تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
درود برای دلنوشتهم درخواست طراحی جلد مجدد دارم.ممنون -
پارت نود و هفتم پوریا همه چیز و برام تعریف کرد. تمام چیزایی که تو ذهنم علامت سوال بود و اصلا نمیخواستم قبول کنم! چطور میشد که اون آدمی که من میدیدم همچین شارلاتانی از آب درومده باشه؟! حتی ناهید خانوم مادرش نبوده و بهم دروغ گفته! آخه چرا؟؟! مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟! نمیتونستم اون همه غم و هضم کنم و تو این همه مدت، تنها کسی که توی اون ویلا حال من براش مهم بود و مدام مراقبم بود، پوریا بود. پسری که نمیدونستم واقعا بی رحم و سنگدله یا اینکه این ماسکیه که به صورتش زده و پشت اون چهره خشمگین و حرف زدن از روی غرور، قلبی در از مهربونی داره! بهش شلیک کردم تا فرار کنم اما باهام کاری نکرد! عموش وقتی این موضوع رو فهمید، منو برد سمت به سورتینگ بالای کوه و اونجا تو اون تاریکی زندونیم کرد...اون شب تا صبح اشهد خودمو خونده بودم و دیگه مطمئن بودم زنده نمیمونم. خودش هم منو تهدید کرده بود و بخاطر اینکه به پوریا شلیک کردم و خواستم از دستشون فرار کنم، به شدت ازم عصبانی بود. گفت اگه پوریا هم بهوش بیاد، اولین کاری که میکنه اینه که تاوان اینکارو ازم پس میگیره اما پوریا منو از اونجا نجات داد. نذاشت بمیرم! برام دکتر خبر کرد و اصرار داشت که حالم خوب بشه! منی که بهش شلیک کرده بودم و ازش متنفر بودم...ولی از اون روز دیدم کاملا بهش عوض شد و توی ذهنم شروع کردم به مقایسه کردن آرون و پوریا. چون آرون هنوز توی ذهنم تموم نشده بود و من حقیقت ماجرا رو هنوز نفهمیده بودم. به این فکر کردم که چطور یه پسر غریبه با بدنی زخمی که هنوز خوب هم نشده، تا بهوش اومده، حرف عموش و زمین زده و اومده دنبالم که نذاره بمیرم. تو چشماش هیچ حسی نبود اما من از اون روز خیلی بهش اطمینان کردم و یجورایی مقابلش حس شرمندگی داشتم.
- امروز
-
پارت نود و سه تعجب کردم این تا پریروز یا بهم زنگ میزد یا پیام میداد ، حالا یا می خواست باهم بریم بیرون ، یا اینکه پیام عاشقانه میفرستاد ، بعد الان دست تو دست با یه دختر تو کافه اس. اشتباه نشه ها ، برام ناراحت کننده نبود ، فقط متعجبم کرد ، اخه خیلی صمیمی به نظر میرسیدن ، انگار چندین وقت بوده هم رو میشناسن ، البته شاید دوست معمولیشه و من فکرم منحرفه! خودم رو جمع کردم و شالم رو جلو کشیدم که نبینتم ، بعد خوش و بش با صاحب کافه یکم دورتر از من رو به روی هم نشستن . دختره خیلی جذاب و داف بود ، و بی اندازه عشوه گر و لوند ، من که دختر بودم جذبش شدم . سعی می کردم تابلو نگاه نکنم ، پارسا پشتش به من بود ، ولی دختره تو زاویه دیدم بود ، احتمال داشت کنجکاو بشه . زیر چشمی داشتم میپاییدمشون ، پارسا دست دختره رو که رو میز بود گرفت و دختره لبخند لوندی زد ؛قهوه ام رو اوردن ، تشکر کردم و به خاطر اینکه ادم کنجکاوی هستم و دوست داشتم حرفاشون رو بشنوم ، خیلی اروم از جام بلند شدم یکم بهشون نزدیک شدم جوری نشستم که هیچ کدومشون نتونن چهره ام رو ببینن و بتونم راحت گوش بدم
-
پارت نود و ششم رو بهم با تعجب پرسید: ـ چرا اومدیم اینجا؟! ماشین و قفل کردم و گفتم: ـ برای اینکه حرفایی که تو دلت هست و نمیتونی با کسی درمیون بذاری و به مشاورت بگی! گفت: ـ ولی...ولی من... حرفش و قطع کردم و گفتم: ـ احتیاجیم نیست که بترسی! اون حرفاتو توی دلش نگه میداره و بهت گوش میده. من خودمم قبلا میومدم اینجا! حرفات اینجا جاش امنه. لبخندی بهم زد و چیزی نگفت. با همدیگه رفتیم پیش خانوم معیری که بسیار هم خانوم خوب و باسوادی بود و بینهایت خوش اخلاق بود و به حرفا گوش میداد...قرار شد من بیرون منتظرش بشینم تا بعدش با همدیگه برگردیم ویلا. ( باوان) این یه هفتهایی که اونجا بودم همش حس میکردم تو یه خواب وحشتناکیم که بالاخره قراره ازش بیدار شم! اما متأسفانه که همش واقعی بود و هیچ فیلمی هم در کار نبود...تمام تلاشم و کردم تا بتونم از اون خونه وحشت که سرتاسرش آدمای مسلح بودن، فرار کنم اما نشد. تنها کسی که ازش اصلا خوشم نمیومد و ته دلم بهش میتونستم اعتماد کنم، پوریا بود. درسته خیلی سنگدل بود اما ته قلبم میدونستم که اون حرفمو باور میکنه و میدونه که من چیزی از آرون نمیدونم. همش خدا خدا میکردم که آرون بیاد و نجاتم بده اما بعدها چیزهایی فهمیدم که ای کاش هیچوقت نمیفهمیدم!
