رفتن به مطلب
ثبت نام/ ورود ×
کارگاه آموزش رمان نویسی(ظرفیت 15 نفر) ×
انجمن نودهشتیا

تخته امتیازات

  1. nastaran

    nastaran

    مالک


    • امتیاز

      14

    • تعداد ارسال ها

      117


  2. ماهی

    ماهی

    مدیر اجرایی


    • امتیاز

      7

    • تعداد ارسال ها

      7


  3. _Najiw80_

    _Najiw80_

    عضو ویژه


    • امتیاز

      6

    • تعداد ارسال ها

      8


  4. زهرارمضانی

    زهرارمضانی

    عضو ویژه


    • امتیاز

      5

    • تعداد ارسال ها

      9


مطالب محبوب

در حال نمایش مطالب دارای بیشترین امتیاز در 11/23/2024 در همه بخش ها

  1. سلام و احترام خدمت نویسنده های توانای نودهشتیا این بخش خدمت جدیدیست که نودهشتیا به شما ارائه می دهد: ما با برسی مشکلات نویسندگان حین نوشتن متوجه شدیم شمار زیادی از رمان ها تنها آغاز شده و هرگز پارت پایانی خود را نمی بینند. پس الزام دانستیم با چارت بندی پارت ها پیش از نوشتن و مشخص بودن خط طرح داستان به نویسنده ها کمک کنیم تا آثار فاخر خود را رها نکرده و حتما به پایان برسانند. لطفا با عنوان اسم رمان خود تایپیک زده و درخواست های خود را ارسال فرمایید. تنها خلاصه عمومی خود را در تاپیک بنویسید تا از کپی شدن آن توسط کپی رایتر ها جلوگیری شود. مدیر مرتبط در اسرع وقت با شما در خصوصی ارتباط می گیرد. ارادتمند_ مدیریت نودهشتیا
    3 امتیاز
  2. سلام آمادگی برای مدیر اجرایی
    3 امتیاز
  3. نام رمان: به صَرف سیگار مارلبرو🚬 نام نویسنده: زهرا تیموری ژانر: عاشقانه، اجتماعی پارت گذاری: هفتگی خلاصـــــــــه: یکی هست، یکی نیست. یکی محدود، یکی همیشگی. یکی تاریک، یکی روشن، یکی سکوت، یکی صدا. یکی تیره‌، یکی زلال، یکی پاییز، یکی بهار. یه آدم‌ اشتباه با یه آدم نااشتباه وارد بازی میشن به نام زندگی اما باهم قد نمیکشن، دور هم پیچک نمیشن. رفاقت دیرینه دارن که دوستی‌شون به مشکل می‌خوره. این دو آدم‌، کدوم‌شون موفق میشن اون یکی و تغییر بده؟ این زندگی به اشتباه کشیده میشه یا رو به درستی می‌ره؟ مقدمـــــــــه: من زمین بودم، عاشق زهره؛ سیاره‌ی دوقلوم. ظهری تابستونی و پر از هیاهو که عصری زمستونی زیر و روم کرد. دنیامو گرفت. گرمامو برد. ابری شدم؛ تاریک و سرد و نمور. یخم باید ذوب می‌شد تا تابستونم برمی‌گشت. سرما از حرارت می‌ترسید و چکش توی دست گرما بود. باید رو سر قندیل می‌زد تا شکوفه رو درخت می‌نشست؟ تا زمین سبز میشد و گندم‌گزار خوشه می‌داد؟ تا پرنده لونه می‌کرد و چهچهه میون باغ دل می‌پیچید؟ لینک صفحه نقد رمان:
    2 امتیاز
  4. سلام نودهشتیا کاربرانی که قصد تعویض مقام کاربری و ارتقا به مقام های انجمن رو دارن، اینجا اعلام آمادگی کنن تا مدیریت بخش مربوطه صلاحیت ایشون رو بررسی کنه. ارتقا کاربر عادی به کاربر فعال، بصورت خودکار پس از 2500 ارسالی و 5000 کسب امتیاز، انجام میشه. سایر رنک های مدیریتی و خدماتی نودهشتیا: - مدیر کل - مدیر ارشد - ویراستار - گرافیست
    2 امتیاز
  5. یادمه قبلا یه بخش رصد داشتین. اگه هنوز هست رصد و اگه نه ویراستاری
    2 امتیاز
  6. 2 امتیاز
  7. سلام عزیزم برای کدوم بخش؟ تلگرام داری؟
    2 امتیاز
  8. نام رمان: بخاطر مادرم ژانر: تراژدی، عاشقانه، اجتماعی نویسندگان: @زهرارمضانی @سادات.۸۲ خلاصه: به او گفتم زندگی همچون هزارتوی بزرگی‌ست که تو از هر مسیری بروی، هر چقدر هم به بن بست بخوری، آخر از این هزارتو خارج می‌شوی. به او گفتم که سخت‌تر از عاشق شدن نگه داشتن آن است، اما فکر نمی‌کردم او تمام وجودش را برای این ماجرا بگذارد. از آرامش و آسایش خود بزند تا عشقی را زنده نگه دارد که تنها در دل خودش ریشه دوانده و رشد نموده است؛ اما تنها یک امید دارم که این عشق بی‌رحم‌ به او رو کند.
