تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/22/25 در همه بخش ها
-
اسم رمان: عزیزجون نویسنده: نگین کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: طنز، عاشقانه خلاصه: عزیزجون با تمام تلاشش سعی دارد جهت به سرانجام رساندن وصیت نامه همسرش، کاری را بکند که همه چیز ختم به خیر شود اما این ختم با چه کسی به خیر میشود؟5 امتیاز
-
پارت پانزده بهتر بود باقی افکارم را برای خانه نگهدارم، چون دستهایم دیگر تحمل به دوش کشیدن وزن کیف و وسایل را نداشت. آن روز به محض اینکه مجال یافتم، مطمئن شدم کارت عروسی را جایی دور از چشم حیدر مخفی کنم. این کار را با چپاندن کارت بیچاره لای لحاف و تشک انجام دادم و بعد، نفس راحتی کشیدم. به گندم نگاه کردم که چطور هر چهار انگشتش را در حلقومش فرو کرده بود و آب از لب و لوچهاش آویزان بود. چشم ریز کردم و انگشت اشارهام را برایش تکان دادم: -تو که قرار نیست این راز کوچولو رو به بابا بگی، هوم؟! گندم مردمکهای درشت سبزرنگش را هاج و واج روی من چرخاند و در نهایت، ترجیح داد به مکیدن دست و پایش ادامه بدهد. باید برایش پیشبند میبستم تا اینقدر لباسهایش را تُفی نکند. فردای آن روز زودتر از همیشه بیدار شدم. گندم دهن باز خوابیده بود و فکر کردم شاید دارد خواب خوردن انگشتان خوشمزهاش را میبیند. خواب... تنها حالتی بود که حیدر در آن کاملا بیآزار به نظر میرسید. گونهی سرخ دخترکم را با لبهای خشکم، کوتاه نوازش کردم. روی پنجه بلند شدم و با قدمهای آرام، از اتاق بیرون رفتم. در شکم سماور آب ریختم و سپس روشنش کردم. آسمان گرگ و میش بود و حس میکردم علاوه بر خانه، کل طهران در سکوت مطلق فرو خفته است. خانه کوچکم را از نظر گذراندم. اولین باری که به اینجا پا گذاشته بودم را خوب به خاطر داشتم. آن روزها خیال میکردم زندگی را در مُشت خود دارم و بالاخره، میتوانم خودم به سرنوشتم حکم برانم. لبخند کجی زدم و با آه کوتاهی، به یادآوردی سه سال پیش پایان دادم. فعلا باید این خانهی بخت را برق بیاندازی ناهید. نرمترین دستمالی که داشتم را انتخاب کردم و به جانِ لکههای روغنِ دیوارهای آشپزخانه افتادم. چشمهایم در عطش خواب میسوخت پس تکهای یخ را چاره کردم. -بیداری! سماور به جوش آمده بود. در دلِ قوری، چای ریختم و به حیدر لبخند زدم. این مرد امروز بیست و پنج ساله میشود. جواب لبخندم را با خمیازهای بلند داد و ریشش را خارید. -پنیر داريم؟ داشت یخچال را باز میکرد که به خودم آمدم و جلویش را گرفتم: -نه!5 امتیاز
-
پارت شانزده ابرو در هم کشید و با آن صدای خشدار و بیحوصلهاش پرسید: -نداریم؟ هفته پیش خریده بودم که! دستی به گردنش کشید و به سمت دستشویی راه کج کرد. نفسِ حبس شدهام را فوت کردم. به خیر گذشت. در زندگیام هیچ وقت مخفی کاری بلد نبودم؛ چه در طول مدرسه که از پسِ یک تقلب ساده برنمیآمدم و چه الان که نمیتوانم یک کیک را از چشم حیدر دور نگهدارم. سه تخم مرغ از یخچال برداشتم و درون تابه شکستم. تا این نیمرو درست شود، چای هم دم میشد. فقط امیدوار بودم حیدر هوس نکند سرصبحی مرا به خاطر مصرف بیرویهی پنیر مواخذه کند. موهایم دربندِ کشِ جورابی کردم و تمیزکاری را از سر گرفتم. این لکههای پررو فکر کرده بودند میتوانند از دست من بگریزند ولی کور خواندهاند! حیدر مرتبتر از قبل، وارد آشپرخانه شد و سر سفرهای که برایس اماده کرده بودم نشست. بیحرف شروع به خوردن نیمرو با لواشی که دیروز گرفته بود کرد. چایش را سرپا نوشید و صدای دسته کلیدش را که شنیدم، فهمیدم دارد میرود. -خدافظ. -یادت نره واسه مامان ناهار ببری ناهید. -باشه، میبرم. خدافظ! در خانه بسته شد و من جواب حیدر را نشنیدم، البته که شک داشتم جوابی هم در کار باشد. به یکباره توانم تحلیل رفت و معدهام ضعف کرد. به سفره نگاه کردم و از خودم پرسیدم چرا تا الان چیزی نخوردم؟ جوابی نداشتم. فقط منتظر بودم حیدر صبحانهاش را بخورد و برود. تا ظهر خانه برق افتاده بود و گندم هم با بهانهگیریهای تمام نشدنیاش، حسابی به مادرش کمک کرده بود. خورشت قیمه داشت روی گاز قلقل میکرد و در و دیوارهای خانه، بوی تمیزی میداد. فراموش نکردم برای مادر حیدر هم غذا ببرم و قطعا او هم فراموش نکرد با زخم زبانهایش، به حال خوبم نیش بزند. این وقتها یاد مادر حسابی در دلم زنده میشد، به خاطر دارم که هربار بتول خانم با او بدرفتاری میکرد، اهمیت نمیداد. من در چشمهایش به دنبال رد اشک بودم و او مصرانه به من لبخند میزد. نمیدانست که من فقط خودم را به خواب میزدم و تمام دردودلهای شبانهاش را میشنیدم. کهنهی گندم را عوض کردم و باهم به انتظار حیدر نشستیم. من هم هرچند دقیقه یکبار پشت گردن گندم را میبوسیدم. دخترکم حمام کرده بود و بوی شامپوبچه میداد. زیرگلویش را قلقلک دادم و گفتم: -دعا کن بابا قبول کنه گندم.4 امتیاز
-
3 امتیاز
-
پارت۴ هنگام خواب، وقتی درمیان ملحفه ها و لحافی که بوی نرم کننده ملایم می داد فرو رفتم توانستم《خدا پدرت را بیامرزد》 ای نثار توران کنم و در خواب غرق شوم. *** با احساس تنگی نفس و سوزش گلو چشم گشودم. خارش مجاری تنفسی ام خبر از سرماخوردگی می داد و نتوانستم ابراز احساساتی با بعد مدتها بیدار شدن در خانه مادری داشته باشم. تن آش و لاشم را از روی تخت جمع و به سرویس بهداشتی مراجعه کردم. تلاشم برای گشایش دماغ پلمپ شده ام با آب داغ موفقیتی چندانی برایم در پی نداشت. پس از پوشیدن لباس و خشک کردن موهایم با سشوار مسافرتی از اتاق دل کندم و سوی طبقه پایین سرازیر شدم. شواهد حاکی از آن بود که به پایان صبحانه رسیده ام. مها و مه نیا در سمت راست مادری که در صدر نشسته بود کنار هم جای داشتند و در سکوت لقمه های اخرشان را فرو می دادند. با صبح بخیرم نگاه هرسه نفر که شباهت بی حد و حدودی در شکل و رنگ بهم داشتند به سویم بازگشت. نگاه متعجب مها و مه نیا به من یاداوری می کرد مادرم خود را بالاتر از ان میبیند که کلمات گرانش را با اطلاع رسانی به دیگران هدر دهد؛ حتی اگر ان خبر بازگشت دخترش از فرنگ باشد. لحظاتی بعد در آغوش دو خواهرم فرو رفتم مخاطب ابراز گله و دلتنگی هایشان قرار گرفتم مه نیا که جدا ناراحت بود که خبری از بازگشت به وطن برایش نفرستاده ام. مها متانت بیشتری شاید هم دلتنگی کمتری خرجم کرد اغوشم گرفت و بوی آلبالوی عطرش درحدی زیاد بود که دماغ کیپ شده ام را نه اما حلقم را تلخ کرد و من تمام مدت اشک و خنده هایشان به لبخند روی لب های زنی در صدر میز چشم دوخته بودم که تنها خودم میتوانستم نگاه و لبخندش را ترجمه کنم.3 امتیاز