-
پارت نود و دو بهراد خندید و گفت : منم به خاطر همین اومدم پیش تو . _خب حالا دوست داری چه مهمونی بگیری ؟خانوادگی یا دوستانه؟؟ یکم فکر کرد و گفت : والا اول می خواستم دوستانه بگیرم ولی بعد دیدم چون سال اول ازدواجمونه خانوادگی بگیرم بهتره ! سری به معنای موافقت تکون دادم و گفتم : خونه یا بیرون ؟ نگاهی از بالا به پایین انداخت و گفت : اگه اینا رو میدونستم که پیش تو نمیومدم . خندیدم و گفتم : خونه بگیر ، اینجوری دستت تو مهمون دعوت کردن بازه ! _اوکیه ، من باید برم فعلا ، بقیه کارا با تو ، چیزی نیاز داشتی زنگ بزن. _کجا برادر ؟ کیا رو می خوای دعوت کنی؟ سر خاروند و گفت : نمیدونم ، فقط چند تا دوستاش هستن که باهاشون صمیمیه اونا رو حتما دعوت کن ، بقیه هم خودمونیا رو دعوت کن. بعد هم دستی برام تکون داد و گفت : جبران می کنم وروجک ، فعلا. پوفی کشیدم و پایین رفتم ، مامان پیش سلیمه بود و داشتن ناهار درست می کردن ، به اشپز خونه رفتم و سلام دادم ، با خوش رویی جوابم رو دادن ، رو به مامان قضیه تولد رو شرح دادم ، و ازش خواستم ، اون مهمونا رو دعوت کنه ، شماره دوستای نازی رو هم بهش دادم و بهش گفتم برای خرید میرم بیرون . بعد اماده شدن و روشن کردن ماشین به سمت چند تا تم فروشی رفتم و دیزاین مد نظرمو سفارش دادم و هماهنگ کردم که پس فردا صبح بیان ، بعد هم شیرینی فروشی رفتم و کیک سفارش دادم . به ساعت نگاه کردم هنوز یکم وقت داشتم تصمیم گرفتم برم برای نازی کادو بخرم. وارد پاساژ که شدم ، سمت چپ یک کافه بود ، بوی قهوه من رو به سمتش جذب کرد و تصمیم گرفتم یک قهوه بخورم بعد برم خرید ، فضای کافه دنج و رمانتیک بود ، سفارشم رو که دادم ، صندلی گوشه دیوار رو انتخاب کردم و نشستم . منتظر سفارشم بودم که دیدم پارسا با یک دختر دست تو دست وارد کافه شد!
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
@ماسو عزیزم زحمتشو میکشی -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و نه... بعد برگشتم که برم جلویم را گرفت و گفت_ کجا؟ چقد عصبانی، بیا بشین باهم حرف بزنیم. + که شوهرت بیاد و منو از اینجا بیرون کنه؟ شرمنده خانم من دیگه تحمل بی احترامی و ندارم. _ مهتا لج نکن امیر که باهات کنار اومده اون فقط ناراحت بود که چرا این اتفاق افتاده همین. خسته بودم روی صندلی نشستم که گفت_ چی میخوری برات بیارم؟. + زهرمار. با ناراحتی روبروم نشست و گفت_ ما اینجا قهوه داریم، زهرمار نمیفروشم. + هیچی نمیخوام فقط خسته شدم، یکم استراحت میکنم و میرم. زیاد طول نکشید که امیر هم آمد تا چشمش به من خورد تعجب کرد گفتم+ من برم تا پرتم نکرده بیرون. بهار برگشت و امیر را دید گفت_ بشین الان میام. بعد پیش امیر رفت و باهم صحبت میکردند خیلی طولانی شد شاید هم من حساس شده بودم. بلند شدم و سمت در رفتم و گفتم+ بیخود تلاش نکن من رفتم. جلو در رسیدم که کسس را دیدم از ترس خشک شدم با چشمای گرد شده از تعجب نگاهش میکردم، عقب عقب رفتم و او کاملا وارد شد و گفت_ میدونستم اینجا پیدات میشه خیلی وقته منتظرتم. بهار و امیر هم پیشم آمدند امیر گفت_ ش... شما.. زنده این؟. بهار گفت_ ما فکر میکردیم شما مردین. سهراب گفت_ متاسفم که زندهام. امیر گفت_ این حرفا چیه؟ ما فقط تعجب کردیم، حالا اینجا چیکار میکنین؟. سهراب گفت_ دیروز اینجا رو پیدا کردم مطمئن بودم که خانم شریفی میان اینجا، میخواستم باهاشون صحبت کنم. با من؟ چرا؟ اصلا چطور ممکن بود که زنده باشد نمیدانم چرا امیر غیرتی شد و گفت_ خب حالا کارتون و بگین. سهراب گفت_ خانم شریفی شماین؟. به امیر برخورد و گفت_ آقای همتی، کاری داری در حضور جمع بگو من اجازه نمیدم خواهرم با شما صحبت کنه بعد از اون دست گلی که به آب دادی. سهراب سرش را پایین انداخت، ولی انگار متوجه شکم بزرگم شد و با تعجب تو چشمام نگاه کرد امیر گفت_ خب انگار کاری نداری، اگه چیزی میل داری بگم بیارن واگرنه به سلامت. سهراب با تعجب گفت_ تو حاملهای؟. خیلی خجالت کشیدم لبم را گاز گرفتم، از خجالت سرخ شدم امیر گفت_ بله بچهی برادرمه، مشکلی داری؟. سهراب گفت_ برادرت؟. _ چهار ماه پیش این خانم و برادرم باهم ازدواج کردن و بچه دار شدن، نمیفهمم این کجاش عجیبه که انقد تعجب کردی؟. _ مبارکه، به سلامتی. رو به من گفت_ متاسفم برای اتفاقی که افتاد. باز رو به امیر گفت_ من الان هیچ پولی همراهم ندارم مکمنه بهم قهوه بدین و یک تلفن که بتونم زنگ بزنم یکی بیاد دنبالم. امیر با دست به سمت میز اشاره کرد و گفت_ بفرمایید. من و بهار هم سمت بار رفتیم من نشستم