    1 امتیاز
  9. فراخوان جذب نیرو برای تیم مدیریت نودهشتیا آیا علاقه‌مند به فعالیت در محیطی پویا و فرهنگی هستید؟ ما در نودهشتیا، به دنبال افرادی خلاق، باانگیزه و مسئولیت‌پذیر برای پیوستن به تیم مدیریتی خود هستیم. اگر علاقه دارید مهارت‌هایتان را توسعه دهید و در کنار تیمی حرفه‌ای تجربه‌ای ارزشمند کسب کنید، این فرصت برای شماست! جایگاه‌های مورد نیاز: مدیریت انجمن: هدایت و نظارت بر بخش‌های مختلف انجمن. ویراستار: بررسی و بهبود کیفیت متون و مطالب. منتقد: ارزیابی و تحلیل آثار کاربران با دیدی سازنده. گرافیست: طراحی و خلق آثار گرافیکی خلاقانه. ناظر رمان: پیگیری، بررسی و هدایت نویسندگان در مسیر نگارش. مزایای همکاری با ما: فعالیت در تیمی حرفه‌ای و خلاق. آموزش‌های لازم در طول همکاری برای افراد کم‌تجربه. فرصتی برای شکوفایی استعدادها و گسترش ارتباطات. اگر آماده‌اید تا بخشی از یک جامعه فرهنگی شوید، همین حالا اقدام کنید! برای اطلاعات بیشتر و ارسال درخواست، از طریق همین تاپیک یا پیام خصوصی با ما در ارتباط باشید.
    1 امتیاز
  10. رمان: لیلای تو می‌شوم ژانر: عاشقانه نویسنده: مرضیه خلاصه: دختر قصه ما داستان متفاوتی داره. عشقی متفاوت، تجربه عاشقی کردن متفاوت و در آخر رسیدن به عشق از جنسی دیگر. عشقی که اون تجربه می‌کنه از نظر خودش جنسش فرق داره و با همه عالم متفاوته، و شاید آدمی که عاشقش شده یک فرد متمایز باشه و شاید هم خود دختر قصه یه فرق‌هایی داره! ساعت پارت گذاری: نامعلوم
    1 امتیاز
  11. نام رمان: پالس وابستگی نام نویسنده: نجمه صدیقی ژانر رمان: عاشقانه _طنز خلاصه: بعدا افزوده می شود. مقدمه: دفتر خاطراتم را ورق می‌زنم و بر روی یک نام مکث می‌کنم. به یک باره لبخند بر لبانم بوسه می‌زند و برقی در قاب چشمانم به رقص در می‌آید! آری! این نام تو است که لبخند را مهمان لب‌هایم می‌کند و قلبم را تسکین می‌دهد؛ تو حاکم قلمروی قلب سرخی هستی که بی اختیار برای تو می‌زند. می‌خواهم بدانی و ببینی نام و خاطراتت را در دست گرفته و مهر و نشانت را به رقص در آورده‌ام! می‌خواهم بخوانی و بدانی در تمام لحظات زندگی‌ام تو را طلب کرده و حال رویای شیرینی هستی که معجزه‌ی بودنت در کنارم را هزاران بار از خدای آسمان و زمین، طلب کرده ام.
    1 امتیاز
  12. احتمالا روز نود و سوم
    1 امتیاز
  13. پارت هشت با تعجب مقابلش نشستم و ظرف میوه را تعارف کردم. غزل کوچک‌ترین جزئیات زندگی‌اش را برای من تعریف می‌کرد، این‌کار برایش لذت‌بخش بود، آنقدر با آب و تاب انجامش می‌داد که من هم اعتراضی نداشتم. حالا اینکه از خواستگاری چیزی نگفته بود، کمی عجیب به نظر می‌رسید. -بد پیش رفت؟! سرش را به نشانه‌ی نه تکان داد و سیب زرد کوچکی را به دندان کشید. سماجت به خرج دادم: -غزل؟ چیزی شده؟ اتفاق به این مهمی افتاده، تو چرا به من چیزی نگفتی آخه! خودش را مشغول بازی با گندم کرد و با بی‌خیالی تمام شانه بالا انداخت. دیگر مثل اسمم مطمئن شدم که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است! -بچه رو بده من ببینم. گندم را کنار خودم نشاندم و اسباب‌بازی‌‌های پلاستیکی رنگارنگش را به دستش دادم تا سرگرم شود. خیاری برداشتم و حین پوست کندن آن، آخرین تلاشم برای به حرف آوردن غزل را کردم: -بار آخره می‌پرسم غزل، چی شده؟ دست از بازی با ریش‌های قالی کشید و با تردید نگاهم کرد. دلم به شور افتاد، تا آمدم چیزی بگویم، غزل پیش‌دستی کرد: -امیرعلی رو دیدم. لرزی به تنم افتاد، قلبم در گوش‌هایم ضربان می‌زد. سعی کردم حالاتم را بروز ندهم اما نگاهِ نگران غزل، نشان می‌داد موفق نبوده‌ام. -چه... چه ربطی به خواستگاریت داره این؟ آب دهانش را قورت داد و لبش را به دندان کشید. داشتم تحلیل می‌رفتم! -با توا... -پسرعمه‌ی نادره، خیلی به هم نزدیکن انگاری. شب خواستگاری، اونم اومده بود. چیزی نمانده بود چشمان ناباورم از حدقه بیرون بریزند. پیش از اینکه برایم تفهیم شود اینجا چه خبر است، غزل دوباره گفت: -به جان گندم که من خبر نداشتم ناهید! به خدا نمی‌دونستم، اصلا اگه می‌دونستم اجازه نمی‌دادم بیان خواستگاری. نادر چندباری از پسرعمه‌ش بهم گفته بود ولی کی فکرش رو می‌کرد... قفل زبان غزل باز شده بود و حال، این قلب من بود که قفل کرده بود. زمان متوقف شد... ناهید هفده ساله درست جلوی چشمم بود! با آن فرق کجی که از زیر مقنعه اصلا مشخص نبود و فقط چهارشنبه‌ها به خاطر دبیر جوان ریاضی‌اش دست و دلبازی به خرج می‌داد برای نشان دادن‌شان. "-فرفری موی غزل‌ساز منی، عشق خاموش غزل‌های منی. تو از این حال دلم بی‌خبری، جز دل من به کسی دل ندهی..."
    1 امتیاز
  14. زهرا از این قسمت درخواست چارت بندی بده بر اساس هدف و ایده و حتی پایانی که مد نظرته برات چارت بندی تخصصی انجام بدیم تا راحت تر بتونی پیش ببری و سریعتر تکمیل بشه رمان https://forum.98ia.net/forum/52-درخواست-خط-طرح-و-چارت-بندی-پارت-ها/
    1 امتیاز
  15. 🌸درود خدمت شما نویسنده‌ی عزیز🌸 از آن‌که انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کرده‌اید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید می توانید درخواست نقد بدهید. درخواست نقد اثر با رسیدن به 35 پارت می توانید برای اثر خود درخواست جلد بدهید. درخواست کاور رمان با تحویل گرفتن نقد و ویرایش نکات، می توانید درخواست بررسی برای تالار برتر را بدهید. درخواست انتقال به تالار برتر همچنین با اتمام اثرتون لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر |کادر مدیریت نودهشتیا|
    1 امتیاز
  16. قربونت برم زهرا عزیزم 🥺🫀
    1 امتیاز
  17. پارت ۳ توی مسیر من و آرتین حسابی ساکت بودیم و هر دو فکرمون مشغول بود. آرتین رو نمی‌دونم چرا ولی من حسابی ذهنم درگیر شغلم بود و حس عجیبی که موقع بدنیا اومدن نوزادها داشتم؛ حسی که گاهی دلم می‌خواست بچه خودم رو در آغوش بگیرم. به خونه که رسیدیم آرتین گفت: - می‌خوای برسونمت؟ کمی خم شدم تا از شیشه ارتین رو ببینم: - نه نمی‌خواد خودم میرم. ریحانه منتظرته. آرتین آروم گفت: - مامان پیششه. مادر و پدرش هم دارن میرن پیشش. منتظر می‌مونم برسونمت توی مسیر هم باهات حرف بزنم. سری تکون دادم و به داخل رفتم. سریع لباس هام رو عوض کردم و وسایلم رو برداشتم و بیرون رفتم. امشب شیفت شب بودم و علاوه بر بیمارهای خودم مریض‌های بیمارستان هم بودن. توی ماشین که نشستم آرتین گفت: - وسایلت رو برداشتی؟ با تکون دادن سر جواب مثبت دادم که آرتین راه افتاد. توی مسیر سکوت کردم تا آرتین به حرف بیاد آخرش هم گفت: - دلوین بنظرت ریحانه برای بارداری‌اش مشکلی داره؟ همین‌طور که به چهره نگرانش چشم دوختم گفتم: - نه چطور؟ آرتین دنده رو عوض کرد و گفت: - نمیدونم. نگرانش شدم، آخه یه چند وقتیه که زود خسته میشه و بی‌حاله. نمیدونم شاید هم من اشتباه می‌کنم. رو بهش گفتم: - خب سن بارداری هرچی بالاتر میره آدم زودتر خسته میشه. ولی خب بازم اگه خودش مایل باشه توی این دو سه روز میام پیشش ببینم وضعیتش نرماله یا نه. آرتین تشکری کرد و من رو بيمارستان پیاده کرد و رفت. من هم به محض وارد شدن سریع شیفت رو تحویل گرفتم و وارد بخش مخصوص شدم.
