تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/17/2025 در همه بخش ها
-
پارت۶ دفتر و کتابم را در کیفم جا دادم و به طرف خوابگاه به راه افتادم. هنوز داخل خوابگاه، نشده بودم که خانم هاشمی را، درست کنار در ورودی دیدم که دست به سینه ایستاده بود و دختر هارا رد میکرد بروند. با تعجب جلو رفتم و خواستم داخل شوم که با اخم های درهم گفت: _کجا ذاکری! برو جوراباتو بشور، که بوشون کل خوابگاه رو گرفته.! مثل ماست وا رفتم، خسته تر از ان بودم که جوراب بشورم، دستی به صورتم کشیدم و گفتم: _خانم، ما جورابامون بو نمیده، بخدا خسته ایم حوصله اینکه بریم، جوراب بشوریم ندارم! هاشمی درحالی که داشت با انگشت اشاره، بقیه دختر هارا رد میکرد، گفت: _خسته ایم نداریم! بدو دختر خوب، سریع برو بشو،ر بعد برو استراحت کن. انقدر خسته بودم، که حتی زبانم هم نای چرخیدن در دهانم را نداشت، راه رفته را برگشتم و داخل ابخوری شدم. همه مشغول شستن، جوراب هایشان بودند. فکری به سرم زد! جوراب هایم را در اوردم و زیر شیر اب گرفتم و تنها خیسشان کردم، کفش هایم را پوشیدم، و بدون اینکه جلب توجه کنم، دوباره راه خوابگاه را در پیش گرفتم. حکم وردم را که همان جوراب هابود، نشان دادم و رفتم داخل خوابگاه. سالن پایین، تقریبا کوچک تر از سالن بالا بود و اتاق خانم هاشمی، کنار در ورودی بود. کمی بالاتر، پله های طبقه بالا بود و روبه روی پله ها، سلف غذاخوری. از پله ها بالا رفتم، کنار پاگرد ایستادم، احساس ضعف میکردم، صبح، نتوانسته بودم صبحانه بخورم، و کلاس ها حسابی، انرژیم را تخلیه کرده بود. سرم گیج میرفت و معده ام به هم میخورد. با تمام توان و انرژیم، ان ده پله را هم، بالا رفتم. در حالی که چشم هایم سیاهی میرفت، کیفم را کنار تخت، پرت کردم و با لباس فرم، خودم را روی تخت انداختم و چشم هایم ناخوداگاه بسته شد. با حس سرمایی عحیب از خواب بیدار شدم، اما نمیتوانستم از جایم بلند شوم و انگار به تخت میخ شده بودم. @QAZAL@هانیه پروین@N.ia4 امتیاز
-
معدهام درهم میپیچد و به ناچار با قدمهای آهسته خود را به میز رساندم و روی صندلی نشستم. به محتویات روی میز خیره شدم و به یادم آمد قولی که به کول داده بودم تا در دنیای آنها گوشت و خون نخورم. گرچه من گوشت و خون تازهی حیوانات را میخوردم؛ اما احساس میکنم کول میترسید اگر در دنیای آنها لب به گوشت و خون تازهی حیوانات بزنم، عطشم نسبت به خون انسانها بیدار میشود. صندلیای که روی آن نشستهام دقیقاً مقابل صندلیِ کیت مینر قرار دارد. ظاهرش عادیست. چشمان آبی وزغمانندش با پوست بسیار سفید و لبهای باریک و گلگونش که بیش از حد در چشم است و موهای بلوندش، برای او یک صورت بی نقص ساخته اند، ولی با هر باری که چشمم به او میافتد، حجم بالایی از انرژی منفی از وجودش به سمت من، سرازیر میشود. نمیدانم دلیلش چیست؛ اما باید زودتر بفهمم، پیش از آنکه کول به خیالهای مبهمش دربارهی آنکه به کیت حسودیام شده است، پر و بال بیشتری بدهد. کیت با چشمانِ وزغش به من خیره شده است و سپس با پوزخندی نامفهوم رو برمیگرداند سمت کول و میگوید: - جناب رئیسجمهور، شما امروز در کنف... . کول که هنوز ننشسته است و تازه صندلی را کنار میکشد تا بنشیند، حرفش را میبُرد و میگوید: - یه لحظه کیت. تمامی قرارهای امروزم رو کنسل کن. در یک لحظهی آنی قیافهی کیت آویزان میشود و احساس میکنم خودش و موهایش باهم بهم میریزند! - اما جناب رئی... . کول باز هم حرفش را میبُرد و میگوید: - امروز مسائل مهمتری برای رسیدگی داریم. اینبار کیت چنگالی که با آن تکهای پنیر به دهان برده است را در بشقاب رها میکند و به آرامی میگوید: - مفهومه. بفرمایید امروز باید چیکار کنیم؟ کول که فنجان کوچک و زیبایی را در دست گرفته است و نوشیدنیِ قهوهنامش را مزهمزه میکند همزمان پاسخ میدهد: - امروز با تو کاری ندارم. به مسائلی که گفتم من و خانم تایلر رسیدگی میکنیم، فقط ترتیبی بده که همه چیز آماده باشه. کیت با دندانهای فشرده روی هم نگاهی نامفهوم به من میاندازد و با لحنی که اکراه در آن کاملاً مشهود است، میگوید: - چشم جناب رئیسجمهور. سپس از جایش بلند میشود و صندلی را عقب میکشد. با اجازهای میگوید و میرود. بعد از رفتنش، در ذهنم رفتارِ کیت مینر را تجزیه و تحلیل میکردم. نمیدانستم دیوانه است که آن همه انرژی منفی از او به اطراف تراوش میکند و یا واقعاً ریگی به کفشش است! از روزی که او را دیده بودم انرژی منفی بسیاری از او احساس میکردم. عمیقاً میخواستم ذهنش را در یک لحظه آنی بخوانم؛ اما به کول قول داده بودم تا وقتی کاملاً چیزی مشخص نشده باشد از قدرتهایم استفاده نکنم. گرچه کول متوجه نمیشد اگر ذهن کیت را میخواندم؛ اما این درست نیست، من قول دادهام و یک ومپایر روی قولش باقی میماند، فرقی ندارد به یک حلزونِ سمی قول داده باشد یا به یک آدمیزاد معمولی. کول ذرهای مُربای غیرطبیعی آلبالو به دهان میبرد و میگوید: - بخور بریم. سرم را تکان دادم و فنجان مقابلم را برداشتم و یک نفس سر کشیدم. گرمای شدید آب با طعم چندشش حالم را بهم زد. طوری که میخواستم خونِ فاسد بخورم؛ اما این را نه! کول که قیافهی درهمم را دید پرسید: - چرا همیشه از چای خوردن بدت میاد؟ دهانم را کمی کج کردم و گفتم: - چای؟ بهتره اسمش رو بذارین لجن دم کشیده!4 امتیاز
-
با غرور از جلوی آینهای بزرگ که به آن آینه قدی میگویند، رد میشوم و به قامتِ جدیدم لحظهای خیره میشوم. موهای بلند و دومتریام را با جادو تا روی شانهام نامرئی کردهام. رنگ مردمکِ چشمانم را روی قرمز ثابت کردهام تا با دیدن مردمکِ شعلهور در آتش و یا موجِ دریای خروشان، هیچ انسانی از ترس تلف نشود. گرچه هنوز هم این رنگِ قرمزِ مردمکهایم، در ذوق بعضیها میزند، چون انسانها هیچکدام مردمک چشمانشان قرمز نیست. بالهای سیاه و بزرگم را هم نامرئی کردهام. هرچیزی که با جادوی درونم نامرئیاش کردهام از دید بشر و آینهها و وسایلی که کول آنها را دوربین معرفی کرده است، پنهان میکند. ولی خودم حتی بدونِ نگاه کردن در آینه میتوانم بهراحتی بالهای بزرگ و موهای بلندم را احساس کنم. از جلوی آینه رد میشوم و به قسمتی از اتاقم که به آن سرویس بهداشتی میگویند میرسم. در این یک ماه خیلی دست و پا شکسته، کول یکسری چیزها از دنیایشان را به من یاد داده است. از بعضیهایشان خوشم میآید. مانند وسیلهای که به آن خمیر دندان میگویند و برای هرچه زیباتر شدن و براق شدنِ دندانهای نیشم کارساز است! در سرزمین تاریک برای تیزی و براقیِ دندانهایم مُدام قلبِ خفاشِ سمی، میخوردم. قلب خفاشِ سمی، حاوی مقدار زیادی خونِ زهرآلود است که زهرِ درون خونش بهطرزی غیرقابل وصف میتواند باعث تیزیِ دندانها بشود. از یادآوریِ طعم زهرآلودش لبخندی روی لبهایم مینشیند. وارد سرویس میشوم و شیرآب را باز میکنم و مُشتهایم را برعکس زیرِ فشار آب میگیرم و آب را به صورتِ رنگ پریده و مُردهام میپاشم. خنکای آب پوست سفید صورتم را قلقلک میدهد و به آن تازگی میبخشد. با اکراه حوله را بر میدارم صورتم را خشک میکنم سپس بعد از گذاشتن حوله سر جایش، سریع از سرویس خارج میشوم و میروم سراغ کمدی که انبوهی از لباسهایی که هیچچیزی درست و حسابی از جنس و طرحشان نمیدانم، درونش قرار دارد. درب کمد را باز میکنم و چند تکه لباس با عناوین تیشرت، شلوار جین و کُت اسپرت و چرم که همگی هم مشکیفام هستند بیرون میکشم و جایگزین لباس خواب خاکستری و گله گشادِ تنم، میکنم. نیمبوتهای دوست داشتنیام که خیلی از آنان خوشم آمده را میپوشم و سپس میروم جلوی آینه و از روی میزِ مقابلش که بهقول انسانها میزِ آرایش است، بطریِ شیشهایِ عطری برمیدارم و سعی میکنم روی خودم خالیاش کنم اما چون حفره کوچیکی دارد خیلی کم از آن خارج میشود. دقیق نگاهش میکنم و در دستم میچرخانمش و میخواهم حفرهاش را بزرگتر کنم که بطریِ شیشهای درون دستم خورد و خاکشیر میشود. آه نه، بطری چرا شکست؟ من فقط میخواستم از شرِ فیسفیس کردنش راحت شوم.4 امتیاز
-