و او داخل آشپزخانه رفت تا قهوه بیاورد امیر نزدیک آمد و گفت_ میخوای چیکار کنی؟. بدون اینکه نگاهش کنم گفتم+ بریدی و دوختی دیگه حالا ازم میپرسی. _ احمق، انتظار داشتی بگم بیا شاهکارتو تحویل بگیر، مگه نگفتی خانوادهاش در جریانن، پس بهتره از زبون اونا بشنوه. خواست بره نگاهش کردم و گفتم+ امیر، من نمیخواستم اینجوری بشه من عوضی نیستم اون محرمم بود. بدون اینکه نگاهم کند گفت_ اشتباه، اشتباهِ، حالا تو خودت و قانع کن که اون محرم بود شما حتی صیغه نامه هم ندارین که فردا، پس فردا ثابت کنه که این بچه حلاله -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و هشت... وارد ساختمان شد و بعد از ورود زدن به سمت سالن اجتماعات رفت آنجا خیلیها منتظرش بودند از مامورین پایین دست تا فرماندهها، شایان بعد از گفتن سلام و خسته نباشید فلش را وارد لپتاپ کرد و تصاویر و روی مانیتورِ نصب شده روی دیوار انداخت و توضیح داد که فیلمها توسط چه کسی گرفته شده و هدفش چی بوده بعد از تموم شدن حرفهایش هر کسی یک نظری میداد و در آخر همه متفقالقول گفتن باید افراد خلافکار را دستگیر کنند.... ...مهتا... دو ماه گذشته بود در این مدت نتوانستم خانهی سهراب بمانم دلم نمیخواست به من ترحم کنند یا بعدا سرکوفت بزنند، ولی خیلی سخت بود هر روز حالت تهوع داشتم از بوی غذا متنفر بودم اگه غذا دیر میشد حالم بد میشد تا الان چند بار دست به کار خطرناک زدم تا بچه از بین برود ولی نشد که نشد، فقط کم مونده بود خودم از بین برم آخرین بار تو خیابان جلو ماشین پریدم ولی پیچید آن طرف و اینکه سرعتش کم بود چیزی نشد فقط دستم خورد به آینه بغل و شکست بعد هم هیچی نصیبم نشد جز کلی فحش از جانب راننده. درمانگاه رفتم و دستم را گچ گرفتم زمانی که رعنا فهمید خیلی ناراحت شد و گفت_ تو لیاقت مادر شدن نداری حیف اون بچه که قراره تو بزرگش کنی. از حرفش دلم شکست. باز گفت_ اگه بچهی سهرابم باشه ازت میگیرم نمیذارم با این ندونم کاریات بچهام و تو اون دنیا آزار بدی. حق با او بود بخاطر جان خودم هم که بود باید بیشتر مواظب میبودم چند روز مرا به خانهاش برد ولی سریع برگشتم. بهار هم موضوع را فهمید هیچی نگفت فقط ترکم کرد در این دوماه امیر و کوروش شریکی با هم یه کافه خریده بودن بهار نامرد حتی زنگ هم نزد که ببیند مردهام یا زندهام. البته حق میدم خب شوهرش نمیگذاره با کسی که خطا کرده و از غریبه بچه دارد حرف بزند، الان ماه پنجمم است، شکمم خیلی بزرگ شده اصلا دلم نمیخواهد از خانه خارج شوم، رعنا و لیانا هم چندبار به دیدنم آمدند، ولی سکوت کردم فکر کردن که خانه نیستم رفتن، ولی از آنها ممنون بودم کلی خوراکی و غذا برایم آورده و پشت در گذاشته بودن، دلم گرفته بود تصمیم گرفتم به هوا خوری بروم آماده شدم چادرم را سرم کردم اینجوری خیلی بهتر بود شکمم کمتر در دید بود. در پارک قدم زدم حالم بهتر شد به بهار زنگ زدم، میدانستم جواب نمیدهد ولی خب تلاشم را کردم بعد از چندتا بوق جواب داد سلام دادم و گفتم+ خیلی بی معرفتی، تو این چند ماه اصلا نباید یه خبری ازم بگیری؟. گفت_ من واقعا معذرت میخوام ولی امیر خوشش نمیاد میگه بهت زنگ نزنم. + چرا چون حاملهام؟ واقعا مسخره است، خوبه حالا اون محرمم بود واگرنه شما میخواستین چیکار کنین. _ مهتا، امیر کم کم داره با این قضیه کنار میاد، میخوای بیای اینجا؟ دلم برات تنگ شده. + دوست ندارم شوهرِ مزخرفت ناراحت بشه. _ نیست، کار داشت رفته تا دو سه ساعت دیگه نمیاد بیا اینجا لطفا، بهت نیاز دارم. گوشی را قطع کردم حالم از او بهم میخورد. مردم این همه خلاف میکنند این همه خطا میکنند من یک بار پایم را کج گذاشتم تازه آن هم من نمیخواستم، باید این همه تقاص پس بدهم. سمت کافه حرکت کردم. فقط یکی دو نفر نشسته بودند بهار مرا که دید با اغوش باز به سمتم آمد دستم را به نشانهی ایست جلوش گرفتم و گفتم+ نزدیک نشو، شوهرت میبینه و ناراحت میشه فقط اومدم اینجا ببینمت و تبریک بگم بخاطر این کافه و کارتون ، امیدوارم همچی به خوبی پیش بره خداحافظ. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
