تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://s6.uupload.ir/files/img_20251217_232558_046_nflq.jpg- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
عکستو دوباره بفرس گلم -
ماسو شروع به دنبال کردن درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا کرد
-
درخواست طراحی جلد برای رمان محرمِ_قلبم/مهدیه طاهری کابر انجمن نودهشتیا
ماسو پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
چشم گلم- 6 پاسخ
-
- 1
-
-
@zara عزیزم رمانت تکمیل شده؟
-
من در انتهای امید، ناامیدی را تجربه کردم. شبهای سردِ پاییزی، شاهد شکستنِ تمامِ من بود. من در میان تمام باورهایم، بیباور شدم، پوچی و بیرنگی را در رنگین کمانِ آسمان مشاهده کردم. شبهای پاییزی که میتوانست شاهدِ قدمزدنهای عاشقانه باشد، شد، قتلگاه احساساتِ عاشقانه و نمنم بارانِ ریزِ پاییزی، تمامِ باورِ مرا به عشق و دوست داشتنهای تقلبی روزگار، مرطوب ساخت. کی و کجای این روزگارِ پررنگ، میتوان دنیای قشنگِ رنگهای پختهی پاییزی را به خاکستری عشقِ سوختهی دلِ بیچاره تعمیم داد؟! اما باز عاشق میمانم، باورم این است که میانِ خاکسترهای سوخته و آوار دوباره ققنوس خوشبختی سر درخواهد آورد و من دوباره پاییزِ رنگی را جشن خواهم گرفت؛ شاید در این قالب یا در قالبی دیگر ...
-
جلد دوم رمان زعم و یقین از سایه مولوی کاربر انجمن نودهشتیا منتشر شد!
هانیه پروین پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در معرفی آثار منتشر شده در سایت اصلی
📚✨ اعلان انتشار رمــــــان تازه در نودهشتیا ✨📚 🎀 عنوان رمان: زعـم و یقیــــــن 🖋 نویسنده: @سایه مولوی از نویسندگان حرفهای انجمن نودهشتیا 🎭 ژانر: عاشــــــقانه، اجتماعــــــی 🌸 خلاصه داستان: دنیا شبیه به بازی گل یا پوچ بود؛ گاهی گل بود و گاهی هم پوچ میشد! زندگی او، اما پر بود از هیچ و پوچ... 📖 برشی از رمان: عینک آفتابی اش را به چشم زد، اما اینکه تمام آدمهای دنیا قرار بود همین راه را بروند کمی دلخوشش میکرد... 🔗 لینک دانــــــلود فایل رمان: https://98ia-shop.ir/downloads/خرید-رمان-زعم-و-یقین-جلد-دوم-از-سایه-مول/ -
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://share.google/4C6o3PJdhdXOoa75M https://share.google/sZp9ctWXuk82h2z7K https://share.google/HCglbDpnwossEZRPp هر کدوم از نظر شما مناسبتره واسه بنده هم فرقی نداره.متشکرم - امروز
-
رمان سکوت در زمزمهها | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
🌸درود خدمت شما نویسندهی عزیز🌸 از اینکه انجمن ما را برای انتشار اثر خود انتخاب کردهاید نهایت تشکر را داریم. لطفا قبل از شروع پارت گذاری، ابتدا قوانین تایپ رمان را مطالعه فرمایید. قوانین تایپ اثر در انجمن نودهشتیا برای اثر خود ابتدا درخواست ناظر بدهید تا همراه شما باشد. آموزش درخواست ناظر هنگامی که اثر شما به 30 پارت رسید، در راستای بهبود قلم، میتوانید درخواست نقد حرفه ای بدهید. درخواست نقد اثر با نوشتن 25 پارت از رمان خود، می توانید درخواست طراحی جلد بدهید. درخواست کاور رمان بعد از انجام نقد توسط منتقدین حرفهای و ویرایش نکاتِ گفتهشده، می توانید برای انتقال اثر به تالار برتر درخواست نمایید: درخواست انتقال به تالار برتر همچنین پس از اتمام اثر، لطفا در این تاپیک اعلام فرمایید. اعلام پایان با تشکر : کادر مدیریت نودهشتیا- 1 پاسخ
-
- 1
-
-
- عاشقانه، پنهانی
- عاشقانه در سکوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