یک آن چهره درهمش کنار رفت و روی لبش لبخند زیبایی نقش بست و گفت: - اینطور که معلومه توی سرزمین شما حتی اژدها هم میتونه گیاهخوار باشه جز تو! آره؟ با لبخند گفتم: - آره همینطوره. خب حالا بگو ببینم من توی دنیای شما چی شکار کنم؟ لحظهای به موجِ درونِ چشمانم خیره شد و تقریباً بیربط به سؤالم، گفت: - هرموقع اسم شکار میاد، یادم میافته که یهروز شکارت بودم. با این حرفش من نیز یاد خاطرات تلخم میافتم و با تأسف زمزمه میکنم: - آره بدترین شکارم. متوجه تغییر حالم میشود و میپرسد: - انقدر از نجاتِ جونم ناراحتی یعنی؟ نیشخندم اینبار بیشباهت به تلخخند نبود. به او نگاه کردم. رنگ جنگلی که درونش بودیم گویا با رنگِ چشمانش ادغام شده بود. خیرهی جنگلِچشمانش، گفتم: - نه دیوونه، منظورم این بود که تنها شکاری بودی که نخورده از دستم رفتی! لبخندی مهمان صورتم کردم تا بداند منظور بدی نداشتم. باز بیربط پرسید: - اگه مدتی خون نخوری، ضعیف میشی؟ لب زدم: - هرگز! سرش را به آرامی تکان داد که باعث شد موهای کوتاهش کمی پریشان شوند و پیشانیاش را قاب بگیرند. سپس با آرامش مرا خطاب قرار داد: - پس لطفاً تا موقعی که توی دنیای مایی، لطفاً از گوشت خام و خون تغذیه نکن. بدون تردید سرم را به نشانهی تأیید تکان دادم و میدانستم این تأیید همچون قولی محکم باید پا برجا بماند. میخواست باز چیزی بگوید که قبلش پرسیدم: - کی میریم دنیای انسانها؟ لبخند رضایتبخشی زد و گفت: - هرچه زودتر بهتر. *** (یک ماه و اندی بعد) با احساس کرختی و خستگیِ بدی چشمانم را باز میکنم. چشم میچرخانم در اتاقی که در این یک ماهی که از ورودم به دنیای انسانها گذشته است در اختیارم قرار دارد. با دیدن نوری که از پنجرهی کاخِ فرمانرواییِ کول که مُدام یادآوری میکند بگویم کاخ ریاست جمهوری، به داخل جهیده و اتاق را روشن کرده است، آه از نهادم بلند میشود. خواب تنها چیزیست که این لحظه میخواهمش؛ اما خمیازهای میکشم و از روی تخت بلند میشوم تا از سرویس استفاده کنم و آبی به دست و صورتم بزنم تا خوابآلودگیِ ناشی از خستگیِ انسانی، از بین برود. منِ همیشه بیدار، بهمحض ورودم به این دنیا، طعمه خواب گشتم! گاهی با خود میاندیشم که شاید خواب یک موجود شیطانی باشد و با این تصور دلم میخواهد پیدایش کنم و با پنجههای خونآشامیام روی گردنِ کریهاش شکافی ایجاد کنم و دندانهای نیشم را عمیقاً فرو کنم درون شکاف گردنش و تا آخرین قطرهی خونش را بمکم! تصورِ مکیدن خونِ موجودی زنده، عطشم را بیدار میکند و تیزیِ دندانهای نیشم را روی لثههایم احساس میکنم.4 امتیاز
-
کول درحالیکه ده درصد از سنجاب کبابی را خورده بود و چربیِ اندامهای سنجابِ کباب شده بر روی لبهایش نشسته بود، پرسید: - تصمیمت چیه آندریا؟ با من میایی؟ نگاهی به موهای منظم و کوتاهِ همیشه مشکیاش انداختم، چشمان قرمز و خونینم را قفل جنگل یشم چشمانش کردم و گفتم: - اول بهم بگو اونجا چیزی پیدا میشه من بخورم؟ ران کوچک سنجاب را گازی زد و استخوانش را پرت کرد روی برگ. سنجاب باقی مانده و استخونهایش را با برگ هُل داد به وسط تخت سنگ بزرگ و همانجا رهایشان کرد. از جایش بلند شد و به سمت دریاچه رفت. همزمان که خودش را به دریاچه رسانده بود و درحال شُستن دستانش بود، پرسید: - منظورت چه چیزیه؟ تو... ببینم آندریا، تو چی میخوری اصلاً؟ بالهای سیاه و غول پیکرم را به صورت غیرارادی دورم باز کردم، لحظهای وحشتی ثانیهای را در چشمان کول دیدم؛ اما خیلی سریع وحشت جایش را با آرامش عوض کرد، او از من نمیترسید! او تنها کسی بود که هیچوقت از من نترسید، نمیدانم چرا ولی یقین داشت من هیچوقت برایش خطرناک نخواهم بود. نیشخندی روی لبم نقش بست و پرسیدم: - تو نمیدونی من چی میخورم و چی مینوشم؟ کول دستش را در جیب فرو برد و دستمالی سفید با طرحی زیبا که یک اژدها در گویای بلورین رویش خودنمایی میکرد از جیبِ شلوارش بیرون کشید و مشغول پاک کردن دستهایش شد. بعد با اطمینان قدمی به جلو گذاشت و گفت: - نوشیدن رو که حتماً آب میخوری دیگه... اما بقیهاش رو نمیدونم، چون هیچوقت ندیدم مقابلم چیزی بخوری. حق داشت این سؤال را بپرسد. او حتی ده سال پیش هم ندیده بود که خوراکم چیست و چه میخورم. اکنون از کجا باید میدانست؟ با همان نیشخندِ مخصوص خودم لب زدم: - خوراکم گوشت تازه... و نوشیدنیم خون تازه! نمیدانم از تعجب بود یا از وحشت، اما یک لحظه مردمک چشمانش گشاد شدند و زمزمه کرد: - اوه خدای من! نیشخندم را حفظ کردم و با کف دست زدم روی شانهاش و گفتم: - پس فکر کردی گیاهخوارم؟ - خُب نه... اما تصور میکردم تو متفاوت از تمامیِ خونآشامها هستی و گفتم شاید تو... . باصدای شکستن شاخهی درختی شوم، توجه جفتمان جلب شد و حرفش نصفه ماند. به دقت گوش کردم. صدای حرکت، نفس و جریانِ خونِ هیچ جُنبندهی زندهای جز حشرات و حیوانات در جنگلِ شوم، به گوشهای تیز و خونآشامیام نرسید. بیخیال برگشتم سمت کول و گفتم: - حتماً استدلالت این بوده که چون کرگدن گیاهخواره، منم گیاهخوارم؟ مردمک چشمهای یشمیاش طوری که انگار عجیبترین خبر عمرش را شنیده باشد بزرگتر از حدِ معمول شدند و با حیرتی که در صدایش موج میزد پرسید: - چـی؟ واقعاً کرگدن با اون هیکلِ گولاخش، گیاه میخوره؟ به بالهایم تکانی دادم که صدای گوشخراشی ایجاد کردند و چهرهی کول درهم رفت و با بیتفاوتی به قیافهاش، گفتم: - به هیکلش چه ربطی داره؟ دایناسور هم گیاهخواره.4 امتیاز
-
پیکی یکی از گرگهای سطح پایین هم همراهش بود و تا چشمش به شکارِ لعنتیام افتاد، پرسید: - هی! اونیکه روی زمین افتاده چیه؟ تیموتی خشک لب زد: - یه انسان! پیکی با تعجب پرسید: - انسان؟! انسان دیگه چه کوفتیه؟! قبل از آنکه شخص دیگری حرفی بزند، فالین پیر جلو آمد و زمزمه کرد: - بالآخره اومد! خواستم بپرسم منظورش چیست که ادامه داد: - پیشگویی محقق شده... اون طلسم شکنه! با ابروهای بالا رفته منتظر توضیحی بودم که بفهمم آنجا دقیقاً چهخبر است. فالین پیر قدی متوسط داشت و همیشه ردایی سرخفام به تن میکرد و عصایی چوبین به دست میگرفت، درحالیکه موقع صحبت کردن چین و چروک صورتش بیشتر به چشم میآمد، خطاب به ما پرسید: - ومپایرها اول دیدنش یا گرگینهها؟ من و تیموتی هردو همزمان دستمان را بالا بردیم. که باعث شد صدای تحقیرآمیز الهاندرو بلند شود: - معلومه که ما. درضمن شما اینجا ومپایر میبینین؟! از شدت خشم خون در رگهایم جوشید. نیمنگاهی به من انداخت و چشمان پرخشمم را که دید، برای عصبیتر کردنم ادامه داد: - آندریا که نه ومپایره نه گرگینه، اون فقط یه... . میدانستم چه میخواهد بگوید، میدانستم میخواهد با اشاره به عجیبالخلقه بودنم مرا بهم بریزد. با مشتنجترین حالت ممکن به سمتش یورش بردم و غریدم: - الهاندرو! تو یه موجودِ رقتانگیزی! *** «زمان حال» سنجاب کباب شده را روی برگی بزرگ و ضخیم که با آب دریاچهای که قرنها بیهیچ خشکیای، جریان داشت شُستم و روی تخت سنگی بزرگ، مقابل کول گذاشتم. خیره به سنجاب کباب شده که آتش کارش را ساخته بود و دیگر رنگ و روی یک سنجاب را نیز نداشت، با تردید پرسیدم: - ببینم تو میتونی سنجاب بخوری اصلاً؟ با لبخندی زیبا که سبزِچشمانش را روشنتر میکرد گفت: - معلومه که میتونم. ما انسانها خرچنگ و خفاش هم میخوریم! صورتم مچاله شد. درست است که من خونخوار بودم اما نه دیگر جک و جانور. صورت درهمم را که دید با لبخندی که از آن شیطنت میبارید ادامه داد: - حتی موش و سوسک هم میخوریم! وای اِل، نمیتونی تصور کنی چه مزهای داره دسرِ جنین سقطشدهی موش! قیافهام بیشتر درهم رفت و پرسیدم: - کول تو... مطمئنی شما انسانین؟! با این سؤالم شلیک خندهاش به هوا رفت و بعد تیکهای از گوشت کباب شدهی سنجاب کند و گاز محکمی از آن گرفت و با دهانی پر گفت: - شوخی کردم. گاز دیگری به گوشت زد و ادامه داد: - خب در اصل ما گوشت، سبزیجات، غلات، حبوبات و... رو به عنوان خوراکی میخوریم، اما یه سری مردم هستن که دقیقاً همون چیزهایی که اسم بردم رو میخورن... حالا نه اینکه چیز دیگهای پیدا نشه، اونا خودشون انتخاب کردن همچین چیزهایی بخورن! سرم را به نشانهی فهمیدن تکان دادم. در همین حین چشمم افتاد به گردن کول و شاهرگی که خون از آن در بدنش جاری بود. جریان و حرکت خون قرمز و شیرین در زیر پوست سفید گردنش و لای رگ آبی را کاملاً میدیدم. قدرت شنواییِ بالای خونآشامیام ناخودآگاه فعال شد و صدای جریان خون و تپشهای منظم قلبش، باعث میشود رگههای سرخ و بنفش دور چشمانم به خود اجازه خودنمایی بدهند. آب دهانم را فرو میبرم و سعی میکنم قبل از آنکه کول متوجه حالتم شود، خود را به حالت نرمال برگردانم. با این وضع، گلویم خشک میشود. مسلماً تشنهی خون بودم؛ اما اکنون وقتش نبود که بروم شکار. سعی کردم خونسرد باشم، چیزی که در آن واقعاً موفق بودهام.4 امتیاز
-