    1 امتیاز
  18. امادگی برای طراح جلد
    1 امتیاز
  19. بخش وبراستاری مدیر داریم توی تلگرام به من پیام بدین @romantkx
    1 امتیاز
  20. پارت دو بده مگه؟ لبخند زد. _ نه، خوبه! برو مراقب خودت باش. _ سویچ بابا رو میدی؟ سویچ رو بهم داد و رفتم. وقتی رسیدم مرد منتظرم بود. لبخند زدم و با احترام و به فرانسوی گفتم: _ درود جناب شاهزاده! با لبخند تشکر کرد و گفت: _ خوش آمدید! هر دو باهم جای وزیر رفتیم. _ جناب سواد توی هتل می مونند. دوتا بادیگارد و یک دست کمک هم دارن. کتاب هایی به شما داده میشه که با اون ها بهشون فارسی یاد بدید. یک برنامه تفریحی هم براشون بنویسید و برای من بیارید تا ببینم تایید میشه یا نه. چشم گفتم: _ الان چیکار کنم؟ _ برای دیدار با رییس جمهور می‌خوان برن شما هم به عنوان مترجم همراهشون برید. چشم دیگه ای گفتیم. با سواد بیرون رفتیم. ماشین دولتی جلومون ایستاد. سواد گفت: _ دو محافط من هستن. یکی شون پشت فرمون بود و یکی کنارش. من و اون با فاصله عقب نشستم. حرکت که کردیم گفت: _ اسم شما چیه؟ _ ترنج! _ معنیش چیه؟ _ یک نوع میوه. _ ها، می خوام ببینم چه میوه هست. _ نشونتون میدم. به هتل رسیدیم. _ من اینجا می مونم. _ من باید برگردم میشه بگین راننده تون برسونم؟ خودش و یکی از محافظ هاش پیاده شدن و راننده ش من رو رسوند اما گفتم سر کوچه پیاده م کنه چون نمی خواستم ماشین دولتی رو کسی ببینه. خونه ما پایین شهر بود و کوچه هاش باریک. تشکر کردم و به سمت در رنگی خونه رفتم. وارد که شدم یاور پسر الهام رو دیدم که داره توی حیاط بازی می کنه. _ کسی خونه هست؟ _ نه. سر تکون دادم و وارد شدم. الهام روی مبل دراز کشیده بود و رنگش پریده بود. _ ترنج میری برام میوه بگیری؟ الهام باردار بود و برای این سن بارداری سخت و خطرناک بود. از طرفی خودش نمی‌تونست خرید بره چون بابا اجازه بیرون رفتن رو بهش نمی داد. رفتم و خریدم و خودم شستم و براش بردم. _ خوبی؟ با بغض گفت: _ می‌خوایم بریم خونه آقای رضایی. متوجه شدم چرا حالش بد شده و غصه خوردم. اقای رضایی دوست بابا بود و یک دختر پر سن و سالی داشت که برای بابا خیلی عشوه می اومد. لباس هایی می پوشید که واقعا خجالت آمیز بود و عشوه و ادعاهایی می‌اومد که اعصاب ما رو خورد می کرد. الهام جرات نداشت چیزی به بابا بگه. _ بابا تو رو انتخاب کرده الهام به این چیزها فکر نکن. دستم رو گرفت و فشرد. لبخند زوری بهم زد اما معلوم بود خیلی نگران بود. شب با بابا رفت. خواستم بیدار بمونم تا اگه دیر اومد و حالش بد بود کمکش کنم اما خیلی دیر اومد و یاور خوابیده بود و من هم رفتم خوابیدم. فردا رفتم و کتاب های آموزش زبان فارسی رو گرفتم و بعد از شنیدن چند نصیحت دیگه به خونه برگشتم. دوباره یکم درباره کشورشون تحقیق کردم و فهمیدم فقط یک میلیون و خورده ای جمعیت داره. رفتم و مشغول مطالعه شدم. داشتم یک کتاب رو ترجمه می کردم که اولین کار ترجمه من میشد. در همون حال مشغول خوندن آهنگی شدم. کاش توو روم؛ یه کم حسِ خجالت داشتی! و از اولش؛ باهام صداقت داشتی… ●♪♫ چی شد؟ تا حرف از صداقت شد؛ یهو صدات قطع شد! ●♪♫ تو با من گرم بودی؛ دستات چرا سرد شد؟ ●♪♫ چند وقتیه که خدا رو شکر بهترم؛ ولی بازم نمیشه از تو بگذرم! ●♪♫ هنوزم قفلم روت! ●♪♫ هر چند که حضورت همه جا؛ فقط باعثِ اُفتم بود… ●♪♫ خدا می دونه که کجا الان پلاسی و ممکنه با هر آدمی؛ هر آن بلاسی! ●♪♫ ولی من چی؟ ●♪♫ یه خونه نشینم که ممکنه ساکت؛ مدت ها یه گوشه بشینم! ●♪♫ چرا؟ چون هنوز هستم؛ توو شوکِ کارت! ●♪♫ ولی خب تو؛ خدا رو شکر که حالت خوبه… ●♪♫ شعر و ملودی : آرمین زارعی بگو کنارش، مستی یا خوابی؟! ●♪♫ لباس براش چی پوشیدی؟ رسمی یا عادی؟ ●♪♫ بزار همه چیوُ من؛ رو راست بگم بهت ●♪♫ تو یه تیمی می خوای؛ که به هم پاس بدنت! ●♪♫ اینم بدون که دیگه برام مهم نیستی… ●♪♫ حالا برو با هر کی که می خوای؛ لاس بزن هی! ●♪♫ برو که هیچی بین ما نی اصلا؛ زندگیم با تو پاشید از هم…! ●♪♫ من به نبودِ تو؛ راضی هستم… ●♪♫ چون تو رفتی و گذاشتی خالی، دستم… ●♪♫ دیگه برو… ●♪♫ چون نمی خوام اصنشم! تو رو نباید حتی از اولشم به تو دل میباختم ●♪♫ چون دوس نداشتم؛ به دستِ تو یا کسای دیگه مسخره شم! ●♪♫  تو غرق خوشیو من از سرِ شب؛ اصلا خوابم نمی بره اصنشم… ●♪♫ انقدر قرص و دری وری با هم می خورم؛ که شاید استرسام کمتر بشن ●♪♫ چون خودم با یارو دیدمت! ●♪♫ به حرفات شک کنم؛ یا بو پیرهنت؟ که غرقِ عطر مردونس! ●♪♫ حیف که خوردم از تو، من رو دست… ●♪♫ پس برو گمشو! تف به ذاتت! ●♪♫ اینا همه کمبودِ عقده هاته… ●♪♫ جا زدی خوبیامو با بدی جواب دادی… میمردی، به همه پا ندی؟! ●♪♫ هنوزم اخلاقای بدتوُ باز داریشون؟ ●♪♫ کثافت کاریاتوُ؛ می کنی ماس مالیشون؟! ●♪♫ این یارو کیه؛ که همش بهت زنگ میزنه؟ ●♪♫ نکنه رابطه ی کاری داری؛ باز با ایشون؟! ●♪♫ تنظیم قطعه : مسعود جهانی خدایی بگو! یعنی انقده خجالت داشت؟ ●♪♫ حالا دوس پسرت؛ یه تایمی کسالت داشت… ●♪♫ ●♪♫ مگه چی کار کرده بود؛ که این مدلی این کارا رو کردی توی کثافت باش؟ ●♪♫ من هنوز همون آدمم… هنوزم تخسم… ●♪♫ واسه هر چیز الکی هم؛ بغضم نمیترکه ●♪♫ تو بودی دلیلِ افتم… پس دیگه از ما؛ بکش بیرون لطفا! ●♪♫ چون دیگه همه جوره تو رو تست کردم! تو این شرایطم؛ نبودتو حس کردم… بگو بینم خب تو الان کجایی؛ که از غم نبودت یه گوشه کز کردم؟
    1 امتیاز
  21. معرفی و نقد کتاب "دانش ثروتمند شدن" اثر والاس دی واتلز کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی. واتلز یکی از آثار کلاسیک در زمینه موفقیت و خلق ثروت است که در دسته کتاب‌های کاربردی قرار می‌گیرد. این کتاب بیشتر از آنکه به تئوری‌ها و فلسفه‌های پیچیده پرداخته باشد، یک راهنمای عملی است که به خواننده نشان می‌دهد چگونه می‌تواند در مسیر ثروتمند شدن گام بردارد. درباره نویسنده والاس دی. واتلز، نویسنده و معلم موفقیت، در کتاب‌های خود به تحلیل و بررسی قوانین موفقیت در زندگی می‌پردازد. او اعتقاد داشت که ثروت تنها نتیجه‌ی شانس یا موقعیت اجتماعی نیست، بلکه می‌توان با استفاده از اصول خاص، به دستیابی به آن دست یافت. کتاب دانش ثروتمند شدن یکی از معروف‌ترین آثار اوست که به طور خاص بر ایجاد ثروت از طریق عمل و تفکر مثبت تمرکز دارد. درباره کتاب کتاب دانش ثروتمند شدن به طور خاص به کسانی که علاقه‌مند به ایجاد ثروت هستند، به ویژه افرادی که از زمان و منابع برای مطالعه عمیق فلسفه‌ها و نظریات مختلف بی‌بهره‌اند، راهنمایی‌های عملی ارائه می‌دهد. نویسنده در این کتاب به قانون‌هایی اشاره می‌کند که هر فردی می‌تواند به آن‌ها پایبند باشد تا ثروت و موفقیت را جذب کند. از نظر واتلز، ایمان و اراده نقش اساسی در رسیدن به هدف دارند و با پیروی از این قوانین، هر فردی می‌تواند به طور قطع به ثروت دست یابد. این کتاب به گونه‌ای طراحی شده است که حتی اگر درک عمیقی از مفاهیم ماوراءالطبیعه نداشته باشید، بتوانید از اصول آن بهره ببرید و نتایج عملی را مشاهده