفت: - بچهها، بچهها! برگشتم و با تعجب گفتم: - چیشده؟ همونطور که نفس نفس میزد، گفت: _ پیداش کردم. با تعجب زیاد نگاش کردم و پرسیدم: - چیو؟ مهسا گفت: - آیدی اینستاش رو. اینقدر خندم گرفته بود نزدیک بود پخش زمین بشم، ثنا هم همزمان با من میخندید و گفت: - اینقدر سرعت عملت بالا نباشه. همینجور که میخندیدم گفتم: - چجوری پیداش کردی؟ مهسا خندید و گوشیش رو داد دستم و گفت: - اون رو ولش کن، از رمز کارمه. برات فرستادم برو عکساش رو ببین، جناب مهیار فرهمند. چشمهام رو گرد کردم و گفتم: - چه فامیلی با کلاسی داره. ثنا به من نگاهی کرد و گفت: - خب مثل اینکه امشب برنامه داریم. چیزی نگفتم و مرموزانه خندیدم. رسیدیم به هتل. داشتیم میرفتیم تو اتاقمون که یکی صدامون زد: - ببخشید خانما. سه تاییمون برگشتیم و دیدم که یک پسر قد بلند با موهای هوایی و لباس سفید صدامون زده، اومد نزدیکمون و با روی خوش گفت: - تازه اومدین این هتل؟ ثنا خیلی عادی گفت: - بله چطور مگه؟ پسره سر و روش رو مرتب کرد و گفت: - خوش اومدین، من احسان معجزی، مدیر گردشگری این هتل تو جزیرهام. بعد نگاهش رو چرخوند سمت مهسا و گفت: - اگه برنامههای جزیره رو خواستید ببینید خوشحال میشم درخدمتتون باشم. من و ثنا زیرزیرکی میخندیدیم. مهسا خیلی سرد بهش گفت: - چشم.گ، فعلا برنامه داریم اگه نداشتیم اطلاع میدیم. پسره بازهم با ذوق گفت: - ممنونم من همیشه اون سمت لابی هستم. مهسا چیزی نگفت و رفت سمت آسانسور و ماهم پشت سرش رفتیم. ثنا با خنده رو به مهسا گفت: - بدجوری چشمهاش تو رو گرفتها! من هم تایید کردم و گفتم: - لباس قرمزم پوشید که دیگه هیچی! مهسا با چشم غره رو به ما گفت: - به نظر شما دوتا من به این پا میدم؟ با حالت طلبکارانه گفتم: - والا خوش قیافه بود، مودبم بود، چی میشه مگه؟ مهسا سریع گفت: - هر وقت تو با اون مهیار اوکی شدی منم بهش پا میدم. ثنا رو به مهسا گفت: - پس این حرف یادت باشه! ثنا سعی میکرد خندش رو کنترل کنه و رو به من گفت: ـ عسل بخاطر این حرفشم شده با مهیار اوکی شو لطفا! کلی خندیدیم و بعدش از آسانسور پیاده شدیم و رفتیم تو اتاق، هوا تقریبا داشت روشن میشد و من اصلا خوابم نمیبرد، یکسره پیج اینستای این پسره رو زیر و رو میکردم و به عکسهاش و فیلمهایی که از خودش گذاشته بود، نگاه میکردم. @marzii791 امتیاز
-
نویسنده: سحر تقیزاده نام اثر: جان جانان ژانر: تراژدی| عاشقانه ویراستار: زهرا بهمنی مقدمه: ای که جان و جانان و جهان من هستی، حال که از نبودنت زمان زیادی میگذرد، مجنونی شده ام ناب که همانند نوشیدنی کهن قدیمی که ارزشش بسیار است؛ قدحیپر بکن و سر بکش شیره جان مرا که دیگر طاقتفرسا شدهایم. < جآنجآنآن > قسمت اول: دِ نکن دیگه دکتر تو که میدونی من حالم خوبه!