به نام آن که آموزگار واحدِ ماست نام اثر: سکوت در زمزمهها نویسنده: آلن.ایزدقلم «النازسلمانی» | کاربر انجمن نودهشتیا ژانر: عاشقانه مقدمه: بعضی شبها صدا ندارند؛ نه بهخاطر سکوت، بهخاطر چیزهایی که گفته نمیشوند. آدمها فکر میکنند درد همیشه فریاد میزند، اما بیشترِ زخمها زمزمهاند؛ آهسته، مداوم، سمج. این داستان، قصهی دختریست که یاد گرفته بشنود، تحمل کند، و چیزی نگوید. نه چون حرفی ندارد، بلکه چون هر بار که حرف زده، چیزی را از دست داده است. «سکوت در زمزمهها» روایت انتخابهاییست که ساده به نظر میرسند، اما زندگی را از هم میشکافند. خلاصه: او همیشه دیگران را نجات داده، اما هیچکس نمیدانسته چه بهایی پرداخت میکند. تا وقتی که مردی وارد زندگیاش شد، مرزهایش برای عشق و انتخاب زیر سؤال رفت. هر تصمیم، هر نزدیک شدن، هر حقیقت پنهان، او را مجبور میکند دوباره بایستد و چیزی را فدا کند. در میان احساسات و خطرها، آیا او بالاخره صدای واقعی خود را خواهد شنید، یا باز هم همه چیز را از دست خواهد داد؟
- 1 پاسخ
-
- 2
-
-
- عاشقانه، پنهانی
- عاشقانه در سکوت
-
(و 1 مورد دیگر)
برچسب زده شده با :
-
درخواست ویراستار | رمان تکمیل شده
هانیه پروین پاسخی برای زری گل ارسال کرد در موضوع : درخواست ویراستاری
@shirin_s عزیزکم زحمت رصد و فایل رو میکشید لطفا- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام عزیزم عکس اولی لینک داره، عکس دومی هم به نظر من زیاد جالب نمیشه برای جلد. اگه عکس دیگه ای میتونی پیدا کنی، بفرست اگرم نه خودم چندتا عکس برات بفرستم از بینشون انتخاب کنی گلم- 3 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
اگه عکس بهتری مد نظر خودتون هست اون رو پیشنهاد بدید -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی برای آتناملازاده ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
https://uupload.ir/view/medium_2549a944-d6a3-41de-97af-7f33e3acaed0_u2iv.webp/ -
درخواست جلد رمان ملکه اسواتنی | آتنا ملازاده کاربر انجمن نودهشتیا
آتناملازاده پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و دوازده... لبخند زد و گفت_ نه عزیزم، شما بشین خودت رو خسته نکن. باز هم خجالت کشیدم لیانا آمد و گفت_ کی اومدی؟. + تازه رسیدم. کنارمان نشست و گفت_ ببخشید نتونستم بیام شایان نمیذاره تنها برم بیرون، نمیدونم چرا تا زمانی که سهراب بود از اون جرات نمیکردم برم، حالا هم شایان. + اشکال نداره، من نباید ازت چنین چیزی و میخواستم. میدانست خجالت میکشم ولی دست بردار نبود با ذوق گفت_ خب داداش کوچولوی من چیکار میکنه؟. نگاهم را از او گرفتم که خندید و گفت_ وای مهتا لحظه شماری میکنم تا بدنیا بیاد میخوام بدونم شبیه تو میشه یا بابام. نه نگاهش کردم نه جواب دادم عزیزخانم گفت_ به هر کدومشون هم که بره، خوشگل میشه. لیانا با ناراحتی گفت_خیلی دلم براش تنگ شده، اگه میدونستم انقد زود ترکم میکنه باهاش بد رفتاری نمیکردم بیشتر باهاش وقت میگذروندم. عزیز خانم گفت_ غصه نخور دخترم، دعا کن نینی مهتا به بابات بره بعد میتونی بازم ببینیش. تعجب کردم چطور از زنده بودن سهراب خبر نداشتند، مگر شایان به آنها نگفته بود؟ به لیانا گفتم+ با شایان حرف نزدی امروز؟. گفت_ من تا الان خواب بودم چطور؟. پیش خودم فکر کردم باید شایان بگوید نه من. گفتم+ لیانا اگه بفهمی پدرت زنده است چیکار میکنی؟. بی فکر گفت_ بغلش میکنم و بهش میگم که خیلی دوستش دارم. از عزیزخانم هم پرسیدم گفت_ براش کباب تابهای درست میکنم خیلی دوست داشت هر هفته یکی از وعدههامون کباب تابهای بود. رعنا خانم هم آمد و گفت_ کی کباب تابهای دوست داشت؟. همه سلام دادیم که گفت_ نگفتین، کی کباب تابهای دوست داشت؟. عزیزخانم گفت_ درمورد سهراب صحبت میکردیم بچم خیلی این غذا رو دوست داشت. حال رعنا گرفت و کنارمان نشست ، لیانا گفت_ مامانجون تو هم به این سوال جواب بده، اگه الان بابام زنده بود و میاومد اینجا، چیکار میکردی؟. رعنا با ناراحتی به میز زل زد و گفت_ بغلش میکردم بوسش میکردم و ازش معذرت خواهی میکردم بخاطر کم کاری خودم. عزیزخانم دستش را گرفت و گفت_ تو کم کاری نکردی، تو تمام تلاشت و کردی برای پیدا کردنش، ولی خب قسمت همین بوده دیگه. رعنا لبخند زد و گفت_ بچه چطوره؟. سرم را پایین انداختم گفت_ همین امروز و فردا آماده باش باید بریم سونوگرافی. + چرا؟. _ چند هفته هم گذشته، باید تو چهار و نیم ماه میرفتی مهمترین سونو، مالِ الانه که سلامت بچه رو نشون میده. سر تکان دادم و گفتم+ هر موقع شما میگین من آمادهام. _ فردا صبح میام دنبالت بریم. لیانا با ذوق گفت_ مامان جون منم میتونم بیام میخوام داداشم و ببینم. رعنا با لبخند گفت_ آره دکتر از دوستامه اجازه میده بیای داخل. لیانا از خوشی میخواست بال دربیاورد هیچکس به این فکر نمیکرد که ممکن است من چقد از این اتفاق ناراحت باشم. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و یازده... امیر دوباره گفت_ بهار جان میشه کیک بیاری؟. بهار چشمی گفت و رفت امیر گفت_ بهتر نیست بری خونه؟. _ که کل خانوادهام بمیره؟. _ چی؟ من اینو نگفتم. سهراب سرش را بالا برداشت و گفت_ الان خیلیا منتظرن من برم خونه، تا اونجا رو، روی سر خانوادهام خراب کنن هرچی دورتر باشم برای همه بهتره. _ کی میخواد این کار و بکنه؟. _دشمن. بهار کیک را روی میز گذاشت؛ سهراب با حسرت نگاهش میکرد امیر گفت_ بخور، بعدا باهم حساب میکنیم. سهراب یک تیکه برداشت و گاز زد و بعد یک گاز گنده زد و بقیه کیک را خورد و گفت_ شایان کارت و اورد بعد باهاتون حساب میکنم باید برم، فقط یه خواهش دیگهای ازتون دارم. امیر گفت_ بفرما. سهراب نگاهی به من انداخت و گفت_ مواظب زن داداشت باش. سریع رفت میترسیدم که باز به سراغم بیایند امیر نگاهم کرد و گفت_ منظورش چی بود؟. + نکنه باز وکیلی میخواد بیاد سراغم. نگاهش را از من گرفت و گفت_ با کوروش صحبت میکنم ببینم چی میگه. به کوروش زنگ زد و خواست به کافه بیاید که خداروشکر او هم در راه بود و چند دقیقه بعدش رسید سلام و احوالپرسی کرد و روبروی امیر نشست و گفت_ کارا خوب پیش میره؟. امیر گفت_ آره همه چی خوبه، فقط امروز این پسره مرخصی گرفته و بهار مجبوره اینجا رو بگردونه. کوروش گفت_ چیکار داشتی زنگ زدی؟. امیر نگاهم کرد و گفت_ درمورد سهراب همتی که مهتا بهت گفته بود، چیزی فهمیدی؟. _ پسره رو پیدا نکردن چون هیچ برگهی فوتی صادر نشده دیگه هیچ ردی یا مدرکی درمورد وکیلی نیست. _ سهراب زنده است همین چند دقیقه پیش اینجا بود. _ اینجا رو چطور پیدا کرده؟. امیر از شر بی تفاوتی شانهای بالا انداخت و گفت_ گفت اتفاقی دیروز ما رو دیده. _ خب چرا اومده بود؟. _ اومده بود با مهتا صحبت کنه. _ خوبه پس انقد مردونگی داره بعد از کثافت کاری که کرده بیاد حرف بزنه. _ آره اومده بود معذرت خواهی کنه بیشرف، فقط امیدوارم انقد مردونگی هم داشته باشه که عقدش کنه بالاخره پای بچه وسطه. حالم رو با حرفاشون بد میکردن اصلا براشون مهم نبود که من آنجا هستم یا نه؟ بلند شدم و از کافه خارج شدم بغضم شکست و گریه کردم به لیانا زنگ زد که با صدای خواب آلودش جواب داد گفتم+ لیانا میای پیشم، حالم خوب نیست. گفت_ اتفاقی افتاده؟. + انقد سوال نپرس بیا لطفا. _ راستش من نمیتونم بیام شایان رفت و آمد برام ممنوع کرده، تو بیا خب. + بیام؟. _ آره بیا، اتفاقا مامان رعنا هم نگرانته، میگه باید برین سونوگرافی. + چرا؟. _ نمیدونم، میگه الان وقتشه که یه سونو بدی باز، حالا بیا خودت باهاش صحبت کن. باشهای گفتم و قطع کردم و تاکسی گرفتم و به خانهشان رفتم، عزیزخانم داخل ایوان نشسته بود و عدس پاک میکرد سلام دادم با خوشی جواب داد کنارش نشستم و گفتم+ کمک نمیخوای عزیزخانم؟. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد پسند کاربران
