تخته امتیازات
مطالب محبوب
در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 01/01/2025 در همه بخش ها
-
عنوان: زعم و یقین نویسنده: سایه مولوی ژانر: معمایی، اجتماعی، عاشقانه خلاصه: یک راه بود و چند بیراهه و ذهنی درگیر خیالات واهی، حقایق پنهان و مشکلات زندگی. برای پایان دادن به مشکلات قدم به مسیری سراسر اشتباه میگذارد و اسیر تاریکیها میشود. حقیقت کدام است؟! هویتش چیست؟! سلاح پر شده از گلولههای انتقام را سمت چه کسی باید نشانه رفت؟! لینک رمان:2 امتیاز
-
این صفحه جهت نقد رمان زعم و یقین ساخته شده است خوشحال میشم اگر نقد و نظراتتون رو با من در میون بذارید.2 امتیاز
-
مثل هربار، اولین چیزی که پس از ورود به ویلا به چشم میخورد، زن و مردهایی بودند که روی پیست رقص در هم میلولیدند و عده دیگری که با جامهای ** از خودشان پذیرایی میکردند؛ کمی آنطرفتر هم مردانی شیکپوش پشت میزی که برای بازیهای شرطبندی گذاشته شده بود نشسته بودند. این مهمانیها انگار مرکز فساد دنیا بودند. نگاهش را با انزجار ازشان گرفت و دنبال سودی و رزی سمت رختکن رفت. دستی به چتریهای بلوندش کشید و مرتبشان کرد. ریشه موهایش در آمده بود، به خودش یادآوری کرد در اولین فرصتش سری به آرایشگاه بزند؛ هیچ از رنگ مشکی موهایش که به قول سودی مثل سیاهی شب میماند، خوشش نمیآمد. از داخل آینه نگاهش به رزی خورد که با ناراحتی و حالتی معذب گونه سعی داشت با موهای قهوهایرنگ و بلند و مواجش، شانه و بازوهایش را که به لطف آن لباس آستین یونانی قرمزرنگ کاملاً در چشم بود، را بپوشاند. نچ کلافهای کرد؛ رزی انگار هیچوقت قرار نبود با اینکارها کنار بیاید. - خب بچهها، بریم که کلی اسکناس درشت منتظرمونه. به سودی که با آن موهای شرابی کوتاه و آن پرسینگ بینی و پوستی که به تازگی برنزه شده بود و در آن لباس دکلته بنفش از همیشه جذابتر بهنظر میرسید، نگاه کرد و پوزخند زد. هرکس نمیدانست او؛ اما خوب میفهمید که قصد سودی از اینکار تنها پول نبود و دلیلی به بزرگی یک کینه قدیمی پشت این کارش وجود داشت. پس از رزی و سودی پلهها را پایین آمد و لحظهای از همانجا به افراد حاضر نگاه کرد. نگاهش به مرد جوانی که جلوی بار ایستاده و لیوان نوشیدنی دستش بود افتاد، بهنظر که مورد خوبی میآمد؛ نمیخواست همین اول کار سراغ مردانی که مشغول قم*ار کردن بودند برود، ریسکشان زیاد بود. جلوتر رفت و با کمی فاصله از مرد کت و شلوار پوش به بار تکیه زد، خودش را مشغول تماشای رقصندهها نشان میداد، اما تمام حواسش پیش مرد که گاهی زیرزیرکی نگاهش میکرد بود. سعی میکرد لوندی و عشوهگری را در تمام حرکاتش بگنجاند و موفق هم بود؛ به قول سودی این افسونگریها در ذاتش بود. نزدیک شدن مرد را دید؛ اما توجهی نکرد و نگاهش را از پیست رقص نگرفت، خوب یاد گرفته بود که هر چه او فاصله بگیرد، بیشتر آدمها را به خودش جذب میکند. - سلام. سر سمت مرد چرخاند و لبخند ملایمی زد. - سلام. مرد سرتاپایش را نگاهی انداخت. - من رامینم. دستش را در دست دراز شده مرد گذاشت و گفت: - خوشبختم، پری هستم. مرد با لبخند ابروهایش را بالا پراند و گفت: - چه اسم قشنگی، واقعاً بهتون میاد. لبخندش را دوباره تکرار کرد؛ مردک زبان باز! - ممنونم. مرد لیوان شرابش را یک نفس سر کشید و گفت: - شما میل نمیکنید بانو؟ زهرخندی زد؛ در این مهمانیها مسـ*ـت شدن گاهی به قیمت جان آدمها تمام میشد! - نه ترجیح میدم هوشیار باشم تا از مهمونی لذت ببرم. صدای خنده مرد بلند شد. - چه شیرینزبون! خودش را به آن راه زد و حرفش را نشنیده گرفت. مرد لیوان خودش را از بطری روی بار پر کرد و کمی بالا گرفتش و گفت: - پس من میخورم به سلامتی شما. خوب بود، اگر یکی دو لیوان دیگر میداد بالا، گیج میشد؛ آنوقت کار او هم راحتتر میشد. فقط امیدوار بود که از آن مردهای بدمست و بیظرفیت نباشد. کمی خودش را به مرد نزدیک کرد. حرکات آرام و شل و ولاش نشان میداد که کاملاً مسـ*ـت شده. باز هم کمی نزدیکتر آمد؛ دست دور بازوی مرد که در حال افتادن بود گرفت و سعی کرد مثل همیشه نقشش را خوب بازی کند. - اوه، مثل اینکه حالتون خوب نیست، بهتره برید بشینید. او را سمت صندلیها هدایت کرد، در همان حال به طور نامحسوسی کیف پول مرد را از جیب شلوارش بیرون کشید و در جیب مخفی لباسش چپاند. مرد را روی صندلی نشاند و گفت: - من میرم براتون آب بیارم. چند قدم از مرد دور شد و سمت بار رفت. با آنهمه مشروبی که مردک کوفت کرده بود بعید میدانست اصلاً توجهی به دور و برش داشته باشد؛ اما خب دور شدن از او کار عاقلانهتری بهنظر میرسید.2 امتیاز