پوزخندی زدم. تصور میکرد اگر اراده کنم، میتوانند از دستم جان سالم به در ببرند؟ خیره در چشمانش با خشم غریدم: - اون شکار منه الهاندرو! و چشمم را از او گرفتم و به شکارم چشم دوختم. اینبار که چشمم به شکارم افتاد، تازه پی به رنگِ جنگل بودنِ چشمانش بُردم! مردمکهای سبزفامِ چشمانش با تمام ترسی که درونشان موج میزد، به نوعی انگار میخواستند مرا درون خودشان بکشند! در یک لحظه احساسی عجیب، ناخوانا و ناهماهنگ که در طول عمر بیشمارم احساس نکرده بودم درونِ قلبم پیچید. بی آنکه بدانم چه شده است لبخندی روی لبم جا خوش کرد. اولین بار بود که یک شکار گیرم آمده بود که خونش را میخواستم اما مرگش را نه! چشمانش آنچنان مرا درون خود میکشاند که نمیتوانستم به جذابیتِ پوست سفید، بینی قلمی و تهریشش اعتنایی کنم. اما موهایش چشمنواز بودند. موهای کوتاه؛ اما وحشیاش، رنگی بینهایت سیاه داشتند، طوری که گویا سیاهیِ هر چیزی را اولین بار از رنگموهای او گرفتهاند! با خیره شدن به شکارم چیزی انگار درون مغزم میسوخت. ثانیهبهثانیه این سوزش بیشتر میشد. گویا از خود عصبی بودم. نمیدانستم چرا و چهطور و اصلاً برای چه؟ درحالیکه کم مانده بود خودم را بیرون بکشم و با خود یقهبهیقه شوم، صدای الهاندرو حواسم را پرت کرد. - اون یه انسانه اِل آندریا! به طرفش برگشتم و با نیشخندی که دندانهای نیش خونآشامیام به وضوح مشخص بودند، گفتم: - منم نگفتم که اون یه خرگوشه! به من نزدیک شد درحدی که صدایش را کسی جز من نمیشنید و گفت: - اون مال ماست! ابروهایم بالا پریدند و صدای خندهام به هوا رفت. درست است که هیچوقت انسان ندیده بود؛ اما این حد از ندید بدید بودن را از الهاندرو انتظار نداشتم! با حفظِ پوزخندم، غریدم: - اون آدمیزاد، شکار منه! تیموتی درحالیکه دندهی شکستهاشبه دلیل آنکه نمیتوانست تبدیل شود، هنوز هم ترمیم نشده بود از جا بلند شد و گفت: - من از صبح تاحالا دنبالشم. ابرهای نیلیفام اجازهی دیدن خورشید را نمیدادند؛ اما خوب میدانستم اکنون نزدیک غروب است. پوزخندی زدم و گفتم: - تصور کن! این خبر به گوش قبیلهات برسه، بتای لایکنتروپها از صبح تا عصر دنبال یه انسان معمولی بوده و هنوز نتونسته بگیرتش! خندیدم، دیوانهوار و از ته دل و همزمان ادامه دادم: - تیمو! تو مثلاً بتایی و اون فقط یک آدمیزاد معمولیه، بیهیچ قدرتی! حرفم که تمام شد ناخودآگاه خنده روی لبم خشکید. گفته بودم بیهیچ قدرتی؟! اما اگر آن شکار لعنتیام قدرتی ندارد پس چهطور چشمان یشمیفامش مرا به درون خودشان میکشند؟ - اِل... جناب الهاندرو... شما اینجا چیکار میکنین؟ صدای فالین، پیرترین عضو قبیلهی لایکنتروپها، مرا به خودم آورد و چرخیدم سمتش.4 امتیاز
-
تازه توانستم ببینم که او تیموتی، بتای لایکنتروپها هست. از اینکه جرأت کرده بود به دنبال شکار من راه بیفتد و بهانه جالبی دستم بدهد برای در آوردن قلبش از قفسهی سینهاش، کجخندی روی لبهایم نقش بست؛ اما قبل اینکه افکارِ در سرم را روی دایره بریزم، صدایی باعث میشود برای لحظهای دست نگهدارم. - اینجا چهخبره؟ بی آنکه به طرفش برگردم هم میدانستم صدا متعلق به آلفای لایکنتروپها هست. الهاندرو! بوی گرگ درونش را میشناختم. گرگی که سیصد سال از اینکه درونش به اسارت نفرین در آمده بود، گذشته است. گرگی که آخرین باری که سعی در قدرتنمایی داشت، در مقابل من بود! با آرامش برگشتم سمتش و خیره در چشمان کهربایی و گرگیاش، غریدم: - خبرهای خوب الهاندرو! روی چمن سیاهِ جنگل شوم چند قدم به سمت او برداشتم و گفتم: - جالبترین خبر اینکه من همین الآن بتای تو رو میکشم و تو هیچ حرکتی نمیتونی برای نجاتش انجام بدی! حرفم که تمام میشود، اخمهایش درهم رفت. طوری که حس میکردم اگه توانش را میداشت که به گرگ درونش شیفت دهد، صد درصد برای تکهتکه کردن من لحظهای تردید نمیکرد و مرا میدرید. یک قدم جلوتر میآید و با لحنی پر غرور میگوید: - فکر نمیکنم تو همچین حقی داشته باشی! بعد شنیدن این حرف از زبانش، سرم را کمی به چپ کج کردم، طوری که موهای بافته شدهی شلاقوارم وقتی به طرفش قدم برمیداشتم روی زمین کشیده میشدند. کاملاً رو به رویش و در فاصلهی کوتاهی متوقف شدم. - الهاندرو! چرا تصور میکنی من به افکار تو اهمیت میدم؟ و پشت بند این حرفم خندهای بلند سر دادم که باعث بیشتر خشمگین شدنش شد. لحظهای در سکوت به او خیره شدم و برای بیشمارمین بار نفرتم از او فوران کرد و دلم خواست همینجا، همین لحظه کار خودش و بتای احمقش را تمام کنم. با این فکر، پوزخندی روی لبهایم نقش بست. کشتن گرگها برای من مثل آب خوردن بود؛ اما برای آرامش قبیلهام اینکار را نمیکردم. گرچه منتظر روزش بودم تا انتقام مرگ پدرم را بگیرم. تمامِ سیصد سالِ گذشته را بر این باور بودهام که الهاندرو با جادوگرها همدست بوده است. درست است که قبیلهی او هم دچار طلسم و نفرین شدند و سه قرن است که درد، غم و حسرت شدیدی را در شبهای ماه کامل، چون نمیتوانند تبدیل شوند تحمل میکنند؛ اما پس چرا آن شب فقط پدر من و عدهای از مردم من از بین رفتند؟ چرا هیچ آسیبی به اعضای قبیلهی الهاندرو نرسید و حتی خونی از دماغ هیچیک نیامد؟ اگر آسیبی هم دیدند، برایم اهمیتی ندارد! با این فکر دندانهای نیشِ خونآشامیام به صورت اتوماتیک بیرون زدند و رگههای تیرهی دور چشمانم ظاهر شدند. الهاندرو با دیدنم خطرِ نهفته در درونم را باری دیگر احساس کرد و فریاد زد: - نـه آندریا... لطفاً... . با همان حالت قدمی به جلو برداشتم و آن فاصله کوتاه را پر کردم که دوباره ولی اینبار به نوعی با لحنی مسالمتآمیزتر تقاضا کرد: - لطفاً باعث خونوخونریزی نشو.4 امتیاز
-
با لبخندی پیروزمندانه جهت پروازم را به طرف پایین و درون جنگل، عوض کردم. بالهای بزرگ و تنومندم با برخورد باد، صدای رعد مانندی ایجاد میکردند و درحالیکه از صدای رعد مانندشان غرق لذت بودم، این را هم میدانستم که صدایشان کارم را سختتر میکند. ممکن است شکار با شنیدن صدای بالهایم فرار کند؛ اما کجا؟ فرانروای این جنگل من بودم. من! اِل آندریا تایلر! از که میخواست فرار کند؟ کجا و چهطور میخواست پنهان شود؟ از منی که چشمانم قابلیت دیدن از لابهلای انبوه درختان درهم تنیده، موجودات زیرزمینی، پشت دیوارهای سنگی و اعماق دریا را داشت؟ نهایت میتوانست چند قدمی فرار کند و وقتم را تلف کند. کجخندی گوشهی لبهایم نقش بست. مثل صاعقهای رعدآسا، روی سرش فرود آمدم. شکار نقش زمین شده بود و من به بالهایم تکانی دادم و از روی قفسهی سینهاش به سرعت بلند شدم تا مبادا قبل از مکیدنِ خونش، بمیرد و خون کثیفش، فاسد شود. راست ایستادم و بالهایم همچون دو برگِ غولپیکر دو طرفم آرام گرفتند. چشمم که به آن موجودِ زنده افتاد عجیب نبودن ظاهرش متعجبم کرد! قدمی به جلو برداشتم. او روی زمین مقابلم ترسان و لرزان افتاده بود. مردمکهای چشمانش از شدت وحشت دُرشت شده بودند و رنگش پریده بود. دستش زخمی بود و بوی خونِ تازهاش عطشم را بیدار میکرد. ترسش را به طرز شدیدی احساس میکردم و به آن موجود فانی حق میدادم با دیدنم بترسد. من عجیبالخلقهترین مخلوقِ جهان بودم و او یک آدمیزاد معمولی! بله یک آدمیزاد! اما اینکه چطور پایش به جهانِ ما که دور از چشمِ مخلوقاتِ طبیعی است رسیده بود اصلیترین سؤالم بود! با مردمکهای چشمهای شعلهور در آتشم به انسان خیره شدم و خواستم حرفی بزنم که پا به فرار گذاشت. موجود ترسوی احمق! اصلاً از درکم خارج بود که با چه استدلالی فرار کرد، آن هم از دست من! خندهای بلند سر دادم، طوری که برگهای درختان کهنسالِ اطرافم بلافاصله فرو ریختند. به هرحال او که مرا نمیشناخت، اصلاً از کجا میخواست بشناسد؟ او فقط یک آدمیزاد بود، فقط و فقط یک آدمیزاد! پوزخندی زدم و بالهایم را باز کردم. ذرهای اوج گرفتم تا با چنگالهایم اسیرش کنم؛ اما چشمم افتاد به شخص دیگری که همزمان با من، او هم به دنبال شکارم بود! درست است که آن آدمیزاد مرا نمیشناخت؛ اما آن شخصی که در تعقیبش بود، هرکسی هم که باشد، میداند من کی هستم و در تعقیب شکارِ من بودن، حکم مرگش را امضا زدن با دستهای خودش است! به جای آنکه انسان را بگیرم، روی سرِ موجود مزاحم فرود آمدم و با بال سمت راستم، ضربهای به او زدم و به طرفی پرتش کردم که به شدت با درختی کهن و شوم برخورد کرد، طوری که صدای شکستنِ یکی از دندههای چپش را به وضوح شنیدم.4 امتیاز
-