کنید. یکی از نکات مهم این است که به خواننده توصیه می‌شود بدون شک و تردید به اصول ذکر شده در کتاب عمل کند، زیرا طبق گفته واتلز، این علم دقیق و غیرقابل شکست است. بیشتر بخوانید: نقد و معرفی کتاب آنی شرلی | انجمن نودهشتیا نقد و معرفی کتاب خاطرات یک مغ | انجمن نودهشتیا ویژگی‌های برجسته کتاب 1. رهنمودهای عملی: کتاب بیشتر به ارائه راهکارهای عملی برای رسیدن به ثروت می‌پردازد تا به تئوری‌های پیچیده. این ویژگی آن را برای کسانی که به دنبال نتایج فوری و کاربردی هستند، بسیار مفید می‌سازد. 2. قانون ایمان: واتلز تأکید زیادی بر ایمان به اصول موفقیت و ایجاد ذهنیتی مثبت دارد که موجب جذب ثروت می‌شود. 3. کتابی ساده و کاربردی: با وجود اینکه برخی عبارات کتاب از زمان انتشار آن قدیمی به نظر می‌رسند، اصول ذکر شده همچنان برای افرادی که به دنبال موفقیت و ثروت هستند، کاربردی و مؤثر هستند. 4. دقت در عمل: کتاب بر این نکته تأکید دارد که برای رسیدن به ثروت، باید قوانین خاصی را به طور دقیق رعایت کرد و از تردید پرهیز کرد. جمع‌بندی کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی واتلز، با اصول کاربردی خود در زمینه موفقیت مالی و ثروت، می‌تواند به کسانی که به دنبال ایجاد تغییر در زندگی خود هستند، کمک کند. این کتاب به خوانندگان این فرصت را می‌دهد که با استفاده از ایمان و اراده، به موفقیت مالی دست یابند. اگر تمایل دارید به تغییرات مثبتی در زندگی خود دست یابید و از روش‌هایی دقیق و مؤثر برای خلق ثروت استفاده کنید، مطالعه این کتاب قطعاً توصیه می‌شود. خرید کتاب دانش ثروتمند شدن اثر والاس دی واتلز انتشارات آذرمیدخت
    1 امتیاز
  22. پارت هفت بلند شدم و چروک دامنم را مرتب کردم، باید برایش شام می‌بردم. صورتم را شستم و موهای بلندم را به زحمت جمع کردم. کاش جرئت می‌کردم کوتاهشان کنم. عزیز می‌گفت مو تمام زیبایی یک زن است، من اما دوست نداشتم. آن ماه‌های اول عقد، یک‌بار با حیدر در میان گذاشتم که چقدر موهای کوتاه دوست دارم، او هم یک جمله بیشتر نگفت: -موهاتو زدی دیگه برنگرد خونه. دیروقت بود، برای همین هم ناپرهیزی کردم و کتلت درست کردم. اگر حیدر خانه بود، تا بوی گوشت را می‌شنید، در آشپزخانه ظاهر می‌شد و تکرار می‌کرد که گوشت گران شده و بهتر است آن را برای وقت‌هایی که مادرش به خانه‌مان می‌آید نگه‌دارم. با همین فکرهای درهم، گوجه و خیار و پیاز خرد کردم و سالاد خوش‌رنگ شیرازی را درون ظرف پلاستیکی دربسته ریختم. دور از چشم مادرحیدر، به حنانه سپردم که هر دو دقیقه یک‌بار به گندم سر بزند و تاکید کردم که زود برمی‌گردم. *** -به خدا احمقی! حیدرم می‌دونه احمق‌تر از تو گیرش نمیاد، هی می‌تازونه. با اعتراض نامش را صدا زدم. جایی در اعماق قلبم، با غزل موافق بودم، اما نمی‌دانم چرا وقتی اینطور صریح بیانش می‌کرد، رو ترش می‌کردم. چای دارچینش را هورت کشید و گوشه چشمی برایم باریک کرد. قنددان را به طرفش هول دادم و سعی کردم گندم را از آغوشش بیرون بکشم. -چی‌کارش داری بچه رو؟! نشسته دیگه. جانم خاله؟ جانم... تسلیم خنده‌های گندم شدم و به آشپزخانه رفتم تا برای غزل میوه بچینم. همانطور که مقابل یخچال نشسته بودم، صدا بلند کردم: -نادر چی شد؟ دفعه پیش گفتی می‌خواد پا پیش بذاره آخه. در یخچال را با پا بستم و پیش‌دستی‌‌های آماده‌ی روی میز را برداشتم. انتظارم داشت طولانی می‌شد که بالاخره جواب داد: -اومدن خب.
    1 امتیاز
  23. اهای زشت چطورییییی مثلا هم و ندیدیم خیلی وقته
    1 امتیاز