روی پلههای ورودی مسافرخانه نشستم و دم عمیقی از هوای خنک بیرون گرفتم؛ در آن ساعت از شب دهکده خلوت و بیهیچ عبور و مروری بود و این سکوت و خلوت چیزی بود که حال من را در آن شرایط بهتر میکرد. - راموس؟ تو چرا اینجا نشستی؟! سر برگرداندم و نگاهم را به لونایی که از در مسافرخانه بیرون زده بود دوختم؛ تمام روز را منتظر فرصتی برای صحبت با او بودم و حالا انگار این فرصت پیش آمده بود. - خوابم نمیبرد اومدم هوا بخورم؛ تو چرا اومدی بیرون؟! لونا همانطور که کنارم بر روی پلهها مینشست گفت: - من هم بیخواب شده بودم؛ مثل تو اومدم هواخوری. لبخند محوی به رویش پاشیدم و گفتم: - راستش من میخواستم یه چیزی… - من میخواستم یه چیزی بهت… از حرفی که هر دو همزمان به زبان آورده بودیم سکوت کردیم و هر دو به خنده افتادیم؛ لونا هم لبخندی به رویم زد و گفت: - تو اول بگو. سرم را به نشانهی نه تکان دادم. - نه؛ تو اول بگو. لونا لبخند محوی زد و سر پایین انداخت. - خب من… راستش من نیومدم هواخوری؛ بیدار بودم و از پنجره دیدم که اومدی بیرون و من هم اومدم تا باهات حرف بزنم. از شنیدن حرفش لبخندی بر لبم نشست؛ اینکه حاضر شده بود با من صحبت کند بسیار عالی بود! - راستش من هم منتظر یه فرصت بودم تا باهات صحبت کنم. لونا شانهای بالا انداخت. - خب حالا که فرصتش پیش اومده، بگو. چی باعث شده که اینطوری با ولیعهد صحبت کنی؟ نفسم را کلافه بیرون دادم و نگاهم را به زیر دوختم؛ از اینکه ولیعهد اینقدر برای او مهم بود ناراحت میشدم، اما بهتر بود که حرف دلم را میگفتم و خودم را از شر این وضعیت پا در هوا خلاص میکردم. - خب میدونی من... من… نفسم را پوف مانند بیرون دادم و با سرعت گفتم: - من از اینکه تو با ولیعهد صمیمی هستی خوشم نمیاد! پس از کمی مکث چشم باز کردم و نگاهم به چهرهی مبهوت لونا دوختم. - چ… چرا این رو میگی؟! ولیعهد که خیلی خوبه! کلافه از طرفداری او با عصبانیت پرسیدم: - ببینم تو ولیعهد رو دوست داری؟! -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
به ناچار پشت سر مرد به راه افتادیم؛ برایم مهم نبود که ما را به کدام جهنمدرهای میبرد فقط امیدوار بودم که باز مثل آن شب گیر یک موجود پلید نیُفتیم و در این شرایط که مطمئن بودم برای نجات شاهدخت دردسرهای بسیاری را باید به جان بخریم حضورمان در این دهکده هم با دردسر و مشقت همراه نباشد. - بفرمایید؛ اینهم مسافرخونهی من. به ساختمان سه طبقه و قدیمی پیش رویم نگاهی انداختم؛ این ساختمان قدیمی بیشتر از مسافرخانه شبیه به یک خانهی قدیمی و متروکه بود. - اوه مسافرخونه این شکلیه؟! اینکه شبیه یه خونهاس! نگاه بیحوصلهای سمت جفری انداختم؛ در بزرگترین شهر سرزمینش زندگی میکرد و تابحال مسافرخانه ندیده بود؟! - خب میشه دو تا اتاق به ما بدین تا بتونیم یه استراحتی بکنیم؟ مرد که حالا پشت میز چوبیای جای گرفته بود رو به ولیعهد لبخند مضحکی زد و با تکان سرش گفت: - البته؛ فقط به ازای هر اتاق باید سه سکه بپردازید. ولیعهد دست داخل جیب لباسش برد و من نفسم را پوف مانند بیرون دادم؛ مردک رسماً داشت سرمان را کلاه میگذاشت و ما چارهای جز قبول خواستهاش نداشتیم. ولیعهد شش سکه به مرد پرداخت کرد و در عوض کلید دو اتاق طبقهی بالا را گرفت. - وای که من دارم میمیرم از خستگی! به جلوی اتاقها که رسیدیم دیانا با انداختن نگاهی رو به لونا گفت: - بهتره که من و بانو لونا بریم توی اتاق و شما آقایون هم برید توی یه اتاق. کلاه شنل را از روی سرم پس زدم و نفسم را کلافه بیرون دادم؛ به خودم وعده داده بودم که امشب بتوانم با لونا صحبت کنم و حالا این حرف برنامههای من را بهم ریخته بود. - من که موافقم. با موافقت کردن لونا و ولیعهد دیگر جایی برای مخالفت من نمانده بود و من کلافه و بیحوصله وارد اتاق مشترکم با ولیعهد و جفری شدم. *** کلافه غلتی در رختخوابم زدم؛ خسته بودم، اما فکر و خیالات جولان دهنده در سرم حتی لحظهای هم به من مهلت استراحت کردن نمیداد. عصبی توی رختخوابم نشستم و به جفری و ولیعهد که در خواب ناز بودند نگاهی انداختم؛ چقدر به این حال و هوا و راحتی خیالشان غبطه میخوردم. از جایم برخاستم، کلافه بودم و فضای این اتاق نمگرفته داشت اعصابم را بهم میریخت و دیگر نمیتوانستم در این اتاق بمانم. آرام و پاورچین از اتاق بیرون زدم و بیتوجه به اینکه در آن ساعت از شب چقدر هوا میتواند سرد باشد از کنار مرد صاحب مسافرخانه که به خواب رفته بود به سمت در خروجی ساختمان قدیمی قدم برداشتم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
