رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. سایه مولوی

    سایه مولوی

    نویسنده انجمن


    • امتیاز

      16

    • تعداد ارسال ها

      327


  2. سادات.۸۲

    سادات.۸۲

    مدیر ارشد


    • امتیاز

      3

    • تعداد ارسال ها

      200


  3. M@hta

    M@hta

    مالک


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      93


  4. سجاد

    سجاد

    رفیق نودهشتیا


    • امتیاز

      2

    • تعداد ارسال ها

      857


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/08/2025 در همه بخش ها

  1. رمان خاص raha طنز و عاشقانه سرگرمی ۱۲ تا ۱۳ به نام خالق عشق خلاصه: یه داستان پر از شیطنت و هیجان و کلکل و ماجراهای خواهر برادری تیارا و برادر هاش ودوستانی که شیرینی داستان اند . قصه ای که قراره باهاش کلی بخندیم. اگه کنجکاوید که آخر قصه چجوریه لطفا تا انتها همراه تیارای شیطون و ماجراجوی قصه باشید . مقدمه:زندگی پروانه ای دور شمع دنیایی است ، زندگی پرواز بی پروایی است.زندگی پرنده ای آزاد است ، زندگی آرزویی نهفته است.زندگی دریایی متلاطم است ، زندگی خاطرات پر دغدغه است.زندگی شرح تقسیم خوبی هاست ، زندگی شرح حال چگونه زیستن است.زندگی تنبیه آدم و حوا نیست ، زندگی ،زندگی است.چه مانند دریا خروشان باشد، چه مانند نسیم با طراوت وآرام.بله زندگی تفسیر روشنی دارد. آنچه پیچیده اش میکند ضمیر ما انسان ها و نوع نگاه مان به زندگی است .نویسنده ها زندگی ها را از دید تخیل و احساس و اندیشه خودشان روایت میکنند.چه کسی میداند؟ شاید فردایی دیگر یا حتی همین امروز نویسنده ای در حال نوشتن زندگی ما باشد.
    1 امتیاز
  2. عنوان مجموعه: جادوی کهن جلد اول: پارسه نویسنده: فاطمه السادات هاشمی نسب ژانر: فانتزی، عاشقانه، تاریخی خلاصه: قدمت ایران به پنج هزار سال پیش باز می‌گردد، تئوری‌هایی باب وجود جادو، اهرمن، موجودات جادویی همچون سیمرغ وجود دارد که اگر واقعی باشند دنیا دگرگون خواهد شد، و اما چطور باید فهمید؟ این رمان دقیقا قصد دارد این تئوری را برای شما اثبات کند، البته با چاشنی عشق و حقیقت ولی لطفا هیچ‌چیز را باور نکنید زیرا یکهو همه‌چیز تمام می‌شود. https://forum.98ia.net/topic/201-معرفی-و-نقد-مجموعه-رمان-جادوی-کهن-فاطمه-السادات-هاشمی-نسب-کاربر-انجمن-نودهشتیا/?do=getNewComment
    1 امتیاز
  3. دختر داستانت رو بذار لجبازی رو بذار کنار هستم پیشت ❤️
    1 امتیاز
  4. صدای زنگ موبایلش را شنید. پوفی کشید و کیسه‌های خرید را به یک دستش داد و موبایلش را از کیفش بیرون کشید. پنج تماس بی پاسخ از سودی داشت، نچی کرد وقتی‌که بدموقع زنگ می‌زد همین می‌شد دیگر. - الو... . سودی با حرص گفت: - چه عجب، فکر کردم مردی! نیشخندی به لحن حرصی سودی زد و گفت: - من بدون تو جایی نمیرم، مخصوصاً اون دنیا! رفته بودم واسه عمارت خرید کنم. صدای قهقه‌ی سودی بلند شد. اخم درهم کرد و زهرماری نثارش کرد. - میگما اگه می‌خواستی جدی‌جدی خدمتکار شی جاهای بهتری هم بودها. بی‌توجه به مزه‌پرانی سودی نالید: - تو رو خدا، بگو که یه فکری کردی! الان دو هفته‌اس اومدم توی این خونه، هنوز هیچ‌کاری نتونستم بکنم. سودی پس از کمی مکث گفت: - به‌نظرم برو این یارو رو چیز خورش کن و رمز گاوصندوقش رو از زیر زبونش بکش بیرون. خریدها را روی زمین گذاشت و دست به کمر زده ایستاد؛ انگار سودی فکر نمی‌کرد، سنگین‌تر بود! با حرص گفت: - چی میگی سودی؟ نمی‌تونم مش*روب به خوردش بدم. خر نیست که می‌فهمه! سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - اینو نگو، بگو عرضه‌اش رو ندارم. با کلافگی تشر زد: - اَه چرت نگو سودی! سودی با عصبانیت غرید: - حالا دیگه من چرت میگم آره؟ خیلی خب پس منم قطع می‌کنم تا تو دیگه چرت و پرت نشنوی. نفسش را کلافه بیرون داد و نگاهی به صفحه خاموش موبایلش انداخت. سودی هم برای ناز کردن وقت گیر آورده بود. خم شد و پاکت‌های خرید را برداشت. آمدن آقازاده‌ی احتشام را دیگر در این هیر و ویر کجای دلش باید می‌گذاشت؟ پاکت‌های خرید را در دستش جابه‌جا کرد. سر راهش از میوه فروشی هم خرید کرده بود. طلعت آنقدر درگیر سروسامان دادن به اوضاع خانه بود که تمام خریدها را به او محول کرده ‌بود. به نزدیکی عمارت رسیده ‌بود، آن‌همه پیاده‌روی پاهایش را حسابی خسته کرده ‌بود. از دور، قامت مردی را دید که جلوی در عمارت ایستاده‌ بود؛ با دقت نگاهش کرد، مردی قد بلند و چهارشانه با موهای مشکی بود. فکر کرد که شاید احتشام است؛ اما احتشام موهای جوگندمی داشت و جثه‌اش از این مرد کوچک‌تر به‌نظر می‌رسید! با کنجکاوی نزدیک‌تر شد؛ مرد که به سمتش چرخید در جا خشکش زد، این مرد؟! این مرد اینجا چه می‌کرد؟! مرد قدمی نزدیکش آمد! پوزخند عصبی هم روی ل*ب‌های پر و متناسبش بود. انگار خون در رگ‌هایش منجمد شده‌ بود که تمام تنش می‌لرزید. - به‌به خانوم! تو آسمونا دنبالتون بودیم و رو زمین پیداتون کردیم! قدمی عقب رفت... کیسه‌های خرید از دستان بی‌حس‌اش رها شد و پوزخند مرد عمق گرفت. - چیه؟! می‌خوای فرار کنی؟ با من‌و‌من گفت: - من... من... . خیرگی آن سیاه چاله‌های به خون نشسته، حرف زدن را از یادش برده‌ بود. مرد قدم دیگری جلو آمد و با تمسخر گفت: - تو چی؟ هان؟ چرا حرف نمی‌زنی؟ در همین هنگام صدای طلعت را شنید. - سامان جان چرا نمیای داخل؟ اِ پری تو هم اومدی؟ نگاهش فوری سمت طلعت که دم در ایستاده‌ بود چرخید. چه گفت؟ گفت سامان جان؟! با این مرد که نبود، بود؟! این مرد که پسر احتشام نبود؛ بود؟!
    1 امتیاز
  5. طلعت درحالی‌ که از پشت میز بلند می‌شد جواب داد: - آدمیزاده دیگه گاهی وقتا اشتباه می‌کنه. همان‌طور که مات و مبهوت بود، سر تکان داد. معلوم بود که طلعت نمی‌خواهد در این‌باره چیز بیشتری بگوید. پس خودش هم بحث را عوض کرد. - راستی نگفتین اون اتاق آخریه اتاق کی بود؟ طلعت با تعجب گفت: - اِ نگفتم؟ اتاق آخریه اتاق آقا سامان. ابرو بالا پراند و متعجب تکرار کرد: - آقا سامان؟ طلعت با لبخند سر تکان داد و گفت: - آره پسر آقاس. ابروهایش را با شگفتی بالا انداخت و پرسید: - جدی؟ پس حالا کجا هست این آقای سامان؟ طلعت نگاهش کرد و گفت: - اون خونه‌ی خودش رو داره؛ گاهی هم میاد به آقا سر میزنه، ولی فعلاً رفته مسافرت! یعنی آقا فرستادتش واسه یه کاری، آخه تو شرکت آقا کار می‌کنه. به شوق و ذوق طلعت حین تعریف کردن از سامان، لبخند زد. می‌توانست علاقه‌ی طلعت به پسر احتشام را بفهمد. - اوه! خیلی حرف زدیم؛ دیر شد! پاشو، پاشو برو این ظرف سالاد رو بذار سر میز که الان صدای آقا در میاد. *** وارد سالن که شد از دیدن صحنه پیش رویش، متعجب ایستاد! احتشام، پرهام را روی پای خودش نشانده و چیزی در گوشش پچ‌پچ می‌کرد. چیزی که پسرک را به خنده انداخته بود و لبخند را مهمان ل*ب‌های احتشام کرده بود. احتشام سر بلند کرد. با دیدنش پرهام را از روی پایش بلند کرد و روی صندلی کنارش نشاند. نامحسوس سر تکان داد. کمی گیج و کمی بهت‌زده بود. احتشام بچه‌ها را دوست داشت؟! روی صندلی کنار پرهام نشست. یادش به حرف‌های طلعت افتاد؛ وقتی‌که بچه‌اش مرده بود چه حالی داشت؟! دلش برای احتشام می‌سوخت، دلش برای مردی که سعی داشت خودش را محکم و سرد نشان دهد می‌سوخت. این‌همه درد را چطور تحمل می‌کرد؟! سر بلند کرد؛ احتشام همچنان نگاهش می‌کرد. ل*ب زیر دندان فشرد. نگاه براقش، دو گوی قهوه‌ای‌رنگ چشمان مهربانش آشنا می‌آمدند! کجا دیده بودش؟! نمی‌دانست... . سرش را پایین انداخت. چه مرگش شده بود؟! چرا مدام داشت به احتشام فکر می‌کرد؟! - برادر بانمک و باهوشی داری. زیر ل*ب تشکری کرد. حتماً اشتباه می‌کرد؛ اگر احتشام او را می‌شناخت که استخدامش نمی‌کرد. - چند سالشه؟ گیج شده نگاهش کرد! احتشام اشاره‌ای به پرهام کرد و دوباره پرسید: - برادرت رو می‌گم. آهانی گفت. - چهار سال. احتشام لبخندی زد. - تفاوت سنی زیادی دارین. سر تکان داد و گفت: - بله. سرش را با سالادش گرم کرد. نمی‌خواست فکرش را مشغول احتشام کند؛ اما، نمی‌شد! یک جایی از ذهنش، مدام درگیر حرف‌های طلعت می‌شد! درگیر زندگی احتشام، درگیر گذشته‌ی ناراحت کننده‌اش و درگیر سختی‌هایی که کشیده بود.
