تمامی فعالیت ها
این جریان به طور خودکار بروزرسانی می شود
- ساعت گذشته
-
📣 اطلاعیه رسمی انتقال رمان «طرح ناتمام»
با افتخار به اطلاع کاربران محترم انجمن میرسانیم:
رمان «طرح ناتمام» به قلم بهاره رهدار (یامور)، پس از بررسیهای دقیق مدیریتی و ارزیابی همهجانبهی ساختار روایی، قلم نویسنده، ایدهپردازی و کیفیت فنی اثر، شایستگی حضور در تالار رمانهای نخبگان برگزیده را احراز نمود و از این پس در این تالار قرار خواهد گرفت.
این اثر با بهرهگیری از ایدهای خلاقانه و متفاوت در ژانر جنایی–معمایی، ساختار منسجم، فضاسازیهای دقیق، شخصیتپردازی عمیق و نثری قدرتمند، توانسته است استانداردهای یک اثر فاخر ادبی را بهخوبی نمایان کند. روایت هوشمندانه، پرداخت حسابشدهی جزئیات و استفادهی هدفمند از عناصر تعلیق و روانشناختی، «طرح ناتمام» را به اثری برجسته و قابل تأمل در میان آثار انجمن تبدیل کرده است.
انتقال این رمان به تالار نخبگان برگزیده، بهصورت انحصاری و با تأیید مدیران انجمن انجام شده و نشاندهندهی جایگاه ویژهی این اثر در میان بهترینهای انجمن میباشد.
از نویسندهی گرامی بابت خلق این اثر ارزشمند سپاسگزاریم و برای ایشان در ادامهی مسیر نویسندگی، آرزوی موفقیتهای روزافزون داریم.
از کاربران محترم نیز دعوت میشود با مطالعه و نقد سازندهی این رمان، همراه این اثر فاخر باشند.مدیریت انجمن نودهشتیا
-
سلام عزیزدلم
رمانت رو بررسی کردم و به تالار مورد تایید مدیران انتقال دادم.
یه نقدی برات دارم که فکر کررم گفتنش خالی از لطف نیست. از نگاه منِ خواننده، نویسنده این اثر حسابی وقت گذاشته تا جهان این رمان رو بسازه. وقتی اسم «وامپگاد» رو میشنوم، همون اول کاری حس میکنم با یه قبیله یا نژاد عجیب و قدرتمند طرفم. پر از قوانین عجیب و غریب و تاریخهای پنهان که هی قلقلکت میکنه دربارش بیشتر بدونی.
بخوام روراست باشم، اوایل رمان کمی سنگینه. خیلی سریع همه اصطلاحات و اسمها رو میریزی رو میز و یکم طول کشید بفهمم چی به چیه. خواننره مجبوره چند صفحه اول با دقت بخونه تا بفهمه اصلا وامپگاد کیه و وارانشا چه مشکلی داره. جای کار داره!
نکته دیگه اینکه بعضی جاها گیر میدادی به توصیف کردن یک درخت، یا یک سنگ برای نصف صفحه! خب عزیزم، ما که میدونیم دنیات قشنگه، سریعتر برو سر اصل مطلب! 😅
-
زرین عضو سایت گردید
-
Mersedeh عضو سایت گردید
- امروز
-
Mahsa_zbp4 شروع به دنبال کردن دوییژ Duiijh کرد
-
اعلام پایان دلنوشته | انجمن نودهشتیا
هانیه پروین پاسخی برای هانیه پروین ارسال کرد در موضوع : دلنوشته
خسته نباشید❤️ لطفا در بخش طراحی کاور درخواست جلد بدین @shirin_s عزیزدلم زحمت رصد رو میکشین لطفا- 24 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواستکاور برای رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
ممنون عالیه 💯😉- 3 پاسخ
-
- 2
-
-
درخواستکاور برای رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد | آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
سایان پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : درخواست طراحی کاور
خدمت شما- 3 پاسخ
-
- 3
-
-
-
پارت هفتم تا دریا زیاد فاصله نبود و حدود ده دقیقه باید میرفتم که به دریا برسم. کنار دریا یک پل چوبی بود که اون رو اقای ادوارد دیکنز عموی من ساخته بود. رسیدم به دریای آلمادو ولی پدرم رو پیدا نکردم با خودم گفتم شاید روی پل باشه برای همین به سمت پل راهی شدم. وقتی رسیدم روی پل یک پسر روی اون بود چند قدم نزدیکم اومد و گفت ـ سلام شما خانم مرکل دیکنز هستید؟ گفتم ـ بله لبخند کوچکی زد و دستش رو طرفم گرفت و گفت ـ من مارین کروز هستم پدرتون منو فرستاده گفته بود میخواید غذای سرباز ها رو بدید. دستم رو بهش دادم و گفتم ـ خوشبختم حدود چند ثانیه به چشماش خیره موندم چشماش ابی بود بعد به خودم اومدم و سریع پارچه رو بهش دادم و گفتم ـ ببخشید آهسته به عقب قدم برداشتم و داشتم دور میشدم که اقای کروز صدام کرد و برگشتم و گفت ـ دوشیزه مرکل از دیدنتون خوشحال شدم. و رفت من دست تکان دادم و رفتم. به خانه رفتم هوا کم کم داشت تاریک میشود ساعت پنج بود. در باز شد و پدرم داخل شد و گفت ـ سلام ـ سلام ـ بابا این کی بود امروز اومده بود غذا رو بگیره؟ ـ این پسر یکی از سرباز ها بود و من کار داشتم گفتم اون بیاد. ـ اهان من میرم میزو بچینم تا تو بیای. خب دیگه برای امشب بسه برید بخوابید. جین گفت ـ مامان بزرگ راست میگه بریم بخوابیم فردا صبح ادامشو بشنویم. الیزابت و اوریانا گفتن ـ شب بخیر مامان شب بخیر مامان بزرگ. و رفتم توی اتاق و سکوت خانه را فرا گرفت.
-
پارت ششم من اون موقع برای کسایی که میجنگیدن غذا درست میکردم. از خونه بیرون رفتم و به سمت مغازه ستکو رفتم؛ اونجا فقط مغازه نبود اونجا یک اتاق کوچیک داشت و من از اقای ریفل صاحب مغازه خواهش کردم که بزاره من توی اون اتاق اشپزی کنم و اون مخالفتی نکرد. در مغازه رو باز کردم و گفتم ـ سلام اقای ریفل اقای ریفل نگاهم کرد و لبخند زد و گفت ـ سلام مرکل دستم رو شستم و اقای ریفل گفت ـ شنیدی توی روزنامه صبحگاهی چی نوشته؟ ـ نه چی نوشته اقای ریفل روزنامه رو برداشت و خوند ـ جنگ سن دیگو با مکزیک همچنان ادامه دارد، ادوین ام کپس(شهردار) گفته است که ـ هیچ کشوری با شهری جنگ نمیکند و مکزیک با سن دیگو در جنگ است ما همه سعی و تلاش خود را میکنیم که تجهیزات مناسب برای این شهر بفرستیم به زودی این جنگ تمام میشود. آقای ریفل روزنامه رو گذاشت روی میز و گفت ـ شاید هم جنگ ادامه داشته باشه گفتم ـ شاید به ساعت نگاه کردم ساعت دوازده بود من باید تا ساعت سه غذا رو درست کنم و به پدرم بدم و ببره برای سربازها از آقای ریفل پرسیدم ـ بنظرتون چی درست کنم؟ ـ خوراک لوبیا با نون تازه ـ فکر خوبیه به سمت آشپزخونه رفتم و همه موارد لازم رو از یخچال برداشتم. حدود ساعت دو و نیم که زیر گاز رو خاموش کردم و پارچه ای برداشتم و نان های تکه شده و خوراک لوبیا را داخل ان گذاشتم و به اقای ریفل گفتم ـ من میرم اینا رو به پدرم بدم خدافظ. ـ باشه خدافظ. پدرم همیشه بهم میگفت که اگه کاریش داشتم یا میخواستم بهش غذا ها رو بدم برم ساحل سونار یا اگه اونجا پیداش نکردم برم دریا آلمادو روی پل چوبی منتظرش باشم. فکر کردم و گفتم اول برم دریای آلمادو اگه پدرم اونجا نبود بعد برم ساحل سونار برای همین به سمت دریای المادو قدم برداشتم.