لونا نیم نگاهی سمت ولیعهد و دیانا که جلوتر از ما قدم برمیداشتند انداخت و ادامه داد: - من نمیفهمم تو چرا با ولیعهد اینجوری رفتار میکنی؟ اون فقط میخواد دلخوری و ناراحتی تو از پدرش رو از بین ببره. لحظهای در سکوت نگاهش کردم؛ قبول داشتم که رفتارم با ولیعهد بد بود، اما لونا چرا باید اینطور از او دفاع میکرد؟! - منم نمیفهمم که تو چرا اینقدر به اون اهمیت میدی؟! لونا با بهت نگاهم کرد؛ انگار که دلیل پرسیدن این سؤال را از سمت من نمیفهمید. - راموس تو میفهمی چی داری میگی؟! مگه اون چیکار کرده که بخوام نادیدهاش بگیرم و به ناراحتیش اهمیت ندم؟! پیش از آنکه بتوانم دهان باز کنم و از دلیل ناراحتیام برای او بگویم به مرد نسبتاً جوانی که سرراهمان ایستاده بود رسیدیم و ما به ناچار سکوت کرده و پس از کشیدن کلاه شنلها بر سرمان سر به زیر انداختیم تا مرد چهرههایمان را نبیند؛ گرچه که با آن تغییر قیافه شناختنمان آسان نبود، اما ترجیح میدادیم که در این مورد ریسک نکنیم. - سلام آقایون و خانومها، من میتونم کمکتون کنم؟! زودتر از همه ولیعهد بود که رو به مرد پرسید: - ما مسافریم و دنبال جایی میگردیم که بتونیم شب رو اونجا بگذرونیم؛ شما همچین جایی رو میشناسید؟! مرد با غرور نگاهی سمت ولیعهد انداخت و گفت: - سراغ خوب کسی اومدین؛ باید بهتون بگم که من صاحب تنها مسافرخونهی این دهکده هستم. - نمیدونستم یه دهکدهی فسقلی هم میتونه مسافرخونه داشته باشه! مرد در جواب دیانا خندهی مصنوعی کرد. - اوه بانوی جوان کم لطفی نکنید؛ درسته که این دهکده کوچیکه، ولی مسافرهای زیادی از شهرهای مختلف به اینجا میان. قدمی جلوتر رفتم و کنار گوش دیانا و ولیعهد پچ زدم: - ما نمیتونیم به همین راحتی به این مرد اعتماد کنیم. ولیعهد نگاهی سمت من انداخت و مثل خودم با لحنی آرام لب زد: - چارهای نداریم؛ چند دقیقهی دیگه هوا تاریک میشه و دیگه نمیتونیم به راهمون ادامه بدیم باید قبل از تاریکی هوا یه جایی رو برای موندن پیدا کنیم. اینبار دیانا در تأیید ولیعهد سری تکان داد و گفت: - حق با ولیعهده ما باید امشب رو خوب استراحت کنیم تا بتونیم فردا دوباره به راهمون ادامه بدیم؛ بعلاوه اون مرد که شماها رو نمیشناسه پس دلیلی برای نگرانی نیست. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
کلافه با پنجه روی شانهام کشیدم؛ احساس میکردم این لباسهای ساخته شده از پشم گوسفند که بر تن داشتم تمام بدنم را میخورد، آن بوی تند و وحشتناک گوسفند حالم را بهم میزد و آن موهای مسخرهی گراز که جفری به عنوان ریش با صمغ درخت کوهی به صورتم چسبانده بود داشت پوست صورتم را میسوزاند. در آن شرایط تمایل زیادی داشتم تا با آن چهرهی مضحکی که جفری برایم ساخته بود بر سرش فریاد بکشم و تمام حرصم را بر سر او خالی کنم، اما حیف که در دهکده و جلوی مردمش که همانطور هم با بهت و تعجب نگاهمان میکردند دست و پایم بسته بود. - وای؛ این لباسهای پشمی داره تموم تنم رو میخوره! نیم نگاهی سمت لونا که مثل من به خودش میپیچید و تن و بدنش را میخاراند انداختم. - منم همینطور! لونا نگاهی سمت من انداخت و از دیدن قیافهام به خنده افتاد. - ولی این ریشها خیلی بهت میاد! از خندهاش من هم لبخندی زدم؛ این حرف یعنی میخواست دست از قهر و دوری از من بردارد؟! - آره؛ میدونم. ناگهان انگار به یاد چیزی افتاد که خندهاش جای خود را به اخم داد. - چی شد؟! چرا اخمو شدی یهو؟! لونا با همان اخمهای درهم شده شانهای بالا انداخت. - فکر نکن حرفهایی که زدی رو یادم رفته. کلافه پلک روی هم فشردم؛ پس فکرم غلط بود و او فقط لحظهای دلخوریاش را از یاد برده بود. - ببین لونا من… من واقعاً متأسفم؛ نمیخواستم اون حرفها رو بهت بزنم و ناراحتت کنم، اما... لونا میان حرفم آمد: - من از حرفهایی که به خودم زدی ناراحت نیستم راموس؛ من از این ناراحتم که تو تغییر کردی و این تغییرهات اصلاً خوب نیستن. سرم را در تأیید حرفش تکان دادم؛ حق با او بود، من تغییر کرده بودم و حتی خودم هم از این تغییرات خوشم نمیآمد. اما این تغییرات دست من نبود؛ ترس از دست دادن لونا و رفتار صمیمانهی او با ولیعهد من را دچار این تغییرات کرده بود. - بهت حق میدم لونا؛ من خودم هم از این وضعیت راضی نیستم، اما رفتار تو با ولیعهد… - دقیقاً همین رفتار تو با ولیعهد بود که من رو ناراحت کرد. -
و من، آرامآرام، در آن شکاف باریکِ روشنایی چیزی شبیهِ تپش را حس کردم. نه تپشِ قلب، صدا، صدای دورِ بازگشتنِ خویش بود. گویی ذرهای از من، که سالها در خاکسترِ خاموشی مدفون شده بود، جرئت کرد و از لابهلای شکستگیها سر برآورد. هوای سردِ درونم تکانی خورد، و در سینهای که مدتها از باد بیخبر بود، نسیمی لرزان گذشت؛ چنانکه دانهای کوچک در دلِ زمینی ترکخورده، تصمیم به جوانهزدن بگیرد. هنوز راهی در کار نبود، و نه معجزهای که ناگاه به سراغم آید؛ تنها فهمیدم که میتوانم، حتی اگر با گامی لرزان از نو برخیزم، و دست بر شانهٔ فردایی بگذارم که سالها پشت در مانده بود.