    1 امتیاز
  6. - تو دیگه چجور دختری هستی، همه الان از کار کردن فراری‌ان اونوقت تو واسه کار کردن اینقده اصرار می‌کنی! در حالی‌که پله‌ها را دو تا یکی بالا می‌رفت صدا بلند کرد و گفت: - واسه این‌که من با همه فرق دارم. *** صدای برخورد قاشق با دیواره‌های ظرف، کلافه‌اش کرده ‌بود! روی صندلی کمی جابه‌جا شد، تمام نقشه‌هایش با دیدن در قفل شده‌ی اتاق کار احتشام بهم ریخته بود. چتری‌هایش را با حرص عقب زد! نیم دیگر ذهنش هم درگیر آن سه اتاق دیگر بود که درشان مثل اتاق احتشام قفل بود. نمی‌فهمید، در این خانه چه خبر بود؟! - حالت خوبه؟ سر بالا گرفت و گنگ به طلعت نگاه کرد؛ طلعت که گیجی‌اش را دید دوباره پرسید: - حالت خوبه؟ چرا دو ساعته زل زدی به این ظرف؟ سر تکان داد و کوتاه گفت: - خوبم. دوباره به فکر فرو رفت. می‌توانست از طلعت بپرسد، نهایتاً سوالاتش را پای کنجکاوی‌اش می‌گذاشت. - طلعت خانوم؟ طلعت بی‌آنکه سر بلند کند جواب داد: - جانم؟ دستی دور لبش کشید. - شما چطوری اتاق آقای احتشام رو تمیز می‌کنید؟ در اتاقشون که قفله. طلعت کوتاه نگاهش کرد. - هروقتی که آقا خونه نباشه، در اتاقش رو قفل می‌کنه! اگر هم بخواد، خودش اتاقش رو تمیز می‌کنه. کمی مِن‌مِن کرد. برای پرسیدن سوالش تردید داشت. دستانش را در هم قلاب کرد و سعی کرد کمی کنجکاو به‌نظر برسد. - در چندتای دیگه از اتاق‌ها هم قفل بود؛ چرا؟ طلعت آرام خندید. متعجب نگاهش کرد و پرسید: - چرا می‌خندین؟ چیز بدی پرسیدم؟ طلعت میان خنده، سر تکان داد و گفت: - نه دخترم! هر کسی قبل از تو هم اومد توی این خونه قضیه این درهای قفل شده کنجکاوش می‌کرد. لبخند محوی زد. طلعت ادامه داد: - اون سه تا اتاق مال خود آقا و بچه‌هاشه. اخم گیجی کرد، طلعت قبلاً هم درباره بچه‌های احتشام چیزهایی گفته‌بود. - بچه‌هاش؟! ولی گفتین که بچه‌ی آقای احتشام مرده. طلعت سر تکان و گفت: - آره گفتم. میان حرفش پرید. - پس اون اتاق... . طلعت آهی کشید و با ناراحتی گفت: - طفلک آقا، خیلی بچه دوست داشت! واسه به‌دنیا اومدن بچه‌اش کلی نقشه کشیده بود، قبل از این‌که دنیا بیاد هم واسه‌اش یه اتاق کامل رو پر از اسباب بازی و وسیله کرده بود؛ ولی وقتی که اون بچه مُرد... یعنی وقتی خانوم سقطش کرد آقا تا یه مدت افسرده شده بود، کارش شده بود رفتن توی اون اتاق و خیره شدن به اسباب‌بازی‌های بچه‌اش، حالش که بهتر شد به‌خاطر حرف مشاوری که می‌رفت پیشش در اون اتاق رو قفل زد و از اون به بعد ورود بقیه رو هم به اتاق اون بچه قدغن کرد. هینی از تعجب کشید؛ دستش را روی دهانش گرفت و با ناباوری پلک زد! باورش نمی‌شد، چطور یک مادر می‌توانست کودک خودش را بکشد؟! چطور یک مادر حاضر به قتل کودک خودش می‌شد؟! - بچه‌شون رو سقط کردن؟! آخه چرا؟
    1 امتیاز
  7. اشاره‌اش به تکه شیشه‌ها را که دید لبخند مصنوعی زد و گفت: - نه، لیوان از دستم افتاد. احتشام با تعجب ابروهای پر و مشکی‌اش را بالا انداخت و گفت: - خب به طلعت می‌گفتی بیاد جمع کنه. سرش را تکانی داد. - لازم نیست من عادت دارم کارهام رو خودم انجام بدم. احتشام سرش را به نفی حرفش تکان داد و گفت: - ولی این کار شما نیست، کار شما مراقبت از مادر منه. اخم درهم کرد، نوکرشان که نبود وظایفش را به او یادآوری می‌کرد! پوزخند حرصی زد و گفت: - من وظیفه خودم رو می‌دونم آقای احتشام، نیاز به یادآوری دوباره‌اش نیست. احتشام سر تکان داد و سمت در رفت. با کنایه پرسید: - تشریف می‌برید؟ احتشام کمی سرچرخاند، از گوشه چشم نگاهش کرد و گفت: - اومده بودم به مادر سر بزنم. آهانی گفت، احتشام با ناراحتی نگاهش کرد و دلجویانه گفت: - من قصد ناراحت کردنت رو نداشتم خانم عطایی، حرفم بی‌منظور بود. ل*ب‌هایش را روی هم فشرد، لعنت به او که نمی‌توانست جلوی زبانش را بگیرد، حالا واجب بود که جوابش را بدهد؟! دستش را مشت کرد و اَه غلیظی گفت، چرا احتشام مثل بقیه آدم‌های پولدار نبود؟! چرا طوری رفتار نمی‌کرد که از او متنفر شود؟! چرا مهربان بود؟! چرا کاری می‌کرد که عذاب وجدان بگیرد؟! *** نگاهش همراه با دستان طلعت که میز را گردگیری می‌کرد، در گردش بود. کلافه شده‌ بود باید کاری می‌کرد. نمی‌خواست زیاد در این خانه ماندگار شود؛ اما با حواس جمعی که طلعت داشت هم نمی‌توانست جایی برود و در خانه چرخی بزند. پوفی کشید. اگر می‌شد به بهانه گردگیری کردن سرکی به اتاق‌های طبقه بالا بکشد، خوب می‌شد! پرهام با هواپیمای اسباب‌بازی در دستانش دوان‌دوان از کنارش رد شد؛ رو به پسرک تشر زد: - آروم‌تر پرهام! طلعت نیم‌نگاهی سمت او و پرهام انداخت و گفت: - بچه رو چی‌کار داری؟! بذار بازیش رو بکنه. نچی زیرلب گفت. - آخه می‌خوره زمین. طلعت سرش را تکانی داد و گفت: - خب بخوره! بچه‌ها تا بزرگ بشن هزاربار زمین می‌خورن. پوفی کشید. خوشش نمی‌آمد کسی در نحوه‌ی رفتارش با پسرک دخالتی بکند. طلعت که سراغ تمیز کردن تابلو‌های روی دیوار رفت، پرسید: - می‌خواید منم کمکتون کنم؟ این خونه به این بزرگی رو که نمیشه دست تنها تمیز کرد. طلعت بی‌آنکه نگاهش کند جواب داد. - من که قرار نیست کل خونه رو تمیز کنم! هر هفته چند تا کارگر میان و کل خونه رو تمیز می‌کنن؛ منم بعضی وقت‌ها یه دستمال رو وسایل می‌کشم که خاک نگیره. سرش را در تأیید حرف او تکان داد و گفت: - خب بذارید منم کمکتون کنم دیگه. طلعت سر تکان داد و گفت: - نمی‌خواد! تو برو داروهای خانوم بزرگ رو بهش بده. اشاره‌ای به ساعت آونگ‌دار روی دیوار کرد و گفت: - هنوز که وقت داروهاشون نیست. طلعت گفت: - خب برو یه کار دیگه انجام بده. نچی کرد؛ این پیرزن هم عجیب یکدنده بود! - خب چرا به شما کمک نکنم؟ طلعت دست از کارش کشید و نگاهش کرد. - می‌دونی که آقا خوشش نمیاد. لبخندی زد و گفت: - آقا که الان اینجا نیست. چشمکی ضمیمه حرفش کرد و ادامه داد: - قرار هم نیست بفهمه که من به شما کمک کردم. طلعت که انگار از دستش کلافه شده بود گفت: - خیله خب! اگه این‌قدر دلت می‌خواد کار کنی، برو طبقه بالا رو گردگیری کن! دستمال گردگیری را برداشت و با خوشحالی بلند شد و سمت پله‌ها دوید! این دقیقاً همان چیزی بود که می‌خواست. در همان حال، صدای طلعت را شنید که می‌گفت:
    1 امتیاز
  8. غزل جان میتونی برای رمانت درخواست خط طرح بدی تا با تسلط بیشتری بتونیم کمکت کنیم تا انتهای رمان https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/
    1 امتیاز
  9. 친구를 선택하면 잘 생각 하세요 در انتخاب دوستان خوب فکر کنید.. اذیت میشم ولی باهاش کنار میام
    1 امتیاز