با یادآوریشان پوزخندی صورتم را میپوشاند. گویا تقصیر من بوده که بال داشتهام و یا موهای مشکیام از بدو تولد تا اکنون که سالهای عمرم بیشمارند، همیشه سی سانت از قدم بلندتر بودند و یا چشمانم که در حالت عادی مردمکم قرمز و درحالت خوشحالی مردمکم همچون موج دریا درحال حرکت و شناور، و در حالت غیرعادی و عصبانیت مردمک چشمانم همچون شعلهی آتش هستند! حتی قدرتهای جادوییام که میتوانستم با یک چشم برهم زدن و حتی حرکت انگشتم خون کسی را بریزم و به زندگیِ شیرین و مزخرفش پایان بدهم. گرچه متفاوت بودم اما هیچوقت خودم را گزینه مناسبی برای توهین و تحقیرشان نمیدیدم. هیچکس حق ندارد چیزی را که درک نمیکند محکوم و یا تحقیر کند. قرنهای بیشماری از همهشان بدم میآمد و بیزاری تمام وجودم را در بر گرفته بود، تا اینکه جنگ با جادوگران در گرفت و آنها هردو قبیله را با طلسمی تاریک اسیر کردند و به نوعی قدرتِ آزادیشان را گردن زدند. همه چیز عوض شد. خیلی خوب اما دردناک یادم میآید. سیصد سال پیش که پدرم را از دست دادم. آنشب پدرم پیش از آنکه آخرین نفسهایش را بکشد از من قول گرفت به عنوان جانشینش با تمامِ وجود، از قبیلهام محافظت و حمایت کنم. یادآوریِ آنشب باعث میشود نفس تلخ و عمیقی بکشم. با بالهایم جهت پروازم را عوض میکنم، چشمانم را میبندم و به طرف بالا پرواز میکنم، بالاتر از هرچیزی! پدرم فرمانروای بزرگی بود و به مدت سالهای بیشماری آلفای خونآشامها بود و حتم داشتم اگر من دختر آلفا نمیبودم بهخاطر عجیبالخلقه بودنم در زمان تولد، توسط اعضای قبیلهام کشته میشدم! مسلماً در هر عصری از تاریخ، اشخاصی هستند که هر موقع از چیزی سر در نیاورند در پیِ نابودیاش قدم برمیدارند؛ اما بعد از مرگ پدرم و شروعِ طلسم، همهی قبیله گوش به فرمان من شدند. شاید برای آنکه فقط من از آن لحظه به بعد میتوانستم غذایشان را تأمین کنم و ناجیشان باشم. هنوز نمیدانم چهطور تا این حد تابع من شدند؟ حتی نمیدانم دقیقاً به چه دلیلی این اتفاق افتاد؟ بهخاطر اینکه جانشین پدرم بودم و یا به این دلیل که فقط من قدرتِ خروج از غارها و درمعرض نورِ آفتاب و مهتاب قرار گرفتن را داشتم؟ حتی هنوز نمیدانم چهطور فقط من نفرین نشده بودم و قدرتهایم را از دست نداده بودم. سرم را به چپ و راست تکان دادم تا افکار درهم و برهمم از بین بروند و همانطور که در عُمق آسمان و بالای جنگل درحال پرواز بودم با بالهای غولپیکرم به بالاتر و بالاتر از ابرهای نیلیفامی که آسمان را احاطه کرده بودند، جهت و جهش میگرفتم. پرواز در تاریکی شب و زوزهی باد، مرا غرق آرامش میکرد. در همین حین، چشمم به حرکت موجود زندهای درون جنگل میافتد. موجودی زنده برای شکار! از همین فاصله هم میتوانستم بوی خونِ تازهی جاری در رگهایش را احساس کنم. با این حس، زبانم را ناخودآگاه روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم.4 امتیاز
-
کلافه لُپهایم را باد میکنم و پوفی میکشم. تکههای شکستهی شیشهی عطر را روی میز آرایش و کف اتاق رها میکنم. انتظار بیشتری نباید میداشتم، این جهان با تمام انسانها و وسایلشان فانی است. بوی عطر روی دستهایم مانده است، از فرصت استفاده میکنم و دستانم را به موها و لباسهایم میمالم تا خوشبو شوند. گرچه به خوش بوییِ گلهای وحشیِ جنگل شوم، نیستند؛ اما باز هم از هیچ بهترند. وسیلهای که آن را برس یا شانه سر مینامند را برمیدارم و میخواهم موهای بلندم را باز کنم و حالی به آنها بدهم که صدای تقهای که به درب اتاق میخورد حواسم را جمع میکند. - صبح بهخیر خانم تایلر، بیدارین؟ صدای ادی یکی از رعیتهای کول هست. با صدایی بلند میگویم: - بله. لحظهای مکث میکند و سپس صدایش بلند میشود: - جناب رئیس جمهور سر میز صبحانه منتظر شما هستن. میخواهم بگویم برود و خودم میآیم اما فکری به سرم میزند و میپرسم: - اون دختره مو بلوند هم اونجاست؟ با اجازهای میگوید و در را باز میکند و داخل میشود. جلویم میایستد و میپرسد: - منظورتون خانم مینر هستن؟ با لحنی غرغرمانند بلهای میگویم و او پاسخم را میدهد: - بله ایشون هم هستن. خیره به چشمانش میغُرم: - ترجیح میدم ریختش رو نبینم. و صورتم را برمیگردانم. هیچگونه دلم نمیخواست آرامش سر صبحم را با دریافت یک عالم انرژی منفی خراب کنم. ادی که میبیند چیز دیگری نمیگویم، بعد مکث کوتاهی میگوید: - پس من به جناب رئیس جمهور اطلاع میدم. میرود و درب اتاق را پشت سرش میبندد. برس را روی میز رها میکنم و روی تخت نرم مینشینم. نرمیِ تخت برایم قابل تحمل نیست، من عادت کردهام روی تخت سنگی خود در جنگل شوم بخوابم. آهی میکشم و روی تخت ولو میشوم که اول به درب اتاق تقهای وارد میشود و سپس با شدت باز میشود. قامت کول هریسون در قاب درب ظاهر میشود. صورت جدی کول با استایل کت و شلواری و اتو کشیدهاش همخوانی دارد. جلو میآید و کلافه میپرسد: - آندریا، مشکل چیه؟ برعکس او، من آرام و خونسرد احساس درونیام را بازگو میکنم و پاسخ میدهم: - از اون دختره بلوندی خوشم نمیاد. کول قدمی به جلو میآید و با ابروهای بالا رفته نگاهم میکند و کلافهتر میگوید: - این همه کار و مشکل مهم داریم، اونوقت تو کلیک کردی روی منشی من؟ اِل خوبی تو؟ نکنه به کیت حسودیت میشه؟ حسودی برای چه؟ من از آن کیت مینرِ مو بلوند خیلی قویترم. کول که سکوتم را میبیند دوباره دهان میگشاید: - نمیدونم حسادته یانه؛ اما میدونم دنیای ما داره روت تأثیر میذاره اونم بدجور! پوزخندی زدم و برای آنکه منظورم را روشن سازم سریع میگویم: - من دلیلی برای اینکه به کسی که از من ضعیفتره، حسودی کنم ندارم کول... من فقط ازش انرژی منفی دریافت میکنم، از نگاهش از... . ابروهایش را بالا میدهد و درحالیکه کلافگی در صورتش مشهود است، قبل از اتمام صحبتمان، دستم را میگیرد و از روی تخت بلندم میکند. به آرامی و با احترام مرا به دنبال خود از پلهها پایین میبرد. باهم به میزِ صبحانه رسیده بودیم که چشمم به محتویات روی میز میافتد، روی میز صبحانه، همه چیز بود به جز خوراکیهایی که من میخواستم. گوشت و خون تازه!3 امتیاز
-
با بیخیالی شانهای بالا انداختم و با حرکت جادوییِ انگشتهای دستم مقداری چوب جمع کردم و با اشاره چشمانم، آتشی روشن کردم تا سنجاب را برای پذیرایی از مهمانِ عزیزم کباب کنم. گرچه خودم علاقهای به خوراکیهای پخته نداشتم و بیشتر خوراکم گوشت و خون تازهی جانوران بودند ولی امروز مهمان دارم آن هم چه مهمانی! کول هریسون بعد از ده سال برگشته است که من را با خودش ببرد برای نجات دنیای انسانیاش! اصلاً نمیفهمم و نمیتوانم درک کنم کول برای چه روی من حساب کرده بود؟ آیا برای اینکه ده سال پیش جان خودش را نجات داده بودم، تصور میکرد میتوانم کُلِ دنیای انسانیاش را هم نجات بدهم؟ اصلاً من قادر به نجات بودم؟ منی که تمامِ ده سالی که در تنهایی گذراندهام را معتقد بودم و هستم که خداوند من را برای انتقام از تمامِ اندوهی انتخاب کرده که مخلوقاتش برایش به ارمغان آوردهاند! نمیتوانم درک کنم منی که یقین دارم نفرین خداوند روی زمین هستم، چهطور باید نقش ناجی را بازی کنم؟ *** (ده سال قبل) صدای خُرد شدنِ مهرههای گردنِ لایکنتروپِ جوان مساوی میشود با صدای کف زدن و تشویق: - اِل آندریا... اِل آندریااا... اِل... . با پوزخند به گرگینههای شکست خورده خیره میشوم و بیحالت نگاهشان میکنم. در چشمان همهشان ترس و وحشت موج میزند. پوزخندم پررنگتر میشود، ترس! همان چیزی که از او بالاترین لذت را میبردم. هیچگاه ترس دیگران برایم قابل درک نبود. درست است که ترس یک احساس است؛ اما اینکه بترسند یا نه، انتخاب خودشان است! از آنجایی که هیچوقت انتخابم ترس نبود و از چیزی نترسیدم، ترسشان را درک نمیکردم؛ اما همیشه با دیدن ترس دشمنانم به طرز غیرقابل وصفی شارژ میشدم. مسابقه بین دو قبیله به پایان رسیده بود. با قدمهای تُندی از درون غارهای زیرزمینی که محل سکونتِ سیصد سالهی قبیلهام بودند، خودم را با تمامِ خستگی به بیرون کشاندم. قبل از خروج از غار حسرت را در نگاه اعضای قبیلهام میدیدم که با اندوه به بیرون رفتنم خیره میشوند. از زمانی که طلسم تاریک آغاز شد، آنها نه نور ماه را دیدهاند و نه نور خورشید را! درحالیکه موهای بلند و دوصد سانتیام که دقیقاً سی سانت از قدم بلندتر هستند و همچون شلاقی بافتمشان را میاندازم روی شانهام، بالهای بزرگ و سیاهم را باز میکنم و سپس به دل و عُمق آسمان پرواز میکنم تا محوطه جنگلِ شوم را بهتر از بالا ببینم و برای قبیلهام شکار کنم. گرچه یادم نمیرود از وقتی کودک کوچکی بودهام همهشان جز پدرم، با من بد برخورد میکردند، آن هم فقط بهخاطر ظاهرِ عجیب و قدرتهایم که هیچطور شبیه یک خونآشام معمولی مثل قبیلهام نبودهام. مُدام من را موجودی عجیبالخلقه خطاب میکردند با لحنی که گویا یک موجود رقتانگیزم! تحقیر پشتِ تحقیر.3 امتیاز
-