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت صد و هفت... _ شایان تو واقعا با چشمای خودت سهرابم و دیدی؟. شایان بلند شد و سمت میز رفت و عکس سهراب را برداشت و روی مبل نشست و گفت_ نمیدونم چرا این اواخر اصرار داشت وقتی که مرد، این عکسش و ربان بزنیم میگفتم تو خل شدی اصلا چرا باید به فکر مرگ باشی، میگفت فکر کن این آخرین وصیتمه، میذارمش تو اتاقم و به موقعش بذار تو مراسمم، مثل یه امانتی که باید به دست صاحبش برسه، میگفت اگه به حرفش گوش نکنم میاد سراغم و منو هم با خودش میبره. عزیزخانم عکس را گرفت و گفت_ الهی بمیرم برای این خندهی قشنگش، رو دل همهمون داغ گذاشت. ناگهان در ذهنم یک جرقه خورد گفتم+ بهتون چی گفت؟مثل یه امانتی؟. شایان با تعجب نگاهم کرد و انگار یاد حرف سهراب افتاد و گفت_ دوباره بگو بهت چی گفت. + گفت به شایان بگو بعد از مرگم اون امانتی رو به صاحبش برسونه. شایان قاب عکس و از عزیزخانم گرفت و پشتش را باز کرد و گفت_ این دیگه چیه؟. نزدیکتر رفتم یک فلش داخل قاب مخفی شده بود شایان با تعجب نگاهش میکرد گفت_ منظور از امانتی این بود؟ حالا صاحبش کیه؟. خیلی عجیب بود اینکه کسی فلشی را پشت عکس قایم کند و بعد بخواهد عکس را در مراسمش بگذارند. شایان فلش را برداشت و طبقه بالا رفت .رعنا گفت_ کجا میری؟ بیا اینجا ببینم اون چیه؟. شایان نگاهش کرد و گفت_ خاله دندون رو جگر بذار ببینم چیه، بعد بهتون میگم. بلافاصله به اتاق رفت. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم. ... راوی... شایان وارد اتاق سهراب شد و لپتاپ را روشن کرد و فلش و وارد جایگاه کرد و پوشه را باز کرد چند تا فیلم و عکس بود دانه دانه و با دقت نگاه میکرد و به این فکر میکرد صاحبش کیست؟ فیلمها به صورت مخفیانه گرفته شده بود. روایت فیلم اول:(چندین مرد و یک زن که شامل احمدی و فاتح و خانم مقدم بودن دور یک میز بزرگ و گرد نشسته بودن و درحال صحبت و معامله مواد بودن هرکی حرفی میزد تا اینکه دوتا پسر بچهی دوازده یا سیزده ساله رو داخل آوردن و مردی که همراهشان بود گفت_ این دوتا بچه، بیرون ايستاده بودن و جاسوسی میکردن. بچهها التماس میکردن و دائم میگفتن ما جاسوس نیستیم یکی از مردهای ناشناس تفنگش را درآورد و دوتاییشان را کشت و بی اهمیت به چیزی دوباره مشغول کار خودشان شدند). روایت فیلم دوم:(داخل بیابان دوباره همان جمع بود دوتا کامیون هم با فاصله از آنها نگهداشته بود بعد از یکم گپ و گفت، سه تا کوله پشتی بینشان رد و بدل شد بعد کامیونها بررسی شد و همه سوار ماشین شدن و رفتن). عکسها از قیافه مردمانی بود که توی دوتا فیلم بود و چند تا هم از اتاقهایی بود که داخلشان پر از تجهیزات پزشکی و مواد و سلاح بود. شایان نمیدونست باید چیکار کند این فلش را به کی تحویل میداد به پلیس یا وکیلی؟ آن شب را تا صبح با خودش فکر کرد و آخر سر تصمیم خودش و گرفت صبح زود، بدون اینکه به کسی چیزی بگوید از خانه خارج شد، تنها مقصدش مرکز بود با چندتا از دوستانش هماهنگ کرده بود تا مدارک مربوط به باند خلافی که چند سال تحت تعقیب بودن را تحویل بدهد مطمئن بود با این فلش، افراد زیادی گیر میافتادن و مطمئنا تا سالیانِ سال در زندان میماندن اینجوری وکیلی هم که خودش رد اتهام کرده و آزاد شده بود دوباره گیر میافتاد چون تجهیزات پزشکی واسه او بود. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت صد و شش... سوار ماشین شدیم و به سوی خانهی سهراب حرکت کردیم در میان راه رعنا به شایان زنگ زد و خواست به خانه برود، وقتی رسیدیم لیانا با ذوق گفت_ خب خواهر من چطور بود؟. با طعنه زدن از کنارش گذشتم و روی مبل نشستم، رعنا گفت_ برادرت خوب بود کلی بهت سلام رسوند. لیانا بی ذوق گفت_ واقعا پسره؟ چقد بد. عزیزخانم گفت_ ایشالا سالم و سلامت باشه جنسیتش که مهم نیست. لیانا پاش رو به زمین کوبید و گفت_ من آبجی دوست دارم. حرفهایشان حالم را بد میکرد بلند شدم و به حیاط رفتم، از خودم متنفر بودم آنها داشتند مسخرهام میکردن. کاش میشد جوری از شر این بچه خلاص شد ولی رعنا ازم شکایت میکرد اصلا از اول هم نبايد اینجا میآمدم باید وسط خیابان جلوی ماشین میپریدم یا مثل سری پیش از رو پل پایین میپریدم، اینجور دیگر کسی تحقیرم نمیکرد یا بد نگاهم نمیکرد البته که اگه میپریدم صد در صد خودم هم میمردم ولی از این وضعیت که بهتر بود در باغ قدم میزدم تا حالم بهتر شود شایان مرا که دید چشمانش چهارتا شد و گفت_ تو اینجا چیکار میکنی؟ با اجازه کی اومدی اینجا؟. + با اجازه ی رعنا خانم اومدم. نزدیک آمد و گفت_ دیگه چی از جونمون میخوای؟ داداشم و کشتی بست نبود؟ باز اومدی چیکار؟. + من داداشت و کشتم؟ خودت که اونجا بودی دیدی که وکیلی بهش شلیک کرد دیدی که خودش رفت سمت درختا و افتاد. _ درسته، ولی اگه تو سرت و تو کار ما نمیکردی هیچکدوم از این اتفاقات نمیافتاد حالا هم برو بیرون از اینجا. بعد راهش را کشید و سمت خانه رفت گفتم+ چرا داری مخفی کاری میکنی؟ چرا واقعیت رو نمیگی؟. ایستاد و گفت_ واقعیت اینه که تو زندگی ما رو داغون کردی حالا هم راست راست داری اینجا جولون میدی. باز خواست برود گفتم+ اون زنده است مگه نه؟ اصلا شما جنازهاش رو پیدا نکردین درسته؟. نگاهم کرد و گفت_ خوبه! توهم زدی، چی میزنی انقد بالایی؟. وارد خانه شد من هم پشت سرش رفتم رعنا، عزیزخانم و لیانا نشسته بودن شایان سلام داد و گفت_ با من کار داشتی خاله رعنا. رعنا بلند شد و نزدیک شایان رفت و گفت_ میخوام برم جای پسرم، منو میبری؟. شایان گفت_ بله خاله، آماده شین خودم میبرمتون. رعنا گفت_ عزیزخانم، میشه غذا بذارین! میخوام ببرم برای پسرم، مطمئنا غذای درست و حسابی نخورده گشنه است. شایان با تعجب گفت_ غذا ببرین برای کسی که مرده؟. رعنا معترضانه گفت_ نه پسرم نمرده، زنده است تو میدونی کجاست منو ببر پیشش، همین الان. شایان گفت_ چی میگی خاله؟ من خودم جنازه شو دیدم، خودم اون و دفن کردم چطور میگی که اون زنده است؟. _ چرا نذاشتی من پسرم و ببینم؟. _ نمیخواستم حالتون بد بشه شما تازه پسرتون و پیدا کرده بودین دلم میخواست همون قیافهای که تو درمانگاه دیدین و همیشه به یاد بیارین. رعنا زانو زد و گفت_ شایان التماست میکنم بگو پسرم زنده است؟ بگو کجاست؟ لطفا، ازت خواهش میکنم. شایان نشست و گفت_ این کارا چیه؟ من بهتون دروغ نگفتم نمیدونم این حرفا رو از کجا شنیدین که اینجوری میگین. _ خب اگه سهراب و واقعا پیداش کردین چرا نبردنش پزشک قانونی؟ چرا مصطفیِ عوضی الان بیرون و واسه خودش میگرده. _ شما بدبین شدین باور کنین من تمام تلاشم رو دارم میکنم تا وکیلی و گیر بندازم شما یه مدت دندون رو جگر بذارین من قول میدم که گیرش بندازم اینجوری خودتون و عذاب ندین. -