  24. سلام نودهشتیا فرهنگی و فرهیختگان گرامی، آنچه بدیهی است؛ تلاش بی وقفه ما برای ارائه ارزنده ترین خدمات به شماست. در همین راستا خواهشمند است برای عملکرد هرچه بهتر انجمن، نسبت به رعایت قوانین ابتدایی این فضا کوشا باشید: از زدن اکانت با نام های جعلی خودداری کنید. نوشتن متون غیر اخلاقی و خارج از عرف و شرع جامعه پیگرد جدی دارد. هرگونه تبلیغات مستقیم و غیر مستقیم برابر با مسدود شدن اکانت شماست. در مسیر انتشار آثار خود؛ قوانین بخش های مرتبط را مطالعه کنید. انجمن نودهشتیا تابع قوانین جمهوری اسلامی ایران است، از هرگونه بحث سیاسی خودداری کنید. ایجاد هرگونه تنش، بحث و دعوا ممنوع و با هر دو طرف برخورد خواهد شد. این قوانین کلی گویی شد. آنچه در متن گنجانده نشد و شما بهتر می دانید و شایسته شخصیت هنری شماست رفتار کنید. ارداتمند مدیریت نودهشتیا
    1 امتیاز
  25. از قدیم گفتن، هیچ جا خونه خود ادم نمیشه🫠❤
    1 امتیاز
  26. 1 امتیاز
  27. 1 امتیاز
  28. هم‌زمان در حال زندگی در دو جا هستم؛ اینجا که منم و آن‌جا که تویی... مارگارت آتوود
    1 امتیاز
  29. 1 امتیاز
  30. پارت دوم توی مسیر به فسقل عمه فکر می‌کردم که وقتی دنیا بیاد دنیامون چه شکلی میشه! قطعا عمه بودن حس خوب و قشنگی بود و من از همین الان عاشقانه برادرزاده‌ام رو دوست داشتم. به خونه داداشم که رسیدیم کرایه رو حساب کردم و زنگ خونه داداش رو زدم؛ چند دقیقه بعد ریحانه در رو باز کرد و ما رفتیم داخل. ریحانه آروم و با احتیاط به استقبال اومد سلامی کردیم و سریع به پیش رفتم و گفتم: - چرا تا اینجا اومدی؟ نیازی نبود! ریحانه جواب سلاممون رو داد و درجواب من گفت: - اشکالی نداره خیلی راهی نبود. اتفاقا دکترمم گفته حداقل یکم راه برم که هم زایمانم خوب باشه هم خیلی ورم نکنم. بعد رو به مامان کرد و گفت: - بفرمایید داخل مامان. بفرمایید و خودش آروم جلوتر از ما حرکت کرد که بریم داخل. ریحانه واقعا عروس خوبی بود و هوای داداشم رو داشت؛ مامانمم میگه چون با پسرم خوبه و حال دل پسرم رو خوب می‌کنه دوسش دارم. منم واقعا ریحانه رو مثل خواهرم دیدم و از ته دلم دوسش داشتم. الانم که قراره برامون فسقلی دنیا بیاره و از قبل عزیز تر شده. مامان ظرف غذا رو روی اجاق گاز گذاشت و خطاب به ریحانه گفت: - آرتین کجاست؟ ریحانه: رفته میوه بخره و بیاد الان پیداش میشه. همون لحظه صدای آیفون اومد که ریحانه گفت: - آرتین رسید. تا خواست بلند شه نذاشتم و خودم در رو باز کردم. بعدش به استقبال داداش قشنگ رفتم و بعد از کلی سلام و احوالپرسی و تعارف با خنده بهش گفتم: - تو چرا کلید با خودت نمی‌بری؟ نمیگی زن من حامله‌اس باید استراحت کنه؟ آرتین خنده‌ای کرد و گفت: - آخه میدونم استراحت نمی‌کنه. این زنداداشت همه‌اش به بهانه این‌که دکتر گفته و نیازه در حال جنب و جوش‌های مختص خودشه. البته به ریحانه هم حق می‌دادم چون دلش می‌خواست راحت زایمان کنه و واسه همین باید فعالیت می‌کرد. آرتین هم وسایل رو توی آشپزخونه گذاشت و مامان هم رفت تا میوه ها رو بشوره. منم رفتم تا وسایل سفره رو آماده کنم و بیارم تا آش رو بخوریم که آرتین پرسید: - میگم که تو میتونی برای زایمان ریحانه کنارش باشی؟ گفتم: - خب ریحانه خودش دکتر داره اگر خودش تصمیمی بر این داشت که من کار زایمانش رو بکنم حتما. البته قبلش باید مدارک و آزمایش‌هاش رو ببینم. ریحانه هم با مهربونی خاص خودش گفت: - چی بهتر از اینکه عمه جان برادر زاده‌اش رو دنیا بیاره. اگر قرار شد بیام پیشت حتما مدارکم رو میارم برات. من هم لبخندی بهش زدم و بقیه وسایل سفره رو آوردم.خوردن آش با مسخره بازی آرتین و ریحانه گذشت. بعد از خوردن آش سفره رو جمع کردیم و ظرف‌ها رو شستم. بعدش هم به آرتین گفتم من رو برسونه خونه چون باید به بیمارستان می‌رفتم.