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://forum.98ia.net/topic/5150-رمان-محرمِ-قلبم-مهدیه-طاهری-کاربر-انجمن-نودهشتیا/page/5/#comment-25652 https://s6.uupload.ir/files/img_20251217_232558_046_s3si.jpg https://s6.uupload.ir/files/img_20251218_101959_382_vd37.jpg -
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام لطفا لینک رمانتون و عکسی مد نظر دارینو مجدد بفرستین گلم -
پارت سی و نهم به این فکر کردم که شاید حدیثه بی راه هم نمیگه. غیرنرمال، وزن کم کردم. - یکاریش میکنم. گوشی رو برداشتم و به دایرکتهای پیج جواب دادم. چندتا درخواست نوبت مجازی داشتم و این فوقالعاده بود! حدیثه که از حرفم کفری بود، گفت: - با تو صحبت میکنم خانومم! یکاریش میکنم نداریم. فردا میریم آزمایشگاه. لبخند روی لبام اومد از ویزیتهای آنلاین. این یک پلهی جدید برای پیشرفت کردنم بود. - فریا با توام! صدای حدیثه گنگ بود و من غرق در احساس خوشی ناشی از این اعتماد بودم. شاید این اولش بود؛ اما برای من، همه چیز بود. *** با ضربهای که حدیثه به پس گردنم زد، برق از سرم پرید و صدای ضربهاش قشنگ تو سرم پیچید. - هار شدی مگه؟! روی تخت نشست و به من نگاه کرد. - چرا تو انقدر خوشگلی، ولی من شبیه تایر نیسان میمونم؟ چشمهام از حرفش کاملا گرد شد و به سمتش چرخیدم. این دختر زده به سرش؟ - چرا حرف مفت میزنی؟ احمق. دوباره به آینه نگاه کردم و مشغول درست کردن خط لبم شدم. در همون حین دعواش کردم: - موهای به این قشنگی داری؛ هیکلت توپه؛ چشمات درشت و نازه. از تو آینه نگاهش کردم و دست از کار کشیدم. - دیگه چی میخوای؟ خط لب رو کنار گذاشتم و به رژ های ردیف شده خیره شدم. - آخه تو واقعا نازی فریا. همه چیزت باهم هماهنگه. منم اگه یکم لبام مثل تو پر تر بود شاید... وسط حرفش گفتم: - حدیث این رژ رو بزنم خوبه؟ رژ گوشتی-کالباسی خوشرنگ همیشگیم رو نشونش دادم. کلافه و با حرص از بی توجهی من از تخت بلند شد و گفت: - من چی میگم تو چی میگی. بلند شو دیگه دیر شد مهمونی.
-
-
𝖐𝖎𝖓𝖌 𝖉𝖆𝖗𝖐 شروع به دنبال کردن رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
پارت هشتم با صدای زنگ از خواب بیدار شدم بلند شدم و به سمت دستشویی رفتم. از دستشویی که اومدم بیرون به سمت آشپزخونه رفتم و چایی گذاشتم چند دقیقه بعد جین بیدار شد ـ سلام مامان ـ سلام، برو دست صورتتو بشور بیا صبحانه بخوریم. جین به سمت دستشویی رفت منم از یخچال مربای توت فرنگی، کره، خامه و پنیر رو بیرون اوردم و برای خودم و جین چایی ریختم و میز رو چیدم. جین از دستشویی اومد و گفت ـ من برم بچه ها رو بیدار کنم ـ نه نمیخواد بزار بخوابن جین به سمت میز اومد و صندلی رو عقب کشید و نشست گفتم ـ شکر میخوای واست بریزم؟ ـ اره شکر برداشتم و واسه خودم و جین ریختم جین گفت ـ ادامه داستانتو تعریف میکنیا امروز ـ باشه بزار بچه ها بیدار بشن جین یک قلوپ از چاییش خورد و گفت ـ چرا این همه سال واسه من تعریف نکردی؟ ـ چیز مهمی نبود که واست تعریف کنم ـ چرا مهمه ـ حالا هم دیر نشده دارم تعریف میکنم ـ میگم مگه اون پسره که از مکزیک اومده بود نگفت که جنگ رو تموم میکنه پس چی شد؟ ـ جین هر کسی به نفع خودش کاری رو انجام میده و اگه به نفعش نباشه هیچ کاری نمیکنه مردم زیاد دروغ میگن اصلا با دروغ ساخته شدن. ـ میشه تعریف کنی ـ بزار بچه ها بیدار بشن بعد بعد مشغول خوردن صبحانه شدیم
- 8 پاسخ
-
- 1
-
-
انجام شد پایان دلنوشتهتون رو تبریک میگم💫
- 6 پاسخ
-
- 2
-
-
پارت نود و پنجم نمیخواستم توجیه بشنوم، برای همین پریدم وسط حرفش و از جام بلند شدم و گفتم: ـ خب، بریم! با تعجب نگام کرد و گفت: ـ کجا؟! گفتم: ـ سریعتر حاضر شو! وقتی رفتیم، متوجه میشی. بعدش از اتاق اومدم بیرون و رفتم ماشین و از پارکینگ درآوردم و منتظرش شدم. نمیدونم واقعا چرا اینقدر وقت گذروندن باهاش، حال دلم و خوب میکرد! یا شایدم میدونستم و دلم نمیخواست تا به روی خودم بیارم...بعد از چند دقیقه با یه مانتو سفید و شال آبی اومد و داخل ماشین نشست. محو تماشاش شدم! نمیدونم چقدر بهش زل زدم که گفت: ـ خیلی بدجور شدم؟؟! اگه زشته، برم عوضش کنم. دستشو گرفتم و گفتم: ـ خیلی بهت میاد! لبخندی بهم زد و بعدش به روبروش خیره شد و گفت: ـ خب لباسایی که اینجا دارم، سلیقه توئه دیگه! ماشین و روشن کردم و گفتم: ـ پس آفرین به خودم بابت سلیقهام. تو ماشین مدام ازم سوال میکرد که کجا میریم و بهش نگفتم تا که جلوی در مرکز مشاورهایی که تو بچگی عمو منو میورد اینجا، پیاده شدیم.