  10. طلعت آهانی گفت: - آقای احتشام صبحانه نمی‌خوره. ناخنکی به خیارهای خورد شده روی میز زد و پرسید: - پس این‌ها مال کیه؟ طلعت کوتاه نگاهش کرد. - مال تو و اون بچه دیگه. لبخند محوی زد و گفت: - منم عادت ندارم صبحانه بخورم. طلعت با تأسف سر تکان داد. - انگار باید مضرات نخوردن صبحانه رو برای تو هم بگم. با شیطنت پرسید: - برای آقای احتشام هم گفتین؟ طلعت دستش را با کلافگی تکان داد. - اوه! هزاربار. ریز ریز خندید و گفت: - پس معلومه حرفاتون تأثیری نداشته. طلعت سر تکان داد و گفت: - هی دخترجان، هر کس دیگه‌ای هم جای آقا بود با اون همه مشکلی که از سر گذرونده بود مگه دیگه دل و دماغی واسش می‌موند؟! پر سوال و مشکوک به طلعت نگاه کرد. - مشکل؟ چه مشکلی؟ طلعت با ناراحتی نگاهش کرد. - چی بگم والا، مشکل‌ها که یکی و دو تا نیست، اول مرگ اون طفل معصوم بعد هم که رفتن خانوم، حالا هم که وضعیت خانم بزرگ کلاً زندگی آقا رو نابود کرد. گیج شده بود، منظور طلعت را نمی‌فهمید، متعجب پرسید: - خانوم کیه؟ کدوم طفل معصوم؟! طلعت نچی کرد. - ای بابا! خانوم که یعنی خانوم احتشام، زن آقا، طفل معصومم که یعنی بچه‌شون. متعجب ابروهایش را بالا انداخت. - مگه آقای احتشام بچه هم داره؟ طلعت سر تکان داد. - آره دیگه، آقا دو تا بچه داشت یکیش که فوت کرد، اون یکی هم که... ورود عنایت به آشپزخانه باعث شد که طلعت سکوت کند، نفسش را با کلافگی بیرون داد، همیشه از این‌که چیزی را نصف و نیمه بفهمد متنفر بود! - سلام آقا عنایت. عنایت نان‌های تازه را روی میز گذاشت و به رویش لبخند زد. - سلام دخترم، خوبی؟ به اجبار لبخند زد؛ انگار باید با دخترم گفتن‌هایشان کنار می‌آمد. - خیلی ممنون. از کنارشان گذشت تا بیرون برود، به‌نظر نمی‌رسید که بتواند اطلاعت بیشتری به‌دست بیاورد و ماندنش بی‌فایده بود. - کجا میری دختر؟ بیا صبحانه خانوم بزرگ و ببر بهش بده. *** لقمه کره و مربا را به ل*ب‌های خشکی زده و بی‌رنگ ملکتاج نزدیک کرد، پیرزن لج کرده و ل*ب روی هم می‌فشرد. نچی کرد و لقمه را تکانی داد. - نمی‌خواید بخوریدش؟ نگاه سرسختش را که دید لقمه را داخل سینی گذاشت و گفت: - باشه میل خودتونه، ولی تا صبحانه‌تون رو نخورید من از این اتاق بیرون نمیرم. خیره به مردمک‌های تیره و کدر شده پیرزن لیوان شیر را از داخل سینی برداشت و سمتش گرفت. - شیر خوبه؟ دوست دارین؟ پیرزن دست بی‌جانش را زیر لیوان شیر زد و او که انتظار این حرکت را نداشت لیوان از دستش به زمین افتاد و شکست. اخم درهم کرد، حالا می‌فهمید که چرا هیچ‌کدام از پرستارهای پیرزن ماندگار نبودند. روی زمین نشست و با احتیاط خرده شیشه‌ها را برداشت؛ انگار او هم قرار بود با این پیرزن لجباز به مشکل بخورد؛ فقط امیدوار بود که زودتر کارش را تمام کند و برود و خودش را از شر این پیرزن لجباز راحت کند. هنوز روی زمین نشسته بود که در اتاق باز شد و احتشام وارد اتاق شد، ابرو بالا پراند؛ احتشام هم انگار انتظار حضور او را نداشت که از دیدنش جا خورد. - اِ شما هم اینجایی؟ از جایش بلند شد و جواب داد: - بله، صبحانه خانوم رو می‌دادم. خم شد و تکه‌های شیشه را داخل سینی انداخت. - اتفاقی افتاده؟
    1 امتیاز
  11. - چی‌شد؟ پشیمون شدی؟! سر تکان داد و تند‌تند گفت: - نه؛ نه من فقط... احتشام دست بالا گرفت و حرفش را قطع کرد و با همان آرامش و خونسردی همیشگی‌اش گفت: - باشه! مشکلی نیست. هر طور که میل خودته، فقط مبلغ حقوقت همون قدر که توی اون قرارداد نوشته شده کافیه؟ ل*ب زیر دندان گرفت. بغضی به گلویش نشسته بود؛ حقوق گرفتن از این مرد می‌شد نمک خوردن و نمکدان شکستن و این را نمی‌خواست. - خب اجازه بدید این یک‌ماه رو کار کنم بعد اگه شما از کارم راضی بودین درباره‌اش صحبت می‌کنیم. احتشام سرش را به طرفین تکان داد و گفت: - نه این‌جوری نمیشه، بالاخره تو هم یه خرجی داری باید حقوق بگیری. زیر ل*ب لعنتی نثار خودش و داوودی که این بازی را راه انداخته بود کرد و رو به احتشام گفت: - آخه من می‌خوام که شما راضی باشین! احتشام لبخندی زد و گفت: - من این‌جوری راضی‌ام، عادت به خوردن مال مردم ندارم. *** نور آفتاب مستقیم به صورتش می‌خورد. غلتی زد و چشم روی هم فشرد، تمام دیشب را به ‌خاطر عوض شدن جایش بی‌خواب شده بود. غری زد و کلافه روی تخت نشست، زمین سفت و تشک‌های کهنه خانه خودشان شرف داشت به این تشک‌های گرم و نرمی که رویشان یک ساعت خواب راحت نمی‌شد داشت. از تخت پایین آمد و چتری‌هایش را از صورتش کنار زد، پرهام همچنان کنارش خواب بود، خم شد و پتوی رویش را بالا کشید؛ پسرک در خواب هم اخم کرده بود، در این خانه و با وجود افراد غریبه‌اش هنوز کمی غریبی می‌کرد. بوسه‌ای به پیشانی‌اش زد، کاش می‌توانست زودتر کارش را انجام دهد و این شرایط عذاب‌آور را برای خودش و پسرک تمام کند. پله‌ها را پایین آمد، نگاهش که به سالن تاریک خورد آهی کشید، این سالن بزرگ و زیبا واقعاً چند پرده حریر کم داشت تا نورگیر شود، اصلاً اهالی این خانه حیفشان نمی‌آمد که خودشان را از نور خورشید محروم کنند؟! از سالن گذشت و سمت آشپزخانه‌ای که از داخلش سر و صدایی را می‌شنید رفت. همانطور که حدس زده بود، طلعت مشغول آماده کردن صبحانه بود. - صبح بخیر. طلعت ترسیده به عقب برگشت و با دیدنش نفسش را عمیق بیرون داد. - ترسوندیم دختر، صبح توأم بخیر. کنار میز هشت نفره‌ای که نیمی از آشپزخانه را اشغال کرده بود ایستاد و گفت: - ببخشید نمی‌خواستم بترسونمتون، بقیه نیستن؟ طلعت سری تکان داد. - عنایت رفته نون بخره. لبخند نیم‌بندی زد و گفت: - منظورم آقای احتشامه
    1 امتیاز
  12. با کمی تعلل در را باز کرد و وارد اتاق شد. احتشام رو‌به‌روی در ورودی پشت میز چوبی و بزرگش نشسته بود و مثل روز قبل پیراهن سفید و جلیقه‌ای طوسی به تن داشت که روی اندام کشیده‌اش خوش نشسته ‌بود. احتشام با دیدن او از پشت میز بلند شد. - سلام. احتشام لبخند محوی زد. - سلام بفرما بشین. سمت میزش رفت و روی کاناپه چرمی نشست و کوتاه نگاهش را در اتاقش که زیاد هم بزرگ نبود، چرخاند. فضای اتاق کارش را دوست داشت. چیدمانش که ترکیبی از چوب و چرم بود هم جلوه زیبایی داشت؛ اما باز هم تاریکی اتاق و پنجره‌هایی که کاملاً پوشیده شده ‌بود ناراحتش می‌کرد. - طلعت خانوم گفتن با من کار داشتین. احتشام آرام سر تکان داد و گفت: - بله! می‌خواستم درباره قرارداد صحبت کنیم. ابرو بالا پراند و پرسید: - قرارداد؟! احتشام نگاهی به او که متعجب بود انداخت و گفت: - بله، اگه بخوای اینجا کار کنی لازمه که با هم یه قرارداد داشته باشیم که مشکلی پیش نیاد. دستی به روسری‌ مشکی‌ رنگش گرفت و مرتبش کرد. باید فکری می‌کرد؛ داوودی گفته بود که نباید زیر بار بستن قرارداد برود! گفته بود که با بستن قرارداد پس از اتمام کارش مدرکی دست احتشام می‌دهد که ممکن است با آن سریع لو برود. - بله البته، فقط میشه قبل از ادامه صحبت‌هامون درباره قرارداد من مادرتون رو ببینم. احتشام سرتکان داد و گفت: - بله حتماً. احتشام در را باز کرد و کناری ایستاد تا اول او وارد شود. لبخندی زد و تشکر کرد! رفتارهای احتشام، عجیب به مذاقش خوش آمده بود! این رفتارها را از این مردمان متمول کمتر دیده‌ بود. همین در نظرش احتشام را از دیگر مردمان این قشر متفاوت کرده‌ بود. نگاهش روی پیرزنی که روی تخت خوابیده ‌بود ثابت ماند؛ پیرزن لاغر و ریز جثه‌ و رنگ پریده‌ای که هیچ سنخیتی با چیدمان شیک و سلطنتی اتاقش نداشت. قدمی به تختش نزدیک‌ شد و آرام گفت: - سلام! احتشام لبه‌ تخت کنار مادرش نشست و شروع به حرف زدن با پیرزن کرد. - مامان جان ایشون خانم عطایی هستن، قراره از این به بعد کمک حال شما باشن. پیرزن همچنان بی‌هیچ واکنشی به روبه‌رو خیره بود. به خودش جرأت داد و کنار تختش ایستاد و گفت: - من پریزاد هستم! خوشحالم که می‌بینمتون. نگاه پیرزن به آنی سمتش چرخید و مبهوت و با چشمان ریزش خیره‌اش شد. متعجب نگاهش کرد، انگار این خانواده هم یک چیزی‌شان می‌شد! - مامان جان؟ نگاه پیرزن حتی با صدای احتشام هم از او کنده نشد. آب دهانش را قورت داد. چرا اینطور خیره نگاهش می‌کرد؟! دستان عرق کرده‌اش را به گوشه‌ی لباسش کشید. از بودن زیر نگاه خیره‌اش حس خوبی نداشت. - فکر کنم بهتره بریم بیرون صحبت کنیم. با تأیید، سر تکان داد. خودش هم دلش می‌خواست که زودتر از زیر نگاه خیره این پیرزن مسکوت بگریزد. *** - خب باهاش موافقی؟ ورق قرارداد را روی میز گذاشت و سرش را پایین انداخت. حس بدی داشت؛ حس خیلی بدی داشت و بدش نمی‌آمد که فرار کند. - من راستش... می‌خواستم اگه اجازه بدید یک‌ماه به صورت آزمایشی براتون کار کنم. احتشام کمی سمتش خم شد و آرام پرسید:
    1 امتیاز
  13. شلوار کوچک پرهام را تا زد و داخل چمدان گذاشت. از این اسباب‌کشی‌ها و چمدان بستن‌ها، هیچ خوشش نمی‌آمد. مشغول کارش بود که پرهام دوان‌‌دوان وارد اتاق شد و گفت: - آبجی! گوشیت داره زنگ می‌زنه. لبخندی به پرهام زد و موبایلش را از دست پسرک گرفت. - ممنون عزیزم! پرهام که از اتاق بیرون دوید، تماس را وصل کرد. - الو... . صدای همیشه سرخوش سودی بلند شد. - به‌به پری خانوم، پارسال دوست امسال هیچی. بی‌حوصله میان حرفش پرید! - اگه زنگ زدی تیکه بندازی قطع کنم! سودی با خنده گفت: - خب بابا چته؟ چرا مثل خروس جنگی می‌پری به من؟ پوفی کشید. - اگه حرفی داری، زود بگو! دارم چمدون می‌بندم... . سودی متعجب گفت: - اوه! چه زود راهی شدی! چه خبر حالا اون یارو رو دیدی؟ چه شکلی بود؟ خونه‌اش چجوری بود؟ خیلی پولدار بود؟ خودش چی، پیر بود یا جوون؟ چشمانش را کلافه روی هم گذاشت، سودی یک بند حرف می‌زد و سوال می‌پرسید. - سودی جواب همه سوالات رو الان می‌خوای؟ سودی پافشاری کرد. - اِ بگو دیگه، چجوری بود؟ نفسش را کلافه بیرون داد، انگار سودی خیال نداشت دست از سرش بردارد. کوتاه توضیح داد: - یه مرد چهل، پنجاه ساله‌ی پولدار بود دیگه. سودی با کنجکاوی پرسید: - خونه‌اش چی؟ بزرگ بود؟ با یادآوری آن خانه بزرگ و دلگیر آهی کشید. - آره بزرگ بود! هم بزرگ هم پر از وسایل قدیمی و گرون؛ ولی تاریک و دلگیر مثل خونه‌ی ارواح. سودی سرخوش خندید. - اگه ارواح اینقدر پولدار باشن که من دربست درخدمتشونم. ولی حالا جدا از شوخی، میگم می‌خوای مخ این یارو رو بزنی؟ اینجوری که تو میگی، فکر کنم بیشتر از این داوودیه می‌تونی تیغش بزنی. میان حرفش پرید! اگر ولش می‌کرد، می‌خواست تا خود صبح چرند بگوید. بی‌حوصله گفت: - کاری نداری قطع کنم؟ سودی نچی کرد. - نه؛ ولی به پیشنهادم فکر کن. ارزشش رو داره! موبایلش را روی میز انداخت و گوشه‌ی دیوار نشست. فکرش مشغول بود. نمی‌دانست از پس این‌کار برخواهد آمد یا نه! لگد کلافه‌ای به کیفش زد! کاش می‌شد که همین حالا کنار بکشد و قید این کار و پولش را بزند. اصلاً او را چه به دزدی از خانه مردم؟! کیفش روی زمین واژگون شد و وسایلش روی زمین ریخت. نچی کرد در میان وسایل نگاهش به کیف پول مردانه‌ای خورد، خم شد و برش داشت کیف پول مردی که آن شب کمکش کرده بود. آهی کشید! کاش یک‌بار دیگر می‌دیدش و می‌توانست پولش را پس بدهد. کاش می‌توانست دین‌اش را به آن مرد ادا کند تا این عذاب وجدان لعنتی دست از سرش بردارد. *** پله‌های چوبی را آرام بالا رفت و در همان حال نفس‌های عمیق می‌کشید تا به اضطرابی که تمام وجودش را گرفته بود مسلط شود. پرهام را، طلعت همان پیرزن که خودش خدمتکار و همسرش باغبان عمارت بود، برده بود تا اتاقشان را نشانش دهد و گفته بود که احتشام در اتاق کارش منتظر است تا او را ببیند. جلوی در اتاق احتشام ایستاد و با پشت دست به در کوبید. - بفرمایید!
    1 امتیاز
  14. پارت ۴ یک سال به همین عذاب گذشت. اواخر بهار بود که پدر رضا فوت کرد و رضا یتیم شد. چند وقت بعد که من به خانه‌ی آن‌ها رفتم، مادر رضا دق و دلی‌اش را سر من خالی کرد و گفت تا شما را عقد کردیم، مادرم مُرد و حالا هم که شوهرم را کشتید و از این حرف‌ها... تا مدت‌ها مدام گریه می‌کردم، باورم شده بود که نحس هستم. کارم شده بود طلوع تا غروب، در خانه کار کردن؛ چون مادرم اعتقاد داشت اگر دختر نتواند کارهای خانه را انجام بدهد، تا همیشه مورد سرزنش است و نفرین‌های خانواده‌ی داماد، پشت مادر و پدرش است، پس دختر باید استاد شود و به خانه‌ی شوهر برود. حالا که فکر می‌کنم، می‌بینم بیراه هم نمی‌گفت. اگر او من را اینقدر تحت فشار قرار نمی‌داد، نمی‌توانستم حتی یک لحظه هم در زندگی دوام بیاورم. ماه‌ها را انگار دوخته بودند که نمی‌گذشت. عاشق بهار و تابستان‌های ده بودم، هوا نسیم خنکی داشت که دلت را جلا می‌داد اما امان از پاییز و زمستان! آنقدر هوا سوز داشت که استخوان‌هایت ترک می‌خورد. بالاخره کوک فصل‌ها هم باز شد و یک سال گذشت تا اینکه خانواده‌ی رضا آمدند و گفتند می‌خواهیم عروسمان را به خانه‌ی خودش ببریم.
    1 امتیاز
  15. پارت ۳ بازهم حرف‌های مادرم برای عمری در دلم ماند. بعد از عقد تازه داماد را دیدم؛ آدم خوبی به نظر می‌رسید، جوانی بیست ساله و تقریبا خوش‌چهره بود. با یکدیگر پنج سال اختلاف سنی داشتیم. قلبم تند می‌زد و از آنچه در انتظارم بود، می‌ترسیدم اما حالا که فکرش را می‌کنم، می‌بینم چقدر لحظه‌ی شیرینی بود. دوران نامزدی ما خیلی افتضاح بود. رضا به خانه‌ی ما می‌آمد تا مرا ببیند؛ در عوض باید تا نصف شب، با آقاجان و مادرم می‌نشست و به در و دیوار نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها هم مادرم برای قلیان کشیدن به خانه‌ی زری خانم می‌رفت و تا نصف شب نمی‌آمد. من در اتاق، ترک‌های دیوار را می‌شمردم و رضا در اتاق دیگری، با آقاجان و برادرهایم چای می‌خورد. در اصل، رضا هم ترک‌های دیوار را می‌شمرد چون آقاجان مردی تعصبی و خشک بود و حرف زدن با داماد را رو دادن به او می‌دانست. تا اینکه آخر شب مادرم می‌آمد و اجازه می‌داد ما با هم در اتاق بخوابیم ولی شرط می‌کرد که رضا باید قبل از اذان صبح و سفیدی روز برود.
    1 امتیاز
  16. لبخند بی‌جانی زد. به قول سودی اگر کل عالم را از پررویی در جیبش می‌گذاشت جلوی این پیرزن همیشه خجالت زده بود. - میشه به پرهام بگید بیاد بریم؟ طوبی سرش را تکانی داد و گفت: - خوابه رولَه جان؛ بیا تو. خواست مخالفت کند، اما طوبی صبر نکرد و داخل شد و در را برایش باز گذاشت. به ناچار پشت سرش وارد شد. به تخت چوبی گوشه‌ی حیاط که زیر درخت سیب بود، رسید. ایستاد، فکرش سمت روزهایی می‌رفت که عیدها با مادرش به این خانه می‌آمدند تا طوبی برایشان لباس بدوزد. نگاه از تخت و باغچه کوچک که فقط با چند گیاه و کمی سبزی پر شده بود گرفت. کاش می‌شد که به آن روزها برگردد. آن روزها باوجود تمام مشکلاتی که داشتند، اما همه چیز بهتر از حالا بود. طوبی سینی چای را پیش رویش گذاشت و خودش هم گوشه‌ی دیوار نم‌گرفته نشست و پای دردناکش را دراز کرد. خانه‌‌ی طوبی کوچک و قدیمی بود؛ اما تمام وسایل‌اش طوری با سلیقه و زیبا چیده شده بود که هرکسی از دیدن خانه‌اش لذت می‌برد. بوی خوش نقل‌های دارچینی او را به خوردنشان ترغیب می‌کرد. خم شد و یکی‌اشان را از داخل قندان چینی طرح قجری برداشت و گوشه لپش گذاشت. مادرش همیشه می‌گفت که جویدن نقل‌ها برای دندان‌هایش ضرر دارد، اما هیچ‌وقت نمی‌توانست از لذتی که موقع خوردن نقل‌ها می‌برد، بگذرد. آهی کشید حیف که دیگر آن روزها برنمی‌گشت. - آه می‌کشی یاد مادرت افتادی؟ سر پایین انداخت. نمی‌دانست خانه‌ی طوبی چه رازی داشت که مدام او را یاد مادرش می‌انداخت! طوبی ادامه داد: - خدا بیامرزتش! خیلی زن خوبی بود. بغضی به گلویش نشست. همسایه‌هایشان معتقد بودند که یک موی مادرش هم در تن او نیست، ولی فکر که می‌کرد، یک زمانی درست شبیه مادرش بود. خیلی هم از آن سال‌ها نمی‌گذشت، اما انگار که برایش خاطراتی دور بودند، آنقدر دور که گاهی یادش نمی‌آمد آن روزها چطور زندگی می‌کرد. با صدای طوبی از فکر در آمد. - هنو خبری از بابات نشده؟ به معنای نه سر تکان داد. طوبی ادامه داد: - خو چرا به پلیس خبر نمیدی شاید اتفاقی سیش افتاده‌با؟(شاید اتفاقی واسش افتاده‌ باشه؟) نفسش را کلافه بیرون داد! یادش که می‌افتاد باعث و بانی این دردسر جدیدش قادر بود، دلش می‌خواست کنارش بود و خفه‌اش می‌کرد! درحالی‌ که سعی می‌کرد حرص و عصبانیتش را پنهان کند گفت: - بچه که نیست گم بشه، دفعه اولش هم نیست، هر جایی که رفته باشه خودش برمیگرده. طوبی به تایید سر تکان داد. - هر طور که خودت صلاح میدانی؛ ولی اگه کاری داشتی یا چیزی خواسی به من بگو، من که بچه ندارم، ولی تو جای دخترمی. لبخند زد، حرفش گرچه غیرواقعی و تعارف بود، اما باز هم حس خوبی داشت؛ حس مهم بودن، دوست داشته شدن و دوست داشتن! *** نگاهی به ساعتش انداخت؛ به لطف ترافیک اول صبح، بیست دقیقه‌ای دیر رسیده‌بود! از تعریفات داوودی حدس زده بود که صاحب این عمارت زیبا و درندشت روی وقت شناسی حساس است و امیدوار بود که این مسئله برایش دردسرساز نشود. از راه سنگ‌فرش شده که مسیری را از میان درخت‌ها و گل و گیاهان برای رسیدن به ساختمان دو طبقه عمارت ایجاد کرده بود گذشت. به ورودی که رسید، بالای پله‌های سنگ‌کاری شده جلوی در، زنی مسن با جثه‌ای کوچک و صورتی گرد و سفید انتظارش را می‌کشید. - سلام! زن با دیدنش لبخند زد و چروک‌های گوشه‌ی ل*ب و پای چشمانش بیشتر نمایان شد. - سلام دخترم. اخم درهم کشید. از این دخترم گفتن‌ها هیچ خوشش نمی‌آمد! او فقط دختر زنی بود که در اوج جوانی‌اش سینه قبرستان خوابیده‌بود! تنها کسی که حق داشت او را دخترم صدا کند حالا زیر خروارها خاک آرام گرفته‌بود. سعی کرد اخمش را کنار بزند. حالا وقت عصبانی شدن نبود، هنوز در این خانه کارها داشت. لبش را شبیه به لبخند کمی کش داد و گفت: - من برای کار اومدم.
    1 امتیاز
  17. عصبی و تیک‌وار کف کفشش را به زمین می‌کوبید و مثل دفعه قبل خونسردی و بی‌تفاوتی داوودی بیش‌ از پیش روی اعصاب نداشته‌اش خط می‌انداخت. لبش را میان دندان‌هایش به حصار کشیده بود تا از روی حرص حرفی نزند، هنوز هم باورش نمی‌شد که دوباره پا به این عمارت نحس گذاشته بود و حالا رو‌به‌روی داوودی نشسته و منتظر بود تا درباره پیشنهاد مزخرفش بشنود. - می دونستم دختر عاقلی هستی. عاقل بود؟! از نظر خودش که اینطور نبود، که اگر عاقل بود خودش را به دردسر نمی‌انداخت. داوودی ادامه داد: - کاویان می‌گفت بعیده که قبول کنی این‌کار رو بکنی. کلافه خودش را روی مبل جابه‌جا کرد؛ اگر پشت و پناهی داشت و تا خرخره در بدبختی و بدهی فرو نرفته بود ممکن نبود تن به چنین کاری بدهد. - اما من مطمئن بودم که تو این‌کار رو قبول می‌کنی. عصبی و با پرخاش پرسید: - از کجا مطمئن بودی؟ داوودی به پشتی مبل تکیه داد و با شیطنت نگاهش کرد. - از اونجایی که تو قبلاً هم این‌کار رو انجام دادی، مگه نه؟ جا خورده نگاهش کرد، از کجا می‌دانست؟! لعنتی؛ از کجا فهمیده بود؟! داوودی پیپ‌اش را روشن کرد و گوشه لبش گذاشت. - اینجوری نگاهم نکن، من عادت ندارم ریسک کنم، اگه قرار باشه با کسی کار کنم زیر و بم زندگیش رو در میارم. دستی به صورتش کشید، از کجا فهمیده بود؟! چطور فهمیده بود؟! با دلهره نگاهش کرد. داوودی نیشخندی زد و گفت: - حالا نمی‌خواد بترسی، تا وقتی دختر خوبی باشی و کاری که ازت خواستم رو درست انجام بدی، رازت پیش من میمونه. دندان‌هایش را روی هم سایید، مردک عوضی از او آتو گرفته بود. داوودی خم شد و از زیر میز پوشه‌ای بیرون کشید و روی میز سمتش سُر داد. متعجب نگاهش کرد. داوودی اشاره‌ای به پوشه کرد و گفت: - بردار یه نگاهی بهش بنداز. خم شد پوشه را برداشت و بازش کرد، داوودی ادامه داد: - این مرد همونیه که مدارک من دستشه. به عکس مرد نگاهی کرد؛ زیاد واضح نبود و معلوم بود که از راه دور گرفته شده. پوزخندی زد مردک انگار حسابی کاربلد بود. - اون مدارک کجاست؟ داوودی نگاه کجی روانه‌اش کرد. - توی خونه‌اش. متعجب اخم درهم کرد. - خب پس من چجوری باید اون مدارک و برات بیارم. داوودی با حوصله پیپ‌اش را می‌کشید، این خونسردی‌اش داشت روی اعصابش می‌رفت و دلش می‌خواست که همین پیپ را تا انتها در حلق‌اش فرو کند! - خب معلومه باید بری تو خونه‌اش. متفکرانه دستی به صورتش کشید. - باید برم تو خونه‌اش؟ ولی چطوری؟! داوودی پک عمیقی به پیپش زد و با مکث گفت: - به عنوان پرستار. چشم گشاد کرد و متعجب پرسید: - چی؟! داوودی نچی زیرلب گفت. - داره واسه مادرش که از قضا فلج و لال هم هست دنبال پرستار می‌گرده، میتونی به این بهانه بری توی خونه‌اش و اون مدارک رو برداری. *** با پشت دستش به در کوبید. سنگینی نگاه همسایه‌ها کلافه‌اش کرده بود. نفسش را بیرون داد و دستی به صورتش کشید، می‌دانست که بیشتر حرف‌هایی که در گوش هم پچ‌پچ می‌کنند درباره اوست؛ انگار که زندگی‌اش موضوع شیرینی برای بحث‌هایشان بود. چند لحظه بعد، صدای طوبی بلند شد. - کیه؟ در باز شد و طوبی سرکی به بیرون کشید. با دیدنش، ابرو بالا انداخت و گفت: - اِ تویی دختر؟
    1 امتیاز
  18. - حالا می‌خوای چیکار کنی؟ سوال خودش هم بود! چیزی بود که در سر خودش هم می‌چرخید و جوابی برایش پیدا نمی‌کرد. سر تکان داد و گفت: - نمی‌دونم... . سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - نمی‌دونی؟ یعنی چی که نمی‌دونی؟ اون آدم خطرناکیه، ندیدی چجوری تهدیدمون کرد که زبون باز نکنیم؟! چشمان قهوه‌ای‌رنگش را به چشمان سودی دوخت و فریاد کشید: - خب که چی؟ میگی چیکار کنم؟ برم خونه‌ی مردم دزدی کنم؟ سودی پوزخند زد و با تمسخر گفت: - یه‌جوری میگی دزدی انگار تا قبل این، کار دیگه‌ای می‌کردی! سر تکان داد و با بغض زمزمه کرد: - این فرق می‌کنه. سودی سرش را تکانی داد. - چه فرقی؟ این آدمی هم که قراره بری خونش مثل همون‌ها که کیفشون رو می‌زنیم، یه میلیاردره! یکی که معلوم نیست نون چند تا آدم بدبخت و بیچاره رو می‌بره سر سفره‌ی خودش! چنگی به چتری‌های روی پیشانی‌اش زد. باید چه‌ می‌کرد؟! چطور می‌توانست برای دزدی پا به خانه‌ی آدمی که نمی‌شناختش بگذارد؟! با استیصال نالید: - من نمی‌تونم سودی... من تا حالا اینجوری از کسی دزدی نکردم. اصلاً... اصلاً همین فردا میرم بهش میگم من این‌کار رو نمی‌کنم نمی‌تونه که مجبورم کنه! دست سودی روی شانه‌اش نشست و شانه‌اش را فشرد و به آرامی گفت: - فکر کردی به همین راحتیه؟ این آدم‌ها خطرناکن، پولشون براشون از جون آدم‌ها هم مهم‌تره. بعد هم یه نگاه به وضعیت خودت بکن! قادر صد میلیون بدهی بالا آورده و خودش سر به نیست شده! چند روز دیگه بیشتر مهلت نداری بدهیش رو بدی؛ هیچ پولی تو دستت نیست. خونه‌ای که توش به‌دنیا اومدی و بزرگ شدی رو از دست میدی و دیگه جایی واسه‌ی زندگی کردن، نداری! حالا گیرم که رفتی به داوودی گفتی و اونم قبول کرد؛ با این مشکلاتت می‌خوای چیکار کنی؟ سرش را میان دستانش گرفت. از همه‌جا وا مانده بود. حالا باید چه‌ می‌کرد؟! اگر قید این کار را می‌زد، خانه‌اشان را از دست می‌دادند و اگر قبول می‌کرد که این کار را انجام دهد، باید قید وجدانش را میزد. دستش را مشت کرد و روی ل*ب‌هایش کوبید. مگر با خودش قرار نگذاشته ‌بود که وجدانش را کنار بگذارد؟! مگر نخواسته ‌بود بابت تمام بلاهایی که سر مادرش آورده ‌بودند، از این مردم انتقام بگیرد؟! پس چرا حالا دست و دلش می‌لرزید؟! چرا نمی‌توانست مثل همیشه یک بی‌خیال بگوید و کارش را انجام‌ دهد؟! - بگیر بکش، یکم آروم شی! نخ سیگار را از سودی گرفت و گوشه‌ی لبش گذاشت. با وجود آن‌همه مشکل و دردسر، مگر کاری از این نخ باریک سیگار برمی‌آمد؟! کام عمیقی گرفت و دودش را به ریه‌اش فرستاد. درست مثل طعم این روزهای زندگی‌اش، تلخ بود! سودی سر چرخاند و خیره به نیم‌رخ روشن‌شده از نور مهتاب‌اش زمزمه کرد: - نمی‌خوای بخوابی؟ سیگارش را میان مشتش مچاله کرد. امشب هم قطعاً از آن شب‌هایی بود که خواب به چشمانش نمی‌آمد. نفسش را عمیق بیرون داد. - نه، می‌خوام یکم هوا بخورم! سودی از جایش بلند شد و درحالی که پله‌ها را بالا می‌رفت، گفت: - پس بین هوا خوردنت، یکمی هم به این فکر کن که اگه این کار رو قبول کنی واست بهتره!