    1 امتیاز
  31. پارت اول تابلوی نقاشی‌ام را تمام کرده و قلم‌ها را در ظرف مخصوص‌شون می‌ذارم تا بشورمشون، مانتوی سفید رنگی که هم در اثر نقاشی رنگی شده بود رو در میارم و در سبد لباس‌های کثیف می‌ذارم. قلم‌ها رو بر می‌دارم و به سمت دستشویی میرم و دست‌هام و قلم‌ها رو می‌شورم که مامان صدام میزنه: - دلوین! دلوین! با صدایی نسبتا بلند جوابش رو میدم: - بله؟ مامان: بیا یه دقیقه کارت دارم. به اتاقم میرم و قلم‌ها رو توی ظرف مخصوص می‌ذارم و همینطور که دست‌هام رو خشک می‌کنم گفتم: - اومدم. از اتاقم بیرون میرم و میگم: - چی شده؟ مامان هم نگاهی گذرا بهم می‌اندازه و میگه: - بیا ببین این خوب شده؟ برای ریحانه پختم هوس کرده بود. یکم چشیدم و گفتم: - عالی شده. هر موقع حاضر شد بگو باهم ببریم براش. مامان سری تکون داد و مشغول کارش شد. ریحانه عروسمون بود و بعد حدود چهار سال باردار شده بود؛ مامانم انقدر ذوق‌زده شده بود که کافی بود ریحانه هوس چیزی رو کنه سریع براش آماده می‌کرد و می‌برد. موبایلم رو برداشتم و به راحیل پیام دادم: - قرار امروز کنسله. مامان برای ریحانه غذا آماده کرده قراره ببریم خونه‌اش. بعد از حدود دو دقیقه راحیل یه اوکی فرستاد و گفت: - پس قرارمون برای فردا همون ساعت و کافه همیشگی. باشه‌ای براش فرستادم و موبایل رو کناری گذاشتم و پیش مامان رفتم؛ مامان داشت آش رو توی یه ظرفی می‌ریختتا چشمش به من افتاد گفت: - بیا با نعنا داغ و پیاز تزئینش کن. کار مامان که تموم شد دست به کار شدم و با کشک و نعنا داغ و پیاز مشغول تزیین شدم و مامان هم رفت تا آماده بشه. منم بعد از اتمام تزئین درش رو گذاشتم و رفتم تا آماده بشم؛ یه مانتوی مشکی با شلوار خاکستری و روسری مشکی پوشیدم و کیف مشکی‌ام هم برداشتم. مامانذحاضر و آماده منتظر بود که گفتم: - صبر کن تا زنگ بزنم آژانس بیاد. با تاکسی هماهنگ کردم و تا اومدن تاکسی کفش‌هامون رو پوشیدیم و دم در منتظر موندیم تا تاکسی رسید.
    1 امتیاز
  32. سالیان سال است هر خوره رمان و کرم کتاب و صد البته خیال پرست های دست به قلم،اسم نودهشتیا رو به گوش همدیگه دست به دست میکنند.ما در اینجا هستیم تا به ایده های تبعید شده، کلیشه های رویایی و ممکن های ناممکن رنگ واقعیت ببخشیم، پس از شما هم قصد دارید پا فراتر از خیال بگذارید، یه گوشه دنج براتون جا نگه داشتیم. نودهشتیا سالیان پیش توسط اقای محمد جوشنی برای اولین بار در دهه 80 راهندازی شد و پس از مرگ ناگوار و ناراحت کننده ایشان مدیریت را برادرش بر عهده گرفت اما طولی نکشید که به خاطر فیلترینیگ انجمن بسته و تقریبا از یاد ها فراموش شد. ما، به عنوان کاربر های قدیمی نودهشتیا به علت تقاضای زیاد بچه های انجمن تصمیم گرفتیم نودهشتیا رو توی سال 1397 دوباره سرپا کنیم که با تلاش های شبانه روزی، موفق شدیم دوباره اسم نودهشتیا رو توی یاد ها زنده کنیم. 5 سال بطور مداوم کار کردیم و 5 سال در کنار شما اینجا زندگی کردیم:) اما به علت مشکلات شخصی سال 1402 انجمن رو تعطیل و کار رو متوقف کردیم. درحال حاضر ما با تجربه بیش از 5 سال مدیریت سایت و انجمن نودهشتیا، دوباره اینجا هستیم تا باهم یه شروع جدید رقم بزنیم و بهترین اثار رو باهم بسازیم. نودهشتیا صرفا یک اسم، جهت ترویج نویسندگی و رمان نویسیه و کلیه حقوقش متعلق به کل کاربر های نودهشتیاست❤️
    1 امتیاز
  33. جونم رنگ و هیبت❤️‍🔥
    0 امتیاز
×
×
  • اضافه کردن...