#پارت صد و ده... + امیر، من جز بهار دوستی ندارم لطفا ازم نگیرش. نگاهم کرد و بی حرفی سمت سهراب رفت و تلفن را به او داد که او هم به شایان و یکی دیگر زنگ زد و آدرسش را داد تا دنبالش بیایند، همان موقع بهار با فنجان قهوه بیرون آمد و برای سهراب قهوه برد و بعد کنارم نشست و گفت_ به امیر چی میگفتی؟. + هیچی. حواسم به سهراب بود انگار حالش خوب نبود هر از گاهی دستش را روی قلبش میگذاشت، لباسش را مچاله میکرد یا شقیقههایش را ماساژ میداد حدس میزدم خمار است که این کارها را انجام میدهد قهوهاش را خورد اولین بار بود که میدیدم قهوه بخورد امیر روبرویش نشست و گفت_ تو این مدت کجا بودین؟ حال خانوادهتون خیلی بد بود. بدون اینکه از فنجان چشم بردارد گفت_ گیر بودم نمیتونستم بیام. _ یعنی انقد درگیر بودین که نمیتونستین یه تماس باهاشون بگیرین. _ شما از درگیریهای من خبر ندارین. بعد رو کرد به من و گفت_ پیغام من رو به شایان رسوندین؟. + منظورتون اون فلش پیش قاب عکس بود؟. لبخند بی جانی یکطرفی زد و آرام گفت_ شروع شد. همون موقع یکی به گوشی امیر زنگ زد، سهراب نگاه کرد و سریع جواب داد و بعد از قطع کردن رو به امیر گفت_ میتونم یه تماس دیگه بگیرم؟. امیر سر تکان داد و گفت_ البته. سهراب زنگ زد و گفت_ شایان نمیخواد بیای دنبال من، برو خونهام، لطفا به مامانم اینا چیزی نگو، گوش کن شایان، ماشین و بردار و برو شهرک غرب، آدرسش رو برات میفرستم. _......... _ دلیلش رو خودت میفهمی گوش کن، به نگهبان بگو برای سهراب همتی ختم گرفته بودیم چرا تو مراسمش نیومدین؟ بعدش اونا خودشون میدونن باید چیکار کنن. _.......... _شایان انقد حرف نزن، واجبه. _............ _باشه باشه کاری که گفتم و بکن من میرم جایی کار دارم به موقعش خودم میام پیشت، فقط به همین آدرسی که گفتم بیای دنبالم، یه کارت عابر بانک و یه گوشی برام بیار و تحویل امیر فلاح بده خودم ازش میگیرم. _........ _انقد سوال نپرس خداحافظ. قطع کرد و گفت_ یک قهوهی دیگه میدین؟. امیر به بهار اشاره کرد و او هم بی حرف رفت تا قهوه بیاورد سهراب گفت_ لطفا کارت و گوشی که شایان براتون میاره رو نگهدارین به موقعش خودم میام و تحویل میگیرم. امیر قبول کرد، سهراب بعد از چند لحظه گفت_ مهتا واقعا با برادرت ازدواج کرد؟. امیر گفت_ مهتا خانم! بله ازدواج کرد، چطور؟. بهار قهوهاش را روی میز گذاشت ، سهراب بین دو دستش گرفت و بو کشید و گفت_ نگران بودم که نکنه براش اتفاقی بی افته، خوشحالم که با این قضیه کنار اومده. دستش که روی میز بود لرزش غیر طبیعی داشت دو سه بار محکم به سینه اش مشت زد و بلند و عمیق نفس کشید امیر گفت_ حالت خوبه؟ چرا اینجوری میکنی؟. سهراب بحث را عوض کرد و گفت_ گشنمه، دو روزه هیچی نخوردم. امیر با نگرانی نگاهش میکرد گفت_ ما اینجا فقط کیک داریم، میخوای؟. سهراب سرش را به صورت نیم رخ روی میز گذاشت و گفت_ میخوام. -
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