-
از پیچ کوچه که رد میشد، نگاهش به اِسپورتیج قرمز رنگی که پارک شده بود خورد. ابروهایش را با تعجب بالا پراند، حضور این ماشین مدل بالا آنهم در این محله کمی عجیب بهنظر میرسید! در حالیکه نگاهش هنوز خیره به ماشین بود، از کنارش رد شد که صدای بوق ماشین از جای پراندش. فحشی زیر ل*ب داد؛ عجب آدمهای مریضی پیدا میشدند! خواست بیتفاوت راهش را بگیرد و برود که اینبار ماشین برایش چراغ زد. اخم درهم کشید و دندان قروچهای کرد، انگار راننده این ماشین یک مرگش بود؛ با حرص سمت راننده رفت و با پشت دست به شیشهاش کوبید. با پایین آمدن شیشه و دیدن سودی پشت فرمان حرف در دهانش ماند. - برسونیمت خوشگله! به خودش که آمد به سودی توپید: - زهرمار مسخره، این دیگه چه کاری بود؟! به قهقه سودی اخم کرد؛ اصلاً شب خوبی را برای این شوخیها انتخاب نکرده بود. در حالیکه با داشبرد و ضبط مدل بالای ماشین ور میرفت؛ پرسید: - نمیخوای بگی این ماشین رو از کجا آوردی؟ سودی بیتفاوت گفت: - از رفیقم گرفتم. سرش را با تأسف تکانتکان داد، مطمئناً این رفیقی که میگفت یکی از آن پسرهای بالا شهری بود که سودی تیغاش میزد. - راستی مگه این مهمونیهای شخصی کارت دعوت نمیخوان؟ سودی نیم نگاهی سمتش انداخت. - چرا خب. با اخم نگاهش کرد و گفت: - پس ما چجوری قراره بریم تو؟ سودی لبخند شیطانی زد و جواب داد: - نترس فکر اونجاهاشم کردم. رزی میان حرف سودی پرید و گفت: - کارت دعوتم از رفیقش گرفته. سر چرخاند و به رزی نگاه کرد؛ در چشمان زیبای عسلیاش ترس و دلهره موج میزد و پوست سفید صورتش از پس آنهمه آرایش هم رنگ پریده بود. حرفی برای دلداری دادنش نداشت وقتی که خودش هم مثل او ترسیده و نگران بود. سودی ماشین را جلوی در ویلای بزرگی که اطرافش را حیاط باغ مانندی احاطه کرده بود، کنار مرد درشت هیکلی که به عنوان محافظ ایستاده بود نگه داشت. از حضور چندین محافظ که جلوی در ایستاده بودند هم میشد فهمید که اوضاع این مهمانی زیاد هم عادی نیست! سودی کارت دعوتها را از پنجره ماشین به دستش داد، مرد خشک و جدی بفرماییدی گفت و راه را باز کرد. صدای نفس عمیق رزی را شنید؛ حالش را درک میکرد، طبیعی هم بود که در چنین وضعیتی مضطرب باشد. سودی ماشین را گوشه حیاط درندشت که پر از ماشینهای مدل بالا و زیبا بود پارک کرد و گفت: - خب بچهها بریزید پایین. اخمی تحویل سودی داد؛ چطور میتوانست در این شرایط اینقدر سرخوش و بیخیال باشد؟! دست سرد رزی دور بازویش پیچید؛ از گوشه چشم نگاهش کرد و برای آرام کردنش با اطمینانی دروغین چشم روی هم گذاشت و گفت: - نگران نباش. سودی که کنارشان جای گرفت با همان سرخوشی همیشگیاش گفت: - نترسید بابا، اینجا امنه. رزی سر سمت سودی گرداند و با تمسخر گفت: - آره خب، سری قبل هم گفتی امنه! سودی با حرص نگاهش کرد. - خب حالا، من چه میدونستم تو قراره سر از اون اتاق دربیاری؟ باید عقلت میرسید با اون مردیکه نری تو اتاق. چشم غرّهای سمت سودی رفت؛ حالا و در این شرایط وقت یادآوری آن اتفاقات بود؟! - خفه شید! سودی بیتوجه به حرفش ادامه داد: - ولی... . دوباره تشر زد: - با جفتتونم.2 امتیاز
-
کمی از مواد کتلت را کف دستش پهن کرد و کف تابه گذاشت؛ هنوز یکطرف صورتش گز گز میکرد و گوشه لبش میسوخت. پشت دستش را به صورتش کشید، دفعه اولی نبود که چنین اتفاقی میافتاد و قطعاً آخرین دفعه هم نبود. دستان کوچک پرهام که دور پایش پیچید، حواسش را سرجایش آورد. - من گشنمه! خم شد یکی از کتلتها را به دستش داد و با بوسهای که به صورتش نشاند، او را از آشپزخانه بیرون فرستاد. به یاد داشت که وقتی بچه بود مادرش اجازه آمدنش به آشپزخانه را نمیداد؛ میگفت کلی وسایل خطرناک وجود دارد که نباید به آنها دست زد. از یادآوری خاطراتش لبخند زد، آن روزها با وجود مشکلات مختلف، زندگی نسبتاً آرامی داشتند؛ اما همین آرامششان هم زیاد دوامی نداشت، مادرش که رفت آرامش هم از خانهشان رفت و حالا هر روز و هر روز یک دردسر تازه داشتند. لقمه کوچکی گرفت و دهان پرهام گذاشت، زیر چشمی هم حواسش به قادر که با غذایش بازی بازی میکرد، بود. اینکه از اشتها افتاده بود عجیب بود و اینکه پس از آن بحثی که با هم داشتند. سکوت کرده و حرفی نمیزد عجیبتر! - پول داری؟ دستی که با لقمه سمت دهانش میبرد با حرف او متوقف شد، پس دوباره خمار شده بود که حالش سرجایش نبود؛ بیخود فکر کرده بود که این حالش میتواند به بحثشان ربط داشته باشد. لقمه را گوشه بشقاب رها کرد و بلند شد و سمت اتاقش رفت. تراول پنجاهی را از کیفش بیرون کشید، پول زیادی برایش نمانده بود و تمام امیدش به فرداشب و پولی که از مهمانی درمیآورد، بود. از اتاق بیرون آمد، یکراست سمت قادر رفت و اسکناس را سمتش گرفت؛ اگر مثل دفعات قبل بود، به این راحتی پول را کف دستش نمیگذاشت؛ اما اینبار نه حوصله جروبحث کردن داشت و نه دلش میخواست یک روز مانده به آن مهمانی کذایی، آنهم درست جلوی چشمان کنجکاو پرهام دوباره از قادر کتک بخورد. صدای بسته شدن در را شنید، دوباره رفته بود به قول خودش و آن رفیقهای مافنگیاش خودش را بسازد. پوزخندی زد حتیٰ یکبار هم پیش نیامده بود که بپرسد این پولها را از کجا میآورد؛ انگار همین که پول موادش جور بود کافی بود. *** لباس ماکسی بلند و مشکیرنگش را به تن کرد و جلوی آینه ایستاد؛ به لطف کرمپودرها توانسته بود آن کبودی بدننگ را از روی پوست سفید صورتش محو کند. از چهره خوشنقش و نگارش پوزخندی به لبش نشست؛ حالا باید میرفت و مثل یک عروسک خیمهشببازی خودش را برای مردان آن مهمانی به نمایش میگذاشت. دفعه اولش نبود که پایش به این مهمانیها باز میشد، اما باز هم مثل هربار اضطراب داشت و میترسید. شالش را جلوتر کشید و پالتوی بلندش را بیشتر به خودش چسباند. با اینکه در تاریکی شب و نور کم چراغهای کوچه چیز زیادی دیده نمیشد، اما باز هم با این سر و شکل معذب بود.2 امتیاز
-
کسی پشت هم در را میکوبید. منقل را گوشه دیوار رها کرد و کمرش را صاف کرد؛ درحالی که پلههای کوتاه زیرزمین کوچک و تاریک را بالا میآمد، خاک دستانش را تکاند. در را آهسته باز کرد، رزی را که دید، دست برد و روسریاش را کمی جلو کشید تا کبودی صورتش را از او پنهان کند؛ اما بیفایده بود. رزی کبودی صورتش را دیده بود. - سلام. رزی با دیدنش با چشمان گشاد شده پرسید: - علیک سلام، صورتت چیشده، باز کتک خوردی؟ اخم محوی کرد، صحبت کردن درباره اتفاقاتی که بین او و قادر میافتاد را دوست نداشت؛ اما رزی بیتوجه به اخمش ادامه داد: - چرا میذاری هر کاری دلش میخواد بکنه، پری؟ چرا هیچی بهش نمیگی؟ کجخندی به حرفهای رزی زد. او که شرایطش را میدانست چرا نصیحتش میکرد؟! - تو میگی چیکار کنم ها؟ برم بزنم تو گوشش؟ یا ازش شکایت کنم؟ هیچکاری نمیتونم بکنم. میترسم زیادم به پروپاش بپیچم، پرتم کنه بیرون؛ اونموقع با یه بچه چهار پنج ساله کجا آواره شم؟ رزی سرش را پایین انداخت و آهی کشید؛ انگار تازه وضع زندگیشان یادش آمده بود. - آره، راست میگی، ما هیچکدوم هیچکاری نمیتونیم بکنیم. اصلاً انگاری سرنوشتمون با یه مشت معتاد پاپتی گره خورده. نفسش را با کلافگی بیرون داد. اوضاع هرکدامشان از آن، یکی بدتر بود. آن از سودی که دختر فراری شده بود، این از خودش، رزی بیچاره هم که گیر یک برادر معتاد افتاده بود و جدای از آن پس از مرگ پدرش بار زندگی مادر مریض و خواهر و برادر کوچکترش را هم به دوش میکشید. به رزی غرق در فکر نگاه کرد، تازه توجهاش به کاور در دستانش جلب شد و ابروهایش از تعجب بالا پرید. - این دیگه چیه؟ رزی سرش را بالا گرفت و گنگ نگاهش کرد. با چشم و ابرو اشارهای به کاور کرد و دوباره پرسید: - این چیه؟ رزی آهانی گفت: - این لباسه، سودی واسه تو گرفته، برای مهمونی فرداشب. با یادآوری مهمانی فرداشب دوباره در دلش آشوب به پا شد؛ اگر قادر گند جدیدی بالا نیاورده و تمام پولشان را خرج مواد خودش و رفیقهایش نکرده بود، حالا او هم نیازی نداشت که به آن مهمانی مزخرف برود. کاور لباس را روی میز چوبی رها کرد. پرهام همانجا کنار اسباببازیهایش خوابش برده بود، خم شد و بلندش کرد، پسرک سنگینتر شده بود؛ برادر کوچکش روزبهروز بزرگتر میشد و قد میکشید. یادش نمیرفت روزی که پسرک ضعیف و ریزه میزه را در آغو*ش مادرش تماشا کرده بود. پسرک بیچاره به دو سال نرسیده مادر از دست داده بود؛ بعد از آن سعی کرده بود با تمام بیتجربگیاش مادری که نه؛ اما خواهری کند برایش. بوسهای به موهای قهوهای و لختش نشاند و با سرانگشتانش آرام صورت پسرک را نوازش کرد. چشمان درشت و سبزرنگش را که حالا بسته بود، ابروهای کمانی و کمرنگش را، صورت سرخ و سفیدش را، بینی کوچک و چانه گردش را؛ پسرک بینهایت شبیه مادرش بود و تقریباً هیچ شباهتی به او یا قادر نداشت. پتو را روی تن پسرک کشید، نیمنگاهی به کاور لباسش انداخت و پوفی کشید. در میان آنهمه مشکلات ریز و درشت زندگیاش، فقط نگرانی و ترس از بابت رفتن به آن مهمانی را کم داشت.2 امتیاز
-