-
پارت ۵۷ ( میان تیغ و تپش) آیلا خسته از دویدن، خم شدم و دستهایم را به زانوهایم گرفتم.. آنقدر در این سرما نفس نفس زده بودم، که سینهام خس خس میکرد..گلوم خشک شده بود و به شدت میسوخت.. طاقت طی کردن این مسیر طولانی و مبهم، دیگر از من سلب شده بود... نمیخواستم نا امید شوم، اما گویی چاره ای جز پذیرفتن این تقدیر دردناک نداشتم...و تمام این تلاش ها صرفا برای این بود که شرمنده خودم نشوم.. با حس صدای ریز و ضعیف خش خش برگی که از پشت میآمد، تند درجا صاف شدم و به عقب چرخیدم.. اما کسی نبود! نمیتوانستم آزادانه نفس عمیق بکشم.. از ترسی که امشب تجربه میکردم، نفس هام منقطع شده بود و ثانیهای به حالت اول برنگشته بود.. برگشتم به راهم ادامه دهم، که با برداشتن قدم اول، همزمان با بلند کردن سرم، ناگهان نفس در سینهام حبس شد.... و گویی که نفس کشیدن را از یاد بردم! شاهرخ منحوس، با لبخند خبیثی، سایه نه چندان بلند قامتش در تاریکی نمایان شده بود.. و این سایهی پررنگش داشت به وحشت من پوزخند میزد.. با چشمان درشت شده ای، به او خیره شده بودم و گویی پاهای ناتوانم به سردی زمین قفل شده بودند... یا که به سرمای بی رحم این شب زخمی، عادت کرده بودند... بی اراده دستانم، دامن نازکم را چنگ زد و فشار داد.. متوجه لرزش دستان ظریف و ضعیفم در تاریکی شده بودم...و نمیخواستم شاهرخ به ضعف و ترسم پی ببرد.. یک قدم به سمت من برمیدارد.. تند گارد میگیرم و یک قدم متقابلا به عقب برمیگردم.. صدام لرزش پررنگی داشت: نزدیک نشو..! لبخند تحقیرآمیزش، برق شادی چشمانش که در آن شدت تاریکی هم واضح بود، بی رحمی این آدم را برای صدمین بار به من یاد آوری کرد... و صدای مکروه و زمختش، همانطور که اسلحه اش را در انگشت اشارهاش میچرخاند و به چرخش آن با لذت زل زده بود، خیلی غیرمستقیم طوفان آینده را به من فهماند: ترس بهت نیومده دختر آزادیخواه...همیشه خیال میکردی دنیا موظفه که به حرفها و خواستههای مزخرف تو گوش بده! البته دنیای این خاک، طبیعیه که با خزعبلات تو جور درنیاد! نزدیکتر شد..به دو سمت، راست و چپ نگاهی انداختم.. دنبال راه چاره بودم؟ مگر چاره ای هم مانده بود...؟ بغض سنگینی بیخ گلویم نشسته بود.. نمیخواستم مقابل دشمنم بغض کنم، اما این صبر، یک قدرت فراتر از شخصیت دخترانه و جسم ضعیفم میخواست... بغضم را قورت دادم..که در چشمای غمزده ی تر شدهام خودش را جا کرد: نزدیک نیا! اما دلاورها به حرف کدام یک از ما مردم این خاک، اهمیت داده بودند که این بار دوم باشد؟! در فاصله یک قدمیام ایستاد..که با ایستادنش، چشمان من که هراسان به دنبال راه فرار در گردش بود، در چشمان عصبی و قرمز شاهرخ قفل شد.. تلاش میکرد عصبانیتش را پشت لبخندها و خنده های ترسناکش، پنهان کند؛ اما من میفهمیدم! اسلحه نقره ای براق را مدام مقابل چشمانم میگرفت... وانمود میکرد اسلحه حکم اسباب بازیاش را دارد، و من تکان دادنهای اسلحه توسط شاهرخ را میدیدم...هشدار بود! داشت یادآوری میکرد...که چه چیزی او را به اینجا، و از همه مهمتر، به دنبال من کشانده... تند تند پلک میزدم..نباید مقابل او اشک میریختم..! یعنی آن مرد ناشناس رفته بود...؟ یعنی امشب، آخرین شب زندگی من خواهد بود..؟ آنقدر بدبخت و بی کس بودم، که کسی نبود مرا پناه دهد..؟! به همین راحتی بزرگان طایفه و این خاندان، جای پدر و اقوامم را میگیرند و به راحتی برایم حکم صادر میکنند؟! آنقدر نحس بودم که پدرم برای زنده ماندن تک دخترش، با کسی درگیر نشود...؟ حداقل اینگونه، غرورم با کشته شدنم توسط یک مرد غریبه، جریحهدار نمیشود...