اعصابش را بهم ریخته بودم اما چشمانش چیزی دیگر میگفت. نفسش را با صدا بیرون داد و زیر لب گفت: - نمیدونم چهطور توضیح بدم. از لحاظ علمی هیچ جوابی براش نیست، میفهمی؟ انگار طلسمی در کاره و ریشهی مردم کشورم درحالِ خشکیدنه! لحظهای با شنیدنِ واژهی طلسم ابروهایم بالا پرید و بعد با بیخیالی، خطاب به او گفتم: - خُب بعدش؟ باد موهای کوتاهش را پریشان کرده بود و صورتش را جذابتر از قبل نشان میداد. درحالیکه جُفت دستانش را عصبی روی صورتش کشید، عصبیتر صحبتش را ادامه داد: - سازمانِ ملل ایکس، اجازه خروج مردم کشورم رو به خارج نمیده که مبادا ناقل ویروسِ پیری باشن! خواستم چیزی بگویم که اینبار با لحنی عاجزانه نالید: - مردمم در کشورم به نوعی قرنطینه و یا بهتره بگم زندانی هستن... اومدنم به اینجا سه دلیل داشت؛ اول اینکه ده سال پیش جون منو نجات دادی و من مهربونیِ قلبت رو دیدم که حاضر نیستی بذاری هیچ بیگناهی آسیب ببینه... دوم اینکه مردمت برات اهمیت خاصی داشتن، امیدوارم بتونی حسم رو نسبت به مردمم درک کنی، و سوم اینکه تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت مافوقطبیعی و خارقالعادهی جادوییت میتونه مردمم رو از این وضع خلاص کنه. نمیتوانم سنگین بودنِ دلایلش را انکار کنم. واقعاً نفسم سنگین شده بود و گویا هوایی برای بلعیدن وجود نداشت. لُپهایم را باد کردم و نفسم را کلافه بیرون دادم. سه دلیلش قانعم کرده بود ولی من هنوز تصمیم قطعی برای کمک به او نداشتم. انکار نمیکنم میترسیدم! از یک بار دیگر شکست خوردن و از دست دادن میترسیدم و تصور میکردم حق دارم که به خود حق بدهم برای این ترس. فکری به ذهنم رسید و در بین تمام بحث جدی و افکار درهم و برهمی که مغزم را احاطه کرده بودند، بیهیچ درنگی به زبان آوردمش: - ظاهرم چی؟ گیج نگاهم کرد که کاملتر گفتم: - منظورم موهای بلند و ترکیب رنگ چشمام و خصوصاً بالهای غولپیکرمه! پایم که کفشی ساخته شده از برگهای درختانِ سیاه و شوم، به پا داشتم را روی کف زمین جنگل که برگهای سیاه و شوم خشک شدهی دیگر ریخته بودند کشیدم و نیشخندی حوالهاش کردم و گفتم: - خُب... میگم مردمت نمیگُرخن از دیدنم؟ لحظهای چشمهای یشمیاش را تنگ کرد و لب زد: - تو که قدرت جادویی داری، یه فکری براش بکن. نیزهام را که از روی زمین برداشته بودم با شتاب پرت کردم و غرغرکنان گفتم: - مثل اینکه توی این بازی، همه کار رو خودم تکی باید انجام بدم. برق چشمانش را دیدم لحظهای که میگفت: - یکی از اصلیترین دلایلِ نگفتهای که بهخاطرش اینجام همینه که تو انقدر قدرتمندی که حتی جنگیدن با بدترین چیزها، برات یه بازیه! نیشخند همیشگیام را به خودش و حرفش هدیه دادم: - پس حله جنابِ آلفا! او هم یکی از زیباترین لبخندهای تاریخ را تحویلم داد و گفت: - آلفا نه، رئیس جمهور!3 امتیاز
-
تصورِ مکیدن آخرین قطرهی خونش باعث میشود پوزخندی روی لبهایم نقش ببندد. به بالهایم تکانی دادم و سپس روی سنگِ بزرگِ مقابلمان خم شدم و با حالتی عصبی، دوباره تکرار کردم: - من نمیتونم! در چشمانم که میدانستم مردمک شعلهوار درونشان خودنمایی میکند خیره شد و شمردهشمرده گفت: - تو میتونی! تو قدرتمندی... من دیدم تو چطور میجنگی! صدا و کلماتش طوری روی اعصابم بودند که دلم میخواست تنش را به اندازهی یک سر سبک کنم! به سختی تلاش میکردم مانع خود شوم و با حرارت چشمانم او را به آتش نکشم. با صدایی که آمیخته از خشم و حسرت بود غریدم: - من اگه قدرتمند بودم قبیلهام رو نجات میدادم. نزدیکتر آمد و با لحنی سرشار از امیدواری گفت: - فکر نمیکنی این میتونه فرصتی باشه که جبران کنی و از شر احساسات منفیت رها بشی؟ باز نفس عمیقی کشیدم. او چه میگفت؟ چهطور باید جبران میکردم؟ شاید حرفش درست بود؛ اما انسانها قبیلهی من نبودند و برای رهایی از شر احساسِ گناه نیاز داشتم شانس نجات قبیلهام را دوباره به دست میآوردم. بادِ سردی وزید. درختان سیاهِ جنگل شوم به تکاپو افتادند و به وزش باد سرعت بیشتری بخشیدند. کول که پیراهنی بسیار نازُک بهتن داشت لحظهای لرزید. ولی من چون در این سرزمینِ تاریک، بیشمار زندگی کرده بودم با همچون هوایی، سرما را احساس نمیکردم، وگرنه با این اوصاف و لباسِ برگیام باید خیلی قرن پیش از سرما منجمد میگشتم. کول که سکوت مرا دید دستهایش را زیر بغلش زد و پرسید: - نمیخوای باهام بیایی درسته؟ و الآن داری به این فکر میکنی که چهطور منو بکشی؟ نمیدانم قیافهام چهگونه بود که همچون تصوری کرد اما در عینحال که برایم این بحث بسیار سنگین بود، دستی به پیراهنِ بلندِ ساخته شده از برگهای تیرهی درختان سیاه و نفرینشده که به تن داشتم کشیدم و با لبخندی کمرنگ، پرسیدم: - از من میخوای برای دنیای انسانیتون چیکار کنم؟ اصلاً اول بهم بگو مشکل دنیات چیه؟ لبخندی روی لبش نشست و مانند پسربچهها ذوقزده پرسید: - قبول کردی؟ به سؤالش پاسخی ندادم و منتظرِ جوابِ سؤالم ماندم. باز که با سکوتم مواجه شد، دهن باز کرد: - من رئیس جمهورِ کشورِ تریلند هستم که 108 میلیون جمعیت داره و در جنوبشرقِ قارهی ایکس قرار داره... خُب؟! خُب را گفت و طوری مرا نگاه کرد که یعنی «متوجه شدی؟!» من هم با یک حالتی که یعنی «خنگ و خر جفتش خودتی» به او زُل زدم تا مجبور شود ادامه دهد که تأثیر گذار بود و دوباره شروع به سخنرانی کرد: - مردمِ کشور من، نه ساله که هیچ زاد و ولدی نداشتن، از این بدتر اینکه مردمم در سنین پایین درحال پیر شدن هستن! با حالتی متفکر، زبانم را روی دندانهای نیشِ خونآشامیام کشیدم و گفتم: - خب حالا از من چی میخوای؟ زاد و ولد نمیکنن؟ خب من چیکار میتونم بکنم؟ نکنه میخوای بیام بگم زاد و ولد کنن؟ فکر میکنی چون ترسناکم بهحرفم گوش میدن؟!3 امتیاز
-
لوکیشن: «قارهی ایکس_شلیتلند؛ سرزمینی تاریک در آن سوی اقیانوسِ شوم که از دیدِ بشر پنهان است» (7 مه 2090) *** چند تارِ موی پریشانم را که وزش شدید باد آنها را از لابهلای موهای بلند و بافته شدهام به بیرون کشانده است، با پشتِ دست از روی صورت رنگ و رو پریدهام عقب میرانم و درحالیکه با نوکِ نیزهام دخلِ سنجابی که شکار کردهام را میآورم، با بی حوصلگی نق میزنم: - میدونی کول، داستانت جالبه ولی... . از روی تکه سنگی که نشسته است بلند میشود و بهسمت من میآید. حرفم را میبُرد و میگوید: - مثل اینکه کارم زاره. بیهیچ احساسی نگاهش میکنم؛ اما طوری که تصور کند برایم مهم است، از او میپرسم: - منظورت چیه؟ - اینکه حرفهام و تقاضای کمکم ازت، برات بهقول خودت یه داستان جالبه، مسلماً این رو نشون میده که اومدنم بیفایده بوده. نیشخندی تحویلش میدهم و فاصلهام را با او کمتر میکنم. درحالیکه بالهای بزرگم صدای رعد مانند را در هیاهوی باد، ایجاد میکنند، مقابلش میایستم و خیره در چشمانش میگویم: - بعد ده سال، اومدی میگی اون دنیای مزخرف و انسانیتون... . لحظهای مکث میکنم تا جملهی بهتری به ذهنم برسد و بعد کلافه دهان باز میکنم: - چه میدونم... دچار نقص فنی شده و از من میخوای بیام درستش کنم؟ از منی که توی کل عمرِ بیشمارم تنها انسانی که دیدم تویی! لبخندی میزند. نمیدانم چهطور میتوانست در همچون موقعیتی خونسرد باشد و لبخند بزند، ولی لبخند میزند و سپس با کفش مشکیِ چرممانندش به چمن زیرِ پایش فشاری وارد میکند، فشاری که باعث میشود صدای جیغِ علفهای ریزِ چمن را بشنوم. دستانش را بیپروا در جیب شلوار مشکی سیاهش که هیچ نظری درمورد طرح و یا جنسش نداشتم، فرو میکند و میگوید: - اِل آندریا! لطفاً منطقی فکر کن، من و دنیام واقعاً خیلی فوری به کمکت نیاز داریم. طوری میایستاد، طوری تقاضای کمک میکرد، طوری لبخند میزد و طوری اسمم را نجوا میکرد که گویا از قبل مطمئن بود کمکش خواهم کرد! نیزهام را به سنگهای غولپیکرِ کناری تکیه میدهم و سنجاب را در دستم میگیرم و خطاب به او میگویم: - من نمیتونم کول هریسون! لحظهای عصبانیت را در چشمهای رنگِجنگلش مشاهده میکنم. اینبار سعی میکرد خونسرد باشد؛ اما گویا نمیتوانست. زبانش را با حرص و عصبانیت روی لبهایش کشید و نفسش را با صدا بیرون داد. از حالت چشمهایش مشخص بود که سعی میکرد راهی برای متقاعد کردنم پیدا کند. من میتوانستم افکارش را به راحتی بخوانم؛ اما دیگر اهمیتی نداشت، چون او کاملاً رو بود! - اِل... لطفاً به حرفم گوش کن، جهانم رو به نابودیه و تو تنها کسی هستی که میدونم قدرت نجاتش رو داره. نفس عمیقی کشیدم تا خشمم را ببلعم. هربار که واژهی نجات را به زبان میآورد خاطراتی درون مغزم رژه میرفتند که باعثِ بهم ریختگی و متشنج شدن اعصاب و روانم میشدند، طوری که همینجا، همین لحظه، خونش را تا آخرین قطره بمکم و خشکش کنم!3 امتیاز
-
مقدمه: نیازی مبهم به چیزی داشت که احساسش میکرد؛ اما نمیدانست آن چیست و دقیقاً در کدام سمت قرار دارد؟! مانند لحظهای که به سیاهیِ لابهلای ستارگان خیره میشود و میداند در آن فضا ستارهای هست که دیده نمیشود. تمامِ وجودش در تمنای ستارهای ناپیدا بود. ستارهای که فقط برای او بود؛ اما انگار هیچ چیز نبود! شاید هم چیزی وجود داشت؛ اما آن انبوهِ سیاهی که از دنیای ماوراء بر دلش سایه افکنده بود، مانع از آن میشد که آن را ببیند. شاید باید بالهایش را باز و به سمت روشنایی پرواز میکرد. به سمتِ خورشید، به سمتِ نوری کُشنده. شاید لازم بود اجازه بدهد چیزی در درونش بمیرد تا چیزی دیگری بتواند در درونش آغاز به زندگی کند... .3 امتیاز
-