بعد مدت ها یه رمان جذاب بدون عیب و ایراد خوندم. واقعا تا اینجای رمان رو عالی و بدون هیچ نقصی نوشتی و منتظر خوندن ادامشم. قلم قوی، فضا سازی ها دقیق و قوی، کشمکش و تعلیق همه باهم تونستن یه شروع متفاوت جذاب برای رمانت بسازن. حسابی خسته نباشی2 امتیاز
-
⚜️درود خدمت کاربران نودهشتیا⚜️ نویسندگان عزیز! چنانچه که رمانتون رو به اتمام رسوندید؛ در این تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید تا بعداز بررسی توسط تیم مدیریت، ویراستار براتون در نظر گرفته بشه.1 امتیاز
-
عنوان: زیبای دلفریب نویسنده: ماهی ژانر: تراژدی، اجتماعی و عاشقانه خلاصه: دختر زیبایی که به دلیل مشکلی که داره مورد تمسخر همکلاسیهاش قرار میگیره؛ اما خبر نداره که عقل و هوش استادش رو برده و... .1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
#پارت۲ عشق زهرالود🫀 سردم بود اصلا یادم نبود که آخرین باری که چیزی خورده باشم کی بوده. حتی نمیتونستم فرقی با یه تیکه یخ و با خودم پیدا کنم،اگه مامانم منو انتخاب میکرد الان تو این وضعیت نبودم. دوماه پیش" _مامان این کارو نکن چطوری میتونی بخاطر پول ازدواج کنی باهاش. +دهنت ببند تو از زندگی چی میدونی اگه الان تو این شرایطم همش بخاطر این مثل یه بار اضافی برام . _چی داری میگی میخوای بری پی عشق و حالت منو بدی دست آدمی که نمیشناسی. +هرجور میخوای فک کن ... باورم نمیشد تپش قلب گرفته بودم یه ماهی طول کشید تا زندگیم از این سیاه تر بشه مادرم بخاطر پول باهاش ازدواج کنه بعد بره آمریکا اونو رسما به عنوان سرپرست من تایید کنه. میدونستم چیز خوبی قرار نیست برام اتفاق بیوفته. اما درست زمانی که خواستم فرار کنم..1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سیزده به آن طرف خیابان رفتم و با نگاه اجمالی به نوشتهی روی شیشه، وارد شیرینی فروشی ابراهیم شدم. خوشامدگویی فروشنده جوان را پاسخ گفتم و از او خواستم تازهترین کیکش را به من بدهد. پولش را حساب کردم و به زحمت، در حالیکه نمیدانستم کیفم را حمل کنم یا حواسم به چادرم باشد، ظرف حاوی کیک را دست گرفتم. تا دو قدم برداشتم، گوشهی چادر به پایم پیچید و من با ظرف کیک روی زانوهایم زمین خوردم! -خانم؟ حالتون خوبه؟ ممد بپر یک لیوان آب بیار واسه خانم. از گونه تا گوشهایم داشت در خجالت میسوخت. شاگرد مغازه که کیک را به من فروخته بود، دوید تا به حرف صاحبکارش برایم آب بیاورد. زانوی راستم به شدت درد میکرد، نمیتوانستم جلوی شیرینی فروش اشک بریزم. بلند شدم و خودم را مشغول تکاندن چادرم کردم. حتی نمیتوانستم سر بلند کنم! -ببخشید، خوبم من. -خانم؟ ناخودآگاه در برابر صدای متعجبش سر بلند کردم. این مرد جا افتاده با تارهای جوگندمی، باید آقا ابراهیم میبود. اخمهایش را درهم کرد و سرش را پایین انداخت. -بفرمایید خانم، آب. با تعلل، لیوان آب را از دست شاگرد مغازه گرفتم و چند قلوپی از آن نوشیدم. رنجش زانویم کمتر شده بود اما هنوز تمایل به گریه داشتم. چه وضعیت شرمآوری! -ممد تو زمین رو تمیز کن، من برم یه کیک دیگه بیارم. زبانم را گاز گرفتم. حق با حیدر بود، من واقعا دست و پا چلفتی بودم. کیکی که روی زمین افتاده بود، در کثری از ثانیه تمیز شد و آقا ابراهیم با کیک دیگری به سمت من آمد. انگشتم را بیهدف روی لبهی لیوان خالی میکشیدم و دوست داشتم از خجالت آب شوم! -بفرمایید. -اجازه بدین... تا دست به سمت کیفم بردم تا پول کیک را بدهم، مانع شد. اصرار داشت که این اتفاق ناخوشایند، به خاطر لیزی کف مغازه رخ داده و او باید مسئولیت آن را بر عهده بگیرد. هردو میدانستیم که اینطور نبوده، اما من مجالی برای مجادله نداشتم. بنابراین، کیک را پذیرفتم و با دقت بیشتری، از مغازه خارج شدم. -خانم! این رو جا گذاشتید.1 امتیاز
-
پارت بیست او تمام راه را میگریست. خدیجه بزرگ، بانوی سرمایهدار مکه در این سه سال حتی اجازه نداشت برای خود طبیبی از شهر بیاورد. خوشی بر محمد نیامده بود. او بنده درد و رنج بود؛ خدیجه تنهایش گذاشت عمویش نیز؛ رفتن عمویش شروعی برای زجر دادن دوباره او بود. کثافتی بر سرش میریختن، او را با سنگ میزدند و... ابوالعاص با مرگ خالهش دیگر آنچنان احوال خانواده او برایش مهم نبود و زینب را نیز زیاد اجازه سر زدن به آنها نمیداد. **** کار از پچ_پچ گذشته بود مردم با صدای بلند خبرها را با یکدیگر مرور میکردند. ابولعاص با پاهایی برهنه به بیرون از خانه دوید. او که تا چندی بیش هیچ به این سخنان خاله زنکوارانه اعتنا نمیکرد حال تمامی آن سخنان برای او مهم شده بود؛ زیرا خبری نبود که نامی از محمد در آن نباشد. به اولین گروه که رسید پرسید: - چه شده است؟! با اخم به او نگاه کردند. چنین نگاهی بیسابقه بود. او که کاری نکرده بود و تنها جرمش داماد محمد بودن، بود. با لحنی سرزنشآمیز او را مخاطب قرار دادند: - به راستی تو نمیدانی؟ کلافه شد. - آدم عاقل سوالی را که میداند میپرسد؟ دیگری گفت: -دیشب چهل مرد از چهل قبیله، به قصد کشتن محمد در نزدیکی خانه او اتراق کرده بودهاند. ابولعاص وحشتزده پرسید: - آیا او را کشته اند؟! - علی بجای وی در بستر خوابید. اگر زمان دیگری بود یقینا میخندید؛ تمام دنیای علی، محمد بود. خود هنوز سنی نداشت و جان خود را برای محمد به خطر میانداخت. - صبحگاه بجای محمد او را در بستر دیدهاند. پیرمردی در جمع که بخاطر مزاحهایش شناخته شده بود گفت: - جالب است که از او پرسیدن محمد کجاست؟ پاسخ داد مگر او را به من سپرده بودید! لحن پیرمرد دیگران را نیز به خنده انداخت. فقط ابولعاص بود که همچنان خشمگین بود. دوباره پرسید: - کنون محمد کجاست؟ مردها تازه یاد مطلب اصلی افتادهاند و دوباره ترش رویی کردهاند. - سلمان او را بر کول گذاشت و ابوبکر با او برفت. - به کجا؟! محمد را جز مکه مکانی نبود. همسری هم نداشت که از دیاری دیگر باشد تا به آنجا پناه برد. شاید به صحرایی رفته که در کودکی آنجا پرورش یافته بود. - ما نمی دانیم؛ فقط می دانیم از مکه گریخت. ابولعاص به سمت خانه بازگشت اما به داخل نرفته و به فکر افتاد به دیدار علی برود. همان زمان زینب را دید که درب خانه را باز کرد. - به کجا می روی زینب؟ رنگ از روی همسرش رفته بود و حالش آشفته بود. - به دیدار خواهرانم می روم. میخواهم غمشان را بزدایم. ابولعاص نگاهی به مردمانی که چپ چپ همسرش را می، نگریستند انداخت و گفت: - بسیار خب، من نیز به دیدار علی میروم. خود را به خانه فاطمه بنت اسد رساند. حال که محمد نبود احتمالا علی را باید در آنجا پیدا می کرد، چند ضربه به در زد. - کیستی؟ - من هستم فاطمه. ابولعاص. داماد محمد. فاطمه بنت اسد در را گشود قبل از هر حرفی ابولعاص پرسید: - به دیدار علی آمدهام، آیا اینجاست؟ فاطمه از جلوی در کنار رفت. - آری، به داخل بیا! هر دو به داخل رفتند. خانه او حیاطی بود که دور تا دورش اتاق قرار داشت و حوض کوچکی وسط حیاط آب تابستان و یخ زمستان را تامین میکرد. فاطمه یکی از اتاقها را نشان داد. - آنجاست، برو تا من نیز برایش مرحمی بیاورم!1 امتیاز
-
پارت نوزده روزها گذشت؛ مردم مکه کلافه بودند. قریشیان کم نیاورده و حتی با بودنشان در شعب ابوطالب آبروی مکهییان را به خطر برده بودن. بالاخره قرار بر این شد که تحریم را از آنان برداشته و به شهر بازگردند. زینب از خوشنودی نمیدانست چه کند. به خانه مادر رفت و آنجا را مرتب کرد و حیاط را آب زد. از چشمه با مشک آب آورد و در کوزه بزرگ ریخت و زمین را جارو کشید و خاکروبی کرد. جای پدر و مادر را آماده ساخت. ابولعاص از اینکه بعد از مدتها لبخند را بر لب زینب میبیند خشنود بود اما نمیدانست آیا محمد دست از کارهایش برداشته با نه! - پدرت سه سال خاندانش را به سختی انداخت، اگه دوباره بخواهد هزیون بگوید همهشان را به کشتن میدهند، من از آینده کارهایش گریزانم! - اگر بخواهی تمام عمر از حق گریز کنی روزی گیر خواهی افتاد که دیگر پشیمانی فایده ندارد. - تو درباره چه روزی سخن میگویی؟ زینب با جدیت گفت: - من معاد را به یادت میآوردم. ابولعاص اول جا خورد و بعد قهقه زد. - حقا که سخنان محمد را جز دیوانگان باور نخواهند کرد و دیوانگان زنان هستند! سپس کلمه معاد را زیر لب تکرار کرد و خندید. زینب را خستگی از دعوت همسر به اسلام نبود. او ابولعاص را دوست داشت و میخواست او را به همراه خود داشته باشد. اما ابولعاص را مقاومت بسیار بود. خانواده آمدند و زينب به استقبالشان رفت. او ماهها بود مادر را ندیده بود. به پیش که رفت از دیدن حال مادر رنگش پرید. او را پژمرده دید که حتی نمیتواند به تنهایی راه برود. - خداوندا، چه بر سر خدیجه بزرگ آمده؟! خدیجه گفت: - فقط از خدا میخواستم که زنده بمانم تا بازگشت مسلمانان را به خانههایشان ببینم. او را به داخل بردند. خدیجه با لبخند بوی خانه را استشمام کرد. بر جای خود گذاشتنش و فرزندانش به دورش حلقه زدند. او فاطمه را در بر گرفت و بوسید. - دخترم در حافظه تو خانه نیست، اینجا را بنگر، اینجا خانه ماست. سپس به دیگر دخترانش نگریست. - دیگر آرزویی در جهان ندارم، خدا را اطاعت کنید و پدرتان را حفاظت! زینب به پدرش نگریست که به دیوار تکیه داده بود و بر روی صورت لاغر شدهاش قطرات اشک ریخته بود. خدیجه فاطمه را در آغوش گرفت. - او را حفظ کنید که او اولین فرزندی است که نطفهاش را مسلمان زدهاند و به او امیدوارم، آنچنان که مادر مریم، مریم را امیدوار بود! سخن گفتن حالش را رو به بدی برد، فرزندان ترسیدند. زینب برخاست و گفت: - میروم برای شمام طبیب بیاورم.1 امتیاز