انقدر دستوپا زدم، داد و هوار کردم، انرژیم ته کشید. ولی فهمیدم باید تمرکز کنم. فهمیدم بالهام رو باید آروم تکون بدم. وقتی شدید تکون بدم، باد میافته زیر پرهام برای همین اوج میگیرم. لازمم نیست تند تند بال بزنم؛ یه هدف رو در نظر میگیرم و هر بیست ثانیه بال میزدم. با هیجان و آرامش انگار که آسمون برای منه، با تمرکز و یه لبخند خیلی گنده پرواز کردم. باد صورتم رو نوازش میکرد، موهام رو به بازی گرفته بود. داشتم حال میکردم. یه حس آرامش گرفته بودم. با حضور سنگینی سرم رو بالا اوردم. امپراتور همراه شاه آسمان، همسر آشالان و دخترش اومدن. امپراتور با دیدنم لبخند زد و گفت: - چه بالهای زیبایی! چهار بال نماد ایزدانه، اولین فردی اینجا هستی که میبینم چهار بال داره. تریستان پشت سرم قرار گرفت و پرسید: - خبری شده این جا اومدید؟ سلیا خانم با اخم جواب داد: - سایورا باید مدرسه بره. خشکم زد؛ برگشتم به تریستان نگاه کردم. با نگاهم التماس کردم بگه نه لازم نیست. ولی با اخم به حرف اومد: - مدارس دو روز دیگه باز میشه، من ثبت نامش کردم لازم به نگرانی شما نیست. امپراتور نامهای سمت من گرفت و گفت: - سایورا، من میخوام به این مدرسه بری، برای اینکه مدرسه اجازه داده با خودت محافظ ببری. پس پروندهات باید این جا انتقال داده بشه. تریستان به نامه نگاه کرد و با اخم پرسید: - مدرسه فانوس آبی؟ چرا باید بفرستمش این جا؟ امپراتور تیوان جواب داد: - تریستان خواهشاً گیر نده. این به بحث من و تو کاری نداره لج و لجبازی کنیم. سایورا الههنور هستش، آخرین نسل و بازمانده ما، و اینکه تو دنیا تنها کسی که نور خالص داره سایورا هستش. پس بهتره به مدرسه فانوس آبی بره، اونجا اساتیدش برجسته هستن. تریستان به نامه خیره شد. دورگه گفت: - این مدرسه نیست انجمنه، اسمش مدرسه در رفته. امپراتور تیوان به من نگاه کرد. - میدونم یکم برای سایورا زیادیه، ولی بهترین جا برای رشدشه. مادر تریستان نیشخند زد و گفت: - بذار درست تربیتش کنیم مثل نسلش آتیش به جون جهان نندازه؛ البته همون هم داره میشه، نوری که محافظش رو پادشاه تاریکی کرده. تکون سختی برداشتم؛ مات به طنازخانم نگاه کردم. داستان رو تو فلوت خونده بودم. نوری که با تاریکی رابطه برقرار کرد و بچهای ازش اورد، همین باعث فروپاشی شد. آشالان به دخترش اخطار داد. ولی؛ نیشی که باید زده بشه زده شد. امپراتور به من و تریستان خیره شد و پرسید: - چی میگی؟ تریستان مثل یه پدر که برای زندگی بچهاش تصمیم میگیره، شونهام رو فشار داد و جواب داد: - باشه؛ خودت کارهاش رو بکن تیوان، پروندش رو انتقال بده. امپراتور تیوان چشمهاش برق زد و گفت: - انتقال داده بودم. دهنم باز موند! جذاب خندید. - میدونستم میتونم راضیت کنم. انجمن فانوس آبی همیشه زودتر شروع میشه. یکی دو روز زودتر؛ پس وسایلش هم خریدم از فردا بره. فقط تریستان ما رو به غارت راه نمیدی؟ تریستان بی تفاوت اشاره کرد میتونه وارد غار بشه. فردا برم مدرسه؟! مدرسههای این جا ترسناکه، میون سواد یاد دادن آموزش جادو میدن، تو رو میفرستن رو در رو با موجودات واقعی بجنگی. دستهای یخ کردم رو تو هم فشار دادم و وارد غار شدیم. اجزای غار تغییر کرده بود و شبیه یه سالن مبله شد! روی مبل خواستم بشینم تریستان دستم رو گرفت و زمرمه کرد: - مبلهاش عادیه. خودش روی مبل نشست. من هم کشید سمت خودش، روی پاهاش نشوندم. معذب شدم، خواستم بلند بشم نگذاشت. ناچار روی پاهاش آروم گرفتم. بدنش بو سیگار و طبیعت میداد. خوشم میاومد از این بو یه حال خوشی داشت. سرم رو چرخوندم. مادر تریستان با حسادت نگاهم میکرد. سلیا خانم رفتارش تیز شد و گفت: - چرا از فردا باید بره؟ از نظر من، همین الان بره با فضای مدرسه آشنا بشه، تا فردا گیج بازی در نیاره، بعد شروع کنه درسش رو خوندن. تریستان موهای منو نوازش کرد و جواب داد: - مگه از ملکهام سیرم؟ دهن همه باز موند. دست تریستان دور شکمم قفل شد، منو محکمتر به خودش فشار داد و ادامه داد: - فردا ملکهی من میره مدرسه، من نمیخوام زودتر بره. همه موهام رو با لطافت روی شونه راستم داد؛ سرش رو تو گردنم کرد و ترسناک تهدید کرد: - دخالت زیادی بخواید تو زندگی سرورم بکنید، شیره وجودتون رو بیرون میکشم شبیه عروسک خیمه شب بازی بشید. رنگ همه پرید ولی امپراتور خندید و سعی کرد جلوی خودش رو بگیره؛ گلو صاف کرد و گفت: - تریستان، فکر نمیکردم روزی این حالتت رو ببینم. با یه دختر روی پاهات حرف بزنی و تازه با نوازشش ما رو تهدید کنی. سرخ شدم، دستم رو روی دست تریستان گذاشتم. مادر تریستان چشمغرهای رفت تا دست پسرش رو ول کنم. امپراتور جو رو سعی کرد آروم کنه. روی میز شیشهای که زیرش رُزهای آبی و سیاه بود؛ از غیب نُه تا کتاب گذاشت با پنجتا کلاسور، یه جعبه قلمهای رنگی، برگههای کلاسور، یه کیف پشتی نقرهای و کلی وسایل دیگه در آخر فرم لباس مدرسه. آشالان به فرم مدرسه اشاره کرد. - فرم لباست رو طبق انجمن ساختیم، بپوشیش پارچهاش نابود نمیشه. کیفت هم همینطور، قابلیت جاداری هم برای کیفت گذاشتیم. چون بالهای بزرگی داری بهتره کیفت رو تو دستت بگیری. امپراتور بلند شد. سمت من اومد و با اخم پرسید: - بالهاش تو بدنش بر نمیگرده؟ نمیخوام کسی ببینه چهار بال داره. تریستان خونسرد گفت: - داشتم یادش میدادم که شما مزاحم شدید. امپراتور دست روی بالهای من گذاشت. یه جور عجیبی لرزید. - عالیه، فقط اون پرهای سیاه تو بالهاش نگرانم میکنه. آشینا تو ذهنم آروم زمزمه کرد: - بالهات رو فرض کن یه گل هستش؛ داره بسته و بعد غنچه میشه. این کار رو کن، چون دوست ندارم جلوی تو امپراتور رو بکشم به بالهات دست نزنه. ترسیدم از صدای خش دارش! فرض کردم بالهام یه گل هستش، داره به آرومی غنچه میشه. همه گلبرگها روی لایه زیری گل و درونش پنهان میشه. تو بالهام تکونی خورد؛ با حس خارش درون کتفم دیدم بال هام جمع شدن و تو بدنم رفت. من باز بدون بال شدم؟! آشینا: بدون بال نشدی فقط برگردونی درون بدنت. امپراتور لبخند زد و دست زد: - آفرین! خواست موهام رو نوازش کنه، سریع سرم رو تو گردن تریستان فرو کردم. تریستان با اخم گفت: - برو بشین تیوان.- 32 پاسخ
-
- 1
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت ششم علی: مشتی میتونم بیام تو؟ به در کهنه زنگ زده آبی خیره شد دخترک با چیزهایی که دیده و شنیده بود در زاده ذهن خود تصویر یک مرد چهل یا پنجاه ساله هیکلی و دارای اضافه وزنی زیاد با چربی بیش از اندازهای که در شکمش خودنمایی میکند رو به رو شود اما تمام زاده ذهنش با دیدن آن جوان خوش تیپ و خوش چهره با سر وضع تمیز و مرتب از هم پاشیده شد. در دل غصه آن کودکان مظلوم با آن لباسهای مندرس و دست و صورتهای کثیف و لاغر و بیجان را خورد و غمگین در دل آن کارفرما آن ارباب خوش چهره را لعنت فرستاد که حتی کمی لطوفت در وجودش نبود تا شاید اندکی به این کودکان زجر کشیده برسد و نگذارد در این سرماییی که بار به بار نزدیک تر و شدیدتر میشود کمک کند یا حداقل کاری که انجام دهد فراهم کردن یک دست لباس گرم و نرم باشد اما.... با احساس سنگینی نگاهی بر روی خود افکارش که تمام نقیضه با واقعیت بود را راند و به چشمان زیبا و کشیده و قهوهای رنگش خیره شد. علی: آقا این میمون باهات کار داره. دیگر از تمام القابی که به او داده میشد بیذار بود ، به جای اینکه اسمش را بپرسند، او را با انواع اقسام اسم مستعار و زشت صدایش میزدن. با صدای خشک و جدی مشتی مکرر افکارش را از خود دور کرد و به او چشم دوخت. - چکار داری با من؟ نفس عمیقی کشید و گفت: میخوام کنار شما کار کنم و زندگیم رو بگذرونم. پوزخندی پر تمسخر زد و گفت: چرا؟ انگار پوزخند پر تمسخر در آنها ارثی بود مجددا باز نفسی گرفت و سعی کرد بر خودم مسلط باشد. - من... اوم... من .... دستپاچه سریع کلماتی را در ذهن خود مرتب کرد و به چهره کلافه او نگریست و ادامه داد: - من میتونم کار بکنم و هر چی بگید انجام بدم و اینکه دلیل زیاد خاصی ندارم. در طول حرف زدنهایش سرش را پایین انداخته بود و با پرهی شال کهنهاش بازی میکرد. با نگاه سنگین که بر روی خود احساس کرد سرش را بالا گرفت که با نگاه سرد و یخ زده جدیاش مواجه شد. اما او مکرر باز پوزخندی زد و با آن چشمهای درشت قهوهای که تمسخر در آن موج میزد گفت: من نیازی به حمال جدید ندارم هری. و بدون اینکه حتی ثانیهای نگاهی به نگاه ملتمش بیندازد بیاعتنا به او پشت کرد که برود ک با التماس گفت: صبر کنید. ایستاد اما پشت به او. دخترک با صدای لرزانی که نشان از اشفتگیهای درونیاش بود گفت: واقعا به اینکه اینجا زندگی کنم و کار کنم نیاز دارم، شاید فکر کنید من جاسوسی چیزی هستم ولی میتونید تحقیق کنید من در یک دخمهای ک اسمش رو خونه گذاشتم زندگی میکنم سر وضع ظاهریم هم از حال درونیم خبر میده، توی پخش کردن تبلیغات کار میکنم ولی زندگی در اینجا رو بهتر از اون بیرون میدونم.
-
پارت نود و چهار دختره : پارسا جونم ، پس کی من رو با مامان و بابات اشنا می کنی ، اگه قرار باشه دو هفته دیگه باهات بیام قبلش باید بیای خاستگاری. پارسا : عشقم قبلا هم با هم صحبت کردیم ، باور کن من مشتاق تر از توام که عشقم رو به خانوادم نشون بدم ، منتها به زمان نیاز دارم. دهنم باز مونده بود ، دختره با لحن لوسی که مثلا قهر کرده گفت : نزدیک دوساله باهم اشنا شدیم ، یک ساله داری میپیچونیم ، هر چی گفتی گوش کردم حتی راضی شدم اقامت کانادا بگیرم که باهات محاجرت کنم ، پس مشکل کجاس که سر میدونیم؟ نمیدیدمشون ولی بعد مکثی پارسا گفت : عزیزم من کی تو رو پیچوندم ، قبلا هم گفتم ، یکم صبر کن ، قول میدم ، زود این مشکل رو حل کنم ، بزار روی پای خودم بایستم درسم رو تموم کنم ، کار خودم رو راه بندازم بعد با دست پر بیام جلو . چشمام گرد شد ، چه دروغ گوی قهاریه ، تا جایی که من میدونم ارشدش رو هم گرفته و قصد ادامه نداره و تو شرکت سهام داره ، و این یعنی کار خودش رو داره! دختره با لحنی کش دار گفت : میدونم داری برای ایندمون تلاش می کنی ولی به منم حق بده . پارسا : قربون اون چشم های خوشگلت برم ، یکم تحمل کنی ، قول میدم ، اینا زود بگذره . دیگه تحمل شنیدن اراجیفش رو نداشتم ، تا الان جای برادرم میدیدمش ، ولی چهره واقعیش برام رو شد پسره دو رو تا دیروز موس موس من رو می کرد ، نگو داشته بازیم میداده ، حیف اون عذاب وجدانی که براش کشیدم ، اروم از پشت میز بلند شدم و بدون جلب توجه از کافه خارج شدم ، خیلی دوست داشتم برم بزنم زیرگوشش ولی دیدم حتی ارزش اونم نداره .
-
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Shahrokh ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی جلد
سلام عکستون کیفیتش پایینه لطفا یک عکس با کیفیت تر ارسال کنید- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
درخواست طراحی جلد برای دلنوشته دلتنگی|شاهرخ(م.م.ر)|کاربر انجمن نودهشتیا
Shahrokh پاسخی ارسال کرد برای یک موضوع در درخواست طراحی جلد
درود برای دلنوشتهم درخواست طراحی جلد مجدد دارم.ممنون https://share.google/images/ZzywTLKHen2dpgodT- 2 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.