-
سرجایش روی مبل جابهجا شد. آرام و قرار نداشت و ترس تمام وجودش را گرفته بود! پوشه مدارک را میان دستانش فشرد، احساس میکرد در و دیوار عمارت داوودی سمتش هجوم میآورند! بغضش را قورت داد. پیشانیاش به عرق سردی نشسته بود، حالش بد بود احساسش هم! جایی میان سینهاش درد داشت. حالش بد بود، از اینکه اینجا و در این خانه بود، از اینکه مدارک احتشام را آورده بود تا تحویل داوودی بدهد، و برخلاف تصورش آنهمه تنفری که از احتشام داشت هم باعث نشدهبود تا ذرهای از عذاب وجدانش کم شود! صدای قدمهای داوودی را که از پلهها پایین میآمد میشنید؛ هر قدمش مثل تبری میماند که به ریشهی همان اندک جرأت و توانش میخورد. داوودی که پلهها را پایین آمد دست به دسته مبلها گرفت و بلند شد. پاهایش، دستاهایش و تمام تنش میلرزید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد! گلویش خشکِ خشک بود. سر بالا گرفت و نگاهش کرد، برعکس دفعه قبل اخم عمیقی روی صورتش خودنمایی میکرد؛ اخمی که ته دلش را خالی میکرد. - سلام. داوودی بیآنکه جوابش را بدهد با دستش به مبل اشاره کرد. از خدا خواسته تن بیجانش را روی مبل رها کرد. داوودی روی مبل روبهرویش نشست و خیرهاش شد. - میبینم که سر عقل اومدی. سر پایین گرفت و باز هم پوشه را در دستانش فشرد. انگار که تمام فشاری که بر روی خودش احساس میکرد را به آن پوشه منتقل میکرد. - اون پوشه رو بده ببینم. پوشه را به دستش داد. داوودی نگاه تیزی سمتش انداخت و گفت: - وای به حالت اگه بازیم داده باشی. پوشه را باز کرد و نگاهی به کاغذهای داخلش انداخت. دستانش را میان هم پیچاند و منتظر نگاهش کرد. پس از چند لحظه داوودی سر بلند کرد، کجخندی روی ل*بهایش نشسته بود. - خوبه. چند باری دهانش را باز و بسته کرد تا حرفی بزند. جلوی این مرد که جان برادرش را تهدید کرده بود زیادی ضعیف و محتاط میشد. - ح... حالا، من باید چیکار کنم؟ داوودی پوشه را روی میز رها کرد و با خونسردی جواب داد: - هرکاری دلت میخواد، میتونی بری یه جا تا آبها از آسیاب بیوفته، میتونی هم به زندگی عادیت ادامه بدی، اون دیگه دست خودته. سر تکان داد و گفت: - نه منظورم این نبود، سفتههام... سفتههام رو بهم پس نمیدین؟ داوودی آرام سر تکان داد. - اوه، خوب شد یادم انداختی! دست داخل جیبش برد و سفتهها را بیرون کشید. بلند شد و روبهرویش ایستاد. ناخودآگاه همراه با او بلند شد، داوودی سفتهها را سمتش گرفت. با دستان لرزانش سفتهها را پس گرفت. زیر نگاه خیره داوودی سر پایین انداخت؛ ضربان قلبش با نگاه خشن او نوسان پیدا میکرد! دست داوودی که روی یقه پالتواش نشست با شُک سر بلند کرد. نگاهش به نگاه پراخم داوودی دوخته شد. داوودی یقهی لباسش را محکم گرفت و سر به صورتش نزدیک کرد و غرید: - دفعه آخرت باشه که فکر بازی دادن من به سرت میزنه، اگه دفعه دیگه همچین کاری کنی یا بفهمم دست از پا خطا کردی و زیر آبی رفتی داداش کوچولوت و جلوی چشمای خودت تیکهتیکه میکنم و میدم تا سگهام بخورنش! نگاهش را در صورت حیران و وحشتزدهاش چرخی داد و آرامتر ل*ب زد: - فکر کنم غذای خوبی واسه هاسکی من میشه، نه؟! آب دهانش را با اضطراب قورت، داد قلبش از وحشت میان گلویش میتپید! داوودی که رهایش کرد سکندری خورد و روی مبل افتاد. داوودی نگاه تندی سمتش انداخت و تقریباً فریاد زد: - گمشو بیرون!3 امتیاز
-
سودی دست روی دست مشت شدهاش که محکم فشرده میشد گذاشت و گفت: - خیلی خب حق با توعه، حالا آروم باش؛ آروم باش دختر پرهام بیدار میشه. پشت دستش را روی ل*بهایش فشرد. این روزها خیلی زود عصبانی میشد. فکرهای آزاردهندهاش و رفتارهای احتشام و سامان عصبیاش کرده بود! - میگم حالا داوودی چی میشه؟! با اون میخوای چیکار کنی؟ سر تکان داد و گفت: - چند روزه داره زنگ میزنه، جوابش رو ندادم؛ توی این شرایط واقعاً نمیتونم به اون فکر کنم. به یک خیابان بالاتر از عمارت که رسیدند رو به سودی گفت: - همینجا نگه دار من پیاده میشم. سودی نگاهش کرد و گفت: - چه کاریه خب تا خونه میرسونمت. درحالی که خم میشد تا کمربندش را باز کند، جواب داد: - نه، میخوام پیاده برم. سودی نچی کرد. - آخه اینموقع شب؟ این بچه هم که خوابه سختت میشه. دست سمت دستگیره برد و با تحکم گفت: - نگه دار لطفاً میخوام بقیه راه رو پیاده برم. سودی خیلی خب کلافهای گفت و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. سمت سودی چرخید، میدانست هرکس دیگری اگر بود با این رفتارش حسابی دلخور میشد، اما سودی حسابش از دیگران سوا بود. - ممنون که حرفهام رو گوش کردی. سودی لبخندی زد و گفت: - این چه حرفیه؟ ما با هم رفیقیم. لبخندش را با لبخند بیجانی جواب داد. خوب بود که او را داشت، خوب بود که با او رفیق بود. - خداحافظ. *** آرام میان کوچه راه میرفت و نگاهش از همانجا میخ ساختمان عمارت احتشام بود. دلش میخواست که برنمیگشت. در این خانه و با وجود احتشام احساس بدی داشت و تحمل حضورش برایش سخت بود! پرهام را در آغوشش بالا کشید؛ این روزها علاوه بر اعصابش توانش هم تحلیل رفته بود. صدای کشیده شدن شتابانه لاستیکهایی بر روی آسفالت سطح کوچه نگاهش را به پشت سرش کشاند. به عقب که برگشت ماشینی با سرعت سمتش میآمد، با چشمان گشاد شده از وحشت خیره ماشین غول پیکری که سمتش میآمد بود و پاهایش بر اثر شوک به زمین چسبیده بود. توان حرکت نداشت و انگار خشکش زده بود. صدای بوق کشدار ماشین او را به خودش آورد و ناگهان؛ انگار که تازه از خواب پریده باشد پاهایش توان گرفت و از سر راه ماشین خودش را به کناری کشید و به سینه دیوار چسبید.3 امتیاز
-
