رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/25/2024 در همه بخش ها

  1. 3 امتیاز
  2. نام رمان: پالس وابستگی نام نویسنده: نجمه صدیقی ژانر رمان: عاشقانه _طنز خلاصه: بعدا افزوده می شود. مقدمه: دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم و بر روی یک نام مکث می‌کنم. به یک باره لبخند بر لبانم بوسه می‌زند و برقی در قاب چشمانم به رقص در می‌آید! آری! این نام تو است که لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند و قلبم را تسکین می‌دهد؛ تو حاکم قلمروی قلب سرخی هستی که بی اختیار برای تو می‌زند. می‌خواهم بدانی و ببینی نام و خاطراتت را در دست گرفته و مهر و نشانت را به رقص در آورده‌ام! می‌خواهم بخوانی و بدانی در تمام لحظات زندگی‌ام تو را طلب کرده و حال رویای شیرینی هستی که معجزه‌ی بودنت در کنارم را هزاران بار از خدای آسمان و زمین، طلب کرده ام.
    2 امتیاز
  3. نام رمان: تیر خلاصی ژانر: عاشقانه، پلیس نویسنده: نهال خلاصه: فرناز رمز و رازی در زندگی اش دارد که با هر گوش شنوایی لب به سخن نمی‌گوید و به هر کس اعتماد شنیدن آن را نمی‌کند.اما آن روز که تیر خلاصی زده شود و بر زبان بیاید راز سر به مهرش و همه چیز برملا شود هیچ چیز سرجایش بند نمیشود.
    2 امتیاز
  4. پارت اول با تمام توان نفس حبس شده‌ام رو باز هم نگه داشتم و چند ثانیه بعد از آب خارج شدم که
    2 امتیاز
  5. 2 امتیاز
  6. دختر این چه وضع کک بزرگ کردنه؟ این زبون بسته هارو یکم بهشون برس ، مث خودت لاغر مردنی شدن طفلیااااا😂😂 نن جونت رو نگا ……
    2 امتیاز
  7. بابا پیرِ ریش گنده عصا زنون اومد یه نگاه به ککای لاغر مردنی تر از خودم کرد و گفففففففت:...
    2 امتیاز
  8. راه و روش بزرگ کردنشون رو بفهمی و ببینی چطور باید ازشون نگهداری کنی که ...
    2 امتیاز
  9. موندی چجوری بزرگشون کنی 😂، به نظر من یه سرچ تو گوگل بزن راهنمایی ازش بگیر تا ….
    2 امتیاز
  10. ⚜️درود خدمت کاربران نودهشتیا⚜️ نویسندگان عزیز! چنانچه که رمانتون رو به اتمام رسوندید؛ در این تاپیک درخواستتون رو ثبت کنید تا بعداز بررسی توسط تیم مدیریت، ویراستار براتون در نظر گرفته بشه.
    1 امتیاز
  11. نام رمان: تینار نویسنده رمان تینار: هانیه ‌پروین ژانر رمان تینار: عاشقانه، اجتماعی ***رمان تینار برگرفته از واقعیت می‌باشد*** خلاصه رمان تینار: داستان ناهید را شنیده‌اید. زنی که گردن و دست‌هایش، همیشه‌ی خدا کبود بود. همه‌ی ما داستان ناهید را شنیده‌ایم. ناهیدی که مادر بود و محکوم به ماندن... صبر کن! این جمله‌ی آخر را چه کسی نوشته؟! هیچ ناهیدی محکوم به سوختن نیست. توضیح اسم رمان تینار: تینا به معنی تنها یا تنهایی و تینار از دو واژه‌ی تَن + یار تشکیل شده؛ یعنی تَن تو یاری نداره، یا اینکه تنها یار تو خودتی و تَن خودت. نقد و نظرتون برای رمان تینار رو اینجا بنویسید🩷👇
    1 امتیاز
  12. سلام نودهشتیا یه چالش جذاب و خنده دار نویسندگی براتون آوردم. هرکس کلمه های بی معنی نفر قبل رو باهاشون داستان معنی دار چند خطی بنویسه و خودش 5 تا کلمه جدید بده برای نفر بعد 😅 شروع با خودم: کلمات: عتیقه، عنکبوت بیوه سیاه، دمپایی سیندرلایی، استامبولی
    1 امتیاز
  13. درآمد زایی؟؟ با این کک هایی که تو بزرگ کردی به درد درآمد زایی نمیخورن ، ولی یه راه داره اونم اینه که تکثیرشون کنی 😎، برا تکثیر هم باید استینارو بزنی بالا 😂😂 و این خودش ….