در اتمام حرفش تندتند بهسمت ساختمان اداری قدم برداشت. امین نگاهی به او انداخت و سپس با موذیگری خیره به دخترش زمزمه کرد: - میدونستی مامانت هفت ماهه به دنیا اومده؟ النا خندهای بیصدا کرد و بعد با گرفتن دست پدرش به راه افتاد. با رسیدن به ساختمان اداری، به طبقهی سوم رفته و سپس وارد اتاق رئیس دانشکده شدند. احد با دیدن آنها ایستاد و احوالپرسی کرد و بعد آنها را دعوت به نشستن کرد. محبوبه همین که نشست شروع به ابراز نگرانی از وضعیت النا کرد و احد نیز سعی در رفع نگرانی او داشت. النا اما بیخیال نسبت به آنها، کنار پدرش نشسته و با تعجب به عموی النا خیره بود که فقط موقع آمدن به آنها سلامی کرده و سپس بیصدا در حال تایپ چیزی بود. حتی نگاهشان هم نمیکرد، انگار که ربات بود؛ اما رباتی خوشتیپ! حالت چشمانش چون آریا بود، ولی مانند آریا مهربان نمیزد، جایش یک به من چهی خاصی در رفتارش هویدا بود. با صدای احد نگاهش را از احمد که کمکم داشت از نگاه خیره و کنجکاو او معذب میشد، برداشت و به او نگاه کرد. احد لبخندی زد و با ملایمت رو به دخترک پرسید: - دخترم آمادهای بری سر کلاس؟ النا چیزی نگفت و جایش اخم کوچکی کرد. دودل کمی فکر کرد و سپس با تردید جواب داد: - آ... آره. لبخند احد گسترش یافت، سری تکان داد و نگاهی به کاغذ زیر دستش انداخت و گفت: - خب باید بری کلاس ۱۰۲. استرس النا بیشتر شد و ضربان قلبش بالا رفت. شروع کرد به جویدن ناخنهایش و در همان حال نگاهش را به پدرش که بلندش شد و ایستاد، دوخت. امین دست او را گرفت و از احد صمیمانه تشکر کرد. احد نیز ایستاد و با آرزوی موفقیت بدرقهیشان کرد. از ساختمان اداری خارج شده و به دانشکده مهندسی رفتند. مادرش جلوتر از آنها راه میرفت و به قابهای کوچکی که شمارهی کلاسها روی آنها نوشتهبود، نگاه میکرد. با دیدن کلاس ۱۰۲ در انتهای راهرو، به آنجا اشاره کرد و گفت: - اوناهاش. امین با شنیدن جملهی همسرش ایستاد و سپس با لبخندی بزرگ بهسمت النا که کمکم رنگش رو به سفیدی میرفت، نگاه کرد. دست دخترش را گرفت و بوسهی روی آن نشاند و گفت: - پرنسس بابا برو سرکلاست. مادرش دوباره احساسی شدهبود و چشمانش پر اشک بود، اما با جدی نشان دادن خود، سعی در مخفی کردن احساساتش داشت. دخترک اما فقط نگاهشان کرد، پشیمان شده بود... او را چه به عشق و عاشقی وقتی که نمیتوانست چند ساعت را بدون خانوادهاش باشد. مادرش پشیمانی را در چشمان او دید که امین را عقب کشید و سریع گفت: - بدو برو ما هم میریم که کار داریم... خداحافظ. سپس بدون اینکه اجازهی حرف زدن را به او بدهد، از آنجا دور شدند. امین اما مدام برمیگشت و به او که با چشمانِ درشتِ پر از اشکش و لبان آویزان به آنها خیره بود، نگاه میکرد. محبوبه بغضش را قورت داد و با تأسف گفت: - انگار بچهی کلاس اولی آوردیم مدرسه... داره گریه میکنه نه؟ این کارا رو باید موقع دبستان انجام میداد نه الان؟ سپس اشکی که از چشمش جاری شد را پاک کرد و از مقابل دیدگان دخترک ناپدید شد. النا آب بینیاش را بالا کشید و با آستینهایش اشکهایش را پاک کرد. برگشت و آرام آرام بهسمت در کلاس ۱۰۲ قدم برداشت. آشکارا نفسنفس میزد بهگونهای که انگار بیماری تنفسی دارد. وقتی به در کلاس رسید، سرش را یواشکی داخل برد. دختری که با دوستش دم در حرف میزد به ناگاه برگشت و با دیدن سر النا، چشمانش گرد شد و جیغ بلندی کشید و خود را به عقب پرتاب کرد. جیغ او باعث شد النا با ترس سر جایش بپرد و سپس پشت دیوار قایم شود. دختر ترسیده دستش را روی قلبش گذاشت و گفت: - بسمالله این چی بود؟ حاضران دیگر در کلاس از خنده ریسه رفتند، دقیقهای طول کشید که صدای خندهشان قطع شد. النا وقتی صدایی نشنید، دوباره دل و جرأتش را جمع کرد و باری دیگر کار قبلش را تکرار کرد. افرادی که در کلاس بودند، با دیدن سر النا دوباره شروع به خندیدن کردند. خندهی آنها حس بدی به النا داد و باعث شد مردد و معذب شود. برای همین برگشت و بهسمت خروجی رفت، اما تا نصف سالن که رسید یاد آن روز و گم شدنش افتاد. برای همین با ناله پایش را به زمین کوبید و دوباره برگشت و پشت در کمین کرد. یکی از پسران جوانی که در ردیف جلو نشستهبود، چشمش به او خورد. از باقی دانشجوها بزرگتر بود، زیرا قبلاً دانشجوی روانشناسی بود و با گرفتن کارشناسی، دوباره کنکور داده و مهندسی عمران قبول شدهبود. پسر جوان متوجهی حال روحی بد النا از رفتارهای عجیبش شد، برای همین به جای اینکه مانند دیگران به او بخندد، لبخندی محو زد و گفت: - سلام... بیا تو.
-
درود اعلام پایان دلنوشته دلتنگی از م.م.ر(شاهرخ)
- 24 پاسخ
-
- 1
-
-
پارت نود و چهارم گفتم: ـ مهم نیست! حرف زدن راجب آدمای بیرحم اصلا ناراحتم نمیکنه. خیلی وقته با این موضوع کنار اومدم. چیزی نگفت. مشغول بستن دستم شد...دوباره پرسید: ـ هیچوقت کنجکاو این نشدی که پیداشون کنی؟! با حالت مصمم گفتم: ـ اصلا! اونا یه بچه رو گذاشتن تو سطل آشغال...چرا باید کنجکاوشون بشم؟؟! امیدوارم اینجور آدما تاوانشون و یه روزی پس بدن! گفت: ـ ولی من همیشه دوست داشتم ببینمشون! بپرسم ازشون چرا منو نخواستن؟ شاید برای زمان خودشون یه دلیل منطقی داشتن. تو چشماش نگاه کردم و گفتم: ـ هیچ دلیلی نمیتونه به کسی این حق و بده که یه بچه بیگناه و ول کنه باوان! سعی نکن برای اشتباهات عمدی بقیه، توجیه پیدا کنی! گفت: ـ ولی آخه...