احتشام سر بلند کرد و نگاهش کرد در چشمان قهوهای رنگش تعجب موج میزد. دستش را محکم مشت کرد، حالا دلیل آشنایی چشمان احتشام را میفهمید. مادرش گفته بود رنگ چشمان او شبیه پدرش است، و حالا دلیل تمام آن خیرگیهای مادرش به چشمانش را میفهمید و دلیلش چیزی جز دلتنگی برای این مرد بیوفا و بیرحم نبود! صدای ویبره موبایلش حواسش را سرجایش آورد. دست داخل جیبش برد و موبایلش را بیرون کشید. با دیدن شماره داوودی اخم درهم کشید و رد تماس داد. در این چند روزه بیشتر از ده بار تماس گرفته بود و او جوابش را نداده بود. در این اوضاع نابهسامان و بلاتکلیف زندگیاش وقت فکر کردن به او را نداشت. - فکر نمیکنید آوردن موبایل سر میز غذا کار درستی نباشه؟! متعجب به سامان نگاه کرد. داشت تلافی رفتار بد او را در میآورد؟! موبایلش را میان دستش فشرد. این فکر که سامان پسر زنی بود که احتشام بهخاطرش به مادر او خیانت کرده بود، از سرش بیرون نمیرفت. لبش را زیر دندانش فشرد. سامان از وجود او و مادرش خبر داشت؟! از گذشته پدرش چطور؟! میدانست پدر عزیزش بهخاطر او و مادرش، همسر باردارش را از خانهاش بیرون انداختهبود؟! - صدام رو نشنیدید خانوم؟ سر بالا گرفت. حرصش گرفته بود و از رفتار سامان بغضی به گلویش نشسته بود. انتظار اینهمه تلخی را از او نداشت! بغضش را قورت داد و با پوزخندی که گوشه لبش نشسته بود گفت: - بله شنیدم، خیلی عذر میخوام، بهتره من برم تا بیشتر از این شما رو با رفتارهای نادرستم ناراحت نکردم! با حرص از پشت میز بلند شد و از سالن بیرون رفت. تشر زدن احتشام به سامان را شنید، اما نایستاد. حالش از همهشان بهم میخورد! از دوروییها و ظاهرسازیشان. از مهربانیها و بدخلقیهایشان. همهشان یک مشت دروغگو بودند! همهشان یک مشت دروغگوی خودخواه بودند! *** سودی همچنان در سکوت به روبهرو خیره بود و حرفی نمیزد؛ انگار که هضم این اتفاقات برای او هم آسان نبود. نیم نگاهی از آینه جلو به پرهامی که روی صندلی عقب به خواب رفته بود انداخت و گفت: - یکم آرومتر برو پرهام خوابه. سودی از گوشه چشم نگاهش کرد. - پری میگم حالا... حالا میخوای چیکار کنی؟ او هم برگشت و نگاهش کرد. - چیکار باید بکنم، بهنظرت؟! سودی منومنی کرد؛ انگار که در زدن حرفش مردد بود. پس از چند لحظه ل*ب باز کرد و گفت: - خب آخه اون پدرته! پوزخند عصبی زد، چند روز بود که برای خودش و در ذهن خودش هم این رابطه را کتمان میکرد. - پدرمه؟! واقعاً؟ ! تو خودت واسه خاطر اون پسره پاپتی و آسوپاس قید پدر و مادرت رو زدی، حالا از من انتظار داری با مردی که من و مادرم و مثل یه تیکه آشغال از خونهاش انداخته بیرون خوب رفتار کنم؟! چون پدرمه! پدری که توی این همه سال یه سراغی از بچهاش نگرفته به چه دردم میخوره؟!3 امتیاز
-
- همیشه فکر میکردم عشق میتواند از دل جنون بگذرد، اما حالا میفهمم که حتی قاصدکها در دنیای سکوت، پیامشان به جایی نمیرسد. - شاید هیچ فریادی نمیتواند لبخندهای ممنوعهمان را بشکند، زیرا ما در سکوتی عمیقتر از هر کلامی دفن شدهایم.3 امتیاز
-
- تو نیز برای من همچون آدمی؛ تنها مأمن و تکیهگاه من در همین جهنمی که دم میزنی. بهشت و جهنم را چه کسی تعریف میکند؟ من هرگز در کنار تو طعم جهنم را نخواهم چشید.3 امتیاز
-
- من برای تو حوا نبودم، که اگر بودم تو بهخاطر من از بهشتت میگذشتی نه اینکه برای من جهنم بسازی.3 امتیاز
-
_ من حوای تو بودم اما تو تمام من بودی... تو به جز گذشتن راهی برام باقی نذاشتی.3 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت شصت و یکم وقتی زنگ در رو زد، مادرش بدون اینکه جواب بده اومد تا دم در و تا مهیار رو دید اشکش سرازیر شد و محکم بغلش کرد و با ذوق گفت: ـ بالاخره اومدی، خدایا شکرت که من نمردم و این روز رو دیدم. مهیار هم احساساتی شدهبود و گریه میکرد و همزمان گفت: ـ هیس نگو این حرف رو مادر! مادرش اشک چشماش رو با گوشهی روسریش پاک کرد و گفت: ـ مگه دروغه مادر؟ نه سال شده که ندیدمت. یکهو نگاهش به من خورد و با لبخند بهم گفت: ـ پس اون دختری که زندگی پسرم رو عوض کرده شما هستین؟ لبخند زدم و سرم رو به نشونهی تایید تکون دادم که اومد نزدیک و منو محکم تو بغلش فشرد و گفت: ـ ممنونم دخترم، ممنونم ازت که دوباره پسرم رو بهم بخشیدی. منم بغلش کردم. خیلی زن بامحبتی بنظر میرسید، با شادی گفتم: ـ خواهش میکنم. دستی به صورتم کشید و با همون لبخند گفت: ـ مهیار خیلی ازت تعریف کرد واقعا ماشالله. همونجوری هستی که میگفت! کمی خجالت کشیدم و سرم رو انداختم پایین که گفت: ـ من از ذوقم یادم رفت بگم بیاین تو. رفت سمت در و گفت: ـ بفرمایید لطفا! همینجور که داشتیم میرفتیم بالا مادرش رو به مهیار گفت: ـ بابات و برادرات چقدر خوشحال میشن که ببیننت. خونشون خیلی بزرگ بود. تو هالشونم عکسهای بچگی پسراشون زده بود. داشتم به عکسا نگاه میکردم که مهیار اومد کنارم ایستاد و گفت: ـ بنظرت کدومشون منم؟ به عکسا نگاه کردم و گفتم: ـ خیلی شبیهین ولی بنظرم این وسطیه. خندید و گفت: ـ آفرین دقیقا! مامانش با آب پرتقال اومد و گفت: ـ راحت باش دخترم، اینجا رو مثل خونه خودت بدون! تشکر کردم و رو مبل نشستم. مادرش لیوان آب پرتقال رو گذاشت جلوم و رو به مهیار گفت: ـ مهیار مادر، موهات رو کوتاه کردی؟ مهیار خندید و به من نگاه کرد و گفت: ـ آره دیگه خونواده همسرم اینجوری دوست دارن. مامانش همونجوری که با لبخند بهش نگاه میکرد گفت: ـ بهتر، خیلیهم بهت میاد! رو کرد سمت من و موهام رو نوازش کرد و گفت: ـ خب حالا کی قراره بریم خواستگاری این دختر زیبا؟ @marzii792 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان2 امتیاز
-
درود وقت بخیر بانو بخش نظارت درخواست ناظر بدینشما بی زحمت برای رمانتون2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان2 امتیاز
-