-
پارت ۵۶ ( میان تیغ و تپش) شهین، تمام آن همه مدت که از دردانهاش بی خبر مانده بود را اشک میریخت.. حال بد نازیلا کم از شهین نداشت..اما با این حال، سعی در آرام کردن شهین را داشت... یکی از خدمه، همانطور که آب قند را در لیوان هم میزد، هراسان به شهین نزدیک شد: بیا شهین، اینو بخور حالت جا بیاد.. شهین زمانی که از حال رفت، با به هوش آمدنش متوجه شد که روی تخت نازیلا است..و نازیلا که کنار او نشسته بود، دست شهین را به آرامی فشرد و با چشمانی که قرمز شده و ورم کرده بود، و صدایی که از فرط غم، گرفته بود، همدرد شهین شد: خاله نمیشه اینکارو با خودت بکنی..ما که از آینده خبر نداریم..مطمئن باش آیلا دختری نیست که راحت تسلیم این تقدیر بشه...امیدوار باش.. شهین چشمانش را فشار داد و هق زد..سرش را بی وقفه به چپ و راست تکان می داد: نه نه..نه دخترم اینبار مثل همیشه به این دختر هم رحم نمیکنن.. و غمزده نگاهش را در چشمان تر شده ی نازیلا قفل میکند: مگه آیلا کیه؟ چه فرقی با بقیه دخترای روستا داره که از مرگ در امان بمونه؟ کی قراره سپر و پناهش باشه؟ این خاندان، با دختری که نه میترسه نه سر خم میکنه، مهربون نیست... صداهایی از پایین میآمد..تمام بزرگان طایفه، اعم از طایفه دلاورها و تمام خاندان اشرف، که روستایی دور و پرتی اطراف جنگل بود، نیز حضور داشتند... و با تکتک تصمیمات و حکم دردناکی که برای دخترک بی گناه با بی رحمی تمام به زبان میآوردند، دل در سینه ی شهین و نازیلا که گوشه ای از اتاق زانوی غم بغل داشتند، میلرزید... نازیلا، در بین آن همه ترس و واهمه، لبخند کمرنگ و غمگینی میزند: گاهی تقدیر، بی سرو صدا، بدون اینکه متوجه بشی پناه میفرسته..دنیا خیلی وقتا همونجوری که ما فکر میکنیم و طبق اتفاقات وحشتناکی که در ذهن ما جولان میده، نمیچرخه.. شهین که از حرف های نازیلا، اندکی امیدوار شده بود، بدون هیچ تعللی، او را محکم بغل میکند: از خدا میخوام همینطور که میگی باشه..دعا میکنم امشب خدا خودش پناه دخترم باشه..یا آدمی رو سر راهش بفرسته که بشه بهش اعتماد کرد... نازیلا متقابلا، کمر شهین را نرم، نوازش میکند...و چاره ای جز امیدواری و آرام کردن خودشان نداشتند... در این بین، گوشی نازیلا در جیب بلوز ساده ی بافتنی یشمی رنگش میلرزد..از شهین جدا میشود و تند گوشی اش را در میآورد و نگاهی به صفحهاش میاندازد...عسل! گلویی تازه میکند و با صدای خستهای پاسخ میدهد: الو عسل.. استرس در صدای عسل مشهود بود..مخصوصا که بی وقفه سوال میپرسید: سلام..نازیلا چیشده؟آیلا کجاست؟ چه اتفاقی افتاده؟ بخدا دارم سکته میکنم هیشکیهم ازش خبر نداره از هرکی پرسیدم جوابی دریافت نکردم.. نازیلا، از تخت بلند میشود و توی اتاق قدم های کوتاهی میزند..صدایش بهخاطر وضعیت و ناراحتی شهین، پایین بود: خودمم فعلا ازش خبر ندارم..نگرانشیم..الان نمیتونم درست حسابی جریانشو بهت بگم... عسل که میدانست آن عمارت شلوغ، جایی برای گفتن رازهای بینشان نیست، لب فرو بست و بغضش را قورت داد...پس از مکث کوتاهی از ته دل، پر حرص نالید: بمیری سامیار..الهی خیر نبینی تو زندگیت...فرار کرده مادرشم با خودش برده..فکر همه رو کرده بود..میبینی؟ نازیلا آه پر دردی میکشد..: نمیتونم آیلا رو سرزنش کنم..چون همهی ما از همچین اتفاق دردناکی بیخبر بودیم... صدای عسل شکست: میکشنش نازیلا...؟! وحشت سرتاسر نازیلا را فرا گرفت..ناخودآگاه لرز خفیفی درون قفسهی سینه اش حس کرد.. نگاهش به شهین دو دو میزد..و پر شک و تردید، سعی کرد این تصور وحشتناک را از ذهنش پاک کند: حرفشم نزن..عسل بهش فکرم نکن! عسل درمانده، اشک ظریفش را با سر انگشتش گرفت: اوضاع اونجا چی میگه؟! نازیلا که حالا صداهای طبقه پایین عمارت، مرموز تر و پایین تر شده بود، بر ترسش دامن میزد و مدام انرژی های منفی را به طرف او میفرستاد.. پشت به شهین کرد و با نا امیدی چشمانش را بست... آهسته پچ زد: اصلا خوب نیست عسل... که باعث شد نگاه عسل، روی پیمان که منتظر و نگران به او خیره شده بود، خشک شود...
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رمان تنها یاد او | mahya کاربر انجمن نودهشتیا کرد
-
هانیه پروین شروع به دنبال کردن رز. کرد
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
اینجا ارسال کنید چک کنم لطفا