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
*** آشینا ملایم موهای طلایی سایورا رو نوازش کردم. من بالاخره ارباب واقعی خودم رو پیدا کردم. سه میلیارد و خوردهای سال زندگی کردم. و بالاخره موعدش رسید. ملکه زیبام الان روی سینه من به خواب رفته بود، چون من اجازه دادم همه دانش زندگیم رو داشته باشه. میخوام همه چی از من بدونه شاید دوست داشتم براش مثل یه آب زلال باشم انقدر که کنارم راحت باشه. لبخند زدم و به آرومی خودم رو محو کردم تا سرش روی بالشتش بیاد. کنار تختش ایستادم، دست تو جیبم کردم و عمیق بهش خیره شدم و زمزمه کردم: - نمیذارم چیزیت بشه ملکه نور و تاریکی. قدمهای آرومم رو برداشتم و وارد دیوار شدم و به خواب رفتم. *** سایورا چشمهای خستهام رو باز کردم. حس یه روح قدیمی و باستانی رو داشتم که از زندگی تکراری خسته شده. سرم رو فشار دادم که صدای تکون خوردن اومد. با دیدن تریستان کنارم تعجب کردم. صداش خش دار پیچید. - سرورم برای ترس از سوسک دو روزه این جوری بیهوش هستی؟ سرم رو زیر پتو کردم. کی سر یه سوسک دو روز بیهوش میشه؟ فکر میکردم بیشتر از دو روز بخوابم. از زیر پتو دوتا چشم آبی کریستالی معلوم شد و من از ترس جیغ بلندی کشیدم. جوری پریدم تو بغل تریستان که بدبخت کپ کرد. آشینا تو ذهنم قهقهه زد و گفت: - من بودم نترس، تو این دو روز ارباب تریستان منو ذله کرد که اگه چیزیت بشه منو نابود میکنه. من هم گفتم؛ من نمیدونستم یه سوسک این جوری بیهوشش میکنه. قلبم تندتند زد و دوست داشتم فحشهای عالم و دنیا رو بهش بدم. آشینا: الان دادی دیگه. تریستان شوکه نگاهم کرد و پرسید: - چی دیدی؟ بخدا مسخره شدم. دست روی پیشونیم گذاشتم و از تو بغلش بیرون اومدم گفتم: - فکر کردم سوسک دیدم. دستم رو کشید که دوباره تو بغلش افتادم که آشینا سوت زد. بوی عطر طبیعیش تو بینیم پیچید. سرد پرسید: - همین جور که نمیخوای من از تو چیزی پنهان کنم تو هم نکن. یه محافظ زمانی میتونه از ملکهاش محافظت کنه که همه چی رو بدونه. چند بار پلک زدم. جوری که آشینا ناراحت نشه جواب دادم: - یکی تو سرم حرف میزنه. میگه اسمش آشیناست، من یهو ترسیدم. حس کردم خیالش راحت شد. موهام رو نوازش کرد و سر تکون داد: - درسته این غار یه موجود زندهاست. من ارباب ششم این غار هستم. حالا آشینا برای اولین بار میخواد ارتباط بگیره از تو خوشش اومده، میگه میخواد تو ارباب اول و آخرش باشی. تصویر تو هم روی دیوار غار بخش اصلی حک کرده. ازش فاصله گرفتم و روی تخت دراز کشیدم و بالهام رو سخت تکون دادم. آشینا سرش از سقف بیرون زد و نگاهم کرد. دستم رو سمتش دراز کردم و چشمهام رو بستم. جواب تریستان و با ذهنی که عجیب سنگین و پخته شده بود دادم. - قبولش میکنم، چون این غار تنها جایی هستش که به من آرامش واقعی میده و میذاره خودم باشم. چشمهام رو باز کردم. من از همجوشی باهاش خیلی چیزها یاد گرفتم. یاد گرفتم طمع نتیجه نداره، حسادت تمامی نداره، خشم؛ خاموشی حتمی نداره، گناه توبه نداره، پاکی تاریکی داره. بغض کردم. زندگیش خیلی زیاد بود، زیاد و طولانی، همه چی هم مو به مو به یاد داشت. حتی زمان آفرینش شدنش. صدای کسی که می گفت پیداش کن و رهاش نکن. سنگ باش و نرم نشو، بخور و خورده نشو. بکش و کشته نشو. چشمهای کریستالیش تو چشمهای من گره خورد. سرش رو کج کرد. سکوت بود و هیچی دیگه نمیگفت. تریستان بلند شد و گفت: - خوبه استراحت زیاد کردی بریم بیرون تمرین کنیم. بغضم پرید و شوکه نشستم و داد زدم: - من تازه بیهوش اومدم! سیگار روشن کرد گوشه لبش گذاشت گفت: - باشه استراحت کن. خوشحال شدم و خواستم قربون صدقهاش برم که ادامه داد: - به یونا میگم یه کاسه کرم زنده بیاره بخوری پروتئین بگیری سرورم. غرش چندش و حرصی زدم. - خیلی گاوی تریستان الان میام تمرین. بدون برگرده فقط دود سیگارش رد راهش شد و صداش رو شنیدم. - بیرون غار منتظرتم. آشینا از روی سقف پرید روی تختم و گونهام رو بوسید: - برای سلامتیت دعا میکنم، دست بد کسی افتادی. تا اومدم یکی بزنم دندونهاش خورد بشه تو تخت فرو رفت و غیبش زد. جا بوسش رو پاک کردم. آشینا خیلی قدرتمند بود خیلی زیاد جوری که یه ایزد هم میتونست بکشه. قدرتهرکی که اربابش کرده رو بعد مرگ گرفته و خورده. و همه اون قدرتها رو داره به علاوه قدرتهای عجیب و زیاد دیگه. ولی تنها محدودیت رو اعصابش اینه فقط تو محدودِ غار خودش میتونه از قدرتش استفاده کنه. حتی نمیتونه از غار بیرون بیاد. این غار خود آشینا هستش. میتونه خودش رو بزرگتر کنه از جایی به جای دیگه بره ولی به صورت یه سنگ غولپیکر میتونه. واقعا ازش خوشم اومده. بلند شدم و از اتاقم بیرون اومدم. بالهام روی زمین کشیده میشد و مورمورم میشد. سعی کردم بالا تر بگیرمشون، لعنتیها سنگین بودن. از غار بیرون زدم. با دیدن آسمون پر ستاره عقب رفتم پرسیدم: - این جا آسمونه! زمین نداره تریستان سقوط می کنم مثل تخممرغ پخش زمین میشم. دود سیگارش رو فوت کرد. سمت من قدم برداشت و سایههای سیاه زیر پاهاش جون میگرفت گفت: مانات رو زیر پاهات متمرکز کن تو بلدیش. آها پس این جوری کار میکنه. مانام رو خیلی راحت زیر پاهام شناور کردم. با اطمینان قدم برداشتم میدونستم اگه بیفتم تریستان منو میگیره. بدون لغزش قدمهام رو سمت تریستان برداشتم. هر قدمی بر میداشتم هاله طلایی زیر پاهام میدرخشید. لبخند زدم و سرم رو بالا اوردم. تریستان به بالهام اشاره کرد و گفت: - صدتا باز و بست برو. سر به منفی تکون دادم. - سه تا هم نمیتونم چه برسه صـــدتا! روی مه تاریکی نشست و پا رو پا انداخت. سیگار دوباره روشن کرد. - یونا کاسه ترکیبی حشرات زنده رو بیار تا قوت بگیره سرورم. با اخم نگاهش کردم و غریدم: - چرا همش با حشرات تهدیدم میکنی؟ یه تای ابرو بالا انداخت. چشمهای سبزش رو به من دوخت و گفت: - اشتباهه تهدید نیست من واقعا میخوام اون حشرات رو بخوری. حشراتی که یونا شکار میکنه جادویی هستن. ولی وقتی بتونی تمرینت رو به پایان برسونی نیازی به قدرتشون نداریم. با چندش لب زدم: - بمیرمم برای قدرت از اون کوفتیها نمیخورم. سعی کردم هر چهار بالم رو تکون بدم ولی فقط لرزیدن. نمیدونم چطور گاهی تکون میخوردن یا دورم حائل میشدن. تریستان با حوصله سیگار دود میکرد و گفت: - عریزهایه، تو وقتی دستت رو تکون میدی اول به ذهنت سیکنال میدی. حالا سعی کن برای بالهات انجام بدی. دید نفهمیدم چشم ریز کرد و سرد ادامه داد: - بیا یه بازی. شوکه شدم تریستان میخواد با من بازی کنه! لبخند هیجان زده زدم و پرسیدم: - باشه بگو. تیز شد و ترسناک گفت: - به هیچی فکر نمیکنی من به تو سیکنال میدم. هر کاری میگم حتی فکر کنی مسخرهاس انجام بده فکر کن تمام دنیا ساکته و من حاکمم. سر تکون دادم و خندیدم. - باشه حاکم تاریکی. با انگشت شصت همونطور که سیگار دستش بود وسط پیشونیش رو خاروند. میدونستم کم مونده بیاد منو از وسط دو نصف کنه چون هر وقت وسط پیشونیش رو میخاروند یعنی از دستم کلافه شده. نفس پر دودش رو بیرون داد و گفت: - دست چپ بالا پایین. تکرار کردم. - پای راست عقب جلو. بازم تکرار کردم. همینو هی گفت و گفت و گفت که مغزم به صداش عادت کرد و گفت: - بال راست باز و بست. ناخداگاه مثل یه پر سبک بالهام رو تکون دادم. شوکه شدم تریستان با اخم گفت واکنش نشون ندم. باز از پاهام و دستهام شروع کرد و گفت وقتی شوک تکون بالهام از سرم رفت گفت: - بال چپ باز و بست. دوباره همون تکرار شد و سریع گفت: - بالها باز. هر چهار بالم با «ترهرتر» باز شد. مثل کبوتری که بالهاش با صدا باز میشه. شوکه و هیجان زده خندیدم. - وای مگه میشه! خیلی بالهام سبکه! تایید کرد. - چون تکون نمیدادی سنگین بود وقتی یاد بگیری سبک میشه. نیرو؛ همه چی روی نیرو و سیکنالها میچرخه. خوشحال به بالهام نگاه کردم و ادامه داد: - صد تا باز و بست برو. پووووف باز برگشتیم سر خونه اول، چرا نمیذاره یکم بیشتر ذوق کنم؟ انگار حالا همیشه بال داشتم. با غر غر زیر لب مثل مرغ پر کنده نه سر کنده، دستهام رو تکون تکون دادم و بالهامم تکون دادم و غشغش از باز و بست شدنشون میخندیدم. یادمه تا هجدهسالگی یه داس یا بیل تو دست من بود یا میکاشتم یا میچیدم. همش کارم نگاه کردن رو دست بابا بود تا طبابت یاد بگیرم. زندگیم بدون هیجان و همش در آرامش بود. الان یک ساله پر از آموزش شده. تریستان روی افکارم خط کشید. چشمهاش داشت میخندید. خیلی واضح میخندید، حتی صورتش با این که نمیخندید یه حالت شاد داشت و گفت: - این جوری نکن سرورم دست هات رو تکون نده بالهات رو فقط تکون بده. از حالتش مات شدم. صورتش خیلی زیباس، وقتی هم چشمهاش لبخند میزنه آدم حس غرور میکنه. خوش به حال کسی که باباش تریستان باشه یا شوهرش تریستان باشه. لبخند زدم و سر تکون دادم. فیگور گرفتم پنجههام رو تو هم قفل کردم. نفسم رو حبس کردم و تمرکز کردم فقط بال تکون بدم. بالاخره تونستم تکون بدم و جیغ زدم و به بالم اشاره کردم: - ببین ببین تکون خورد، دیدی؟ دستش رو شکل تکرار چرخوند. - ادامه بده سرورم. ذوقم خوابید اصلا هم کسی خوشبخت نمیشه با داشتن همچین مردی. بدرد تشبیه جنازه میخوره. قیافه سرد و عبوسش. یادمه یکی میمرد ناراحت میشدم ولی وقتی میرفتم مراسمها با همه ناراحتیم خندهام میگرفت. اصلا انگار کائنات پا تو یه کفش میکردن من یه آبرو ریزی کنم و بخندم. آه... دلم برای بابا تنگ شد که هی نشکون میگرفتم. اون چشمهاش که وقتی میدیدمش اطمینان و آرامش وجودم رو میگرفت. لالاییهاش و داستان گفتنهاش، وقتی رعد و برق و طوفانی بود هوا. منو روی پاهاش مینشوند. موهام رو شونه میزد و داستان تعریف میکرد؛ بلندتر از رعد، بلند تر از باد... برای همین من دختر قوی بار اومدم چون یه بابای خوب بزرگم کرده. انقدر بابا به من محبت کرده بود که نگاه هیچ پسری منو نمیلرزوند و خامم نمیکرد. هن هن و خسته تونستم ششتا برم و گفتم: - بسه دیگه، نمیتونم شونه هام و کتفم درد گرفت، ریههام خشکید. تریستان خیلی ریلکس صدا کرد: - یونا بیا کوفتگی و درد ملکه رو خوب کن تا نود و چهارتای دیگهاش رو بره. از دستش عصبی شدم، جیغ زدم و پا کوبیدم. زیر پاهام مانا خالی کرد و سقوط کردم. ترسیده و غریزی بال زدم و پرواز کردم؛ ولی چه پروازی من یه بال زدم، از تریستان و غار هم بالاتر رفتم. با وحشت داد زدم: - تریـــــستان... تو هوا دست و پا زدم. بال راستم تند تند تکون خورد و بال چپم بی حرکت. تو آسمون یه وری رفتم و دور خودم چرخیدم. وحشت عقلم رو پرونده بود و هیچی نمیدونستم. حتی نمیتونستم از قدرتم استفاده کنم. به تریستان که هنوز نشسته بود و نگاهم میکرد ترسیده خیره شدم و گفت: - آروم باش، بیفتی میگیرمت انقدر بال بزن تا قلق بیاد دستت سرورم. جیغ زدم: - زهر و مار رو سرورم اینو نگی سنگینتری. بیشتر شبیه جلادی تا محافظ... جیغ زدم و سقوط کردم، تند تند بال زدم. نه به اون موقعه شش تا بزور تونستم بزنم نه به حالا دارم این جوری تند تند میزنم.- 31 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
پارت نود و سوم چشم غرهایی بهم داد که با خنده گفتم: ـ خیلی خب بابا، عصبانی نشو! بعدش آروم لباسمو درآوردم. متوجه بودم که سختشه که بهم نگاه کنه...ولی بازم سعی میکرد عادی باشه. آروم پانسمان روی زخمم و باز کرد و گفت: ـ اوه، اوه!! با این وضعیتی که تو در پیش گرفتی، این زخم حالا حالاها خوب نمیشه! گفتم: ـ اگه تو یکم سر جات بشینی و دست به کارای احمقانه نزنی، باور کن منم حواسم به خودم بیشتر هست! بازم بهم چشم غره داد که ساکت شدم. پنبه رو به بتادین آغشته کرد و همزمان پرسید: ـ یه سوال بپرسم؟! ـ اوهوم! ـ تو...تو خانوادت کجان؟! یعنی منظورم پدر و مادرتن. بغضم و آروم قورت دادم و همینجور که به کاری که داشت برام انجام میداد، خیره شده بودم گفتم: ـ من خانواده ندارم. تنها خانواده من، عمو مازیاره. از بچگی منو از کنار سطل آشغال پیدا کرد و بزرگم کرد. حس کردم که اشک تو چشماش جمع شد و گفت: ـ ببخشید، من نمیدونستم! وگرنه نمیپرسیدم.
-
تخیلی، فانتزی، خاص رمان وارانشا؛ نژاد ممنوعهٔ وامپگاد| آلن.ایزدقلم کاربر انجمن نودهشتیا
Alen پاسخی برای Alen ارسال کرد در موضوع : رمان های مورد تایید مدیران
با درد به پسر بچه زیبایی نگاه کردم. چشمهای آبی کریستالی بدنی درخشان سفید، موهای سیاه زغالی. با لبخند کنارم که روی زمین افتاده بودم نشست. صدای لطیف پسرانهاش گوشم رو مالش داد و تو دلم رو با ترس خالی کرد: - نترس ملکه کوچولو، من صاحب غار شهاب سنگی که درونش هستی هستم. فلوت سنگی تو دستش ظاهر شد و خیلی زیبا نوازید. نور سبز و طلایی ملایمی روی پاهای من نشست و خش خوردگی زانوم رو خوب کرد. به فلوت اشاره کرد. - میتونم هر چیزی رو وادر کنم بخونه حتی سنگ. نشستم و مات چشمهای کریستالیش گفتم: - اسمت چیه؟ خندید و تو دستش یه ویولن سنگی ظاهر شد و نت عجیبی به صدا در اورد. ناخداگاه از روی زمین کنده شدم. جیغی زدم که با ملایمت روی تخت قرار گرفتم و صندلی درست شد. صدای دویدن پا اومد. پسره سمت دیوار رفت ولی صداش تو گوشم پیچید. - آشینا هستم، اگه میخوای یادت بدم نباید جیغ بزنی که ارباب قصر و خدمتکارش بیاد. از من هم به کسی نگو با دیوار سنگی یکی شد. انگار از اول هم نبود! یعنی آشینا، خود غاره؟ یا غار آشینا؟ پرده اتاقم کنار رفت و یونا هراسون داخل اومد و گفت: - چی شده ملکه؟ اتفاقی افتاده؟ چشمهام رو بستم و دروغ ضایعی گفتم: - فکر کنم سوسک دیدم. وقتی چشم باز کردم دیدم نگاه یونا عجیب شده و با اخم جواب داد: - ملکه تو این غار هیچ حشرهای وجود نداره. همون لحظه یه سوسک از جلو چشمهام پرواز کرد و این بار واقعا جیغ وحشتناکی کشیدم. صدای خنده لطیفی تو سرم پیچید. - میخواستم دروغت واقعی باشه ملکه کوچولو. آشینا تو ذهن من چکار میکنه! وحشتم بیشتر شد و جیغهای بلندتر کشیدم. یونا شوکه دنبال سوسک کرد تا بکشتش. دود سیاهی پیچید و تریستان وسط اتاق ظاهر شد. سوسک با نور آبی شبیه یه جرقه از بین رفت. تریستان به من نگاه کرد و بعد به سوسک که با یه جرقه آبی از بین رفت. تریستان دست روی صورتش گذاشت و آروم گفت: - برای یه سوسک که خود غار درست کرده تا سر به سرت بذاره جیغ زدی؟ چهار دست و پا شدم، خواستم واقعیت رو هیجان زده بهش بگم که سکوت کردم و روی شکم دراز کشیدم و سرم رو تو تخت فرو کردم. - سوسک چندشه، یکی ببینه جیغ میزنه. آشینا بغ کرده تو ذهنم گفت: - ببین ملکه کوچولو کاری کردی ارباب تهدیدم کنه. من که تهدیدی از تریستان نشنیدم! آشینا: معلومه دیگه چون من و ارباب با هم ذهنی در ارتباط هستیم. سرم رو بالا اوردم به تریستان نگاه کردم. سیگاری روی لب گذاشت و رفت. ایش، چقدر بی احساس. بدبخت بچهای که این باباش باشه. آشینا هرهر خندید و تو ذهنم جواب دادم: - میشه تو ذهنم رو نخونی؟ یونا هم رفت و آشینا کنارم ظاهر شد. روی تخت لم داد و زیر پتوی من رفت. - من نمیخونم خودش میاد، وقتی درون من زندگی میکنی یعنی به همه افکارت دسترسی دارم. دهنم باز موند و نزدیکش شدم. دست روی سرش گذاشت. کنجکاوی شدید کاری کرد همجوشی کنم. چشمهاش گرد شد و تو چشمهای من خیره شد. تمام افکار و خاطراتش تو سرم موج زد. تنهایی، تنهایی و بازم تنهایی بود. با کسی به جز تریستان حرف نزده. خودش هم تا حالا به تریستان نشون نداده به صورت ذهنی با هم حرف میزنند. درواقع بچه نیست، ظاهر بچه گرفته من نترسم. کل این غار بدن آشینا هستش! سالیانه طول و درازی زندگی کرده. تا الان شش ارباب داشته؛ آخرین اربابش رو خودش انتخاب کرده، عکس اربابش رو روی دیوار کشیده؛ یعنی من! خون منو با رضایت وقتی بالهام از کمرم بیرون زده خورده، سر از خود خودش رو محافظ من کرده، فقط منتظره تا من هم تاییدش کنم. با تایید کردنش تمام و کمال قدرتهاش و خودش برای من میشه. چیزی که شش ارباب قبلی نداشتن! بعد مرگ هر ارباب روحش رو آشینا میخوره و قدرتهاش رو میگیره. ولی حالا میخواد من رو جاودانه کنه تا من برای ابدیت اربابش باشم. تمام دانش سه میلیارد سالش با رضایتی که میدونست دارم باهاش همجوشی میکنم تو ذهن من کپی و ریخته شد! حس خواب آلودگی شدید کردم. نتونستم خودم رو کنترل کنم، روی سینهاش بیحال افتاد و چشمهام بسته شد.- 31 پاسخ
-
- 2
-
-
- خاص
- جزیرهیتخیل، کافهتخیل،
- (و 4 مورد دیگر)
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت صد و پنج... _ و اگه بچهی سهراب بود چی؟ حاضری بدیش به من؟. از بچهام میگذشتم؟ ولی بعد چجوری زندگی میکردم و اگه نمیگذشتم همه مرا به چشم بد میدیدن گفتم+ آره، حاضرم. نیشخندی زد و گفت_ تو دیگه چجور مادری هستی؟ از بچهات میگذری؟ چرا؟. + تنها از پسش برنمیام؛ بعدشم فردا پس فردا چجوری ثابت کنم که این بچه مال کسیه که بهم محرم بوده، همه بد نگاهم میکنن. لیانا با تعجب گفت_ تو و سهراب بهم محرم بودین؟ آخه چطور؟. + صیغه خونده بود فقط برای اینکه من پیشش معذب نشم ولی خودش. نتونستم ادامه بدم و به هقهق افتادم لیانا بغلم کرد و گفت_ اشکال نداره ما کمکت میکنیم. بعد با خوشی گفت_ مامان رعنا الان این بچه میشه میشه خواهر یا برادر من؟. رعنا گفت_ اگه واقعا بچهی سهراب باشه آره، میشه خواهر یا برادرت. خطاب به من گفت_ فردا باید باهم بریم سوگرافی، باید مطمئن شم که بچهای وجود داره یا نه،سالمه یا نه؟و جنسیتش چیه؟. قبول کردم و بعد از خوردن شام که البته هیچکی میلی بهش نداشت آن شب هم تموم شد. ...... داخل سالن نشسته بودیم تا نوبتمان بشود خیلی طول کشید وقتی داخل اتاق رفتیم دکتر از من خواست دراز بکشم بی حرف دراز کشیدم دستگاهش را روی شکمم گذاشت، خیلی احساس بدی داشتم خجالت میکشیدم تمام حواسم به دکتر و رعنا بود که با دقت به مانیتوریی که روی دیوار نصب شده بود نگاه میکردن دکتر یک سری اصطلاحات پزشکی میگفت که من نمیفهمیدم گفت_ بچه سالمه، قلبش تشکیل شده مشکلی نیست. وقتی کارش تموم شد شکمم را تمیز کردم و رفتیم رعنا گفت_ هنوزم اصرار داری که بچهی سهرابه؟. ایستادم متوجه شد و برگشت و گفت_ چرا وایستادی؟. + بهتون زحمت نمیدم میرم خونهی خودم. سمت خیابان رفتم تا تاکسی بگیرم کنارم ایستاد و گفت_ الان این رفتارت چه معنی میده؟. + نمیخوام آخرش که همچی معلوم شد شما خجالت زده بشین بخاطر رفتارتون. _ باید بهم حق بدی، اومدی و بی مقدمه گفتی حاملهای، اونم از پسر من، خب بهم ریختم چه انتظاری داری من تازه پسرم و از دست دادم. + حالتون که از من بدتر نیست منو گروگان گرفتن، بهم تیر زدن، میخواستن منو بکشن، پول ندارم، جا ندارم، تنها کسی که فکر میکردم ازم محافظت میکنه منو به این روز انداخت. حرفم و قطع کرد و گفت_ باشه دخترم آروم باش خودم کمکت میکنم. بهش نگاه کردم و گفتم+ پسرت واقعا مرده؟. با تعجب نگاه کرد و گفت_ منظورت چیه؟. + رعنا خانم راستش و بگو پسرت زنده است درسته؟اصلا جنازهاش رو پیدا کردین؟. _ چرا میخوای اذیتم کنی؟. + من نمیخوام اذیتت کنم فقط دارم سوال میپرسم یکی از دوستای من پلیسه، بهش گفتم که سهراب تیر خورده گفت اگه پیداش کرده بودن میفهمیدن که تیر خورده همه آشناهاش و میکشوندن کلانتری؛ رعنا خانم خواهش میکنم واقعیت و بگین. _ شایان نذاشت ما بریم و جنازهاش رو ببینیم گفت تو این مدت که مونده گوشتت از بین رفته و دیدنش فقط حالمون و بدتر میکنه. + یعنی شما ندیدین پسرتون و؟. سر تکان داد و گفت_ برای تشییع جنازه هم نذاشت ما بریم گفت الان همه منتظر کوچکترین نشانه یا حرکت از شما هستن، تا نابودتون کنن هرچی التماسش کردم گوش نداد. + پس شما از کجا مطمئنی که اون واقعا پسرت بوده؟ شاید اصلا جنازهای درکار نباشه. در سکوت فقط نگاهم میکرد کمی که گذشت گفت_ بریم خونه. -
من از دلِ خاموشی آمدهام، از جایی که واژه نمیروید، اما درد، بیاجازه، حرف میزند. از جایی که صداها در دهانِ سکوت میمیرند و رؤیا، آخرین پناهِ انسان است. در آن اقلیم، زمان پوسیده بود، و من، در خود فرورفته بودم، چون پناهجویی که به سایهاش پناه میبرد. هر شکستن را زیستهام، هر زخم را نامی بر خویش نهادهام، و در میانِ خاکسترِ خویش، نوری لرزان را یافتم، نه از جنسِ نجات، که از طینتِ دوام. اکنون باز مینویسم، نه برای فریاد، بل برای بازگشت. برای آنکه به خویشتن بگویم: در فرورجای خاموشی نیز، جان، هنوز، نفس میکشد.