عنوان:«اِل تایلر» نویسنده: سارابهار ژانر: فانتزی «یاارحمالراحمین» خلاصه: دو گونه، هر دو اسیرِ طلسمی تاریک و مبهم! لایکنتروپهایی که در هیچ یک از شبهای ماهِ کامل تبدیل به گرگِ درونشان نمیشوند و خونآشامهایی که با برخوردِ نور آفتاب و حتی نورِ کمسوی مهتاب، میسوزند! در این بین، همهچیز بهدست مخلوقی عجیبالخلقه از هم میپاشد. مخلوقی که باید ناجی باشد؛ اما ویرانگر میشود و نفرین نمیشکند هیچ که حتی نفرینی عظیمتر زاده میشود... . ویراستار @marzii792 امتیاز
-
خوشقلم عزیز! رعایت یک سری نکات باعث نظم به نوشتههات میشه و از جهتی باعث جذب خواننده میشه. یکی از این نکات مکان، نگارشی هستش. تو آموزشهای قبل توضیح دادیم که در چه مواقعی از علامتهای نگارشی استفاده میکنیم؛ مثل ویرگول، نقطه ویرگول، تعجب و... اما این تو این آموزش قراره نحوه قرارگیری علامتها رو تو نوشتههامون مشخص کنیم. علامتهایی مثل تعجب و سئوال، پایان جمله قرار میگیرن اما علامتهایی مثل ویرگول و نقطه ویرگول و نقطه به این صورت: 🟥جمله(علامت نگارشی)(فاصله) ادامه جمله🟥 مثال: - وای من از پسش برنمیام، اما راهی ندارم جز ادامه دادن! به نحوه قرارگیری ویرگول دقت کنید با یک فاصله باقی جمله رو ادامه داده. مثال دیگه: اون فکرش رو هم نمیکرد چه سورپرایزی براش دارم؛ سورپرایزی که همه رو از تعجب خشک میکنه.2 امتیاز
-
پارت چهل و چهارم من هم مخالفتی نکردم، چون واقعاً خیلی خسته شده بودم. گوشیم رو از روی حالت سایلنت درآوردم و دیدم باز هم مهیار کلی پیام داده که لطفاً بیا با هم حرف بزنیم و منظورم رو اشتباه فهمیدی و این قبیل حرفها... یه هوفی کردم و مهسا گفت: ـ باز چیه؟ ـ من فکر میکنم وقتی برگشتیم، من باید یه خط دیگه برای خودم بگیرم، چون این مثل اینکه ولکن ماجرا نیست. مهسا کمی مکث کرد و گفت: ـ تو خیلی سخت نمیگیری؟ ـ مهسا من نمیخوام دوباره ذهنم درگیر بشه. به زور دارم خودم و فکرم رو جمع میکنم، وگرنه الان باید افسردگی میگرفتم. اولش که محمد، بعدشم مهیار و قضایایی که پیش اومد. مهسا تایید کرد و گفت: ـ آره، حالا که میبینم، واقعا حق داری. برای تو هم سخته خدایی. ستایش اومد، از پشت دستش رو روی شونهی ما گذاشت و گفت: ـ خب امشب، مهیار و احسان و همه رو فراموش کنین! بزارین بریم، یکم خوش بگذرونیم. مهسا با لبخند گفت: ـ حله. رستورانش، یک رستوران آینهکاری شده که محیطش خیلی قشنگ و لاکچری بود. اون شب با هم کلی گفتیم و خندیدیم. مدام سر به سر وحید و ستایش میذاشتیم که اینها چرا هنوز سینگلن؟ مهسا آخرش گفت که کافیه ثنا بیاد و دست به کار بشه، هر دوشون سر و سامون میگیرن. بعد هم قضیه خودش و احسان رو تعریف کرد. دلم برای ثنا خیلی تنگ شده بود! واقعا خداروشکر که داشت میاومد و بعد از دو ماه، قرار بود ببینمش. نزدیکهای ساعت دوازده بود که تصمیم گرفتیم به خونه برگردیم. واقعا داشتم از خستگی بیهوش میشدم. از تاکسی که پیاده شدیم، ستایش با تعجب گفت: ـ باورم نمیشه! با استرس گفتم: ـ باز چی شده؟ ـ عسل روی بلوار رو ببین! برگشتم و دیدم که مهیار اونجا نشسته. فکر کنم از صبح که من رفتم، همینجا منتظر بوده تا من برگردم. دلم میخواست حرف دلم رو گوش بدم و سمتش برم، اما نه، باید منطقی میبودم. بدون اینکه بهش توجهی کنم، داشتم توی خونه میرفتم که باز هم نزدیکم شد و گفت: ـ عسل ازت خواهش میکنم این کار رو نکن! نگاهم رو ازش گرفتم و رو به بچهها گفتم: ـ بچهها شما برید تو! منم الان میام.2 امتیاز
-
پارت ۷ معده ام جوری پیچ و تاب میخورد؛ انگار درونش داشتند رخت میشستند. پلک هایم، سنگین تر از همیشه بود و دست های سردم میلرزید. هر کار میکردم، نمیتوانستم چشم هایم را باز کنم و انگار رویم، بختک افتاده بود. در حال جدال با بختک بودم که با گرمی دستیکه تکانم میداد، به خودم امدم و ان بختک بد قواره هم از رویم بلند شد؛ اما همچنان سردم بود و میلرزیدم. چشم هایم را باز کردم و با حنانه روبه رو شدم. در ان لحظه، حنانه برایم، فرشته نجات بود.پلکی زدم و دوباره خیره صورت ملیحش شدم، حنانه که دید، مثل جسدی بی جان، فقط زل زل نگاهش میکنم؛ دوباره تکانم داد و گفت: _هی عارفه! حالت خوبه؟ چرا اینقدر سردی؟ به خودم امدم و سعی کردم بلند شوم بشینم، احساس خفگی میکردم، مقنعه ام هنوز سرم بود، در یک حرکت از سرم در اوردم و روی میله های تخت پرت کردم. هوفی کشیدم و کش موهایم را کمی شل کردم. _هی دختر! باتوام، انگار حالت خوب نیس، صورتت مثل گچ دیوار سفید شده، نکنه فشارت افتاده.؟ دقیقا، فشارم افتاده بود، شایدهم، قندم افتاده بود که حتی حال اینکه، زبانم را بچرخانم و جواب بدهم را نداشتم. با صدایی که از ته چاه، بیرون می امد گفتم: _اره فک کنم قندم افتاده، حالم خوب نیس. حنانه یک دور، صورتم را دوره کرد و بعد از تخت بلند شد و گفت: _پس من میرم برات یه لیوان اب بیارم، توی کمدم قند هست، اب قند بخور یکم حالت جا بیاد. با تکان سر، تاییدش کردم و اوهم لیوان توی کمدم را برداشت تا برود بیرون اب بیاورد. دوباره، روی تخت دراز کشیدم و با خودم فکر کردم، تنها کسی که در این مدرسه لعنتی، کمی ادم است همین حنانه است، دختر ارام و سر به زیری که با همه، یک جور است و مثل بقیه به هرطرف که باد بیاید چک نمیزند. کمی بعد، حنانه با یک لیوان اب، وارد اتاق شد و مستقیم سمت کمدش رفت، چند حبه قند، از قوطی شیر خشکی که مادرش در ان قند برایش گذاشته بود، برداشت و در لیوان انداخت؛ در کمدمن را که پایین کمدش بود، باز کرد و قاشقم را برداشت. لیوان را کمی هم زد و به دستم داد. _اومدم بیدارت کنم، بگم بری چایی بگیری، دیدم سرد سردی، ترسیدم فک کردم مردی.2 امتیاز
-
پارت چهل و سوم ستایش گفت: ـ من عکس میگیرم. مهسا همینطور که به ستایش کمک میکرد، رو به من گفت: ـ چی میگفت پیترپنت؟ با بیخیالی گفتم: ـ هیچی بابا! همون حرفها دیگه. مهسا ادامه داد: ـ خب عسل، شاید واقعاً از روی دلسوزی نباشه. خب اگه اینحوری بود که اینقدر اصرار نمیکرد برای اینکه ببینتت و باهات حرف بزنه. با جدیت گفتم: ـ چون اونقدری بهش بها دادم که نمیتونه این روی من رو تحمل کنه و دنبال بخشیده شدنه. به نظر من، این هنوزم فکرش توی گذشته هست. مهسا ساکت شد. همینجوری که مقواها رو برش میزد و به من میداد تا بچسبونم، گفت: ـ به خشکی شانس واقعاً! با لحنی پر از کنجکاوی گفتم: ـ چرا؟ تو یکم انگار ناراحتی... چیزی شده؟ مهسا با کلافگی گفت: ـ هیچی بابا! برنامه ریزیهای تولد آقا احسان رو انجام دادم، گیر داده که من هفته بعد میخوام برم خونوادم رو ببینم. گفتم: ـ خب حالا تو هم! وقتی که برگشت، سوپرایزش کن. مهسا با کمی ناراحتی گفت: ـ آخه ثنا هم هفته بعد داره میاد. سعی کردم بهش اطمینان خاطر بدم و گفتم: ـ اشکال نداره، الان توی تعطیلاتیم دیگه. به ثنا میگیم یکم دیرتر برگرده. گفت: ـ ببینیم چی میشه. اون روز تقریباً تا غروب اونجا بودیم. به بچهها کمک کردم تا اونها هم روی لباس ماکتهاشون، این طرحهایی که من زدم رو پیاده کنن. بقیه غرفهها هم خوب بود اما خلوت بود، بهجز یکی از غرفهها که برای بچههای دانشگاه تهران بود و ماکت برج میلاد رو خیلی خوب درآورده بودن. اون روز همگی خیلی خسته شدیم. وحید گفت: ـ بچهها نظرتون چیه امشب با هم بریم رستوران؟ من واقعاً خیلی خستهام، گرسنه هم هستم. ستایش با تأیید حرفش گفت: ـ آره، بریم لطفاً!2 امتیاز
-
2 امتیاز
-
پارت چهل و دوم برگشتم و مهیار رو دیدم. داشت به سمت من میاومد. وحید گفت: ـ پس عسل، ما میریم. باز تو خودت با تاکسی بیا! مشخصه که قراره طول بکشه. بدون اینکه بهش نگاه کنم، با جدیت گفتم: ـ نه، طول نمیکشه. نگران نباشین! مهیار پیشم اومد و با لحن خیلی غمگینی گفت: ـ دیگه حتی بهم نگاهم نمیکنی؟ با دلخوری و عصبانیت نگاهش کردم که گفت: ـ عسل اینجوری نکن لطفاً! از جلوش رد شدم. سعی کردم تن صدام رو پایین بیارم و گفتم: ـ من که کاری نمیکنم، فقط ازت خواهش کردم که دیگه جلو راهم سبز نشی! فکر کردم اونقدر برام ارزش قائلی که حداقل این حرفم رو زمین نندازی. از پشت سر آستین لباسم رو کشید و با همون لحنش گفت: ـ بهت گفتم من دوستت دارم. با جدیت و بدون کوچیکترین احساسی گفتم: ـ نمیخوام دوستم داشته باشی، میفهمی؟ من دوست داشتنی که از روی عذاب وجدان باشه رو نمیخوام، دوست داشتنی که تهش ترس و تلاش نکردن باشه رو نمیخوام. به نظرم تو منو دوست نداشته باش! اینجوری بیشتر بهم لطف میکنی. آستین لباسم رو محکم از توی دستش بیرون کشیدم. داشتم میرفتم سوار تاکسی بشم که گفت: ـ اشتباه میکنی عسل، از روی عذاب وجدان نیست. من ولت نمیکنم. چیزی نگفتم. اینبار با صدای بلند و مصمم گفت: ـ شنیدی چی گفتم؟! بدون اینکه به سمتش برگردم، رفتم و سوار تاکسی شدم. هم سرم و هم قلبم درد میکرد. خدایا! یعنی من یکبار نباید توی این زندگی، روی آرامش رو ببینم؟ میخوام این زجر کشیدنها تموم بشه. خدا کنه این یکماه هم سریعتر بگذره، تا برم و از این جزیره راحت بشم. بعد از چند دقیقه، به میکامال رسیدم. غرفهها تقریبا در حال آماده شدن بودن. از همهی استانها هم اومده بودن. تا بالا رفتم، ستایش با شادی گفت: ـ وای عسل! چه کردی؟ وحید ماکتت رو بهمون نشون داد... خیلی طرحهایی که زدی قشنگ شده! با ذوق گفتم: ـ جدی؟! ـ آره، به خدا. وحید گفت: ـ بیا کمکمون کن، روی بقیه هم این طرح رو بزنیم. این جوری شانسمون خیلی میره بالاتر. ـ باشه. مهسا با مقواهای توی دستش اومد و با عجله گفت: ـ بچهها دکتر غفاری زنگ زد، گفت این هفته نمیتونه بیاد. باید از روی کارها عکس بگیریم. بعدا خودش گزارش و نتیجه کارمون رو برامون میفرسته.2 امتیاز