-
#پارت۱ عشق زهر الود🫀 تمام تنم رد کمر بند بود انگار دیگه قلبم خسته شده بود از این اسارت، تمام سرم پر بود از حرف های ناگفته از حرفایی که سکوت ازش سرازیر بود. شاید میتونستن کمی تغییر ایجاد کنم ،ریشه موهام به شدت درد میکرد سرم نیر میکشید بوی خون پیچیده بود تو اتاق ۶ متری حتی مشخص نیست اتاق یا انبار ،شایدم اسمش شکنجه گاه منه. خواستم کمی چشام ببندم اما حتی با بستن چشمام هم از تاریکی فرار میکردم میترسیدم خوابم ببره بابت همین هم تنبیه شم. توانش نداشتم حتی اونقدر درد داشتم که نمیتونستم فکر فرار بیوفتم. اونم همین میخواست میخواست اونقدر تو درد خودم خو یرم که نتونم به چیزی فک کنم. اما من تلاش میکردم کاری کنم ،مادرم یعنی نترسید ازاسیب دیدن من... همش سوال های بیشتری برام به وجود میاد یه سوال به سوال های بی جواب دیگه اظافه میشه من بیشتر توان تحملم از دست میدم.1 امتیاز
-
پارت پنج زینب به داخل سرای رفت و به حال خود اشک ریخت. کنیزان در بین خود میگفتند: - او را دیدید؟ دین پدر را تبلیغ میکرد اما حاضر نشد به همراه او برود. دیگری با تمسخر گفت: - آخر دین شکمش را سیر نمیکند! و هر دو خندیدند. ابولعاص کمی ایستاد تا خشمش فروگذار کند سپس به داخل رفت و زینب را گرفته در کناری دید. دلش برای او سوخت و به سمتش رفت و کنارش نشست. زینب به سویش بازنگشت. حسی در درون ابولعاص او را سرزنش میکرد و میگفت: - تو خود را انقدر حقیر ساختی که محتاج محبت و لبخند زنی هستی؟ او را با تازیانه به اطاعت در بیاور، دیگر کسی را ندارد که از او حمایت کند! دیگر حس میگفت: - مگر میتوانم به او سخت بگیرم؟ او عزیز من است! - زینب! زینب را جوابی نبود. - همسرت تو را مورد خطاب قرار میدهد، جواب بده! زینب روش را گرفت. ابولعاص آهی کشید و گفت: - چشم و چراغ خانهام، من که نگفتم برای آنان کاری نمیکنم. آنان خاله من و خانوادهاش هستند. دختر خالههایم، شوهر خالهام، آنان خانوادهی همسر من هستند. زینب بازگشت و نگاهش کرد. ابولعاص ادامه داد: - کسی باید باشد که به آنان طعام برساند. هیچ با خودت اندیشیدی که چگونه در آن شعب بتوانند زنده بمانند؟ ما در اینجا میتوانیم کمکشان کنیم. زینب با خوشنودی گفت: - آیا تو راست میگویی؟! - آری، با تو پیمان میبندم! سپس همدیگر را در آغوش کشیدند. سه سال به زینب اینگونه گذشت. ابولعاص شبانه بر خری طعام و... میبست و او را به سمت شعب میفرستاد. یا خر به دست مسلمانان میافتاد یا مردان مکه که در اطراف شعب مشغول مراقبت بودند تا کسی یاری به قریش نرسد میرسید. زینب بسیار کم خانوادهاش را میدید. ابولعاص با اینکه آنان را هنوز دوست میداشت برای آنکه دیگران به او شک نکنند ورود افراد قریش را به خانهاش ممنوع کرده بود. زینب هم هنگامی که میخواست به دیدار خانوادهاش برود آنقدر مردان مکه او را مورد تنش قرار میدادند که پشیمان میشد. حال بگوییم چرا پیمبر شعب ابیطالب را انتخاب کرد. شعب زمینهای ابیطالب بود که قابل کشت چنان نبود و بیرون شهر در میان راه کاروانها بود. اینکار هم باعث میشد تا افراد قریش بتوانند داد و ستدی هرچند کم داشته باشند. و اینکه مردمان دیگر ظلم به آنان را ببینند و افراد مکه مورد فشار قرار بگیرن. زینب هربار که از دیدار خانواده برمیگشت تا چند روز حالش بد بود. او میشنید که مردم در شعب سنگ به شکم میبندن تا فشار گرسنگی را احساس نکنند. پوست درخت میخوردند تا معده سنگین شود. سنگ را در دهان میمکیدن. گاهی علی نیز برای این ماموریتهای مخفی میآمد و جمع میکرد و با همون قاطرها در تاریکی میفرستاد. گاهی نیز بین مردان قریش و محافظان بحث میشد. تا کاروانها بود و اموال ابیطالب و خدیجه به اتمام رسید. خدیجه به زینب گفت: - فدای الله و خدا شده است، اموالم به نیکی رفته و بهترین سرمایهگذاری بود!1 امتیاز
-