-
Mahdieh Taheri شروع به دنبال کردن هانیه پروین کرد
-
پارت نود و دوم بعدش با بیحوصلگی اومد کنارم نشست و سوپی که عفت خانوم براش درست کرده بود رو با دستای خودم بهش دادم. یه چند قاشق خورد و بعدشم قرصهاشو بهش دادم که یهو گفت: ـ زخمت چطوره؟! از سوالش تعجب کردم! اصولا هیچوقت نگران من نمیشد...گفتم: ـ داره بهتر میشه. ـ اصلا پانسمانش میکنی؟! ـ اگه وقت کنم آره! با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: ـ یعنی چی وقت کنم؟؟ اگه پانسمانش و عوض نکنی، عفونتی میشه! نگاش کردم و با پوزخند گفتم: ـ چیشد؟! عذاب وجدان گرفتی از اینکه بهم شلیک کردی؟! گفت: ـ تو اگه اذیتم نمیکردی، اون اتفاق نمیافتاد! خندیدم و گفتم: ـ باشه، تو که راست میگی! بعدش از رو تخت بلند شد و رفت سمت حمام و با یه جعبه برگشت و رو به من گفت: ـ لباستو در بیار! خودم براش انجام میدم! یهتای ابرومو دادم بالا و گفتم: ـ مگه بلدی؟!
-
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
- حالا چیکار کنیم؟! ولیعهد که انگار از رفتار ما کلافه و گیج شده بود غر زد: - میشه به ما هم بگین چی شده؟! لونا دستی میان موهای مواجش کشید و گفت: - ما قبل از اینکه به قصر پادشاه برسیم باید از این دهکده رد میشدیم و از شانس بدمون به شب خوردیم. توی این دهکده با یه پیرمرد آشنا شدیم که بهمون پیشنهاد داد شب رو توی خونهاش بمونیم. لونا سر و شانههایش را کلافه تکانی داد. - خب ما مجبور بودیم که قبول کنیم چون نمیتونستیم توی تاریکی به راهمون ادامه بدیم، ولی نیمه شب که اتفاقی از خواب بیدار شدیم متوجه شدیم که اون پیرمرد ما رو توی خونهاش زندانی کرده و به خونآشامها خبر داده بود تا ما رو اسیر کنن. خیلی شانس آوردیم که تونستیم از دستش خلاص بشیم وگرنه تا الان بهدست خونآشامها کشته شده بودیم. ولیعهد با تعجب و ناراحتی سری به تأسف تکان داد. - خب… خب حالا ماها چجوری قراره از این دهکده رد بشیم؟! اگه اون پیرمرد هنوز اونجا باشه یا بقیهی مردم دهکده به خونآشامها خبر بدن چی؟! متغکر دستی به صورتم کشیدم؛ این دقیقاً چیزی بود که در فکر خودم هم میگذشت. اینبار دیانا بود که پرسید: - یعنی هیچ راه دیگهای جز این دهکده برای رسیدن به سرزمین گرگها نیست؟! نفسم را عمیق بیرون دادم؛ اگر راه دیگری بود که خوب بود، آنوقت دیگر نیازی نبود که بنشینیم و چند ساعت فکر کنیم و راهی برای عبور از این دهکده پیدا کنیم. - نه؛ سریعترین راه عبور از این دهکدهاس. اگه بخواهیم این دهکده رو دور بزنیم راهمون خیلی دور میشه. دیانا شانهای بالا انداخت و گفت: - خب چیکار میشه کرد؟! اگه اینبار به دست خونآشامها بیوفتین که نمیتونین نجات پیدا کنین. کلافه همانجا بر روی سنگی نشستم؛ حتی فکر به اینکه بخواهیم این دهکده را دور بزنیم و حداقل یک هفته دیرتر از حد موعد به مقصد برسیم هم اعصابم را داغان میکرد. - اینجوری نمیشه؛ باید یه راه دیگه پیدا کنیم. لونا هم در کنارم روی تخته سنگی نشست و به فکر فرو رفت؛ اینبار نمیشد به تنهایی تصمیم بگیریم. حالا چندین نفر بودیم و به همفکری یکدیگر نیاز داشتیم. - ببینم شما فقط میترسید که مردم دهکده شما رو بشناسن؟! در جواب جفری سری تکان داده و گفتم: - و البته اون پیرمرد که چهرهمون رو دیده. جفری با خونسردی شانهای بالا انداخت. - خب اینکه اینقدر نگرانی نداره. لونا نیم نگاه متعجبی سمت جفری انداخت؛ من هم بسیار کنجکاو بودم که بدانم چه چیزی در سر جفری میگذرد. آخرین باری که او در نقشه کشیدن به ما کمک کرده بود به نتیجهی خوبی رسیده بودیم و بدم نمیاد یکبار دیگر هم به او اعتماد کنم. - منظورت چیه جِف؟! تو نقشهای داری؟! جفری سر تکان داد و با اطمینان پلک روی هم گذاشت. - بیاین تا نقشهام رو بهتون بگم. -
بازگشت گرگینه، رمان بازگشت آلفا | سایه مولوی عضو هاگوارتز نودهشتیا
سایه مولوی پاسخی برای سایه مولوی ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
من جلوتر از همه در میان کوهستان راه میرفتم، لونا و ولیعهد در پشتم سرم و آخر از همه هم جفری که دیانا را به حرف گرفته بود راه میآمدند. از صبح قصد کرده بودم تا از لونا عذرخواهی کنم و دلیل کارم را برایش توضیح دهم، اما دخترک چنان از من کناره گرفته بود که حتی فرصت یک صحبت دونفره را هم به من نمیداد و اینکه احتمالاً از لج من با ولیعهد بیشتر از قبل صمیمی شده بود کار را برایم سختتر میکرد. پشمان بودم، عذاب وجدان داشتم و از رفتار لونا بیش از هر چیز کلافه و عصبی بودم و همین باعث شده بود که از ابتدای به راه افتادنمان اخم درهم بکشم و با فاصله از دیگران قدم بردارم و خودم را در افکار پریشانم غرق کنم. - راموس چقدر دیگه مونده که برسیم؟! به جای من ولیعهد بود که با شوخی و خنده رو به جفری گفت: - چیه؟ نکنه به همین زودی خسته شدی؟! جفری هم با ادعا و غرور جواب داد: - من و خستگی؟! من همهی عمرم رو توی کوهستانها و جنگلها دنبال حیوونها میدویدم. - پس این سؤال رو هم واسهی بالا رفتن اطلاعات عمومیت پرسیدی؛ آره؟! برای پایان یافتن این بحث جواب دادم: - راه زیادی نمونده، از یه دهکده که رد بشیم از سرزمین جادوگرها خارج... همچنان مشغول توضیح دادن بودم که با دیدن ورودی آن دهکدهی زیادی آشنا حرف در دهانم ماند و سرجایم خشکم زد. - اوه، نه! ولیعهد قدمی به سمتم برداشت و با دیدن من که مات و مبهوت به دهکده خیره مانده بودم پرسید: - چیشده راموس؟! سرم را کلافه تکانی دادم؛ خاطرات آن شب شوم و پر اضطراب در ذهنم مرور میشد و امکان نداشت این دهکدهی نحس را از یاد ببرم. لونا هم قدمی برداشت و کنارم ایستاد و همانطور که مثل من از بالای تپه به ورودی دهکده خیره بود گفت: - این همون دهکده ای نیست که قبل رفتن به قصر پادشاه یه شب رو توش اطراق کرده بودیم؟! در جواب لونا سری تکان دادم و لونا «وایی!» زیر لب گفت؛ میتوانستم بفهمم که او هم مثل من از دیدن این دهکده و یادآوری آن شب بهم ریخته و کلافه شده بود. -
Atz عضو سایت گردید
-