-
پارت چهل و یکم از شش تا ماکت، تقریباً سهتاش رو کامل انجام دادم و رنگ هم زدم. سعی کردم روی جلیقهی زنهای محلی که طراحیش با مهسا بود، طرح گل و بعضی شیرینیهای رشت رو بزنم که به زیبایی، نماد شهر رشت رو نشون بده. دیگه شونههام درد گرفته بود. برگشتم و دیدم وحید روی همون مبل خوابش برده و خر و پف میکنه. چراغهای خونه رو خاموش کردم و پایین رفتم. ستایش تا صدای پام رو شنید در رو باز کرد و گفت: ـ چقدر طول کشید! خمیازهای کشیدم و گفتم: ـ سه تاشو تموم کردم، رنگشم زدم. ـ ماشالله چه فعال! بیا ما هم تازه شام خوردیم. ـ اشتها ندارم، باور کن! مهسا با نگرانی گفت: ـ عسل، مهیار هزار بار زنگ زد. میگم نکنه چیزی شده باشه... نمیخوای بهش زنگ بزنی؟ سعی کردم خودم رو بی تفاوت نشون بدم و گفتم: ـ نه. به اتاق رفتم. هندزفری رو توی گوشم گذاشتم و سعی کردم بدون اینکه بهش فکر کنم بخوابم، اما مگه میشد! صورتش رو توی تمام در و دیوارهای اتاق میدیدم. باز هم اشک امونم رو بریده بود. چرا اونقدری که من دوستش داشتم، دوستم نداره؛ چرا؟ اما به خودم قول دادم همونجور که محمد رو فراموش کردم، این رو هم فراموش میکنم. صبح با این صدا چشمهام رو باز کردم: ـ عسل؟ عسل پاشو! باید بریم غرفهمون رو ردیف کنیم. چشمهام رو دوباره بستم و گفتم: ـ اوف! خیلی خوابم میاد. ـ نه بابا! نه به دیشب که اینقدر پر تلاش شدی، نه به الانت. دختر یکم از مودی بودنت کم کن. خندیدم و همونجور که چشمهام بسته بود، گفتم: ـ خیلی خب، باشه... الان آماده میشم. ـ بجنب پس! بچهها منتظرن. سریع بلند شدم، دست و صورتم رو شستم و لباسم رو پوشیدم. اصلا حال و حوصلهی آرایش نداشتم. گوشیم رو روشن کردم؛ شصت تا تماس از مهیار داشتم، بهعلاوهی کلی پیام. اصلا بازشون نکردم. سریع بیرون رفتم و دیدم بچهها کنار در ایستادن. با تعجب نگاهشون کردم و گفتم: ـ وا! پس چرا نمیریم؟ مهسا به من نگاه کرد و گفت: ـ سمت چپتو ببین کی داره میاد!2 امتیاز
-
پارت ۵ قطره ای اشک، روی گونه ام میریزد. من همیشه تنها بودم؛تنهاتر از هر ادمی در این دنیا،با صدای زنگ از جا میپرم، اشک هایم را پاک میکنم و از جا بلند میشوم،از پشت دیوار بیرون می ایم و به طرف ابخوری میروم. سارا همکلاسیم با دیدن من دست های خیسش را تکان میدهد و خطاب به من میگوید _هی ذاکری چی شد، خانم هیولا اخراجت کرد؟ پوزخندی میزنم و دست هایم را زیر اب سرد میبرم و یک مشت به صورت قرمزم میزنم. همه مشتاق بودند من اخراج شوم، انگار که جای انهارا تنگ کرده بودم.! از اینه، سارا را که داشت، خیره نگاهم میکرد نگاه میکنم و میگویم _زیاد امیدوار نباش هنوز اخراج نشدم. سارا پفی میکشد و همزمان که دارد از ابخوری بیرون میرود میگوید _حیف که اخراج نشدی با بچه ها شرط کرده بودیم، اگه اخراج بشی امشب مهمونی بگیریم. یک مشت دیگر اب به صورتم میزنم وشیر اب را مییندم. صورتم را با دستمال، خشک میکنم و بیرون میروم. روی نیمکت زیر درختان، مینشینم؛ و به دختر هایی که انگار چندسالی را در امازون زندگی کرده اند، که یاغی شده اند، نگاه میکنم. در اصل وحشی شده اند! همدیگر را هل میدهند، توی سر هم میزنند و هزار کار دیگر، که فقط از قوم یاجوج و ماجوج و این ها بر می اید.! نگاهم را بالا میدهم و صاف به خورشید، که وسط اسمان ایستاده نگاه میکنم. دوباره زنگ به صدا در می اید، خدای من دوساعت در کلاس خشک میشویم، انوقت پنج دقیقه هم نمیگزارند که استراحت کنیم. پوفی میکشم و از جا بلند میشوم تا به کلاس علوم برسم. دوساعت هم در کلاس علوم، خشک شدیم و تازه ده دقیقه هم، دیر تر زنگ را زدند. به محض اینکه زنگ را زدند، از روی صندلی بلند شدم و کش و قوسی به بدنم دادم، که صدای مهره های ستون فقراتم، در امد. فکر کنم خون در بدنم خشک شده بود.2 امتیاز
-
پارت ۱ صدای بلندگوی در تمام راهرو میپیچد؛ همهی حواس ها به سمت صدا میرود. _عارفه ذاکری، بیا دفتر مدیر نفس های حبس شده آزاد میشود؛همه میترسیدند که اسم انها پیچ شود؛ و به ان اتاق که اسمش را، اتاق خانم هیولا، گذاشته بودند پا بگزارند! چشمان دبیر ادبیات روی من زوم شد، حتما با خودش میگفت:اینبار دیگه چیکار کرده. اما من کاری نکرده بودم، یعنی اگر بعضی، کار های ریز را فاکتور بگیرم، کار بزرگ نکرده بودم. همه کلاس در سکوت فرو رفته بود و نگاه ها کم و بیش روی من میچرخید. پوف کلافه ای کشیدم که دوباره صدای بلندگو بلند شد _دخترم عارفه ذاکری بیا دفتر مدیر زود صدای معاون مدرسه بود که با حرص داشت اسمم را میگفت، در کمال خونسردی از جایم بلند شدم، و رو به خانم زارع، دبیر ادبیات گفتم _خانم اجازه هست بریم؛ دارن اسم مارو صدا میزنند. خانم زارع با چشم های ریز شده سر تا پایم را نگاه کرد! _دوباره چیکار کردی ذاکری؟. سرم را پایین انداختم،خودم هم نمیدانستم دوباره چه شده که صدایم میزنند، _خودمم نمیدونم خانم، حالا اجازه هست برم؟ دوباره صدای بلندگو در تمام سالن پیچید، اما اینبار انگار صدا بلند تر بود،شاید هم پر حرص تر! _عارفه ذاکری تا یک دقیقه دیگه اتاق مدیر نباشی پروندت زیر بغلته ها اب دهانم را قورت دادم، بدتر از این نمیشد. خانم زارع سرش را تکان داد و گفت _اینبار فاتحت خوندس ذاکری، زود باش برو هنوز که خودشون نیومدند. تند تند سرم را تکان دادم و به طرف در اتاق رفتم،مقنعه چروک شده ام را با دست صاف کردم و موهای بیرون امده ام را داخلش چپاندم. از پله ها سرازیر شدم پایین. ۱ ۲ ۳ ۲۹ دقیقا سی تا پله تا طبقه پایین بود که من دوتا یکی طی کرده بودم، زیر پله ها اتاق ورزش بود.2 امتیاز
-
•[📚]• پنج ویژگی مشترک میان آثار « تاریخی پرطرفدار» رو بخوانید و یاد بگیرید ^^ ⛱|• ۱. موقعیت ⛱|• موقعیت داستانی مهمترین بخش هر رمان تاریخیه. داستان باید توی زمان و مکانی واقعی از تاریخ رخ بده و مهم باشه؛ یعنی تاریخدانها بشناسنش و روی پیرنگ تاثیر بذاره. مثالهایی از موقعیت: • نیویورک در زمان رکود بزرگ • پاریس در زمان جنگ جهانی دوم • پورت هارکورت در زمان جنگ بیافرا • امپراتوری کره در زمان پیمان ۱۹۱۰ ژاپن و کره • تهران در زمان شورش نان • و... ⏳|• ۲. پیرنگ ⏳|• پیرنگ رمانی در ژانر داستان تاریخی، ترکیبی از اتفاقات واقعی و خیالیه. میتونید شخصیت و شهر و رویدادهای خودتون رو بسازید ولی هنوزم باید با اون دوره تاریخی جور باشن. ⏳|• برای مثال، رمانی که در لندن سال ۱۶۶۶ اتفاق میافته آتشسوزی بزرگ لندن رو نمایش میده که اتفاق مهمی در تاریخ این شهر بود. 🎭|• ۳. شخصیتها 🎭|• شخصیتها میتونن واقعی، خیالی یا ترکیبی باشن؛ اما همهشون باید متناسب با دوره تاریخی مد نظرتون به نظر برسن و رفتار کنن و حرف بزنن. 🎭|• برای مثال اگه کتابی درباره ماری تودور مینویسید، نباید تاریخ خانوادگیش بهعنوان دختر هنری هشتم و خواهر الیزابت یکم نادیده گرفته بشه که در به سلطنت رسیدنش نقش داشتند. 🎤|• ۴. دیالوگ 🎤|• دیالوگ باید متناسب با دوره تاریخی باشه و موقعیت اجتماعی شخصیت رو بازتاب بده. برای مثال، سربازان صد سال پیش از اصطلاحات امروزی استفاده نمیکنن. 🩸|• ۵. کشمکش 🩸|• کشمکشهای شخصیتها باید کشمکشهای مردم همون دوره تاریخی باشه. برای مثال، اگر کتاب جنگی نوشتید، میتونید ترس و تردید سربازی رو توصیف کنید که نمیخواد به خط مقدم بره چون میدونه احتمال مُردنش بالاست. •[📚]• توصیههای نویسندگان رمان تاریخی آیا نوشتهتون اونقدر در دوره تاریخی مد نظرتون غوطهور شده که بهنظر بیاد انگار نویسندهای از همون زمان اون رو نوشته؟ یا مدرنتره، یا حتی هنجارهای اون دوره رو زیر و رو میکنه؟ اینها روی سبک تأثیر میذاره. 🖌- رزی اندرو بهشخصه سعی میکنم از نتگردی، کشف جزئیات غذا، لباس، رویدادهایی که ممکنه مرتبط باشند یا نباشند، خوب لذت ببرم. از اینکه هرگز توی نوشته استفادهشون نکنید، نترسید. هنوزم راه خوبیه که در دوره مد نظرتون غرق بشید. 🖌- لوسی اش بهنظرم خوبه برای داستانهام برنامه داشته باشم، چون سمت تحقیقاتی که نیاز دارم راهنماییم میکنه. اگه وسط نوشتن مجبور شید متوقف شید و تحقیق کنید، واقعاً میتونه احساستون نسبت به جریان نوشتن و پیرنگ رو مختل کنه. تحقیق نکردن ممکنه کار رو تضعیف کنه، بنابراین خوبه زود شروع کرد. 🖌- ای. جی. وست همیشه یادتون باشه که مردم بدون توجه به قرن زندگیشون، مردم هستند. برای رمان اولم، من این اشتباه رو مرتکب شدم که فکر میکردم باید در موضوع مد نظرم متخصص باشم. تا جایی که داستانم تقریباً غرق در تحقیقات شد. تحقیق باید خط داستانی شخصیت را تکمیل کنه. لطفاً کار من رو انجام ندید و درباره تاتژانت دستگاه قالیبافی وراجی نکنید، فقط چون شخصیتی گذرا بهش اشاره کرده! 🖌- استیسی توماس2 امتیاز