    1 امتیاز
  14. به همزادمم بگو بیاد دیگ😎
    1 امتیاز
  15. اخ چه رنگ قشنگیییی منم می خوام
    1 امتیاز
  16. 📚نام رمان: تجسد ✍🏻نویسندگان: فاطمه عیسی زاده، نسترن اکبریان 🎭ژانر: معمایی، جنایی، عاشقانه 🕘ساعت پارت گذاری: هرشب ساعت21:00 📝خلاصه: بوی گس تعفن، عطر تلخ مرگ، بوی نای تنهایی؛ مزاج بی حس زندگانی را کر کرده بود! در فنجان عاری از سیاهی، فال دستان بی گناهی در آمده که چرکین، به هر سو چنگ می انداخت. مرگ؛ واژه‌ی نابی که در خانه ای تنگ، میان دستان بی حسی که بلور اشک از نک انگشتانش غلتیده می شد، بدل به زندگانی بود و خواب؛ مصیبتی که وحله را برای شکار حقایق در صید نگاهی نگران، باز می‌کرد! پای خواب بازی که به میان می آمد، فریاد سکوت های خفه در حنجره، حواس را کیش و مات کرده و افسار را به دست خوابگری می‌داد که نگاهش گیر نگاه های زخم خورده‌ی روزگار بود. ورق که بر می خورد، قرعه به نام سرباز حاکم بر بازی که مشت در گره‌ی کور طالعی نحس برده بود، می افتاد! ته این قرعه به بالاتر از سیاهی بدل بود و سرش منتهی به تک گل ساقه شکسته ای بود که گویاکلامش، خفه در نگاه های پر حرفی بود که آفتاب، رنگ سکوت را به مردمک های ترسیده اش حکم می‌زد. 📜مقدمه: بجنب! دست زندگی را بگیر و به هیاهوی زیستن بکش، ورنه در کوچ بعدی اش، منکوب انزوا می‌شوی! هراس از قتل نیست، مقتول نفس توست؛ عشق ناب و جسم ستردت. دم بزن، اعتراض کن؛ سکوت جثه بی جانت را دوباره به دار می‌کشد. برخیز! روحت را از جدول کشی موازی جسم رها کن، برخیز... روان را از لجنزار جسد جاندارت سوا کن! بلور دل بگشای، از پژمان دل گوی و بنال. در این بام قصیر روزگار، غم های کوچک پر حرفند‌؛ غم های بزرگ، لال. ملالی نیست، دراین قرن آدم ها جهش یافته اند حتی من حتی تو حتی ما 💯⚠️هرگونه کپی برداری از متن یا ایده این رمان پیگیرد قانونی دارد⚠️💯 صفحه نقد رمان: رمان تجسد از گروه ترمه
    1 امتیاز
  17. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  18. مامانم به من سپرد که برم مغازه خرید و شیر و سیر بخرم و برگردم اما توی مسیر برگشتن به خونه یه عروسک فیل خوشگل چشمم رو گرفت. تصمیم گرفتم بخرمش واسه همین کمی دیر یه خونه رسیدم که مامان حسابی بهم گیر داد. کلمات: جوجه تیغی، ابر، توت، سنگ، فرفره
    1 امتیاز
  19. آقاجون با حالت تاسف باری نگاهم کرد و در حالی کک ها رو نوازش میکرد بهم گفت: - دختر جون اصلا چرا وقتی راجع به چیزی اطلاع نداری شروع به کار کردن میکنی؟
    1 امتیاز
  20. 1 امتیاز
  21. 1 امتیاز
  22. به صورت گرگم نگاه کردم و براش خوندم: - این پنیره یا موزه؟ ذرت همیشه گُرزه 😐 کلمات: فیل، شیر، سیر، دیر، گیر
    1 امتیاز