    1 امتیاز
  19. سلیمان خندید. دست دور بازوی سودی انداخت و از ماشین بیرون کشیدش و گفت: - بسه دیگه، چقدر چرت و پرت میگی! درحالی‌ که سمت در می‌کشیدش سودی داد زد: - خداحافظ سلیمون. شاکیانه نگاهش کرد! - یه دقیقه آروم بگیر، ببینم چه خاکی تو سرم باید بریزیم. سودی باز ادامه داد: - لازم نیست تو کاری بکنی. اونجا که رفتیم، این یارو خودش یه خاکی تو سرمون می‌ریزه. بی‌توجه به حرف سودی، زنگ روی دیوار را فشرد. چند لحظه بعد صدای زنانه‌ای از پشت آیفون پرسید: - بله؟! سودی گفت: - ما از طرف آقای کاویان اومدیم. متعجب به سودی نگاه کرد و آرام پچ زد: - کاویان کیه؟ سودی عاقل اندرسفیه نگاهش کرد و گفت: - صاحب‌کار؛ سلیمون دیگه. پس از چند لحظه صدای زن بلند شد. - بیاید داخل! با تعجب به دور و اطرافش نگاه می‌کرد! حیاط درندشت عمارت، با آن درخت‌های خشک و عاری از برگ‌ و آن سگ بزرگ و سیاه ‌رنگ که با زنجیر بسته شده ‌بود، صحنه‌ی رعب‌آوری را ایجاد کرده‌ بود. سودی نزدیکش شد و آرام زمزمه کرد: - به‌‌نظرت اینجا یه جوری نیست؟! از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد. - ترسیدی؟ سودی خنده‌ی مصنوعی کرد و درحالی که ترس در چهره‌اش هویدا بود، گفت: - من و ترس؟ اینجاها واسه‌ی من شوخیه! پوزخندی زد و با تمسخر جواب داد: - آره، معلومه! رسیدنشان به در ورودی سودی را که قصد جواب دادن داشت، ساکت کرد! نگاهی به در نیمه‌باز، انداخت. سودی از لای در سرکی کشید و با صدای نسبتاً بلندی گفت: - سلام! کسی نیست؟ صدایی از داخل خانه بلند شد. - بیاید داخل! آب دهانش را با اضطراب قورت داد. سودی هم انگار از صدای سرد و جدی مرد جا خورده ‌بود که ساکت ماند و دست دور بازویش انداخت. با احتیاط‌، قدم به داخل خانه گذاشت‌. آنقدر مضطرب بود که سر به زیر انداخته و به هیچ طرفی از خانه نگاه نمی‌کرد. وارد که شدند، زن کوتاه‌قد و چاقی روبه‌رویشان ایستاده ‌بود. سلام آرامی گفت که زن نگاه سردی سمتشان انداخت و بی‌آنکه جوابشان را بدهد گفت: - دنبالم بیاید! درحالی‌ که بازویش هنوز میان پنجه‌ی سودی فشرده می‌شد، پشت زن به راه افتاد. از چند پله که پایین رفتند، به سالن بزرگی که با چند دست مبل و میز و صندلی پر شده‌بود، رسیدند. زن گفت: - آقا منتظرتونن! به مردی که پشت بهشان روی مبل نشسته بود، نگاه کرد. تنها موهای دم‌اسبی جو‌‌گندمی‌اش و جثه‌ی نسبتاً درشتش دیده می‌شد. مرد از جایش بلند شد و سمتشان چرخید. آب دهانش را با اضطراب قورت داد. مرد با چشمان ریز و نافذش نگاهشان کرد. ریش پروفسوری و صورت بزرگ و استخوانی‌اش، از او مردی خشن ساخته‌بود و حتی آن لبخند ملایم روی صورتش هم نتوانسته بود ذره‌ای از خشونت چهره‌اش کم کند! - سَ... سلام!
    1 امتیاز
  20. متفکر به گوشه‌ای خیره شد. اگر می‌توانست پول آن مردک قمارباز را جور کند، خیلی خوب می‌شد! هیچ دلش نمی‌خواست خانه‌ای را که پر از خاطرات مادرش بود، از دست بدهد. غلتی زد و طاق باز خوابید. آنقدر افکار جورواجور در سرش می‌چرخید که خوابش نمی‌برد. دستش را که زیر تن پرهام مانده بود، تکانی داد. دستش خواب رفته ‌بود و گز‌گز می‌کرد. سرش را کمی چرخاند و به سودی که قسمتی از صورتش با نور موبایلش روشن شده‌بود، نگاه کرد. - سودی؟! سودی بی‌آنکه نگاه از صفحه موبایلش بگیرد گفت: - هوم! دستش را زیر سرش گذاشت و گفت: - میگم این مرده که سلیمون گفته، چجور آدمیه؟ مطمئنه؟ سودی سمتش چرخید و در آن تاریکی به صورتش خیره‌شد. - نمی‌دونم. بعد از چند لحظه پرسید: - اگه مطمئن نباشه، براش کار نمی‌کنی؟ پوفی کشید و گفت: - چاره‌ای جز این ندارم. اخم سودی را در آن تاریکی هم می‌توانست تشخیص دهد. - پس چرا می‌پرسی؟ زهرخندی زد. دلش می‌خواست برای یک‌بار هم که شده حق انتخاب داشت؛ یک‌بار هم که شده مجبور به انجام کاری نبود. با این وضع زندگی‌اش، همیشه مجبور به انجام کارهایی می‌شد که نمی‌خواست. - چی‌شد، خوابت برد؟! آهی کشید و سنگین جواب داد: - نه! سودی غلتی زد و نگاهش کرد. - ناراحت نباش! فوقش اگه بد بود، قبول نمی‌کنی دیگه. خودش هم دوست داشت فکر کند که حرف سودی تنها محض دلخوشی نباشد، اما خوب می‌دانست که این‌بار هم مجبور بود. باید هرطور که می‌توانست، خانه‌اشان را حفظ می‌کرد! *** - والا منم چیز زیادی ازش نمی‌دونم؛ در همون حد که به سودی گفتم؛ یارو از اون کله گنده‌هاس، فامیلیش داوودیه، تو کار صادرت و وارداته؛ یه چند وقتیه به چند نفر از بازاریا سپرده واسش یه آدم مطمئن پیدا کنن! از آینه‌ی جلو، به چشمان میشی ‌رنگ سلیمان که خیره به روبه‌رو بود، نگاه کرد و پرسید: - نمی‌دونی کارش چیه؟! سودی چپ‌چپ نگاهش کرد. لابد فکر کرده‌ بود بعد از حرف‌های دیشبشان بی چون و چرا پیشنهاد آن مرد را قبول می‌کند. سلیمان دستی به ته‌ریش مشکی ‌رنگش کشید و گفت: - این یارو کلاً سکرت کار می‌کنه. گفته فقط به کسی اطلاعات میده که قبول کنه، کارش رو انجام بده. حالا کارش چی هست، خدا می‌دونه! اخم در هم کشید. یک‌بار نمی‌شد یک کار بی‌دردسر نصیبش شود؟ انگار ناف او را هم با بدبختی و دردسر بریده‌بودند. - ایناهاش، رسیدیم! از پنجره، بیرون را نگاه کرد. جز یک دیوار بلند و حفاظ‌های رویش، چیزی دیده نمی‌شد. - شما برین؛ من همین‌ جا منتظرتون می‌مونم. در تأیید حرف سلیمان سر تکان داد و پیاده شد. - اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدیم بدون که حتماً ما رو کشته؛ جنازه‌هامون هم داده سگ‌هاش بخورن!
    1 امتیاز