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت صد و چهار... برگشتم که برم گفت_ میتونم بهت جا بدم فقط تا بدنیا اومدن بچه، بعدش باید آزمایش بدی ولی وای بحالته اگه دروغ گفته باشیو اون بچهی سهرابم نباشه تمام اون هزینهها و لطفی که درحقت میکنم و از حلقت میکشم بیرون، فهمیدی؟. +ذنیازی به ترحمت ندارم و حاضر نیستم تو خونه کسی بمونم که بویی از انسانیت نبرده و فقط به فکر لذت خودشه، من میرم ولی بدون اگه اتفاقی برای یکی از ما بیافته خودت باید جواب پسرتو بدی. به راهم ادامه دادم عزیزخانم روبهروم ایستاد و گفت_ آروم دختر، چقد گرد و خاک کردی بیا بریم تو، باهم حرف میزنیم. + حرفی باهاتون ندارم. _ بچهی سهرابِ؟ آره؟. سرم را پایین انداختم و فقط اشک ریختم بغلم کرد و گفت_ خودش رفت، ولی جایگزینش و برامون فرستاد بیا بریم تو عزیزم. + نمیام، نمیخوام کسی بهم ترحم کنه نمیخوام همه به چشم دروغگو و بد نگاهم کنن. _ به رعنا خانم باید حق بدی، تازه پسرش و از دست داده بعد یه بارکی پاشدی اومدی اینجا، این حرفا رو زدی خب باور نمیکنه دیگه، ناراحت میشه. + عزیز خانم من نمیخواستم اینطوری بشه اون اصلا التماسام نشنید. حرفم و قطع کرد و گفت_ نمیخواد برای من توضیح بدی مهم اینکه پیش خدای خودت رو سفید باشی. + نمیخوام براتون سوتفاهم پیش بیاد، من پیش خدا رو سفیدم، چون اون محرمم بود ولی پیش بندههای خدا رو سیاهم چون همه فکر میکنن. باز حرفم را قطع کرد و گفت_ بیا بریم تو، این وقت شب و کجا میخوای بری با این حالت. + نمیخوام، رعنا خانم گفت که برم. دستم و به سمت خانه کشید که مجبور به همراهی شدم. گفت_ خودش ازم خواست ببرمت تو، اگه اون بچه سهراب باشه رعنا نمیذاره اتفاقی براش بی افته. + من فقط اومدم ازش کمک بگیرم برای اینکه بچه رو بندازم. هینی کشیدو ایستاد و گفت_ این حرفا قباحت داره اون بچه قلب داره، جون داره،الان داره حرفاتو میشنوه نمیترسی اینجوری میگی؟. + آخه منکه کسیو ندارم با چه رویی برم پیش خواهرم؟ اصلا چی بگم به بقیه. _ به بقیه ربطی نداره مگه نمیگی پیش خدا رو سفیدی؟ بندههای خدا کی باشن که بخوان برات حرف درست کنن بیا بریم تو، به چیزای بد فکر نکن و حرف بد هم نزن بچهات ناراحت میشه. داخل رفتیم رعنا روی مبل دراز کشیده بود و به تلویزیونِ خاموش زل زده بود، من هم روی کاناپه نزدیک شومینه نشستم. عزیزخانم به آشپزخانه رفت لیانا کنارم نشست و گفت_ قضیه چیه؟. فقط نگاهش میکردم انگار لال شده بود رعنا بدون اینکه چشم از تلویزیون بردارد گفت_ چند وقته؟. منظورش را نفهمیدم لیانا گفت_ چی؟. رعنا نشست و نگاهم کرد و گفت_ چند وقته بارداری؟. با خجالت گفتم+ دو ماه. _ یعنی اون موقع که سهراب ناپدید شد؟. + آره _ از کجا مطمئن شم اون واقعا بچهی سهرابِ؟. + حرفم و باور کنین من بهتون دروغ نمیگم. _ اگه بچه بدنیا اومد و معلوم شد که دروغ میگی چی؟. + بعدش هرکاری خواستین بکنین. -
رمان محرمِ قلبم | مهدیه طاهری کاربر انجمن نودهشتیا
Mahdieh Taheri پاسخی برای Mahdieh Taheri ارسال کرد در موضوع : تایپ رمان
#پارت صد و سه... _ بچه از کیه؟. نگاهم افتاد به عکس سهراب که روی میز گذاشته بودن هیچی نتوانستم بگویم انگار رد نگاهم را دنبال کرو با دستش چونهام را گرفت و سمت خودش چرخاند و گفت_ پرسیدم این بچه مال کیه؟ چرا به پسر من نگاه میکنی؟. + رعنا خانم من نمیخواستم کلی التماسش کردم ولی اون کار خودش رو کرد. اشکهایم ریخت و به هقهق افتادم چونهام رو ول کرد و آرام گفت_ مزخرف میگی! پسر من هرگز چنین کاری و نمیکنه اون خیلی خوب و چشم پاکه. + حالش خوب نبود، گیج بود اصلا صدای التماسام و نمیشنید رعنا خانم من نمیدونم باید چیکار کنم. _ از خونه پسرم برو بیرون، این دروغات و ببر برای اون کسی که این بلا رو سرت آورده تعریف کن. + شما حرف منو باور نمیکنین نه؟ بخدا دروغ نمیگم من خطایی نکردم پسر شما به زور نزدیکم شد لطفا کمکم کن آبروم تو خطره. _ از خونه پسرم برو بیرون، اون خطایی نکرده تو داری دروغ میگی. دستش را با دو تا دستم گرفتم و گفتم+ رعنا خانم، من دروغ نمیگم کمکم کن تا بچه رو بندازم. _ میگی بچهی سهرابِ، بعد میخوای بکشیش چطور میتونی این کار و بکنی؟. + خب منکه کسی ندارم که پشتیبانم باشه سهراب هم که نیست، من با این بچه چیکار کنم آخه ؟. _ از کجا مطمئن شم اون بچه سهرابه؟. + شما دکتری از من میپرسی؟. _ باید وایستی این بچه بدنیا بیاد بعد آزمایش بدی تا مشخص بشه + من تو این هفت ماه چیکار کنم نمیتونم برم خونه، چون همسایهام به خواهرم میگه اگه برم مشهدم که آبروم پیش خواهر و دامادمون میره نمیتونم نگهش دارم. _ به من ربطی نداره معلوم نیست چه غلطی کردی حالا که دیدی سهراب نیست با خودت گفتی خب دیگه برم بگم بچه مال اونه، شاید بتونم ازشون بکنم، آره؟. + اشتباه میکنی، برای من پول مهم نیست الان ایندهی خودم و این بچه مهمه، من نمیتونم نگهش دارم اومدم اینجا تا شما این بچه رو از بین ببرین. نیشخندی زد و گفت_ دیگه چی؟ من هرگز کار غیر قانونی نمیکنم اگه میتونستم هم برای تو انجام نمیدادم، از خونه پسرم برو بیرون. فقط میخواست منو بیرون کنه هیچ کاری برام نمیکرد گفتم+ تنها امیدم شما بودین حداقل بگین کجا برم. دستش را جلو آورد و شال و یقه مانتوم را گرفت و داد زد_ عوضی اومدی اینجا تهمت میزنی، میخوای پسرمو بدنام کنی از خونه پسرم گمشو بیرون. بعد بلند شد و منو هم به اجبار بلند کرد و کشان کشان سمت در برد و مرا داخل ایوان انداخت. عزیزخانم و لیانا بیرون آمدن و با دیدن من گفتن_ چیشده؟. رعنا با عصبانیت گفت_ از اینجا گمشو بیرون، وقتی سهرابم گفت تو زنشی، باورت شد آره ؟ برو بیرون تا ازت شکایت نکردم. خودم و جمع و جور کردم و بلند شدم هیچی نمیتوانستم بگویم، اعصابم بهم ریخته بود عزیزخانم گفت_ رعنا جان چی شده؟ مهتا حرف بدی زده که ناراحت شدی؟. رعنا جواب نداد لیانا پیشم آمد و گفت_ اینجا چه خبره؟. با عصبانیت گفتم+ من بهتون دروغ نگفتم، نه به پولتون نیاز دارم نه به خودتون، من اگه اومدم اینجا فقط به این خاطر بود که فکر کردم شما آدمای خوبی هستین ولی الان فهمیدم شما هم مثل اون پسرتون بد ذات هستین، متاسفم براتون که همه رو مثل خودتون میبینین. -
پارت نود و یکم قیچی رو از دستش گرفتم و گفتم: ـ خیلی خب، دیگه بهش فکر نکن! با ناراحتی بهم نگاه کرد و گفت: ـ فکر میکنی آسونه؟ موهاشو گذاشتم پشت گوشش و گفتم: ـ میدونم آسون نیست ولی تو خیلی قوی تر از این حرفایی! بهم لبخند زد...انگار که حرفم خیلی به دلش نشسته بود... سریع بهش گفتم: ـ تازه، موهای کوتاه هم خیلی بهتر میاد! پرسید: ـ یعنی زشت نشدم؟! گفتم: ـ اصلا... بعد بهش سینی غذا رو نشون دادم و گفتم: ـ غذاتو نمیخوری اصلا، خیلی ضعیف شدی! بیا یکم غذا بخور، بعدش باید قرصهاتو بخوری! با اصرار گفت: ـ نمیخوام، اصلا اشتها ندارم! با جدیت گفتم: ـ نمیشه، اینجوری پیش بری مریض میشی دختر! بیا اینجا.