  23. 《پارت اول》 کوله پشتیم رو روی شونه‌ام تنظیم کردم و روبه بچه‌ها گفتم: - خب دیگه خوش گذشت، من میرم. مخالفت بچه‌ها بلند شد. - ای بابا جانا نیم ساعت دیگه هم بشین، هنوز داریم حرف می‌زنیم! به سمانه که این حرف رو زد، چشم دوختم. عاشق لپ های سفیدش بودم که از گرما گل انداخته بودن. - نیم ساعت دیگه هم بشینم، نیم ساعت دیگه هم میگی صبرکن، این نیم ساعت ها روی هم جمع میشن و در نهایت شب میشه. شایان با اون عینک هزار رنگش گفت: - بهتر، شب میشه میریم دست جمعی فرحزاد کلی صفا سیتی! کیارش هم مثل همیشه جنتلمن بازیش گل کرد. - همه مهمون من فرحزاد. سوت و دست بلند شد که شایان اعتراضش بلند شد. - نه دیگه نشد داداش، خودم ایده دادم خودم هم اجراش می‌کنم. آقایون و خانم های محترم همه امشب مهمون شایان. خنده ای به مسخره بازیشون کردم و گفتم: - امشب نمیشه واقعا حسش نیست خسته و کوفته از کوه بدون هیچ حمومی بریم فرحزاد؟ من نیستم واقعا! با این حرفم فکرکنم تازه بعضی ها یادشون افتاده باید برن لباس هاشون رو عوض کنن چون بقیه هم بلند شدن و عزم رفتن کردن. به افسون اشاره کردم که سریع جمع کنه تا بریم. کیارش با قد رشید و اون چهره خواستنیش نزدیکم شد. - چرا این جمعه ها عجیب می‌چسبه؟ یک نگاه بنداز، هیچکس دلش نمی‌خواد به خونه بره. با این حرفش غم دلم تازه شد. لبخند تلخی زدم و گفتم: - شاید کسی رو تو خونه داشته باشن، که این خوشی رو بهشون نمیده یا بلعکس ازشون می‌گیره، شاید هم کلا کسی رو ندارن تا خوشحالیشون رو با اون ها سهیم بشن. روی لب های کیارش هم لبخند محوی نشست. - شاید هم دلشون می‌خواد که یکی باشه تا... - بریم. با صدای افسون که نفس زنون نزدیکمون می‌شد، ادامه حرفش رو خورد. - مواظب خودت باش، قرار فرداشب یادت نره! لبخندم دندون نما شد. - وقتی قراره میزبان شایان بشه، امکان نداره یادمون بره. خنده ای کرد و سرش رو به نشونه تایید تکون داد. دستی به حالت خداحافظی روبه اکیپ تکون دادم و همراه افسون به سمت لکسوس سفید من رفتیم. - امروز عجیب خسته شدم! نیم نگاهی به دوست تنبلم انداختم. - کوه رو که جابه جا نکردی دختر، از کوه بالا رفتی فقط. چشم هاش رو که بسته بود با این حرفم باز کرد و طلبکار گفت: - همون هم سخته، به من فشار میاد اه تو هیچ وقت نفهمیدی من چقدر ظریفم. تک خنده ای کردم و گفتم: - تو ظریفی؟ الهی نانا النگوهات نشکنه! لبخندی زد و دوباره چشم هاش رو بست. - حیف پشت فرمونی و من هزار تا آرزو دارم وگرنه می‌دونستم چیکارت کنم. فشار پام رو روی پدال بیشتر کردم که مثل این وحشت زده ها گفت: - جانا غلط کردم بسه! خندیدم و سرعتم رو کم کردم. با خنده گفتم: - آخه ظریف، تو که ظرفیت نداری چرا تهدید می‌کنی؟! یکی زد پس گردنم و گفت: - حواست به رانندگیت باشه انقدر هم با من بحث نکن!