ماشین با سرعت از کنارشان رد شد و در پیچ انتهای کوچه گم شد. چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. از شدت ترس به نفسنفس افتاده و عرق سردی به تنش نشسته بود! خطر از بیخ گوششان گذشته بود. لبش را به دندان گرفت. داشت چه اتفاقی میافتاد؟! اگر از سر راهش کنار نرفته بود چه میشد؟! پرهام را با دستان بیجانش به خودش فشرد. خودش هیچ؛ آنموقع برای پرهام چه اتفاقی میافتاد؟! آرام و لرزان سمت عمارت به راه افتاد. فکرهایی در سرش میرفت و میآمد. فکرهایی که مو را به تنش سیخ میکرد! فکرهایی که دعا میکرد واقعیت نباشد. وارد عمارت که شد یک راست سمت اتاقش رفت. برایش نگاه متعجب احتشام و طلعت مهم نبود، حالا فقط میخواست باور کند که فکرهایش درست نیست، که ماشین شاسی بلند و شیشه دودی که قصد زیر گرفتنشان را داشت از طرف داوودی نیست. پرهام را که روی تخت خواباند سراغ موبایلش رفت. موبایل لعنتیاش روشن نمیشد! با شتاب و دستهایی که میلرزید شارژر را به موبایلش وصل کرد و روشنش کرد. موبایلش که روشن شد، پیام داوودی را که دید و پیام را که خواند؛ انگار جان از تنش در رفت و فقط دست به دیوار گرفت تا سقوط نکند. بار دیگر پیام را خواند «اینبار رو خودم خواستم از دستم در بری، ولی مطمئن باش دفعه بعدی در کار نیست. اگه دلت نمیخواد یه روز که داداش کوچولوت رو میبری بیرون یه ماشین بیاد و زیرش بگیره جوابم رو بده. بازی دادن من عاقبت خوشی نداره!» کلمه به کلمهاش تنها ترس بود که به جانش میریخت. دستی به صورتش کشید، بهم ریخته بود و وحشت زده! شماره داوودی را گرفت. باید حرف میزدند؛ باید با او صحبت میکرد، باید راضیاش میکرد که کمی وقت به او بدهد. باید میگفت که آسیب رساندن به یک پسربچه چهار ساله زیادی ظالمانه است! - الو... ! صدایش لرزید. - س... سلام. داوودی با تمسخر گفت: - پس بالاخره پیامم بهت رسید خانم فراری. با منومن گفت: - بهم... بهم وقت بده! میتوانست صدای نیشخندی که تمسخرآمیز گوشه لبش نشانده بود را بشنود. - بهت که گفته بودم بخوای من و بازی بدی منم بد باهات بازی میکنم خانوم کوچولو، این تازه یه چشمهاش بود! بغض به گلویش نشست، برادر کوچکش نباید بهخاطر او آسیب میدید، نباید! - خواهش میکنم! داوودی بیتوجه به خواهشش ادامه داد: - حالا دیگه میخوای سر من رو کلاه بذاری؟! قطره اشکی از گوشه چشمش چکید. نگاهش خیره پرهام بود و وحشت آسیب دیدنش همچنان دلش را میلرزاند. هق زد: - اون مدارک رو برات میارم فقط یه کم بهم وقت بده، خواهش میکنم. چند لحظهای سکوت شد و فقط خدا شاهد بود که در آن لحظات چطور جان میداد! - خیلی خب بهت وقت میدم، ولی فقط سه روز، باید تا سه روز دیگه اون مدارک دستم باشه، وگرنه دفعه بعدی نه تو و نه اون برادر کوچولوت نمیتونین از دستم قسر در برین.2 امتیاز
-
پارت شصتم با کنجکاوی پرسیدم: ـ راستی چجوری پیدام کردی؟ ـ به مهسا گفته بودم امروز میام. با تعجب گفتم: ـ یعنی میدونست و عمدا بهم نگفت؟ مهیار از تعجبم خندش گرفت و گفت: ـ آره من ازش خواستم، میخواستم سوپرایزت کنم، بهم گفت رفتی سمت بلوار دانشگاه. یکهو دوباره چهرهاش عصبی شد و گفت: ـ این یارو کیه عسل؟ از خاطرخواهای قدیمه؟ اگه اذیتت میکنه بهم بگو! با خنده یک نوچی کردم و گفتم: ـ دیگه با این حرکت امروز تو فکر نکنم دیگه بخواد کاری کنه. دوباره دستی کشید تو موهاش و گفت: ـ حقش بود. خندم گرفت. بهم گفت: ـ امروز کلاس داری؟ ـ الان نه ولی ساعت سه دارم. با اطمینان گفت: ـ خب تا ساعت سه وقت زیاده، قبلش میریم خونه ما. با تعجب گفتم: ـ خونهی شما؟ همینطور که راه میرفتیم گفتم: ـ آره من میخوام تو رو به مادرم معرفی کنم. به سر و روی خودم نگاه کردم و گفتم: ـ اما من الان با مقنعه. پرید وسط حرفم و گفت: ـ خیلیهم خوبی، بعدشهم من بعد اینهمه سال میخوام برم پیششون، دوست دارم کنارم باشی. با لبخند گفتم: ـ باشه، پس بریم! با یک تاکسی رسیدیم به خونشون، خونشون سمت محله گلسار بود. تقریبا خونه بزرگ و لوکسی بود. وقتی رسیدیم دم در خونشون، آب دهنم رو با استرس قورت دادم اما مهیار با اطمینان نگام کرد و گفت: ـ مطمئنم از دیدنت خیلی خوشحال میشن!2 امتیاز
-
پارت پنجاه و نهم یکهو از پشت سر صدای یم آشنا رو شنیدم که از پشت کتش گرفت و یک مشت زد به صورتش. ـ عوض*ی چی داری میگی؟ با پخش شدن محمد روی زمین سرم رو بلند کردم و با تعجب دیدم که مهیاره، چقدر تغییر کرده بود. باورم نمیشد که خودش باشه، موهاش رو کوتاه کرده بود. پیراهن مردونه سفید با شلوار کتان پاش بود، محمد گوشه لبش رو که خون اومده بود و با دستهاش گرفت و با عصبانیت روبروش ایستاد و گفت: ـ تو دیگه کی هستی؟ گمشو بابا! مهیار یقهاش رو گرفت تو دستش و با عصبانیت گفت: ـ نامزدش، حالیت شد؟! قند تو دلم آب میشد از این مدل حرف زدنش. قیافهی محمد دیدنی بود. انگار شوک الکتریکی بهش وصل کرده بودم. با لبخند رفتم کنار مهیار ایستادم و گفتم: ـ مهیار ولش کن، بیا بریم! اما بدون اینکه بهم نگاه کنه با عصبانیت محکم تر یقه لباسش رو گرفت، با مظلومیت گفتم: ـ خواهش میکنم، بخاطر من ولش کن! بهم نگاه کرد و برای یه لحظه دستش رو ول کرد. محمد با اعتماد به نفس یقهاش رو درست کرد و رو به من گفت: ـ زیادی تو ذهنم بزرگت کردم، لیاقتت همین آدمه. مهیار با عصبانیت گفت: ـ مثل اینکه کتکی که خوردی کم بوده برات! دوباره داشت بهش حمله میکرد که رفتم کنارش و گفتم: ـ توروخدا ولش کن، هدفش اینه جفتمون رو عصبانی کنه، بیا بریم! به زور از آستین لباسش گرفتم و دنبال خودم کشوندمش، بدون هیچ حرفی این مسیر رو راه رفتیم تا رسیدیم سمت دانشکده. ایستادم و بهش نگاه کردم و با بغض گفتم: ـ کجا بودی؟ چقدر دیر اومدی! با مهربونی گفت: ـ ببخشید عزیزم کارهام کمی اونجا طول کشید. اشکهام رو که از شادی سرازیر میشد، پاک کردم، خندیدم و به موهاش اشاره کردم و گفتم: ـ این چه سر و وضعیه؟ دستی کشید به موهاش و با خنده گفت: ـ چیه خیلی بد شدم؟ یه نوچی کردم و گفتم: ـ به این تیپت اصلا عادت ندارم. دستش رو کرد تو جیب شلوارش و اومد نزدیکم و با لبخند بهم خیره شد و گفت: ـ عادت میکنی عزیزم، تو خودت گفتی خونوادهی ما سنتین، موی بلند دوست ندارن، منهم اون راه طولانی که برای رسیدن بهت داشتم رو سعی کردم کوتاه کنم دیگه. خندیدم و تو چشمهاش نگاه کردم، چقدر دلم برای این چشمها تنگ شده بود. ـ خیلی دلم برات تنگ شده بود! چشمکی زد و بهم گفت: ـ من بیشتر!2 امتیاز