بیخودی مشتمشت قرص میریزی تو این شکم وا مونده ما؛ بعد از چیزی هم سر در نمیاری میگی خوب میشی؟! من خوبم ببین؛ حرف میزنم، میخندم، غذا میخورم دیگه چی میخوای؟! هعی آدمات میان ساعت پنج صبح منو از پشت بوم این تیمارستان لعنتی میارن تو اتاقم حبسم میکنن؛ بعد وقتی میپرسم چرا؟! میگن تو دیوونهای، من یه پرندهی آزادم، باید برم، باید پرواز کنم اگه نزاری، اگه توی این قفس لعنتی حبسم کنی، پرواز کردنمو یادم میرهها بعد بهم نگی برو که رفتنو بلد نیستم. آخه دست خودم نیست، به جایی عادت کنم، رفتن برام سخت میشه، آزار دهنده میشه انگار شیرهی جونم رو ذره_ ذره میگیرن... دکتر، یک چیزی بپرسم جون ننهات راستش رو میگی؟! من یادمه از خونه زدم بیرون، بعد انقدر با سرعت رفته بودم که با ماشین کوبیدم به تیر برق، چشمهام رو که وا کردم دیدم تو بیمارستانم. بعد از اون هعی از همه میپرسم، از آدمهایی که اینجا هستنها میگن من رو اینجا ول کردن و رفتن... راست میگن دکتر؟ اخه مگه میشه یه ادم به این گندگی، کسی رو نداشته باشه که حتی شده برای پنج دقیقه بیاد بهش سر بزنه؟! یعنی من بمیرم هم کسی خبر دار نمیشه؟! نمیان من رو ببینن که خوبم؟ یا نه، اصلا زندهم یا مُرده؟! اصلا... اصلا دلشون برای من تنگ نمیشه؟! نکنه ادم بدی بودم و یادم نمیاد؟ نکنه دل کسی رو شکوندم؟! یا اینهایی هم که اینجا عصر ها با من میان حیاط هم دیوونه هستن؟ اخه وقتی از جان جانان براشون میگم بهم میخندن و میگن توهم زدی. آخه من کجا توهم میزنم؟ مگه میشه یکی وجود داشته باشه، بعد بگن نه همچین چیزی نیست و وجود نداره؟! مگه میشه یادم بره حرفای قشنگش رو که واسم میزد؟! میدونی دکتر، تو جان جانان رو نمیشناسی، یه بار وسط پاییز دست من رو گرفت و برد میدون انقلاب، اخه اونجا یدونه کتابخونه هست که خیلی قشنگه... پلههای چوبی داره، وقتی وارد میشی یدونه زنگولهی قشنگ داره که با برخورد در به زنگوله صدای قشنگی تولید میشه، صاحبش یه پیرمرد مهربونیه که ما رو میشناسه، وقتی رفتیم اونجا مارو برد جای همیشگیمون که سمت پنجره بود، بارون هم میبارید شهر خیلی قشنگ تر دیده میشد، انگار هرچی بدی و تیرهگی توی دل مردم بود رو میشست و میبرد. اون روز بارون اونقدری بیرحمانه بود که حس میکردم الان از ضربههای محکمِ برخورد قطرهها، شیشه بشکنه، وقتی نشستیم پیرمرد مهربون مثل همیشه واسمون چایی با عطر و طعم بِه و لیمو اورد که کنارش از اون کلوچههای دارچینی خیلی خوشمزه بود. آدم حس میکرد با ترکیب این دوتا خوراکی، دقیقا وسط بهشته. اون روز جان جانان باهام خیلی حرف زدا، گفت دوسم داره، گفت هیچ وقت نمیتونه بدون من زنده بمونه... بعد از جاش بلند شد اومد روبهروم نشست، دستش رو اروم گذاشت رو قلب پر تلاطم بیقرارم که حس میکردم کم مونده از قفسهی سینم بشکافه و بیاد بیرون؛ سرش رو کمی بلند کردکه بتونم ببینمش، آخ دکتر... آخ! همونجا بود که دل و ایمونم رو به چشمهاش که همرنگ آسمون شب تیره بود باختم، بد هم باختم لبخندِ گوشه لبش از مضطرب بودن من نقش بسته بود که حاضر بودم نصف عمرم رو بدم تا اون همیشه لبهاش خندون باشه، چشمهاش رو آروم باز و بسته کرد و شعری که همیشه واسم زمزمه میکرد رو باز گفت: - تا آخر عمر درگیر من خواهی ماند اما... تظاهر میکنی که نیستی... مقایسه تورا از پا درخواهد آورد و من میدانم که به کجای قلبت شلیک کردهام! فرستنده؟! 'از دلدار به دلشکن' تاریخ؟! هزار و چهار و صد و سوم؛ ماه یازدهم روز دوازدهم سرد زمستانی ساعت صفر دو و صفر دو بامداد. نگارنده؟! ' - سحر تقیزاده '0 امتیاز