    1 امتیاز
  24. پارت اول بِسْمِ اللّهِ الرَحمانِ الرَحیم آوای تیز تلفن مدام در فضای سرد دفتر می‌پیچید و جو را مغشوش می‌کرد. شخص پشت خط لحظه‌ای دست از تماس برنمی‌داشت. در آخر، کلافه، پرونده محبوبم را به کناری پرت کردم. عصبانیت حاصل از چرت پاره‌شده‌ی تمرکزم را با یک بازدم بیرون فرستادم. گوشی قدیمی را کنار گوش گذاشتم و همزمان که خودکار آبی‌ام را دوباره بین انگشتانم می‌چرخاندم، گفتم: - بفرمایید! از آن طرف خط، صدای ناواضح شخصی می‌آمد. گویی متوجه شد که بالاخره من تلفن را جواب داده‌ام و بعد از لحظه‌ای سکوت، صدای خشک مافوقم حواسم را جمع کرد: - کجایی تو؟! الوند، سریع خودت رو به دفترم برسون. یه موردی هست که باید رسیدگی بشه. پرونده جدید! عجب دوره‌ی پرآشوبی بود. روز به روز وضعیت بدتر می‌شد و مردم به هر چیز ریز و درشتی مشکوک می‌شدند و گزارش می‌فرستادند. به خود آمدم، دستی به صورتم کشیدم و بی‌درنگ گفتم: - اومدم، اومدم! خودکاری که از فرط نوشتن به انگشتم رنگ پس داده بود را دوباره روی میز رها کردم. لباس رسمی یکدست پارچه‌ای‌ام را دستی کشیدم و به سمت دفتر رئیس راه افتادم. سیستم گرمایشی اداره موقتا خراب شده بود و بوی نم باران از داخل سالن هم به مشام می‌رسید. طبقه اول، پشت راه‌پله، در اول را به صدا درآوردم. از داخل دستور ورود صادر شد و من دوباره قبل از ورود، دستی در موهایم کشیدم. - بله قربان، در خدمتم. بعد از گفتن همان یک خط، چند قدم داخل فضای مربعی شکل اتاق برداشتم و روی یکی از آن صندلی‌های رسمی جاگیر شدم. رئیس از پشت میز تکان ریزی به گردنش داد، عینکش را روی سینه رها کرد و گفت: - سلام الوند جان، چرا اینقدر آشفته‌ای؟ دوباره شب رو پای پرونده خوابت برده که اینطور موهات شکسته؟ معذب، دوباره دست به سر کشیدم و این بار محل شکست موهای نافرمان را یافتم. خجالت‌زده سر به زیر انداختم و گفتم: - گفتید که کارم دارید، پرونده جدیده؟ بلند شد تا پشت پنجره سه در چهارش قدم زد و با نوازش گلبرگ‌های شمعدانی داخل اتاق، ثانیه‌ای بعد بوی مخملی گل و صدایش همزمان داخل اتاق پیچید: - والله نمی‌دونم این پرونده برای تو لقمه چرب و چیلی باشه یا نه. پرونده مربوط به یک سری شکایت مشابه، در یک زمان مشخص و توی یه شعبه مشخص شهرداریه. همه شاکی‌ها گفته‌اند که از خونه قدیمی که ساختی، بوی وحشتناکی استشمام می‌کنند و سوسک و موش‌های بخش شده از اون منطقه همون‌جا هستند و نمی‌ذارن نفس بکشند. اما نکته قابل توجه اینجاست که وقتی شهرداری برای تحقیق رفته، همه سکنه شهادت دادن که اتفاقات مرموزی داره اونجا می‌افته. شهرداری به دلیل بسته بودن درها حکم ورود نداشته و پرونده به ما ارجاع شده. از هیجان مستولی‌شده بر ذهنم، سرپا ایستاده و حرف‌هایش را مرور کردم. با نوک پا روی سنگ مرمر کف، اشکال نامربوطی رسم کردم و گفتم: - الآن من باید دقیقاً چی کار کنم؟ بی‌درنگ چشم روی موهای از دم سفید رئیس چرخاندم و ادامه دادم: - خونه رو به جای شهردار نظافت کنم، یا حکم ورود براشون ببرم؟ - هیچ کدوم! با تیم تجسس برو! از این خونه بوی دردسر میاد. می‌خوام قبل از اینکه پرونده تشکیل بشه، باشی و مدرک جمع کنی.
    1 امتیاز
  25. زهرا از این قسمت درخواست چارت بندی بده بر اساس هدف و ایده و حتی پایانی که مد نظرته برات چارت بندی تخصصی انجام بدیم تا راحت تر بتونی پیش ببری و سریعتر تکمیل بشه رمان https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/
    1 امتیاز
  26. جونم رنگ و هیبت❤️‍🔥
    1 امتیاز
  27. قربونت برم زهرا عزیزم 🥺🫀
    1 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...