-
☘️درود خدمت نویسندگان عزیز☘️ 💢از آنکه انجمن ما را برای انتشار آثار خود انتخاب کرده اید نهایت تشکر را داریم. 💢 تایپ رمان در انجمن نودهشتیا شرایطی دارد که از شما تقاضا می کنیم آن ها را رعایت فرمایید. در غیر این صورت مجبور هستیم آثار شما را حذف یا محدود کنیم. از نوشتن صحنه های مسهجن، شیطان پرستی، تبلیغ ادیان و هر چیزی که موجب می شود خلاف قوانین کشور باشد بپرهیزید. در غیر این صورت با شما برخورد خواهد شد. برای نوشتن رمان ابتدا تاپیک رمان را در تالار مربوطه زده و پس از ارسال پست تایید توسط مدیر پارت گذاری را شروع کنید. برای زدن تاپیک لطفا عنوان رمان، خلاصه، ژانر و نام نویسنده را درج کنید. برای نگارش رمان لطفا از اسامی مستعار استفاده نفرمایید. حتما در هنگام ایجاد تاپیک برچسب برای رمان بزنید. کمک می کند تا بازدید بیشتری بگیرد. لطفا پارت ها را بلند بنویسید. نرمال یک پارت در سیستم 60 خط و در گوشی 40 خط است. با گذشت از 30 پارت، می توانید برای اثر خود درخواست نقد بدهید. پس از نقد نیز می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر بدهید. لطفا با اتمام اثر حتما در تاپیک مربوطه درخواست بدهید تا مدیران به آن رسیدگی کنند. با تشکر2 امتیاز
-
درووود و خدا قوت♡ درخواست ناظر(: https://forum.98ia.net/topic/313-رمان-اِل-تایلر-سارابهار-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
سلام، به نودهشتیا خیلی خیلی خوش اومدین از اینجا میتونید رمان نوشتن رو شروع کنید: تالار تایپ رمان1 امتیاز
-
از آخرین باری که یک اثر فانتزی اینقدر منو به وجد آورده خیلی میگذره. واقعا فوق العاده مینویسید💚1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
•[📚]• سه بخش مهم در «داستان تاریخی»: دنیاسازی، پیرنگ، مضمون 🍷|• دنیاسازی در «داستان تاریخی»: 🧥|• به فرهنگ، رسوم، روابط اجتماعی، جزئیاتی مثل پوشش، دیالوگ و موسیقی مثل یک تاریخدان توجه کنید. ⚰|• توجه کنید که اصطلاحات و ضربالمثلهای ما در چه زمانی درست شدن و اگه داستانتون قبل از اون اتفاق میافته، به کارشون نبرید. ⛓|• مثلاً اگر داستانتون در زمان انقلاب مشروطه نوشته شده، نباید کسی از اصطلاح «آب خنک خوردن» استفاده کنه، چون این اصطلاح در زمان رضاشاه ساخته شد. 🏺|• البته شما تاریخنگار نیستید، داستاننویسید. اگر جزئیات خیلی اهمیت ندارن، زیاد درگیرشون نشید. 🪭|• میتونید درباره این موارد تحقیق کنید و توی داستانتون نشون بدید: • سیاست، سازمانهای سیاسی، حقوق شهروندی • رفتارهای اجتماعی • باورهای رایج، اخلاقیات، خرافات • افراد برجسته • رخدادهای مهم • آبوهوای اون سال • ساختار نظامی • طبقه اجتماعی، اقتصاد، قدرت خرید مردم • خیابانها، محلهها، مرزها • اصطلاحات، واژگان عامیانه، شیوه صحبت • فرهنگ مادی؛ مثل شیوه لباس پوشیدن، معماری، خوراک، تفریحهای مردم • فناوریهای در دسترس • اخبار روز (اگه روزنامههای اون زمان وجود دارن، بخونیدشون!) • بیماریهای رایج 🗞|• پیرنگ در «داستان تاریخی»: 🚊|• لازم نیست داستان حتماً درباره رویداد تاریخی مهم باشه. مثلاً اگه داستانتون در دوران انقلاب صنعتی در انگلستان رخ میده، میتونید درباره پیشرفتهای تکنولوژی، جنبش لادایت و گسترش استعمار بنویسید؛ اما همچنین میتونید داستانی بنویسید که از این رویدادهای تاثیر پذیرفته. 🪔|• مثلاً یک لادایت عاشق یک مخترع میشه. یک کارگر کنار ۱۴ ساعت کار میخواد رمان بنویسه. یک سرباز بریتانیایی به جزیره جاوا حمله میکنه، اما وقتی برمیگرده دیگه اون حس وطنپرستی رو نداره. 🧨|• معمولاً خواننده با شخصیتهایی که زندگیشون تغییر کرده بیشتر ارتباط میگیره. از دیدگاه مردم عادی چیزهای بیشتری درباره تاریخ و روان انسان یاد میگیریم. همچنین وقتی میبینیم تاریخ روی مردم گذشته چطور تاثیر گذشته، راحتتر میبینیم روی زندگیهای ما چطور تاثیر میذاره. 🥀|• مضمون در «داستان تاریخی»: 🩸|• بعضی از کشمکشهای داستانتون حتماً منحصر به موقعیت داستانی شمان؛ مثلاً مردم الان تجربهی یک شوالیه در قرون وسطا رو ندارن، اما چیز مشترکمون انسانیت ماست. ⚖|• مضمون یعنی ایدهای محوری که در نوشته کشف میشه؛ ایدههایی مثل عدالت، خانواده، خوبی علیه بدی، و بلوغ. از طریق این مضمونها خوانندهی امروزی تجربههای گذشتگان رو درک میکنه. 🛡|• شما نیزهبازی نکردید، با نورمنها نجنگیدید، یا جلوی شاهی زانو نزدید، اما تجربههای شوالیهی قرون وسطایی رو درک میکنید چون مضامینی مثل عشق و وظیفه و فداکاری و عدالت بین همهی انسانها مشترکه.1 امتیاز
-
•[📚]• هفت نکته اضافه برای نوشتن کتابی در ژانر «داستان تاریخی» برای نوشتن در ژانر «داستان تاریخی» باید تعادلی بین خلاقیت و تحقیق حفظ کنید. 💜 ۱. آزادانه و با توفان ذهنی بنویسید. 💜 اگر علاقهمندید ولی نمیدونید از کجا شروع کنید، پونزده دقیقه درباره یک دوره یا رخداد تاریخی یادداشت کنید که علاقه دارید داستانش رو بنویسید. فرضیاتتون و توصیف فرهنگ اون زمان که از کتابها یا فیلمها یاد گرفتید رو بنویسید. یادداشت کنید که چی شما رو به اون لحظه در تاریخ علاقهمند کرده. 💙• ۲. به طرز جالبی وارد اون دوره تاریخی بشید. 💙• میتونید دوره زمانی تاریخی خاصی در نظر بگیرید و شخصیتهای خودتون رو واردش کنید. یا میتونید یک رخداد تاریخی انتخاب کنید و شخصیتهایی خیالی بسازید که اون رخداد رو تجربه کردن یا روی زندگیشون تاثیر گذاشت. 🩵• ۳. تحقیق کنید. 🩵• علاوه بر درست درآوردن حقایق تاریخی، هرچی جزئیات ریزتری دربیارید بهتره. فهرستی از جزئیاتی که باید دربارهشون تحقیق کنید، بنویسید. احتمالاً همین چیزهای ریز خواننده رو علاقهمند نگه میداره و داستانتون رو باورکردنی میکنه. 🩵• خودتون رو در دوره تاریخی مد نظر غرق کنید. میتونید بشینید و فکر کنید اهل اون زمانید. درباره هنر، فرهنگ، پوشش، خوراک، ابزارهای مردم اطلاعات کسب کنید. 🩵• به ارزشهای مردم هم توجه کنید. مثلاً ارزش «شرف و افتخار» در بیشتر فرهنگها وجود داره، اما بسته به موقعش به روشهای متفاوتی ابراز میشده. 💚• ۴. دنیایی بسازید. 💚• دنیاسازی باعث میشه رمان تاریخی اصیلتر بشه و خواننده رو علاقهمند نگه داره. جزئیاتی درباره دوره تاریخی مد نظرتون بنویسید که خواننده درباره بافت تاریخی بیشتر بدونه؛ البته تعادلش با جزئیات آشناتر رو حفظ کنید. 💚• البته اطلاعات رو بیدلیل اضافه نکنید؛ مطمئن شید که دنیاسازی داستانتون رو بهتر میکنه. در پست بعدی درباره دنیاسازی بیشتر توضیح خواهیم داد. 💛• ۵. خیلی درگیر دیالوگ نشید. 💛• دورههای تاریخی مختلف ساختار واژگانی و دستوری متفاوتی دارن. گهگاه کلمات و عبارتهایی برای نشون دادن موقعیت تاریخی توی اثر بذارید، اما اونقدر زیاد نباشه که خوندن رمان دشوار و کمتر لذتبخش بشه. 🧡• ۶. شخصیتهای خیالی اضافه کنید. 🧡• حتی اگه درباره رویدادهای واقعی مینویسید، میتونید آزادانه از خلاقیتتون استفاده کنید. شخصیتهای خیالی میتونه شخصیتهای واقعی که بر اساس افراد واقعی تاریخ ساخته شدن رو تکمیل کنه، داستان رو جلو ببره و سرگرمکننده نگهش داره. ❤️• ۷. بیشتر به داستان و شخصیتها توجه کنید. ❤️• خوب تحقیق کردن مفیده. از این سایت به اون سایت برید و مطالعه کنید. اما موقع نوشتن منظم باشید و به فهرست حقایق تاریخی تبدیلش نکنید. یادتون باشه داستانتون در میان تاریخ واقع شده، اما درباره تاریخ نیست. ❤️• بیشتر روی شخصیتها و واکنشهای اونها و علت احساسات و افکار و اعمالشون تمرکز کنید. هدفتون گفتن داستان اونهاست که تاریخ روی زندگیهاشون تاثیر گذاشت. ❤️• رمان شما کتاب درسی و علمی نیست. شاید حتی شخصیتهای داستانتون تاریخ معاصر خودشون رو اشتباه درک کنن یا برداشتهای متفاوتی داشته باشن. توی ادبیات داستانی، مردم اهمیت دارن.1 امتیاز