-
مهتاب بعد از ساعتی که در مهمانی حضور داشت، متوجه شد مجلس کمکم رو به پایان است. بزرگان ایلها یکییکی از جا برخاستند و با احمدخان خداحافظی کردند. صدای همهمهی آرامی در میان جماعت پیچیده بود. سینیهای مسی از جلوی مهمانان جمع میشد و خدمه، چراغهای نفتی را روشن میکردند. مهتاب با وقار از جایگاهش برخاست. افرادش، که از دور مراقب او بودند، سریع آماده شدند. نگاههایی که از گوشه و کنار مجلس به او دوخته شده بود، دیگر پر از تحسین بود. حتی آنها که شاید از حضور یک خان زن در میانشان راضی نبودند، نمیتوانستند قدرت و صلابتی را که در وجودش موج میزد، نادیده بگیرند. احمدخان جلو آمد و درحالی که دستهایش را پشت کمر قلاب کرده بود، با صدایی گرم اما محکم گفت: - به سلامت خانم مهتاب، امیدوارم دوباره شما و ایلتون رو اینجا ببینیم. مهتاب سری تکان داد. - ممنون از مهماننوازیتون، احمدخان. احمدخان با نگاه نافذش ادامه داد: - امیدوار بودم شب را به ما افتخار بدهید بانو مهتاب. مهتاب با همان لبخند آرام اما حسابشده، پاسخ داد: - نه، امشب باید به ایل برگردم. احمدخان نگاهی معنیدار به او انداخت و بعد سرش را تکان داد. - پس خدا پشتوپناهتون. مهتاب بیآنکه چیزی اضافه کند، به سمت اسبش رفت. افرادش همگی سوار شدند و با اشارهی او، کاروان کوچکشان از ایل احمدخان خارج شد. وقتی به نزدیکی ایل خود رسیدند، آسمان کاملاً تاریک شده بود. آتشهای کوچک در اطراف چادرها روشن بود و سگهای گله، در گوشه و کنار، در حال پاسبانی بودند. نسیم خنکی میان چادرهای بزرگ و کوچک ایل میپیچید و بوی نان تازهی پختهشده در هوا پیچیده بود. مهتاب مستقیم به سمت چادر خودش نرفت. ابتدا راهش را به سمت چادر مادرش، خاتون، کج کرد. وقتی نزدیک شد، خاتون، که داخل چادر نشسته بود و کنار سماور چای تازه دم میکرد، با دیدنش لبخند زد. - اومدی دخترم، خدا رو شکر. بیا بشین. مهتاب وارد شد یک راست به سمت مادرش رفت و دستش را بوسید و مقابل مادرش نشست. استکان چای داغی را که خاتون برایش ریخته بود، در دست گرفت و لحظهای با نگاه مهربان اما جدیاش به او خیره شد. خاتون درحالی که دستمالی را روی زانویش تا میکرد، پرسید: - چطور بود اونجا؟ مهتاب به آرامی جواب داد. - همونطور که باید. لحظاتی در سکوت گذشت. فقط صدای جیرجیرکها از بیرون شنیده میشد. مهتاب بالاخره پرسید: - از برادرام خبر داری؟ خاتون چهرهاش در هم رفت و با ناراحتی سری تکان داد. - مهتاب، کار درستی نکردی که اونارو خدمتکار ایل خوندی. دلشون شکسته، رنج میبرن. مهتاب استکان چای را روی سینی گذاشت. دستش را روی زانوهایش قفل کرد و کمی به جلو خم شد. - خیانت، تاوان داره، خاتون. من بهشون فرصت دادم، اما اونا خودشون راهشونو انتخاب کردن. خاتون آهی کشید. - نوزم برادران تو هستن، خون شما توی رگاشونه. شاید... شاید وقتی ببینن که هنوز براشون راهی هست، تغییر کنن. مهتاب چیزی نگفت. چشمانش در شعلهی آرام فانوس کنار چادر منعکس شد. چند لحظه گذشت، بعد نفس عمیقی کشید و گفت: - هفتهی دیگه عازم شهر میشم. خاتون با تعجب سرش را بلند کرد. - بالاخره تصمیم گرفتی بری؟ - باید برم. نمیتونم بذارم این مسائل همینطور بمونه. خاتون نگاهی نگران به دخترش انداخت. اما چیزی نگفت، فقط سری تکان داد. مهتاب ادامه داد: - وقتی رفتم و تا وقتی که برگردم، ایل رو به شما میسپارم. مشکلاتی که میتونید، خودتون حل کنید. اگر نشد، از بزرگای ایل کمک بگیرید. اما اگه هیچ راهی نبود، صبر کنید تا برگردم. خاتون، که حالا نگاهش آرامتر شده بود، دستش را روی دست دخترش گذاشت و لبخند محوی زد. - تو خان بزرگی شدی، مهتاب. خدا بهت قوت بده. مهتاب نگاهش را به مادرش دوخت، اما در ذهنش، هزاران فکر دیگر میچرخید.2 امتیاز
-
پارت پنجاه و هشتم مهسا با عصبانیت بهم گفت: ـ اینقدر جوابشو نده عسل! با کلافگی گفتم: ـ این چرا ول نمیکنه؟ مهسا رفت تو صف سلف وایستاد و گفت: ـ نمیدونم والا بعد اینهمه مدت تازه یادش افتاده. بهش گفتم: ـ تو بعد اینجا کلاس داری؟! ـ آره، تو نداری؟ ـ نه من ندارم، راستش گرسنم هم نیست اینجا هم خیلی شلوغه، این پسرهی احمق هم حسابی اعصابم رو خورد کرد، برم یک جا بشینم کمی نفس بکشم. مهسا با تعجب گفت: ـ کجا میخوای بری؟ ـ میرم سمت بلوار دانشگاه. مهسا همونطور که تو صف حرکت میکرد با اخم بهم گفت: ـ اون ور خلوته، تنها میخوای بری اونجا؟ ـ میخوام برم کمی فکرم رو جمع و جور کنم، بعد کلاس میبینمت. داشتم میرفتم که گفت: ـ عسل مطمئنی چیزی نمیخوری؟ سرم رو به نشونهی مثبت نشون دادم و رفتم سمت بلوار دانشگاه که پشت زمین ورزشی بود و جای خلوت دانشگاه محسوب میشد. میخواستم هم یکم فکر کنم و هم آرزوهام رو بنویسم یعنی میشد الان مهیار زنگ بزنه و بگه که اومده. چقدر دلم برای حرف زدنش و لبخندش تنگ شدهبود. نزدیکای ظهر بود کمی نشستم و با هندزفری تو گوشم آهنگ گوش دادم، فیلمی که بچهها از مهیار موقعی که داشت برام آهنگ میخوند گرفتن رو حدود ده بار دیدم. داشتم تو دفترم مینوشتم: ـ مهیار... یکهو دیدم یکی از پشت اومد دفتر و از دستم کشید، برگشتم دیدم محمده، با پوزخند دفتر و گرفت جلوی چشمهلش و گفت: ـ پس اسمش هم مهیاره! بلند شدم دفتر رو از دستش گرفتم و با جدیت گفتم: ـ تو من رو تعقیب میکنی؟ اومد نزدیکم و گفتم: ـ آره چون میدونم تموم این حرکات رو برای اینکه حرص من رو دربیاری داری انجام میدی و موفقم داری میشی، چون دیگه واقعا داری عصبانیم میکنی. پوز خند زدم و گفتم: ـ آره به همین خیال باش! طلبکارانه پرسید: ـ اگه انقدر عاشق هم هستید چرا تا بحال اون رو کنارت ندیدم؟ اصلا تابحال اومده پیشت؟! جوابش رو ندادم و با کیف زدمش تا بره کنار و من از اونجا برم اما یکدفعه محکم کیفم رو کشید که زیپش باز شد و تمام محتویات کیفم ریخت رو زمین، بدون اینکه چیزی بگم دولا شدم تا وسایلم رو جمع کنم؛ اومد نزدیکم نشست تا بهم کمک کنه، حالم ازش بهم میخورد، متوجه بودم که زل زده بهم و گفت: ـ تو تهش فقط مال منی، اونی هم که منتظرشی قالت گذاشته، بهتره که فراموشش کنی!2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت پنجاه و هفتم مهسا بهم اهمیت کرد و گفت: ـ نه بابا، تو هم انقدر سریع برای خودت سناریو بد میچینی! شونهام رو انداختم بالا و گفتم: ـ چه میدونم. مهسا سعی کرد بحث رو عوض کنه و پرسید: ـ راستی جواب کارمون کی میاد؟ ـ قرار بود آخر اردیبهشت بیاد. با تردید گفت: ـ بنظرت کارمون انتخاب میشه؟ با اطمینان بهش گفتم: ـ من که باور دارم میشه، واقعا خیلی دقیق کار کرده بودیم! تا رسیدیم دم در دانشگاه، باز دوباره محمد رو دیدم که کنار ماشینش وایساده و داره نگام میکنه، خدای من این آدم کی میخواد دست از سر من برداره؟ مهسا آروم زیر گوشم گفت: ـ عسل زل زده به تو. بدون اینکه سرم رو بلند کنم گفتم: ـ دیدمش، بهش نگاه نکن! از کنارش که رد شدیم یکهو با حالت مسخره کردن گفت: ـ مسافرت خوش گذشت؟ بدون اینکه برگردم سمتش و برای اینکه حرصش رو دربیارم گفتم: ـ آره خیلی! همینجور پشت سرمون راه افتادو باز با همون لحنش ادامه داد: ـ شنیدم که اونجا علاوه بر پروژتون، عاشق هم شدین. یکهو برگشتم سمتش و با عصبانیت گفتم: ـ بله دقیقا، منتها ربطش زو به شما نفهمیدم! مهسا دستم رو کشید و گفت: ـ عسل ولش کن جوابشو نده، دنبال شر میگرده! نگاهم رو ازش گرفتم و با مهسا تا رفتیم به راهمون ادامه بدیم، اومد کیفم رو کشید و سعی کرد چهرش رو مظلوم کنه و بعدش گفت: ـ عسل من خیلی وقته که اصلا نمیتونم تو رو از ذهنم بیرون کنم، خواهش می.کنم! اما من دیگه گول این ظاهر رو نمیخوردم، خیلی وقت بود که دستش برام رو شده بود. با عصبانیت کیفم رو از دستش کشیدم بیرون و گفتم: ـ یکبار دیگه سر راه من سبز بشی، خودت میدونی، چند ماه پیش هم بهت گفتم من یکی اومده تو زندگیم که عاشقشم حتی دیگه بهت فکر هم نمیکنم. با صدای بلند گفت: ـ ولی تو که اون همه دوستم داشتی، پس اون حرفهیی که میزدی چی شد؟ بهش لبخند زدم که حرصش بیشتر دربیاد و گفتم: ـ دیگه ندارم. یک قدم رفتم جلوتر و تو چشماش زل زدم و گفتم: ـ حتی دیگه برام مهم هم نیستی. اینو گفتم و بعدش دست مهسا رو گرفتم و باهم وارد سلف دانشگاه شدیم.2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
_هه! من برای تو حوا بودم اما تو هیچ وقت ادم عاشق نبودی.! برای یک سیب مرا تبعید جهنم میکنی!،باشد میمانم، در جهنم میمانم ،هر روز اتش میگیرم و باز ققنوس میشوم، اما دیگر هوس عشق نمیکنم! صدبار دیگر هم شود ؛ سیب را میچینم تا رنگ عشق دروغین تورا ببینم.2 امتیاز
-
_من برای تو حوا بودم ،اما تو ادم این حرف ها نبودی!تبعید نه بگو زندانی جهنم منی،در این زندان بی میله مینشینم گوشه ای ،برای عشق نا فرجامم مرثیه میخوانم،تا هوای سیب های سرخ از سرم بپرد.2 امتیاز
-
من حوا بودم، تو هم آدمی بودی که به جای فهمیدن عمق عشق، تنها به لذت آن فکر کردی. حالا که در جهنم خودمان گرفتاریم، شاید این تبعید فرصتی باشد برای یافتن حقیقتی که در سیب گم شده بود.2 امتیاز
-
- دیر است. من رفتهام و تو آنجا در کنار یک درخت سیب و چند خاطره، تنهایی؛ نابود کردن تمام چیز های خوب ارزشش را داشت!؟2 امتیاز
-
پارت یازده به سختی نگاه ترسانم را از حیدر جدا کردم و پرهی چادر را در مشتِ عرقکردهام خود فشردم. بابا برای شام نماند و به چای و میوه اکتفا کرد. آن دوساعت به قدری سریع گذشت که به خودم آمدم و دیدم با حیدر تنها شدهام. خودم را مشغول درست کردن سالاد کاهو کردم، در حالی که لبهی چاقو در دستم میلرزید. فرصت نکرده بودم چادر را از کمرم باز کنم، مثل کودکانی که از ترس هیولای شب، به پتو پناه میبرند. اما حیدر واقعا یک هیولا است؟ او شوهر من بود. این نسبت، کارهایش را توجیح میکرد؟ نمیدانم، عاجزانه نمیدانم. با صدای کوبیده شدن در، هین خفهای کشیدم و چاقو ناغافل انگشتم را برید. با تعجب سر خم کردم و عقربهی ساعت را دنبال کردم. ساعت یازده شب بود! کم پیش میآمد حیدر این وقت شب، من و گندم را در خانه تنها بگذارد؛ مگر اینکه مشتری تاکید کند ماشینش را برای فلان تاریخ میخواهد. ناخواسته گوشهی لبانم بالا رفت و حس خلاصی عجیبی مرا در بر گرفت. هنوز برایم جای تعجب داشت که بدون بازخواست من، از خانه بیرون رفته بود، اما خوشحال بودم که امشب را به سلامت از سر خواهم گذراند. به انگشت زخمیام چسب زخم زدم و اینبار، بدون چادری بر کمرم، سالاد را تمام کردم. یک هفتهی دیگر هم از آبان گذشت. چیزی به تولد حیدر نمانده بود و در من، ذرهای اشتیاق برای خرید هدیه یا پخت کیک دیده نمیشد. این کارها برایم شکل انجام وظیفه گرفته بود، هیچ علاقهی خودجوشی برای انجامشان نداشتم. مدام برای خود دیکته میکردم که حیدر، شوهر و سایهی بالای سر من است. مگر میشود زنی شوهرش را دوست نداشته باشد؟ من فقط به خاطر دعواهای اخیرمان، رنجیده بودم. رنجیدنی که گویا برای کسی مهم نبود. مانتوی طوسی که برایم گشاد شده بود را پوشیدم و روسری سیاهم را سر کردم. چادر تازه اتو کشیدهام را دورم حصار کردم و گندم به بغل، درِ خانهی مادرشوهر همیشه طلبکارم را زدم. طولی نکشید که در باز شد و اخمهای حناییاش در هم رفت. -بَه! عروس خانم! فرمایش؟2 امتیاز
-
پارت ده دلم به شور افتاد، سر زدن ناگهانی بابا میتوانست به تماس هفتهی پیشم ربط داشته باشد؟ وگرنه که جز مناسبتهای خاص، بابا از منقل و آن خانهی نمور دل نمیکند. -خوش اومدین بابا! چه بیخبر... -دیگه برای سر زدن به خونهی دختر خود آدم که خبر نمیخواد باباجان، درست نمیگم آقا حیدر؟ حیدر به سختی سر تکان داد. خدا خودش به خیر بگذراند! پشتیها را صاف کردم و به آشپزخانه رفتم. شعلهی سماور را زیاد کردم و درون قوری، چای و چنددانه گل محمدی انداختم. صدایی از بابا و حیدر بلند نمیشد و همین دلشورهام را تشدید میکرد. کاش گندم بیدار میشد تا حواس من و آنها را کمی پرت کند. -بچه تازه خوابیده بابا؟ در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شدم و سر تکان دادم. جرعت نداشتم در حضور حیدر، حال بهمن را بپرسم. اینقدر این پا و آن پا کردم که صدای قلقل سماور بلند شد. بعد از دقایقی، سینی چای بر دست، کنار بابا نشستم. بابا همینطور که چای لبسوزش را هورت میکشید، تلاش کرد حیدر را به حرف بیاورد: -کار و بار چطوره پسرم؟ مکانیکی جواب خرج زن و بچه رو میده؟ -شکر. و دوباره سکوت. پیدا بود که حیدر از حضور ناگهانی بابا اصلا خوشحال نیست و وقتی تنها شدیم، مرا مواخذه خواهد کرد. فعلا به بازی با مهرههای تسبیحش اکتفا کرده بود. امیدوار بودم بابا نخواهد شام را پیش ما باشد، اما... -چقدر اختلاف زیاد شده تو زندگیها. پریروز بود شنیدم عروس احمدخان قهر کرده رفته خونهی پدرش. دوره و زمونهی بدی شده، زنها نازک نارنجی شدن حیدر بابا باید حواست بیشتر جمع ناهید من باشه. کاش سر بابا جیغ میکشیدم و میگفتم که این حرفهایش، زندگی مرا ویرانتر از آنچه که هست میکند، اما میترسیدم هرکلمهای که بگویم، اوضاع را از این بدتر بکند. اخمهای حیدر درهم رفته بود اما بابا کلهی تاسش را خارید و دوباره از سر گرفت: -هرچند من دخترم رو طوری بار نیاوردم پا جایی بذاره که شوهرش نیست، ولی خب زنن دیگه حیدر جان. عقل درست و درمون که ندارن، ما مردها باید مراعات کنیم، کوتاه بیایم یه جاهایی. دروغ میگم بگو دروغ میگی. -حق با شماست. -باریک الله باباجان. ناهید دخترم شام گذاشتی واسه شوهرت؟2 امتیاز
-
پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچکترین جزئیات زندگیاش را برای من تعریف میکرد، اینکار برایش لذتبخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش میداد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر میرسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانهی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بیخیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسهای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباببازیهای پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره میپرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریشهای قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیشدستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوشهایم ضربان میزد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان میداد موفق نبودهام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل میرفتم! -با توا... -پسرعمهی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمیدونستم، اصلا اگه میدونستم اجازه نمیدادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمهش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو میکرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبهها به خاطر دبیر جوان ریاضیاش دست و دلبازی به خرج میداد برای نشان دادنشان. "-فرفری موی غزلساز منی، عشق خاموش غزلهای منی. تو از این حال دلم بیخبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."2 امتیاز
-
پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام میبردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت میکردم کوتاهشان کنم. عزیز میگفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماههای اول عقد، یکبار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را میشنید، در آشپزخانه ظاهر میشد و تکرار میکرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقتهایی که مادرش به خانهمان میآید نگهدارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوشرنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. برای حنانه پیامک زدم که هر دو دقیقه یکبار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمیگردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم میدونه احمقتر از تو گیرش نمیاد، هی میتازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمیدانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش میکرد، رو ترش میکردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چیکارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خندههای گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی میخواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیشدستیهای آمادهی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی میشد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.2 امتیاز
-
پارت پنج به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم. پیراهن حیدر را در سبد رخت چرکها گذاشتم و چای تازه دم شده را در استکان کمرباریکی که جهیزیهام بود ریختم. قنددان را لبالب پر از شکلات کردم و برایش بردم. -اینکه سرده زنیکه! و صدای شکستن استکان کنار پایم، بند دلم را پاره کرد. به سمتم هجوم آورد و گلویم را بیخ دیوار چسباند. -مگه به توی لاشخور نگفتم به اون برادرِ عوضیتر از خودت بگی دم پر حنانه نپلکه؟! خودت بس نبودی؟ از وقتی اومدی برکت از این خونه رفته هرزه! این چای رو چندوقته دم کردی که سرد شده؟ با توام! جواب منو بده! واسه کی درست کرده بودی هان؟! اشک همینطور از گوشه و کنار چشمهایم راه باز کرده بود. حیدر دندان به هم میسایید و من حتی نمیتوانستم نفس بکشم. پنجههایش راه گلویم را بسته بود و من بیهدف دست و پا میزدم. -حیدر... حی... حیدر... خفه... خفه شدم... گلویم را رها کرد و زانوهایم زمین خوردند. بلند نفسنفس میزدم و در دل ائمه را قسم میدادم. سر که بلند کردم، روی صورتم تف انداخت و با چند فحشِ چرک، ته ماندهی عصبانیتش را خالی کرد. کاپشنش را از روی دستهی مبل برداشت و از خانه بیرون زد. انگار تازه راهِ نفسم باز شده باشد، آنقدر گریه کردم و روزهای گذشته را دوره کردم تا اینکه همانجا سینهی دیوار خوابم برد. مقابل آینه ایستاده بودم، اینبار با کبودیهای بیشتری. از آن زن درون آینه متنفر بودم، بسیار حقیر و بیچاره به من نگاه میکرد. از خودم میپرسم... جز گریه کار دیگری هم بلدی؟! نگاهم وصل تلفن میشود و شمارهی خانه پدریام در ذهنم تکرار میشود. پدر چطور؟! او میتواند مرا از این برزخ نجات بدهد؟ پدر معتادم! قبل از اینکه بتوانم به عواقب تصمیمم فکر کنم، خود را کنار میز تلفن یافتم، در حالی که بوقهای تلفن در گوشم زنگ میزد. -بله؟2 امتیاز