پارت چهار زینب در مقابل چشم دید که تمام خاندانش برای در امان ماندن از دشمنان و تحریم کنندگان خانههای خود را رها کردند و با خیمهای به شعب ابی طالب شتافتند. زینب نیز میخواست برود اما ابولعاص میگفت: - چه میگویی، عقل خود را از دست دادی؟ چرا باید خانه خود را رها کنیم و به آنجا رویم؟! - آنان خاندان من هستند، من دخت پیمبر آنان هستم، من نیز از تحریم شدگان هستم. - آری تو نیز تحریم شدی اما من که تحریم نشدم. اموال بر مرد است و تو میتوانی در سرای من آرامش و آسایش داشته باشی. زینب اشک میریخت و میگفت: - من نمیخواهم آرامش و آسایش داشته باشم میخواهم با خاندانم باشم، تو نمیگذاری که من حق خود را در برابر اسلام ادا کنم. - تو نیز مانند پدرت دیوانه شدی، او تقاص کار خود را پس میدهد و خالهام چون همسرش است راه او را میرود پس تو نیز حرف شنو همسرت باش! - مادرم راه پدر را پیش گرفت چون راه راست است و او پیشوا زنان عصر خود و نزد پرودگار خود جایگاه والایی دارد. ابوالعاص به نیشخند گفت: - تو را به خدایان این سخنان را تمام کن. خدا باید اول شکم وابستگان خود را سیر کند. خدایی که دم از فقیران میزند و پیمبر خودش را کفایت نمیدهد چگونه خداییست؟ بردگان برای بندگی ما هستند و ما عیان برای بندگی خدایان! - نگاهت بس کوچک و چشمانت کور و گوشهایت ناشنوا و بر دلت مهر زدهاند. ابولعاص خشمگین شد. - بس کن ضعیفه، به سرای برو و از مقابل چشمانم دور باش که اگر مهر تو بر دلم نبود آنچنان تازیانه ات میزدم که به گورستان مردگان رهسپار شوی!1 امتیاز
-
1 امتیاز
-
پارت سه هنوز روزگار روی خوشش را نشان آنان نداده بود که قبایل مکه بر آنان شوریدند و جلسه گذاشتند که قریشیان را باید محمد را رها کنند یا ما از هر حیث تحریمشان میکنیم. نه کسی با آنان تجارت باید کرد و نه خرید و فروش، نه ازدواج صورت میگیرد و نه دلرحمی. این خبر در قریش همهمه بر آورد. زینب خود را وحشتزده به سرای مادر رساند. - آیا خبرها راست است؟ - آری دختم، خود را نیازار و به آغوش من بیا! زینب در آغوش مادرش فرو رفت. امکلثوم نیز به سوی آنان آمد و خود را به شانه دیگر مادر چسباند و رقیه نیز فاطمه نوزاد را در آغوش گرفت و با صدایی آهسته گفت: - سرنوشت ما چه خواهد شد؟! زینب پرسید: - پدر کجاست؟ - در جلسه با ریاسای قبیله میباشد. زمان زیادی نبرد که درب باز شد و پدر داخل آمد. همه از جای برخاستند و به سمتش رفتند و به دورش حلقه زدند. در پشت سر او علی کودک وارد شد. پیمبر گفت: - سلام خداوند بر شما باد! دیگران نیز جوابش را دادند. خدیجه دانست که اینگونه در پیاش آمدن او را معذب کرده پس دستش را گرفت و به سوی جای برد و روی آن نشاندش و خود سمت راستش نشست. رقیه در سمت چپ پدر بنشست و امکلثوم و علی در مقابل او نشستن. زینب پرسید: - پدر سراسر وجود ما وحشت است! - آیا شما مسلمان نیستید؟ پس از چه میترسید؟ ما محبت خدایی را داریم که آنان او را انکار میکنند. سخنش باعث شد آرامش به میان بیاید. محمد به حرف آمد. - افراد قبیله خداوند را انتخاب کردند و با سوادان خطی خواهند نوشت و ما را از همه چیزهای دنیوی که میتوانند محروم خواهند ساخت و در کعبه آویز خواهند کرد. سکوت جمع را فرا گرفت و سپس خدیجه به سخن آمد. - سپاس خدایی را که وجودش بینهایت است و از اوست هرچه داریم و جز او هیچ نداریم!1 امتیاز
-
پارت دو - آیا شنیدهای که محمد به پدر ما توهین کردهاست؟ ابولعاص ناراحت سرش را تکان داد. - شنیدهام. اینبار عتیبه همسر ام کلثوم گفت: - و شنیدهای که ما دخترانش را طلاق دادهایم؟ - این را هم شنیدهام، چه از من میخواهید؟ عتبه دو دستی دست ابولعاص را گرفت. - ما آمدهایم تا از تو بخواهیم که زینب را طلاق دهی. ابولعاص با تعجب به او نگاه کرد، سپس خندهای کرد و پرسید: - چه بخواهید؟! - زینب را طلاق بده، اینگونه او تنبیه میشود و دست از دیوانگیهایش برمیدارد! ابولعاص به عتبه زل زده بود و ذهنش در خاطراتش با زینب جستوجو جو میکرد؛ خندیدنهایش، مهربانیهایش! هرگاه که از در میآمد، زینب را میدید و دلش آرام میشد، هرگاه دیگران عذابش میدادند زینب از او دلجویی میکرد، هرگاه از چیزی در زندگی عصبانی میشد، زینب با سخنهای خود او را قانع و راضی میساخت. - هان؟ چه میگویی؟! ابولعاص نگاه خشمگین خود را به او دوخت و با خود فکر کرد چه میشد نگاهی همچون علی داشت تا مخاطب او از ترس زبانش بند بیاید؟ اما همین نگاه نیز برای ترساندن آنها کافی بود. - بلند شوید و از خانه من بیرون بروید! عتبه هل شد ولی عتیبه خود را جمع و جور کرد و گفت: - خواسته ما را رد مساز، ما زنهایی بهتر از دختر محمد به تو خواهیم داد! عتبه سریع دنباله سخن برادر خود را گرفت: - راست میگوید، پدر ما را برای خود حفظ کن که بسیار بیشتر از محمد برای تو سود دارد! عتیبه گفت: - کار محمد تمام است، به زودی او را خواهیم کشت! سپس کف دستش را رو به روی نگاه ابولعاص گرفت. - دستت را در دست ما بگذار! ابولعاص از جا بلند شد. - از خانه من بیرون روید! با صدای فریادش زینب که تقریباً میدانستند آن دو به چه علت به خانه او آمدهاند، به داخل اتاق دوید. وقتی صورت خشمگین شووی خود را و در مقابل نگاه نگران پسران ابولهب را دید، لبخند کوچکی زد. پسران ابولهب که در مقابل یک زن تحقیر شده بودند، از جا برخاستند و غر زنان از خانه بیرون رفتند. ابولعاص برگشت و نگاه خود را به زینب دوخت. لبخند روی لب زینب بهترین دستمزد برایش بود با خود فکر کرد چقدر زینب را دوست دارد و جواب لبخند او را داد. *** سالی نگذشت که درد زایمان بر جان خدیجه افتاد. هنگامی که زینب دورتر از آن بود که خود را به کمک مادر برساند و دیگر دختران کوچک بودن، هنگامی که همسایگان و آشنایان این عزیز را به جرم باور خدایی دیگر تنها گذاشتن و خدیجه مانده بود چه کند و محمد خود را به هر دری میزد اما راهی نبود! ناگهان در باز شد و چهار بانوی بهشتی به کمک خدیجه آمدند. بلی، بهترین زن عالم از بطن عارفترین بانوی عالم در دستان پارساترین زنان جهان به دنیا آمد.1 امتیاز
-
«بسم الله الرحمن الرحیم» پارت اول نور مستقیم خورشید، چشمهای ابوالعاص را اذیت میکرد. دستش را سایبان نگاهش کرد تا کوچه پس کوچههای مکه را بهتر ببیند. با دیدن افرادی که به هم میرسیدن و خاله زنکوار به صحبت مشغول میشدند، خندهاش گرفت. ماجرا چه بود که باز فضولی مردان و زنان مکه را بر انگیخته بود؟ از تپه پایین رفت و وارد شهر شد. چند قدمی بیش نگذشته بود که چندین نفر به سویش دویدن ایستاد تا آنها او را با خبر ساخته و به سرگرمی خود را ادامه بدهند. یکی با نگرانی که هیجان خبر به خوبی در آن نمایان بود گفت: - ای ابولعاص، خبرها را شنیدهای؟! - خیر، از کجا باید خبرها را شنیده باشم؟ من در بیابان بودهام! - ای عقب مانده از دنیا، پسران ابولهب دختران محمد را طلاق دادهاند! چشمهایش از تعجب گرد شد. رقیه و امکلثوم دختر خالههای و خواهر خانمهای ابولعاص بودند و این مسأله برای او مهم بود. - علتش چیست؟ - محمد شعری از طرف خدایش در نکوهش ابولهب گفته. - وای به او، وای بر دیوانگی او! قدمهایش را به سوی خانه کوچک محمد کج کرد. در مقابل منزلش ایستاد و کلون در را کوبید. صدای فاطمه کوچک از پشت در آمد: - کیستی؟ - ابولعاص هستم! فاطمه در را باز کرد و به پشتش پناه برد و از آنجا شوهر خواهر خود را دید که در آن لباس فاخر با قدمهایی محکم و بلند به سوی منزل پدرش میرفت. ابولعاص به داخل رسید و محمد را دید که در گوشهای نشسته و با ریش های خویش بازی میکند. در مقابلش نشست. - چه کردهای؟ چه گفتهای؟چرا زندگی دخترانت را بخاطر کینه خود خراب کردهای؟! محمد نگاهش کرد. - من فقط ابلاغ کننده وحی الهی هستم و حرفی از خود نمیزنم! ابولعاص پوزخندی زد و گفت: - حاضر نیستی از سخنان خود دست برداری! بعد از جایش بلند شد. - هیچ نکردهای جز آنکه دخترانت را نگون بخش کردهای! برگشت و از خانه بیرون رفت. با خود فکر کرد دیگر خود را نگران کارهای او نمیکند، به سمت خانه خود رفت. دوست داشت زینبش را ببیند تا عصبانیتش را از یاد ببرد. از طرفی دوست میداشت تا با کنار زینب بودن غم را از دل او نیز بزداید. کلون در را به دست گرفت که ناگاه صدایی از پشت سرش آمد. - ابولعاص! به سمت صدا برگشت پسران ابولهب یکی از عموهای محمد. - هان؟ چه شدهاست که هردوی شما به دیدار من آمدهاید؟! -ما را به داخل خانهات راه نمیدهی؟ بدون دادن پاسخ کلون در را چندبار به در کوبید. صدای غلامی آمد: - کیستی؟ - من هستم، ابولعاص؛ مهمان هم داریم! غلام در را باز کرد و ابولعاص با دو مرد وارد خانه شدند. پسران ابولهب چشمشان به کنیزان زیباروی ابولعاص بود و با خود فکر میکردند مگر زبیب چه دارد که با آنکه فرزندی به ابولعاص ندادهاست، هیچکدام از این کنیزان طمع آغوش ارباب خود را نکشیدهاند. وارد هال خانه شدند؛ زینب که اشکش را به تازگی زدوده بود، با دیدن پسران ابولهب اخم کرد و بازگشت و به اتاق مشترکش با ابوالعاص رفت. هر سه که نشستند، ابولعاص پرسید: - شما را به من چه کاری است؟ عتبه همسر پیشین رقیه به سخن آمد.1 امتیاز
-
ته دوری از برم دل در برم نیست هوای دیگری اندر سرم نیست بجان دلبرم کز هر دو عالم تمنای دگر جز دلبرم نیست1 امتیاز