  21. تکیه‌ داده به پشتی، از لای در به بازی پرهام و خواهر و برادر کوچک‌تر رزی نگاه می‌کرد. خوب بود که پسرک، فارغ از حال خراب او و اوضاع و احوال قمردرعقرب زندگی‌اشان شاد و سرحال بود و مثل او در عالم بچگی‌اش، درگیر مشکلات خانواده‌اش نشده ‌بود. با بیرون آمدن رزی از آشپزخانه، تکیه از پشتی گرفت و صاف نشست. رزی سینی چای را روی زمین پیش رویشان گذاشت و رو به بچه‌ها که سروصدایشان بالا رفته‌ بود، تشر زد: - آروم‌تر بچه‌ها! مامان خوابه. بعد رو به او ادامه داد: - راحت باش! آهی کشید. رزی کنارش تکیه داده به دیوار، نشست و پرسید: - چی‌شد؟! تونستی پول رو جور کنی؟ سودی حبه‌ی قندی از قندان برداشت و گوشه‌ی لپش گذاشت و در همان‌ حال گفت: - چی میگی آخه؟! به قیافه‌ی این می‌خوره پول جور کرده‌باشه؟ به جلو خم شد و پیشانی داغش را به دست سردش، تکیه داد. - هر جا رفتم، همشون دست به سرم کردن. رزی با کنجکاوی نگاهش کرد و پرسید: - شیخ رجب چی؟ اون که معتمد محله. پوزخند زد! معتمد محل؟ لابد رزی هم گول جانماز آب کشیدن و تسبیح دست گرفتنش را خورده بود؛ مثل خودش که فکر می‌کرد اگر یک مرد درست و با ایمان در محله‌اشان باشد، همین شیخ رجب است. مردک با آن ظاهر موجه و ریش دو قبضه‌‌اش، خوب سر همه را کلاه می‌گذاشت. - بهم پیشنهاد داد، حالا که قادر رفته و گم و گور شده، برم صیغه‌اش بشم تا حداقل زندگیمون و تامین کنه. رزی هینی کشید! سودی پوزخندی زد و گفت: - بفرما اینم از معتمد محله‌تون! مردیکه حرو***ده اول تو فکر گرم کردن رختخوابشه. رزی مات‌شده به زمین خیره شد. قیافه‌ی خودش هم بعد از شنیدن پیشنهاد شیخ دست کمی از او نداشت. سودی برای عوض کردن بحث گفت: - خب حالا نمی‌خواد زانوی غم ب*غل بگیری! بعداً می‌شینیم یه فکری واسش می‌کنیم. رو به سمت رزی کرد و ادامه داد: - تو نمی‌خوای یه شام به ما بدی؟ روده بزرگه، روده کوچیکه رو خوردها. رزی سر تکان داد و بلند شد. او هم خواست بلند شود و همراهش به آشپزخانه برود که سودی دستش را کشید. - تو کجا؟ بشین کارت دارم. رزی که وارد آشپزخانه شد، او هم برگشت و سرجایش نشست. - چیه؟! سودی خودش را سمتش کشاند و کنارش به دیوار تکیه داد. - چند روزه یه چیزی می‌خواستم بهت بگم... . اخمی از سر کنجکاوی به صورتش نشست و پرسید: - خب؟! سودی با صدایی آرام گفت: - سلی یه نفر رو بهم معرفی کرده که دنبال یه آدم مطمئن می‌گرده واسه‌ی کار. میان حرفش پرید و پرسید: - چه کاری؟ سودی شانه‌ای بالا انداخت. - من دقیق نمی‌دونم. حالا اگه بخوای، فردا می‌ریم پیشش تا ببینیم چی میگه.
    1 امتیاز
  22. دست زیر چانه‌اش زده بود و به پرهام که با اشتها غذا می‌خورد نگاه می‌کرد. آنقدر از صبح جنب و جوش داشت که حسابی گرسنه شده‌ بود. در بطری نوشابه را باز کرد و کنار دستش گذاشت، پرهام با کلی اصرار مجبورش کرده بود برایش پیتزا و نوشابه بخرد. دستمالی برداشت و گوشه ل*ب پسرک را که سسی شده‌ بود پاک کرد. فکر کرد پسرک که بزرگ می‌شد خواسته‌هایش هم بزرگ می‌شد؛ دیگر خواسته‌اش خوراکی و اسباب‌بازی نبود، آنوقت هم می‌توانست خواسته‌هایش را برآورده کند؟! تا کی می‌توانست این‌کارها را ادامه دهد؛ همیشه که جوان و زیبا نمی‌ماند، آن‌وقت باید چه کار می‌کرد؟! سرش را تکانی داد، نمی‌خواست روز خوبشان را با این افکار خراب کند، وقت برای فکر کردن به مشکلات آینده زیاد بود. - تموم کردی؟ پسرک سر تکان داد. - اوهوم. از پشت میز بلند شد و دست سمت پسرک دراز کرد. - پاشو بریم! *** - توی ده شلمرود، حسنی تک و تنها بود. دستش را تاب داد و همراهش خواند: - حسنی نگو، بلا بگو! تنبل تنبلا بگو! موی بلند، روی سیاه، ناخن دراز؛ واه و واه و واه. پرهام قهقه‌ی سرخوشانه‌ای سر داد! - نه قلقلی، نه فلفلی، نه مرغ زرد کاکلی، هیچ‌ک.س باهاش رفیق نبود! خنده‌اش با دیدن مردانی که جلوی در خانه‌اشان ایستاده بودند، محو شد. پرهام را کمی به خودش نزدیک کرد. هنوز به خانه نرسیده بودند که طوبی سر راهش سبز شد. - سلام! طوبی پرسید: - پس تو کجایی ای همه وخ؟!(این‌همه وقت؟) متعجب، اخم در هم کرد و پرسید: - چطور؟ طوبی آرام کنار گوشش گفت: - ای مردا رِ می‌شناسی؟ از کنار طوبی گردن کشید و نگاهشان کرد. هیچ‌کدامشان آشنا نبودند! - نه! چی‌شده؟ طوبی با تأسف سر تکان داد. - اَ او وقتی تا حالا، اینجا وایستادن. برو ردشون کن برن تا آبروریزی نشده!(از اون وقتی) سر تکان داد و از کنارش رد شد. چند نفر از همسایه‌ها در درگاهِ خانه‌اشان ایستاده بودند و نگاهش می‌کردند. سمت در خانه رفت. بی‌توجه به مردها، اول در خانه را باز کرد و پرهام را داخل فرستاد. در را که بست، سمت مردها چرخید و دست به سینه زد. - فرمایش؟ مرد درشت‌هیکل کت و شلوارپوش که سبیل‌هایش تا روی چانه‌اش امتداد داشت، قدمی جلوتر آمد و گفت: - برو به اون قادر بی‌پدر بگو بیاد بیرون! ابرو بالا پراند. معلوم نبود باز چه گندی بالا آورده بود که این مردها به دنبالش افتاده بودند. - می‌بینی که نیستش. مرد صدایش را در سرش انداخت و فریاد کشید: - کدوم گوری رفته؟ از صدای داد و هوار مرد، اخم در هم کشید. مثل شرخرها صدا بلند می‌کرد! - من از کجا بدونم؟!
    1 امتیاز
  23. کلاه پرهام را تا روی پیشانی‌اش پایین کشید و رو به پسرک گفت: - نبریش بالا، هنوز خوب نشدی دوباره مریض میشی! سودی پچ زد: - نمیای؟ موبایلش را از بین سر و شانه‌اش برداشت و در جواب سودی گفت: - نه گفتم که امروز نمیام، می‌خوام پرهام و ببرم پارک بهش قول دادم. سودی با لودگی گفت: - آره! تو همیشه اینقده خوش‌قولی؟ بی‌حوصله تشر زد: - مزه نریز سودی، کارتو بگو! سودی نفسش را از سر کلافگی بیرون داد. - این پسره کامی دوباره اومده‌بود پیشم؛ شماره‌ تو رو می‌خواست، می‌خوای بهش چی بگم؟ زیر ل*ب غرولندی کرد. اصلاً از این‌که سر چنین مسئله مزخرفی چندین بار با سودی بحث کند خوشش نمی‌آمد. - گفتم که بهش بگو نه، من اهل این‌جور روابط نیستم. سودی با لحنی که سعی می‌کرد اغواگر باشد زمزمه کرد: - کیس خوبیه‌ها، می‌تونی حسابی تیغش بزنی! موبایلش را به دست دیگرش داد و شالش را روی سرش مرتب کرد و در همان حال جواب داد: - قبلاً هم بهت گفتم که من اهل بازی کردن با احساسات مردم نیستم. سودی خنده تمسخرآمیزی کرد. - یه جوری میگی احساسات انگار قراره این پسره عاشقت بشه، فقط یه پیشنهاد دوستی داده‌ ها. اخطاردهنده گفت: - سودی! سودی بی‌حوصله غرید: - خیلی خب بابا، من واسه خودت گفتم اصلاً هرکاری دلت می‌خواد بکن، آخرش هم کاسه چه کنم چه کنم دستت بگیر! چشمانش را در کاسه چرخاند، اصلاً حال و روزش به این‌جور روابط نمی‌خورد که حالا بخواهد به آن فکر هم بکند. - تو نمی‌خواد فکر من باشی، برو به کار خودت برس. *** دست پشت تاب گذاشت و کمی هلش داد، پرهام با ذوق فریاد کشید: - محکم‌تر هلم بده، می‌خوام برم تو آسمون! به شوق کودکانه‌اش لبخند زد، خوشحال بود که پرهام می‌توانست از این دوران طلایی زندگی‌اش لذت ببرد، خوشحال بود که مثل خودش در کودکی شاهد سختی‌ها و بی‌رحمی‌های دنیا نبود! دوباره هلش داد، پسرک با خوشحالی فریاد کشید و دستانش را برای گرفتن آسمان دراز کرد. بچه‌تر که بود دنیایش به همین زیبایی بود و همینقدر ساده؛ اما بزرگ‌تر که شد، درک و فهمش که بالاتر رفت، اندامش که حالت زنانه گرفت، نگاه‌های هَرز آدم‌ها را که بر روی خودش حس کرد، دنیایش دیگر زیبا و خوشایند نبود؛ خاکستری شده‌ بود و پر از کثیفی و ناپاکی و این ناپاکی‌ها کم‌کم او را هم درون خودش کشید! به پسرک کمک کرد از روی الاکلنگ پایین بیاید. - بریم یه چیزی بخوریم؟ پسرک با ل*ب و لوچه آویزان نگاهش کرد. - میشه یه کم دیگه بازی کنیم؟ ابروهایش را بالا انداخت و گفت: - اون‌وقت من گشنم میشه میام تو رو می‌خورم. دست‌هایش را شبیه پنجه از هم باز کرد و با صدای خرناسی سمت شکم پسرک هجوم برد و قلقلکش داد. پرهام با جیغ و خنده از او فاصله گرفت و گفت: - اگه می‌تونی بیا من و بخور! لحظه‌ای صبر کرد تا پسرک کمی فاصله بگیرد و بعد دنبالش دوید. صدایش را کلفت کرد و گفت: - الان میام می‌خورمت! پرهام جیغ کشید و فرار کرد، دنبالش میان فضای سبز دوید. نگاه خیره مردم را روی خودش حس می‌کرد؛ مدت‌ها بود که هر جا می‌رفت سنگینی نگاهشان همراهش بود و این سنگینی دیگر اهمیتش را از دست داده‌بود! پسرک را از پشت در آغو*ش گرفت و هر دو روی چمن‌ها ولو شدند، هردویشان به نفس‌نفس افتاده‌بودند. پرهام را روی چمن‌ها دراز داد و در میان نفس‌های عمیقی که می‌کشید بریده‌بریده گفت: - دیدی... گرفتمت!
    1 امتیاز