-
پارت نود و هشتم نمیتونستم تو اون خونه تنها بمونم؛ با اینکه خودش اصرار میکرد که باهاش نرم اما بهش گوش ندادم و یواشکی رفتم و سوار ماشینش شدم. اون روز یه دور دیگه متعجب شدم چون دقیقا رفت مغازه طلافروشی خانوم کمالی!! شاخکام درومد که پوریا خانوم کمالی رو از کجا میشناسه؟؟! نگو اون سفارشی که اون روز خانوم کمالی بهم نشون داده بود و من فکر میکردم آرون برای سورپرایز کردنم برام گرفته، سفارش عموی پوریا بود و آرون اونم دزدیده بود. پوریا اون روز از عصبانیت، دیوانه شده بود و به اصرار رفتیم خونه ما تا خونه رو خودش بگرده و با چشمای خودش ببینه که آرون اون قطعهها رو جایی قایم نکرده باشه... من ولی خیلی برام سخت بود. وقتی پامو توی خونه گذاشتم...تمام خاطرهها و حرفامون، جلوی چشمام زنده شد!! چجوری تونستی باهام اینکارو بکنه؟! چجوری گذاشت من یه هفته دست این آدما بمونم و زجر بکشم؟؟ منی که تو عمرم از جلوی آدمای مسلح رد هم نشده بودم! چرا منو قاطی بازیه کثیف خودش کرد؟؟! تو ذهنم یه عالمه سوال بود اما بازم محبت کردناش و حرف زدناش میومد جلوی چشمم و باعث میشد چشمامو ببندم. تو دلم میگفتم بالاخره میاد و نجاتم میده اما ته قلبم میدونستم که نمیاد فقط نمیخواستم حقیقت و قبول کنم... عکسمونو گرفتم توی دستم و شروع کردم به مرور خاطرات از دانشگاه و بیرون رفتنامون... گریهام شروع شد!! پوریا که وضعیت منو دید بیشتر عصبانی شد و هر چی میدونست و تا اون زمان ساکت مونده بود و بهم گفت...و باورم نشد که یه آدم میتونست اینقدر خودخواه و بیرحم و شیاد باشه!! دیگه قلبمم واقعیت و دید و شنید و آرون و باید برای همیشه از زندگیم حذف میکردم... پسره پس فطرت! هیچوقت نمیبخشمش! اون روز یادمه که خیلی حالم بد شد و تنها کسی که کنارم بود و بازم بهم کمک کرد، پوریا بود. از چهرش مشخص بود که خیلی پشیمونه از اینکه واقعیتارو بهم گفته.
-
پارت نود و هفتم پوریا همه چیز و برام تعریف کرد. تمام چیزایی که تو ذهنم علامت سوال بود و اصلا نمیخواستم قبول کنم! چطور میشد که اون آدمی که من میدیدم همچین شارلاتانی از آب درومده باشه؟! حتی ناهید خانوم مادرش نبوده و بهم دروغ گفته! آخه چرا؟؟! مگه من باهاش چیکار کرده بودم؟! نمیتونستم اون همه غم و هضم کنم و تو این همه مدت، تنها کسی که توی اون ویلا حال من براش مهم بود و مدام مراقبم بود، پوریا بود. پسری که نمیدونستم واقعا بی رحم و سنگدله یا اینکه این ماسکیه که به صورتش زده و پشت اون چهره خشمگین و حرف زدن از روی غرور، قلبی در از مهربونی داره! بهش شلیک کردم تا فرار کنم اما باهام کاری نکرد! عموش وقتی این موضوع رو فهمید، منو برد سمت به سورتینگ بالای کوه و اونجا تو اون تاریکی زندونیم کرد...اون شب تا صبح اشهد خودمو خونده بودم و دیگه مطمئن بودم زنده نمیمونم. خودش هم منو تهدید کرده بود و بخاطر اینکه به پوریا شلیک کردم و خواستم از دستشون فرار کنم، به شدت ازم عصبانی بود. گفت اگه پوریا هم بهوش بیاد، اولین کاری که میکنه اینه که تاوان اینکارو ازم پس میگیره اما پوریا منو از اونجا نجات داد. نذاشت بمیرم! برام دکتر خبر کرد و اصرار داشت که حالم خوب بشه! منی که بهش شلیک کرده بودم و ازش متنفر بودم...ولی از اون روز دیدم کاملا بهش عوض شد و توی ذهنم شروع کردم به مقایسه کردن آرون و پوریا. چون آرون هنوز توی ذهنم تموم نشده بود و من حقیقت ماجرا رو هنوز نفهمیده بودم. به این فکر کردم که چطور یه پسر غریبه با بدنی زخمی که هنوز خوب هم نشده، تا بهوش اومده، حرف عموش و زمین زده و اومده دنبالم که نذاره بمیرم. تو چشماش هیچ حسی نبود اما من از اون روز خیلی بهش اطمینان کردم و یجورایی مقابلش حس شرمندگی داشتم.