-
پارت چهارم نگاه غضبناک حاج خانم که به پنجره ساطع شد، پرده از مشتم گریخت و منِ ترسان را پوشش داد. تمام خودداریهایم دود شد و آتش ترس، پیشانیام را عرقریز کرد. مثل همیشه به آشپزخانه پناه بردم و دست و دلِ لرزانم را مشغول کار کردم. صدای چرخش کلید و باز شدن در، خبر از آمدن حیدر داد. پا تند کردم و به استقبالش رفتم تا بهانه دستش ندهم. -سلام، خسته نباشی حید... با کوبیده شدن در به چهارچوبش، از جا پریدم. این همان آغاز جنگ بود! جرئت کردم سر بلند کنم و به چشمهایش نگاه کنم. دو گوی سبز که در دریایی از خون شناور بودند، دیر یا زود حیدر مرا در این خونابه غرق میکرد. -گندم کو؟! هزاربار نگفتم موقع اومدن من بچه رو نخوابون؟ تو کَتِت نمیره نه؟ جوراب گلوله شدهاش را به سمتم پرت کرد و بلندتر فریاد زد: -کری مگه زن؟! دود و دم داداش بیغیرتت گوشاتو کیپ کرده؟ آخ بهمن! از بچگی وقتی خرابکاری میکرد، من متهم میشدم به اینکه درست مراقبش نبودهام. پدر میگفت مادرت بهمن را به تو سپرده، باید برایش مادری کنی. این شد که من در هفت سالگی مادر شدم! پدر که خانه نبود، برای کار به شهرهای دور میرفت و ماهها من بودم و پسربچهای که باید شیرخشکش را پشت دستم امتحان میکردم تا داغ نباشد. دستهای لرزانم را مشت کردم و آرام پرسیدم: -چای میخوری؟ پیراهن چروکش را از تن بیرون کشید و به سمتم انداخت. -کوفت میخورم. میخوای پاشم اون چای رو هم خودم بریزم؟ به زحمت نیوفتی ناهید خانم یه وقت؟!2 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
این اولین اثرم از داستان ها رمانمه که اینقدر سریع کارش پیش رفت خدایی ذوق کردم🥲1 امتیاز
-
پارت ۹ نگاهی اجمالی به سالن انداختم، یک یخچال در سمت راست که برای بچه ها بود، تا لوازم فاسد شدنی، مثل ترشی و ماست و قبیل این هارا داخلش بگذراند. یک تلویزیون هم، رو به روی میز ها، به دیوار قاب شده بود و گه گاهی روشن میشد. روی میز ها با پلاستیک پوشیده شده بود، و روی هر میز هم، یک نمکدان و فلفلدان قرار داشت. هنوز از نهار خبری نبود،پس چایم را خوردم و بلند شدم تا به اتاقم بروم، امروز سه شنبه بود و باید وسایلم را جمع میکردم، تا فردا دوباره به خانه بروم. اهی کشیدم ودر دل گفتم (کاش خوابگاه پنجشنبه و جمعه هم باز بود. حتی اگر همه میرفتند، کاش من را فقط راه میدادند تا بمانم.) سرم پایین بود و داشتم به طرف پله ها، میرفتم که با صدای خانم هاشمی ایستادم. خدایا، اگر من هم، کاری به کسی نداشته باشم، انها همیشه به من کار دارند. _ذاکری کجا میری؟بیا اینجا کارت دارم! برگشتم و به طرفش رفتم؛ دسته لیوانم را، در دست فشردم و گفتم: _بله خانم؟! نگاهی به لیوانم که قاشق داخلش بود انداخت و گفت: _باز دوباره داری لیوان کثیفتو میبری، تو کمد بزاری که پره مورچه بشه؟برو بشورش، بعدشم جوراباتو چجوری شستی، که همه بچه ها میگن بوی گند جوراب، خوابگاه هشتو از جا برداشته؟ گندش در امد! از این بدتر نمیشد، نفسی گرفتم و خودم را اماده دفاع کردچم که هاشمی گفت: _حیف که امروز سه شنبست و فردا قراره برین خونه هاتون، وگرنه یک پدری، من از تو در می اوردم، اون سرش ناپیدا، حالا هم برو لیوانتو بشور،زود باش! باشه ای زیر لب گفتم و از کنار هاشمی گذشتم. دمپایی های پلاستیکی ابیم را از کمد کوچکش که کنار در ورودی بود؛ در اوردم وجلوی پایم انداختم و پا کردم. در سالن را که بخاطر سردی هوا بسته بودند، باز کردم و بیرون رفتم، به محض برخورد هوا به بدنم، لرز کردم و دست هایم را دور بدنم چفت کردم. شروع کردم به دویدن سمت ابخوری، صدای لخ لخ دمپایی هایم،روی اسفالت مدرسه، در کل حیاط میپیچید و من که از سرما سرخ شده بودم،سرعتم را بیشتر میکردم. به ابخوری که رسیدم، فورا اب گرم را باز کردم و دست های یخ کرده ام را زیر اب بردم و به هم فشارشان دادم.1 امتیاز
-
پارت ۸ پوزخندی زدم و با خود گفتم( من گربه ام، هفت تا جون دارم.) اما در جواب حنانه گفتم: _ممنونم بیدارم کردی، نزدیک بود بمیرم.! حنانه روی تخت خودش، که دقیقا کنار تخت من بود نشست و گفت: _دختر تو چرا صبحونه نمیخوری، برای همون ضعف میکنی. پوفی کشیدم و در حالی که دکمه های مانتوی سرمه ایم را باز میکردم گفتم: _اخه ادم تو نیم ساعت، چیکار کنه، کیف حاضر کنه، جاشو انکادر کنه، لباس بپوشه یا بره تو صف وایسته که صبحانه بگیره؟! توهم که میدونی، اگه یکم ملافه من کج باشه، واویلا میشه! سرش را تکان داد و از تخت بلند شد، به طرف کمد های فلزی کوچکی که در اخر اتاق بود و در ان کتاب ها و لیوان و قاشقمان را میگذاشتیم، به راه افتاد. لیوان فرانسوی اش را برداشت و به طرف در رفت. همیشه همین بود، حنانه زیاد بامن صمیمی نمیشد؛ در اصل حتی امروز، ناپرهیزی کرد و خیلی هم با من حرف زد. لیوان اب قند را یک نفس سر کشیدم و ته مانده قند هارا در لیوان نگه داشتم، از تخت بلند شدم و مانتو، شلوارم را، با لباس راحتی عوض کردم. اینجا قانون های خاص خودش را داشت و حق نداشتیم با لباس کوتاه و شلوار تنگ و بدون روسری از اتاق بیرون بیاییم. تونیک مشکی گل گلیم را پوشیدم و روسری ابی ام را که گل های ریز سفید و صورتی داشت سرم کردم. لیوانم را همراه قاشق درونش، از روی تخت برداشتم و به طرف سلف رفتم. صبح ها و بعضی وقت ها ظهر ها و شب ها یک سماور، پر چای را به سلف می اوردند و نفری یک لیوان چای به همه میدادند. از پله ها، پایین رفتم و سرکی به گوشه کنار کشیدم با ندیدن هاشمی، خیالم راحت شد. در سلف را، که باید به داخل هل میدادی، باز کردم و از کنار میز های گذشتم. لیوانم را از چای سیاهی، که معلوم بود زیاد طعم جالبی ندارد، پر کردم و روی صندلی میزم نشستم. اینجا حدود بیست تا میز بود که هر میز متعلق به یک اتاق و افراد ان بود. من و حنانه و چند نفر دیگر، در اتاق شماره هشت بودیم و اینجا هم، میز شماره هشت را صاحب بودیم. قند های ته استکان را که خالی نکرده بودم، با قاشق هم زدم تا چایم شیرین شود.1 امتیاز