  24. پارت نوزدهم همان جا پشت به در روی زمین نشست. با انگشت روی خاک نم گرفته را طرح می می زد که به ناگاه خاطرش آمد که ساشا گفته: «مریض در کلبه است» خدا خدا می کرد، مریض آن قدر ها هم وضعش وخیم نباشد و بتواند در را برایش بگشاید. به طبع کسی که کوه را تا این کلبه بالا اماده بود؛ نمی توانست زمین گیر باشد. با عقل جور در نمی آمد. همان طور که وزنش را روی در انداخته بود و صورتش به آن به آن چسبیده، مشتش را بالا آورد و متدد به در می کوفت. یک ربعی از این در زدن های بی ثمر می گذشت و او کم کم به فکر راه چاره دیگری بود. ناگهان سنگینی اش از ری در معلق پس از سپری شدن در هوا روی سینه تخت و ستبری افتاد. البته پس از آنکه سر بلند کرد متوجه شد که گوشش دیگر روی در نیست و در باز شده و سینه مردیست قطور و قد بلند. هر دو هاج و واج یکدیگر را نظاره می کردند. برای اینکه نپذیرد، ایلماه تن تنومند آسا را به کناری راند و در جست و جوی مریض پیرش به داخل کلبه سرک کشید. همه اتاق ها را می گشت و آسا مانند جوجه اردک به دنبال مادر خود، به دنبال ایلماه همه جا را از پا در می اورد. ایلماه تا کشو های میز کنسول را گشته و خبری از پیرزن هاف هافوی در تصوراتش نبود. موهای فرفری گره خوده در همش را به پشت راند و خیره در گوی سیاه به خون نشسته آسا کلافه گفت: - دم منی؟ کجا هی هرجا میرم میای؟ این پیرزنه کوش؟ کمی با دقت تر به پسر مسکوت جلویش چشم دوخت. چقدر آشنا به نظرش می آمد. بیشتر فکر کرد و زل زد. پسری با موهای پر پشت و مجعد خرمایی. درست مانند صاحب کارش. پوستی سفید و چشم و ابرویی بلند و هم تراز با رنگ موهایش.مشخصه اش لب های مردانه و قرصی بود که ریش های پری اطرافش را احاطه کرده و خشک و تبدار بودند. حالا یادش می آمد... اعلامیه! همان اعلامیه ای که روز مصاحبه اش در خانه صاحب کارش دیده بود. حالا می فهمید آن حقوق بالا چه توجهی داشت. آن ها برای روح مُرده اشان پرستار گرفته بودند. ایلماه می فهمید، اما قدرت تجزیه و تحیلیل نداشت. هردو همچنان بدون پلک زدن، صورت یکدیگر را برانداز می کردند. ایلماه انگشت لرزانش را بالا آورد و می خواست به تن روح رو به رویش بزند. اگر رد می شد، روح بود و اگر نه؟ اگر نه چه کوفتی بود؟ روی نوک پا ایستاد، انکشت لرزانش را به طرف صورت مهتابی و زخم برداشته آسا برد. یک میلی متری اش که رسید، روح خدش دست به کار شد و با یک گاز محکم و طلبکارانه جیغش را در آورد. ایلماه از ترس روح وحشی جیغ می زد و آسا به طبعیت از صدای او می ترسید و محکم تر گاز می گرفت. رنگ از رخ هر دو پریده و هیچ کدام دست از کارش بر نمی داشت. ایلماه که عقل و کله درست و حسابی تری داشت، با دست دیگرش یکی محکم به بازوی آسا کوفت به سرعت نور از او دور شد. حالا آسا پشت مبل های از دم چوب گردو پناه گرفته بود و ایلماه به سرسرا رفته و رعشه می رفت و به دنبال تلفنش می گشت. او را که بدون شارژ یافت، درون جیبش فرو کرده و به سرعت به طرف پایین کوه دوید. اصلا به فکرش نمی رسید خودش در کیفش شارژر دارد. حتی اگر می رسید هم می خواست به این بهانه از آن کلبه منحوص بیرون بزند. همان طور لرزان و آشفته، درحالی که بار دیگر از پشت تا سر گلی شده بود به روستا رسید. از آن دور هم می توانست عمارت کلبه ایه تک و تنها مانده بالای کوه را ببیند. خودش را داخل اولین دکه انداخته و همان زمان اذان صلات ظهردر آن جا طنین انداز شد. دلش می خواست بمیرد، به عمرش روح به آن خوش ترکیبی ندیده بود. همیشه خیال می کرد روح ها با روی سیاه، موی بلند، ناخن دراز واه و واه واه... - می تونم کمتون کنم؟ کیه خورد و از افکار عجیب و غریبش سر باز زد. پوست ور آمده لبش را کند و با ضعفی که در پاهایش حس می کرد، گوشی اش را نشان داد گفت: - غریب موندم. اینجا شارژ دارید؟ همان لحظه زن هیکل درشتی وارد دکه شد. ر.سری بلند طرح دارش را به دور سر پیچیده بود و موهای گیس بافت سیاهش از دو طرف تا روی سینه اش آویزان بودند. به زبان محلی چیزی به پسر مغاره دار گفت. او برای آوردن جنس مورد نظر دور شد و زن با لحجه بختیاری از من پرسید: - دَدِه تازه می بینمت، مالگت این حوالیه؟ به طور کلی می شد فهمید چه می گوید، برای اینکه مشکوک و بی کس بنظر نرسم با انگشت راه کلبه بالا دست ها را نشانه رفتم. نظری چند آن طرف را نگاه و صورتش را چنگ گرفت. پسر که برگشت با خود تخم مرغ و کمی پنیر آورده بود. گوشی را بی هوا از دست من گرفت و در ازای واکنش ناگهانی من، شارژ را با دست دیگر نشانم داد. زن اما خیال دق مرگ کردنم را داشت. خیلی جدی به من نزدیک شد و دم گوشم گفت: - قدیمیا میگن ان خونه تسخیر شدست! ارواح درون رفت و آمد دارن گیانم. مراقب خودت باش... این رو گفت و با گرفتن خریدش از در شیشه ای بیرون رفت. دلم می خواست جیغ بزنم و بگویم: «مرض و روح داره...» آن لحظه جدا باید این ها را می گفت و می رفت؟ آن هم درست وقتی که من یکی از آن خوشگل هاش را آن بالا دیده بودم و از او فراری بودم؟ حداقل راه چاره می داد. چمیدانم خنجری، قرآنِ شاید هم نمک سنگ عقیقی.
    1 امتیاز
  25. سلام و احترام خدمت نویسنده های توانای نودهشتیا این بخش خدمت جدیدیست که نودهشتیا به شما ارائه می دهد: ما با برسی مشکلات نویسندگان حین نوشتن متوجه شدیم شمار زیادی از رمان ها تنها آغاز شده و هرگز پارت پایانی خود را نمی بینند. پس الزام دانستیم با چارت بندی پارت ها پیش از نوشتن و مشخص بودن خط طرح داستان به نویسنده ها کمک کنیم تا آثار فاخر خود را رها نکرده و حتما به پایان برسانند. لطفا با عنوان اسم رمان خود تایپیک زده و درخواست های خود را ارسال فرمایید. تنها خلاصه عمومی خود را در تاپیک بنویسید تا از کپی شدن آن توسط کپی رایتر ها جلوگیری شود. مدیر مرتبط در اسرع وقت با شما در خصوصی ارتباط می گیرد. ارادتمند_ مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
  26. سخن نویسنده: درود خداوند بر شما عزیزان همراهی کننده، باعث شادی و افتخار بندست که با کافه نویسندگان دیگه می‌تونم همراهتون باشم. با انرژی و روحیه‌ی زیاد رمان رو شروع می‌کنیم. تنها درخواستی که از شما عزیزان دارم، این هست که با خوندن پارت‌ها با من در ارتباط باشید. نظر بدید، تعامل داشته باشید و روحیه بدید. جاهای زیادی پارت گذاری انجام میشه، اما هرجا که همراهی وجود نداشته باشه پارت گذاری در اون‌جا متوقف خواهد شد. پیشاپیش میگم که این رمان بر اساس حوادث تاریخی نیست اما عناوین تمام مکان‌ها و نقشه‌ی خود جهان پارسه، از ایران باستان گرفته شده است. بنابراین اینکه باور کنید این جهان واقعی بوده یا خیر، بر عهده خود شماست. من باور کردم؛ امیدوارم شما هم باور کنید که روزگاری مردمان سرزمین جادو بودیم. نکته: سبک قلم من ترکیبی از اول شخص و سوم شخص است. در لحظه که راوی روایت می کند، می تواند حضور داشته باشد، می تواند روح باشد. می تواند احساس داشته باشد و می تواند بی حس باشد. افرادی که مجموعه رمان کابوس افعی را خوانده اند کاملا به این سبک اگاه هستند. بریم که با نام و یاد خدا رمان رو شروع کنیم.
    1 امتیاز
  27. مقدمه: به گفته‌ی پارسیان باستان در بند‌بند وجودت جادو نهفته است؛ در تاروپود سلول‌هایت جادوست که به پرواز در می‌آید. اما چرا هرگز آن را باور نکرده‌ای؟ چرا باور نمی‌کنی که جادو وجود دارد؟ که او روح دارد؟ با چشم خویش دیدم که بر روی یک ظرف باستانی نوشته بود: (به سرزمین جادو خوش آمدید. مردم پارسه با جادو متولد می‌شوند؛ همه‌چیز اینجا مطلق زیباست، پاکی همه‌جا را فراگرفته است و زندگی بی‌نهایت جریان دارد. به امید روزی که پارسه جاودان ماند.) آه که اگر واقعی باشد... .
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...